دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

شایستگی نیاز به فستیوال ندارد


پیش‌درآمد: اینقدر سرعت تحولات سریع شده که تحلیل آنها و تنظیم زندگی با آنها به نظر کار دشواری است. هنوز مطلبی که برای تحلیل المپیک 2012 لندن نوشتم تکمیل نشده خبر انتخاب ملکه زیبایی سال 2012 به فاصله یک هفته از زلزله آذربایجان به تیتر خبرگزاری‌ها رفته‌است. لذا قبل از اینکه صفحات شبکه اجتماعی ضاله فیسبوکیه دوستان مزین به اخبار و تصاویر این برنامه آراسته شود، نگارش مطلبی کوتاه در این خصوص خالی از لطف نخواهد بود!


«۱» نوشت: فستیوال دختر شایسته دنیا یا ملکه زیبایی جهان (Miss World) یک مسابقه بین‌المللی زیبایی است که هر سال توسط سازمانی به همین نام برگزار می‌شود. شعار اصلی این مسابقه زیبایی هدفمند است و در آزمون‌های آن علاوه بر زیبایی چهره و اندام به معیارهایی چون شخصیت، هوش و روابط اجتماعی، توانایی‌های ورزشی، معلومات عمومی و همچنین مهارت‌ها و استعدادهای ویژه هر یک از شرکت‌کنندگان توجه می‌شود. به فرد برگزیده هر دوره از مسابقه در پایان تاج دوشیزه دنیا و مبالغی به عنوان جایزه نقدی پرداخت می‌شود. او همچنین می‌بایست به مدت یک سال در به کشورهای مختلف دنیا سفر کرده و برای سازمان برگزار کننده فستیوال فعالیت تبلیغاتی داشته باشد. این مسابقه از سال 1951 به مدت 61 سال است که به طور متمادی در حال برگزاری می‌باشد. در ایران هم به ابتکار مجله زن روز از 1965 تا 1978 جشنواره مشابهی هم در ایران برگزار می‌شد.

«۲» نوشت: در فضای جنگ سرد بین آمریکا و شوروی یک نزاع فرهنگی ـ هنری عمیق نیز بین بلوک‌های شرق و غرب برقرار بود که در میادین ورزشی، سبک‌های موسیقی و فستیوال‌ها و جشنواره‌های هنری برگزار شده در آن دوران مصادیق بسیاری از این رقابت زیرپوستی قابل مشاهده بوده‌است. فستیوال دختر شایسته نیز از قاعده مورد نظر مستثنی نبوده و هرساله به عرصه‌ای برای تبلیغ و نمایش مؤلفه‌های فرهنگی بلوک غرب در برابر جو تبلیغاتی ضد سرمایه‌داری شوروی و متحدانش بدل می‌گردید. پس شاید اعطای تاج شایستگی و لباس‌های فاخر و توجه به شایستگی‌هایی که فقط دختران مرفه جوامع غربی در آن دوران می‌توانستند آنها را اکتساب بی‌منظور نبوده و جزئی از همین تقابل فرهنگی با تفکر پرولتاریای شوروی بوده است. اما با فروپاشی شوروی و پیامدهای اجتماعی و سیاسی دهه 1990 از عظمت و شکوه این مراسم به تدریج کاسته شده است. به گونه‌ای که بر خلاف چند دهه قبل در همان جوامع غربی تبلیغ کننده این خرده فرهنگ، Miss World مخالفان سرسختی در بین فعالان حقوق اجتماعی و فعالان مدافع حقوق زنان پیدا کرده که معمولا همزمان با برگزاری جشن پایانی تظاهرات اعتراضی نسبت به آن برگزار می‌نمایند.


