دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دوست اجتماعی؟ (?Social Friend)


پیش‌درآمد: چندی پیش در جمعی مرکب از تنی چند از سادات علوی (رحم‌الله علیهم) که نگارنده خیلی ارادت به ایشان داشته و دارد، و همچنین افراد معلوم‌الحال سانتی‌مانتالیستی که جملگی اسلام ناب وانهاده و پای در راه گمراهی کرده بودند، پیرامون موضوع ضاله و بسیار شبهه برانگیز دوست اجتماعی (Social Friend) بحث مفصلی داشتیم که در آخر آنچنان افتراق در بین دورنماهای فکری جمع حکفرما بود که مطابق معمول جمع‌بندی و نتیجه‌گیری از مشروح مذاکرات میسر نشد و هر که ساز خویش زده و با خویشتن خویش هاراگیری (!) کرده و غیره و غیره...



«۱» نوشت: بر طبق یک تعریف نه چندان دقیق ولی قابل اتکا دوستی اصطلاحی است که اشاره به توصیفی از سطح رابطه بین دو یا چند موجود اجتماعی دارد. رابطه دوستانه معمولاً شامل درک دوجانبه، احترام و محبت بوده و شامل همنشینی، معاشرت و گفتگوی انسان با افرادی که به آنها علاقه و محبت دارد می‌شود. این دوستی و ارادت و محبت یا بی‌واسطه و مستقیم است و یا مجازی و نیازمند واسطی است که انسان به وسیله آن به دوست دستیابی داشته باشد. رابطه در این تعریف مشخصه‌های قابل درکی را برای تفکیک از انواع دیگری نظیر روابط کاری یا روابط خانوادگی بر می‌شمرد. اما جدا از این تعریف‌های آنچنانی مسأله سطح دوستی و کیفیت رابطه زمانی بغرنج می‌شود که دوستی میان دو جنس مختلف مطرح باشد. در فرهنگ‌های گوناگون این مسأله به شکل‌های مختلفی در چارچوب قوانین و یا هنجارهای اجتماعی قرار می‌گیرد که خیلی قصد ورود به جزئیات آن ندارم. لذا فقط بر همان موضوع دغدغه بحث اگر تأکید شود شاید نتیجه بهتری در بر داشته باشد.



«۲» نوشت: در دهه 1370 که جوانی امثال نگارنده هم در آن سپری شد ارتباط داشتن با جنس مخالف چارچوب‌های اجتماعی و مذهبی بسیار سخت‌گیرانه‌ای داشت، به گونه‌ای که افراد اغلب داشتن این ارتباطات را کتمان می‌کردند تا مبادا اثرات اجتماعی ناخواسته و عمدتاً ناگوار بعداً دردسرساز نشود و غیره و غیره. لذا این جمله که «فلانی دوست‌دختر فلانی است» برای اشاره به سوم شخص خیلی پر کاربردتر از اشارات اول شخص و یا دوم شخص مانند «فلانی دوست‌دختر من است» یا «دوست‌دختر فلانی هستم» بود و این طبیعت فضای اجتماعی نامطلوب دوران ما بود و گله‌گذاری از آن دوران را قبلا بارها و بارها (برای مثال اینجا و اینجا را ملاحظه بفرمایید) انجام داده‌ام و تکرار مکررات فایده‌ای ندارد که عمر ما به فنا رفته و غیره و غیره.

اما دوگانه «دوست‌دختر/دوست‌پسر» نه بهترین و دقیق‌ترین توصیف برای رابطه با جنس مخالف که شاید پرکاربردترین توصیف بود. به خاطر قرار داشتن در همان ظرف زمانی ذهنیت امثال بنده معطوف به همان تفکرات دهه هفتادی باقی مانده و کمتر تغییر هم کرده اما مگر نسیم که چه عرض کنم، طوفان تحولات اجتماعی متوقف می‌شود؟


«۳» نوشت: چندسال ابتدای دهه 1380 که ما هنوز دانشجو بودیم گسترش محدود و کنترل شده‌ای از روابط بین زن و مرد در جامعه در حال شکل‌گیری بود که در برابر عبارت دوگانه «دوست‌دختر/دوست‌پسر» اغلب از عبارت دوگانه دیگری تحت عنوان «فقط دوست» یا «Just Friend» برای توصیف آن استفاده می‌شد و بیانگر وجود رابطه‌ای بین زن و مرد بود که در آن داشتن ارتباط جنسی و همخوابگی از لیست اهداف طرفین رابطه حذف و تلاش می‌شد با رعایت مرزهای توافق شده یک نسخه توسعه‌یافته از چگونگی ارتباط داشتن با پسرها و دخترهای فامیل در فضای گسترده‌تر و البته با افراد غیر فامیل تجربه شود. با تکامل این رویه رفتاری به تدریج «فقط دوست» بودن سبکی از ارتباط بین سه نوع ارتباطی دوستانه، فامیلی و کاری را پوشش می‌داد (شکل بعدی را ملاحظه فرمایید) و هنوز هم کارایی خود را در بین گویندگانش در دهه 1370 به خوبی حفظ کرده است.



«۴» نوشت: اکنون یک پرسش مطرح است: آیا «دوست اجتماعی» مفهومی تکامل یافته در ادامه سیر تحولات اجتماعی و ارتباطی است که «فقط دوست» بخشی از آن را توصیف می‌کرد؟ اگر اینگونه نیست پس اشاره به چه موضوع و مفهومی دارد؟
در مقام پاسخ شخصی به این پرسش باور بنده بر آن است عبارت دوست اجتماعی احتمالاً یک عبارت جعلی است. شاهد این مدعا این است که در هیچ دانش‌نامه و یا فرهنگ‌نامه‌ای این عبارت به صورت مستقل و با هدف ارائه تعریف دقیقی از ذات و یا کیفیت رابطه به کار برده نشده و تنها به عبارات و کلمات با مفاهیم و معانی مشابه پرداخته شده است. لذا دوست اجتماعی واژه‌ای است که قرار است به صورت نیابتی برای توصیف شرایط خاص دیگری (فراتر از دوست‌پسر/دوست‌دختر یا Just Friend) در رابطه داشتن با جنس مخالف به کار رود. برای مثال دوستی گروهی از دختران با گروهی از پسران که علاقه‌های مشترکی دارند و احتمالا وجهه بیرونی این علاقه‌های مشترک در بازی‌های گروهی یا سفر و گردش گروهی متبلور می‌شود می‌تواند واجد شرایط این عنوان نیابتی باشد. به عبارت دیگر بحث اجتماعی‌سازی علاقه‌مندی‌ها می‌تواند یک پایه برای شکل‌گیری نوع دیگری از رابطه بین افراد مختلف باشد که نه در چارچوب «دوست‌پسر/دوست‌دختر» می‌گنجد و نه «فقط دوست» و نه انواع دیگری از ارتباط که به اهداف خانوادگی و یا شغلی وابستگی دارند.
اما آیا این توصیف قابل توضیح و دفاع است؟ تحقیقات مختصری که نگارنده در وبلاگ‌ها و وب‌سایت‌هایی که به موضوع پرداخته‌اند انجام داده (برای مثال اینجا و اینجا و یا اینجا و اینجا را ملاحظه نمایید) نشان می‌دهد اینگونه نیست و اغلب نویسندگان این عبارت را برای توصیف چیزی که ما فلک‌زدگان بدبخت و عذب دهه 1370 (!) در گذشته به صورت عرفی می‌گفتیم: «طرف با بیشتر از یه نفر رابطه داره» به کار می‌برند. قدیمی‌ترها اصطلاحات «تک‌پر» و «صدپر» را هم اگر شنیده باشند، الان احتمالاً «دوست اجتماعی» مترادف با «صدپر» در ذهن‌شان تداعی شده‌است. لذا اگر این توصیف اخیر صحت داشته باشد عبارت «دوست اجتماعی» برای توصیفی مؤدبانه از همان رفتارهای ناهنجار دهه 1370 و 1380 در دوران حاضر و بین جوانان و نوجوانان به کار می‌رود و دنباله یک روند تکاملی در ارتباطات و رفتارهای اجتماعی نیست.



پی‌نوشت: طبق معمول روده‌درازی را به حد اعلا رسانیدم و لذا عذرخواهی از سیدین علوی عزیز و سانتی‌مانتالیست‌های اجتماعی و مغزی و اذناب و سایر روشنفکران و تاریک‌فکران و قس علی هذا ضرورت دارد و غیره و غیره. در جمع‌بندی فقط این پرسش را به بحث می‌گذرام که کدام توصیف درست است؛ «دوست اجتماعی» قرار است بیانگر شکل جدیدی از ارتباطات در فضای ارتباطی قرن بیست و یکمی باشد و یا نوعی تعارف اجتماعی یا واژه‌سازی و شانتاژ گفتاری جدیدی است برای در زرورق پیچیدن همان مفاهیم دهه‌های پیشین؟



نوستالژی ملاردی (Malardic Nostalgia)


پیش‌درآمد: حاضرم شرط ببندم تا همین چند وقت پیش حداقل نصف کسانی که این مطلب را می‌خوانند نمی‌دانستند اصولا ملارد کجا هست. شاید اوضاع بدتر هم باشد یعنی اگه نمی‌گفتی ملارد اسم یک محل هستش اغلب فکر می‌کردند باید نوعی خوراکی و یا یک نوع پرنده فصلی باشه و غیره و غیره!



«۱» نوشت: دم ظهر بود و نشسته بودیم عقربه‌های ساعت را تماشا می‌کردیم که کی ساعت یک می‌شود تا کلاه برداشته و شتابان به سمت خروجی پادگان رهسپار شویم. فرمانده که گاهی اوقات بذله‌گویی می‌کرد آخر وقت اداری آمد موضوعی را مطرح کند برای ایجاد فراغت بین جمع که ناگهان صدایی شبیه سقوط یک جسم بسیار سنگین ساختمان را لرزاند. ما همه سراسیمه از ترس اینکه قضیه چه بوده به سالن آمدیم و با منظره هراس عمومی کلیه سربازان و سرهنگ‌ها با همان هیأت‌های نظامی رنگ و رو رفته‌شان به این طرف و آنطرف می‌دویدند مواجه شدیم  و سریعاً همگی به این نتیجه رسیدیم که زلزله آمده است و از ساختمان بیرون زدیم ... اما غروب که به خانه رسیدم خبردار شدم که جریان نه سقوط جسم سخت بوده و نه وقوع زلزله؛ بلکه انفجاری مهیب بوده در محله پایین‌دست خودمان یعنی همان شهر واقع در پایان جاده؛ جاده ملارد.
تعداد نامعلومی کشته و زخمی در اثر انفجار در یک پایگاه نظامی آنهم در نزدیکی ملارد؛ شهر در قرق نیروهای انتظامی با اون لباس‌های تیره و باتوم‌های چرخان انگاری که شورش شده باشد؛ مغازه‌ها تعطیل شده و شیشه‌ها شکسته و ترافیک سنگین ... و البته بعد از چند روز «نوستالژی ملاردی» همه آب‌ها از آسیاب می‌افتد و حتی آن خانواده‌های داغ‌دیده هم به تدریج فرزندان از دست داده‌شان را از یاد می‌برند چون اگر متوسط خانوار در ایران چهار نفر هست در ملارد اگر خانواده‌ای شش نفر باشد کم جمعیت محسوب می‌شود و اینها غم از دست دادن فرزندان را نیز به مرور زمان از یاد می‌برند چون تنازع برای بقا و تأمین شام بقیه بچه‌ها با نوازش‌های مختصر حکومتی تا ابد از یاد ایشان نمی‌رود.



«۲» نوشت: وقتی دانش‌آموز بودم مینی‌بوس مدرسه ما همیشه بعد از سوار کردن بچه‌ها جاده ملارد را تا انتها می‌رفت و بعد از یک دو راهی به سمت چپ می‌پیچید که البته جلوترش یک دو راهی دیگر بود و ما در این جاده که به جاده قشلاق ملارد هم مشهور است به چای گردش به راست مستقیم می‌رفتیم تا به شهریار برسیم و بعد از طوافی طولانی برگشته و به خیابان هشتم فاز یک اندیشه وارد شویم. آنوقت‌ها که بچه مدرسه‌ای بودم درک نمی‌کردم آقای سامانلو (راننده سرویس ما) چرا همیشه راه را دور می‌کرد تا حتما از ملارد بگذرد. توی باغ نبودم و فقط از پنجره مینی‌بوس سبز و سفیدش باغ‌ها و درخت‌های لب جاده را تماشا می‌کردم. بعدها که فهمیدم قضیه سرویس چندمنظوره و سوار کردن تعداد زیادی بچه چقدر چی هست کلاً؛ به خودم قبولاندم که آقای سامانلو حتماً باید نوستالژی ملاردی می‌داشته که حاضر بوده  برای سوار پیاده کردن سی چهل تا بچه جعلق راه ده دقیقه‌ای را با چهل دقیقه دست‌انداز پیمایی عوض کند!


