دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

آقایوسف، مساوی بدون گل


آقایوسف، مساوی بدون گل (Agha Yousef equal without goal)


پیش‌درآمد: بعضی از فیلم‌سازان هستند که سالی یک بار یا هر یکی دو سال یک بار فیلمی به جلوی دوربین می‌برند و حالا یا کارشان می‌گیرد و خوب از آب در می‌آید و یا نمی‌گیرد و خوب از کار در نمی‌آید و آدم یواش یواش به موج سینوسی آثار ایشان عادت می‌کند مثل آثار داریوش مهرجویی در دهه  1360 و 1370 یا فیلم‌های تهمینه میلانی. اما یه عده دیگری از فیلم‌سازها هستند که نمی‌سازند و نمی‌سازند تا زمانی که شرایط و سلایق دستگاه فرهنگی به ایشان مجوز بیان کم سانسور (بی‌سانسور که دیگه شده رؤیا) بدهد و وقتی به کارنامه کاری این افراد نگاه می‌کنی می‌شود هر ده سال یک فیلم که اغلب آثار ماندگاری هم هستند. مثل بیشتر آثار ناصر تقوایی و یا بهرام بیضایی. وقتی بین دو فیلم متوالی یک کارگردان وقفه زمانی بیشتر از سه الی چهار سال رخ می‌دهد، یعنی به احتمال زیاد باید منتظر رخداد خاصی باشیم. اتفاقی که برای فیلم «آقایوسف» ساخته استاد علی رفیعی رخ نداده به نظر نگارنده و انتظارات برآورده نشده است.


خلاصه داستان: آقایوسف (مهدی هاشمی) کارمند بازنشسته از 5 سال پیش، پنهان از چشم دخترش رعنا (هانیه توسلی) در خانه‌های مردم کار و نظافت می‌کند. همسر او سال‌هاست فوت کرده و آقا یوسف با دخترش زندگی می‌کند. پسر آقایوسف به کانادا رفته و آقایوسف در غیاب پسرش عهده دار مخارج عروس (لیلا بلوکات) و نوه‌اش می‌باشد. حوادثی که موقع نظافت در برخی خانه‌ها روی می‌دهد به طور مستقیم به او ربط پیدا کرده و زندگی‌اش را دگرگون می‌سازد. اعتماد بین پدر و دختر متزلزل می‌شود و حوادثی روی می‌دهد که دایره سوء‌تفاهمات را گسترده‌تر می‌کند.

نقد و بحث: نه اینکه شروع فیلم خیلی شلوغ هست و هر چی آرتیست سانتی‌مانتال و خوش‌تیپ و غیره و غیره را جمع‌آوری کرده و حتی پا را فراتر گذشته و یک ورسیون جدید هم معرفی کرده،  بیشتر حواس آدم در ثلث اول فیلم و تا رخداد تلفن در منزل دکتر مهران، همه‌اش پرت می‌شود به این مینیمال‌نگاری تصویری خوش آب و رنگ و غافل از شخصیت‌پردازی آقایوسف (با شخصیتی  آوانگارد بین ژان وال ژان و رابین هود!) که به قول سید پورصادق (برای ملاحظه نقد مشابهی که در رابطه با اثر نگارش کرده‌اند اینجا را کلیک نمایید)  فقط خانه خودش را آباد نکرده و غیره و غیره. و البته تا آخر فیلم چهره‌ای از ضدقهرمان تعیین کننده (منظورم همان دکتر مهران است که در هیأت پزشک احمدی بیشتر قابل تفکر بود تا یک کنشگر ضداجتماعی و ناهنجار) نمی‌بینیم و افسوس می‌خوریم که باید این دون‌ژوآن نیم‌پز را در بازه کاراکتری وسیعی بین فارست گامپ تا دکتر فرانکشتین در میان محدودی انتخاب سینمایی در ایران تصور کنیم. بعد از رخداد تلفن یکهو مسیر داستانی فیلم شکل می‌گیرد و حوادث بی در پی ناشی از موقعیت‌ها و ساختار داستانی کاراکترها با سرعت فراوان اصلا به آدم مجال نمی‌دهند که حتی تصویرسازی آبی و قرمز دوست‌داشتنی کارگردان در صحنه‌آرایی و لباس‌ها تحسین نماید و به خاطر بسپارد.

از جنبه شخصیت‌پردازی جز خود آقایوسف باقی کاراکترها بسیار ناشناس باقی می‌مانند و فقط آنهایی که در همان ثلث اول مینیمال آمده و مینیمال هم رفته‌اند را می‌توان درک نمود. این ضعف از آنجایی اهمیت پیدا می‌کند که کارگردان قصد دارد کلاف سردرگم داستانی را که نقل کرده در پایان‌بندی فیلم به دستان بیننده بسپارد تا جمع‌بندی و قضاوت نهایی را خود فرد انجام دهد. اما وقتی دستمایه‌ای برای این سنجش نباشد قضاوت‌ها قطعاً افت می‌کند به سطحی عرفی و سناریوهای تأییدی و تکذیبی که خوشایند نیست.

کارگردان در فیلم اصراری هم به ایجاد تقابل گفتاری و فکری بین کاراکترها، برای مثال دیالوگ‌های آقایوسف با دوستش مرتضی (شاهرخ فروتنیان)، داشته که مثل یک مسابقه فوتبال می‌ماند که نتیجه بازی مساوی بدون گل باشد. این مؤلفه از جنبه خاکستری بودن فضای قضاوت و گزینه‌ها پوئن محسوب می‌شود اما همانطور که در بالا هم گفته شد در بحث نتیجه‌گیری مخاطب نمی‌تواند از آزادی عمل داده شده در تفکر و تصمیم‌گیری به خوبی بهره‌برداری نماید

در مقایسه با ماهی‌ها عاشق می‌شوند (فیلم قبلی کارگردان) این فیلم به بعضی از مؤلفه‌های کاری آقای رفیعی مثل استفاده از رنگ‌بندی و صحنه‌آرایی چشمگیر و یا سکانس‌بندی‌های مربوط به پختن غذاهای مختلف وفادار مانده، اما از جنبه روایی بسیار شتاب‌زده‌تر عمل کرده و این شتاب‌زدگی بیشتر به خاطر پیچیدگی فرم داستان است. در اثر قبلی همه کاراکترها به قدر کافی برای معرفی و تثبیت خویش در ذهن بیننده فرصت داشتند اما اینجا مناسبات و ریتم اثر چنین اجازه‌ای به ایشان نمی‌دهد.


جمع‌بندی: اگر در یک جمله بخواهیم قضاوت کنیم، آقایوسف فیلم خوبی نیست چون به مخاطبش اجازه تفکر می‌هد بدون آنکه ماتریال و پیش‌زمینه کافی را فراهم کرده باشد. به عنوان یکی از علاقه‌مندان استاد رفیعی امیدوارم در فیلم‌های بعدی ایشان بازگشت به خط داستانی دارای اصالت فکری «ماهی‌ها عاشق می‌شوند» را باز هم شاهد باشم.

گلدن گلوب، فرهادی و دیگر هیچ


گلدن گلوب، فرهادی و دیگر هیچ (Golden Globe, Farhadi & Nothing More)


نه اینکه به غرولند کردن راجع به رویدادهای سینما شهره شده‌ایم در بین دوستان و تمام سال گذشته را به نقد انتخاب فیلم «جدایی نادر از سیمین» ساخته اصغر فرهادی (به عنوان بهترین اثر فیلمساز بنا به نظر منتقدان و دوستان) و نماینده ایران در هشتاد و چهارمین دوره جوایز آکادمی اسکار به سر برده‌ایم؛ لذا ابراز خوشحالی کردن از این فتح‌الباب در جوایز سینمایی اعطا شده به کشتی عنقریب به گل نشسته سینمای ایران نمی‌تواند حداقل از سوی منتقدان  فرهادی و نگاهش به داستان و سینما مورد انتظار باشد؛ اما چون ایشان در هنگام دریافت جایزه از دستان مدونا بسیار مؤدبانه (!) ظاهر شده و اصطلاحاً دست و پایشان را گم نکردند و حرکات ناموزون و دور از شأن به زعم برخی از مدیران بی‌نظیر دستگاه اجرایی فرهنگی ننمودند و البته در بیانات‌شان اشاره نیکویی به صلح‌طلبی ملت ایران داشتند بر یکان یکان آحاد ملت مقرر است به پاس این شهامت و بیان شیوا که موجبات کسب غرور و عزت ملی است کلاه از سر برداشته و لحظاتی به فکر فرو رویم که غیر از صلح‌طلبی چه داشته‌های دیگری را باید در زمره خصائل مردم ایران زمین برشمرد و چرتکه انداخت که کدامشان امروزه موجود و حاضر هم هستند و کدام‌ها به فراموشی سپرده شده‌اند؟!

این کشور جای مجردها نیست (No Country for Singles)



«۱» نوشت: چند سال پیش فیلمی دیدم با عنوان این کشور جای پیرمردها نیست  (برای کسب اطلاعات بیشتر در این خصوص اینجا و یا اینجا را کلیک نمایید) که تظاهرات درونی و بیرونی یک کلانتر ایالتی در آستانه بازنشستگی در محیط زندگی بسیار خشن و نامطلوب اطرافش را به تصویر می‌کشید و ضمن نقد تضادهای اجتماعی،  آینده­ای تاریک و سرشار از نومیدی، و نابودی کامل تمامی هنجارها و قید و بندهای اجتماعی و فرهنگی را برای جامعه آمریکا پیش‌بینی می‌کرد. زاویه دید سازندگان فیلم ستایش از سنت‌های محافظه‌کارانه آمریکایی و انتقاد از ولنگاری و بی‌هویتی نسل جدید در بطن جامعه سیصد میلیونی بود و البته چون مشابه چنین فضایی در بین مسئولان و دستگاه‌های فرهنگی ایران نیز وجود داشت، چندان به مذاق من که خوش نیامد.
«۲» نوشت: چند وقت پیش و بعد از دهه اول محرم امسال در یکی از صفحات شبکه اجتماعی ضاله فیسبوک تیتری با این مضمون که «هفته مد تهران به پایان رسید» دیدم که جمله‌ای معترضه در خصوص سر و ظاهر عزاداران حسینی در محلات تهران محسوب می‌شد و با مشاهدات خودم هم از این ایام مطابقت می‌کرد. حالا نه اینکه دوباره بخواهیم همان حرف‌های همیشگی ضد سانتی‌مانتالیستی خودمان را بازگو کنیم و غرولند و خرده‌گیری راجع به موضوع را آغاز کنیم. اما توجه آدم جلب می‌شود که آن لباس‌های آنچنانی و حرکات شایسته یا ناشایسته و غیره و غیره در این ایام؛ که برگزاری کارناوال‌هایی مشابه هالووین نعوذبالله گویی تنها در هنگام عزاداری حسینی و در پرتو عدم دخالت نیروهای پلیس در به اصطلاح برنامه نظم اجتماعی جامعه میسر بوده و در تمام ایام سال امکان‌پذیر نمی‌باشد.
«۳» نوشت: چند وقتی است که از سمت خانواده مادری (که بیشترین رفت و آمد فامیلی ما را شامل می‌شود) و در پی ازدواج یکی از فرزندان فامیل، جریان به اصطلاح «مجرد ماندن و به دنبال ازدواج نبودن» نگارنده مجدداً فتح‌الباب شده و افراد دلسوز مختلف با فرمت‌های گوناگون خاله‌زنکانه و یا بحث‌های مردانه در تلاش‌اند تا به زعم خویش برنامه زندگانی ابنای بشر را که سال‌ها در گوش‌هامان تلاوت شده و یا در مقابل دیدگان‌مان به تصویر درآمده، مجددا یادآوری بنمایند با این ترجیع‌بند که سی سالگی هم گذشت و دریغا فلانی که تو هنوز هم در مسیر نیستی!
«۴» نوشت: بیشتر دوستان دوران دانشگاه و غیردانشگاه که در مجموعه همسالان خودم هستند یا ازدواج کرده‌اند و یا در شرف رفتن به زیر پرچم زندگانی مشترک هستند و البته خوشبختی و شادکامی هر انسانی مایه انبساط خاطر آدم است، چه برسد که از زمره دوستان نزدیک هم باشند. اما کمی که در خصوص وضعیت و روابط تأمل می‌شود به نظر می‌رسد همه‌چیز آنگونه که وعده شده بر وفق مراد نیست. برای اغلب افراد، این ازدواج جدا از ماجراهای قبل از وقوع (از جدال‌های خواستگارانه گرفته تا شرایط ضمن عقد) و البته دوچندان شدن مسئولیت‌ها بعد از هم‌خانگی و هم‌سقفی با همسران، رهاورد اجتماعی قابل اتکایی به دنبال نداشته. یعنی بیشتر پاسداری از همان عرف‌ها و برنامه‌های زندگانی سعادتمند وعده داده شده هست به انضمام کمی شادمانی جنسی بالای هجده سال دریغ شده از دوران جوانی به عنوان چاشنی روی سالاد فصل میان‌سالی افراد... چه می‌دانم اگر سفری خواستند بروند در راه و در هتل و این‌ها مشکلی پیش نیاید (در مواجهه با حافظان برنامه نظم اجتماعی)، آخر هفته‌های دو نفره در مناطق طبیعی غیرطبیعی و یا گردهم‌آیی‌های دوستانه بیشتر متأهلانه و فامیلی و چشم و هم‌چشمی با زوج‌های دیگر و یا تربیت فرزندان فردای مملکت و غیره و غیره که اگر منصف باشیم با این کیفیت از اجرای اجتماعی‌اش اصلاً آش دهن‌سوزی نیست. وقتی هم انتقاد می‌کنیم می‌گویند «نوبت خودت هم می‌رسد!» و یا «شما را هم خواهیم دید!» سفسطه و فرافکنی از طرفین بحث بالا می‌گیرد.
«۵» نوشت: یک روز تعطیل در حال صرف صبحانه چشمم افتاد به مقاله‌ای در ضمیمه روزنامه همشهری که از مقوله چندهمسری دفاع کرده و ضمن انتقاد به حذف ماده جنجالی 23 از مصوبه جدید مجلس شورا در خصوص شرایط ازدواج مجدد در قانون به اصطلاح حمایت از خانواده ؛ که به گفته فعالان حقوق زنان پدیده چندهمسری را به شیوه قانونی مجاز می‌شمرد؛ از زاویه دیدی مشابه با مخالفان اما در ضدیت با ایشان استدلال می‌کرد که وجود این ماده قانونی به نظام‌مندشدن برنامه چندهمسری کمک می‌کرد و راه سلیقه‌ای رفتار کردن را بر روی مردان هوس‌باز می‌بست و مسئولیت مضاعفی را در خصوص داشتن همسران متعدد متوجه ایشان می‌نمود و منتقد حذف ماده واحده مذکور بود. همینجوری که روزنامه را ورق می‌زدم چشمم می‌خورد به اخبار موفقیت‌های سیاسی چشمگیر ادعا شده در بین تیترهای اقتصادی و حوادث اجتماعی ناگوار که یا به طور ضمنی و یا صراحتاً ناشی از همان عدم اجرای برنامه نظم اجتماعی مطلوب سعادت بشری قلمداد شده بودند.

«۶» نوشت: شبی در منزل یکی از دوستان بودیم و غذا سفارش دادیم. پیک موتوری هنگام تحویل غذا از ما پرسید که آیا خانه را اجاره کرده‌ایم و البته من و دوستم که دلیل پرسش را نفهمیده بودیم توضیح دادیم که بله و صاحبخانه آشنا بوده و تخفیفاتی هم مبذول داشته در خصوص مبلغ اجاره و اصلا متوجه نبودیم که اجاره دادن خانه در محله‌ای پر از خانواده‌های سعادتمند بشری به افراد مجردی چون ما که درست است که تحصیلکرده و مدرس دانشگاه محسوب می‌شویم اما به هرحال همان برچسب مجرد (بر وزن فاسد الاخلاق گویا) خورده است بر پیشانی مبارک و در نظر چنین افرادی موجب تعجب هست اینکه سن‌هامان بالاتر رفته ولی هنوز هم به جای تن دادن به سنت‌های پوسیده اجتماعی (که وعده کرده‌اند به تصدیق هزاران راوی نسلهای مختلف معاصر و غیرمعاصر که نوبت ما هم می‌شود که حلقه‌ها در دست کنیم و قلاویزها در گردن!) برای رسیدن به همان شادکامی‌های بالای هجده سال محدود به زمان و مکان، به دنبال ارتباطی ایده‌آل‌‌تر هستیم در فرمتی انسانی و نه لزوماً عرفی و یا حتی سانتی‌مانتالیستی.


پی‌نوشت: می‌خواهم به نوشته اول برگردم و حرف‌هایم را جمع‌بندی کنم. به نظر می‌رسد اگر در آمریکا برای پیرمردها به عنوان نماد نسل سالخورده در بطن جامعه مصرف‌گرای تبلیغات زده جایی برای عرض اندام و ابراز وجود انسانی در رسانه‌ها و فیلم‌ها و خرده فرهنگ‌های اجتماعی وجود ندارد و هر انسان کهنسالی اگر خوش‌شانس باشد قبل از مرگ در عزلت خانه سالمندان در حادثه رانندگی و یا در درگیری مسلحانه دار فانی را وداع می‌گوید؛ در ایران وضع به مراتب برای مجردها بدتر است زیرا با فرض نسبی بودن ظلم به انسانیت (و در نظر نگرفتن معیارهای حقوق بشری) در مقایسه بیش از نیمی از جامعه ایران هستند که در مناسبات اجتماعی و فرهنگی جایی ندارند و تمامی هنجارهای اجتماعی ابتکاری جایگزین مانند انجمن‌ها و کافه‌ها و پارتی‌ها و شبکه‌های اجتماعی مسدود و محکوم هستند در عرف حاکم و برای افراد آنچنانی (معادل فحش‌های ناموسی کش‌دار) محسوب می‌شود. پیرمرد آمریکایی شاید حرمت و جایگاه اجتماعی ندارد اما فردیت‌اش غیرقابل انکار است و راجع به آن هنوز هم بحث می‌شود در فیلم‌ها و کتاب‌ها. جوان مجرد ایرانی نه حرمت و جایگاه اجتماعی دارد و نه فردیت‌اش به رسمیت شناخته می‌شود و نه اصلاً در برنامه‌های سعادت بشری وعده داده شده اشاره‌ای به وی شده‌است. او محکوم است به رعایت نوبت در اوج گرفتن افیونی (همان به Space رفتن خودمان ـ چشمک) در اثر جنس مرغوب پیچیده شده لای زرورق «ازدواج» تا بلوغ اجتماعی اش را شاید که آینده و در دوران تأهل به رسمیت بشناسند.

من ـ تو ـ او (Me-You-Him/Her)

به نقل از مطلب «عمو زنجیر باف هنوز هم بین کودکان شهر من خریدار دارد» منتشر شده در ایمنا


من به مدرسه می‌‌رفتم تا درس بخوانم.
تو به مدرسه میرفتی؛ به تو گفته بودند باید دکتر شوی.
او هم به مدرسه می‌رفت اما نمی دانست چرا؟

من پول تو جیبی‌ام را هفتگی از پدرم می‌گرفتم.
... تو پول تو جیبی نمی‌گرفتی؛ همیشه پول در خانه شما دم دست بود.
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس می‌فروخت.

معلم گفته بود انشا بنویسید.
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت؟

من نوشته بودم علم بهتر است.
مادرم می‌گفت با علم می‌توان به ثروت رسید.
تو نوشته بودی علم بهتر است؛
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی‌نیازی.
او اما انشا ننوشته بود برگه او سفید بود؛
خودکارش روز قبل تمام شده بود.

معلم آن روز او را تنبیه کرد؛
بقیه بچه‌ها به او خندیدند؛
آن روز او برای تمام نداشته‌هایش گریه کرد.
هیچکس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی‌دانست او پول خرید خودکار را نداشته؛
شاید معلم هم نمی‌دانست ثروت و علم،
گاهی به هم گره می‌خورند.
گاهی نمی‌شود بی‌ثروت از علم چیزی نوشت.

من در خانه‌ای بزرگ می‌شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین‌الدوله می‌آمد.
تو در خانه‌ای بزرگ می‌شدی که شب‌ها در آن
بوی دسته‌گل‌هایی می‌پیچید که پدرت برای مادرت می‌خرید.
او اما در خانه‌ای بزرگ می‌شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می‌داد که پدرش می‌کشید.

سال‌های آخر دبیرستان بود؛
باید آماده می‌شدیم برای ساختن آینده.


من باید بیشتر درس می‌خواندم؛ دنبال کلاس‌های تقویتی بودم.
تو تحصیل در دانشگاه‌های خارج از کشور برایت آینده بهتری را رقم می‌زد.
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می‌گشت.

روزنامه چاپ شده بود؛
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می‌گشت.

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه قبولی‌های کنکور جستجو کنم.
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی.
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود.

من آن روز خوشحال تر از آن بودم،
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است.
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس‌های روزنامه،
آن را به به کناری انداختی.
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه،
برای اولین بار بود در زندگی‌اش
که این همه به او توجه شده بود!!

چند سال گذشت؛
وقت گرفتن نتایج بود.
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی‌ام بودم.
تو می‌خواستی با مدرک پزشکی‌ات برگردی، همان آرزوی دیرینه پدرت؛
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود.

وقت قضاوت بود؛
جامعه ما همیشه قضاوت می‌کند.


من خوشحال بودم که مرا تحسین می‌کنند.

تو به خود می‌بالیدی که جامعه به تو افتخار می‌کند.
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می‌کنند.