«۳» نوشت: اینکه خارج از دریچه اخلاق و تفکرات ایدئولوژیک با چنین پدیده‌هایی مخالفت می‌شود کمی عجیب به نظر می‌رسد، اما مخالفان فستیوال Miss World در بین فمینیست‌های دو آتشه انتخاب دختر شایسته را نوعی توهین به توانایی‌های زنان تلقی می‌کنند و معتقدند توجه به «زن بودن» و بررسی «شایستگی‌هایی که از یک زن باید انتظار داشت» یک سنت فکری مردسالارانه است که تصویری فانتزی و عروسک‌وار و به دور واقعیت‌های انسانی و اجتماعی زنان را مطلوب می‌انگارد و تبلیغ و تشویق زنان به کسب این فاکتورهای جنسیتی نقض حقوق اجتماعی ایشان محسوب می‌شود. در نگاه بیشتر این دسته از فعالان حقوق زنان فستیوال مذکور مانند سالن‌های مد و کلوب‌های شبانه نگاهی افراطی به جاذبه‌های جنسیتی زنان دارد و در معرفی زن به عنوان موجود ضعیف‌تر با تفکرات ایدئولوژیک و مذهبی همداستان است.


«۴» نوشت: برخی از فعالان معتدل‌تر حقوق زنان هم هستند که بیشتر به کیفیت برگزاری این نوع جشنواره‌ها اعتراض دارند و نوعاً معتقدند شایستگی‌های مطلوب چنین برنامه‌هایی در بدنه جامعه این انتظار را ایجاد می‌کند که همه دختران باید درصد قابل قبولی از همه این شایستگی فردی و اجتماعی را دارا باشند و اگر اینگونه نباشند فاقد ارزش انسانی و اجتماعی هستند و اگر دختری باشد که فرضاً همزمان نه شاعر است نه مهارت در نواختن ساز دارد و یا تسلط به زبان‌های خارجی، ممکن است اعتماد به نفسش را از دست بدهد. چون این قبیل فستیوال‌ها در جنس مخالفش این توقع را ایجاد کرده که داشتن همزمان این توانایی‌ها انتظار بالایی نیست و دیگران انجام داده‌اند.


پی‌نوشت: از بین رفتن مرزهای فرهنگی و چندصدایی بودن جهان امروزی یکی از هزاران رهاورد اینترنت و انقلاب اطلاعاتی سال‌های اخیر است که برای انسان امکان تنوع در انتخاب و تریبون برای بیان نظراتش را فراهم کرده‌است. شاید فستیوال دختر شایسته در قرن پیشین با معیارهای ثابت و مشخصی که برای انسان آن دوران در نظر گرفته بود در جهان آن روز مجموعه‌ای از فاکتورهای ثابت را برای «شایسته بودن» و گزینش «شایستگان» فراهم می‌کرد اما به عقیده نگارنده دقیقاً با وقوع تحول انقلابی اخیر و شکسته شدن انحصار رسانه‌ای پیشین جنبش‌های فکری و اجتماعی جدیدی شکل گرفته‌اند که توانایی ایجاد مدل‌های ارزشیابی جایگزین مناسب برای چنین برنامه‌هایی را دارا می‌باشند و انسان مدرن امروزی خیلی راحت می‌تواند با چند لبخند و اسکرول کردن متن اخبار Miss World را ورق بزند و سراغ علاقه‌مندی‌های خودش برود بی آنکه نگران آن معیارهای فانتزی شایستگی باشد.

یک درک موازی از سرنوشت


پیش‌درآمد: وبلاگ‌ها و وب‌سایت‌های زیادی مطلبی که در پی می‌آید را به نقل از وب‌سایت دکتر صادق زیباکلام نقل کرده‌اند. اما برای نگارنده که این مطلب به اصرار یک دوست در سیستم کامپیوتری دوست دیگری مورد مطالعه قرار گرفت، این جنبه از نوشته برجسته است که اگر زندگی برای ما مجموعه‌ای از انتخاب‌ها باشد که با اتخاذ آنها مجموعه‌ای از نتایج و حوادث در پی خواهند بود؛ آنچه برای افضل یزدان پناه در پی انتخاب شاخه‌ها و انشعاب‌های محتمل از مجموعه کل حوادث ممکن‌الوقوع زندگی‌اش رخ داده کمابیش با آنچه در زندگی بسیار از تحصیلکردگان این مملکت امکان وقوع دارد و یا به وقوع پیوسته مشابهت فراوان دارد و از این رو مواجه شدن با موضوع برای ما به طور مضاعفی دردناک و ناراحت‌کننده بوده‌است.