«۳» نوشت: رفتن به ملارد مثل ورود به سرزمین نفرین شده می‌ماند. مثل این فیلم‌های هالیوودی که قهرمان داستن و گروه همراهان باید سر راه از شهری عجیب در وسط تگزاس با مردمی غریب و وضعیتی نا امن عبور نمایند (نمی‌دانم اصلا توانستید تصور کنید چقدر رعب‌آور می‌تواند باشد یا نه). ملارد در اصل روستایی بوده که در یک دوره زاغه‌نشینی در وسط دهه هفتاد به ناگهان مجبور شد بسیاری از باغ‌ها و زمین‌هایش را به سیل مهاجران سرازیر شده از سراسر کشور بفروشد و این افراد اغلب فقیر همه جور نکبت و بدبختی را با خود به زورآبادی که در این منطق بنا شد به همراه آوردند. از نا امنی و مواد مخدر گرفته تا دزدی و زباله و غیره و غیره. یادم هست آنوقت‌ها که خانه ما چسبیده به اولین خیابان شهر ملارد (مشهور به بیست متری) بود در همسایگی ما پسر جوانی در اثر مصرف مواد درگذشت و پدرم که برای کمک به خانواده فلک‌زده جوان با ایشان راهی پزشکی قانونی و کلانتری شده بود هنگام برگشت برای ما تعریف کرد که به گفته افسر کلانتری تنها در آن شب 38 نفر در اثر مصرف مواد جان سپرده و در انتظار انجام کارهای قانونی کفن و دفن بودند. این تازه شامل کسانی بود که جسدهایشان به پزشکی قانونی آورده شده بود. وقتی می‌گوییم مشهد یا قم شهر مقدس هستند به نظر من نقطه متضاد و مقابل یک شهر مقدس جایی هست که ملارد در بالای لیست شایستگی داشتن آن عنوان قرار دارد.

«۴» نوشت: همین اواخر یک روز شنبه به علت ده دقیقه خواب ماندن مجبور شدم ترافیک سنگینی را در بزرگراه همت پشت سر بگذارم و هنگام ویراژ دادن جریمه هم شدم و تازه پلیس محترم به دلیل اینکه باید به صبحگاه می‌رسیدم دلش به رحم آمده و فقط به جریمه اکتفا کرد. در حال دیر که به پادگان رسیدم و صبحگاه از دست رفته بود. به همین خاطر برای تکمیل آمار به اتاق اداری معاونت که در آن مشغول به خدمت بودم رفتم تا شاید بشود جلوی رد شدن یک نهست ناقابل بعد از هشتاد کیلومتر راهپیایی بامدادی را به طریقی گرفت. وقتی سروان اداری علت تأخیر را پرسید و دوری راه و ترافیک را به عنوان دلیل شنید کنجکاو شد بداند من از کجا می‌آیم پادگان و نمی‌دانم چرا هنگامیکه می‌خواستم نام محل‌مان را بگویم ناخودآگاه توی همان حس نوستالژی  ملاردی به جای محل زندگی فعلی نام محل ده سال قبل آمد به زبانم و گفتم:«ملارد جناب سروان» و پنداری که این کلمه اسم رمز یک عملیات نظامی باشد یا خبر پیروزی در جنگ یا پذیرش آتش‌بس چنان گل از گل فرمانده شکفت که بدون هیچ توضیح خاصی به سربازش دستور داد غیبت من را پاک کند. من هم هنگام خروج از اتاق اداری با تعجب فکر می‌کردم که این سروان بچه نیشابور هست و چرا باید با ملارد نسبتی داشته باشد و یا شاید در نیشابور هم ده ملاردی بوده قبلا که حالا زورآباد شده عینا و غیره و غیره!

«۵» نوشت: چند روز است انواع رسانه‌های از همه جا بی‌خبر دوباره ملارد را آورده‌اند در تیتر خبرها. این بار تراژدی  از نوع دیگری است. جوانی در وسط روز از ساختمان شهرداری بیرون پریده و خودش را با بنزین سوزانده و شهردار دستپاچه پنداری باورش نمی‌شده درجه استیصال در این حد باشد قبل از اینکه دیگران اتهام به سویش روانه کنند خودش را لو داده که می‌خواسته به این جوان کمک کند تا کار پیدا کند اما ... و باقی قصه را خودتان می‌توانید حدس بزنید و شور نوستالژی ملاردی آنچنان عقل از سر مرد جوان بیرون کرده که لحظاتی بعد از خروج از شهرداری خودسوزی را به تحمل وضعیت اسف‌بار زندگی ترجیه داده‌است.


پی‌نوشت: نوستالژی ملاردی تناقضی است از زندگی همزمان در قرون وسطی و آغاز قرن بیست و یکم. خالص آن شاید فقط در ملارد یافت می‌شود. ملارد شهری است پر از حس واماندگی از زندگی و خوشبختی. ملارد شهری است با جوانانی که لباس‌های ارزان می‌پوشند و شب‌ها در ماهواره مانکن‌های آنچنانی را دید می‌زنند ... ملارد ته دنیاست ...

پرش ذهنی (Mental Moving on)


پیش‌درآمد: این نوشته با دوز بالایی از خودشیفتگی و توهمای الکی و غرورهای کاذب و دون‌ژوانیسم پست مدرن به رشته تحریر درآمده؛ لذا مطالعه آن برای افراد زیر 30 سال توصیه نمی‌شود!


«۱» نوشت: من نه برنامه مشخصی برای آینده دارم، نه خانواده پولدار، نه شغل مناسب و پر درآمد و نه ظاهر دلفریب و یا گستاخی جنسی (در برخوردهای نزدیک جوری رفتار کنی که طرف مقابل قند توی دلش آب شود!) با چنین اوصافی  در هر رابطه‌ای که در آن دست بالا را نداشته باشی شکست تنها پیامد است.

«۲» نوشت: یک واقعیت راجع به رابطه‌های من اینه که بیشتر اوقات در موقعیت ضعیف‌تر قرار داشته‌ام. چون آدم پررویی هستم و همیشه به سراغ بهترین گزینه‌ها می‌روم بدون اینکه به بضاعت و جایگاه خودم واقف باشم. به همین خاطر وقتی می‌خواهند مؤدبانه نه بگویند به خواسته‌هایم برای ایشان تبدیل می‌شوم به انسان بامحبت و مهربونی که باید احترامش رو نگه داشت. چه می‌دونم بدبخته؛ تنهائه؛ بیچاره‌ست... یا چی و چی ...

«۳» نوشت: اینقدر شکست خورده‌ام در رابطه‌های متعدد که انگار واکسن زده باشند به بدنم؛ اصلا دردم نمی‌آید از شکست‌های جدید و دلم هیچ طوری‌اش نمی‌شود. اینقدر  زخم‌های عمیق کهنه دارد و دوز ناراحتی و غمگینی بالاست که تنش‌های دائمی در رابطه‌ها و غیره و غیره حتی دیگر اشکی هم در نمی‌آورد از آدم؛ تنها احساس خستگی دائمی دست بردار نیست؛ کار سختی انجام نمی‌دهم اما خستگی‌ام در نمی‌رود. فکر کنم از عوارض همان واکسنه باشد.

«۴» نوشت: به هر صورت با وجود همان احساس پوچی همیشگی که دائما در من هستش؛ به دلیل درونیات و بیرونیات نه چندان مطلوب؛ هنوزم احساس می‌کنم جونم بالا نیومده و ورشکستگی‌های عشقی و کاری و اجتماعی و غیره و غیره نتوانسته از زمین بازی بیرونم کنه. من نمی‌دونم به این حس تنازع برای بقا می‌گویند یا چی و چی اما مثل یه دسته آلبالوی ترش که اسید آسکوربیک غلیظ ترشح می‌کنند روی زبان آدم و برق از سر می‌پرانند، پرش‌های ذهنی دائمی دار‌م. این پرش‌ها را دوست دارم و هرکسی هم نمی‌تواند فرکانسش را با این پرش‌ها تنظیم کند به درک (!) مشکل خودش است. من سازم را برای هیچ ارکستری کوک نکردم هیچوقت؛ ذاتا تکنوازم. البته هیچوقت تا این اواخر به این قضیه به این شکل پی نبرده بودم...


پی‌نوشت: من سی سالم است و احساس میانسالی بدی دارم تو این مایه‌ها که هیچکس و هیچ چیز سر جاش نیست. می‌خواهم بلند داد بزنم و اعتراض کنم  و بگم: حالم بهم می‌خورد از دروغ گفتن و دروغ شنیدن راجع به همه چی؛ زندگی، سیاست، مذهب، عشق، رابطه و غیره و غیره...

تنها صداست که می‌ماند

چرا توقف کنم، چرا؟
پرنده‌ها به جستجوی جانب آبی رفته‌اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت فواره‌وار
و در حدود بینش
سیاره‌های نورانی می‌چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می‌رسد
و چاه‌های هوایی
به نقب‌های رابطه تبدیل می‌شوند
و روز وسعتی است
که در مخیله گرم کرم روزنامه نمی‌گنجد.

چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگ‌های حیات می‌گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلول‌های فاسد را خواهد کشت

شعر از: فروغ فرخزاد


و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره‌های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟

چه می‌تواند باشد مرداب
چه می‌تواند باشد جز جای تخم‌ریزی حشرات
فساد افکار سردخانه را جنازه‌های باد کرده رقم می‌زنند.

نامرد در سیاهی
فقدان مردی‌اش را پنهان کرده‌است
و سوسک . . . آه
وقتی سوسک سخن می‌گوید.


چرا توقف کنم؟

همکاری حروف سربی بیهوده است.
همکاری حروف سربی
اندیشه حقیر را نجات نخواهد داد.


من از سلاله درختانم

تنفس هوای مانده ملولم می‌کند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که
                            پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است؛ پیوستن.
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیاب‌های بادی می‌پوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشه‌های نارس گندم را
به زیر پستان می‌گیرم و شیر می‌دهم.

صدا، صدا،
       صدا،
       تنها صدا
صدای میل طویل گیاه به روئیدن.
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا،
تنها صداست که می‌ماند.

در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند.
چرا توقف کنم؟

من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌کنم
و کار تدوین نظام نامه قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست.

مرا به زوزه دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار؟
مرا به حرکت حقیر کرم
در خلاء گوشتی چه کار؟
مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده‌است.
تبار خونی گل‌ها، می‌دانید؟

نقدی بر روشنفکری۲ (Intellectualism Review 2)



پیشتر در مطلبی ضمن نقد ویژگی‌های روشنفکری ایرانی و سیر تکاملی آن در چند دهه اخیر، انتقادات متعددی به مقوله شبه‌روشنفکری یا روشنفکرنمایی مطرح کرده بودم. در این مطلب قصد ندارم همان حرف‌های قبلی را تکرار کنم اما به نظرم چندین موضوع در این بین مغفول مانده که باید به آنها اشاراتی صورت گیرد. طبقه متوسط در جامعه موتور محرکه دگراندیشی و روشنفکری در سطح و بطن اجتماعی محسوب می‌شود. در نوشته قبلی استدلال کرده بودم که یک دوقطبی بین حاکمیت و محافل روشنفکری وجود دارد که افراد با جذب به آنها در یک سناریوی اجتماعی نامطلوب قرار می‌گیرند (چه در سمت حاکمیت و چه در سوی انجمن‌ها و محفل‌ها). در اینجا باید اصلاحیه مختصری به جریان اجتماعی مطرح شده وارد شود که ناشی از اهمیت داشتن گروه‌های نخبگان و تحصیلکردگان دانشگاهی و غیردانشگاهی به عنوان دسته و طبقه‌ای جدا از محافل روشنفکری است. به عبارت دیگر دیدگاه پیشین تفاوت و تعارض مهمی بین نخبگان و روشنفکران قائل نشده و در برابر حاکمیت فرهنگ سنتی در مقابل فرهنگ مدرن آنها را با یکدیگر همداستان پنداشته بود. با توجه به مباحثات و مشاهدات تازه‌ای که در سوژه‌های گوناگون اجتماعی داشته‌ام به نظر می‌رسد باید یک تفکیک با مرزبندی مشخص بین این دو دسته اخیر (نخبگان و روشنفکران) قائل شده و رفتار اجتماعی نامطلوب هر دسته با توجه به مؤلفه‌های اختصاصی ایشان مورد ارزیابی قرار داد.