زندگی ادامه دارد …
هیچ وقت پایان نمی گیرد …


من موفقم!

من می‌گویم نتیجه تلاش خودم است!


تو خیلی موفقی!

تو می‌گویی نتیجه پشت کار خودت است!


او اما زیر مشتی خاک است؛

[و] مردم میگویند مقصر خودش است.


من، تو، او
هیچ‌گاه در کنار هم نبودیم؛
هیچ‌گاه یکدیگر را نشناختیم؛

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟!


پی‌نوشت‌ها:

1- خیلی وقت بود که انتشار اقتباسی از دسته «از نگاه دیگران» (عنوانی که می‌شود برای بیشتر نقل‌قولهای آغازین این وبلاگ از روی محتواهای فارسی منتشر شده بر روی وب در نظر گرفت) نگارش نکرده بودم و برای تنوع هم که شده زمستان غبارآلود تهران 1390 را با انشای معروف «علم بهتر است یا ثروت؟» پیشواز رفتیم.

2- اولش این نوشته را در صفحه فیسبوکی یکی از دوستانم دیدم و نظرم بهش جلب شد که نویسنده کی بوده و در چه تاریخی منتشر شده، اما هرچی جستجوی گوگلی انجام دادم نتیجه‌ای عاید نشد جز یه عالمه زبلاگ (وبلاگ زرد همسان با نشریه یا روزنامه زرد) که متن را آورده و بالای آن اسم خودشان را ذکر کرده بودند. لذا مجبوراً از معتبرترین مرجع نقل قول کردم و عکس هم انتخابی هستش و ارتباط مستقیمی با نوشته اصلی ندارد. و مرده‌شور ببره هرچی قانون حمایت از حقوق مؤلفین و مجری بی‌عرضه آنرا که اگر یه روزی دو یا چند نفر ابن‌الوقت دعوی شکسپیر بودن را به طور همزمان در این مملکت داشته باشند، به همه‌گی مجوز اظهار فضل داده می‌شود و همه تکثیر می‌شوند در لابلای هفتاد میلیون جهالت و بی‌مغزی دائم‌الوجود در آحاد توده‌های ملت‌های در حال زوال و غیره و غیره!

3- امروزه اگر از هم‌سن و سال‌های من بپرسند «علم بهتر است یا ثروت؟» ممکن است چندتایی شومپرت (فارسی‌اش بی‌ادبانه بود) هنوز از نسل ما باقی مانده باشند که در جواب بگوید «علم» و استدلال و اینها هم بیاورد. اما اگر از نسل دهه 70 پرسش صورت بگیرد، به احتمال قوی اصلاً گزینه «علم» یا تعبیر امروزی‌تر «دانش» را اصلاً بدون داشتن درصد مشخصی از «ثروت» اصلاً کسب‌پذیر نمی‌دانند و ممکن است در جواب بگویند موضوع بهتری مطرح کنید لطفاً؛ برای مثال «قدرت بهتر است یا ثروت؟»؛ یا «س ک س بهتر است یا ثروت؟» و قس علی‌هذا. لذا بعضی اوقات رسد آدمی به جایی که دعا کند پیش‌بینی قوم مایا ای کاش درست باشد و اول ژانویه 2012 روز رستاخیز بشری و پایان دنیا را رقم بزند، حداقل در این قسمت از کائنات!

بزرگراه گمشده (Lost Highway)


پیش درآمد: در چند هفته گذشته بحثی پیرامون ضرورت توجه به سلیقه مخاطب در هنر و ادبیات در مطلبی در همین وبلاگ و همچنین خارج از دنیای مجازی مابین خودم و گروههای مختلفی از دوستان جریان داشت که در آن تلاش شده بود تا نهایتاً در خصوص معیارهای موفقیت یک اثر هنری جدا از مقوله کیفیت و اصالت آن به مقوله مخاطب نیز توجه داده شود. متأسفانه و یا خوشبختانه رسیدن به یک جمع‌بندی مشخص در این راستا در رهگذار بحث‌های انجام شده، میسر نشد و لذا همچنان ذهن نگارنده معطوف به موضوع باقی مانده است.
چند شب پیش بعد از حدود ده سال فیلم بزرگراه گمشده  (اثر دیوید لینچ) را برای دومین تماشا کردم (برای مطالعه چندین نقد خوب در رابطه با این فیلم به اینجا و اینجا مراجعه نمایید) و با توجه به سابقه کارگردان در خلق آثار سورئالیستی پیچیده و مبهم، به نظرم رسید پیرو بحث‌های انجام شده در چند هفته اخیر، بررسی هنری و ادبی این فیلم (از منظر مخاطب‌شناسی) خالی از لطف نباشد. لذا دست به کار جستجو در میان آرشیو مجله‌های فیلم خودم و البته موجود بر روی اینترنت شدم تا چندین نقد و بررسی در خصوص این فیلم دلهره‌آور 135 دقیقه‌ای بیابم؛ که در ادامه این نوشتار مکاشفات بنده آورده شده است.


«۱» نوشت: جدا از بحث‌های فنی و جلوه‌های تصویری و موسیقیائی که من در آنها صاحب‌نظر نیستم، داستان این فیلم (برای اطلاعات بیشتر در خصوص داستان فیلم اینجا را کلیک نمایید) خیلی پیچیده و سورئالیستی است. مجموعا هفت تا هشت شخصیت اصلی و مکمل درگیری‌های نمادین این اثر را تشکیل می‌دهند که از جنبه دیالوگ و میمیک ظاهری و جنبه‌های رفتاری افراد قابل درکی نیستند. آدم خود به خود به یاد فضاسازی‌های کافکایی در مسخ یا محاکمه می‌افتد که مخاطب به سختی حتی با منظور نویسنده مواجه میشود، حالا درک موضوع و همراهی و یا ضدیت با دیدگاه وی بماند پیشکش. از این رو اصلا تردید ندارم که این اثر در بحث درک داستان به سختی می‌تواند با مخاطبش ارتباط برقرار کند.

«۲» نوشت: مکاشفات داستانی در بزرگراه گمشده عملکردی شبیه جعبه سیاه دارند. یعنی کارگردان بسیار بی‌پروا به بیننده می‌گوید: «به تو مربوط نیست چگونه» اما الان فرضا فرد مادیسون در حال ورود به یک متل در کنار بیابانی هست که در بالای درب آن نوشته شده «هتل بزرگراه گمشده». اینکه وجود چنین بزرگراهی و جنین هتلی حتی در قالب همان داستان هم مقبول و شدنی نیستند نادیده گرفته و حرف‌ها چندپهلو زده می‌شود. برای همین درک منظور از حوصله مخاطب عام بیرون می‌رود و آنوقت اسلاوی ژیژک‌ها باید نقد بر آثار لینچ بنویسند، چون افرادی با درک رئال‌تر از زندگی اصلاً نمی‌توانند با فیلم ارتباط درستی برقرار کنند که راهنمایی‌های زیرپوستی لینچ آنها را در درک مطلب یاری نماید.

«۳» نوشت: بررسی وضعیت استقبال از فیلم در پایگاه IMDB که از منابع و مراجع به نسبت معتبری هست که می‌توان بر روی فضای مجازی در خصوص هر فیلمی داشت عدد 7.2 از 10 را نشان می‌دهد که نشان‌دهنده مقبول بودن این فیلم از دیدگاه حدود 50 هزار نفر از بازدیدکنندگانش هست. این شاخص با تمام جنبه‌های تحقیق من در تضاد بود، یعنی از این اثر سخت‌فهم که من بعد از دو بار دیدن هنوز هم تمام جنبه‌های محتوایی‌اش را درک نکرده‌ام به خوبی استقبال شده در روی وب در حالی که بر روی پرده سینماها و در میان منتقدان اینگونه نبوده‌است. حالا باید نتیجه بگیریم که مخاطبان این فیلم بر روی اینترنت بسیار درک عمیقی داشته‌اند از موضوع، که بعید است بتوان به این سرعت به این نتیجه رأی داد و یا باید ترکیب‌بندی ژانریک فیلم و توجهش به مسائل دیگر را زمینه‌ساز دیده شدن این اثر قلمداد کرد که از نظر من این مقولات اخیر همه در حوزه فرم قرار می‌گیرند.

«۴» نوشت: به عنوان جمع‌بندی در بحث مخاطب‌شناسی به نظر می‌رسد آثار دیوید لینچ بیانگر این حقیقت هستند که استفاده از فرم مناسب می‌تواند به عنوان دستیار و  کاتالیزور به خوبی  در کمک به درک محتواهای سخت و پیچیده مؤثر واقع شود، حتی اگر این محتواها انتقادی و ناخوشایند باشند. در بین مخاطبان هنر و ادبیات یک بازه عامه‌پسند ـ خاص‌پسند وجود دارد که نزدیک شدن بیش از حد به هر سمت از این دو قطبی ارزش اثر را به شدت پایین می‌آورد. رسیدن به یک حد وسط در این زمینه کار دشواری است. برای این منظور استانلی کوبریک و  دیوید لینچ در حوزه سینما از تاکتیک‌های فرمی مشابهی (جاذبه‌های جنسی، تعلیق، موسیقی و ...) در آثارشان استفاده کرده‌اند که بیانگر آگاهانه بودن این گزینش آنها می‌باشد.

پی‌نوشت: بحث هنوز هم همان فرم و محتوا است و اهمیت توجه به سلیقه مخاطب در هر کدام از این حوزه‌ها و هدف رسیدن به مجموعه الگوهایی است که مخاطب‌شناسی را در نظر داشته باشد، حتی در ساعت سه صبح و بعد از 135 دقیقه حرص خوردن از ادیپ‌گشایی کارگردان که همانطور که از اسمش پیداست بیشتر از هر چیزی لینچ کردن خطوط صاف عملکرد مخ آدم را هدف کارش قرار میدهد.

اهمیت توجه به سلیقه مخاطب در هنر و ادبیات


(Importance of Customer Care in Art and Literature)



بدون توجه به مسائل تکنیکی و اصول ایجاد اثر، هر اثر هنری و یا ادبی به طور کلی دارای دو مؤلفه اصلی فرم (Form) و محتوا (Content) می باشد. از نظر برخی از صاحب­‌نظران، که هنر مطلوب را هنری که به جامعه و تعالی فرهنگی و اجتماعی آن متعهد باشد می‌دانند، یک اثر هنری با کیفیت اثری است که در این دو حوزه با رعایت قالب و فرم‌بندی حرف و پیام مناسبی برای بیان داشته باشد. در آرای برخی دیگر از صاحب‌نظران که امروزه پرطرفدار هم شده است بر اصالت هنر برای هنر (Parnassianism) به جای هنر متعهد و ساختگرا (Constructivism) تأکید می‌شود. یعنی هنر خود بسنده است و لازم نیست که در خدمت هیچگونه هدف ضمنی دیگری باشد. به عبارت دیگر محتوای اثر هم سطح و هم ارزش با فرم آن بوده و پر محتوا بودن یک اثر معیار دقیقی برای ارزیابی کیفیت آن نیست.