به نقل از مطلب «آذری غریب: افضل و یک عمر حسرتی که می‌خورم» به قلم دکتر صادق زیباکلام و منتشر شده در وب‌سایت شخصی ایشان


هنوز هر بار که وارد کریدورهای دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی می‌شوم و از پله‌های قدیمی که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نیاورده‌اند بالا می‌روم، بی‌اختیار احساس می‌کنم که افضل را دومرتبه می‌بینم. احساس می‌کنم عنقریب افضل با پاهای نیمه‌فلجش در حالی که دو دستی طارمی‌ها را گرفته و دارد به سختی پایین می‌آید با من سینه‌به‌سینه خواهد شد. نمی‌دانم در چشمان نافذ این جوان ترک که از روستای کوچکی بین بناب و مراغه می‌آمد چه بود که هنوز هر وقت به او و نحوهٔ مرگش می‌اندیشم ترسی جانکاه با آمیزه‌ای از ناامیدی و خشمی فروخورده از نظام آموزشی دانشگاهیمان سراپای وجودم را می‌گیرد...
ادامه مطلب ...

دوست اجتماعی؟ (?Social Friend)


پیش‌درآمد: چندی پیش در جمعی مرکب از تنی چند از سادات علوی (رحم‌الله علیهم) که نگارنده خیلی ارادت به ایشان داشته و دارد، و همچنین افراد معلوم‌الحال سانتی‌مانتالیستی که جملگی اسلام ناب وانهاده و پای در راه گمراهی کرده بودند، پیرامون موضوع ضاله و بسیار شبهه برانگیز دوست اجتماعی (Social Friend) بحث مفصلی داشتیم که در آخر آنچنان افتراق در بین دورنماهای فکری جمع حکفرما بود که مطابق معمول جمع‌بندی و نتیجه‌گیری از مشروح مذاکرات میسر نشد و هر که ساز خویش زده و با خویشتن خویش هاراگیری (!) کرده و غیره و غیره...



«۱» نوشت: بر طبق یک تعریف نه چندان دقیق ولی قابل اتکا دوستی اصطلاحی است که اشاره به توصیفی از سطح رابطه بین دو یا چند موجود اجتماعی دارد. رابطه دوستانه معمولاً شامل درک دوجانبه، احترام و محبت بوده و شامل همنشینی، معاشرت و گفتگوی انسان با افرادی که به آنها علاقه و محبت دارد می‌شود. این دوستی و ارادت و محبت یا بی‌واسطه و مستقیم است و یا مجازی و نیازمند واسطی است که انسان به وسیله آن به دوست دستیابی داشته باشد. رابطه در این تعریف مشخصه‌های قابل درکی را برای تفکیک از انواع دیگری نظیر روابط کاری یا روابط خانوادگی بر می‌شمرد. اما جدا از این تعریف‌های آنچنانی مسأله سطح دوستی و کیفیت رابطه زمانی بغرنج می‌شود که دوستی میان دو جنس مختلف مطرح باشد. در فرهنگ‌های گوناگون این مسأله به شکل‌های مختلفی در چارچوب قوانین و یا هنجارهای اجتماعی قرار می‌گیرد که خیلی قصد ورود به جزئیات آن ندارم. لذا فقط بر همان موضوع دغدغه بحث اگر تأکید شود شاید نتیجه بهتری در بر داشته باشد.



«۲» نوشت: در دهه 1370 که جوانی امثال نگارنده هم در آن سپری شد ارتباط داشتن با جنس مخالف چارچوب‌های اجتماعی و مذهبی بسیار سخت‌گیرانه‌ای داشت، به گونه‌ای که افراد اغلب داشتن این ارتباطات را کتمان می‌کردند تا مبادا اثرات اجتماعی ناخواسته و عمدتاً ناگوار بعداً دردسرساز نشود و غیره و غیره. لذا این جمله که «فلانی دوست‌دختر فلانی است» برای اشاره به سوم شخص خیلی پر کاربردتر از اشارات اول شخص و یا دوم شخص مانند «فلانی دوست‌دختر من است» یا «دوست‌دختر فلانی هستم» بود و این طبیعت فضای اجتماعی نامطلوب دوران ما بود و گله‌گذاری از آن دوران را قبلا بارها و بارها (برای مثال اینجا و اینجا را ملاحظه بفرمایید) انجام داده‌ام و تکرار مکررات فایده‌ای ندارد که عمر ما به فنا رفته و غیره و غیره.