یک ویژگی مشترک و مهم بین نخبه و روشنفکر میزان آگاهی‌های (عمومی و تخصصی) وی نسبت به مسائل مختلف روزمره است. یعنی حتی اگر پای تحصیلات به صورت آکادمیک در میان نباشد اما فرد به دلیل قرار داشتن در محیط مناسب علمی و فکری مهارت‌های مربوطه را کسب کرده باشد؛ دریچه ذهنی مشترکی برای هر دو گروه به منظور یافتن نگرش و دیدگاهی نسبت به مسائل اجتماعی وجود دارد. به باور نگارنده وجه تفاوت بین این دو گروه را باید در رابطه ایشان با سنت‌های اجتماعی جستجو نمود. نخبگان آن گروه اجتماعی هستند که ضمن تلاش برای بری نشان دادن خود از عرف‌های مذموم و نامطلوب اجتماعی و فرهنگی، لزوماً با ماهیت آن سنت‌های نامناسب مشکل حادی ندارند و ممکن است بتوانند سریع خود را با آنها سازگار نمایند. برای مثال تلاش برای برابری حقوق زن و مرد نزد اغلب فعالان حقوق زنان در ایران بیشتر یک پز اجتماعی است تا خواسته‌ای برآمده از یک نگرش روشنفکرانه؛ چون اغلب مدعیان و فعالان این عرصه پس از چندین سال سر و صدا به پا کردن در حوزه اطرافیان خود بدون آنکه قابل باور باشد دچار تحول (؟) شده و بر اساس همان قوانین نابرابر اجتماعی که منتقدشان بوده‌اند ازدواج کرده و تشکیل خانواده می‌دهند. جالب اینجاست که این واقعیت اجتماعی تنها از دریچه روشنفکری (بدون هیچ هژمونی و پذیرشی در بین عموم مردم) مورد انتقاد است و سایر نگرش‌های مسلط بر جامعه آن را مورد حمایت قرار داده و ترویج هم می‌نماید. لذا وقتی فردی در قالب رفتارهای اجتماعی‌اش روشنفکرنما جلوه می‌کند؛ جدا از بستر روشنفکری و عملکرد ضعیف آن در آگاهی‌رسانی به جامعه باید آسیب‌شناسی مسائل مربوط به نخبگان تحصیلکرده را نیز لحاظ کرد. کسانی که اغلب به دلیل صرف مدت زمان طولانی از بهترین سال‌های زندگی‌شان برای کسب دانش و مهارت در زمینه‌ای تخصصی و با آثاری عمدتاً اقتصادی فرصت نداشته‌اند که حتی به مسائل فرهنگی و اجتماعی زندگی‌شان تفکر نمایند؛ چه برسد به اینکه آنرا به صورت کارکردهای دارای اشکال درک کرده و در صدد رفع ایرادات برآیند.



یک عرف اجتماعی نامطلوب جز با همکاری آحاد جامعه به عرف اجتماعی مطلوب تبدیل نمی‌شود. وقتی نریختن زباله در خیابان تنها یک فضیلت اجتماعی مختص به طبقه مرفه جامعه باشد زباله‌ها از سطح شهر محو نخواهند شد (چون دیگران هنوز به تولید زباله مشغول‌اند) و آثار نامطلوب آن معطوف به همه افراد خواهد بود. لذا بزرگنمایی آراستگی محله‌های تمیز (آنچه در روشنفکری به عنوان هنجار اجتماعی ایده‌آل مورد توجه قرار می‌گیرد) مشکل محله‌های کثیف (عرف‌های اجتماعی و فرهنگی نامطلوب) را حل نمی‌کند و فقط هنگامیکه راه‌حل اجتماعی اصرار بر حفظ وضعیت موجود (هژمونی و غلبه عرف‌های سنتی در بزنگاه‌های تاریخی) و یا کسب موقعیت برای گریز از صحنه اجتماع (مهاجرت و هضم شدن در فرهنگ جوامع پیشرفته) باشد چنین وضعیتی می‌تواند جلوی افراد را برای تفکر روشنفکرانه گرفته و به احتمال زیاد آنها را با سرعت بیشتری به سقوط در ورطه روشنفکرنمایی رهنمون سازد.

پی‌نوشت و جمع‌بندی: متأسفانه به نظر می‌رسد آنچه که در فحوای تلاش برای بومی‌سازی مفاهیم جدید و ایجاد سازش و آشتی بین سنت و مدرنیته در طبقه متوسط جامعه در جریان است فقط به دلیل نخ‌نما شدن مؤلفه‌های روشنفکری در بستر جامعه یا پر زور بودن سمبه جریان حاکم بر اداره آن نیست. دلیل سومی چون وجود تعارض اجتماعی ناآگاهانه آموخته‌ها و نگرش‌های نخبگان با «صورت درست قضایا» نیز وجود دارد که به این سازش ظاهری (و در واقع باز تولید استیلای سنت بر ارکان جامعه نسل بعد) دامن می‌زند و جامعه را از پویایی فکری تهی کرده و به میلیونها انسان سردرگم و سرگردان در جستجوی آنچه وضعیت مطلوب (در قالب واژگانی انتزاعی و غیرقابل محاسبه و استناد نظیر خوشبختی، رفاه و آسایش یا آرامش و موفقیت) نام گرفته تبدیل می‌نماید.

کمدی رمانتیک با سس اضافه


نقدی بر فیلم «آزمایشگاه» نخستین فیلم بلند «حمید امجد»


حمید امجد را بیشتر با صحنه و تئاتر می‌شناسیم (پستوخانه، بی‌شیر و شکر، شب سیزدهم و...) تا سینما و وقتی قرار است راجع به حمید امجد فیلمساز صحبت کنیم خیلی سخت است بدون در نظر گرفتن آن پیشینه تئاتری راجع به نخستین اثر سینمایی وی وارد بحث شد.

«آزمایشگاه» مثل اغلب درام‌های کمدی چندین دهه فیلمسازی در ایران داستان پسر فقیری است که عاشق دختر زیبا و ثروتمندی می‌شود و کل رویدادهای کمدی و رمانتیک فیلم حول این محور فانتزی عشق فقیر به غنی شکل می‌گیرند. این ژانر به قدری در سینمای ما و در آثار فیلمسازان متعدد تکرار شده که گاهی انجام یک مقایسه و طبقه‌بندی منصفانه بین آثاری که با این زیربنای داستانی شکل گرفته‌اند بسیار مشکل می‌نماید.



چیزی که در این بین «آزمایشگاه» را متمایز می‌سازد تلاش فیلمساز برای ایجاد یک نقد اجتماعی زیرپوستی به روابط افراد در محیط‌های کاری نه چندان مناسب جامعه ایران و مؤلفه‌های غیردوست‌داشتنی آن نظیر نگاه ابزاری و غیرانسانی به زنان شاغل، چشم و هم‌چشمی، ریاکاری، زیرآب‌زنی و غیره و غیره می‌باشد. هرچند به عقیده نگارنده رجعت داستان در پایان‌بندی فیلم به فانتزی کلاسیک و نخ‌نمای «در نهایت عشق پیروز است» به این تلاش فیلمساز لطمه زیادی وارد کرده و باعث شده بیشتر منتقدین به جای تشویق و تعریف از فضاسازی خوب داستان آنرا اثری کلیشه‌ای و در امتداد سینمای فیلم‌فارسی و یا نئوفیلم‌فارسی قلمداد نمایند (برای مثال این مطلب و یا این مطلب و یا این مطلب را ملاحظه فرمایید). شاید اگر سکانس سرگردانی نیلوفر (با بازی باران کوثری) در کوچه و خیابان که ناشی از تلاش نافرجامش برای احقاق حقی بوده‌است به عنوان پایان فیلم انتخاب و بر پرده سینما نقش می‌بست (هرچند این خط سیر داستانی هم در آثار زیادی تجربه شده بود) بیشتر این انتقادات را می‌شد غیرمنصفانه و با جهت‌گیری تخریبی قلمداد کرد. در آن صورت «آزمایشگاه» یک فیلم اجتماعی تلخ محسوب می‌شد که سرشار از فضاهای طنز و کمیک بوده و احتمالا بیشتر مخاطبانی که با هدفی غیر از سرگرمی به سالن‌های سینما می‌روند را راضی‌تر نگه می‌داشت. اما از سوی دیگر مشکلات فیلمسازی، دغدغه سازندگان برای برگرداندن سرمایه کار و مسائلی از این دست گریبانگیر دست‌اندرکاران فیلم می‌شد و به نظر می‌رسد امجد با توجه به این مسأله ترجیح داده بسیار واقع‌گرایانه در نخستین حضور سینمایی‌اش به عنوان کارگردان و فیلمساز چنین ریسکی ننموده و از از دست دادن بدنه جامعه سینمارو پرهیز نماید.

در پایان باید اشاره شود همانند تمامی نقدهای سینمایی نوشته شده در این وبلاگ، به دلیل فقدان تخصص نزد نگارنده از وارد شدن به مسائل تخصصی و فنی فیلم پرهیز می‌شود و واکاوی سایر مؤلفه‌های غیرداستانی فیلم را باید به مطالعه و بررسی آثار منتقدان حرفه‌ای سینما واگذار نمود.


پی‌نوشت: پس از وقوع دو قطبی «جدایی نادر از سیمین ـ اخراجی‌ها» و ورود نزاع‌های سیاسی و اجتماعی به عرصه سینما یک فضای تبلیغاتی نه چندان هنری گریبان سینمای ایران را گرفته است و نگارنده معتقد است پیامدهای این برخورد فکری به وفور در آثار منتقدان سینمایی و گردانندگان فضای فکری و فرهنگی جامعه مشاهده می‌شود. لذا با وجود همه محدودیت‌های نامطلوبی که دستگاه فرهنگی حاکم برای فیلمسازان غیردولتی ایجاد کرده‌است همینکه در تقابل با افرادی چون فرج‌الله سلحشور و یا مسعود ده‌نمکی فضای فیلمسازی برای کسانی نظیر حمید امجد فراهم باشد را باید به فال نیک گرفت هرچند فیلمشان به مذاق خوش نیاید و همانند همه مدیوم‌های داخلی بیانگر همه واقعیت‌های نامطلوب فرهنگی و اجتماعی جامعه بحران‌زده ایران نباشد.

مسابقه قایقرانی (Canoeing Contest)


به نقل از مطلب «تیم ملی ایران و ژاپن» منتشر شده در ردترم


مسابقه

یه روز یه تیم قایقرانی ایرانی تصمیم می‌گیرد که با یک تیم ژاپنی در مسابقه سرعت شرکت کنند. هر دو تیم توافق می‌کنند که سالی یک بار با هم رقابت کنند .... هر تیم شامل 8 نفر بود ... در روزهای قبل از اولین مسابقه هر دو تیم خیلی خیلی زیاد تلاش می‌کردند که برای مسابقه به بیشترین آمادگی برسند. سرانجام روز مسابقه فرا می‌رسد و رقابت آغاز می‌شود . هر دو تیم شانه به شانه هم به پیش می‌رفتند و درحالی که قایق‌ها خیلی نزدیک به هم بودند، تیم ژاپنی با یک مایل اختلاف زودتر از خط پایان می‌گذرد و برنده مسابقه می‌شود ...

بازیکنان تیم ایران از این شکست حسابی ناراحت می‌شوند و با حالتی افسرده از مسابقه بر می‌گردند ... مسئولان تیم ایران تصمیم می‌گیرند کاری کنند که در رقابت سال آینده حتما پیروز بشوند؛ برای همین یک تیم آنالیزور استخدام می‌کنند برای بررسی علل شکست و پیشنهاد دادن راهکارها و روشهای جدید برای پیروزی ...

بعد از تحقیقات گسترده،‌ تیم تحقیق متوجه این نکته مهم شدند که در تیم ژاپن، 7 نفر پارو زن بوده اند و یک نفر کاپیتان ...

و خب البته در تیم ایران 7 نفر کاپیتان بوده‌اند و یک نفر پارو زن ...!!!

این نتایج مدیریت تیم را به فکر فرو برد؛ مدیران تیم تصمیم گرفتند که مشاورانی را استخدام کنند که یک ساختار جدیدی را بری تیم طراحی کنند ... بعد از چندین ماه مشاوران به این نتیجه رسیدند که تیم ایران به این دلیل که کاپیتان‌های خیلی زیاد و پاروزن‌های خیلی کمی داشته شکست خورده، در پایان بررسی‌ها مشاوران یک پیشنهاد مشخص داشتند: ساختار تیم ایران باید تغییر کند!

از آن روز به بعد با ارائه راهکار مشاورین تیم ایران چنین ترکیبی پیدا کرد : 4 نفر به عنوان کاپیتان، 2 نفر یه عنوان مدیر، ‌1 نفر به عنوان مدیر ارشد و 1 نفر به عنوان پاروزن (!!!) علاوه بر این مشاورین پیشنهاد کردند برای بهبود کارکرد پاروزن، حتما باید پاروزنی با صلاحیت و توانایی بهتر در تیم به کار گرفته شود!

و در مسابقه سال بعد تیم ژاپن با دو مایل اختلاف پیروز می‌شود ...!

بعد از شکست در دومین مسابقه، مدیران تیم که خیلی ناراحت بودند در اولین گام خیلی سریع پاروزن را از تیم اخراج می‌کنند، زیرا به این نتیجه رسیدند که پاروزن کاریی لازم را در تیم نداشته است.

اما در مقابل از مدیر ارشد و 2 نفر مدیر تیم خود قدردانی می‌کنند و جوایزی را به آنها می‌دهند، برای اینکه اعتقاد داشتند که آنها انگیزه خیلی خوبی را در تیم ایجاد کرده و در مرحله آماده‌سازی زحمات زیادی کشیده‌اند ...

مدیران تیم ایران در پایان به این نتیجه رسیدند که تیم آنالیز که به خوبی به بررسی دلیل شکست پرداخته بودند، تیم مشاوران هم که استراتژی و ساختار خیلی خوبی برای تیم طراحی کرده بودند و مدیران تیم هم که به خوبی انگیزه لازم را در تیم ایجاد کرده بودند، پس حتما یکی از دلیل این شکست‌ها ، ناکارامدی ابزار و وسایل استفاده شده بوده است (!!!) و برای بهبود کار و گرفتن نتیجه در مسابقه سال آینده باید وسایل استفاده شده در مسابقه را تغییر دهند، در نتیجه:

تیم ایران این روزها در حال طراحی یک «قایق» جدید است .... !!


پی‌نوشت: هرگونه ارتباط بین این نوشتار و ماجراهای فدراسیون قایقرانی ایران و المپیک 2012 لندن قویا تکذیب می‌شود. گفته باشم بعدا نرید خیالبافی و جستجو کنید راجع به این ماجراها بگید تقصیر فلانی بوده و غیره و غیره ....

خانواده ایرانی: مدرن یا سنتی؟


پیش‌درآمد: الوین تافلر در ابتدای دهه 1990 در کتاب مشهور خود با عنوان «موج سوم» وقوع یک تغییر و تحول گسترده در سطح مناسبات منطقه‌ای و جهانی را برای دهه بعدی پیش‌بینی کرد و برای تشریح و تبیین جنبه‌های گوناگون این تحولات در فصل‌های مختلف کتاب به تفصیل در مورد نهادها و نقش‌های تعیین‌کننده دست به پیش‌بینی و پیش‌گویی زد. اغلب برآوردهای او با تغییرات جزئی در محتوای تحول به وقوع پیوسته‌اند و امروزه یکی از چالش‌های جامعه‌شناسی مدرن پرداختن به جنبه‌هایی است که در نظریات پیشین بین مفاهیم مدرن و پسامدرن در نوسان بوده‌اند و نزاعی استدلالی و استنتاجی بین صاحبنطران طرفدارن نظریات معطوف به پایان عصر مدرنیسم و مخالفان آن در جریان است. با توجه به پیچیدگی و تخصصی بودن بحث مذکور در این نوشتار تلاش می‌شود تا با پرهیز از ورود به بحث‌های خسته کننده تئوریک یک واکاوی در باب تأثیرات تحولات دو دهه اخیر در ساخت خانوده ایرانی صورت بپذیرد.



«۱» نوشت: با توجه به ماهیت تکاملی جوامع در طول قرن‌ها و با توجه به اینکه کمون‌های اولیه متشکل از عنصری به نام «خانواده» بوده‌اند؛ این نهاد به صورت کلاسیک و پایه‌ای یک عنصر مهم و تعیین کننده در ساخت اجتماعی یک جامعه قرن بیستمی محسوب می‌شد. تافلر در کتاب خود مفصلا به تغییرات دائمی و تحولات پی در پی در ساختار و محتوای این نهاد در دهه 1990 پرداخته و  جنبه‌ها و حوزه‌های مختلفی را پیش‌بینی کرده‌است. به باور او خانواده قرن بیست و یکمی از ساختار هسته‌ای (متشکل از اعضای اصلی پدر، مادر و فرزندان) تغییر ماهیت داده و به الگوهای جدیدتری نظیر خانواده با محوریت مادر (متشکل از مادر و فرزندان) یا خانواده با محوریت پدر (متشکل از پدر و فرزندان) تبدیل می‌شود. او همچنین استدلال می‌کند ممکن است با توجه به زیربنای فرهنگی جوامع، تغییرات به جای آنکه شکلی باشند معطوف به وظایف تعیین شده برای خانوده‌ها گردند. یعنی فرضا اگر تولیدمثل و حفظ بقای نسل وظیفه اصلی ارتباط بین زن و مرد در یک ساختار خانوادگی محسوب می‌شده ممکن است این مهم را بتوان از طریق دیگری مانند حمایت‌های دولت‌ها و بحث پذیرش فرزندان بی‌سرپرست و غیره و غیره محقق کرد. البته دیدگاه‌های وی در زمان طرح موضوع بسیار نپخته و غیرعملی به نظر می‌رسیدند اما امروزه در بسیاری از جهات این واقعیت که خانواده با کارکرد عصر کشاورزی و عصر صنعتی نمی‌تواند جوابگوی بسیاری از نیازهای اعضایش باشد به شکل دیگری مؤید صحت آن پیش‌بینی‌ها در بیست سال قبل بوده و اگر هم قرار باشد نقدی به نظرات تافلر وارد نمود بیشتر این انتقادات در حوزه فرم وقوع تحولات منصفانه هستند تا در ماهیت تحولات.

«۲» نوشت: قبل از اینکه به دنبال یافتن جوابی برای پرسش بنیادین این نوشته در خصوص مدرن بودن و یا سنتی بودن یک خانواده ایرانی بپردازیم؛ ابتدا باید این بررسی صورت گیرد که این خانواده چه ویژگی‌ها و کارکردهایی دارد. در آرای بسیاری از صاحبنظران علوم اجتماعی برخی از وظایف اصلی نهاد خانواده عبارت است از:
  • ایجاد آرامش و ارضای نیازهای طبیعی و انسانی
  • تولید مثل و حفظ بقای نسل
  • حمایت و پرورش فرزندان بر اساس خرده‌فرهنگ‌ها و هنجارهای اجتماعی
البته کیفیت و کمیت این وظایف بسته به خاستگاه اجتماعی خانواده‌ها تغییر می‌نماید. قدر مسلم این است که تغییراتی پیش‌بینی شده توسط تافلر باید این بنیادهای اصلی را هدف قرار داده باشد و نه چگونگی انجام وظایف مورد انتظار از آنرا.

«۳» نوشت: با توجه به محدودیت حوزه عملکرد خانواده نسبت به نهادهای اجتماعی دیگر به باور نگارنده به دست آوردن معیاری جهت ارزیابی سنتی بودن و یا مدرن بودن خانواده باید معطوف به بررسی خرده‌فرهنگ‌ها و هنجارهای اجتماعی والدین و جامعه تأثیرگذار (وظیفه سوم) باشد زیرا دو وظیفه قبلی تقریبا شکل و ماهیت یکسانی در بین جمیع ابنای بشر دارد و کارکرد اجتماعی پیچیده‌ای محسوب نمی‌شوند. بر این اساس یک چرخه کنش ـ واکنش قابل پیش‌بینی بین خانواده و جامعه مطابق شکل بالا قابل طرح می‌باشد و به عبارت دیگر مناسبات حاکم بر یک جامعه تأثیر مستقیمی بر آنچه در خانواده شکل می‌گیرد خواهد داشت.

«۴» نوشت: نکته اساسی در اینجا این است که تأثیرپذیری نهاد خانواده از جامعه یک رابطه یک طرفه نیست و از سوی دیگر دست‌پرودگان خانواده‌ها در عرصه اجتماع همان مفاهیم را در طول زمان بازتولید خواهند کرد و بدینسان یک چرخه کنش و واکنش بین خانواده و جامعه وجود دارد که به طور ضمنی حافظ کارکردهای تعریف شده یکسانی است. در واقع خانواده با فرمی که تاکنون مطرح کرده‌ایم نهادی محافظه‌کار در عرصه اجتماعی محسوب می‌شود و شاید به دلیل پیوند پنهان محافظه‌کاری با سنت‌ها بتوان این ساختار را یک عنصر سنتی محسوب نمود. اکنون درک گفته‌های تافلر برای ما روشن‌تر می‌شود. اگر به دلایل بیرونی بخشی از هنجارها و باورهای عرفی یا مؤلفه‌های نظام ارزشی جامعه تغییر کنند این تغییرات به صورت تدریجی و زیرپوستی به داخل خانواده‌ها رسوخ می‌کند و در برگشت بعدی به جامعه همان کارکردهای پیشین را بازتولید نخواهد کرد و لذا یک چرخه تضاد به وجود می‌آید که ساختارشکن است و به دلیل تقابلش با سنت‌ها می‌توان آنرا غیرسنتی و یا مدرن تعبیر کرده و لذا خانواده تبدیل به ساختاری مدرن می‌شود.

«۵» نوشت: در قسمت قبل اینگونه استدلال شد که اگر مجموعه عواملی بیرون از چرخه کلاسیک خانواده ـ جامعه در مؤلفه‌های ارزشی و خرده‌فرهنگ‌ها تأثیر بگذارند نهاد خانواده می‌تواند عنصر مدرنی باشد و در غیر این صورت این نهاد سنتی خواهد ماند. اما این تأثیرگذاری بر کارکردهای خانواده معمولا با استدلال و رضایت اولیه به درون آن نهاد رسوخ نخواهد داشت و تمایل ذاتی انسان به حفظ وضع موجود ممکن است در برابر این تغییر مقاومت درونی ایجاد نماید. اینجاست که می‌توان مؤلفه‌هایی برای مقایسه خانواده ایرانی با انواع غیرایرانی پیدا کرد. تحولات تکنولوژیک و انقلاب ارتباطات در عصر حاضر شدیدا تلقی افراد از مفاهیمی بنیادین نظیر وجود، ماهیت و کارکرد اجتماعی و حوزه‌های علایق و توانمندی‌ها را تغییر داده است به گونه‌ای که نظام ارزشی حاکم بر جامعه بدون توسل به ابزار قدرت نمی‌تواند بر ناکارآمدی خود نسبت به پاسخگویی به نیازهای جدید سرپوش بگذارد.
«۶» نوشت: تنش درون خانواده‌ها و تنش درون اجتماع میان افراد، بخشی از واقعیت‌های اجتناب‌ناپذیر تلاش برای حفظ وضعیت موجود به هر قیمتی هستند و لذا همانطور که تافلر به صدا در آمدن ناقوس مرگ برای خانواده با فرم و محتوای سنتی را پیش‌بینی کرده بود این واقعیت با سرعت و شدت بالایی در حال تحقق یافتن در جوامع در حال توسعه می‌باشد. بالارفتن آمار طلاق و کاهش میانگین سنی طلاق در جامعه و عدم تمایل خانواده‌ها به داشتن تعداد فرزند زیاد فقط ناشی از مشکلات اقتصادی نیست و بخشی از سپهر اجتماعی این نهاد سنتی جامعه ایران در وضعیت دگردیسی به سر می‌برد. دگردیسی‌ای که در حوزه‌های مختلفی (برای مثال مطلب منتشر شده در این پست و یا این پست و یا این پست را ملاحظه بفرمایید) روابط و مناسبات بین افراد، خانواده‌ها و جامعه را تحت تأثیر خود قرار داده است و قطار تغییر ساختار خانواده ایرانی از فرمی سنتی به فرمی مدرن یا پسامدرن و یا حتی شاید بتوان گفت نامشخص (!) با سرعت بیشتر از حد تصور در حال حرکت است!
پی‌نوشت: متأسفانه بازم نوشته طولانی و خسته کننده از آب درآمد. اما با توجه به تحولاتی که در زندگی همه ما در گذشته‌های دور و نزدیک رخ داده و قرار است در آینده‌های وعده‌داده شده و نشده هم دیر یا زود محقق شود؛ کلیت بحث ارزش مطرح شدن داشت.


یک درک اگزیستانسیالیستی از زندگی


مقدمه کتاب شعر «من و نازی» منتشر شده در لیدوما

به قلم حسین پناهی


در کودکی نمی‌دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم چون هیچ موضع‌گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم!

فارغ از قضاوت‌های آرتیستیک در رنگین‌کمان حیات ذره‌ای بودم که می‌درخشیدم! آن روزها میلیون‌ها مشغله دلگرم‌کننده در پس‌انداز ذهن داشتم! از هیأت گل‌ها گرفته تا مهندسی سگ‌ها، از رنگ و فرم سنگ‌ها گرفته تا معمای باران‌ها و ابرها، از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار همه و همه دل مشغولی شیرین ساعات بیداریم بودند! به سماجت گاوها برای معاش، زمین و زمان را می‌کاویدم و به سادگی بلدرچین سیر می‌شدم.

گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکی‌های حواس، توفعم را بالا برد! توقعات بالا و ایده‌های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود! مشکلات راه مدرسه، در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش‌هایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت‌ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد! هر چه بزرگتر شدم به دلیل خودخواهی‌های طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم و این روزها و احتمالا تا همیشه مرثیه‌خوان آن روزها باقی خواهم ماند!
تلاش می‌کنم تا به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان، آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم و بعضاً نیر ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشم که برایم تاریخ‌ها و تمدن‌ها ساخته‌اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفش‌هایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحران‌های دروغ و دزدی دیوانه کنبم. جرا باید زیبایی‌های زندگی را فقط در دوران کودکی‌مان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیباسازی منظومه‌هاییم. در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم نبودنِ بودن نعمتی‌ست که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است.
بدبینی‌های ما عارضه‌های بد حضور و ارتباطات ماست! فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما، هیچگاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد! منظومه‌ها می‌چرخند و ما را با خود می‌چرخانند. ما، در هیأت پروانه هستی با همه توانایی‌ها و تمدن‌هامان شاخکی بیش نیستیم. برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی‌ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته‌ایم و همه چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو می‌کنیم! به نظر می‌رسد انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می‌دزدد! البته به نظر می‌رسد! ... تا نظر شما چه باشد؟


پ.ن: برای آشنایی با حسین پناهی و آثارش از وب‌سایت رسمی این هنرمند فقید بازدید فرمایید.

فردگرایی زنانه یا عرف‌گریزی زنانه


به نقل از نوشته «اعتبار محدود زنان مجرد در ایران» منتشر شده در ایران در جهان

نوشته توماس اردبرینک / مترجم: فائقه اشکوری


کسی که با فرهنگ دروغ [مصلحتی و ظاهرسازی] جامعه ایرانی زندگی کرده خوب می‌داند چگونه از پس آداب آن براید و از لابلای قوانین نوشته و نانوشته سر بخورد و راه‌حلی بیابد. در جامعه ایران بر پایه سنت از یک زن انتظار می‌رود که تحت سرپرستی پدر و مادر و یا همسر خود زندگی کند. شکوفه ۲۴ سال دارد و درخشش طلای سفید حلقه بدلی‌اش راه‌حل عدم اشتیاق بنگاهی‌ها و صاحبخانه‌هاست که خانه را به زن مجرد کرایه نمی‌دهند. می‌گوید: «برای آنها و همسایه‌هایمان، من و هم‌خانه ام زنان ازدواج کرده‌ای هستیم که برای ادامه تحصیل از شوهران خود دور شده‌ایم.» و می‌افزاید: «البته در واقع هر دوتایمان مجرد هستیم.»

از زنانی که در شهرهای بزرگ ایران به تنهایی زندگی می‌کنند هیچ آمار رسمی در دست نیست. ولی استادان دانشگاه، بنگاهی‌ها، خانواده‌ها و بسیاری از زنان جوان خودشان می‌گویند که با موج پیاپی دانشجویان دختر (که در شهرهای دیگر) در دانشگاه پذیرفته می‌شوند و همچنین افزایش آمار طلاق چنین پدیده‌ای که ده سال پیش نادر به شمار می‌رفت اکنون دیگر عادی شده است.
چنین تغییری (در بافت عادات جامعه)، چالشی پیش پای روحانیون و سیاستمداران نهاده که با نسلی از زنان جوانی روبرو شوند که به دور از هدایت پدران و شوهران خود در جامعه‌ای با بافت سنتی در جستجوی استقلال باشند. حکومت برای پایان دادن به این روند ستادی برای ازدواج‌های سریع و ارزان راه اندازی کرد- که کارشناسان می‌گویند نتیجه عکس داده است. ارزان کردن نهادی عمیقا فرهنگی چون ازدواج، که ریشه در باستان ایران دارد آنرا از چشم می‌اندازد و پیش پا افتاده می‌کند.
در جامعه‌ای که عرف، دید عمیقا شک‌آلودی به جنس زن دارد زنان وادار به یافتن شیوه‌ها و راهکارهای مختلف می‌شوند. شکوفه که به خاطر ترس از دست دادن خانه اجاره شده‌اش نام کامل خود را اعلام نکرد، می‌گوید هر بار که از راهرو ساختمان عبور می‌کند چشمان کنجکاو پرسشگر، اغلب از درز و شکاف درها، او را ورانداز می‌کنند. ولی او می‌گوید که پدر و مادرش که پشتیبان تصمیم وی برای تنها زندگی کردنش بوده‌اند به او قدرت می‌بخشند: «می‌دانند می‌خواهم مستقل باشم.» قاطعانه می‌گوید: «درک می‌کنند که زمانه عوض شده است.»
در گذشته‌ای نه چندان دور، همیشه این دیده تردید به زنان مجرد وجود داشت که مشکل اخلاقی دارند و اگر نقش تعریف شده‌شان را پیاده نمی‌کردند مثلا با «دختر ترشیده» خواندن آن ها انگ‌ها و برچسب‌های اجتماعی مختلفی به آنها زده می‌شد. ولی بیشتر به خاطر شیوع تلویزیون‌های ماهواره‌ای، رسانه‌های اجتماعی و سفرهای خارجی ارزان قیمت چنین روند و دیدگاهی در شهرهای بزرگ در حال تغییر است. بسیاری از ایرانیان می‌گویند که چنین ابزارهایی به تغییر نگرش آنها کمک بزرگی کرده‌اند. در دهه گذشته ثبت نام در دانشگاه بشدت رو به افزایش نهاده‌است و زنان آمار ۶۰ درصدی در این ماجرا دارند. با گسترده‌تر شدن افق دیدگاهشان در چهارساله دانشگاه بسیاری از آنان برای پیدا کردن همسرانی هم تراز خود دچار مشکل می‌شوند.
در همین بازه زمانی ده ساله گذشته نیز طلاق افزایش ۱۳۵ درصدی داشته است و اگر نگوییم سران جامعه را، دست کم خود جامعه را وادار به پذیرش زنان مجرد کرده‌است. «بسیاری از دوستانم، به ویژه آن ها که از شهرهای کوچک برای ادامه تحصیل به تهران آمده‌اند تنها زندگی می‌کنند.» شکوفه با گفتن این جمله ادامه می‌دهد: «برای بسیاری از دختران همسن و سال من تنها زندگی کردن عادی است و اکنون دیگر هنجار به شمار می رود.»
شکوفه می‌گوید زندگی در شهرهای بزرگ با فرصت‌ها و آزادی‌هایش، آرزوهای تازه‌ای به وجود آورده و به او و دوستانش اجازه داده که به نسبت پدر و مادر خود طرح زندگی کاملا متفاوتی را بریزند. «وقتی مادرم جوان بود پیدا کردن همسر و داشتن فرزند تنها معیار موفقیت در زندگی بود» شکوفه که اکنون به دنبال فرصتی می‌گردد تا برای ادامه تحصیل از ایران خارج شود ادامه می‌دهد: «ولی دست کم برای من ازدواج و بچه‌دار شدن از کمترین اهمیت برخوردار است.»
سیاستمداران و روحانیون هشدار می‌دهند که نسل جدید با معیارهایی بزرگ می‌شوند که به تمام ارزش‌های سنتی مورد تایید دولت پشت پا می‌زنند. سران قدرت، مادر شدن را نه تنها چون فضیلتی مقدس ترویج می‌کنند بلکه در آموزش‌های عالی طرح گنجانده اند که ازدواج را تنها راه‌حل کاهش آمار زنان مجرد معرفی می‌کند...
جامعه ایران هنوز فاصله زیادی دارد از دیدگاه بسیاری از کشورهای غربی که به ازدواج و مادر شدن، هر روز بیش از پیش به دیده اختیار می‌نگرند. ولی برای جلوگیری از در پیش گرفتن چنین باوری در ایران، شورایعالی انقلاب فرهنگی که مسئول سیاست‌گذاری‌های اجتماعی است در سال ۲۰۰۶ دستور داد که ازدواج، آسان و ارزان شود. هدف اصلی این بود که خانواده‌ها از انتظارات خود بکاهند و فرزندانشان را به ازدواج تشویق کنند. اما کارشناسان می گویند به نظر می‌رسد دخالت دولت در امر ازدواج نتیجه عکس داده و از رغبت مردم کاسته است. محمد امین غنی‌راد سرپرست انجمن جامعه‌شناسی ایران می‌گوید «به جای جذاب‌تر شدن ازدواج برای جوان‌ها، به نظر می‌رسد انگار به فست فود رو آورده باشند. زیرا بر اساس این نگرش، ازدواج به راحتی همان تشریفاتش انگاشته می‌شود.»



در گذشته زنان مطلقه محکوم به زندگی در تنهایی بودند و می‌باید به اتاق‌های کودکی خانه پدر و مادرشان باز می‌گشتند و در خفا زندگی می‌کردند. جامعه از آنان انتظار داشت که در همان جا تا آخر عمر باقی بمانند. ولی افزایش چشمگیر ازدواج‌های شکست خورده و درآمدهای بالاتر که از دستاوردهای داشتن یک مدرک دانشگاهی است به زنان فرصتی داده تا موفقیت را دوباره تعریف کنند. پدر و مادرها به گونه فزاینده‌ای با این ایده موافقند.

«عجیب است که پدر و مادرم از من خواستند که خودم به تنهایی زندگی کنم.» نازنین، ۳۵ ساله این چنین می‌گوید. درآمد بالای میانگین وی، به عنوان مدیر یک شرکت لوازم آرایشی بهداشتی، به وی این امکان را داده که پس از جدایی از شوهر معتادش آپارتمانی اجاره کند. «به شدت به خدا باور دارم.» نازنین با گفتن این جمله می‌افزاید: «او برای من اینچنین خواسته است. زندگی مجردی من از زندگی مشترکم به مراتب بهتر است.» نازنین که به دلیل حریم خصوصی اش نخواست نام خانوادگی اش فاش شود می‌گوید: «همه همکارها این جایی که من کار می‌کنم طلاق گرفته‌اند.» وی به تازگی به آپارتمان تازه‌ای رفته که همه بیش از ۳۰ سال دارند و مجرد اند. نازنین می گوید: «جامعه چاره‌ای جز پذیرفتن ما ندارد.» و می‌افزاید: «امیدوارم دولت هم از جامعه پیروی کند.»

قطعیت باینری (Binary Certainty)


در زندگی ایرانی پیرامون مسائل اجتماعی و شخصی افراد یک قاعده وجود دارد که من هر وقت می‌خواهم به آن اشاره کنم از اصطلاح قطعیت باینری (دو وجهی) استفاده می‌کنم. قضیه از این قرار است که به خاطر پیش‌زمینه‌های عرفی و فرهنگی حاکم بر فضای اجتماع بحران زده ایرانی قانون بیولوژیک تنازع برای بقا و ضرورت چرخاندن چرخ زندگانی بخش عمده‌ای از زمان و انرژی افراد را در شبانه‌روز به خود اختصاص می‌دهد و اغلب ایشان کمتر فرصت پیدا می‌کنند تا به مسائلی فراتر از امرار معاش فکر نمایند. به همین دلیل کاهش صورت‌های مسائل اجتماعی به گزاره‌های دوگانه مطلق خیلی شایع و طبیعی به نظر می‌رسد.
بگذارید برای روشن شدن موضوع یک مثال بزنم. فردی را در سن هجده سالگی در نظر بگیرید. این فرد یا مرد است و یا زن. اگر مرد است یا شرایط معافیت از خدمت سربازی را دارا است و یا خیر. اگر شرایط معافیت از سربازی را ندارد یا از خانواده‌ای متمول است و یا نیست. اگر از خانواده‌ای متمول نیست یا امکان درس خواندن و دانشگاه رفتن را دارد و یا ندارد. و همینطور با تداوم این شاخه‌های دوگانه، مسیرهای بعدی زندگی فرد تا لحظه مرگ قابل پیش‌بینی به نظر می‌رسد.



هنگامی که قطعیت باینری به عموم مسائل زندگی تعمیم می‌یابد، فرد در بسیاری از مقاطع حساس و سرنوشت‌ساز زندگی مجبور به انتخاب بین دو گزینه و دو شاخه کلی از مسیرهای پیش رویش شده و اغلب توانایی نشان دادن خلاقیت در تصمیم‌گیری‌ها را از دست می‌دهد.

به باور نگارنده یک نظام اجتماعی پویا و سالم باید با ارائه چتر حمایتی خود بر اعضای جامعه شرایط را به گونه‌ای فراهم آورد که در برخی از این مقاطع گزینه‌های پیش رو بیشتر از دو وجه مطلق از شرایط باشند. اما شرایط جامعه ما متأسفانه دقیقاً در مسیر برعکس در تلاش مستمر برای تثبیت قطعیت باینری در مسائل کلی و جزئی افراد است و در این راستا حتی سمت‌گیری ایدئولوژیک هم دارد و انتخاب‌های به زعم خود اشتباه را به هیچ عنوان مورد گذشت قرار نمی‌دهد. اینگونه می‌شود که برای انتخاب‌های غیر عرفی و غیر معمول افراد مجبور به تحمل مخالفت پنهان و آشکار و همچنین پرداخت هزینه‌های گزاف هستند و اگر بر فرض بر مسیرهای غیر معمول اصرار بورزند و از آزمون سرنوشت تدارک دیده شده با موفقیت بیرون نیایند به آینه عبرت دیگران تبدیل می‌شوند و اگر موفق باشند به عنوان یک استثناء غیرقابل تعمیم به بقیه افراد در نظر گرفته شده و مورد انکار قرار می‌گیرند.

وقتی از انتخاب غیرعرفی سخن می‌گوئیم اشاره به بسیاری از وضعیت‌های زندگی ما دارد که در لحظه تصمیم‌گیری از بین دو طیف از حالت‌های مختلف، گزینه‌ای را بر می‌گزینیم که کمتر مورد اقبال عمومی است. برای مثال اینکه در مسائل کاری و تجاری کارآفرین باشیم یا کارمند و یا در مسائل شخصی مانند معاشرت با دیگران، شیوه‌ای سنتی و عرفی در چارچوب خانواده را مدنظر قرار داشته باشیم یا تلاش برای داشتن روابطی از نوع دیگر و غیره و غیره.


جمع‌بندی بحث:خلاقیت عنصری کلیدی در تفکر است و قطعیت باینری مؤلفه‌ای مخرب در جهت از بین بردن خلاقیت محسوب می‌شود. بر اساس همان الگو و قاعده دو وجهی بر ما به عنوان عناصر تشکیل دهنده جامعه فرض است که در مقابل این واقعیت نامطلوب جامعه کنونی ایران تسلیم و مرعوب باشیم و دائماً از سرنوشت دم بزنیم و یا ناراضی و عصیانگر باشیم و البته هزینه‌هایش را نیز تحمل کنیم. هنوز یک گزاره اجتماعی ثالث در این راستا مطرح نشده که هم ضامن موفقیت نسبی باشد و هم قوه خلاق تفکر افراد را مدنظر قرار دهد. شاید هم وظیفه ما این باشد که راه سومی پیدا کنیم، نمی‌دانم.

یک روز بد (a Bad Day)



یه  روز بد روزی نیست که کارمند بی‌ادب دانشگاه بعد از اینکه بر خلاف اطلاعیه‌ای که پشت درب اتاقش چسبانده به جای ساعت ده، یازده و نیم بیاد سر کارش و بعد در دو جمله طعنه‌آمیز در جواب اینکه برای گرفتن مدرک موقت چه باید کرد حواله‌ات بدهد به سایت دانشگاه و تو احساس کنی علیرغم میل باطنی به جای دادن چندتا فحش کش‌دار کاری جز ترک کردن محل نمی‌توانی انجام بدی.
یه روز بد روزی نیست که در رستوران جوجه کباب سفارش بدی و بعدش همه جور غذایی از توی آشپزخانه کوفتی بیاد بیرون جز همانی که تو سفارش دادی و بعد از اینکه زیر پاهات کلی علف سبز شد و غذا رسید به دست، نه یه تکه یخ پیدا کنی برای خوردن نوشابه گرمازده بی‌مزه؛ نه هم‌صحبتی برای اینکه حوصله‌ات در تنهایی پشت میز سر نرود و نه حتی یه لیوان چای که بعد از غذا بریزی در خندق بلا و غیره و غیره.
یه روز بد روزی نیست که از سردرد در حالت انفجار قرار بگیری و دوست نداشته باشی با  یک مشت دانشجو سر و کله بزنی؛ اما مجبور باشی تا ساعت هفت غروب در شهر دودزده تماما ابری تمرین حل کنی به جای آنها در سر کلاس و تازه نمره هم بدهی به راه حل خودت که همه از روی تابلو کپی کرده و تحویلت داده اند.
یه روز بد روزی نیست که بلاتکلیفی تمام لحظه‌های ظهر تا شب رو با هزار جور فکر و خیال مثل خوره بندازه به جونت و تو همزمان باید چهار تا چشم هم قرض کنی که مبادا توی ترافیک عباس‌آباد از چپ و راست مورد اصابت موجودات پشت فرمان سایر ماشین‌ها قرار نگیری.
یه روز بد روزی نیست که مجبور باشی برای نوشتن یه مطلب کوفتی برای سومین بار در طول عمر آشنایی‌ات با یک موجود مخ کلنگ، روی کامپیوترش نرم افزار آفیس نصب کنی با مشقت فراوان و آخر سر هم نه فونتی گیرت بیاد که نوشته‌ها توی ذوقت نخوره و نه اینترنتی برای آپلود و نه غیره  غیره.

یه روز بد روزیه که موهای سفیدشده‌ات رو توی آینه می‌بینی و هیکل بدقواره‌ات به یادت می‌اندازه که حتی توی صف سیاهی لشگرها هم جایی برای تو نیست چه برسد به آرتیست‌های درجه دو و درجه سه و باید در این تنهایی سابقاً انتخابی و امروزه اجباری بشینی پای اینترنت و شکایت‌نامه بنویسی و بفرستی در کائنات که شاید بارندگی و رعد و برق بادباک‌بازها را به جای دور دور شبانه بنشاند پای وب و گذری بیایند و کامنتی حواله کل مزخرفات کوفتی‌ات بکنند و غیره و غیره.
یه روز بد روزیه که درست در لحظه‌ای که به قول ماکسیم به دوست داشته شدن نیاز داری هیچکس جز طعنه و یا کم محلی سیگنالی نفرسته و تو همه‌اش به خودت و تفکراتت فحش بدی که فرضاً چرا اینهمه سال از ارزشنمندی فردیت انسان‌ها سخن‌سرایی و همزمان خودت را در مرداب روزمرگی بی‌وقفه غرق کرده‌ای و غیره و غیره. آره عزیز، یه روز بد یه اینجور روزیه

روز زن؛ یک بام و دو هوا؟!


پیش‌درآمد: وقتی قرار می‌شود روزی از ایام تقویمی به مناسبتی تخصیص یابد؛ اینکه چه روزی باشد خیلی مهم نیست. دلیل تأکید بر آن مناسبت خاص هست که اهمیت دارد. به عبارت دیگر مواردی که کمتر در طول ایام روزمره به آنها توجه می‌شود به دلیل اهمیت و یا تأثیری که بر زندگی انسان می‌گذارند به این وسیله مورد تأکید قرار می‌گیرد. برای مثال 7 آوریل هر سال از سوی سازمان ملل روز جهانی بهداشت نامگذاری شده‌است و یا 10 دسامبر هر سال روز جهانی حقوق بشر نامگذاری شده و نهادها و سازمان‌های بین‌المللی برنامه‌هایی را به این مظور برگزار می‌نمایند. به بیان ساده وقتی پدیده و یا موضوعی کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد نیاز پیدا می‌کند تا مناسبتی به آن تخصیص یافته و پاسداشت ارزش‌های آن به آحاد جامعه یادآوری شود. 



این مقدمه را گفتم تا بروم سر اصل مطلب که اشاره به بحث نامگذاری روز تولد حضرت فاطمه (س) به عنوان روز زن و روز مادر در تقویم ایران است. در ابتدا باید عرض شود که نگارنده در اصل برگزاری بزرگداشت برای احترام و ستایش این شخصیت تاریخی و اسلامی تأثیرگذار در مذهب رسمی کشور هیچ شبهه و یا نقدی ندارد. همانند بسیاری از مناسبت‌های مذهبی که همه ساله و نه فقط در کشور ما؛ که در بسیاری از کشورهای جهان برگزار می‌شود و فارغ از جزئیات برگزاری و یا خاستگاه فکری و عقیدتی که در ورای این برنامه‌ها هست؛ نفس برگزاری چنین بزرگداشت‌هایی را می‌توان در پرورش ابعاد معنوی افراد بسیار مهم و تأثیرگذار نیز تلقی کرد.

اما مسأله اساسی تلقی نادرستی است که از این مقوله به صورت عرفی در ذهن جامعه ایجاد شده و به مثابه یک حرکت نمادین نه چندان عمیق، جزئیات اصلی این بزرگداشت در تهیه هدیه‌های مختصر و دل خوش کن برای زنان فامیل و آشنا خلاصه گشته است. یعنی بر خلاف چیزی که مورد انتظار است و آن توجه به جایگاه زن در جامعه صرفاً بسنده کردن به چنین سطحی از بزرگداشت مصداق روشنی از یک بام و دو هوا است.

اگر قرار است توجهی به زن به صرف جنسیت او و مقولاتی نظیر ارتباط با جنس مخالف توجه بشود که اصولاً شایسته نیست که یک مناسبت مذهبی قلب به چنین مفهومی گردد و روزهای تقویمی دیگری نیز (نظیر ولنتاین یا سپندارمذگان) در خرده فرهنگ‌های جامعه برای این منظور وجود دارند. اگر قرار است توجه به مقام و منزلت زن به خاطر جایگاه «مادر بودن» وی در نهاد خانواده و تأثیر او در پرورش فرزندان باشد، تأکید بر مسأله «زن بودن» در نامگذاری بی‌دلیل است و می‌شد با عبارت «روز مادر» شبهه دیدگاه جنسیتی نسبت به موضوع را برطرف نمود. اگر هم قرار است توجه به «جایگاه زن در اجتماع» مراد اینچنین نامگذاری تقویمی باشد که ویترین‌سازی نادرستی است. وقتی بسیاری از حقوق اولیه زن نظیر داشتن حق حضانت بر فرزندان، حق ازدواج و طلاق، حق انتخاب محل زندگی و یا حتی مسافرت رفتن در قانون خانواده بسیار محدود و مشروط شده، صحبت از جایگاه زن به عنوان عنصر اجتماعی مهم بیشتر به یک تعارف اجتماعی و فرهنگی شبیه است تا ستایش و بزرگداشتی برخاسته از یک تفکر صادقانه و منصفانه. لذا به عقیده نگارنده به جای صرف نمودن وقت و پول برای برگزاری چنین برنامه‌هایی بهتر است تلاش شود تا واقعاً مسأله زن و ترفیع جایگاهش در اجتماع به یک سطح شایسته‌تری در دستور کار آحاد جامعه باشد.



پی‌نوشت اول: نگارنده دیدگاه شبه فمینیستی نسبت به زن و شعارهایی که این قبیل جریانات برای استیفای حقوق خود سر می‌دهند را نیز بخشی از همان ویترین‌سازی (منتها اینبار با جهتی معکوس) قلمداد می‌کند زیرا به غیر از چهره‌های خاصی که در طول این سال‌ها برای کسب آن حقوق تلاش داشته‌اند، بدنه جریان به اصطلاح فمینیستی در ایران برخوردی پراگماتیک و مد گونه با موضوع دارد و چندان متفکرانه عمل نکرده است.
پی‌نوشت دوم: اصولاً نامگذاری‌هایی نظیر روز زن، روز مادر، روز جوان، روز مرد (که در پست جداگانه‌ای قبلاً به آن پرداخته‌ام) در تقویم کشورها بیشتر یک بدعت حکومتی بوده تا فریضه‌ای مذهبی و یا اصلی اخلاقی و ماهیتاً با سایر نامگذاری‌ها که اشاره به اصناف و فعالیت‌های اجتماعی و اقتصادی جامعه دارند (نظیر روز کارگر، روز پرستار، روز مطبوعات، روز سینما، روز شعر و ...) تفاوت فراوانی دارد و قیاس بین آنها ممکن است ایجاد شبهه و سؤتفاهم بنماید.
پی‌نوشت سوم: یک واقعیت نهفته دیگر در رابطه با نامگذاری‌های تقویمی (چه از جنبه جهانی و بین‌المللی و چه از جنبه ملی و بومی) و الک زدن پدیده‌های زندگی انسان این است که چنین رویکردی یک سنت قرن بیستمی محسوب می‌شود که جوامع در حال پیشرفت و یا در حال توسعه برای نشان دادن میزان بهبود وضعیت مردم در آن زمینه‌ها مطرح می‌کرده‌اند و در دنیای شبه پست مدرن امروزی چندان برد فکری و فرهنگی خاصی ندارد.

چه کنم با دل خویش؟ (What Shuold I Do)

چه کنم با دل خویش؟
آه، آه، از دل من
که سزاوار به جز خون جگر، حاصل من
زانکه هر دم فکند جان مرا در تشویش،
چه کنم با دل خویش؟

چه دل مسکینی
که غـمگین می‌شود اندر غم هر غـمگینی
هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصه میش،
چه کنم با دل خویش؟

در دلم هست هوس
که رسد در همه احوال به درد همه کس
چه امیری متمول، چه فقیری درویش
چه کنم با دل خویش؟

شعر از: ابولقاسم حالت


طفل عریانی دید
چشم گریانی و احوال پریشانی دید
شد چنان سخت پریشان که مرا ساخت پریش،
چه کنم با دل خویش؟

دیده گردید فقیر
بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شد سیر
دل من سوخت بر او یا جگر من شد ریش؟
چه کنم با دل خویش؟

چه کنم؟ دل نگذارد که برم حمله بدو
زارم از دست عدو!
بس که محتاط به بار آمده و دوراندیش،
چه کنم با دل خویش؟

گر در افتم با مار
نیست راضی دل من تا کشد از مار، دمار!
لیک راضی است که از او بخورم صدها نیش،
چه کنم با دل خویش؟

دارد این دل اصرار
که من امروز شوم بهر جهانی غم‌خوار
همه جا، در همه وقت و همه را در همه کیش،
چه کنم با دل خویش؟

از برای همه کس
دل بی‌رحم در این دوره به کار آید و بس
نرود با دل پر عاطفه کاری از پیش،
چه کنم با دل خویش؟

یک عاشقانه در خیابان (a Love Story in Street)


پیش‌درآمد: نمی‌دانم اصلاً چطور شد که تصمیم گرفتم بروم و ببینمش. لابد پیش خودتان فکر کردید قرار است یک داستان عاشقانه رمانتیک جدید تحویل‌تان بدهم. نه جانم! به هیچ وجه؛ به هیچ وجه؛ این یکی نمی‌تواند عاشقانه‌تر از داستان‌های قبلی باشد. یک نقل قول معروفی از هگل هست که می‌گوید: «تاریخ دو بار تکرار می‌شود، یک بار به صورت تراژدی و یک بار هم کمدی»؛ لذا این عاشقانه خیابانی که می‌خواهم برایتان تعریف کنم اصلاً شبیه تراژدی‌های قبلی زندگی‌ام نیست بلکه ماهیتی طنز و فانتزی دارد.


داستان از اینجا شروع شد که گشت و گذار فیسبوکی برخی از دوستان شدیداً علاقه‌مند به فرهنگ شبه‌پاپاراتزی ایرانی در یکی از همین گذرهای تاریخی زمستان یکی دو سال قبل، محض شوخی و خنده هم که شده، اسباب برچسب زدن نام این حقیر به زعم عزیزان دم بخت به جریان یک عشق و عاشقی خیالی را فراهم کرد. حالا چون نباید اشاره مستقیم شود به کسی (قبلا مورد انتقاد قرار گرفتم که چرا فرضا نام فلان هنرپیشه و غیره و غیره را در یکی از پست‌های وبلاگم نوشتم)؛ زیاد پی‌اش را نگیرید که طرف اسم و رسمش چی بوده و چه کاره بوده و غیره و غیره. همینکه شاعر بوده و خوش سیما و البته با جسارت، کافی هست تا سوژه شود توسط دوستان لاابالی مختلف‌الاضلاع که برای بنده دستی بگیرند و به زعم خودشان پوست خربزه‌ای به زیر پای انداخته و عقل و هوشی به در کنند. البته خودتان بهتر می‌دانید وقتی از معشوق فقط نامی بدانیم و یا عکس و فیلمی در اینترنت و گوشی موبایل افراد دیده باشیم، به عدد مشاهدات و مباحثات شکل گرفته، پای عشق و عاشقی وسط هست با توجه به این مؤلفه فرهنگی غنی پیجویی افراد مشهور در همه جای کائنات؛ لذا من هم قضیه را به فال نیک گرفته و همداستان با تفکری خلاف ذهنیت ایشان آنچنان فاز تکذیب و انزجار آغاز کردم که کم کم خودم هم باورم شد اثر شخصیت والد ناخودآگاهم بسیار لجبازتر از کنجکاوی شخصیت کودک درونم گشته و اینجور شد که چند هفته‌ای قبل از سال تحویل وقتی در همان شبکه اجتماعی فیسبوکیه آگهی برگزاری گالری نقاشی از معشوق خیالی منتسب را ملاحظه کرده از آن طرف پشت بام افتاده و یکهو خودم را در حال فکر و خیال جهت رفتن و دیدارش تصور نمودم.
جریان این دیدار خیالی خیلی جالب است. در ابتدای امر باید مثل همه داستان‌های کلاسیک عاشقانه مشکلاتی بر سر راه عاشق باشد تا معشوق دور از دسترس به نظر آید. و همینطور هم بود؛ چون برای رفتن به میعادگاه (تصور یک بنای گوتیک داشته باشید در نقطه‌ای از شمال شهر تهران!) پس از خلاصی از پادگان نظامی و تهیه مختصری غذا و تعویض لباس‌ها در گوشه‌ای از خیابان روبروی پادگان، باید از کوچه پر ترافیک سابقاً مشهور به بزرگراه صدر گذر می‌کردم که اینقدر دوست داشتنی و جذاب بود بارش گلوله‌های برف و تمام شدن بنزین در وسط راه که به ناچار از اولین خروجی فرار را بر قرار ترجیح داده و از کوچه پس کوچه‌های الهیه راه پمپ بنزین فلک زده‌ای را در پیش گرفتم و مدت کوتاهی بعدتر که در صف پمپ بنزین خودم را پشت به محل قرار خیالی‌ام تصور می‌کردم، بلند بانگ نقالی و شاهنامه‌خوانی نامتوازنی قصه جدال رستم با دیو سپید مازندران را در سوی دیگر پرده‌سرای ذهنم در تجسم می‌آورد و این امید را به من می‌داد که پس از خلاصی از احتیاجات روزمره باز هم خواهم توانست قدم در راه معشوق گذاشته و مشق عاشقی کنم و اصلاً اگر مزاحمت و مصیبتی نباشد و دست یافتن به معشوق آسان و امروزی باشد که اصلاً مزه‌ای ندارد عشق و عاشقی با چنین موجود سهل‌الوصولی و چه و چه‌ها؛ که مثل رد شدن خودروها از تقاطع خیابان مغز این افکار دائم با من در ادامه آن کابوس روزانه در شهر زمستانی یخ‌زده همراه بود.
حالا که مقدمه چینی بسیار موفقی داشتم در بیان یک داستان تک خطی بی‌اهمیت و توانسته‌ام رکورد جدیدی به رکوردهایم بیافزایم در بحث از دست دادن مخاطبان و شنوندگان داستان به دلیل فقدان مینمال‌گرایی ذهنی و رئال‌نویسی شبه پست‌مدرنی که این روزها مد شده و به بیشتر شبیه طیفی است مابین پندهای بزرگان تا شعارهای سیاسی اجتماعی در قالب استاتوس‌های فیسبوکی؛ بهتر است نقطه فرود داستان و فروکش کردن این داستان عاشقانه در خیابان را برای معدود دنبال کنندگان هنوز این نوشته اینگونه نقل کنم که چون نهایتاً هیچ آدرس فیسبوکی دقیقا مشخص نمی‌کند محل ارجاع داده شده دقیقا کجا است و در چه ساعتی از روز باز است و چگونه باید از وسط شلوغی‌ و ترافیک در محله‌ای که به مخیله‌ات هم نمی‌رسد روزی دوباره گذرت به آنجاها بیافتد به مقصد برسی، به طور ناخودآگاه آدم از ترس حواشی چنین افراد مشهوری که معمولا یا شامل هجوم گروهی از عکاسان و خبرنگاران می‌شود و یا حمله پلیس و نیروهای امنیتی؛ می‌تواند عطای دیدار با معشوق خیالی بخشیده و از نیمه راه بازگردد و از آنجا که قرار نبود این ماجرا به فرمی تراژیک تمام شود لذا من عزم خودم را جزم کردم هر طور که شده راهی به گالری نقاشی پیدا کنم و البته تلاش مضاعفی که به خرج دادم به ثمر نشسته و مدتی پس از ساعت سه بعد از ظهر خودم را در مقابل درب محل آدرس داده شده یافتم و بر خلاف تصورم گویا این میعادگاه به هیچ عنوان کارزاری برای حضور کرور کرور عاشقان و رقیبان نبود و خانه‌ای بود با نمای کرم‌رنگ و البته رنگ‌پریده که دربش بسته بود و برای ورود می‌بایست زنگ زد و چون من در فانتزی ذهنی‌ام مثل همیشه یادم رفته بود تمام حالت‌ها را در نظر بگیرم هیچ جمله و دیالوگی آماده نداشتم که به آنطرف آیفون وقتی می‌پرسد: «کیه؟» به عنوان جواب بر زبانم جاری کنم. لذا همینطور مستأصل مدت کوتاهی در کنار درب خانه ایستادم تا شاید از خرده فرهنگ معروف موج‌سواری که در همه آحاد ما ملت به خوبی نهادینه هست بهره گرفته و همراه با اولین گروه رقیبان یواشکی خودم را به داخل میعادگاه جا کرده و سپس جدال رندانه‌ام را آغاز نمایم. اما همانطور که در هوش‌مصنوعی خوانده‌ایم و گفته‌اند که مرتکب شدن اشتباه‌های جدید برای جبران خطاهای قبلی منجر به فاجعه خواهد شد این بار هم چون مرحله قبل شدیدا رکب خوردم و هیچکس هم نیامد به سوی درب گالری؛ پنداری که ساعت‌ها و روزها از پایان نمایش عمومی گالری گذشته باشد و چونان همیشه تاریخ ما دیر رسیده باشیم. کار به جایی رسید که حتی پیرمرد و پیرزنی که دسته‌گل به دست در همان حوالی می‌پلکیدند هم بی‌تفاوت عبور کردند و من همچنان پشت درهای بسته ماندم و به گمانم بر اساس قضاوت منصفانه شما تراژدی جدیدی را تجربه کردم.


اما چیزی که این تراژدی عاشقانه را در نزدیک سی‌سالگی برای من به یک فانتزی جذاب تبدیل می‌کند تجربه آن حس هجده نوزده ساله بازیگوش خودم بود که سال‌ها بود از دست داده بودمش و فکر می‌کردم در اصالت جبری وجود خودم دیگر هیچگاه برای لحظه‌ای نتوانم حسی شبیه آنچه در آن دوران نوجوانی و شیطنت‌های اینچنینی (که بدون هیچ هدف بزرگی انجام می‌دادم و پیامدهایش را با لذت پذیرا بودم) داشتم را مجدداً تجربه کنم. اما خوشبختانه اینگونه نبود و در بعد از ظهری که دست خالی از مصاف عاشقانه با معشوق از همه جا بی‌خبر به سمت پایین شهر در حرکت بودم به جای حس اندوه و ناراحتی همیشگی، شادمانی وصف‌ناپذیری در زیر پوستم موج می‌زد؛ پنداری که یک پروانه در حال متولد شدن باشد و کوله‌بار ابریشمی پر ارزشی که همیشه به همراه داشته و به داشتنش افتخار می‌کرده اسباب مزاحمت در اوج گیری در دهه دیگری از زندگی‌اش به نظر برسد و الان که از شر آن دیوار شیشه‌ای خیالی خلاص شده سبک‌بال با سرعتی بالا در حال حرکت در بزرگراه زندگی است.

نقدی بر روشنفکری (Intellectualism Review)



تک‌نوشت: «روشنفکری» یا اگر با توجه به عینیت موجود از آن در جامعه امروزی قرار باشد منصفانه قضاوت شود «روشنفکرنمایی»، به نظر آفت مزرعه بی‌بر چندین نسل زندگی در برهوت فرهنگی ایران است. از یک سو ورود افراد به نحله‌های فکری و یا مدعی تفکرات مکتبی همه انرژی ایشان را صرف پرداختن به جزئیات محفلی و مناسبات آن کاست اجتماعی که به آن جذب شده‌اند می‌نماید و سوی دیگر بهانه در دست اصحاب قدرت می‌دهد تا برای هموارسازی تداوم سلطه خویش با تکیه بر همان جزئیات به اصطلاح فکری و فرهنگی مخالفان خود را برچسب زده و به حاشیه برانند. ممکن است این قضیه برعکس نیز رخ دهد یعنی در اثر اصرار جریان حاکم بر گروهی از هنجارها و مؤلفه‌های فرهنگی آنتی‌تزی به صورت یک جریان فکری مخالف با رفتاری غیرسیاسی و بیشتر در قالب فرهنگی و اجتماعی شکل گیرد. غم‌انگیزترین وجه موضوع این است که گویا این تلاطم بین نسلی به یک قرارداد و سازشی پنهانی بین دو گروه مزبور جهت تحمل یکدیگر تبدیل می‌شود. یعنی داشتن برچسب‌های نامطلوب و حاشیه‌نشینی محفلی و سرگرم بودن به مناسبات سطحی همان محافل در ازای تحمل شدن جزئیات نامطلوب اصحاب قدرت چنان رواج می‌یابد که گویا رد یک شیوه به مثابه انتخاب شیوه دیگری است.
افراد ممکن است به واسطه مطالعات و تفکرات شخصی و یا در اثر حضور در جلسات بحث و گفتگو و مباحثه گروه‌های اجتماعی که ممکن است مجوز فعالیت داشته باشند و یا نداشته باشند ابتدائاً جذب جزئیات ظاهری این محافل شوند؛ فرضاً نوع پوشش و یا شیوه‌های گفتگو و ارتباط برقرار کردن با دیگران؛ سپس در ادامه با استحاله شدن شالوده‌ها و فرضیات اولیه ذهنی پیوستن به شیوه‌های رفتاری و تفکرات این گروه‌ها رخ می‌دهد که با توجه به ماهیت آن پیوند پنهانی که به آن اشاره شد، به احتمال زیاد در تضاد با وضعیت مطلوب اصحاب قدرت است. لذا برای دفع آثار نامطلوب چنین تقابل مستقیمی، فرد به تدریج یک حریم اجتماعی تصنعی نسبت به اطرافیان و موقعیت‌های اجتماعی غیرهمسان ولی پر برخورد (مانند خانواده/ دوستان و آشنایان قدیمی/ همکاران و غیره و غیره) برای خود متصور شده و خویشتن را با محیط پیرامون غریبه و ناهماهنگ می‌پندارد. در مراحل بعدی ممکن است فرد دچار توهماتی نظیر نخبه بودن و یا برتر بودن نسبت به پیرامون نیز شده و مرزهای این حریم تصنعی از دنیای درون فکر او خارج گردد.
یک واقعیت پنهان در خصوص خطوط فکری روشنفکری این است که اگر الگوهای رفتاری این گروه‌ها مخالف عرف حاکم بر جامعه نباشد فاقد آن جذابیتی خواهد شد که منشأ تکثیر ایده‌ها و گسترش آن مکتب فکری و فرهنگی گردد. از سوی دیگر اصلاح خرده‌فرهنگ‌های نامناسب موجود در عرف جامعه بدون درک اشتباه بودن آنها از سوی بدنه جامعه امکان‌پذیر نیست و اینجاست که یک دور باطل شکل می‌گیرد. از یک سو باید مخالف هنجارهای اجتماعی نامناسب بود و از سوی دیگر این مخالفت به مثابه ورود به جرگه روشنفکرنمایان خارج از گود نشین است؛ خصوصاً زمانی که اصحاب قدرت بر اجرای آن هنجارهای نامطلوب به دلایل مختلف اصرار داشته باشند.
یک مشاهده عینی از جامعه ایران نشان می‌دهد پس از روشنفکران عرفی و مذهبی دهه‌های 1340 و 1350 که در تحولات سیاسی و اجتماعی زمان خود منشأ اثر بوده‌اند در سال‌های بعد این باب بسته شده و گویی نوعی قحط‌الرجال در پهنه اجتماع به وقوع پیوسته باشد. به عقیده نگارنده واقعیت این است که عصر روشنفکری با آن پرستیژ اجتماعی کلاسیک به پایان رسیده و مجموعه خصوصیاتی که در آن دوران طلایی ممکن بود بسیار آوانگارد به نظر بیاید امروزه بروندادی سانتی‌مانتال و متوسط محسوب می‌شوند و لذا اگر قرار است اعتلا و شکوفایی مجددی در پهنه اجتماع و در پرتو روشنفکری و دگراندیشی رخ دهد، این پارادایم نیازمند طرح مفاهیم؛ تعاریف و اصول موضوعه جدیدی است.

عروسک ملی (National Doll)



تک‌نوشت: در بسیاری از کشورها داشتن عروسک ملی یک مولفه فرهنگی محسوب می‌شود. در ایران البته این خرده فرهنگ بسیار مهجور بوده و شاید تنها مثال قابل ذکر کاراکتر «مبارک» باشد که سال‌های زیادی در نمایش‌های عروسکی و سیاه‌بازی‌ها یکه‌تاز بود. بعد از انقلاب اما بسیار تلاش شد تا این کاراکتر با نمونه‌های دیگری جایگزین شود مثلا «دارا و سارا»؛ و در این راه دستگاه فرهنگی حاکم تلاش زیادی هم کرد تا رقبای خارجی مثل «باربی‌ها» را نیز با برچیدن از مغازه‌های عروسک‌فروشی از دور خارج نماید. این شده است که عملا فرهنگ ایرانی همچنان فاقد عروسک ملی به معنای کلاسیک کلمه هست. اما شخصیت‌بخشی ایرج طهماسب و حمید جبلی به عروسک «کلاه قرمزی» بی‌شک تجربه موفقی در جذب نگاه ایرانیان با سلایق گوناگون به یک کاراکتر عروسکی بومی بوده و درست است که این شخصیت در بیشتر حضورهایش ترکیبی ضدقهرمان‌وار در خاطر مخاطب ثبت نموده است اما به هر تقدیر در سطح ملی تنها نمونه قابل اشاره می‌باشد.

هیچ مگو (Don't Say Anything)


من غلام قمرم،
غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر،
هیچ مگو

سخن رنج مگو
جز سخن گنج مگو
ور از این بی​خبری رنج مبر،
هیچ مگو

دوش دیوانه شدم
عشق مرا دید و بگفت:
آمدم نعره مزن جامه مدر،
هیچ مگو

گفتم ای عشق!
من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر،
هیچ مگو

من به گوش تو
         سخن‌های نهان خواهم گفت؛
سر بجنبان که بلی جز که به سر،
هیچ مگو

گفتم این روی فرشته ست عجب،
یا بشر است؟
گفت این غیر فرشته ست و بشر،
هیچ مگو
شاعر: مولانا جلال‌‌الدین بلخی
دکلمه: احمد شاملو (الف.بامداد)


گفتم این چیست بگو؟
زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر،
هیچ مگو


ای نشسته تو در این

                    خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر،
هیچ مگو


برای دانلود شعر با صدای احمد شاملو بر روی اینجا کلیک نماییدحجم فایل: 2.43 مگابایت

نقدی بر تئوری توطئه (Conspiracy Theory Review)



پیش‌درآمد: برای همه ما پیش آمده است که در خصوص موضوعات مختلف مرتبط با زندگی روزمره و یا رخدادهای اجتماعی و سیاسی جامعه پیرامون خودمان، درک و برداشتی بدبینانه داشته و بعضاً تحلیل و جمع‌بندی بدبینانه نیز ارائه دهیم. این حس درونی ممکن است مقطعی و گذرا و یا معطوف به مسائل خاصی باشد. اما هنگامی که این بدبینی به یک رویه فکری و ذهنی در افراد تبدیل می‌شود بر نگاه ایشان نسبت به حوداث دنیای اطراف بسیار تأثیرگذار است. شاید خود ما آثار ناشی از این نگرش را عمیقاً درک نکنیم، اما در اغلب حالت‌هایی که چنین فعل و انفعالی در ما رخ می‌دهد ما دچار «تحلیل توطئه آمیز» و یا اصطلاح عرفی‌تر «توهم توطئه» هستیم.


«۱» نوشت: در خصوص توطئه یا دسیسه تعاریف و نگرش‌های متفاوتی وجود دارد و به طور کلی در این باب نه یک نظریه مدون و قابل اتکا وجود دارد و نه نظریه‌پردازی رسمی و آکادمیک قابل ذکری صورت گرفته و اغلب تلاش‌ها نیز به صورت موردی و متمرکز بر موشکافی حوادث و رخدادهای خاصی بوده است. یرواند آبراهامیان درک توطئه‌آمیز از مسائل را به صورت «نداشتن اعتقاد یا باور نکردن شکل ظاهری رویدادهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی» توصیف می‌نماید. همچنین در تعریف دیگری آمده است: «توطئه به معنای اقدام پوشیده و پنهان شمار اندکی از افراد، با هدف دور زدن قانون و تخطی از آن است.»
تئوری توطئه در شکل حاد آن (Conspiracism) به مثابه یک کنش و واکنش نمادین تمام رخدادهای تاریخی را در پی اعمال گروهی از افراد پرنفوذ و معمولاً پنهان و اسرارآمیز توصیف می‌نماید. به عبارت ساده‌تر این انگاره که گروه‌های کوچک و تیزهوشی دارای امکانات سیاسی، مالی، نظامی، و علمی گسترده گردانندگان پشت صحنه تمام حوداث خوب یا بد دنیا هستند.



«۲» نوشت: در فلسفه و جامعه‌شناسی برهان علیت (Causal Argument) راهکاری برای تعیین دلیل به وقوع پیوستن رخدادها است. در نظام علت و معلولی هر موجود یا پدیده‌ای یا علت است و باعث به وجود آمدن موجود دیگر و یا رخ دادن پدیده‌ای دیگر می‌شود و یا معلول است که ناشی از علت دیگری است. این برهان ساده در تحلیل اغلب مسائل اجتماعی کاربرد دارد اما بسته به عناصر تأثیرگذار و ابعاد پدیده به وقوع پیوسته، یافتن مجموعه‌ای از علت‌ها به عنوان منشأ و عوامل دست‌اندرکار ممکن است کار ساده‌ای نبوده و یا از قوه درک و یا تجارب پیشین افراد خارج باشد. درست همینجاست که زاویه دید توطئه‌انگار می‌تواند تلاش کند تا درک ساده‌ای از ماهیت آنچه رخ داده به دست دهد بدون آنکه به تمام جوانب مسأله بپردازد.
معمولاً در برخورد با حوادث و رخدادهای اجتماعی تعداد اندکی از نخبگان  و متخصصان بر پایه مطالعات کافی و مستندات معتبر تفسیری منطقی از قضایا ارائه می‌دهند و اغلب افراد فاقد چنین منابع و تجاربی هستند و در صورت عدم دسترسی به تفسیر و تأویل درست از جریانات یا از روی کم‌اطلاعی، ناآگاهی، کم حوصله بودن و یا اصلاً عدم علاقه‌مندی به درک عمق وقایع به تئوری توطئه اتکا می‌نمایند.


«۳» نوشت:دلایل متعددی برای رویکرد افراد به تئوری توطئه برشمرده شده که در بند قبلی به چند مورد مختصراً اشاره شد. برپایه مطالعات و مشاهدات نگارنده، برخی از این دلایل عبارتند از:
  • فقدان دانش و آگاهی مستقیم فرد با موضوع مورد قضاوت
  • ساده‌سازی با هدف سرعت‌بخشیدن به تجزیه و تحلیل مسائل
  • سرگرم‌کردن یا منحرف کردن اذهان مخاطبان به موضوعات و عوامل غیرواقعی
  • سطحی‌نگری و عدم علاقه به درک عمق رخدادهای اجتماعی
  • فرافکنی برپایه تعصبات ایدئولوژیک و قومیتی و یا منافع اقتصادی و سیاسی
همچنین عدم ثبات و سلامت روانی افراد ناشی از انگاره‌های ذهنی و یا محیط زندگی و مسائل تربیتی نیز در برخی پژوهش‌ها عاملی تأثیرگذار در استفاده از این رویکرد تحلیل مسائل بر شمرده شده‌است.


«۴» نوشت: درباره توطئه‌انگاری و دسیسه بودن منشأ بسیاری از حوادث در متون ادبی، سیاسی و حتی تاریخی فرهنگ‌های مختلف نمونه‌های بسیاری موجود می‌باشد. به عنوان مثال بسیاری از ادیان پاگانی و یا گروه‌های مرموزی نظیر فراماسون‌ها هستند که در طی سالیان متمادی انگشت اتهام عاملیت بسیاری از حوادث به سوی ایشان نشانه رفته‌است. نمونه تکنولوژیک معاصر گروه هکرهای بدون نام (anonymous) است که ماهیتی اسرار آمیز دارد. داستان‌های با خط سیر نویر (تکیه بر نقش اسرار آمیز زن در وقوع کنش‌های حادثه‌ساز) در فیلم‌های سینمایی نیز نمونه‌های قابل ذکر دیگری در این رابطه می‌باشند.
یک نمونه مشهور ایرانی تلقی دایی‌جان ناپلئون‌وار از مسائل است که برگرفته از رمان و مجموعه تلویزیونی معروفی به همین عنوان است که در آن شخصیت اصلی داستان، یعنی دایی‌جان، فردی مبتلا به بیماری انگلوفوبیا بوده و دچار این توهم شده که ایادی انگلیسی به خاطر خرده حساب‌های قدیمی، درصدد از بین بردن او هستند.


«۵» نوشت: با توجه به دلایلی که در این نوشتار و مصادیق مختلفی که در رابطه با بحث نگرش توطئه‌آمیز مطرح شد، این نگرش عرفی تلقی مسائل به عنوان یک شاخص کیفی بیانگر میزان توسعه‌نیافتگی فکری و فرهنگی جوامع است و متأسفانه در رابطه با ایران نیز این توهم توطئه منحصراً پدیده‌ای عوامگرایانه نبوده و بسیاری از نخبگان و روشنفکران جامعه نیز همواره به آن متکی بوده و هستند. خصوصاً به دلیل وابستگی فکری بسیاری از روشنفکران دهه‌های 1340 و 1350 به تفکرات چپ و کمونیستی و همچنین شیوع باورهای خرافی و غیرعلمی در نخبگان دهه‌های 1360 و 1370.

پی‌نوشت: برای جلوگیری از افزایش حجم مطلب نگارش شده و خارج شدن آن از حوصله خواننده بسیاری از مطالب و مصادیقی که می‌خواستم در خلال بحث مطرح کنم را به ناچار نیاوردم، لذا علاقه‌مندان می‌توانند از طریق این پیوند یا این پیوند یا این پیوند مطالعات بیشتری در این خصوص داشته باشند.