البته دیدگاه‌های دیگری هم مطرح هستند. برای مثال جریان پست مدرنیسم (Post Modernism) که کار در حوزه­‌های ماورای فرم و محتوا را مطرح کرده  و البته نمی‌شود در بین هنرمندان ایرانی دقیقا تمایزی بین مدرن­‌ها و پست‌مدرن­‌ها قائل بود؛ چون به باور نگارنده جامعه ایران و به تبعیت از آن نخبگان هنری و ادبی‌­ا‌ش هنوز گذار از مرحله مدرنیسم را تمام نکرده و همه ظرفیت­‌هایش را در این پارادایم متبلور نساخته و در نتیجه نمی‌شود به هر اثر ظاهراً جدید و ماورای فرم و محتوا برچسب پست مدرن زد. یا مثال دیگر بحث تجربه گرایی (Empiricism) در ایجاد آثار هنری است. هنرمند تجربه‌گرا آن نوع اثری را که به دلیل تسلط بر روی اصول کاری و یا تکنیک­‌های ایجاد تمایز مایل به آفریدنش است، ایجاد می‌کند و مخاطبان آثارش افرادی هستند که به درک نگاه او به موضوع علاقه­‌مند هستند.

بر خلاف سده‌های گذشته متأسفانه یا خوشبختانه در زمان حاضر در رابطه با اینکه در سطح جامعه هنرمندا‌ن تجربه گرا موفق‌تر هستند یا پست‌مدرن‌ها و یا وفاداران به هنر متعهد آمار دقیقی نداریم و نمی‌توان حتی شاخص دقیقی نیز در بحث موفقیت یک اثر و ارتباط با کیفیت تولید آن پیدا کرد و فضای ارزیابی جامعه هنری بسیار مغشوش و بیش از حد متکثر شده است. کم کاری دستگاه‌های اجرایی و سیاست‌گذاری در حوزه فرهنگ و هنر و تمرکز فعالیت آنها بر روی نوع خاصی از هنر و ادبیات که بیشتر جنبه شعاری و تبلیغی دارد نیز به این آشفتگی دامن زده و به قول یکی از دوستان وضعیت به گونه‌ای شده است که هر کسی می‌تواند قلم یا دوربین در دست بگیرد و ادعای خلق اثری هنری و متفاوت داشته باشد.

با توجه به مطالب فوق به نظر می‌رسد در غیاب وجود معیار برای سنجش کیفیت یک اثر هنری و یا ادبی بحث مخاطب و علاقه‌مندی‌های او یکی از معدود شاخص‌هایی باشد که در طول زمان اصالت خود را از دست نداده و در درک و دوام یک پارادایم هنری و یا ادبی مؤثر واقع می‌شود. به عبارت دیگر اگر یک پدیده و یا رخداد در زمینه تولید یک اثر هنری و ادبی مورد توجه واقع شود این اثر به دلیل توجه به سلیقه مخاطب (Customer Care) به طور ضمنی دارای کیفیت و مقبولیت است. اما اولین پرسشی که در اینجا مطرح می‌شود این است که بحث مخاطب دقیقاً به چه افرادی اشاره دارد؟ آیا هر فردی با هر سطح درکی از موضوعات فرهنگی و اجتماعی می‌تواند بالقوه مخاطب فرض شود و یا به مانند بسیاری مناسبات فرهنگی و اجتماعی بحث کاست­‌ها و فاصله­‌های طبقاتی جامعه دسته­‌های گوناگونی از مخاطبان را ایجاد می‌کند؟

برای مثال در سال جاری یک اتفاق نادر در اکران نوروزی فیلم‌های سینمایی در ایران رخ داد و اکران فیلم اخراجی‌­ها 3 (مسعود ده نمکی) با فیلم جدایی نادر از سیمین (اصغر فرهادی) همزمان شد. فیلم اول با نگاهی هجوآمیز و فکاهی مناسبات جامعه را به عنوان بستر پرداخت داستان خود در نظر گرفته بود و فیلم دوم همین مناسبات اجتماعی را بسیار جدی و دقیق پرداخته و دست­مایه کارش کرده بود. هر دو فیلم بیشتر از دو میلیارد تومان فروش در گیشه داشتند و مخاطبان آنها از دو کاست اجتماعی متفاوت و تقریبا هم­‌تعداد (از نظر داشتن انگیزه برای تماشای فیلم در سینما) بودند. اما آیا می‌توان بین این دو اثر مقایسه کیفی داشت؟ یا می‌توان آنها را به دلیل عدم رعایت برخی استانداردها تخطئه کرده و بی‌ارزش تلقی نمود؟ آیا مقایسه این آثار با کارهای گذشته خلق کنندگان آنها می‌تواند معیار سنجش قرار بگیرد؟ پاسخ دادن به سئوالاتی از این دست بسیار سخت و اغلب جواب‌ها سلیقه­‌ای است و به نظر نگارنده همان جمله خبری ابتدایی که گفته هر دو فیلم بیشتر از دو میلیارد تومان فروش داشتند (در حالی که متوسط فروش فیلم‌های پربیننده در سینما عددی بین یکصد تا پانصد میلیون تومان است) به هنگام قضاوت درباره آثار، اهمیت توجه به سلیقه مخاطب را در غیاب وجود معیار دقیقی برای سنجش کیفیت مطرح می‌نماید.

در گذشته هر اثر هنری و یا ادبی که گستردگی تعداد مخاطبان را در کانون توجه خود قرار می د‌‌‌اد سریعا از سوی جامعه به اصطلاح روشنفکری آن زمان به عامه­‌پسندی متهم و فاقد ارزش محسوب می‌شد. گسترش هنر و ادبیات پدیده‌­ای محفلی بود و البته اغلب با بی انصافی و تنگ­‌نظری نسبت به کار افراد قضاوت می‌شد. اما گسترش ارتباطات این جریان غالب را در یک دهه اخیر به زیر کشیده و ابزارهای سنتی ایشان مانند مؤسسات انتشاراتی، مجلات، اصناف و مؤسسه­‌های فرهنگی، رسانه­‌ها، جوایز هنری و محافل دانشجویی را در مقابل امکان ایجاد و معرفی اثر به صورت مجازی و با استفاده از وبلاگ­‌ها و شبکه­‌های اجتماعی در چالشی جدی قرار داده است. امروزه ایده‌­های نو و خلاقانه تنها در انحصار هنرمندان آکادمیک و یا تجربه­‌گرا نیست، بلکه از رهگذار توجه به موج رنسانس طلبی در کاست‌های مختلف جامعه نیمه‌مدرن ایران می‌­تواند در اختیار طیف وسیع‌­تری از ایجادکنندگان آثار قرار بگیرد چون گستره آگاهی عمومی نسبت به اصول بنیادین در هنر و ادبیات عمق بیشتری در نسل جدید داشته و روش­‌های سنتی فراگیری علوم کارکرد پیشین خود را از دست داده­‌اند. با این وجود پرسش‌های آغازین همچنان بدون جواب هستند و اینکه چگونه می‌توان دست به خلق اثری مطلوب در حوزه ادبیات و هنر زده و در دام عوام­‌گرایی صرف و یا اصول‌گرایی صرف نیفتاده و همچنان مخاطب خاص و عام را هم راضی نگه داشت؟!


پی نوشت: با اینکه خیلی تلاش کردم در این نوشتار مثال نزنم (چون در بحثی که چندی پیش در جمع دوستانه ای پیش آمد شبی به صبح رسانده شد با تکیه بر مصادیق و البته جدال بی‌حاصلی هم بود) اما آخرش نشد، لذا پوزش طلبیده می‌شود از مخالفان و موافقان بحث‌های موردی (Case-Base).

اعوجاج مغزی (Brain Distortion)



«۱» نوشت: پنجره خانه را که باز میکنی صدای فحش و ناسزای دو جوان درگیر شده با همدیگر در لابلای گرد و غبار و وزش باد غروب دلگیر آخر مهرماه پیچیده و رشته افکار مغشوش آدم را پاره می کند. البته افکار مغشوش شاید بهترین واژه برای توصیف وضعیت توی کله آدم نباشد. چون اصولا مخ آدم بدون اغتشاش به کار نمی افتد و مثل زمین کلنگ نخورده به درد هیچکاری نمی خورد؛ نه کاشتن گل و گیاه، نه نصب تابلوی گردش به چپ ممنوع و نه حفر چاه فاضلاب و ایستگاه مترو.


«۲» نوشت: پنجره ماشین را که باز میکنی غبار سیاه رنگ دود کامیون در حال سبقت گرفتن وسط خیابان تگزاس تو را به سرفه می اندازد و مزه پسته و بادامی که هنگام تماشای پوستر تئاتر «زمستان 66» دیده بودی شبیه گچ شکسته بندی تلخ می شود و یکهو به این فکر فرو میروی که آن هنرپیشه که برق سر صحنه گرفته بودش الان در چه حال است و فرضا اگر جامعه هنری باید از اعضایش حمایت کند پس چرا ترانه علیدوستی زن یه تاجر پولدار میشود و نه همان انسان بخت برگشته که هنوز هم اسمش یادت نیامده و کسالت بار پشت چراغ قرمز باید گذر پر و سر و صدای گروهی دختر و پسر جوان بادبادک باز را از تقاطع چهارراه به نظاره بنشینی و فکر کنی اگر یه روز تو هم به تیر غیبی دچار شدی آیا کسی بعدا تو را اصلا قاطی آمار هنرمندان یا نویسندگان یا شاعران حساب می کند که بعدش مثل خودت استدلال کند چرا فرضا باران کوثری به جای آن موجود مفلوک رفته زن یه آدم بی ربط کذا و کذایی شده است؟


«۳» نوشت: پنجره وال استریت مینی سیتی را که باز می کنی صدای بلند بلندگوی مسجد به گوش می رسد که در حال پخش زیارت عاشورا هست و همزمانم با فرکانسی تقریبا همنوا صدای جارو کردن سریع حیات حالت دیس دیس نوحه های ایام تاسوعا و عاشورا که این روزا بین جوانها مد شده را برایت تداعی می کند و نوسانات مغزی دوباره از سر گرفته می شود تا کسل کنندگی باقی روز که قرار است به خواندن متن و تولید محتوای پژوهشی بگذرد روی اعصاب نباشد...


«۴» نوشت: پنجره فیسبوک را که باز می کنی یک عالمه خبر بی ربط از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در اقصی نقاط پروفایلت دیده می شود و تو یکهو به این فکر فرو می روی که چرا آدم ها عوض می شوند، ولی فراموش می کنند این را به هم بگویند؟ بعدش هرچی میگردی یک نفر را پیدا کنی راجع به این موضوع باهاش حرف بزنی خبری نیست. نه ژان پل سارتر زنده است که با تو چت کند، نه شماره موبایل باران کوثری در فون بوکت هست که بهش زنگ بزنی و نه آدرس پاتوق بادبادک بازها را بلدی که بروی آنجا چند ساعتی اتراق کنی شاید به جای دلهره و تشویش یک دخترخانوم ماهرو یا یک حاج آقای قلچماق سیبیلو در کنارت بنشیند و شنونده درد دلت باشد و بفهمد که خلاصی از روزمرگی خیلی سخت است و آدم بلاتکلیف مثل اینترنت فیلتر شده دو قران ارزش ندارد و نهایتا میشوی یک استاتوس خشک و خالی با حدود ده الی بیست تا لایک دوستانه با این معنی کوتاه و غیرصمیمانه که «خوشمون اومد».