اما دوگانه «دوست‌دختر/دوست‌پسر» نه بهترین و دقیق‌ترین توصیف برای رابطه با جنس مخالف که شاید پرکاربردترین توصیف بود. به خاطر قرار داشتن در همان ظرف زمانی ذهنیت امثال بنده معطوف به همان تفکرات دهه هفتادی باقی مانده و کمتر تغییر هم کرده اما مگر نسیم که چه عرض کنم، طوفان تحولات اجتماعی متوقف می‌شود؟


«۳» نوشت: چندسال ابتدای دهه 1380 که ما هنوز دانشجو بودیم گسترش محدود و کنترل شده‌ای از روابط بین زن و مرد در جامعه در حال شکل‌گیری بود که در برابر عبارت دوگانه «دوست‌دختر/دوست‌پسر» اغلب از عبارت دوگانه دیگری تحت عنوان «فقط دوست» یا «Just Friend» برای توصیف آن استفاده می‌شد و بیانگر وجود رابطه‌ای بین زن و مرد بود که در آن داشتن ارتباط جنسی و همخوابگی از لیست اهداف طرفین رابطه حذف و تلاش می‌شد با رعایت مرزهای توافق شده یک نسخه توسعه‌یافته از چگونگی ارتباط داشتن با پسرها و دخترهای فامیل در فضای گسترده‌تر و البته با افراد غیر فامیل تجربه شود. با تکامل این رویه رفتاری به تدریج «فقط دوست» بودن سبکی از ارتباط بین سه نوع ارتباطی دوستانه، فامیلی و کاری را پوشش می‌داد (شکل بعدی را ملاحظه فرمایید) و هنوز هم کارایی خود را در بین گویندگانش در دهه 1370 به خوبی حفظ کرده است.



«۴» نوشت: اکنون یک پرسش مطرح است: آیا «دوست اجتماعی» مفهومی تکامل یافته در ادامه سیر تحولات اجتماعی و ارتباطی است که «فقط دوست» بخشی از آن را توصیف می‌کرد؟ اگر اینگونه نیست پس اشاره به چه موضوع و مفهومی دارد؟
در مقام پاسخ شخصی به این پرسش باور بنده بر آن است عبارت دوست اجتماعی احتمالاً یک عبارت جعلی است. شاهد این مدعا این است که در هیچ دانش‌نامه و یا فرهنگ‌نامه‌ای این عبارت به صورت مستقل و با هدف ارائه تعریف دقیقی از ذات و یا کیفیت رابطه به کار برده نشده و تنها به عبارات و کلمات با مفاهیم و معانی مشابه پرداخته شده است. لذا دوست اجتماعی واژه‌ای است که قرار است به صورت نیابتی برای توصیف شرایط خاص دیگری (فراتر از دوست‌پسر/دوست‌دختر یا Just Friend) در رابطه داشتن با جنس مخالف به کار رود. برای مثال دوستی گروهی از دختران با گروهی از پسران که علاقه‌های مشترکی دارند و احتمالا وجهه بیرونی این علاقه‌های مشترک در بازی‌های گروهی یا سفر و گردش گروهی متبلور می‌شود می‌تواند واجد شرایط این عنوان نیابتی باشد. به عبارت دیگر بحث اجتماعی‌سازی علاقه‌مندی‌ها می‌تواند یک پایه برای شکل‌گیری نوع دیگری از رابطه بین افراد مختلف باشد که نه در چارچوب «دوست‌پسر/دوست‌دختر» می‌گنجد و نه «فقط دوست» و نه انواع دیگری از ارتباط که به اهداف خانوادگی و یا شغلی وابستگی دارند.
اما آیا این توصیف قابل توضیح و دفاع است؟ تحقیقات مختصری که نگارنده در وبلاگ‌ها و وب‌سایت‌هایی که به موضوع پرداخته‌اند انجام داده (برای مثال اینجا و اینجا و یا اینجا و اینجا را ملاحظه نمایید) نشان می‌دهد اینگونه نیست و اغلب نویسندگان این عبارت را برای توصیف چیزی که ما فلک‌زدگان بدبخت و عذب دهه 1370 (!) در گذشته به صورت عرفی می‌گفتیم: «طرف با بیشتر از یه نفر رابطه داره» به کار می‌برند. قدیمی‌ترها اصطلاحات «تک‌پر» و «صدپر» را هم اگر شنیده باشند، الان احتمالاً «دوست اجتماعی» مترادف با «صدپر» در ذهن‌شان تداعی شده‌است. لذا اگر این توصیف اخیر صحت داشته باشد عبارت «دوست اجتماعی» برای توصیفی مؤدبانه از همان رفتارهای ناهنجار دهه 1370 و 1380 در دوران حاضر و بین جوانان و نوجوانان به کار می‌رود و دنباله یک روند تکاملی در ارتباطات و رفتارهای اجتماعی نیست.



پی‌نوشت: طبق معمول روده‌درازی را به حد اعلا رسانیدم و لذا عذرخواهی از سیدین علوی عزیز و سانتی‌مانتالیست‌های اجتماعی و مغزی و اذناب و سایر روشنفکران و تاریک‌فکران و قس علی هذا ضرورت دارد و غیره و غیره. در جمع‌بندی فقط این پرسش را به بحث می‌گذرام که کدام توصیف درست است؛ «دوست اجتماعی» قرار است بیانگر شکل جدیدی از ارتباطات در فضای ارتباطی قرن بیست و یکمی باشد و یا نوعی تعارف اجتماعی یا واژه‌سازی و شانتاژ گفتاری جدیدی است برای در زرورق پیچیدن همان مفاهیم دهه‌های پیشین؟



نوستالژی ملاردی (Malardic Nostalgia)


پیش‌درآمد: حاضرم شرط ببندم تا همین چند وقت پیش حداقل نصف کسانی که این مطلب را می‌خوانند نمی‌دانستند اصولا ملارد کجا هست. شاید اوضاع بدتر هم باشد یعنی اگه نمی‌گفتی ملارد اسم یک محل هستش اغلب فکر می‌کردند باید نوعی خوراکی و یا یک نوع پرنده فصلی باشه و غیره و غیره!



«۱» نوشت: دم ظهر بود و نشسته بودیم عقربه‌های ساعت را تماشا می‌کردیم که کی ساعت یک می‌شود تا کلاه برداشته و شتابان به سمت خروجی پادگان رهسپار شویم. فرمانده که گاهی اوقات بذله‌گویی می‌کرد آخر وقت اداری آمد موضوعی را مطرح کند برای ایجاد فراغت بین جمع که ناگهان صدایی شبیه سقوط یک جسم بسیار سنگین ساختمان را لرزاند. ما همه سراسیمه از ترس اینکه قضیه چه بوده به سالن آمدیم و با منظره هراس عمومی کلیه سربازان و سرهنگ‌ها با همان هیأت‌های نظامی رنگ و رو رفته‌شان به این طرف و آنطرف می‌دویدند مواجه شدیم  و سریعاً همگی به این نتیجه رسیدیم که زلزله آمده است و از ساختمان بیرون زدیم ... اما غروب که به خانه رسیدم خبردار شدم که جریان نه سقوط جسم سخت بوده و نه وقوع زلزله؛ بلکه انفجاری مهیب بوده در محله پایین‌دست خودمان یعنی همان شهر واقع در پایان جاده؛ جاده ملارد.
تعداد نامعلومی کشته و زخمی در اثر انفجار در یک پایگاه نظامی آنهم در نزدیکی ملارد؛ شهر در قرق نیروهای انتظامی با اون لباس‌های تیره و باتوم‌های چرخان انگاری که شورش شده باشد؛ مغازه‌ها تعطیل شده و شیشه‌ها شکسته و ترافیک سنگین ... و البته بعد از چند روز «نوستالژی ملاردی» همه آب‌ها از آسیاب می‌افتد و حتی آن خانواده‌های داغ‌دیده هم به تدریج فرزندان از دست داده‌شان را از یاد می‌برند چون اگر متوسط خانوار در ایران چهار نفر هست در ملارد اگر خانواده‌ای شش نفر باشد کم جمعیت محسوب می‌شود و اینها غم از دست دادن فرزندان را نیز به مرور زمان از یاد می‌برند چون تنازع برای بقا و تأمین شام بقیه بچه‌ها با نوازش‌های مختصر حکومتی تا ابد از یاد ایشان نمی‌رود.



