دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

یک عاشقانه در خیابان (a Love Story in Street)


پیش‌درآمد: نمی‌دانم اصلاً چطور شد که تصمیم گرفتم بروم و ببینمش. لابد پیش خودتان فکر کردید قرار است یک داستان عاشقانه رمانتیک جدید تحویل‌تان بدهم. نه جانم! به هیچ وجه؛ به هیچ وجه؛ این یکی نمی‌تواند عاشقانه‌تر از داستان‌های قبلی باشد. یک نقل قول معروفی از هگل هست که می‌گوید: «تاریخ دو بار تکرار می‌شود، یک بار به صورت تراژدی و یک بار هم کمدی»؛ لذا این عاشقانه خیابانی که می‌خواهم برایتان تعریف کنم اصلاً شبیه تراژدی‌های قبلی زندگی‌ام نیست بلکه ماهیتی طنز و فانتزی دارد.


داستان از اینجا شروع شد که گشت و گذار فیسبوکی برخی از دوستان شدیداً علاقه‌مند به فرهنگ شبه‌پاپاراتزی ایرانی در یکی از همین گذرهای تاریخی زمستان یکی دو سال قبل، محض شوخی و خنده هم که شده، اسباب برچسب زدن نام این حقیر به زعم عزیزان دم بخت به جریان یک عشق و عاشقی خیالی را فراهم کرد. حالا چون نباید اشاره مستقیم شود به کسی (قبلا مورد انتقاد قرار گرفتم که چرا فرضا نام فلان هنرپیشه و غیره و غیره را در یکی از پست‌های وبلاگم نوشتم)؛ زیاد پی‌اش را نگیرید که طرف اسم و رسمش چی بوده و چه کاره بوده و غیره و غیره. همینکه شاعر بوده و خوش سیما و البته با جسارت، کافی هست تا سوژه شود توسط دوستان لاابالی مختلف‌الاضلاع که برای بنده دستی بگیرند و به زعم خودشان پوست خربزه‌ای به زیر پای انداخته و عقل و هوشی به در کنند. البته خودتان بهتر می‌دانید وقتی از معشوق فقط نامی بدانیم و یا عکس و فیلمی در اینترنت و گوشی موبایل افراد دیده باشیم، به عدد مشاهدات و مباحثات شکل گرفته، پای عشق و عاشقی وسط هست با توجه به این مؤلفه فرهنگی غنی پیجویی افراد مشهور در همه جای کائنات؛ لذا من هم قضیه را به فال نیک گرفته و همداستان با تفکری خلاف ذهنیت ایشان آنچنان فاز تکذیب و انزجار آغاز کردم که کم کم خودم هم باورم شد اثر شخصیت والد ناخودآگاهم بسیار لجبازتر از کنجکاوی شخصیت کودک درونم گشته و اینجور شد که چند هفته‌ای قبل از سال تحویل وقتی در همان شبکه اجتماعی فیسبوکیه آگهی برگزاری گالری نقاشی از معشوق خیالی منتسب را ملاحظه کرده از آن طرف پشت بام افتاده و یکهو خودم را در حال فکر و خیال جهت رفتن و دیدارش تصور نمودم.
جریان این دیدار خیالی خیلی جالب است. در ابتدای امر باید مثل همه داستان‌های کلاسیک عاشقانه مشکلاتی بر سر راه عاشق باشد تا معشوق دور از دسترس به نظر آید. و همینطور هم بود؛ چون برای رفتن به میعادگاه (تصور یک بنای گوتیک داشته باشید در نقطه‌ای از شمال شهر تهران!) پس از خلاصی از پادگان نظامی و تهیه مختصری غذا و تعویض لباس‌ها در گوشه‌ای از خیابان روبروی پادگان، باید از کوچه پر ترافیک سابقاً مشهور به بزرگراه صدر گذر می‌کردم که اینقدر دوست داشتنی و جذاب بود بارش گلوله‌های برف و تمام شدن بنزین در وسط راه که به ناچار از اولین خروجی فرار را بر قرار ترجیح داده و از کوچه پس کوچه‌های الهیه راه پمپ بنزین فلک زده‌ای را در پیش گرفتم و مدت کوتاهی بعدتر که در صف پمپ بنزین خودم را پشت به محل قرار خیالی‌ام تصور می‌کردم، بلند بانگ نقالی و شاهنامه‌خوانی نامتوازنی قصه جدال رستم با دیو سپید