«۵» نوشت: پنجره گذر عمر را که باز میکنی، احساس پیری در دیدن اولین موهای جوگندمی به یادت می آورد که چقدر کار انجام نداده داری و چقدر وقت تنگ شده است....

به یاد پدر (In Memory Of Father)

یک سال دیگر هم از مرگ پدر طالقانی گذشت. وی از پیشگامان مبارزه ضداستبدادی در دوران قبل از انقلاب بود و بیشتر عمر خود را در بین سال‌های 1334 تا 1357 در زندان رژیم پهلوی به سر برد. یکی از مهمترین جنبه‌های تفکر اجتماعی و سیاسی طالقانی بحث شوراها بود و او در مناسبت‌های مختلف از آن به عنوان یک مدل مشارکت مردمی یاد می‌کرد و ایجاد آن را نشانه جامعه مطلوب می‌دانست ...

برای دریافت ویژه‌نامه‌ای در رابطه با شرح احوال این مبارز نستوه اینجا را کلیک نمایید.

گزارش آن شصت روز التهاب (Report of that 60 Days)



پیش درآمد: خاطره نوشتن نوعی اعتیاد خفیف است که آدمهای با حوصله احتمالاً بین دوران کودکی تا پیری به انواعی از آن دچار شده و بارها و بارها تلاش به ترک آن خواهند کرد. لذا از آنجایی که ننوشتن سخت تر از نفس نکشیدن می باشد در ادامه این نوشته مکاشفات برجسته نگارنده از دوران آموزشی خدمت سربازی بی سانسور و بدون پیچ و تاب عیناً آورده می شود.


پرده اول: فشردگی برخلاف قانون فنر

فنر را اگر فشرده کرده باشید در می یابید که جسم صلبی است که با فشردن دست تا زمانی که تمامی منافذ هوایی آن به همدیگر نچسبیده باشند توانایی تحمل فشار وارده را داراست. به عبارت ساده تر اولش راحت فشرده می شود اما در آخر بسیار سخت. تحولات درونی خدمت سربازی در نقطه شروع دقیقا برخلاف این قانون عمل می کند. یعنی سه الی چهار روز اول دوره آموزشی قطعاً سخت ترین دوران سربازی خواهد بود. در این ایام نیز روز اول بسی سخت تر است. زیرا در حالی که هنوز جای خواب سرباز مشخص نشده، منطقه نظافت او تعیین گشته و چندین ساعت عملیات نظام جمع او را از نفس می اندازد.
پرده دوم: «بذار بمیره...»
جدا از برنامه مفرح ورزش صبحگاهی که یک روز در میان با پوشیدن زیرپیراهن سفید به جای لباس و البته پوتین به جای کفش ورزشی برگزار می شود، یکی از لحظات نوستالژیک تیارت سربازی وقتی است که سرباز از نفس افتاده ای در حیاط چند هکتاری پادگان در اثر بیماری سابقه دار، گرمی هوا و یا سختی تمرینات از حال می رود و قبل زمان رسیدن آمبولانس به محل سایر گروه مجبورند با سوت های ممتد به بشین و پاشو ادامه بدهند و سخنان گهربار فرمانده را در لابلای سوت زدن شنوا باشند که با جمله تاریخی «بذار بمیره» آغاز می شود.
پرده سوم: هوا عایق است یا لیسانس وظیفه ر.س جمعی گروهان یکم
افسر آموزش گروهان ما ایشان را به عنوان فردی که خودش را تابلو کرده معرفی کرد و چون نامبرده به هیچ روی علاقه ای به رعایت قوانین و مقررات نظامی گری از خودش نشان نمی داد درگیری های لفظی و غیرلفظی متعددی در طول دوره با افسر آموزش، فرمانده و جانشین گروهان، سرگروهبان مداومت کار و غیره داشت و هنوز از سرنوشت نهایی اطلاعی در دست نیست. ضمن آنکه طبق قانون فیزیکی هوا عایق است، حرکات نامبرده و پیامدهای آن در طول دوره آموزشی مانع بزرگی برای تداوم یافتن فشار بر روی همقطاران بود.
پرده چهارم: «وقتی ازت پرسیدند چه کار بلدی، دهنتو ببند»
بعضی وقت ها آدم باید بگوید چه کارهایی بلد هست. مثلا وقتی سرگروهبان مداومت کار می خواهد منشی ارکان یک تا چهار گروهان را انتخاب کند فرد باید اصرار داشته باشد که خط خوب و تجربه زیادی در امور ساده اداری دارد. زیرا در صورت انصراف بهترین جایگاه برای دریافت مرخصی ساعتی از فرمانده گروهان به شخص دیگری واگذار می شود. اما بیشتر اوقات «وقتی ازت پرسیدند چه کار بلدی، دهنتو ببند» چون در غیر این صورت عواقبی چون مسئولیت آب و برق کولر، حمل کردن یخچال و اجسام سنگین، انجام کارهای شخصی و یگانی فرمانده گروهان، چک کردن باطری لپ تاپ فرمانده هنگ به هنگام استراحت کل اهالی پادگان، از دست رفتن زمان مرخصی ساعتی و در نهایت کم خوابی گریبانت را خواهد گرفت
پرده پنجم: «ارشد مقصر» یا «وقتی دیگران در میدان هستند با کار لاس بزن»
هر فرمانده گروهان در سلسله مراتب خودش افرادی را به عنوان ارشد انتخاب می کند. ارشد گروهان باید توانایی های خاصی در استفاده از دستمال و پیام رسانی داشته باشد. ارشد منشی باید چندین مدرک در زمینه خوردن پاچه در رزومه اش باشد تا کارش راه بیفتد. ارشد خدمات باید لاغر باشد تا راهپیمایی های بزرگ ساعات نظافت او را از تک و تا نیندازد و در نهایت ارشد مقسم که موجودی است بدبخت که ظاهراً بهترین جایگاه یگان (نزدیکی به منابع غذایی) را در اختیار دارد اما در عمل کارهای او عبارت است از: حمل دیگ های سنگین غذا (250+کیلوگرم)، تی کشیدن زمین، خالی کردن سطل های زباله، تعویض شیشه های شکسته سلف سرویس، سر و کله زدن با بیش از 100 نفر آدم روزی 2 الی 3 بار و هر بار بیش از 1 الی 2 ساعت. او به دلیل امکان طول دادن وظایفش یا همان با کار لاس زدن، در ظاهر بیشتر از سایرین کلاس های آموزشی و مناسک میدانی را می پیچاند اما در عمل اگر کارش را به خوبی انجام دهد بین 5 الی 20 کیلوگرم کاهش وزن خواهد داشت.
پرده ششم: چال کردن وقت یا «خدمت یک پیچ بزرگ است»
در فیزیک اثبات می شود هرچه قطر یک پیچ بزرگتر باشد چرخاندن آن مستلزم صرف نیروی بیشتری است. در خدمت سربازی این قانون عمیقا جاری و ساری است. یعنی وقتی منفک شده از گروهان در محلی آرام و به دور از هر فعالیت اضافه ای به سر می بری زمان کند میگذرد و دلت مثل سیر و سرکه می جوشد که مبادا در کلاس درس آماری گرفته شده و پیچش بی دلیلت تابلو گردد. این قضیه به این صورت هم قابل توصیف است که برای خلاصی بیشتر از کلاسها و مناسک دوران آموزشی چندین برابر وقت معمول باید انرژی صرف کرد. کمک انباردار و کمک اسلحه دار گروهان ما در این خصوص نمونه های درخشانی هستند که باید از تجربیات آنها برای دوره های بعدی استفاده شود.
پرده هفتم: دوره آموزشی شبیه ساختن تمدنی جدید در یک بازی استراتژیک است
اگر به بازی های استراتژیک علاقه مند باشد در اغلب آنها بخشی از زمان فرد صرف ساختن استحکامات نظامی و شهری می شود. دوران آموزشی خدمت مثل فصل اول سریال Lost می ماند که نجات یافتگان غریبه با یکدیگر بعد از سقوط هواپیما در موقعیت های دشواری قرار می گیرند و در طول گذراندن یک الی دو ماه برای کنار آمدن با محیط خشک و عذاب آور ارتش مجبور به تنازع با محیط و با خودشان می شوند.
پرده هشتم: «اثر افق معکوس» یا «زلاندنو بهترین کشور دنیا است»
در هوش مصنوعی و تئوری بازی ها بحثی هست به نام اثر افق که بیان می کند بازیگر برای پرهیز از یک حالت بازنده اشتباهی را مرتکب می شود و برای جبران اشتباه اول اشتباه دوم و برای جبران اشتباه دوم اشتباه سوم و همینجور تا پایان بازی اشتباهات متوالیا تکرار می گردد. در خدمت سربازی عکس این قانون بعضی وقت ها (و نه همیشه) رخ می دهد. یعنی یک حرکت خوب زمینه ساز حرکت خوب بعدی می شود و این حرکات خوب متوالیاً باعث کسب منافعی چون مرخصی رفتن روزبرگ در ماه دوم آموزشی می شود، حتی برای ارشد مقصر!
پرده هشتم: فیلم هندی هم پایان دارد
یک شب مانده به پایان دوره وقتی جانشین فرمانده همه گروهان را برای خداحافظی دور هم جمع می کند دیگر هیچکس یادش نیست چقدر در این دو ماه سختی کشیده و همه در شوق رهایی از این محیط که کمتر از بیست و چهار ساعت دیگر خواهد بود شوخی و شادی و آوازخواندن و مرور خاطرات جمعی را تا پاسی از شب ادامه می دهند.


پی نوشت: مثل همیشه چندین نتیجه گیری کوتاه و گویا

نتیجه گیری آماری: خدمت سربازی در 86 کشور ملغا شده، در 21 کشور کمتر از یک سال طول میکشد و در 23 کشور به صورت داوطلبانه و یا غیررزمی است. ایران بیرون از سه دسته فوق جزو 23 کشوری است که خدمت سربازی بیشتر از 18 ماه دارند.
نتیجه گیری سیاسی: چقدر خوب است روز پایان دوره آموزشی آدم همزمان با سقوط یک دیکتاتور جلاد مثل قذافی باشد. اینجوری همیشه به یاد آدم می ماند که چه زمانی آموزشی تمام شده است.
نتیجه گیری سانتامانتالیستی: چون اصولا موی سر بلند از فحش ناموس برای دژبانها و اذناب ایشان بدتر است، برای رفع هرگونه شرارت از ناحیه ایشان با کچل بودن تمام وقت کنار باید آمد.
نتیجه گیری اخلاقی: برخی قبل از خدمت بلوغ فکری به دست می آورند و برخی در حین خدمت. اما دسته بزرگتری هستند که هیچ تغییر خاصی در آنها رخ نمی دهد و در پایان همان آدم قبلی اول دوره هستند.
نتیجه گیری پارادوکسیکال: «ملت فدای ارتش =! ارتش فدای ملت» یا همان ضرب المثل «گهی زین به پشت و گهی باز هم زین به پشت»

روز پدر ، خدمت و غیره (Father's Day & etc)



«۱» نوشت: نه اینکه قصد خودستایی باشد یا بگویم عجب قله مرتفعی فتح کردم که فریب رسم سازی های عجیب و غریب زمانه را نخورده و بر خلاف جریان تند آب شنا نموده و تبریکی بابت روز گرانقدر مرد و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر نفرستاده و البته متقابلاً دریافت نیز ننموده ام. بلکه حیرانی از آن رو است که اصولاً فلسفه این نامگذاری چیست و در طول این چند ساله اخیر که مصادف با عمر بی مقدار امثال بنده حقیر بوده چه بر سر مردان و پدران و پدرجدها و هفت جد و آبای کل بشر آمده که همانند کارگران و ناشنوایان و نابینایان و معلولین و کودکان نیازمند حمایت از آزار و پایمالی حقوق خود شده اند یا نعوذبالله مگر زنها و مادران و مادرجدها و هفت جد و آباد مادران بشریت بر قدرت جهانی تکیه زده و حقوق مختلفه اعم از ارث و طلاق و حضانت و سفر به خارج و آزادی کار و اشتغال و اظهار نظر کردن را از ایشان منع نموده و یا اصلا به دلایل نرمتری مثل گرم شدن کره زمین یا کاهش حجم غذای موجد بر روی آن مانند محیط زیست و بیابان زدایی و هواشناسی و آب شناسی و منابع زیر زمینی و رو زمینی و احتمالا بعدها فضایی نیازمند توجه خاص و عام شده اند و یا مثل شاعران و ادیبان و دانشمندان و غیره و غیره که روزمرگی بی هدف بشریت نام ایشان از یادها برده باید روزی به نام ایشان نامگذاری و به تقویم زندگانی افزوده شود تا ضمن فریاد شدن در بلندگوها بشریت یادش بماند ایشان که به گواه تاریخ سرچشمه هر چه بدبختی در کل آفرینش بوده اند حالا نیاز به توجه و قدردانی پیدا کرده اند؟؟!


«۲» نوشت: داشتم بار و بندیل می بستم جهت اعزام به خدمت مقدس سربازی بعد از رویم به سوی دیوار سالها تأخیر و تعجیل و دانشجویی و معلمی و شرکت داری، گفتم یک سری به آن شبکه اجتماعی ضاله فیسبوکیه (که امان بریده از هر چی زن و مرد و مادر و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر) بزنم قبل از عزیمت که ملاحظه کردم که زرشک؛ بیا و ببین چه کمپین هاو تجمعات و شمایل بدیم و عقل و هوش از کف دادمی در جریان است برای تبرک فرستادن روز مرد و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر در Wall ها و Page های هنرپیشه گان و مدلهای لباس و خوانندگان و آهنگسازان و سیاستمداران و مهندسان و پزشکان و دانشجویان و کلا افراد بسیار مفید دیگری که مورد البته توجه خانم ها هستند همیشه و تازه دوزاری ام افتاد که بابا این روز مرد و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر مثل همان سلف روز مادر و زن و مادرزن و غیره و غیره (شامل سپندارمذگان و ولنتاین هم اگر بدانید ثوابش بیشتر است) همش بهانه است واسه کمی شیرین بازی در آوردن مردم برای یکدیگر که کمی آداب و رسوم محبت کردن تجربه کنند به بهانه های غیر خانوادگی و ... (بالای هجده سال بود ادامه جمله) و کاسبی فروشگاه های غیر عروسک فروشی و عطر فروشی و گل فروشی و بوتیک و غیره و غیره هم رونقکی بگیرد در کوران تورم و گرانی بی سابقه در محله و کوچه ما (جسارت به محله هیچکس دیگری نشود!) و چرخی بچرخد و ما هم به جای گیر دادن به این موضوعات پرت و بی فایده بهتر است چرتکه به دست بگیریم و شروع کنیم به شمردن روزهای آشخوری و موتوری و ستوان سولاخی مان در ارتش و پلیس و سپاه معظم که آخرش معلوم نشد 18 بود یا 24 یا 42 یا 81 ماه یا سال یا قرن و قس علیهذا ...


نتیجه گیری پلورالیستی: روز مرد داریم. خدمت سربازی اجباری هم همینطور. اینجا متکثرترین و  آزادترین کشور دنیاست.

نتیجه گیری سانتامانتالیستی: مهم نیت خوب در تبریکات است. باقی اش به ما مربوط نیست.

نتیجه گیری ادیبانه: تاجر ورشکسته شاعر میشه، شاعر پولدار میره تاجر میشه.


پی نوشت: بدی، خوبی، غرولند و ضدحال، هرچی از من به یاد دارید حلال کنید. اگر عمر باقی بود در اولین فرصت بازم اینورا پیدام میشه. به سبک مهدی (دو): خداحافظ

ما هنوز همانیم؟! (Are We The Same We)

اول می گوید ما هنوز همانیم و هنوز بر همان حرف های قبلی هستیم. بعد کمی فکر می کند و میپرسد: حرف های قبلی آیا می دانستید چه بودند؟



پی نوشت۱: می گویند مردم ایران «حافظه تاریخی» ندارند. اینهم از آن حرفها است. این ملت گرانقدر در شبانه روز اصولا مگر چقدر مطالعه و تفکر دارد که بشود راجع به اندازه حافظه اش و محتوای درون آن صحبتی کرد؟


پی نوشت۲: عکس تزئینی است و اشاره به هیچ چیز نامربوطی که از حافظه تاریخی ملت محترم پاک شده ندارد. ما را به صحنه تصادف شدید رانندگی در سر چهار راه چه کار؟ ما را به چکیدن خون و جان باختن مصدومان بر روی آسفالت داغ تابستان چه کار؟ ما در اخترک چهارم خودمان خوش نشسته و در حال شمردن پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و یکمین هیچ چیز زندگی مان هستیم.

روز معلم و پریشانی ما (Teachers' Day and our Sorrow)



پیش درآمد: در بعضی کشورها برای تجلیل از معلمان روزی به نام روز معلم نامگذاری شده‌است. بعضی از آنها تعطیل هستند ولی بعضی دیگر در روزهای کاری گرامی داشته می‌شوند. پس از  پیروزی انقلاب اسلامی در ایران روز معلم به مناسبت بزرگداشت آیت‌الله مرتضی مطهری که در تاریخ ۱۲ اردیبهشت به دست اعضای گروه فرقان ترور شده است به این عنوان نامگذاری شده است. البته قبل از انقلاب نیز روز معلم در ۱۲ اردیبهشت برگزار می شد و مناسبت آن، کشته شدن یکی از معلمان به نام دکتر ابوالحسن خانعلی در روز ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ در تجمع اعتراض‌آمیز معلمان در میدان بهارستان تهران بود.


«۱» نوشت: این روز معلم هم برای ما شده حکایت معافیت های مالیاتی حق التدریس  که توسط افراد محترمی بالا کشیده شده، دانشجویانی که درس خواندن برایشان یعنی پیچاندن استاد و بسنده کردن صرف به نمره و مدرک، تبریکات خشک و خالی و دک و پزهای عالی پوسیده عنوان مدرسی دانشگاه و البته حکایت همان جیب های همیشه خالی و بیمه های ناقص و بی اثر و  سالهایی که صرف سپید کردن موها در کلاس درس می شود و خود بخوان باقی داستان ...



«۲» نوشت: مادر با یک عالمه کارت تبریک و هدیه های جورواجور مدرسه های مختلف می آید خانه و آدم یادش می آید که امسال هم روز معلم آمده و باز هم گوشی موبایل و صفحه فیس بوک پر میشود از تبریکات متعدد و سالی که نکوست از بهارش پیداست که اصلا ایامی خوبی در پیش روی زندگانی معلم و معلم زاده و جد اندر جد معلمان هیچگاه نبوده که بخواهد امروزه اوضاع بهتر باشد پس به قولی «هر چه کنی، همان است که بوده»...



نتیجه گیری صنفی: حق التدریس در ایران ساعتی پنج الی شش هزار تومان است. یعنی معلم یک آدمی هست در سطح راننده تاکسی، مغازه نانوایی، پلیس راهنمایی و رانندگی سر چهار راه، کارمند ادارات (همان منشی و آبدارچی مؤدبانه) و اقشاری توی همین مایه ها ...

نتیجه گیری اجتماعی: اگر فارابی یا ابوریحان در زمانه ما می زیستند احتمالا ترجیح میدادند مغازه صافکاری ماشین یا بقالی راه بیندازند به جای آنکه سنگ لوح آپولو 11 برای قرار گرفتن در ماه به نام ایشان باشد.

نتیجه گیری ادیبانه: نمره بده تا شوی محبوب. معلم باش تا شوی مغضوب.

یادی از دیوار (Divar Memorial)



پیش درآمد: اوایل دهه 1380 بود و ما در نیمه دوران دانشجویی خودمان به سر می بردیم. نسیم تحولات اجتماعی بالأخره به دانشگاه ما هم رسیده بود و تکاپوی عجیبی در بین دانشجویان کم تعداد آن زمانش به راه افتاده بود. به همراه تنی چند از دوستان یک انجمن دانشجویی داشتیم که از سوی حراست و امور فرهنگی به «انجمن دانشجویان مستقل» خطاب گشت و این عنوان «مستقل» که مرکز اشتراک فکری اعضای آن یعنی مستقل بودن از تشکلهای فرهنگی آن موقع مثل «طلوع بیان» یا «ایکار» تا آخرین روزی که فعالیت نشریه و برد مطبوعاتی داشتیم ادامه یافت. آخرین روزهای عمر این انجمن همزمان بود با تأسیس یک انجمن علمی به نام «کمیته فعالیت های فوق برنامه گروه کامپیوتر»  که بعد از گذشت اینهمه وقت از تأسیس آن هنوز هم دقیقا معلوم نیست نتیجه و برآیند کار کدامیک از مؤسسانش بوده است (!): مهندس هاشمیان که دنبال راه اندازی یک انجمن بود، حاج مهدی مدبر خان اتابک  (دامة توفیقاته) و گروه برنامه نویسی اش، یا برادران ZKK که بعدها البته نفرات دیگری نیز به ایشان اضافه شد. مثل ته مانده های نشریه  اکسیژن و البته رسوبات نشریه دیوار مثل بنده ... بعدها هاشمیان چندین انجمن مشابه گروه فوق برنامه با ورودی های مختلف رشته کامپیوتر تأسیس و تعلیق کرد و ایشان هنوز هم برای برنامه های فوق برنامه ای در آن دانشگاه امروز کمی اسم و رسم دار صرف وقت میکند. البته حواریون دوره های مختلف ایشان امروزه راه و روش خود را در زندگی در پیش گرفته اند و کمتر به خاطرات و حوادث آن دوران خوش باورند هنوز...

نوشتار: در فیسبوک اخیرا دیده ام که انجمن فیسبوکی دانشگاه علوم و فنون مازندران دارد یواش یواش وزنی پیدا می کند در کل شبکه اجتماعی دوستان ما و چند تن از دانشجویان  دوره های بعد از ما در تلاش هستند تا بیشتر به مسائل روز اشاره داشته باشند. یکی از بحث ها که در یکی از تاپیکها مختصری اشاره بهش شده بود در رابطه با شورای صنفی بود و گویا خیلی از عزیزان  ورودی های بعدی از ماجراهای شورای صنفی OFU بی خبر هستند به گونه ای که تصور میکنند اصلا مجوز و آیین نامه ای برای تأسیس شواراهای صنفی در دانشگاه های غیر انتفاعی وجود ندارد. لذا به نظرم رسید با توجه به اینکه چنین موضوعی صحت نداشته و مسئولین آن دانشگاه به دلایل دیگری از بحث راه اندازی مجدد شورای صنفی طفره می روند،  یکی از نسخه های نشریه دیوار را که به نتایج اولین و آلبته آخرین انتخابات شورای صنفی پوشش داده بود را مجددا منتشر کنم تا ضمن یاد کردن از دوران نشریه دانشجویی دیوار خودمان این موضوع نیز برای برخی از دانشجویان مشخص شود که قبلاً چنین نهادی در OFU بوده و اتفاقا خیلی هم فعال بوده و اینکه اگر میخواهند مطالبات صنفی شان را پیگیر باشند حداقل قدیمی های صنفی کار را بشناسند!

برای دریافت شماره 3 و 4 نشریه دیوار به صورت فایل PDF اینجا را کلیک نمایید.

پی نوشت: در پی استقبال از مطلب خودزنی به سبک مهدی (2) اعلام می شود یادداشت های شماره منتشر شده از دیوار را که ملاحظه بفرمایید به برخی از جنبه های ضرورت آن خودزنی نسبت به خودم بیشتر پی می برید!

خودزنی به سبک مهدی (دو) (Suicide in Mehdi'2 Style)

پیش درآمد: لازم به ذکر است عنوان مهدی (دو) را یکی از دوستان برای اشاره به دوست مشترک دیگرمان (مهدی کرشته) به کار می برد. دلیلش هم این بود که توی گروه دوستان ما تعداد مهدی ها خیلی زیاد بود. اما چرا به سبک مهدی کرشته؟ به دلیل آنکه ایشان سبکی در وبلاگشان بداع کردند که شبیه تصویر روبرو هستش. (البته اگر روی وب نشان داده نشد دانلود کنید و آفلاین ببینید). سبک مزبور پریشان نامه نام داشته و در طی آن نویسنده از یک نقطه زمانی و یا مکانی خاص شروع به شرح روایتی مملو از بد و بیراه نسبت به افکار و رفتار خود در گذشته و یا زمان حال می کرد. از آنجایی که این نوشته نیت و قصد مشابهی دارد، چنین عنوانی برای متن برگزیده شده و در ضمن هرگونه تاثیرپذیری از متن بر عهده خواننده بوده و مطالعه آن برای افراد ۱۸تا ۲۵ سال توصیه نمی شود.


پرده اول: داشتم خاطرات گذشته و نوشته های پیشین خودم را مطالعه می کردم که برخوردم به یک مجموعه قدیمی که با ادبیاتی نسبتا ضعیف در حدود هفت سال قبل نوشته بودم. سبک کار یک نوع خاطره نویسی روزانه بود که در کنار آن داستان عاشقانه ای هم نقل شده و چون نویسنده (یعنی خود خاک بر سرم) خیلی تازه کار بوده، هرجا مطلب و واژه کم آورده دست به دامن شاعران و نویسندگان مشهور برده تا شاید رنگ و لعابی به کار داده شود. خلاصه نزدیک صد و چهل پنجاه صفحه سیاه مشق را که زیر و رو کردم شاید بهترین روایتش مربوط به داستان کیوسک تلفن بود که مثلا در این سطح و رده اشاره کرده به موضوع:

«از ساختمان دانشگاه که خارج می شدم، ناخودآگاه خودم را در حال رفتن به سمت مخابرات دیدم. شاید او برای سومین بار از پنجره کلاس شاهد رد شدن من از کنار داربستها بود. شاید هم اصلاً برایش مهم نبود ...» []

غم انگیزش اینجاست که این نوشته ها خیلی وقت بردند تا نهایی و جمع بندی شوند و من هم که در آن زمان فکر میکردم شاهکار ادبی نوشتم (!) غیر از مخاطب اصلی (که امروزه جدا از همه آن داستانها و بلاهت های دوران نوجوانی، هنوز هم جزو دوستان من هستش) حداقل به ده نفر دیگر هم نسخه هایی از این کار دادم که امیدوارم همه نابودش کرده باشند!


پرده دوم: یک دفتر شعری آماده کردم که حاصل ده سال تفکر و تلاش برای مکتوب کردن برای حسهایم هست. پونصد شونصد بار ویرایش کردم و با توجه به زمانه یه سر و دو گوشی که در آن به سر می بریم قبل از ارشاد خودم کلی سانسور پانسور کردم موارد مسأله دارش رو، اما پریشب که تازه از زیر تیغ یکی دو تا منتقد هم با عبارت «بسیار خوب هست» خارج شده بود، گفتم یه بار دیگه هم ورق بزنم و دیدم که زرشک، هنوز یه عالم سکته دارد و بعضی جاها نثر مسجع شده. خلاصه بازم خورد توی ذوقم که آخه مرد حسابی خوب مگه مجبوری؟ برو همان کشک خودت (برنامه نویسی/IT و غیره) را بساب و این غلط های زیادی به تو نیومده. تو رو خدا این متن را نگاه کنید


           «عطر گلها در بهار رابطه پیچیده بود.

             و ما

                  مسخ نشده و پر شور

            در پنجره های عادتِ 
                             دنیایی که بنایش کرده
                                          و به آن خو گرفته بودیم ....»


خداییش این قسمتش خیلی وصله ناجوری از آب دراومده و تازه چیزی که شما می بینید حاصل چندصدبار اصلاحیه خوردن هستش وگرنه اولین نسخه که اصلا دیگه حرفش رو نزن...


پرده سوم: سر دعای سال تحویل امسال یک نفر رو بخشیدم. فکر کنم خودش هم حدود یک هفته بعد که تو FB درخواست دوستی اش را قبول کردم موضوع رو فهمید. قدیمی هایی که منو میشناسن میدونند منظورم به چه شخصی هست لذا ذکر نام بماند طلب تان. اما تراژدی قضیه اینه که وقتی الان دارم به کل قضیه فکر میکنم، متعجبم که چرا اینهمه وقت طول کشید. هفت سال پیش من یه آدم خام و آس و پاس بودم که هیچ ارزشی نداشت. اینکه آنوقت انتظار داشتم  طرف با من بماند را دیگر مثل گذشته که بهش میگفتم «عشق» نمی فهمم  و الان عبارت «خودبزرگ بینی ابلهانه» عبارت مناسبتری است. اما این روزا اصلا نمیتونم درک کنم چرا قبلا به خودم میگفتم امکان نداره ببخشمش، خیلی عذابم داده، چندین سال افسردگی و ناراحتی بهم تحمیل کرده و ... همش فکر میکردم اون رفته به کیف و زندگی مشغول شده و من رفتم به فنا. اما این روزا میدونم که اونم مثل من یه آدم بی تجربه بوده که خیلی هم بهش سخت گذشته گردش ایام. به همه ما سخت میگذره. منتها بعضی ها بیشتر به خودشون سخت میگیرن و ناراحتی و غصه مضاعف میشه. فکرش را بکن. یه عالم شعر و نوشته راجع به حسی داشته باشی که به تازگی فهمیدی نابالغ و بچه گانه بوده. خیلی سوزش داره، مگه نه؟

پرده چهارم: یه دوستی دارم که همیشه به صورت مستعار اونو ساخاروف صدا میکنم. ما از نه سال پیش تاکنون خیلی با هم رفیقیم. اینقدر که حتی وقتی جریانات سال 88 پیش اومد و خط های سیاسی مان هم کلا جدا شد از همدیگر بازم هنوز با هم دوست ماندیم. چند سال پیش و مدتی بعد از اینکه به همراه شرکایم تصمیم گرفتیم آرادستان را ببندیم، این دوست نکته سنج یک روز هنگامی که در کنار آبنمای فرهنگستان هنر نشسته بودیم یه جمله ای به من گفت که الان بیشتر دستم اومده منظورش چی بوده. ساخاروف گفت: «فلانی تو تا حالا توی برج عاج نشسته بودی، الان یه چند وقتی هست که ازش اومدی پایین.» فکرها و نوشته های خودم (حتی اونهایی که اخیرا توی همین وبلاگ نوشتم) را نگاه میکنم میبینم که راست میگفت. یکطرفه به قاضی رفتن، حکم نهایی دادن، جمود و انعطاف ناپذیری فکری از سر تا پای نوشته هام میباره. روشنفکرنما بودن بیشتر دهه قبل زندگیم رو به باد داده و الان چیز خاصی ندارم که بگم دارای Value و ارزش شده باشه. خیلی ضایع است، مگه نه؟

پ.ن: قصه و لطیفه نمیخوام بگم اینجا برعکس همیشه. فقط میخوام بگم چقدر خوبه آدم بشینه با وجدان خودش کلنجار بره به سبک مهدی (دو) و بعد برسه به این جمع بندی که باید تغییر کنه و علاوه بر اینکه حق تغییر کردن داره، توانایی اش رو داره و فقط باید انصاف داشته باشه قاضی این محکمه وجدان...

طیف خاکستری (Gray Spectrum)


مسائلی هست که وقتی درباره آنها تفکر می کنیم، معمولا نتیجه ای به دست نمی دهد و یا همانگونه که هستند رها شده و یا به کلی با مرور زمان به دست فراموشی سپرده می شوند. زندگی ما پر شده از قضاوت ها و سلیقه های سیاه و سفید و همیشه سهم منفی ها بیشتر است. به طوری که اغلب تعبیر خرابی اوضاع و احوال زندگی در زمانه جمع بندی کلی ما از مجموعه شرایط می باشد. در سرگردانی و پریشانی ناشی از قرار گرفتن در چنین شرایطی احساس پوچی و بی هدفی می کنیم و سوق داده می شویم به استفاده از لحظات زمان حال و یا افسوس گذشته را خوردن و یا انجام برنامه ریزی های کوتاه مدت برای آینده نامعلوم. این در حالی است که قوانین نظام حاکم بر طبیعت (یا همان تنازع برای بقا) همانند چندین هزار ساله گذشته تغییری نداشته و فقط مشکلات جدید ما به صورت سربار، کیفیت درگیر شدن با نظام مذکور را تغییر داده است.
وقتی همه فیلم ها و داستان ها پر شده از نگاه های تازه به مسائلی که از دیدگاه ما معضلات اجتماعی محسوب می شده اند؛ وقتی خیانت در دوستی و یا رابطه آن زشتی سابق را ندارد و خصلت های بد مانند خودخواهی، دروغ، ریاکاری و غیره دیگر خیلی بد نیستند و برای حفظ انسجام زندگی ضرورت پیدا میکنند؛...
به نظر می رسد در چنین جهان مبهم و بدون ثباتی، بسیاری از معیارهای فکری و استدلالی پیشین ما در حال از دست دادن کارایی شان هستند و گویی جریان های فکری جدیدی از راه رسیده و حقانیت خود را اثبات کرده اند و ما در فضای پلورالیستی حاکم شده بر مناسبات روزمره زندگی همچنان سرگردان باقی مانده ایم که آیا دیدگاه های پیشین ما در خصوص دو قطبی «خیر و شر» یا «سیاه و سفید» در مسائل اخلاقی، انسانی و فرهنگی همچنان کارکرد دارند و یا باید طرحی نو در انداخته شود و به طیف خاکستری جدیدتری فکر کرد.

درباره چهارشنبه سوری (About Chaharshanbe-Suri)

به نقل از مطلب «آیین چهارشنبه سوری» منتشر شده در بیابانها و کویرهای ایران


یکی از آیین‌های سالانه‌ ایرانیان چهارشنبه سوری یا به عبارتی دیگر چارشنبه سوری است. ایرانیان آخرین سه‌شنبه‌ سال خورشیدی را با بر افروختن آتش و پریدن از روی آن به استقبال نوروز می‌روند. چهارشنبه سوری، یک جشن بهاری است که پیش از رسیدن نوروز برگزار می‌شود. مردم در این روز برای دفع شر و بلا و برآورده شدن آرزوهایشان مراسمی را برگزار می کنند که ریشه‌اش به قرن‌ها پیش باز می گردد. مراسم ویژه‌ آن در شب چهارشنبه صورت می‌گیرد برای مراسم در گوشه و کنار کوی و برزن نیز بچه‌ها آتش‌های بزرگ می افروزند و از روی آن می پرند و ترانه می‌خوانند.



مراسم چهارشنبه سوری


بوته افروزی

در ایران رسم است که پیش از پریدن آفتاب، هر خانواده بوته‌های خار و گزنی را که از پیش فراهم کرده اند روی بام یا زمین حیاط خانه و یا در گذرگاه در سه یا پنج یا هفت «گله» کپه می‌کنند. با غروب آفتاب و نیم تاریک شدن آسمان، زن و مرد و پیر و جوان گرد هم جمع می‌شوند و بوته‌ها را آتش می‌زنند. در این هنگام از بزرگ تا کوچک هر کدام سه بار از روی بوته‌های افروخته می‌پرند، تا مگر ضعف و زردی ناشی از بیماری و غم و محنت را از خود بزدایند و سلامت و سرخی و شادی به هستی خود بخشند. مردم در حال پریدن از روی آتش ترانه‌هایی می‌خوانند.

[ایرانیان قدیم] خاکستر چهارشنبه سوری، را نحس می‌دانستند، چون بر این باور بودند که مردم هنگام پریدن از روی آن، زردی و بیماری های خود را به آتش سرایت می دهند و در عوض سرخی و شادابی آتش را به خود منتقل می کنند.

[این رسم در بین غیر زرتشتیان ایرانی هنوز هم رواج دارد. هرچند در سالهای اخیر به تدریج کمرنگتر شده است.]


قاشق زنی 

[در رسمی دیگر] زنان و دختران آرزومند و حاجت دار، قاشقی با کاسه‌ای مسین برمی‌داشتند و شب هنگام در کوچه و گذر راه می‌افتادند و در برابر هفت خانه می‌ایستاذند و بی‌آنکه حرفی بزنند پی در پی قاشق را بر کاسه می زدند. صاحب خانه که می‌دانست قاشق زنان نذر و حاجتی دارند، شیرینی یا آجیل، برنج یا بنشن و یا مبلغی پول در کاسه‌های آنان می‌گذاشت. اگر قاشق زنان در قاشق زنی چیزی به دست نمی آوردند، از برآمدن آرزو و حاجت خود ناامید می شدند. گاه مردان به ویژه جوانان، چادری بر سر می‌انداختند و برای خوشمزگی به قاشق زنی در خانه‌های دوست و آشنا و نامزدان خود می‌رفتند. 


آش چهارشنبه سوری 

خانواده‌هایی که بیمار یا حاجتی داشتند برای برآمدن حاجت و بهبود یافتن بیمارشان نذر می کردند و در شب چهارشنبه‌ی آخر سال «آش ابودردا» یا «آش بیمار» می‌پختند و آن را اندکی به بیمار می‌خوراندند و بقیه را هم در میان فقرا پخش می‌کردند.


با اندکی تغییر و تلخیص نسبت به متن اصلی


پ.ن اول: در چهارشنبه سوری خواندن آوزهایی مثل «سرخی تو از من ، زردی من از تو» و یا «غم برو شادی بیا ، محنت برو روزی بیا» و یا «ای شب چهارشنبه ، ای کلیه جاردنده ، بده مراد بنده» رواج داشته و به خوبی بیانگر این است این مراسم نه یک برنامه مذهبی بلکه یک کارناوال شادی و جشن بوده و به نظر می رسد از این جنبه باید با جشنهایی مثل هالوین (مربوط به فرهنگ کشورهای آنگلوساکسون) در یک رسته قرار بگیرد. در صورت تمایل برای آگاهی دقیقتر از پیشینه تاریخی چهارشنبه سوری اینجا را ملاحظه نمایید. 


پ.ن دوم: یه خاطره مبهم دارم از دوران کودکی ام راجع به چلچراغی که در شام غریبان در یکی از هیأتهای عزاداری محله ما روشن می کردند که ظاهراً این سنت باید ارتباطی با چهارشنبه سوری داشته بوده باشد چون بعدها که تحقیق کردم فقط در عزاداری های ایرانیان این رسم مشاهده شده است. اینکه نور و آتش نشانه و ساختاری برای استفاده در جشن و عزا اداشته باشد خیلی جالب است چون کدو تنبل هالوین مطمئناً چنین قابلیتی ندارد!

یه روز خوب میاد (A Good Day Will Come)


لابلای اینهمه اخبار بد (گیر نده که توضیحاتش خیلی زیاده) که هر روز مثل پتک میخوره توی ملاج ما (حالا اگه جای دیگه هم میخوره ما همان ملاج را ملاک قرار بدهیم بهتر است و تو خود حدیث بخوان، چشمک) بالأخره یه خبر خوب هم نصیب شود جای شکرش باقی است. عکس بالا تنها تصویر منتشر شده از مراسم جشن عروسی حاج مهدی مدبر خان اتابک مشهور به ماکسیم الممالک صدراعظم معزول و محفوظ آرادستان و بانو صباءالسلطنه مرادمند جلالی ملقب به سلطان صبا (دامة برکاته) هست که امیدواریم عروس و داماد هر چه سریعتر با انتشار اخباری مبنی بر بودن در قید حیات و دفع شرارت های گوناگون زندگانی دست به گریبان روزمره تکراری، جماعت کثیری از علاقه مندان شوروی سابق (همان آرادستان مرحوم) و البته ایادی استکبار جهانی (آسان افزارستان جدیداً جنوبی) را از نگرانی برهانند.

پ.ن: خیلی علاقه مندیم در خصوص مطالب مختلفه یومیه و گردش احوال ابنای بشر نگارش کنیم ولی قلممان چسبیده ته جامدادی و به حالت قهر هیچ قصد همراهی نمی نماید. لذا اگر رخصت و مجالی باشد در وقتی بهتر بفرساییم بر وب نوشت تار عنکبوت زده سابقا آزاد انشاء الله در چیزی شبیه به روز خوبی که وعده شده میادش بالأخره و ما هنوز اندرخم یک کوچه ایم.

درک بی ثباتی (Instability Understanding)

به نقل از نوشته «درک بی ثباتی» منتشر شده در ایده های جدید

نوشته ران گیبسون


ما در عصری که پر از حوادث گوناگون است به سر می بریم. بسیاری از چیزهایی که به زندگی ما شکل و سامان می‌بخشیدند در حال نابود شدن هستند. نهادهایی که به وجود آنها نیاز داشتیم. به اعتقاد من، برای اینکه احساس اطمینان، هدفمندی و زندگی معنی‌داری داشته باشیم باید تا حد امکان آینده را درک کنیم. در تمام چیزهایی که به ظاهر بی‌معنی و ناشناخته‌اند، معناها و دلایلی نهفته است .هر چند تصویر فراسوی ما ممکن است پر هرج و مرج باشد. با این حال هرج و مرج واژه نامناسبی برایی توصیف اوضای جهان است. در علوم، هرج و مرج به معنای بی‌نظمی کامل نیست. هرج و مرج در واقع بر این تأکید دارد که الگوهای منطقی برای هر چیزی و دلایلی برای وقوع پدیده‌ها وجود دارد، اما جاهای خالی یا حلقه های گمشده ای در این استدلال وجود دارد که به شما اجازه می دهد در نتایج به دست آمده تأثیرگذار باشید. این همان چیزی است که برای من در میان این همه نامعلومی و آشوب خیلی جالب است، زیرا معلوم می شود که آینده به طور کامل از قبلا پیش بینی نشده است ـ حتی در علوم ـ و این یعنی این که کمترین تلاش ما برای فهمیدن و تغییر دادن، تغییر مختصری در جهان ایجاد می کند و این اساس رشد و پیشرفت در جامعه بشری است.

از یک منظر، من به آینده با این همه عناصر نامعلوم و پرخاطره بدبین هستم. در عین حال احساس قلبی خوبی دارم، چرا که این عصر را پر از فرصت های بزرگ برای افرادی می دانم که هرگز فکر  نمی کردند می توانند در جهان تأثیرگذار باشند.....


برای دریافت مقاله به صورت فایل PDF اینجا را کلیک نمایید.


ادامه مطلب ...

بدون شرح - ۹-۹-۸۹ (Untitled - 9-9-89)


این تصویر مربوط به 9 و 9  دقیقه صبح روز سه شنبه 9 آذر 1389 در حیاط دانشگاه علوم و فنون میباشد. قرار بود همه دوستان بیایند بعد از چهار پنج سال دور هم جمع بشویم. عطف به نوشته همه چیز درباره ما که مدتی قبل نوشته بودم، ترجیحاً حرف دیگری زده نشود بهتر است.