«۲» نوشت: وقتی دانش‌آموز بودم مینی‌بوس مدرسه ما همیشه بعد از سوار کردن بچه‌ها جاده ملارد را تا انتها می‌رفت و بعد از یک دو راهی به سمت چپ می‌پیچید که البته جلوترش یک دو راهی دیگر بود و ما در این جاده که به جاده قشلاق ملارد هم مشهور است به چای گردش به راست مستقیم می‌رفتیم تا به شهریار برسیم و بعد از طوافی طولانی برگشته و به خیابان هشتم فاز یک اندیشه وارد شویم. آنوقت‌ها که بچه مدرسه‌ای بودم درک نمی‌کردم آقای سامانلو (راننده سرویس ما) چرا همیشه راه را دور می‌کرد تا حتما از ملارد بگذرد. توی باغ نبودم و فقط از پنجره مینی‌بوس سبز و سفیدش باغ‌ها و درخت‌های لب جاده را تماشا می‌کردم. بعدها که فهمیدم قضیه سرویس چندمنظوره و سوار کردن تعداد زیادی بچه چقدر چی هست کلاً؛ به خودم قبولاندم که آقای سامانلو حتماً باید نوستالژی ملاردی می‌داشته که حاضر بوده  برای سوار پیاده کردن سی چهل تا بچه جعلق راه ده دقیقه‌ای را با چهل دقیقه دست‌انداز پیمایی عوض کند!


«۳» نوشت: رفتن به ملارد مثل ورود به سرزمین نفرین شده می‌ماند. مثل این فیلم‌های هالیوودی که قهرمان داستن و گروه همراهان باید سر راه از شهری عجیب در وسط تگزاس با مردمی غریب و وضعیتی نا امن عبور نمایند (نمی‌دانم اصلا توانستید تصور کنید چقدر رعب‌آور می‌تواند باشد یا نه). ملارد در اصل روستایی بوده که در یک دوره زاغه‌نشینی در وسط دهه هفتاد به ناگهان مجبور شد بسیاری از باغ‌ها و زمین‌هایش را به سیل مهاجران سرازیر شده از سراسر کشور بفروشد و این افراد اغلب فقیر همه جور نکبت و بدبختی را با خود به زورآبادی که در این منطق بنا شد به همراه آوردند. از نا امنی و مواد مخدر گرفته تا دزدی و زباله و غیره و غیره. یادم هست آنوقت‌ها که خانه ما چسبیده به اولین خیابان شهر ملارد (مشهور به بیست متری) بود در همسایگی ما پسر جوانی در اثر مصرف مواد درگذشت و پدرم که برای کمک به خانواده فلک‌زده جوان با ایشان راهی پزشکی قانونی و کلانتری شده بود هنگام برگشت برای ما تعریف کرد که به گفته افسر کلانتری تنها در آن شب 38 نفر در اثر مصرف مواد جان سپرده و در انتظار انجام کارهای قانونی کفن و دفن بودند. این تازه شامل کسانی بود که جسدهایشان به پزشکی قانونی آورده شده بود. وقتی می‌گوییم مشهد یا قم شهر مقدس هستند به نظر من نقطه متضاد و مقابل یک شهر مقدس جایی هست که ملارد در بالای لیست شایستگی داشتن آن عنوان قرار دارد.

«۴» نوشت: همین اواخر یک روز شنبه به علت ده دقیقه خواب ماندن مجبور شدم ترافیک سنگینی را در بزرگراه همت پشت سر بگذارم و هنگام ویراژ دادن جریمه هم شدم و تازه پلیس محترم به دلیل اینکه باید به صبحگاه می‌رسیدم دلش به رحم آمده و فقط به جریمه اکتفا کرد. در حال دیر که به پادگان رسیدم و صبحگاه از دست رفته بود. به همین خاطر برای تکمیل آمار به اتاق اداری معاونت که در آن مشغول به خدمت بودم رفتم تا شاید بشود جلوی رد شدن یک نهست ناقابل بعد از هشتاد کیلومتر راهپیایی بامدادی را به طریقی گرفت. وقتی سروان اداری علت تأخیر را پرسید و دوری راه و ترافیک را به عنوان دلیل شنید کنجکاو شد بداند من از کجا می‌آیم پادگان و نمی‌دانم چرا هنگامیکه می‌خواستم نام محل‌مان را بگویم ناخودآگاه توی همان حس نوستالژی  ملاردی به جای محل زندگی فعلی نام محل ده سال قبل آمد به زبانم و گفتم:«ملارد جناب سروان» و پنداری که این کلمه اسم رمز یک عملیات نظامی باشد یا خبر پیروزی در جنگ یا پذیرش آتش‌بس چنان گل از گل فرمانده شکفت که بدون هیچ توضیح خاصی به سربازش دستور داد غیبت من را پاک کند. من هم هنگام خروج از اتاق اداری با تعجب فکر می‌کردم که این سروان بچه نیشابور هست و چرا باید با ملارد نسبتی داشته باشد و یا شاید در نیشابور هم ده ملاردی بوده قبلا که حالا زورآباد شده عینا و غیره و غیره!

«۵» نوشت: چند روز است انواع رسانه‌های از همه جا بی‌خبر دوباره ملارد را آورده‌اند در تیتر خبرها. این بار تراژدی  از نوع دیگری است. جوانی در وسط روز از ساختمان شهرداری بیرون پریده و خودش را با بنزین سوزانده و شهردار دستپاچه پنداری باورش نمی‌شده درجه استیصال در این حد باشد قبل از اینکه دیگران اتهام به سویش روانه کنند خودش را لو داده که می‌خواسته به این جوان کمک کند تا کار پیدا کند اما ... و باقی قصه را خودتان می‌توانید حدس بزنید و شور نوستالژی ملاردی آنچنان عقل از سر مرد جوان بیرون کرده که لحظاتی بعد از خروج از شهرداری خودسوزی را به تحمل وضعیت اسف‌بار زندگی ترجیه داده‌است.


پی‌نوشت: نوستالژی ملاردی تناقضی است از زندگی همزمان در قرون وسطی و آغاز قرن بیست و یکم. خالص آن شاید فقط در ملارد یافت می‌شود. ملارد شهری است پر از حس واماندگی از زندگی و خوشبختی. ملارد شهری است با جوانانی که لباس‌های ارزان می‌پوشند و شب‌ها در ماهواره مانکن‌های آنچنانی را دید می‌زنند ... ملارد ته دنیاست ...

پرش ذهنی (Mental Moving on)


پیش‌درآمد: این نوشته با دوز بالایی از خودشیفتگی و توهمای الکی و غرورهای کاذب و دون‌ژوانیسم پست مدرن به رشته تحریر درآمده؛ لذا مطالعه آن برای افراد زیر 30 سال توصیه نمی‌شود!


«۱» نوشت: من نه برنامه مشخصی برای آینده دارم، نه خانواده پولدار، نه شغل مناسب و پر درآمد و نه ظاهر دلفریب و یا گستاخی جنسی (در برخوردهای نزدیک جوری رفتار کنی که طرف مقابل قند توی دلش آب شود!) با چنین اوصافی  در هر رابطه‌ای که در آن دست بالا را نداشته باشی شکست تنها پیامد است.

«۲» نوشت: یک واقعیت راجع به رابطه‌های من اینه که بیشتر اوقات در موقعیت ضعیف‌تر قرار داشته‌ام. چون آدم پررویی هستم و همیشه به سراغ بهترین گزینه‌ها می‌روم بدون اینکه به بضاعت و جایگاه خودم واقف باشم. به همین خاطر وقتی می‌خواهند مؤدبانه نه بگویند به خواسته‌هایم برای ایشان تبدیل می‌شوم به انسان بامحبت و مهربونی که باید احترامش رو نگه داشت. چه می‌دونم بدبخته؛ تنهائه؛ بیچاره‌ست... یا چی و چی ...

«۳» نوشت: اینقدر شکست خورده‌ام در رابطه‌های متعدد که انگار واکسن زده باشند به بدنم؛ اصلا دردم نمی‌آید از شکست‌های جدید و دلم هیچ طوری‌اش نمی‌شود. اینقدر  زخم‌های عمیق کهنه دارد و دوز ناراحتی و غمگینی بالاست که تنش‌های دائمی در رابطه‌ها و غیره و غیره حتی دیگر اشکی هم در نمی‌آورد از آدم؛ تنها احساس خستگی دائمی دست بردار نیست؛ کار سختی انجام نمی‌دهم اما خستگی‌ام در نمی‌رود. فکر کنم از عوارض همان واکسنه باشد.

«۴» نوشت: به هر صورت با وجود همان احساس پوچی همیشگی که دائما در من هستش؛ به دلیل درونیات و بیرونیات نه چندان مطلوب؛ هنوزم احساس می‌کنم جونم بالا نیومده و ورشکستگی‌های عشقی و کاری و اجتماعی و غیره و غیره نتوانسته از زمین بازی بیرونم کنه. من نمی‌دونم به این حس تنازع برای بقا می‌گویند یا چی و چی اما مثل یه دسته آلبالوی ترش که اسید آسکوربیک غلیظ ترشح می‌کنند روی زبان آدم و برق از سر می‌پرانند، پرش‌های ذهنی دائمی دار‌م. این پرش‌ها را دوست دارم و هرکسی هم نمی‌تواند فرکانسش را با این پرش‌ها تنظیم کند به درک (!) مشکل خودش است. من سازم را برای هیچ ارکستری کوک نکردم هیچوقت؛ ذاتا تکنوازم. البته هیچوقت تا این اواخر به این قضیه به این شکل پی نبرده بودم...


پی‌نوشت: من سی سالم است و احساس میانسالی بدی دارم تو این مایه‌ها که هیچکس و هیچ چیز سر جاش نیست. می‌خواهم بلند داد بزنم و اعتراض کنم  و بگم: حالم بهم می‌خورد از دروغ گفتن و دروغ شنیدن راجع به همه چی؛ زندگی، سیاست، مذهب، عشق، رابطه و غیره و غیره...

تنها صداست که می‌ماند

چرا توقف کنم، چرا؟
پرنده‌ها به جستجوی جانب آبی رفته‌اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت فواره‌وار
و در حدود بینش
سیاره‌های نورانی می‌چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می‌رسد
و چاه‌های هوایی
به نقب‌های رابطه تبدیل می‌شوند
و روز وسعتی است
که در مخیله گرم کرم روزنامه نمی‌گنجد.

چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگ‌های حیات می‌گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلول‌های فاسد را خواهد کشت

شعر از: فروغ فرخزاد


و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره‌های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟

چه می‌تواند باشد مرداب
چه می‌تواند باشد جز جای تخم‌ریزی حشرات
فساد افکار سردخانه را جنازه‌های باد کرده رقم می‌زنند.

نامرد در سیاهی
فقدان مردی‌اش را پنهان کرده‌است
و سوسک . . . آه
وقتی سوسک سخن می‌گوید.


چرا توقف کنم؟

همکاری حروف سربی بیهوده است.
همکاری حروف سربی
اندیشه حقیر را نجات نخواهد داد.


من از سلاله درختانم

تنفس هوای مانده ملولم می‌کند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که
                            پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است؛ پیوستن.
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیاب‌های بادی می‌پوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشه‌های نارس گندم را
به زیر پستان می‌گیرم و شیر می‌دهم.

صدا، صدا،
       صدا،
       تنها صدا
صدای میل طویل گیاه به روئیدن.
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا،
تنها صداست که می‌ماند.

در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند.
چرا توقف کنم؟

من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌کنم
و کار تدوین نظام نامه قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست.

مرا به زوزه دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار؟
مرا به حرکت حقیر کرم
در خلاء گوشتی چه کار؟
مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده‌است.
تبار خونی گل‌ها، می‌دانید؟