مازندران را در سوی دیگر پرده‌سرای ذهنم در تجسم می‌آورد و این امید را به من می‌داد که پس از خلاصی از احتیاجات روزمره باز هم خواهم توانست قدم در راه معشوق گذاشته و مشق عاشقی کنم و اصلاً اگر مزاحمت و مصیبتی نباشد و دست یافتن به معشوق آسان و امروزی باشد که اصلاً مزه‌ای ندارد عشق و عاشقی با چنین موجود سهل‌الوصولی و چه و چه‌ها؛ که مثل رد شدن خودروها از تقاطع خیابان مغز این افکار دائم با من در ادامه آن کابوس روزانه در شهر زمستانی یخ‌زده همراه بود.
حالا که مقدمه چینی بسیار موفقی داشتم در بیان یک داستان تک خطی بی‌اهمیت و توانسته‌ام رکورد جدیدی به رکوردهایم بیافزایم در بحث از دست دادن مخاطبان و شنوندگان داستان به دلیل فقدان مینمال‌گرایی ذهنی و رئال‌نویسی شبه پست‌مدرنی که این روزها مد شده و به بیشتر شبیه طیفی است مابین پندهای بزرگان تا شعارهای سیاسی اجتماعی در قالب استاتوس‌های فیسبوکی؛ بهتر است نقطه فرود داستان و فروکش کردن این داستان عاشقانه در خیابان را برای معدود دنبال کنندگان هنوز این نوشته اینگونه نقل کنم که چون نهایتاً هیچ آدرس فیسبوکی دقیقا مشخص نمی‌کند محل ارجاع داده شده دقیقا کجا است و در چه ساعتی از روز باز است و چگونه باید از وسط شلوغی‌ و ترافیک در محله‌ای که به مخیله‌ات هم نمی‌رسد روزی دوباره گذرت به آنجاها بیافتد به مقصد برسی، به طور ناخودآگاه آدم از ترس حواشی چنین افراد مشهوری که معمولا یا شامل هجوم گروهی از عکاسان و خبرنگاران می‌شود و یا حمله پلیس و نیروهای امنیتی؛ می‌تواند عطای دیدار با معشوق خیالی بخشیده و از نیمه راه بازگردد و از آنجا که قرار نبود این ماجرا به فرمی تراژیک تمام شود لذا من عزم خودم را جزم کردم هر طور که شده راهی به گالری نقاشی پیدا کنم و البته تلاش مضاعفی که به خرج دادم به ثمر نشسته و مدتی پس از ساعت سه بعد از ظهر خودم را در مقابل درب محل آدرس داده شده یافتم و بر خلاف تصورم گویا این میعادگاه به هیچ عنوان کارزاری برای حضور کرور کرور عاشقان و رقیبان نبود و خانه‌ای بود با نمای کرم‌رنگ و البته رنگ‌پریده که دربش بسته بود و برای ورود می‌بایست زنگ زد و چون من در فانتزی ذهنی‌ام مثل همیشه یادم رفته بود تمام حالت‌ها را در نظر بگیرم هیچ جمله و دیالوگی آماده نداشتم که به آنطرف آیفون وقتی می‌پرسد: «کیه؟» به عنوان جواب بر زبانم جاری کنم. لذا همینطور مستأصل مدت کوتاهی در کنار درب خانه ایستادم تا شاید از خرده فرهنگ معروف موج‌سواری که در همه آحاد ما ملت به خوبی نهادینه هست بهره گرفته و همراه با اولین گروه رقیبان یواشکی خودم را به داخل میعادگاه جا کرده و سپس جدال رندانه‌ام را آغاز نمایم. اما همانطور که در هوش‌مصنوعی خوانده‌ایم و گفته‌اند که مرتکب شدن اشتباه‌های جدید برای جبران خطاهای قبلی منجر به فاجعه خواهد شد این بار هم چون مرحله قبل شدیدا رکب خوردم و هیچکس هم نیامد به سوی درب گالری؛ پنداری که ساعت‌ها و روزها از پایان نمایش عمومی گالری گذشته باشد و چونان همیشه تاریخ ما دیر رسیده باشیم. کار به جایی رسید که حتی پیرمرد و پیرزنی که دسته‌گل به دست در همان حوالی می‌پلکیدند هم بی‌تفاوت عبور کردند و من همچنان پشت درهای بسته ماندم و به گمانم بر اساس قضاوت منصفانه شما تراژدی جدیدی را تجربه کردم.


