دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

یک خبر مهم!

به نقل از صفحه 2 ویژه نامه گل آقا مورخ 11 اردیبهشت 1386
به قلم ادیب المهالک
بعد از سال ها که صفحه حوادث روزنامه ها فقط اخبار هواشناسی و بارندگی را می نوشتند و هیچ حادثه هیجان انگیزی نبود که توجه خبرنگاران را جلب کند، نه سرقتی، نه قاچاقی، نه جعل مدارکی، نه جنایتی، آن روز خبرنگاران حوادث با شور و هیجان درباره یک حادثه منحصر به فرد صحبت می کردند، خبر می نوشتند، گفت و گو می کردند و فیم و عکس می گرفتند. خبر این بود: در خیابان مرکزی شهر، یک ته سیگار روی زمین افتاده است! یک ته سیگار آن هم در خیابان مرکزی شهر، آن هم در تهران! سالهاست که خرید و فروش سیگار از رونق افتاده است و معدود شهروندان سیگاری فقط در اتاقک های مخصوص، سیگار دود می کنند. خیابان های شهر از تمیزی برق می زنند و در جوی های کنار خیابان های شهر، آب زلال جاری است. در میدان ها آب نماها [همان استخر خودمان!] و فواره ها، گلاب و آب معدنی به هوا پرتاب می کنند. به هر حال برای شهری زیبا و پاکیزه مثل تهران حتی یک ته سیگار نیز قابل تحمل نیست.
***
عصر همان روز مدیر روابط عمومی شهرداری در جلسه مطبوعاتی برای خبرنگاران توضیح می دهد که بازبینی تصاویر دوربین های کنترل ترافیک و شهروندان نشان می دهد که آن ته سیگار حادثه آفرین متعلق به یک مهندس ژاپنی است که برای مطالعه درباره فناوری های مترو به تهران آمده است و در یک وضعیت نامتعادل روحی [این مسئله ارتباطی به توقف 45 دقیقه ای قطار در وسط تونل توحید ندارد!!] ناگزیر شده است که در خارج از اتاقک های مخصوص سیگار دود کند و ته سیگارش را به زمین بیاندازد.
خبرنگاران نفس راحتی کشیدند و به هم می گویند ما می دانستیم که بعید است از شهروندان عزیز خودمان این رفتار عجیب سر بزند!


با اندکی تصرف نسبت به متن اصلی

چرا نباید عقده ای باشیم؟

به نقل از صفحه 13 ویژه نامه همشهری مسافر مورخ 1 اردیبهشت 1386
به قلم احسان پیربرناشpirbornash@yahoo.com

[درآمد]معلوم نیست هدفشان از این ازدواج ها چیست و چه چیزی را به چه کسی می خواهند ثابت کنند. پسر 10 ساله ای با دختری 11 ساله در عربستان ازدواج کردند و چون عرب ها اکثراً افراد متمول و پولداری هستند، عروس و داماد با هم پسرعمو دخترعمو بودند تا عقدشان را در آسمانها ببندند! قبول داریم این قسمت آخر را از روی عقده نوشتیم و خیلی ربطی به پولداری آنها نداشت. اما چرا نباید عقده ای باشیم؟ عقده ای هستیم، خلاف شرع که نمی کنیم! آدمیزاد است دیگر، یک سری حوادث را که می بیند عقده ای می شود و این یک امر طبیعی است.
وقتی اینجا توی مملکت خودمان افرادی را داریم که جای پدر ما هستند، ولی به دلیل مجرد بودن برادر خطابشان می کنیم، چرا نباید عقده ای شویم؟
وقتی سن ازدواج در کشورمان 70 سال است (این آمار خیلی دقیق نیست!)، تازه آن هم در صورتی که طرف شانس بیاورد و دخترعمو داشته باشد، چرا نباید از این 2 گل نوشکفته کینه ای داشته باشیم؟ لااقل به آنها بگویید جلوی چشم ما ازدواج نکنند که دلمان بخواهد!
اصلاً مگر سال آنها نو شده؟ یک کمی که به آنها بخندی، داربی های خود را هم مساوی تمام می کنند!

ازدواج برای صرفه جویی!فقط همین ازدواج مانده بود که بچه بازی نبود، این هم بچه بازی شد. یک سال دیگر طرف بچه دار می شود، باید بشیند با بچه اش لی لی بازی کند، آن وقت ما اینجا هنوز بهانه هایمان «میخواهم ادامه تحصیل بدم» است!
باور کنید آدم از روی این بچه خجالت می کشد که بگوید مجرد است. بچه 10 ساله آنها مرد است، 30 ساله های خودمان هنوز پسر هستند! واقعاً خنده دارد؟ بچه 10 ساله هم فهمید سن و سال مطرح نیست و مهم تفاهم است. فکر می کنید چگونه ازدواج کردند؟ هر دو لپ لپ دوست داشتند. هر دو از بستنی کاکائویی بدشان می آمد و هر دو موقع دیکته نوشتن خواب شان می برد، فهمیدند تفاهم دارند و با هم ازدواج کردند. تازه داماد خیلی هم زرنگ بود که با دختری ازدواج کرد که یک سال و شاید یک سر و گردن از خودش بزرگ تر است؛ چون برای سال بعد لااقل پول خرید کتاب های سال پنجم را نمی دهد و می تواند ان پول را به یک زخم زندگی اش بزند. اصلاً از کجا معلوم که به خاطر همین صرف جویی با هم ازدواج نکرده باشند؟!

دلیل افزایش سن ازدواجقابل توجه آقایام مسئولی که می خواستند کتاب های دخترها و پسرها را از دوران ابتدایی جدا کنند؛ دیدید کارها و تصمیمات شما رابطه مستقیمی با افزایش سن ازدواج در کشورمان دارد؟ اگر فکر می کنید با تغییر درس «تصمیم کبری» به «تصمیم ریزعلی» مشکل تصمیم گیری در جای جای کشور حل خواهد شد؛ حرفی نیست، جدا کنید. اما به در آوردن پیراهن ریزعلی و آتش زدن آن هم فکر کنید و ببینید چه جایگزینی برای آن دارید! نهایتاً کبری با حفظ سمت بتواند 10 تا پست را فقط ریاست [کند] و آخر سر در اداره کار هم ثبت نام کند! از جوانان عزیز خواهشمندیم هرچه زودتر ازدواج کنند. به من نگاه نکنید که ازدواج نمی کنم، من دارم مطلب می نویسم وگرنه چه کاری بهتر از ازدواج؟ از سیگار کشیدن که بهتر است! به شما قول می دهیم که داستان ازدواج را در همین جا خاتمه ندهیم و در شماره های بعدی باز هم شما را عذاب بدهیم! نظرات خود را به ایمیل نگارنده بفرستید تا سوژه بعدی را با نظرات شما بنویسیم.

با اندکی تصرف نسبت به متن اصلی

وبلاگ نویسی کار ما نیست

وبلاگ نوشتن مثل کاردستی درست کردن می مونه
سهل و ممتنع
به قول شاعر که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها

آدم باید خیلی تبحر در انتقال پیامش از طریق نوشتن داشته باشه
موضوعی که من 5 ساله باهاش درگیرم
و هر چه بیشتر تلاش می کنم، کمتر موفق می شم

علاوه بر یک ذهنیت مینیمال، وبلاگ نوشتن بیشتر از هر چیزی به وقت نیاز داره
و گرنه بعد از یه مدتی می شه تکرار مکررات و یا ماه به ماه Up نمی شه

به هر صورت جای تشکر داره از دوستانی که بنده را مورد لطف و عنایت قرار دادن و علیرغم اینکه بارها گفته ام وبلاگ نمی نوسیم، اما عاقبت سر از یه همچین جایی در آوردم!
بی انصافا حداقل میرفتین توی بلاگفا واسم وبلاگ باز می کردید که بهتر و دوست داشتنی تره!

در خاتمه تأکید می شود که:
من نه از فضا اومدم، نه زمانی واسه تنهایی مونده برام، نه درویش شدم و ذکر الا هو بلدم، نه حرفی واسه وقتای تنهایی دارم، بچه ایران هم نیستم (!)، توی این دنیای آدم ها هم که اصلا قاطی نوع بشر نیستیم شکر خدا، شاهزاده رؤیاها هم که شکر خدا ندارم، وبلاگم هم سهمیه بندی نمی تونم بکنم، کسی هم مجبورم نکرده بنویسم، نوشته هام هم اصلاً ساده نیستش، برگ سبزی هم ندارم (همه اش زرده!) بگم تحفه درویشه، لازم هم نیست شما چیزی بگین، خودم از همه بهتر می دونم که: وبلاگ نویسی کار من نیست!!

روزانه ای دیگر

سکوت ایستگاه
سوت قطار
پایان عاشقانه‌ای دیگر

باز آن پایان بی‌آغاز
آن داستان بی‌پایان
آن مُهرِ سَر به راز
آری پایان
پایان کودکانه‌ای دیگر

باز آن کودک در ما
آن حس گرم کودکانه
آن سرمای کوچه‌های بی‌خدا
آری پایان
پایان افسانه‌ای دیگر

باز آن افسانه پرواز
آن اسطوره ناشناخته عصر
آن اسلحه خالی سرباز
آری پایان
پایان مردانه‌ای دیگر

باز آن پیوندِ مردانه تیغ و رگ
آن میوه گندیده بر درخت
آن درختِ تنهای بی‌برگ
آری پایان
پایان جداگانه‌ای دیگر


باز آن لطافتِ پوشالیِ نادان
آن احساس زنانه زیبا
آن زیبای همیشه خفتهِ بی‌جان
آری پایان
پایان رندانه‌ای دیگر

آه،
چه بگویم از جان،
که نیست در تن و اما
نفس‌های دودگرفته
باز می‌سرایند از ما:
پایان
آری پایان
پایان جانانه‌ای دیگر

در سکوتِ سردِ ایستگاه
هجومِ عابران به قطار
پایان روزانه‌ای دیگر . . .

--------------------

بامداد ۴ دی ۱۳۸۶
تهران