اما چیزی که این تراژدی عاشقانه را در نزدیک سی‌سالگی برای من به یک فانتزی جذاب تبدیل می‌کند تجربه آن حس هجده نوزده ساله بازیگوش خودم بود که سال‌ها بود از دست داده بودمش و فکر می‌کردم در اصالت جبری وجود خودم دیگر هیچگاه برای لحظه‌ای نتوانم حسی شبیه آنچه در آن دوران نوجوانی و شیطنت‌های اینچنینی (که بدون هیچ هدف بزرگی انجام می‌دادم و پیامدهایش را با لذت پذیرا بودم) داشتم را مجدداً تجربه کنم. اما خوشبختانه اینگونه نبود و در بعد از ظهری که دست خالی از مصاف عاشقانه با معشوق از همه جا بی‌خبر به سمت پایین شهر در حرکت بودم به جای حس اندوه و ناراحتی همیشگی، شادمانی وصف‌ناپذیری در زیر پوستم موج می‌زد؛ پنداری که یک پروانه در حال متولد شدن باشد و کوله‌بار ابریشمی پر ارزشی که همیشه به همراه داشته و به داشتنش افتخار می‌کرده اسباب مزاحمت در اوج گیری در دهه دیگری از زندگی‌اش به نظر برسد و الان که از شر آن دیوار شیشه‌ای خیالی خلاص شده سبک‌بال با سرعتی بالا در حال حرکت در بزرگراه زندگی است.
نظرات 7 + ارسال نظر
پ. پژوهش شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ق.ظ http://ppajouhesh.blogfa.com

خوشحالم که قصد کردی جمله‌ی بلند و تو‌در‌تو رو هم امتحان کنی حالا مهم نیست خودت اون رو به عنوان مگس‌کش انتخاب کردی یا یک شیوه‌ی جمله‌بندی بهتر؛ فقط خواستم برای کمک بهت که جمله‌بندی بلندت بهتر بشه یه مقاله‌ی خوب از مجید اسلامی رو که توی بلاگش هم گذاشته معرفی کنم بخونی: «زیبایی‌شناسی جمله‌ی بلند»:
http://haftonim.blogfa.com/post-18.aspx
http://haftonim.blogfa.com/post-19.aspx

آقا تشکر بابت لینک. به نظر خودم متن خوب در نیامده. البته من قبلا هم این تیپ کار را در همین وبلاگ داشتم. اما کل متن کوتاه بوده و جملات بلند توی ذوق نمی‌زده. به نظر خودم این فرم نگارش اگر نتونه با محتوا به خوبی آمیزش داشته باشته از پس تک‌نگاری یا مینیمال‌نگاری امروزه مد شده بر بیادش.

روزهای بی بازگشت شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:57 ب.ظ http://thehumanlife.blogfa.com

:))

عااالی بود.عاشق این تیکه "فرهنگ معروف موج سواری.." شدم.

اصلا قابل شما را نداشت ـ چشمک

یکی از جماعت همان دوستان لاابالی دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:02 ق.ظ

ما نیز از این قصه بی غصه بسی خوشحال گشتیم

البته نظر لطف شماست دکترجون

آرزوهای یکی مث همون دختره دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:37 ق.ظ

الهی بگم خدا چیکارت کنه؟!!
یه عمر آرزوی یافتن شوهر مناسب مو در گالری هام کشیدم و اون روز هم یکی از روزهایی بود که پشت در، تنها و غمگین منتظر دق الباب بودم بلکه یه نگاه پرمهری ببینم!
خب لامصب! اون درو میزدی که الان هم من یه تاج سر خردمند داشته باشم و هم تو یه کنیز هنرمند...

البته نظر لطف شما است. آخه سید این دیگه چه‌جور کارکلیماتوری هست دیگه؟!

2fun سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ب.ظ

حاجی داستان رو خیلی جدی گرتی شما ها.

اتفاقا خیلی شوخی گرفتم ولی خیلی حس خوبی داشتم. گویا شما که خوانده‌ای همچنین حسی نداشته‌ای؟!

2fun سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:03 ب.ظ

ف جا موند





2fun

ساسان جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:43 ب.ظ

جمله "شادمانی وصف‌ناپذیری در زیر پوستم موج می‌زد" خواه ناخواه جریان مشهور قمارباز را در ذهن بیمار بنده تداعی نمود :D

نمی‌دونم شاید حق با تو باشه اما حس اون لحظه شبیه آدمی که سرش کلاه رفته و یا شکست عشقی خورده نبود مهندس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد