دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

کسب در آمد از مهاجرت مردم


پیش‌درآمد:  باج‌خورها همیشه بوده‌اند؛ همیشه هستند و احتمالا همیشه هم خواهند بود. این قانون بقای باج‌گیری است. تنها تفاوت در شکل و میزان باجی است که آدم می‌پردازد. یک فرد یا سیستم باج‌گیر یا باج‌خور با اتکا به مزیت رقابتی‌اش نسبت به دیگران (مثلا زور فیزیکی یا موقعیت استراتژیک) قوانین خود را به باج‌دهنده تحمیل می‌نماید. مثل همین قانون پرداخت عوارض خروجی از کشور! بله! حتما که نباید باج‌گیری از نوع زورگیری باشد. می‌تواند خیلی شیک و سیستماتیک به وقوع بپیوندد. با این شروع طوفانی از آنجا که اکثریت قریب به اتفاق ملت در طول عمرشان دست‌کم یک بار باج داده‌اند؛ نظر خوانندگان را جلب می‌کنم به یک شیوه با کلاس و مدرن باج‌خوردن یعنی چاپیدن فردی که قصد مهاجرت از کشور خود را دارد!



«۱» نوشت: اخیرا برای گرفتن مدرک زبان انگلیسی پس از قطع امید از آموزشگاه‌های حقه‌باز زبان با معرفی دوستان از معلم خصوصی استفاده کرده‌ام. خب تا اینجای کار که اشکالی وارد نیست. معلم سرویسی را ارائه می‌دهد که شاگرد به آن نیاز دارد. یک معامله دو طرفه است. او به من زبان یاد می‌دهد و من هم به او پول می‌دهم. تدریس زبان خارجی به برکت اوضاع و احوال عالی مملکت بازار خوبی هم پیدا کرده‌است. هر دو معلمی که من با ایشان کلاس داشته‌ام از اول صبح تا بوق سگ در حال کلاس برگزار کردن و کسب درآمد هستند. اگر نوجوان پشت کنکوری دارید اینقدر به گوشش پزشکی و مهندسی نخوانید! به نظر من تحصیل و تدریس زبان درآمد بهتری دارد نسبت به آن مشاغل طاقت‌فرسا که یک دهه طول می‌کشد تا آدم در آن روی دور درآمدزایی بیفتد. با صرف حدودا نصف این زمان می‌توان این شغل را زودبازده نمود و چون هیچ امکانی برای نظارت بر کار این افراد هم وجود ندارد بدون پرداخت حتی یک ریال مالیات و اجبار در تحمل قوانین و مقررات محیط های کار آشغال ایرانی؛ موفقیت پشت درب خانه شماست! خوشبختانه قرار هم نیست هیچ تغییری هم در امورات مملکت رخ بدهد و این شیوه کسب درآمد از آنها که قصد مهاجرت دارند به نظر تضمین شده‌است!


«۲» نوشت: معلم‌ها بهترین و شریف‌ترین افراد این زنجیره کسب و کار هستند. اما کاری که مؤسسات مهاجرتی (که معلوم نیست چگونه مجوز می‌گیرند از دولت معظم) انجام می‌دهند هیچ نسبتی با شرافت و انسانیت ندارد. یکی دو ماه پیش با معرفی یکی از دوستان به یک مؤسسه مهاجرتی مراجعه کردم که به اصطلاح یک جلسه مشاوره برگزار کنند برای مورد ما. شاید باورتان نشود اما از حدود یک ساعتی که وقت صرف این جلسه شد نزدیک به چهل پنجاه دقیقه فقط صرف این شد که شرایط این مؤسسه کذایی برای انعقاد قرارداد و زدن جیب ما به چه صورتی هست و غیره و غیره! در باقی صحبت هم تقریبا همه آنچه خودم می‌دانستم (و با کمی جستجو در اینترنت می‌توان آنها را یافت!) را مجددا تحویل دادند بهم و هزینه مشاوره هم گرفتند! البته خوشبختانه چون در این بازار مکاره گرگ بارون دیده‌ای شده‌ام همان حق مشاوره که از ابتدا نگفته بودند می‌گیرند تنها هزینه‌ای بود که از کف دادم؛ اما در سالنی که مثل اتاق‌های بازجویی شیشه‌ای کرور کرور آدم‌های دیگر نشسته بودند تا مشاوره بگیرند و متأسفانه خیلی‌ها وارد قراردادهای کاسب‌کارانه این مؤسسات می‌شوند شبانه روز و هفت و روز هفته! خیلی غم‌انگیز بود مشاهده این همه ساده‌دلی مردم حاضر در صحنه که منتظر بودند سلاخی بشوند توسط آن به اصطلاح مشاورهای خبیث گرگ در لباس میش!



«۳» نوشت: کاریاب یا recruiter فردی است که کارش پیدا کردن شغل برای دیگران است. این افراد که گاهی فردی و گاهی هم در قالب یک مؤسسه (فیزیکی و یا اینترنتی) فعالیت می‌کنند باج‌خورهای بعدی زنجیره کسب درآمد از مهاجرت مردم هستند. واقعیت مورد انتظار این است که از آنجا که امور استخدامی یک مهارت ویژه محسوب می‌شود (برای نوجوان پشت کنکوری‌تان این یکی را هم در نظر داشته باشید!!)، اینکه کاریاب از شما و یا کارفرمایی که برایتان جفت و جور می‌کند پول بگیرد چیزی فراتر از یک دلالی ساده در بنگاه معاملات ملکی باشد. معامله با این افراد زمانی به باج دادن تبدیل می‌شود که آنها خدمات خودشان را به یک دلالی ساده تقلیل می‌دهند. یعنی بدون آنکه به توانمندی‌های شما توجه بکنند با توجه به موقعیت شغلی مورد نظر تصمیم بگیرند که شما را به فلان کارفرما معرفی بکنند یا خیر. به عبارت دیگر اغلب این افراد تا مطمئن نشوند معامله جوش می‌خورد (و کمیسیون می‌رود توی جیب‌شان) کارجو را معطل نگه می‌دارند و ریسک نمی‌کنند که به همراه وی وارد فاز مصاحبه با کارفرما بشوند. این مورد برای خودم هم رخ داده. کاریاب بعد از یکی دو جلسه گفتگوی خودمانی (که برای من اتلاف وقت و برای او ابزاری جهت ارزیابی کارجو بود) چون از میزان روان بودن من بر روی مهارت speaking مطمئن نبود کار را به پیش نبرد. هر چند آدم منصفی به نظرمی‌رسید و hint داد که فلانی یه کم بیشتر روی مکالمه مسلط شو قبل از apply و غیره و غیره! اما مگر کارفرما می‌خواهد فقط با ارزیابی مهارت‌های صحبت کردن من قابلیت‌هایم را بسنجد؟! من برنامه‌نویسم و شغل من نوشتن است (نه حرف زدن!) و نتیجه امتحان زبان هم به خوبی نشان داده نوشتنم حتی به یک زبان دیگه هم مقبول است طبق استاندارد!

«۴» نوشت: اگر بخواهیم کلیه باج‌خورهای فرآیند مهاجرت را بر شمریم به نگارش مطلبی طولانی نیاز داریم. از دارالترجمه‌های رسمی گرفته تا کسی که در ازای دریافت پول وقت سفارت برای شما جور می‌کند یا آن کارمند بی‌همه‌چیز سفارت یا اداره مهاجرت که باید application شما را بررسی کند و به جریان بیاندازد، تا آژانس هواپیمایی که بلیط می‌فروشد به شما یا آنها که اثاث خانه شما را به قیمت بز می‌خرند یا مؤسسات Booking که اقامتگاه رزرو می‌کند برای شما تا پس از relocation جا و مکان برای خودتان اجاره کنید و یا وب‌سایت‌های کاریابی که می‌شناسید (و در این نوشتار نامی نبردم از آنها) همه و همه دست‌اندرکاران این زنجیره کاسبی از مهاجرت مردم هستند! تازه این در سطح خردش هست که من و شما توی آن واقع شده‌ایم. در سطح کلان هم باج‌خورهای دانه درشتی هستند که مسأله مهاجرت را دستمایه فعالیت‌های سیاسی‌شان و کمپین‌های انتخاباتی‌شان قرار می‌دهند و می‌شوند دونالد ترامپ و ویکتور اوربان و غیره و غیره!!


پی‌نوشت: اگر قصد مهاجرت دارید خیلی مراقب باشید. باج‌خورها همه‌جا و تقریبا در تمام مراحل جلای وطن دست‌شان توی جیب شماست! کسب درآمد از مهاجرت مردم بعد از تجارت اسلحه و روسپی‌گری به نظرم کثیف‌ترین و غیرانسانی‌ترین زنجیره کسب و کار بزرگ دنیا است. به ظاهر خیلی شیک و قانونی به نظر می‌رسد اما خیلی نامحسوس و فرسایشی انسانیت آدم و عزت نفسش را از او دریغ می‌کند. بیشتر اوقات فقط لحظه‌شماری می‌کنید که این قضایا تمام شود و فلان مصاحبه به ثمر برسد یا ویزا بیاید و یا دانشگاه قبول کند و غیره و غیره. اما در برخی از موارد کارتان بیخ پیدا می‌کند و از جاده به خاکی می‌رود و با هزار راه نرفته دیگر (مهاجرت غیرقانونی، مهاجرت به بهانه تحصیل، پناهندگی سیاسی یا عقیدتی و غیره و غیره) مواجه می‌شوید که به عقیده نگارنده حتی ارزش فکر کردن هم ندارند چه برسد به ریسک کردن و ادامه دادن مسیر از اساس اشتباه آنها در سودای یافتن زندگی بهتر در جایی که تاکنون در آن زندگی نکرده‌اید و غیره و غیره.

به وقت جام (In the Cup Time)


پیش‌درآمد:  بیست و یکمین جام جهانی فوتبال با قهرمانی فرانسه به پایان رسید. در نگاه اول این رویداد را می‌توان تماما ورزشی تلقی و ساعت‌ها راجع به آن تحلیل زرد ارائه کرد که قطعا انگیزه نگارش این مطلب از سوی نگارنده نیست. آنچه بیشتر ذهن من را درگیر کرده آن قسمتی از موضوع است که با قهرمانی فرانسه به اتمام می‌رسد. دقیق‌تر بگم نه قهرمانی که قسمت فرانسه‌اش. نه اینکه خیلی علاقه‌مند به این کشور باشم؛ که توجهم به نقشی است که این عنوان در زندگی ما در این دو دهه داشته‌است. نقطه ارجاع خوبی که کارنامه تمام نمای ما را (به اصطلاح نظامی) آنکارد شده با یک عنوان مشخص و تکراری می‌گذارد جلوی رویمان. لذا اگر با شنیدن عنوان نوشته منتظر شنیدن تحلیل آبکی جامعه‌شناختی یکطرفه به سبک رسانه به اصطلاح ملی هستید، درست متوجه شده‌اید. مگر ما چه‌مان از حضرت رئیس محترم صدا و سیما و رفقاشون کمتر هست ؟ این شما و این هم یک تحلیل یک‌طرفه دیگر از قضایا!



«۱» نوشت: بیست سال پیش در چنین ایامی تیم ملی فوتبال ایران با یک پیروزی در برابر آمریکا و دو شکست مقابل یوگسلاوی مرحوم و آلمان به کار خود در جام جهانی خاتمه داد. رخدادی بی‌نظیر (البته از دریچه ورزش) که در آن تیم ما که بعد از بیست سال در جام جهانی حضور می‌یافت توانست با پیروزی در یک مسابقه در این سطح تاریخ‌ساز شود و غیره و غیره. البته ما نه در کلاس فوتبال جهانی بودیم و نه در هیچ کلاس دیگه‌ای در سطح جهان و این پیروزی ناشی از تلاش خستگی‌ناپذیر نسل رؤیایی فوتبال ایران در آن زمان  بود (و نه یک برنامه‌ریزی فوتبالی عالی و بی‌نقص و غیره و غیره) و البته بعد از شادمانی خیابانی مردم بعد از برد در برابر آمریکا و بازگشت تیم به کشور جام جهانی برای ما تمام شد. فرانسه با درخشش زیدان سه بر صفر برزیل را شکست داد و برای نخستین بار جام را به خانه برد. بیست سال بعد در روزی مانند دیروز فرانسه مجددا قهرمان شد و ما هم در کلاس فوتبالی خودمان پس از چندمین حضور در جام جهانی با یک پیروزی در برابر مراکش، یک شکست در برابر اسپانیا و یک مساوی مقابل پرتغال (در گروه به اصطلاح مرگ که بر خلاف اسمش بعدا معلوم شد چندان گروه دشواری هم نبوده) مجددا تاریخ‌ساز شدیم و به کار خود پایان دادیم. خب تا اینجاش که فوتبالی بود. اما از اینجا به بعد چراغی  روشن می‌شود که خواب غفلت می‌رباید از چشم آدم.


«۲» نوشت: با این شروع و پایان یکسان (قهرمانی فرانسه و حذف ایران در مرحله گروهی) در دو دهه گذشته این پرسش به ذهن متبادر می‌شود که ما واقعا در این بیست سال از زندگی‌مان چه کرده‌ایم؟ اگر پیشرفت داشته‌ایم در ایجاد یک کشور توسعه‌یافته و مطلوب پس چرا مشت نمونه خروارمان همان نتیجه فوتبال بیست سال پیش است؟ و اگر نداشته‌ایم دقیقا به چه چیزی خوشبینیم و به حماقت‌مان ادامه می‌دهیم؟



«۳» نوشت: نگارنده نه سوادش را دارد و نه امکانش را که یک تحلیل اجتماعی ـ اقتصادی درباره وضعیت کشور ایران ارائه بدهد. اما مرور تمام خاطرات این بیست سال یک الگوی مشخص را برایش ترسیم کرده‌است. در هر چه که به دست آورده‌ام و یا از دست داده‌ام خودم یک بازیگر بودم و جامعه‌ام بازیگر دیگر. در گذشته از دریچه ذهن خودم مسئول اصلی من بودم و به گردن جامعه انداختن بهانه. اما اگر آدم بهترین تلاش‌هایش را انجام داده باشد و حاصل‌ها کمتر از مورد انتظارش است آیا می‌تواند انگشت اتهام را به سوی آن دیگری اشاره رود؟ جامعه‌ای با مجموعه‌ای از صفات فرهنگی ناپسند (بخیل، کوته‌نظر، ابن‌الوقت، مردسالار، استبدادزده، فاسد و غیره و غیره) که یکسره در گام‌های اولیه حرکت به سوی توسعه و پیشرفت تماما در جا زده و فقط یاد گرفته دایی‌جان ناپلئون‌وار بگوید کار انگلیس‌هاست یا کار روس‌هاست!  و به اشتباهاتش سرپوش بگذارد. پس چرا کار فرانسوی‌ها نیست؟ به قول ستوان آپرویز سریال شهرزاد: حالا چطورم؟!

پی‌نوشت: برای انبوهی از سئوالاتم تا دل‌تان بخواهد جواب‌های نگو پیدا کرده‌ام. اگر شما هم اینطورید و جملگی به خیال خودمان در بدبختی و فلاکت بی‌شماریم، پس لابد این گل و بلبل منتشره در رسانه‌ها هم کار فرانسوی‌هاست دیگر!  دیدید همه بخش‌های این نوشتار با فرانسه شروع شد و با فرانسه هم به اتمام رسید! به نظر من به این میگن به وقت جام  (!): گذر بیهوده دو دهه از عمر به نام ما و به کام دیگران!


روشنفکری به سبک گلستان


پیش درآمد: سال گذشته بی‌بی‌سی به مناسبت پنجاهمین سالمرگ فروغ فرخزاد مصاحبه‌ای را با ابراهیم گلستان ترتیب داد که این شوق را در ذهن دوستداران فروغ ایجاد کرد که پس از نیم قرن سکوت گلستان چه ناگفته‌هایی از زندگی فروغ را برملا خواهد کرد. جدا از شکل برگزاری این گفتگو که به دلیل اصرار مجری برنامه (داریوش کریمی) در پوشش این بحث در قالب برنامه پرگار (از اینجا می‌توانید این گفتگو را مشاهده نمایید و یا از اینجا پادکست آنرا بشنوید) برگزار شد و اصلا مناسب نبود؛ محتوای گفتگو نیز دور از انتظار مخاطبان و علاقه‌مندان به فروغ آثارش از آب درآمد و مجموعه این مسائل انگیزه‌ای برای نگارش این متن گردید. اما به دلیل مشغله فراوان فرصت انتشار آنرا تا این لحظه پیدا نکردم. لذا قبل از خواندن این نوشتار مرور مجدد آن مصاحبه به علاقه‌مندان توصیه می‌شود.


کریمی در ابتدای گفتگو در خصوص میل به مرگ فروغ که در مصاحبه‌ها و اشعارش بازتاب داشته پرسید و گلستان ضمن اعتراض به این تلقی در پاسخ گفت که اتفاقا ستایش زندگی مؤلفه اصلی تفکر و شعر فروغ است. همچنین در خصوص پوچ‌گرایی در اشعار فروغ که توسط مجری ادعا شد گلستان این تلقی را ناشی از وجود شک در اندیشه انسان دانست و استدلال کرد پایه معلومات انسانی در شک است و اگر نارضایتی از اوضاع زندگی و جهان وجود نداشته باشد نمی‌توان در خصوص دستیابی به رضایت اندیشه نمود. او تلویحا ادعا کرد فروغ فردی ناراضی از اوضاع و احوال اجتماع هم‌نسل‌اش بود و این نارضایتی در آثارش بازتاب داشته و به اشتباه پوچ‌گرایانه تلقی می‌شود. در ادامه بحث کریمی به این موضوع که در آثار هر دو نفر (گلستان و فروغ) نقد مدرنیته ابتدای دهه 1340 ملاحظه می‌شود در خصوص وجود نوعی رابطه فکری میان این دو نفر پرسش مطرح کرد که باعث شده پس از 3 کتاب اول فروغ (که نگارش بیشتر اشعار آنها قبل از آشنایی او با گلستان و استودیوی فیلمسازی‌اش انجام شده است) در 2 اثر بعدی (تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) فضاهای دیگری در اندیشه و قلم فروغ مشاهده می‌گردد و شعرهای آخر فروغ فوق‌العاده سیاسی هستند. این امر مورد تأیید گلستان قرار گرفت و او این نکته را اضافه کرد که حرف اساسی و تجزیه و تحلیل اساسی اجتماعی ـ سیاسی در مطبوعات و محافل روشنفکری آن دوران وجود نداشته و سمت و سوی درست در شناختن اجتماع از طریق همان گفتگوی فکرها به دست می‌آمده و درکی که فروغ از مسائل اجتماعی آن دوره به دست آورد محصول تغییر مناسبات اوست و اندیشه‌های گلستان در آن تأثیر داشته‌است. گلستان در ادامه افزود فضای شعری در دهه 1340 به این صورت بود که شاعر مجموعه‌ای از ایماژها را در کارش جمع می‌کرد و فروغ به واسطه حشر و نشری که با وی و اخوان ثالث داشته برای کارهایش ایده می‌گرفت اما تقلید نمی‌کرد.

کریمی در ادامه مصاحبه از موضوع ادبیات و اجتماع بیرون زد و پرسید آیا رفاقت ذهنی گلستان با فروغ در چارچوب فرهنگی آن دوران مردم ایران پذیرفته بود؟ و اینکه این رابطه بعدا رسمی شد و یا به صورت صیغه جاری شد چقدر واقعیت دارد؟ از همین جای بحث به بعد است که سیمای گلستان به عنوان یک روشنفکر مدرن شروع به رنگ باختن می‌کند و او به مانند بسیاری از مردان ایرانی دیگر (که لزوما صاحب اندیشه و فکر خاصی هم نیستند) به ورطه تفکر سنتی و مردسالارانه سقوط می‌نماید: در لحظه طرح پرسش او ابتدا برافروخته می‌شود و موضوع صیغه را مسکوت و تأکیدش را به فضای فکری احمقانه آن دوران می‌گذارد. همچنین ضمن ارائه تعریف خودش درباره ازدواج، که عبارت است از یک رابطه و قرارداد اقتصادی، مدعی می‌شود چون چنین دیدگاهی در بین او و فروغ از ابتدا وجود نداشته پس ضرورتاً ازدواجی هم به وقوع نپیوسته‌است. گلستان ضمن تمجید از همسرش که با وجود اطلاع از این رابطه حرف و مخالفتی ابراز نداشته و این رابطه را به رسمیت شناخته، فرافکنی را به آنجا می‌رساند که مجبور می‌شود از اعتبار پدرش خرج نماید. اینکه پدر اصرار داشته او حتما با فروغ ازدواج نماید اما او اعتنایی به این خواسته نکرده‌است. او در ادامه می‌گوید بعد از مرگ همسرش و فروغ مجددا ازدواج کرده‌است و یک سال قبل از ازدواج با همسر سوم را هم به همراه هم زندگی نموده‌اند.


در ادامه گفتگو مجری در خصوص مشاهده نوعی افسردگی و هیجان تواما در آثار فروغ می‌پرسد و گلستان ادعا می‌کند یک عدم تعادل موسمی در فروغ و افکارش پیش می‌آمد که دلایل مختلفی می‌تواند داشته باشد. او به دلایل مذکور مشخصاً اشاره‌ای نکرد اما در لحظه مشاهده واکنش گلستان نگارنده در ذهن خود با این پرسش مواجه بود که آیا گلستان اساساً برای خودش سهمی در این مورد قائل هست و یا نه؟ اینکه شما با زنی جوان خارج از چارچوب ازدواج و زمانه و عرف اجتماع رابطه‌ای مخفیانه (به گفته خود گلستان) داشته باشی مگر می‌شود در روحیات او بی‌تأثیر باشد. وزن این رابطه حتماً او را از جنبه عاطفی بالا و پایین می‌برد. انتشار نامه‌های جدیدی از فروغ توسط یک پژوهشگر (فرزانه میلانی) نوعی شیفتگی افراط گونه نسبت به گلستان را در گفتار و حالات روحی فروغ نشان می‌دهد. گلستان در ادامه گفتگو این گزاره مطرح شده از سوی کریمی را که فروغ در جایی گفته‌است از موسیقی ایرانی خوشش می‌آید چون اندوه دارد را در حد نقل‌قولی از یک دختر جوان 33 ساله که الان سال‌هاست درگذشته و به واسطه مرگ در جوانی اندیشه‌اش سیر تحولی نداشته پایین می‌آورد. ادامه گفتگو دیگر چندان برای من جذابیت ندارد. بحث مجددا به ادبیات و ورود فروغ به حیطه‌های دیگری نظیر فیلمسازی کشیده می‌شود و نقطه‌نظرات گلستان در خصوص مسائلی چون «خانه سیاه است»، جراحی بینی فروغ، خانواده و فرزندخوانده فروغ، نامه‌های جدیداً منتشر شده و مرگ فروغ در اثر سانحه رانندگی بسیار واکنشی و بدون حضور ذهن کافی از سوی گوینده بودند و چندان جذابیتی برای نگارنده ندارد که راجع به آنها قلم‌فرسایی کند. در پایان بحث و قبل یا بعد از گفتار گلستان درباره سیمین دانشور مجری با رها کردن سیر بحث به طور ناگهانی در خصوص رابطه فروغ و همسر گلستان می‌پرسد (که نشان می‌دهد در آن لحظه ذهن او هم جنبه‌های موضوع را به درستی هضم نکرده‌است) و گلستان در پاسخ همسرش را زنی روشنفکر (؟!) معرفی می‌کند که رابطه آنها را درک می‌کرده و حتی به اتفاق مسافرتی را هم با هم رفته‌اند! این استدلال آقای گلستان جای بسی تأسف داشت چون به عقیده نگارنده خود او (با تعریفی که از روشنفکر بودن در طول برنامه کرد) دیگر چندان در قاب روشنفکری جای نمی‌گیرد و اگر می‌گفت همسرم «فداکار» بود شاید بیشتر قابل درک بود تا توجیه سانتی‌مانتالیستی رابطه‌اش با فروغ در چارچوب روشنفکری! او در پاسخ به آخرین پرسش مجری هم که آیا مرگ فروغ یکی از دلایلی بوده که او ایران را پیش از انقلاب ترک کرده است هم پاسخ منفی داد و گفت استبداد سیاسی آن دوره عامل اصلی بوده‌است.


پی‌نوشت: چندسال قبلی فیلمی دیده بودم به نام «یک بوس کوچولو» یکی از ساخته‌های بهمن فرمان‌آرا که در آن فیلمساز مقایسه‌ای نمادین بین روشنفکری با کاراکتر گلستان با یک روشنفکر آرمانگرا (برخی منتقدین معتقدند مقایسه مذکور با اسماعیل فصیح یا ابولحسن نجفی صورت گرفته است) انجام داده بود و تیپ روشنفکری به سبک گلستان را به زیر سئوال برده بود. پس از مشاهده گفتگویی که نیم قرن با تأخیر انجام شده به نظرم مقایسه کارگردان جدا از زیاده‌گویی‌های فیلم درست بوده و مشاهده این گفتگوی یک ساعته بالاخره پرده از سیمای نادوست‌داشتنی ابراهیم گلستان انداخته و اندوه بیشتر نگارنده برای فروغ فرخزاد و هزاران زن هنرمند و اندیشمند این جامعه (که در طی این دوره‌های متمادی در محدودیت شناختی و اجتماعی زیستند و رفتند) را رقم زده‌است.

دهقان فداکار (Sacrificial Farmer)


پیش‌درآمد:  اخیراً وزیر آموزش و پرورش با اعتماد به نفس بالایی در یک برنامه گفت و گوی ویژه خبری گفته: «موضوعات کتب درسی هرچندسال یک بار تغییر می‌کنند و درس دهقان فداکار در کتاب فارسی سوم دبستان نیز جای خود را به نمادهای دیگری داده است.» البته شایسته است ایشان بعداً در پیشگاه ملت و وجدان خودشان پاسخگو باشند که دقیقاً چه نمادهایی جایگزین این خاطره مشترک جمعی ایرانیان شده‌اند؛ اما درگذشت ریزعلی خواجوی در آستانه ۸۷ سالگی این انگیزه را برای نگارنده ایجاد کرده که داستان نوستالژیک دهقان فداکار را برای احترام به این قهرمان ملی و مرور مجدد این حادثه تاریخی در اینجا به اشتراک بگذارد.



غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه‌های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کار روزانه دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می‌گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می‌کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه‌اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ‌های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده‌های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی‌دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.



ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می‌رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می‌دادند. از اندیشه حادثه خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره‌ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره‌ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباس‌های خود را از تن درآورد و بر چوب‌دست خود بست. نفت فانوس را بر لباس‌ها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکان‌های شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.



پی‌نوشت: ازبرعلی حاجوی متولد پنجم اسفندماه ۱۳۰۹ در روستای قلعه‌جوق شهرستان میانه در استان آذربایجان شرقی بود. او در نیمه آبانماه سال ۱۳۴۰ خورشیدی شب‌هنگام در حالی که در کنار ریل قطار حرکت می‌کرد، متوجه مسدود شدن مسیر قطار به علت ریزش کوه شد. در آن هنگام برای نجات قطار و مسافران آن، کُت خود را آتش زد و به سمت قطار دوید؛ اما این کار نتوانست مسئولین قطار را آگاه سازد و در نهایت با شلیک چند گلوله از تفنگ شکاری خود، توانست باعث توقف قطار شود. به گفته خودش پس از توقف قطار، مردم ناراضی از قطار پیاده شده و او را کتک زدند! تا اینکه او آنها را متوجه خطری که در انتظارشان بوده ساخت و پس از آنکه مسافران با چشم خود ریزش کوه را دیدند به تشکر و عذرخواهی از او روی آوردند! این هم داستان واقعی دهقان فداکار بود که جان مردمی را نجات داد که به گمان ایجاد مزاحمت و خطر برای مسافرت‌شان او را کتک زدند! ریزعلی خواجوی شنبه ۱۱ آذرماه سال ۱۳۹۶ در سن ۸۶ سالگی به دلیل عارضه ریوی، در تبریز درگذشت اما یادش در خاطره همه ماهاست.



یک تحلیل انتخاباتی و دیگر هیچ!


پیش‌درآمد:  پیشتر مطلبی نوشته بودم در خصوص پیامدهای انتخابات ریاست‌جمهوری دوازدهم در ایران و در آن تحلیلی آماری در خصوص میزان مشارکت مردم در انتخابات و پیامدهای آن ارائه داده بودم. اما مجموعه حوادثی که در هفته آخر منتهی به روز انتخابات در سپهر سیاسی و اجتماعی نیروهای حاضر در صحنه تغییراتی را به وجود آورد، بررسی مجدد بر این رخداد کم‌سابقه را ضرورت بخشیده‌است! این نوشتار در ادامه تلاش می‌کند ضمن بررسی آمار انتخاباتی تحلیلی جامعه‌شناختی از این حضور جامعه ایران ارائه نماید.



«۱» نوشت: انتخابات ریاست جمهوری دوازدهم چندپارگی جامعه ایران را به خوبی نمایش می‌دهد. خصوصا در پی ظهور جریان پوپولیست احمدی‌ن‍ژاد در یک دهه گذشته آرایش نیروهای سیاسی ایران دستخوش تغییر فراوانی شده‌است. هرچند این جریان امکان حضور در انتخابات را پیدا نکرد و سبد آرای او بین سایر جریان‌ها تقسیم گشت. لذا اگر پایگاه اجتماعی ایشان را هم لحاظ نماییم انتخابات سال 1396 بیانگر وجود حداقل چهار طبقه بزرگ از سلیقه رأی در جامعه ایران است. گروه اول که نتایج انتخابات اکثریت نسبی ایشان را به خوبی نشان می‌دهد حامیان دولت میانه‌روی روحانی هستند که این جبهه خود متشکل از جریانات سیاسی مختلفی شامل چپ مدرن و اصلاح‌طلبان و هواداران خاتمی، راست مدرن و تکنوکرات‌های میانه‌روی جریان هاشمی‌رفسنجانی، محافظه‌کاران سنتی و حامیان علی لاریجانی در رأس هرم آن است و اکثریت طبقه متوسط شهرنشین جامعه ایران (خصوصا در شهرهای بزرگ) در قاعده هرم این جبهه قرار می‌گیرند. گروه دوم پوپولیست‌های حامی احمدی‌ن‍‍ژاد هستند که در غیاب جریان او در انتخابات به نظر می‌رسید در پشت سر قالیباف در انتخابات صف‌آرایی نمایند. این جبهه به غیر رأس سیاسی عمدتا شامل نیروهای نظامی و امنیتی میانه حاکمیت در قاعده هرم خود بیشترین سرمایه‌گذاری را بر روی اقشار پایین‌دست حاشیه‌نشین شهرهای بزرگ ایران انجام داده‌است. گروه سوم سایر محافظه‌کاران هستند که از دو دهه پیش به این طرف با برند اصولگرایی در عرصه حاکمیت ایران ظاهر شده‌اند و تقریبا در تمام انتخابات‌های گذشته از تمامی طبقات اجتماعی نیروهایی را با خود همراه می‌سازند. نماینده این گروه در انتخابات اخیر رئیسی بود که مطابق آمار اعلام شده توسط وزارت کشور نزدیک به 16 میلیون رأی کسب نمود. گروه چهارم غایبان و تحریم‌کنندگان انتخابات هستند که به دلایل مختلف در انتخابات حضور نیافته و بررسی تعداد آنها در انتخابات‌های اخیر عددی بین 10-15 میلیون نفر را نشان می‌دهد.


«۲» نوشت: نتایج انتخابات ریاست‌جمهوری در نگاه اول بیانگر پیروزی چشمگیر تحول‌خواهان و میانه‌روها در برابر محافظه‌کاران و گروههای تندروی اقتدارگراست. در این پیروزی شبهه‌ای وجود ندارد هرچند تجارب دو دهه گذشته هم مؤید این مطلب هست که در هر انتخاباتی که نیروهای طبقه متوسط جامعه ایران میدان‌داری کرده‌اند (غیر از نتیج انتخابات بحث‌انگیز 88 که اجازه بدهید از این منظر به آن نگاه نداشته باشیم) در نتایج شمارش آرا دست بالاتر از آن ایشان بوده‌است. انتخابات اخیر نیز از این جنبه مستثنی نبوده و حجم نیروهای اجتماعی که در هفته آخر منتهی به انتخابات بدون هیچ تابلوی اعلانات خاصی در خیابان حضور به هم رساندند به انتخابات مذکور جنبه رفراندومی بخشیدند و طبعا هر بیننده‌ای وقتی این حجم از حضور آدم‌های شبیه به خودش را در کف خیابان ببیند که بدون شعارهای حاکمیتی رنگارنگ از او دعوت به همراهی با حضوری نمادین را می‌کنند اگر تصمیمی برای مشارکت در انتخابات نداشته باشد هم جذب این فضا خواهد شد.


«۳» نوشت: افزایش آرای آقای روحانی از حدود 18 میلیون سال 92 به 23.5 میلیون نفر در انتخابات اخیر (با توجه به هرم جمعیتی میانسال جامعه که تغییر زیادی را در ترکیب شرکت‌کنندگان این انتخابات نشان نمی‌دهد) نشانگر حضور دست کم 4-5 میلیون نفر (حدود 10درصد از کل واجدین شرایط رأی) از کسانی است که در طی سال‌های منتهی به 92 تصمیم به پایان همراهی خود با روش‌های پارلمانتاریستی داشتند چون همانطور که در نوشتار قبلی به آن اشاره شده در loop سال‌های 76-84 این شیوه تلاش برای ایجاد اصلاحات در جامعه عملا ره به جایی نبرد و نگارنده معتقد است کسب آرای این بخش از جامعه توسط کمپین آقای روحانی بیش از آنکه ناشی از دستاوردهای دولت یازدهم در بطن جامعه باشد محصول فداکاری این اقشار عمدتاً تحصیلکرده و دوراندیش است که ضمن باور به کم تأثیر بودن حضور انتخاباتی در بهبود کیفیت زندگی‌شان، به طور نسبی یک بار دیگر هم در صحنه حاضر شدند تا پرشماری خود را به گروه مقابل گوشزد نمایند.



پی‌نوشت: انتخابات اخیر در ادامه روند سال‌های 1392 و 1394 به صورت کیفی و بسیار شفاف نشان داد اکثریت قابل توجهی از جامعه ایران (حتی بیشتر آنها که در زمره تحریم‌کنندگان انتخابات هستند) خواهان ایجاد تحول در شیوه اداره کشور هستند و این تحول را نه از مسیر شعارهای پوپولیستی مانند یارانه و کارانه و غیره و غیره که از راه شکوفاسازی اقتصادی و اجتماعی از مسیر گشودن درهای جامعه (و نه بستن بیشتر آن) مطالبه می‌نمایند.

دمکراسی فصلی در انتخابات چرخشی


پیش‌درآمد:  این نوشتار از نگاهی آماری به تاریخچه انتخابات ریاست‌جمهوری ایران در بیست سال اخیر  نوشته شده و در تلاش است دیدگاه نگارنده به عنوان یک شهروند را در خصوص تجارب اجتماعی و سیاسی دو دهه اخیر بازتاب دهد و هرگونه وابستگی و تعلق خاطر نویسنده به کاندیداهای انتخاباتی و غیره و غیره تکذیب می‌شود و غیره و غیره! خوانندگان محترم چنانچه نقطه‌نظری در خصوص انتخابات در پیش رو دارند ممنون می‌شوم در قسمت نظرات آنرا قلم‌فرسایی نمایند تا بنده هم از نظرات ایشان بهره‌مند شوم و غیره و غیره!



«۱» نوشت: بیست سال پیش اولین فرصت حضورم در انتخابات مصادف شد با پیروزی خارج از تصور سیدمحمد خاتمی و ظهور جریان سیاسی موسوم به اصلاح طلب در هفتمین انتخابات ریاست جمهوری در ایران در دوم خرداد 1376 با کسب بیش از 20 میلیون رأی که نشانگر بروز و حضور یک پایگاه اجتماعی جدید در بطن جامعه ایران بود. با این مبدأ تاریخی تقریبا در تمام دو دهه گذشته جدال سیاسی میان هسته‌های قدرت در دو جبهه مدافعان اصلاحات و مخالفان آن (که بعدا به خود نام اصولگرایان دادند) حول مسائل و مناسبات اجتماعی و اقتصادی شکل یافته و تمرکز داشته است. اما عدم توفیق اصلاح‌طلبان در پیشبرد اهداف مطرح شده توسط خودشان در طول 8 سال ریاست جمهوری خاتمی به اقشار متوسط و تحصیلکرده جامعه نشان داد اتکا به روش‌های پارلمانتاریستی در پیگیری مطالبات اجتماعی به دلیل نوع ساختار حاکمیت در ایران ره به جایی نخواهد برد. این اتفاق همزمان بود با تداوم یافتن حکومت محافظه‌کارترین و تندروترین دولت تاریخ آمریکا در انتخابات سال 2004 و این توهم را در برخی از اقشار جامعه ایران ایجاد کرده بود که اگر راه تغییر را نمی‌توان در ایران و با روش‌های مسالمت‌آمیز به پیش برد شاید با تحریم انتخابات و سپردن اداره جامعه به برآیند نظرات محافظه‌کاران همزمان شدن یک دولت تندرو در ایران با دولت تندروی آمریکا منجر به ایجاد تنش با غرب و در نتیجه افزایش فشارهای بین‌المللی بر حکومت ایران گردد تا به اصلاح امور تن بدهد. اینگونه بود که یک شکاف بزرگ استراتژیک در سپهر سیاسی ـ اجتماعی طبقه متوسط جامعه ایران به وجود آمد و در انتخابات ریاست جمهوری سال 84 مطابق آمار اعلام شده توسط وزارت کشور از نزدیک به 47 میلیون واجد شرایط در دور اول انتخابات حدود 17.4 میلیون نفر (حدود 37 درصد از واجدین شرایط) در خانه‌ها ماندند و آمار تحریم‌کنندگان در دور دوم انتخابات به 18.8 میلیون نفر (40.3 درصد از واجدین شرایط) رسید و در غیاب تحول‌خواهان برآمده از جنبش سال 76 پراگماتیست‌های میانه‌رو نتوانستند در مقابل محافظه‌کاران موفق باشند و محمود احمدی‌نژاد (با 17.3 میلیون رأی) از جبهه تندرو به قدرت رسید. 



«۲» نوشت: قهر انتخاباتی سال 84 که به جرأت می‌توان گفت یکی از بزرگترین و تأثیرگذارترین مخالفت‌های مدنی غیرسازمان‌‌یافته جامعه ایران در چند دهه اخیر محسوب می‌شود با توجه به نوع دولتی که در نتیجه آن تشکیل شد فضا را برای محک خوردن این ایده که «آیا کاهش مشروعیت حکومت ناشی از تحریم انتخابات توسط شهروندان و همزمانی دو دولت تندرو در ایران و آمریکا می‌تواند تقابل و تنازع را میان این دو به جایی برساند که نتیجه آن کوتاه آمدن حاکمیت ایران از روش‌های قبلی باشد و یا خیر» فراهم آورد. بتدریج تنش‌های بین دو دولت بالا گرفت؛ ایران به دنبال آزمایش‌های هسته‌ای رفت و آمریکا بعد از افغانستان (همسایه شرقی) در عراق (همسایه غربی) نیز مداخله نظامی نمود اما در ادامه خبری از تأثیر این منازعه در رفتار و گفتار حکومت ایران نبودو در نهایت با تغییر دولت در آمریکا به نفع حزب دمکرات و اتخاذ سیاست خارجی جدید دوری گزیدن از تنش از سال 2009 شکست ایده مداخله از خارج مسجل گردید و در نتیجه به دلیل تحریم‌های اقتصادی و سیاسی فرسایشی (که در حال بازگرداندن سطح زندگی ایرانیان به دهه 1360 بود) گروه بزرگی از تحول‌خواهان بر آن شدند تا مجددا در یک جبهه واحد در تلاش برای کنار گذاشتن دولت راست افراطی در انتخابات سال 88 به عرصه انتخابات برگردند.



«۳» نوشت: انتخابات سال 88 بزرگترین صف‌آرایی سیاسی تاریخ ایران محسوب می‌شود و مطابق آمار وزارت کشور 85 درصد از واجدان شرایط در آن شرکت کردند. یعنی از پایگاه اجتماعی 40 درصدی غایبان دوره قبلی 25 درصد مجددا مصمم به ایجاد تغییر در فضای اداره جامعه از طریق انتخابات شدند. با وقوع تخلفاتی که هیچگاه اندازه و میزان تأثیر آنها در نتیجه انتخابات معلوم نشد احمدی‌نژاد در سمت خود ابقاء گردید و موجی از اعتراضات سراسر جامعه و خصوصا شهرهای بزرگ را فراگرفت و این اعتراضات (که در گفتمان محافظه‌کاران از آن با عنوان فتنه نام برده می‌شود) با گذشت 8 سال از آن دوران هنوز هم به صورت زیرپوستی در بطن جامعه وجود دارد.



«۴» نوشت: تداوم تحریم‌ها و ایجاد اجماعی جهانی که اینبار به جای سیاستمداران تندرو نظام‌های بانکی و بیمه‌ای کشور را نیز هدف قرار داده بودند و برنامه‌های اقتصادی پوپولیستی دولت احمدی‌نژاد که یکی از پایه‌های اساسی آن اقدامات ایذایی بدون مطالعه کلان مثل سهام عدالت، مسکن مهر و توزیع پول بی‌پشتوانه به عنوان یارانه بود منجر به کاهش ارزش پول ملی و کاهش سطح زندگی مردم به یک سوم ارزش آن در آغاز دولت مزبور گردید و تداوم فضای امنیتی بعد از حوادث سال 88 بخشی از طبقه متوسط جامعه ایران (در حدود 10-15 درصد از غایبان انتخابات سال 84) با این ایده که تغییرخواهی با مطالبات حداکثری از بیرون از جامعه عملی نیست و باید روندی حداقلی و تدریجی را در پیگیری مطالبات دنبال کرد در سال 92 مجددا در عرصه انتخابات حاضر شدند و در همراهی با گروه پراگماتیست مخالف دولت، سکان اداره دولت بعدی را به جبهه دوگانه میانه‌رو ـ اصلاح‌طلب سپردند. من خودم جزو این افراد بودم که با تردید فراوان در آخرین لحظات مهلت قانونی در انتخابات مورد اشاره شرکت داشتم اما کیفیت این رأی کبود سال 92 بسیار متفاوت از سال 76 بود. در بیست سال قبل این فکر که رأی من و امثال من می‌توانست منشاء اثر و زمینه‌ساز ایجاد تحولات مناسب احوال جامعه باشد به صورت ایجابی دیدگاه من را به مشارکت در انتخابات سوق می‌داد. اما آرای انتخاباتی سال 92 (همانند انتخابات مجلس و خبرگان که دو سال بعد در سال 94 برگزار شد) تنها جنبه سلبی داشته که چه گروههایی از سکانداری دولت و مجلس به دور بمانند تا وضعیت اجتماعی و اقتصادی از این که هست بدتر نگردد و به نظر نوعی از ترس مرگ به تب راضی شدن بوده‌است. 



پی‌نوشت: در آستانه انتخابات ریاست جمهوری سال 96 از ظواهر امر به نظر می‌رسد جامعه ایران در حال تجربه مجدد loop سال‌های 76-84 است که در پایان آن خستگی و ناامیدی اقشار بیشتری از طبقه متوسط جامعه نسبت به نتیجه‌بخش بودن این مشارکت‌های سلبی نیز قابل انتظار است. این نوشته مبنا نداشته در خصوص شرکت کردن و یا عدم شرکت در انتخابات مذکور توصیه‌ای داشته باشد چون نگارنده برخلاف آنچه موافقان شرکت در انتخابات از آن پرهیز می‌دهند با توجه به تجربه سال‌های 84-88 که در بالا تشریح شد معتقد نیست بازگشتن مجدد افراطیون به قدرت زمینه‌ساز دخالت خارجی در مناسبات این کشور خواهد بود و از سوی دیگر نیرویی هم در جبهه ائتلافی میانه‌رو ـ اصلاح‌طلب وجود ندارد که اراده و شهامت ایجاد تقابل با ساختارهای حکومتی به نفع ایجاد تحول و اصلاحات اساسی را داشته باشد که بتوان به صورت ایجابی پشت سر آن ایستاد. نگارنده بیش از هر زمان دیگری ملت ایران را تنها و بدون اندیشه عمیق راهبردی می‌بیند که برد محاسبات نخبگان آن از چند سال به چند ماه و چند هفته کاهش پیدا کرده و همزمانی انتخابات ریاست جمهوری با انتخابات شورای شهر و روستا (با نزدیک به 200 هزار کرسی انتخاباتی) که در آن مطالبات منطقه‌ای و محلی مردم زمینه‌ساز شرکت ایشان در انتخابات خواهد بود نیز بیانگر این است که بدون نیاز به آمارسازی دولتی مشارکتی در حدود 50-60 درصد در انتخابات به وقوع خواهد پیوست و در نتیجه پیام سیاسی جدیدی را هم نمی‌توان با تحریم انتخابات اعلام نمود. انتخابات در ایران از ابزاری دمکراتیک جهت ایجاد تغییر در نیروها و برنامه‌های اداره‌کننده جامعه به یک بازی درون حاکمیتی جهت چرخش جایگاه‌ها و مناصب نزد هسته‌های قدرت تقلیل یافته و آنچه مسلم است با ادامه این وضعیت بعید است بتوان در سال‌های آتی به ظهور و بروز یک جنبش تحول‌خواه دیگر در این جامعه خوشبین بود.


بحران 35 سالگی (35Years Old Crisis)


تغییر سال بهانه خوبی هست تا آدم خودش و شیوه نگرش به زندگی در پیش رویش را مرور نماید. سالی که گذشت برای من و همسرم بسیار پرفراز و نشیب بود. ذکر جزئیات شاید در حوصله این نوشته نباشد اما اثرات و پیامدهای حوادث آن در تار و پود تفکرات و نقطه‌نظرات من نفوذ داشته‌است. بی‌ثبات و بیهوده بودن جنبه‌های زیستی هرکدام از ما انسان‌ها و اینکه خواسته و یا ناخواسته ناگزیریم برای بقا و تداوم زندگی بر جنبه‌های ذهنی و منطقی خودمان تکیه داشته باشیم و آنها را همانند دستاویزی ایجاد و مدیریت نماییم از جمله مواردی است که بیشتر سال با آن مواجه بوده و به کارکرد آن بیش از پیش مطمئن شده‌ام. جدال و تنازع برای بقا در سیستمی که اجتماع به صورتی مستبدانه برای ایجاد تطابق زیست ما با محیط زندگی ایجاد نموده با آهنگ پرشتابی تداوم دارد و ما بیشتر سال را به اجبار در این میدان جنگ حضور داشته‌ایم. بیهوده نیست که تعطیلات نسبتا طولانی آخر سال هم خستگی از تن ما بیرون نکرده چون از همان ابتدای سال جدید مسجل شده که این جدال با سیستم بی‌وقفه در طول سال در پیش رو هم تداوم خواهد داشت و نقطه پایانی را برای آن متصور نمی‌توان بود. در آستانه بحران 35 سالگی که در آن آدم باید بداند اصطلاحا با خودش چند چند است و برای سال‌های بعدی باید برنامه‌های تازه‌ای تدارک ببیند این جدال نافرجام بسیار آزاردهنده است و تنهایی ما هم بر دلسردی‌مان می‌افزاید. اما اجازه بدهید در ادامه این نوشتار از گله‌گذاری پرهیز کرده و مشخصا روی بحران یاد شاده متمرکز باشم. بحران 35 سالگی استعاره از وضعیتی است که ممکن است برای بسیاری از هم‌نسل‌های من هم پیش آمده باشد. اینکه روزی از خواب غفلت برخاسته و همانند هامون احساس کنیم که در این زندگی هیچ غلطی نکرده‌ایم و همه نقشه‌ها و آرزوهایمان بر باد رفته‌است!

پیشتر در مطلبی تصویری نمادین از همه رؤیاها، علاقه‌مندی‌ها، رخدادها و واقعیت‌های زندگی‌ام تا تابستان پارسال را در همین وبلاگ ارائه کرده و سئوالاتی را که در ذهنم جریان داشتند را با خوانندگان مطرح نموده بودم. اما مجموعه حوادث رخ داده شش ماه دوم زندگی ما و اطرافیان در سال گذشته پایه‌های فکری متن پیشین را شدیدا به زیر سئوال برده و آن را به نمودی از بحران 35 سالگی زندگی من تبدیل ساخته‌است. پرسش‌هایی در انتهای نوشته قبلی مطرح شده بودند که وقوع حوادث بعدی بعضا اصل آن پرسش‌ها را از موضوعیت انداخته است. در آن مطلب پرسیده بودم: آیا ممکن است در ادامه زندگی رؤیاها و علاقه‌مندی‌هایی که به دستاوردهای زمینی منتهی نشده‌اند به کل محو شوند؟ این پرسش بر این مبنا استوار بود که ادامه زندگی سیری قابل پیش‌بینی داشته و آدم می‌تواند با تخمین زدن حدود وقوع حوادث را پیش‌بینی کند. فرضا من بدبینانه فکر می‌کردم پیش‌بینی حدود 50 درصد از قضایا قابل اتکا برای ارزیابی و طرح پرسش است. اما در واقع اوضاع به مراتب بدتر از این است و اگر بتوان 10 درصد پیش‌بینی درست داشت هم بسیار فراتر از انتظار خواهد بود و در این صورت دیگر طرح پرسش بی‌معناست! در شش ماهی که از نگارش مطلب قبلی گذشت سه تن از بستگان من دچار در زندگی و کارشان دچار حادثه شدند و خوشبختانه هر سه به سلامت از این حوادث هستند اما باید بگوییم «خوشبختانه»، چون برای هر کدام از ایشان می‌توانست عواقب و پیامدهای بدتری به دنبال داشته باشد. در سالی که گذشت یک سینماگر بزرگ مثل آب خوردن در اثر قصور پزشکی درگذشت؛ سیاستمداری که کل دوران زندگی و بلوغ فکری ما در سایه حضورش در عرصه قدرت گذشته به صورت ناگهانی ایست قلبی نمود و دستش از دنیا کوتاه شد و یا آخر سال که واقعا محشر بود و ساختمان فرسوده 17 طبقه بر سر آتش‌نشانان و ملت همیشه در صحنه فروریخت و هزاران مرگ دلخراش دیگر که هیچکدام از آنها قابل پیش‌بینی نبودند و اثرات این حوادث به این راحتی‌ها از خاطره و ذهن ما پاک نخواهند شد. حالا رخدادهای بد به کنار راجع به حوادث خوب هم وضعیت به همین منوال است. به عنوان مثال دو تن از دوستان من در طی این مدت فرزنددار شده‌اند که دور از ذهن بود و نشان‌دهنده موقعیت بی‌ثبات ذهن ما در تفسیر الگوهای حقایق و وقایعی است که به وقوع می‌پیوندند. نگارنده معتقد است با این سطح از پیش‌بینی‌ناپذیری وقایع عدد 10 درصد هم بسیار خوش‌بینانه است و وقوع بیشتر از آن تقریبا محال می‌باشد. پرسش بعدی آن نوشته عبارت بود از اینکه: آیا رؤیاها و علاقه‌مندی‌هایی که در ذهن ما به صورت دغدغه دائمی درآمده‌اند وقایع روی زمین زندگی را تغییر نمی‌دهند؟ و پاسخ آن قطعا منفی است چون همانطور که در بالا گفته شد وقایع روی زمین زندگی قابلیت پیش‌بینی کمتری نسبت به تصورات ما دارند. اگر امروز بخواهم خوشبینانه به پرسش مذکور پاسخ بدهم فقط می‌توانم بگویم رؤیاها و علاقه‌مندی‌های ما وقایعی که در ذهن ما می‌گذرند را تغییر می‌دهند و این همیشه با آنچه در دنیای واقعی رخ می‌دهد مطابقت نخواهد داشت. در آخرین بخش نوشته قبلی استدلال کرده بودم: رویکرد ما در یافتن پاسخ این پرسش‌ها فردی و وابسته به تجربیات و عمق باور و تلاش ما برای تحقق رؤیاها و علاقه‌مندی‌هایمان بر روی زمین زندگی بستگی دارد و نمی‌توان در مورد آن به یک و یا چند قانون کلی دست یافت. اما یک و یا چند الگو چطور؟ استدلالی که امروزه معتقدم عمق بحران 35 سالگی را به خوبی نشان می‌دهد که در آن انسان در مقایسه کارهایی که انجام داده با آنهایی که فکر می‌کرده قرار است انجام دهد به آن نگرش تردیدآمیز می‌رسد. اما واقعیت پسا 35 سالگی به نظرم این است که اگر بتوان به یک قانون کلی هم دست یافت شاهکار است! حالا چندتا قانون و الگو پیشکش! زندگی بسیار کوتاه‌تر و بی‌ثبات‌تر از آن است که بتوان بخش زیادی از آن را در کشف قوانین حاکم بر طبیعت و سیستم صرف نمود و به اصطلاح در بیشتر لحظات گردن ما از مو هم باریک‌تر است! حتی اگر خودمان متوجه نباشیم و متوهمانه فکر کنیم می‌توان با تقریب خوبی جای سقف آرزوها و واقعیت‌های زمینی را پیش‌بینی کرده و یا تغییر داد!


پی‌نوشت: این نوشتار در تلاش بود بخشی از بحران 35 سالگی نگارنده را با خواننده در میان بگذارد و البته نثر آن در بخش‌های پایانی کمی هم به خودزنی به سبک مهدی2 شبیه شده که بدینوسیله پوزش طلبیده می‌شود از مخاطبان.

شبکه وحشی! (Wild Network)


پیشتر در مطلبی در خصوص رواج خرده فرهنگ زشت «جهت خالی نبودن عریضه» در میان ایرانیان به تفصیل صحبت کرده بودم (در صورت تمایل می‌توانید از اینجا مطلب مربوطه را ملاحظه فرمایید). اما با گذشت حدود دو سال از نگارش و طرح مسأله همچنان در کلاس‌های درس و امتحانات پایان ترمی که در طول این مدت برگزار کردم این موضوع تداوم دارد. در ترمی که گذشت در یک از امتحانات سئوالی طرح کردم با مضمون نام بردن انواع شبکه‌های کامپیوتری از منظر تکنولوژی انتقال و انتظار می‌رفت دانشجویان درس مورد بتوانند دو مورد شبکه‌های پخشی (Broadcast) و یک به یک (Peer-to-Peer) رانام ببرد. بر طبق سنت مرسوم آسمان و ریسمان بافتن با هدف کسب نمره یکی از دانشجویان گویا در تلاش برای تقلب و نوشتن از روی دست همکلاسی‌اش نتوانسته تشخیص بدهد نامبرده چه در برگه نوشته و کلمه پخشی را نتوانسته به درستی تشخیص دهد و به جای آن نوشته وحشی! اگر باورتان نمی‌شود اصل دست‌نوشته این دانشجو را می‌توانید در شکل زیر (و یا در ابعاد بزرگتراز اینجا)  ببینید:


از آن بدتر و به عقیده نگارنده زشت‌تر دستورالعملی است که دانشگاه محترم جامع علمی ـ کاربردی به صورت سراسری به کلیه اساتید و مدرسان مراکز خودش ابلاغ کرده و در آخرین بند آن ایشان را تهدید کرده در صورتی که نمرات اعلام شده مطلوب دانشجویان و مراکز نباشد با ایشان برخورد می‌شود و غیره و غیره! اگر این یکی هم باورتان نمی‌شود اصل بخشنامه مورد اشاره را می‌توانید در شکل زیر (و یا در ابعاد بزرگتراز اینجا) ببینید.

پی‌نوشت: مطابق دستورالعمل که در بالا به آن اشاره شد به مدرس دانشگاه توصیه شده نمراتش را مطابق میل مرکز دانشگاهی و دانشجویانی که فکر می‌کنند در تکنولوژی انتقال شبکه کامپیوتری موردی به نام «وحشی» هم داریم تنظیم و اعلام کند وگرنه چه و چه‌ها می‌شود در پرونده تدریس او و غیره غیره! نگارنده ضمن ابراز ناراحتی و تأسف برای وجود تفکراتی که چنین دستورالعمل‌هایی را می‌سازند به همه دوستان و آشنایان و همکاران توصیه می‌کند بهتر است به جای تلاش بیهوده برای نجات سیستم آموزشی از این وضعیت تأسف‌بار، فاتحه‌ای برای آموزش عالی در این مملکت خوانده شود و غیره و غیره!

سندرم باکستر ما (Our Boxer Syndrome)


پیش‌درآمد:  چندی پیش به یک مهمانی در منزل یکی از اقوام دعوت بودیم و طبعاً چون نمیشود جمعی در جایی حاضر باشد و بحث و گفتگویی در کار نباشد؛ بحثی بین حاضرین درگرفت و مطابق سنت ایرانی اظهارنظر در خصوص همه مسائل با عینک سیاست‌زدگی؛  یکی از طرفین بحث (که اتفاقا میزبان ما در میهمانی بود) توجه داشتن به اخبار و حوادث جاری مملکت را اشتباه دانست و دیگران را به این دعوت می‌کرد که  علاوه بر ساعات کاری اوقات فراغت خود را هم به مسائل خانواده و کار و کسب درآمد و اینها اختصاص بدهند. البته ایشان توصیه‌های مشفقانه‌ای هم داشتند؛ مثل اینکه به جای گشت و گذار در شبکه‌های ضاله اجتماعی و پیگیری اخبار از مطبوعات و رسانه‌های داخلی و غیرداخلی خوب است آدم کتاب بخواند و به معلوماتش بیافزاید! همه این موارد و واکنش مخاطبان این بحث که شاید خارج از حوصله این نوشتار باشد انگیزه‌ای برای نگارنده ایجاد کرد که ببیند این مدل رفتاری که قطعاً پیامدهای یک نگرش جامعه‌شناختی است از کجا سرچشمه می‌گیرد و ملاحظات و پیامدهای آن چیست. حاصل کنکاش مربوطه مطلبی است که در پیش رو دارید. البته همانند گفتارهای قبلی به خوانندگانی که به مباحث اجتماعی علاقه‌ای ندارند مطالعه یک شعر و یا داستان، یا گوش فرا دادن به یک موسیقی توصیه می‌شود و غیره و غیره!



«۱» نوشت: سندرم باکسر (یا باکستر) یک اصطلاح مدیریتی در توصیف رفتار و سرنوشت افرادی است که چنان سرگرم به کار و مسائل فردی خود هستند که فراموش می‌کند کلیت زندگی‌شان، سازمانی که در آن مشغول به کارند و یا کشوری که در آن اقامت دارند به کدام سو در حرکت است! این افراد معمولاً بسیار سخت‌کوش هستند اما چون زندگی اجتماعی چیزی فراتر از فردیت آدمی است، سخت‌کوشی و بی‌توجهی آنها به سازمان اجتماع و نحوه مدیریت آن خسارت‌ها و پیامدهای جبران‌ناپذیری را برای ایشان به همراه خواهد آورد.  نمونه آن در صحنه‌ای از فیلم تایتانیک در حالی که کشتی در اثر برخورد با کوه یخ دچار صدمه‌ی جدی شده بود به خوبی قابل مشاهده است، گروهی نوازنده در عرشه‌ کشتی مشغول اجرای قطعات برگزیده از موسیقی کلاسیک بودند. آنان با دقت و وسواس موسیقی اجرا می‌کردند و تلاش داشتند که کیفیت کارشان تحت تأثیر شرایط نامناسب موجود قرار نگیرد. اما در یک کشتی در حال غرق‌شدن و در میان مسافرانی که  وحشت‌زده و سراسیمه در حال دویدن به این‌سو و آن‌سو هستند، چه اهمیتی دارد که موسیقی با بهترین کیفیت اجرا شود؟! اگر اهل مطالعه بوده باشید و کتاب قلعه حیوانات (اثر مشهور جورج اورول) را مطالعه کرده باشید، باکسر یکی از شخصیت‌های این داستان سمبولیک است که نماد طبقه زحمتکش بوده و زندگی خود را بر مبنای شعار «من بیشتر کار خواهم کرد» پی می‌گیرد و به سایر مسائل جامعه‌اش بی‌توجه است. این شیوه تا میانه راه جواب هم می‌دهد اما پس از آنکه باکسر توان کار کردن خود را به تدریج از دست می‌دهد، خوک‌ها (به عنوان نماینده طبقه حاکم)، به جای عمل به وعده‌های قبلی در خصوص بازنشستگی و تأمین اجتماعی، وی را به یک خریدار اسب‌های پیر می‌فروشند که کارش فروش گوشت اسب به‌عنوان خوراک سگ است. 



«۲» نوشت: به نظر می‌رسد در نهاد هرکدام از ما یک باکسر وجود دارد که نسبت به محیط پیرامون بی‌تفاوت و یا کم توجه می‌باشد و تلاش‌های ما را به اهداف فردی و تخصصی معطوف می‌نماید. الگوی رفتاری باکسر به معنی انسان سخت‌کوش و متکی به خود تماماً اشتباه نیست و مسأله در اینجا افراط و تفریطی است که انسان در شیوه‌های رفتاری‌اش به آنها دچار می‌شود. در حادثه دلخراش ساختمان پلاسکو که چندی پیش در تهران رخ داد و در نتیجه آن 16 آتش‌نشان و 5 شهروند جان خود را در زیر آوارهای ساختمان فروریخته از دست دادند این نمود باکسری به وضوح دیده می‌شود؛ هم در شیوه کسب و کار افرادی که در آن ساختمان فرتوت و غیرایمن سال‌ها مشغول به کار بودند بدون آنکه به عواقب اقامت و کار در چنین ساختمانی بیاندیشند؛ هم در شیوه مدیریت بحران آتش‌سوزی (عدم توانایی در جلوگیری از ازدحام در اطراف ساختمان، ناتوانی در  تخلیه به موقع ساختمان و ساعت‌ها آب‌پاشیدن بیهوده به طبقات آتش گرفته) و فروریختن ساختمان و هم شیوه پاسخگویی مسئولان شهری (که ما تقصیر ما نبوده و ما کارمان را به خوبی انجام دادیم و غیره و غیره)؛ و هم در شیوه برخود جامعه با قضیه (که تصاویر لحظه به لحظه را به همه جای دنیا مخابره کرد اما هیچ اعتراض منسجمی نسبت به قضیه از خود بروز نداد) همگی ناشی از بی‌توجهی عمومی به این قضیه است که سرنوشت همه ما به هم پیوسته بوده و اگر من فقط کار خودم را درست انجام بدهم و به دیگران کاری نداشته باشم، پیامدهای ناگوار نه فقط دیگران بلکه زندگی همه ما را تحت تأثیر خودش قرار خواهد داد.


«۳» نوشت: ممکن است رفتار باکسری مطلوب گروه خاصی از جامعه باشد و از آن استقبال هم بکنند. در قضیه مهمانی به نظر می‌رسد نگرشی که میزبان داشت به عنوان تنها راه سعادت به میهمانانش توصیه می‌کرد از جایی آبشخور فکری و عقیدتی می‌گیرد. جامعه نخبگان ما در یک دهه اخیر شدیداً سیاست‌زده و سیاست‌زدایی شده و عامه مردم هم بر پایه سنت طولانی زندگی توده‌ای، به جای پیگیری مطالبات اجتماعی و حقوق شهروندی سرگرم به مسائل معیشتی و روزمره زندگی‌شان هستند و تداوم این شرایط ضرورت پاسخگو بودن مدیران را از بین می‌برد. وقتی فرهنگ پاسخگویی از سپهر جامعه رخت بربست دیگر طرح پرسش معنا و مفهومی ندارد و دور باطلی از خسارات کوتاه‌مدت، میان‌مدت و بلندمدت آغاز خواهد شد که حادثه پلاسکو نمونه کوچکی از آن است.



پی‌نوشت: خوب است پیش از به پایان بردن این نوشتار اندیشه‌ای کوتاه در خصوص میزان بروز و ظهور باکسر درون‌مان داشته باشیم چون به نظر می‌رسد این فکر که نمی‌توانند اتاق‌های شیشه‌ای انتزاعی ذهنی ما نسبت به مسائل زندگی‌مان را دچار خدشه کنند تفکری از اساس اشتباه است.

دیوار مهربانی در ایران


دیوار مهربانی یک حرکت اجتماعی خیریه همگانی ولی بدون شناسنامه است که با شروع فصل سرما در پاییز و زمستان امسال در خیابان‌های شهرهای مختلف ایران از سوی مردم (و احتمالاً با همراهی مسئولان شهری) در حال پیگیری است. مشابه این کمپین مدتی قبل با عنوان چالش سطل آب یخ در سطح جهانی و از سال 2012 برای حمایت از مبتلایان به بیماری ALS انجام شده و در سال گذشته در ایران هم از آن استقبال و باعث شد با آشنا شدن ذهنیت عموم مردم به ابعاد این بیماری عصبی، زمینه برای کمک‌رسانی به بیماران ایرانی مبتلا به  ALS  فراهم گردد. ایده اولیه دیوار مهربانی هم خیلی ساده و عملی است: پیدا کردن یک دیوار بدون استفاده در شهر؛ نصب کردن یک و یا دو عدد چوب لباسی و نوشتن دو جمله ساده در کنار آن: 
«نیاز داری بردار ـ ـ ـ ـ نیاز نداری بذار»


مطابق آمار مقامات رسمی ایران حدود 15 هزار بی خانمان در ایران زندگی می‌کنند. حدود یک سوم این افراد را هم زنان تشکیل می‌دهند. دیوار مهربانی آکسیون شبکه‌ای کم‌هزینه‌ای است که هدف آن کمک رسانی به این افراد است. از مزایای این حرکت اجتماعی می‌توان به موارد زیادی اشاره کرد؛ از جمله اینکه یک فعالیت مدنی است و نه محدود به چندتا کلیک در شبکه‌های اجتماعی اینترنتی، یا اینکه به دلیل بی‌نام بودن دست‌اندرکاران و گران قیمت نبودن لباس‌های آویخته شده به آن امکان سودجویی اقتصادی و بهره‌برداری سیاسی از آن برای هیچ فرد و یا گروهی مقدور نیست. دیوار مهربانی جدا از اینکه کمک کوچکی برای نیازمندان جامعه است تمرین بزرگی هم برای ایجاد همدلی و همبستگی در بین آحاد مردم کشور نیز هست. اینکه فارغ از اختلاف ریشه‌دار نژادی، زبانی، مذهبی و گرایشات سیاسی و اجتماعی بتوان به عنوان یک ملت حرکت مشترکی را به صورت یکپارچه انجام داد رخداد نیکویی است که امید است بتوان به واسطه آن در مسیر رشد فرهنگی و اجتماعی مردم پله‌ای به بالاتر رفت.

پی‌نوشت1: تصویر مطلب مربوط به دیوار مهربانی شهر تهران واقع در خیابان ولی‌عصر بالاتر از تقاطع خیابان مطهری و جنب ایستگاه اتوبوس BRT می‌باشد.   

پی‌نوشت2: اطلاعات بیشتر  و واکنش‌های آنلاین درباره دیوار مهربانی را می‌توانید از اینجا و یا اینجا و یا اینجا ملاحظه فرمایید.   

سرمایه اجتماعی ما (Our Social Capital)


پیش‌درآمد:  این نوشتار برآیند مباحثات با همسرجان و تنی چند از اقوام و دوستان و همکاران در هفته‌های اخیر است و در آن تلاش شده تا با طرح مقدمه‌ای از بحث سرمایه اجتماعی، برخی ملاحظات کمرنگ شده و یا به فراموشی سپرده زندگی ما در یک دهه اخیر را مورد توجه قرار دهد. پیشاپیش از ادبیات مفهومی به کار گرفته شده پوزش خواسته و به خوانندگان پیشنهاد می‌شود در صورتی که نسبت به مباحث اجتماعی علاقه‌ای ندارند به جای ادامه مطالعه این مطلب، یک شعر و یا داستان خوب بخوانند، به یک track موسیقی خوب گوش فرا دهند و یا پای تماشای یک فیلم خوب بنشینند و غیره و غیره!



«۱» نوشت:سرمایه اجتماعی اصطلاحی است که از اواخر دهه 1990 به بعد در مطالعات و پژوهش‌های حوزه جامعه‌شناسی و اقتصاد کلان و خرد مورد توجه صاحب‌نظران بوده‌است (در صورت تمایل به کسب اطلاعات بیشتر در این خصوص  اینجا و اینجا و اینجا را ملاحظه بفرمایید). در این زمینه پیر بوردیو (جامعه‌شناس فرانسوی) معتقد است سرمایه اجتماعی برابر با جمع منابع واقعی یا بالقوه‌ای است که حاصل از شبکه‌ای بادوام از روابط نهادینه‌شده، در درون یک شبکه اجتماعی است. شبکه‌ای که هر یک از اعضای خود را از پشتیبانی سرمایه جمعی برخوردار کرده و به آنها اعتبار می‌بخشد. سرمایه اجتماعی، به‌عنوان شبکه‌ای از روابط، نه یکباره بلکه در طول زمان و با تلاش بی‌وقفه به دست می‌آید. به عبارت دیگر شبکه روابط، نتیجه سرمایه‌گذاری فردی یا جمعی آگاهانه یا ناخودآگاهی است که هدف آن ایجاد یا بازتولید روابط اجتماعی است که در کوتاه‌مدت یا بلندمدت قابل استفاده هستند. همچنین با نگاهی کارکردگرایانه از نظر جیمز کلمن (جامعه‌شناس آمریکایی) سرمایه اجتماعی متشکل از اجزای گوناگونی است که در دو ویژگی مشترک هستند:

الف) همه آن‌ها شامل جنبه‌ای از یک ساخت اجتماعی هستند (عناصر و پیوند‌هایی که حیات اجتماعی را تداوم می‌بخشند).

ب) واکنش‌های افرادی (اعم از اشخاص حقیقی یا حقوقی) که در درون ساختار هستند را تسهیل کرده و دستیابی به هدف‌های مشخصی که در نبود آن شبکه دست‌نیافتنی خواهند بود را امکان‌پذیر می‌سازند.

از نگاه اقتصاد کلان سرمایه اجتماعى شامل کل حجم سرمایه در یک اقتصاد است. این مقوله نه تنها ساختمان‌ها، ماشین‌آلات و دیگر وسایل به کار رفته در تولید کالاهاى قابل فروش در بازار را شامل می‌شود، بلکه سرمایه‌هاى استفاده شده درتولید کالاها و خدمات غیر قابل فروش در بازار (مانند مدارس، جاده‌ها، تجهیزات نظامى و نظایر آنها) را نیز در بر مى‌گیرد. به عقیده بوردیو کانال‌هایى که سرمایه اجتماعى از طریق آنها عمل مى‌نماید عبارتند از: 

الف) جریان‌هاى اطلاع‌رسانى چون مطبوعات، رسانه‌های گروهی، بولتن‌های خبری، سندیکاهای کارگری، احزاب، گردهم‌آیی‌ها و مناظره‌ها.

ب) هنجارهاى حاصل از کنش متقابل در شبکه‌هاى ارتباطى درون گروهى و برون گروهى.

ج) کنش‌های جمعى مانند کمپین‌ها و فعالیت‌های اجتماعی در تشکل‌های غیرانتفاعی (NGO)

د) تبدیل ذهنیت‌های فردگرایانه به الگوهای جمع‌گرایانه از طریق ایجاد وحدت، اهداف و مطالبات مشترک و مشارکت‌هاى تقویت شده توسط شبکه‌هاى ارتباطى


«۲» نوشت: از تعاریف ارائه شده در بالا اینگونه می‌توان برداشت کرد که همزیستی با دیگرانی که در اندیشه‌ها و علاقه‌مندی‌ها با ما اشتراکاتی دارند در میان‌مدت و بلندمدت سرمایه‌ای معنوی در اختیار قرار می‌دهد که بدون اینکه در زندگی روزمره متوجه باشیم همانند یک تنخواه بانکی دائما در حال استفاده و همچنین شارژ این سرمایه هستیم. پرسشی که اینجا مطرح است این است که آیا بدون داشتن سرمایه اجتماعی هم می‌توان به صورت مجرد و بدون ارتباط با محیط پیرامون زیست کرد و آیا چنین شیوه‌ای از زندگی (که نگارنده قبلاً در مطالب دیگری مانند اینجا و اینجا به  آن اشاراتی داشته‌است) یک مدل قابل توصیه به همگان است و یا فقط برای مدت زمان کوتاهی می‌توان به آن شیوه ادامه داد؟  نگارنده معتقد است بدون کسب سرمایه اجتماعی لازم برای زندگی در یک جامعه نمی‌توان زیستن در آن جامعه را حتی با وجود فراهم بودن  امکانات اجتماعی  و اقتصادی مختلف در دراز مدت ادامه داد. شاهد این ادعا هم بازگشت بسیاری از مهاجرت‌کنندگان به کشورهای مختلف در طول زمان به کشور خودشان و یا ادامه یافتن مسیر مهاجرت ایشان به کشورهای ثالث دیگر است. 


«۳» نوشت: موضوع دیگری که مطرح است در خصوص شیوه‌های کسب و نگهداشت سرمایه اجتماعی می‌باشد. خوشبختانه و یا متأسفانه بر خلاف بازار پول و سرمایه که می‌توان از روش‌های غیرقانونی و با دور زدن شرایط حاکم بر بازار به اصطلاح دوپینگ کرده و سرمایه‌ای بادآورده فراهم نمود؛ روش‌های ایجاد و نگهداشت سرمایه اجتماعی فقط بر اساس ضوابط قانونی نهفته در درون هر اجتماع و عرف‌های حاکم بر روابط میان افراد در آن متمرکز است. استنباط نگارنده این است که سرمایه اجتماعی نوعی اعتبار اجتماعی است که هر فردی به واسطه شخصیت و منش خود در روابط با دیگران آن را کسب کرده و یا از دست می‌دهد و استفاده از مشت‌های گره کرده آهنین و یا اهرم‌های تبلیغاتی و عوام‌فریبانه‌ نمی‌تواند در میان‌مدت و بلندمدت به کسب سرمایه اجتماعی و حفظ آن کمک نماید. این سرمایه فردی در مقیاس بزرگتر در بین گروه‌ها و نهادهای اجتماعی  قابل ایجاد و نگهداشت است. از هم‌گسیختگی اجتماعی که به عقیده نگارنده، جامعه ما به شدت به آن دچار است، یکی از پیامدهای عدم توجه به ساخت و نگهداشت سرمایه اجتماعی در مقیاس نهادهای اجتماعی بزرگتر از واحدهای فرد و خانواده می‌باشد.



«۴» نوشت: دهه گذشته دوران فرود و انحطاط اجتماعی پرشتابی در ایران بود و بسیاری از پیامدهای فرهنگی و اجتماعی نامطلوب وضعیت فعلی جامعه ناشی از  عدم توجه و مشارکت آگاهانه نخبگان آن در فرآیند ایجاد سرمایه اجتماعی و نگهداشت آن است. یافتن مقصر در نگاه اول شاید به نظر دشوار نباشد؛ و بتوان X و Y و Z های پرشماری را در سیبل انتقاد قرار داد؛ اما نگارنده معتقد است مسأله عمیق‌تر از این حرف‌هاست و فقدان احساس مسئولیت اجتماعی در نخبگان جامعه منجر به نوعی رکود فکری و راحت‌طلبی متفرعنانه شده که خواسته‌ای جز دستیابی بدون زحمت به رفاه  اقتصادی و ارتقاء جایگاه فردی در اجتماع را پیگیری نمی‌نماید. 


پی‌نوشت: پیشتر در نوشته‌ای به این جمع‌بندی رسیده بودم که فرار از جامعه‌ای در حال زوال  لزوماً بهترین راه‌حل نیست. در پایان این مطلب باید ضمن تأکید بر آرای قبلی به این نکته تأکید شود که بدون تلاش برای کسب سرمایه اجتماعی بیشتر هیچ جامعه‌ای رشد نخواهد داشت و بسنده کردن به دستاوردهای مقطعی در کار و زندگی در واقع نوعی ایستایی و فقدان احساس مسئولیت اجتماعی است که منجر به از دست رفتن سرمایه‌های اجتماعی کسب شده می‌گردد. 


سندرم تهران‌زدگی (Tehran Rejection Syndrome)


پیش‌درآمد: در ابتدای گفتار تأکید می‌شود این نوشته با هدف گله‌گذاری از دوستان و همکاران و سایر ابنای بشر و غیره و غیره نگارش نشده و تمرکز آن بر روی یک الگوی رفتاری اخیرا شیوع یافته در زندگی و احوالات طبقه متوسط جامعه بوده و انواع تقسیم‌بندی‌های جعلی تهرانی و غیرتهرانی و امثال آن را هم اصلاً قبول نداشته و مورد توجه قرار نداده است.  


«۱» نوشت: چندسالی است که جریان زندگی در شهرهای بزرگ ایران بسیار پر شتاب شده و اکثر مردم از صبح تا شب بسیار پر مشغله و گرفتار هستند. اینکه دلیل اصلی این مشغله فراوان چی است و مسئولان ظهور و بروز بی‌وقتی، عجولانه زیستن و عصبانیت اجتماعی مردم چه کسانی هستند؛ خودش موضوع بحث دیگری است که خارج از حوصله این نوشتار است و زیاد بر آن تأکید نمی‌شود. پیشتر در مقام پاسخ به یک دوست در نوشتار زنجیره بی‌ارزش اصالت داشتن وجود برنامه‌ای مشخص برای زندگی در آینده را به چالش کشیده بودم. اکنون که بیشتر از دو سال از زمان نگارش آن مطلب می‌گذرد به نظر می‌رسد تصویر واضح‌تری از زندگی در پیش روی هر کدام از ما قرار گرفته باشد؛ هرچند همچنان بیشتر آنچه در آینده امکان وقوع آنها وجود دارد در هاله‌ای از ابهام باقی می‌ماند؛ اما گرفتاری ما و همسایگان اجتماعی‌مان در ماشینیسم اجتماعی یک دهه اخیر به عقیده نگارنده صحت برخی از اشارات نوشتار یاد شده را به وضوح نشان می‌دهد.

«۲» نوشت: اگر بخواهیم یک مدل دو عاملی ساده از موتور محرکه انسان شهرنشین ارائه دهیم به نظر می‌رسد تکیه‌گاه این نیروی محرکه داشته‌ها و خواسته‌های فرد است. اغلب وقتی از فاکتورهای انگیزشی فرد نسبت به محیط پیرامون و حوادث جاری و ساری در آن صحبت می‌شود اشاره اصلی به همین عوامل بنیادین است. اکنون در نظر بگیرید فاکتورهای انگیزشی در بین افراد مختلف متنوع باشد؛ برای مثال نیازهای اساسی انسان (مثلا آیتم‌های هرم مازلو) به شیوه‌های گوناگونی مرتفع گردد؛ در این حالت احتمالا باید منتظر گشایشی در سیکل‌های زندگی مردم بود؛ چون سرنوشت‌ها و پیامدهای زیستی مردم گوناگون می‌شود. اما اشکال اساسی مربوط به وقتی است که فاکتورهای انگیزشی همسان هستند. آنوقت برای بهبود زندگی صف و ازدحام رخ می‌دهد؛ برای مثال وقتی خواسته ثروتمند شدن از مسیر کارمندی دولت و یا مشاغل بالادست جامعه مانند وکالت و یا پزشکی تحقق‌پذیر باشد، صفی از متقاضیان زندگی بهتر و فاخرتر ایجاد می‌شود. ازدحام مردمانی با خواسته‌های یکسان باعث بروز رفتار زامبی‌وار از ایشان در مواجهه با منابع محدود (از صف نانوایی گرفته تا کف بزرگراه و یا مدرسه و دانشگاه و ادارات و غیره و غیره) جامعه می‌گردد. 


«۳» نوشت: تهران در وضعیت امروزی‌اش کلانشهری است تقریبا بی در و پیکر که امکان کنترل سرعت و شتاب زندگی ساکنین آن از عهده هیچ ساز و کاری ساخته نیست. جمعیت متکثر و فراوان؛ خیابان‌ها و بزرگراههای در حال انفجار از ازدحام مردم؛ تمرکز ساختارهای اقتصادی و امکانات اجتماعی و غیره و غیره از تهران و شهرهای بزرگ دیگر تصویر ماری خوش و خط و خال را در اذهان عمومی ایجاد کرده که خروجی یک روی سکه آن این است که برای پیشرفت و موفقیت در سیکل‌های زندگی باید بخشی از این ساختار بود؛ اما روی دیگر سکه که در ازدحام و بی‌وقتی زندگی در چنین شهرهایی گم می‌شود توقف رشد و انحطاط زیستی و اجتماعی افراد است که مورد غفلت واقع می‌شود. آخرین باری که فارغ از مشکلات روزمره کتابی در دست گرفته‌ایم و یا بدون دغدغه شنبه آینده آخر هفته خود را سپری کرده‌ایم احتمالاً مربوط به دوران دانشجویی و یا حتی قبل‌تر از آن است. رشد اجتماعی ما علیرغم گسترش ارتباطات و تبادل افکار و آرا بین مردم متوقف شده و بر خلاف سابق که اندیشمندان و جوانان آرمانگرایی در زیر پوست شهر برای بهبود اوضاع تلاش می‌کردند، امروزه نسلی بی‌قید و رفاه‌طلب شهر را به تسخیر خود درآورده  و نوعی بی‌فکری اجتماعی همه جا در حال گسترش بوده و به سایر مسائل شهری تهران (مانند ترافیک، آلودگی آب و هوا، بیکاری، فقدان امنیت اجتماعی و غیره غیره) افزوده شده است. پدیده‌ای که بر وزن سرمازدگی می‌توان از آن به سندرم تهران‌زدگی نام برد!



«۴» نوشت: سندرم تهران‌زدگی بیماری مهلکی است که آب به آسیاب انحطاط ارزش‌های اجتماعی و فرهنگی می‌ریزد. وقتی تمام هم و غم افراد رساندن شنبه و به چهارشنبه و گردش در خارج شهر باشد؛ وقتی دوستی بعد از چندسال بی‌خبری یکهو تماس می‌گیرد و به جای تبریک بابت ازدواج به تو گوشه و کنایه می‌زند؛ وقتی وقت‌گذارنی پای سریال‌های تلویزیونی داخلی و خارجی و یا بازی کردن با گوشی‌های هوشمند رنگارنگ سرگرمی کودکان و بزرگسالان باشد؛ یا در مدرسه و دانشگاه از معلم گدایی نمره بکنند برای حفظ دانش‌آموزان و دانشجویان بی‌استعدادی که شهریه می‌پردازند برای خرید مدرک تحصیلی؛ یا اوقات فراغت آدم به جای مطالعه کتاب و یا تماشای فیلم مورد علاقه‌اش در پشت فرمان در ترافیک سر شب تلف بشود و خستگی و ناراحتی روز در شب در خانه هم ظهور و بروز داشته باشد و غیره و غیره؛ همه اینها از سقوط و انحطاط اجتماعی مردم خبر می‌دهد و اینکه کیفیت زندگی فدای کمیتی شده است که روز به روز لاغرتر و بیهوده‌تر می‌نماید.


پی‌نوشت: ای کاش یک راه‌حل خلق‌الساعه برای خلاصی از مشکلات مختلف زندگی وجود داشت. اما اغلب راه‌های میان‌بر و دررو (مانند مهاجرت برای تحصیل و یا کار به کشورهای دیگر) اغلب قابل برنامه‌ریزی و پیش‌بینی نیستند و مانند داروهای دارای عوارض مشکلاتی را مرتفع می‌نمایند اما مشکلات دیگری به بار می‌آورند. شاید جستجو به دنبال آرامش و آسودگی در زندگی فکر جعلی‌ای باشد که ما برای فرار از مشکلات پیش رویمان به آنها پناه می‌بریم. سندرم تهران‌زدگی با سرعت نور در حال فرسایش انسانیت ماست. اما آیا راه‌حل جلوگیری از پوسیدن در بطن جامعه‌ای رو به زوال را باید در فرار از آن جامعه جستجو کرد یا راههای دیگری هم وجود دارند و به اصطلاح درختان جلوی چشم‌ها را گرفته‌اند و جنگل را نمی‌شود دید؟!


روز برنامه‌نویس و غیره و غیره!


پیش‌درآمد: چند سالی است که در برخی از کشورها 256 امین روز سال به عنوان روز برنامه‌نویس نامگذاری شده‌است. نه اینکه برنامه مشخصی برای انجام بزرگداشت برای برنامه‌نویسان مدنظر کسی بوده باشد؛ بلکه شاید صرفاً به خاطر اهمیت اعداد در توسعه سیستم‌های نرم‌افزاری این نامگذاری بهانه‌ای است تا برنامه‌نویسان و طراحان سیستم‌های نرم‌افزاری دقایقی از روز خود را به صحبت و شوخی با یکدیگر به مناسبت روزی که خیلی هم با سایر روزهای زندگی‌شان فرقی ندارد اختصاص دهند. 


«۱» نوشت: در گذشته از منظر سانتی‌مانتالیستی انگاشتن اغلب نامگذاری‌های تقویمی نقدهایی در این وبلاگ به انتشار رسیده است (برای مثال اینجا و اینجا را ملاحظه بفرمایید). همچنین در مطلب دیگری برای نگرش‌های سانتی‌مانتالیستی نسبت به مسائل گوناگون هم نسخه پیچی مفصلی انجام گرفته است. لذا این پرسش در ذهن نگارنده ایجاد شده است که آیا این نامگذاری جدید هم نشانه بروز همان تفکرات سطحی‌نگرانه و یا سانتی‌مانتالیستی در جمع دیگری از افراد است و یا خیر؟

«۲» نوشتنگارنده معتقد است به دلایل مختلفی که در ادامه این نوشتار به آنها اشاره می‌شود، در سال‌های اخیر نوعی نگرش تقلیل‌گرایانه نسبت به مسائل اجتماعی و فرهنگی در میان جوامع رواج یافته و خروجی‌های سانتی‌مانتالیستی و ساده‌انگارانه نسبت به مسائل به وفور و در حوزه‌های گوناگون مشاهده می‌شود. پرسش اساسی این است که فرضا اگر به جای 256 امین روز سال، 128 امین روز سال، یا 64 امین روز سال به عنوان روز برنامه‌نویس مطرح می‌شد آیا در مسائل و مشکلات صنعت نرم‌افزار در این جوامع تغییری ایجاد می‌شد؟ حالا اگر اطلاعات دقیق و قابل اتکایی درباره وضعیت شغلی برنامه‌نویسان در کشورهایی مانند روسیه یا آرژانتین یا اتریش در اختیار نداریم؛ در خصوص ایران چه اطلاعاتی در اختیار داریم؟ آیا در مقایسه با روز دختران و یا روز ولنتاین روز برنامه‌نویسان نشانگر اوضاع اجتماعی اقتصادی بهتر یا بدتری برای این قشر از جامعه است که هم و غم عده‌ای (برای نمونه در اینجا) گنجاندن روزی از سال به نام برنامه‌نویسان در تقویم رسمی کشور باشد؟


«۳» نوشت: الان چند سالی است که بازار نرم‌افزار کشور دارای یک نظام صنفی شده‌است؛ اما بر خلاف دیگر نظام‌های صنفی مانند نظام پزشکی و یا نظام مهندسی، این نهاد به جز تصویب چندین آیین نامه اجرایی و اضافه کردن مراحل اداری نه چندان مفید به مراحل تصویب پروژه و اعطای آن به پیمانکاران بازار نرم‌افزار و اخذ کمیسیون و حق عضویت سالانه، اصولا هیچ اقدام مشخصی برای حمایت از اعضای خود و جامعه برنامه‌نویسان ایرانی انجام نداده است. به عقیده نگارنده نظام صنفی رایانه‌ای کشور نمونه‌ای از دیدگاه تقلیل‌گرایانه داشتن به مسائل است؛ برای مثال در حالی که حقوق کپی‌رایت نرم‌افزار و مسائل زیربنایی نظیر پهنای باند اینترنت هنوز در سطح جامعه و مسئولان آن مورد مناقشه است، پرداخت حق عضویت سالانه برای دریافت یک شماره اقتصادی صنفی که باید در اسناد مناقصه‌گذاری درج شود دقیقاً چه باری را از روی دوش شرکت‌ها و برنامه‌نویسان بر می‌دارد؟ آیا روند ثبت ایده‌ها و اختراعات نرم‌افزاری و سخت‌افزاری در سازمان‌های مترتب به مدد وجود نظام صنفی سریع‌تر و ساده‌تر شده‌است؟ آیا استانداردهای ببن‌المللی کیفیت محصول در شرح وظایف گروه‌های تولید نرم‌افزار قرار گرفته و در نتیجه آن خروجی مناسب‌تری برای کاربران این نرم‌افزارها ارائه شده‌است؟ و هزاران پرسش دیگر که از حوصله بحث خارج است و غیره و غیره!



پی‌نوشت: ما برنامه‌نویسیم و عمده فرق شغل ما با مشاغل سایر مردم این است که دستگاه کامپیوتری که برای بیشتر ایشان ابزار تفریح و سرگرمی است، برای ما ابزار کار محسوب می‌شود. از این رو در گذشته تصور مولد بودن صنعت نرم‌افزار برای نخبگان جامعه هم مشکل بود؛ چه برسد به عامه مردم. اما آیا نگرش آنها به شغل ما نسبت به ده یا پانزده سال قبل‌تر تغییری داشته است؟ آیا ما به جایگاهی فراتر از در حاشیه یک و یا چند صنعت (مانند بانکداری، نفت و پتروشیمی و ...) بودن در برنامه‌ریزی برای برنامه‌نویسان و شرکت‌هایی که برایشان کار می‌کنند رسیده‌ایم که داشتن و یا نداشتن مناسبتی در تقویم مشغله ذهنی ما باشد؟ 


جایی برای زندگی (A place for living)


هنوز 5 کیلومتر از شرکت دور نشده‌ایم اما فضای اطراف شدیداً تغییر شکل داده‌است؛ کوچه‌های خلوت با جوی پر از لجن و آب گندیده به جای بزرگراه‌های شلوغ و پر تردد؛ اراذل اوباش خیابانی به جای پورشه‌سواران ادکلن‌زده و غیره و غیره ...



گشتن به دنبال خانه در محله‌های ارزان قیمت قدیمی تهران کار خیلی دشواری است. خصوصاً آنکه بخواهی با قصد یافتن سرپناهی یه‌کم ارزان‌تر، بعد از اتمام تعطیلات نوروزی در خارج از فصل نقل و انتقالات انجامش بدهی. مثل داستان معروف قیر و قیف می‌ماند: یکی در خانه نیست؛ یکی خانه را اجاره داده و به بنگاه معاملاتی اعلام نکرده؛ یکی در بنگاه را باز نکرده؛ یکی خارج از قیمت می‌گوید؛ یکی خارج از محل؛ یکی به مجرد خانه نمی‌دهد و یکی خانه‌ای در حال فروریختن را به عنوان ملک دربستی معرفی می‌کند و غیره و غیره! همینجور حاصل چند ساعت تلاش می‌شود کشف این حقیقت که در در بالای شهر هم تهران بیقوله‌هایی وجود دارند که با نرخ پول خون پدرشان برای درآمد ناچیز شما کیسه دوخته‌اند؛ محله‌هایی با کوچه‌های کم‌عرض؛ پر از چاله؛ شلوغ و بدبو؛ خانه‌هایی که دیوارهایشان ترک دارد و مستأجران قبلی یا دانشجویند؛ یا زوج‌های معتاد و یا غیر رسمی و یا چون صاحبخانه ودیعه اجاره را در موعد پس نداده درب‌های خانه را قفل کرده و به جای دیگری رفته‌اند؛ نوعی زاغه‌نشینی در وسط پایتخت دومین تولیدکننده نفت و گاز دنیا؛ آنهم با پرداخت انواع کمیسیون رسمی و غیر رسمی به انواع ادارات شهرداری، دارایی، برق، مخابرات، آب و فاضلاب و غیره و غیره!



شب که می‌شود خسته و کوفته پشت فرمان در ترافیک بزرگراه به بیخیالی مردم خیره می‌شوی؛ و هنگامی که به خانه بر می‌گردی و گوشه و کنار آنرا با مخروبه‌هایی که به عنوان سرپناه به تو نشان داده‌اند مقایسه می‌کنی؛ ناخودآگاه این  جمله به زبانت جاری می‌شود که خانه‌ای که هم‌اکنون در آن هستی جای بهتری برای زندگی‌ست ...


موضوع چالشی (Serious Topic)


وقتی موضوعی مربوط به تو را بیشتر از خودت جدی می‌گیرند؛ چند تا حالت دارد:

  • موضوع احتمالاً بیشتر از برآورد ذهنی تو جدی است و تو دچار کوری (از نوع ساراماگوئی) هستی! در این حالت توصیه می‌شود برآورد ذهنی پیشین را درب کوزه گذاشته و یکبار دیگر به طور جدی با موضوع مواجه شوی!
  • موضوع جدی هست اما ابتلای اطرافیان به نوعی زامبی‌واری اجتماعی نتیجه موضوع را از خودش بیشتر اهمیت می‌دهد؛ در این حالت تو می‌توانی خوش‌بین باشی که مسأله‌ای از نوع ساراماگوئی نداری اما در رابطه با اطرافیان خیلی مطمئن نباش!
  • موضوع جدی نیست؛ اما تو دچار نوعی وسواس متوهمانه نسبت به موضوع هستی و واکنش‌های افراد را جدی‌تر از آنچه هستند تلقی کرده‌ای! در این حالت توصیه می‌شود تماشای ژانرهای وحشت، فانتزی و رمانتیک ترک شود!


نتیجه‌گیری اجتماعی: موضوع در هر حال جدی است!

نتیجه‌گیری ماکیاولیستی: موضوع وسیله را توجیه می‌کند!

نتیجه‌گیری اخلاقی: شما هر کاری انجام بدهی یک حرفی توش در می‌آید! پس کار خودتو انجام بده و غیره و غیره!

نتیجه‌گیری فلسفی: زندگی بدون موضوع خیلی کسل‌کننده‌تر از زندگی با موضوع است!

نتیجه‌گیری پارادوکسیکال: پیشرفت در بعضی موضوعات خاص نسبت عکس با سایر موضوعات دارد!!


آپارتاید چندگانه (Poly-Apartheid)


یک پرسشی هست که چند وقتی ذهنم را درگیر کرده؛ اینکه آیا نقش‌های اجتماعی و حرفه‌ای پدیده‌های ثابتی هستند و هر انسانی با هر ویژگی و شخصیت و درکی از زندگی دقیقاً امکان فرورفتن در چارچوب‌های نقش تخصیص یافته به خودش را دارد و یا نه؟ به عبارت ساده‌تر چگونه می‌توان فهمید اگر تلاشی در یک حوزه کاری یا اجتماعی به فرجام مطلوب منتهی نمی‌شود، دلیل آن کوتاهی فاعلین نقش‌های تعریف شده در آن حوزه است یا خود نقش‌ها؟ همچنین به طور مشابه؛ اگر تحولی در یک حوزه شکل می‌گیرد آیا دلیل آن پایبندی افراد به تمام چارچوب‌های تعریف شده برای نقش‌های مؤثر است و یا ثمره ساختارشکنی فاعلین نقش‌ها و تخطی آنها از روتین‌ها و قوانین مرتبط با آن حوزه است؟


برای درک بهتر موضوع به نظرم باید از یک نقطه صفر مرزی و با یک مثال با مسأله درگیر شد. به صورت ذاتی و عرفی نقش مادر و همسر در خانواده به عنوان به دنیا آورنده فرزندان و مسئول رسیدگی به روزمره آنها در جامعه ما برای زنان تعریف شده و قوانین کار و روتین‌های محیط کار هم همیشه تسهیلاتی را در این خصوص برای ایشان در نظر می‌گیرد. مرخصی زایمان، ساعت کار کمتر، مشاغل ساده‌تر و غیره و غیره. جامعه ما در یک گذار از سنت به مدرنتیه قرار دارد و در همین مسأله نقش‌های زنان در جامعه، تغییر نقش‌های سنتی به صورت‌های مدرن آن با مشکلات خودش مواجه است و در خصوص آن بحث دیگری لازم است و از حوصله مطلب پیش رو خارج می‌باشد. اما آنچه ذهن نگارنده را درگیر کرده تجربه‌ای است که در یکی از مسائل مربوط به محیط کار با آن مواجه شده‌است. اخیراً در یک پروژه ملی در محیط شرکت درگیر بودیم؛ شش هفته نفس‌گیر بدون پنجشنبه و جمعه تعطیل که هر سوپرانسانی را هم از پا در می‌آورد. پروژه با موفقیت نسبی به سرانجام خودش رسید، اما میزان درگیری خانم‌های تیم‌های کاری با وظایف و نقش‌های کاری قابل تعریف بسیار محدود بود؛ به گونه‌ای که قطعاً اگر هیچکدام مشارکتی در کار نمی‌داشتند تأثیری در نتیجه کار ایجاد نمی‌شد. این بی‌تأثیری را نمی‌توانم با دلایل جنسیتی توجیه کنم و فرضاً بگویم در شرایط بحرانی توانایی زن‌ها محدودتر است و استفاده از آنها در نقش‌های کاری بیهوده است. شاید مدیریت بحران یک پروژه نرم‌افزاری با بقیه مدیریت بحران یک تیم پزشکی فرق داشته باشد و آنجا تجارب دیگری در کار باشند که این تلاش برای ایجاد برابری در نقش‌آفرینی به چشم بیاید. یا فرضاً در همین حوزه نرم‌افزار در شرکت دیگری به دلیل مدیریت بهتر کار تیمی و گروهی وضع به گونه دیگری باشد؛ لذا الان نتیجه خاصی در ذهنم نسبت به موضوع ندارم؛ اما پرسش دومی مطرح است و آن اینکه این داخل بازی نبودن ناشی از یک تحکم اجتماعی و نتیجه تبعیض جنسیتی است و یا نوعی راحت‌طلبی، و تفرعن؟ این پرسش دوم ارتباط خوبی با پرسش اول دارد؛ به عبارت ساده‌تر آیا تبعیت از تعاریف و نقش‌های تعریف شده در محیط زندگی و کار ناشی از پذیرش و تسلیم در برابر ظلم است و یا از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن؟

 علت تأکید بر طرح این دو پرسش به این دلیل است که بسته به پاسخ مفروض شاخه‌ها از هم جدا می‌شوند؛ یعنی اگر تبعیض جنسیتی و طبقاتی باعث می‌شود سهم زنان از پیشبرد کارها ناچیز باشد چون آنها بازی داده نمی‌شوند و در نتیجه تجربه‌ای هم در طول زمان برای مقابله با مسائل بحرانی کار نمی‌اندوزند که نقش‌آفرینی ایشان را مفید نماید؛ برای حل مشکل باید روی حوزه‌های قانونی و اجتماعی و مؤلفه‌های فرهنگ محیط کار تمرکز کرد؛ اما اگر نوعی تنبلی، عافیت‌طلبی و یا ضعف شخصیتی در عموم خانم‌های ایرانی در برخورد با مسائل کاری وجود دارد باید راه‌حل را در تمرکز بر جنبه‌های فردی و روان‌شناختی مترتب جستجو نمود. دغدغه مذکور از اینجا در ذهن نگارنده ایجاد شده است که در رفتار و ماهیت حضور زنان همکار نوعی تناقض و یک بام و دو هوا مشاهده می‌شود. یک چندگانگی در استدلال در خصوص تبعیض جنسیتی و اجتماعی که در طول آن هرجا صحبت از تضییع حقوق و وجود تبعیض نسبت به زنان صحبت می‌شود داد همه بلند است اما در عرض آن و به هنگام ریشه‌یابی موضوع عدم تلاش اکثر خانم‌ها برای کسب موقعیت ممتازتر در محیط کار و بسنده کردن ایشان به نقش‌های ویترینی و کم‌تأثیر عمداً یا سهواً به دست فراموشی سپرده می‌شود.


مشابه این مورد در رابطه با جایگاه‌های کاری محیط کار هم وجود دارد؛ یعنی ایجاد هیاهو برای پوشانیدن ضعف‌های کاری و حفظ موقعیت در مجموعه به هر قیمتی بسیار شایع است. اینجا دیگر صحبت از تبعیض جنسیتی نیست. اینجا وجود ضعف در فرهنگ محیط کار، عافیت‌طلبی، از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن و یا کمبودهای شخصیتی و تربیتی است که منجر به کم‌تأثیری مفید نبودن حضور افراد می‌شود. در واقع مسأله وجود نوعی تبعیض در نظام‌های جزا و پاداش در سطح سازمانی و ضعف‌های مدیریتی به دلایل گوناگون فضای نامطلوبی را در محیط های کار ایجاد می‌نمایند که از آنها به وجود نوعی آپارتاید تعبیر می‌شود؛ در حالی که در بیشتر اوقات خود افراد و عملکردشان هستند که منشأ ایجاد ذهنیت و تصویر وجود داشتن نوعی نابرابری اجتماعی می‌باشند.


به پرسش اول برگردیم؛ با توجه به مطالب مطرح شده در بالا به نظر می‌رسد اگر تلاشی در یک حوزه کاری یا اجتماعی به فرجام مطلوب منتهی نمی‌شود، دلیل آن در بیشتر اوقات کوتاهی فاعلین نقش‌های تعریف شده در آن حوزه است. چون نقش‌های ناکارآمد و بدکارکرد به دلیل زیان‌های اقتصادی و اجتماعی که در پی دارند دائماً در معرض انتقاد و تلاش برای اصلاح هستند. همچنین همین تلاش‌ها برای اصلاح امور و تغییر قوانین هستند که با وجود آنکه از آنها به عنوان نوعی ساختارشکنی تعبیر می‌گردد اما در نهایت شرایط بهتری را ایجاد و فاعلین آنها را شایسته قدردانی می‌نمایند و نه صرفاً پنهان شدن در پشت مشتی از قراردادهای اجتماعی.

نوستالژی سایبری (Cyber Nostalgia)


بالأخره پس از شانزده سال دیروز مجبور شدم نمای اکانت یاهوی قدیمی‌ام را از حالت کلاسیک به فرم جدید تغییر بدهم. کاری که در طی این دو سال اخیر علیرغم اصرار یاهو و توجیهات فنی و امنیتی مترتب از انجامش اکراه داشتم و حتی این اکراه از پذیرفتن تغییرات و بروزرسانی‌های دنیای سایبری سوژه خنده و استهزای اطرافیانم هم شده بود. چون این فکر که فلانی نمی‌داند سیستم جدید هم بهتر کار می‌کند و هم بهتر است و می‌ترسد که نتواند با دنیای جدید مواجه شود برای یک آدم سی‌ساله دانشگاه رفته مضحک به نظر می‌رسد. به عبارت دیگر بحث «مقاومت درونی در برابر تغییرات جدید» که در حوزه‌های تحقیقاتی به عنوان یک مسأله و چالش محدوده علوم مدیریت و صنایع شناخته شده و مورد توجه قرار می‌گیرد با ویژگی‌های ذهنی دیگری متعلق به همه انسان‌ها خلط مبحث شده است؛ ویژگی‌هایی که ریشه در تجربه‌ها، خاطرات و دریافت‌های عرفی مشترک ایشان از زندگی دارد: با نوستالژی‌ها...

نوستالژی یک احساس درونی تلخ و شیرین به اشیاء، اشخاص، حوادث و موقعیت‌های گذشته است. به عقیده نگارنده کسی نمی‌تواند از هویت فرهنگی و اجتماعی در جوامع صحبت کند و نوسالژی‌های فردی و جمعی مردم آنجا را در نظر نداشته باشد. برای مثال آیا کسی در متولدین دهه شصت هست که راجع به بیسکویت مادر نوستالژی نداشته باشد؟ بوی کاغذ دفتر چهل برگ تعاونی مصرف به مشامش نخورده باشد یا داستان روباه و کلاغ را در کتاب فارسی دبستان نخوانده باشد؟ نوستالژی می‌تواند یک تجربه فردی و یا جمعی باشد. اتوبوس‌های دو طبقه میدان آزادی، دوغ گازدار آبعلی، پیگیری سریال تلویزیونی هادی و هدی یا فوتبالیست‌ها برای ما دهه شصتی‌ها حسی نوستالژیک ایجاد می‌کند. وقتی خاطره‌ای می‌شونیم و یا تصویری می‌بینیم که ناخودآگاه این جمله به ذهن آدم متبادر می‌شود: «آه، یادش بخیر...»

موفقیت حاصل یک برنامه‌ریزی و تلاش مستمر برای تحقق اهداف است. ممکن است در طول انجام یک کاری برخی از وقایع مطابق برنامه پیش نروند اما نتیجه کار در چنین فرآیندی چه شکست باشد و چه پیروزی بسیار مهم‌تر از مجموعه حوادث و رخداد‌های طول مسیر هستند و بیشتر به خاطر انسان می‌مانند. به عقیده نگارنده نوستالژی نمی‌تواند نتیجه به خاطر سپردن رخدادهایی باشد که دز طول پیگیری یک برنامه کاری مشخص به وقوع پیوسته‌اند. به عنوان مثال شب کنکور وقتی به جای درس و تست و امتحان حواس‌تان به فلان برنامه تلویزیونی اقتصادی مسخره که نه کارشناسانش را می‌شناسید و نه اصلا از موضوع برنامه سر در نمی‌آورید، پرت شده و وقت تلف می‌کنید است چه در اثر این اتلاف وقت فردا در کنکور موفق باشید یا نباشید بعدها از خاطره تلویزیون نگاه کردن شب کنکور به عنوان یک نوستالژی یاد نخواهید کرد. نوستالژی ریشه در علائق دارد و نه ضرورت‌ها و یا رخدادها؛ پفک نمکی مینو یا بابا برقی تلویزیون به جای بیت‌هایی از حافظه کلنگی، خلاءهایی از درون ما را پر می‌کنند که به خاطرمان می‌مانند.

میخواهم به بحث اولم برگردم و به جای روده‌درازی تابستانی یک نقطه‌نظر دیگری را مطرح کنم. به عقیده نگارنده اگر در دنیای سایبر و اینترنت هم شرایط برای تحقق نوستالژی فراهم باشد، این حس با انسان به جا می‌ماند، اما سرعت تحولات در این حوزه گاهی اوقات از یاد انسان می‌برد نوستالژی‌هایش چی بوده و وقتی به یاد آنها می‌افتد با حسی شورانگیز حتی اگر به زبان نیاورد در دلش می‌گوید: «آه، یادش بخیر...» چه کسی است که در دهه 1990 بدون درگاه یاهو و از طریقی به غیر از ایمیل یاهو با اطرافیانش ارتباط برقرار کرده باشد؟ چه کسی به خاطرش مانده وقتی صدای گوشخراش مودم‌های Dial-up به پایان می‌رسید امکان گشت و گذار اینترنتی با کلیک دوبل بر روی آیکون e (که بعدها فهمیدیم یک مرورگر اینترنتی است و نه خود اینترنت!) برای آدم فراهم می‌شود؟ کدامیک از گودربازها بعد از اینکه گوگل خدمات فیدریدرش را در گوگل پلاس ادغام کرد آه نکشیدند؟ چه کسی هست که عضو شبکه‌های اجتماعی باشد و اسم مای‌اسپیس و اورکات را قبل از فیسبوک و توئیتر نشنیده باشد؟ آیا این خاطرات مشترک چیزی غیر از نوستالژی‌های سایبری نسل ما هستند که به واسطه این تجارب از نسل گراهام بل و داوینچی قابل تمایز شده‌اند؟!



نتیجه‌گیری فرهنگی: نوستالژی داشتن کهنه‌پرستی نیست بلکه برعکس نشانه هویت‌مندی و با فرهنگ بودن است؛ چه سایبری و چه اجتماعی و چه غیره و غیره!

نتیجه‌گیری سانتی‌مانتالیستی (!): شما که نوستالژی نداری یا هنوز به سن بلوغ نرسیدی و یا به جاش ساعت شماته‌دار گذاشتی توی زندگی‌ات و فکر می‌کنی زندگی یعنی حرکت با سرعت نور به طرف خط پایان! البته برنامه‌نویس جماعت از قاعده مستثنی هستند چون در انسانیت‌شان تشکیک وجود دارد!!

نتیجه‌گیری الکی (!) : نوســ...ـتالــژی‌های الــکــی!!

وضعیت در روابط: اره (Saw Status in Relationships)


پیش‌درآمد: احتمالاً برای شما هم پیش آمده در جایی یا موقعیتی گرفتار شده باشید که هرگونه حرکتی باعث درد شدید در اندام گرفتار شده و یا به خطر افتادن جان‌تان و ساکن بر جا باقی‌ماندن هم اسباب آزارتان باشد؛ به همچنین حالتی به صورت عرفی وضعیت اره گفته می‌شود. اگر هم تاکنون برای شما رخ نداده زیاد نگران نباشید، دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد و غیره و غیره.


پیشتر در پست‌های دوست اجتماعی و وضعیت در روابط به مقوله روابط در بستر اجتماعی پرداخته شد. اما نوشتار پیش رو از زاویه‌ای کارکردگرایانه به چالش‌هایی که در روابط به وجود می‌آیند می‌پردازد. وضعیت اره در روابط با دیگران به دلایل مختلف رخ می‌دهد. تعهداتی که انسان در لوای ارتباطش با محیط پیرامون بر عهده می‌گیرد یکی از این دلایل می‌تواند باشد. ارتباطات کاری یا دوستانه پیرامون مفهومی که منفعت و یا ارزش افزوده (Valued Added) نامیده می‌شوند در محیط کار و زندگی شکل می‌گیرند. و با توجه به پلکانی بودن میزان بهره‌مندی فرد از این منافع، در طی یک فرآیند زمانی مشخص ممکن است همه چیز آنگونه که تصور می‌شود به پیش نرود و یا توافق دوجانبه‌ای که ضامن بهره‌مندی از منفعت و ارزش تعریف شده برای آن رابطه باشد به وجود نیاید و یا از بین برود.

به عقیده نگارنده افراد بر اساس همین معیار ارزشی که برای خود تعریف می‌نمایند با محیط پیرامون در تماس قرار می‌گیرند و هر رابطه‌ای با دیگران در این مدل کارکردی نیازمند تعریف ارزشی افزوده‌تر از آنچه در وضعیت سابق برای فرد متصور هستیم می‌باشد. در یک حالت آرمانی مطلوب خود فرد با حس‌ها و تفکراتش تعریف کننده ارزش مورد نظر است اما در غیاب چنین توانایی‌هایی در نزد فرد، نهادهای دیگر مانند خانواده، جامعه و یا عرف‌های اجتماعی بیکار نمانده و به تعریف ارزش‌های مورد نیاز از ارتباط می‌پزدازند و تنها وظیفه فرد تطبیق وضعیت خود با این ارزش‌هاست.

اره‌ای بودن رابطه مربوط به زمانی است که ارزش‌های تعیین شده با بروندادهای کسب شده از موضوع ارتباطی مطابقت نداشته و فرد به دلیل ترس، سردرگمی و یا دربست قبول نداشتن ارزش‌های تعریف شده، به دلیل آثار ناخوشایند احتمالی، شهامت ایجاد تغییر در وضعیت روابطش را ندارد. اگر این سردرگمی دو طرفه باشد رابطه اره‌ای بسیار آزار دهنده و طولانی خواهد بود و تحول در چنین روابط موکول به زمانی است که حداقل یکی از طرفین یا در ارزش‌هایش تجدیدنظر کند و یا به دنبال فرد مناسب‌تری برای تطابق با همان نظام ارزشی بگردد.


در شبکه‌های اجتماعی برخی از افراد عبارت «پیچیده» و یا «نامشخص» برای توصیف وضعیت اره‌ای روابط خود با دیگران استفاده می‌کنند که البته از جنبه کیفی ممکن است با موارد مطرح شده در این نوشتار مطابقت نداشته باشد. به عبارت دیگر ممکن است مسائلی غیر از ترس یا محافظه‌کاری شخصی فرد را در پیشبرد و یا عقب‌گرد از روابطش مردد نماید اما به هر صورت همان نتیجه پیش می‌آید؛ روابطی که نه به پیش می‌روند و نه به پس و دایره ارزش‌های کارکردگرایانه به تدریج در بستر زمانی با چنین وضعیتی به تضاد می‌رسند و قطعاً یا روابط خاتمه می‌یابند و یا ارزش‌ها تغییر می‌کنند.

من در یک سال و نیم اخیر در یک رابطه اره‌ای گرفتار بوده‌ام که به دلایل متعددی که خیلی از آنها گفتنی نیست و به احساسات درونی انسان و تجاربش بستگی دارد فکر می‌کردم رابطه‌ام پتانسیل مناسبی برای صعود به مراحل متعالی‌تر را دارد اما در نهایت اینگونه نشده و الان در دوراهی تغییر ارزش‌ها و یا تغییر طرف مقابل گیر کرده‌ام. اگر اخیراً درگیر رابطه‌ای از نوع اره‌ای بوده‌اید شاید با نقطه‌نظرات نگارنده موافقت و مخالفتی داشته باشید که پرداختن به آنها شاید خالی از لطف نباشد.

توهم فانتزی (Illusionic Fantasy)


پیش‌درآمد: این نوشته مملو از میزان شدیدی عصبانیت و کلافه‌گی از مشکلات روزمره نگارنده و اطرافیانش است و مطالعه آن برای افراد دارای ناراحتی قلبی و زیر سی‌سال توصیه نمی‌شود...


به نظرم خیلی مسخره است که آدم بخواهد یک ریز به مخ زنگ‌زده‌اش فشار بیاورد تا راجع به همه چیزهایی که ندارد معنا و مفهوم تعریف کند. بعد یه بعدازظهری یا غروبی با آدم‌های دیگری کم و بیش شبیه خودش برود در یک کافه‌ای یا گوشه‌ای بحث و جدل انتزاعی کند راجع به این مفاهیم که بیشتر فانتزی هستند تا حقیقی و غیره و غیره.
ما آنچنان توی فوبیای اطلاعاتی بی‌معرفتی غرق شده‌ایم در این زندگی فلاکت‌بار جهان سومی‌مان که اغلب دوست داریم همه روایت‌هایمان از زندگی سر راست و تک خطی باشد. یعنی چون داشتن یک تحلیل منصفانه از مسائل اینقدر نیازمند در نظر گرفتن جوانب مختلف هست که پیچیدگی داستان زندگی در مخلیه‌مان نمی‌گنجد و دوست داریم با روش‌های ماشینی و الگوریتمیک همه آنچه در دنیای اطراف‌مان در جریان است را تجزیه و تحلیل کنیم و با شانتاژ و غوغاسالاری حرف‌مان را حداقل برای خودمان به کرسی بنشانیم و بر پایه این مفروضات جعلی زندگی پیش رو را پی‌ریزی کنیم. فهمیدن اینکه مدل زندگی یا همان life style از قاعده تکامل داروینی تبعیت می‌کند که شق‌القمر نیست. اگر راست می‌گی نقطه‌های عطف این نوار در حال پخش که حداقل نصفش رو هم با پرت وقت از دست دادی کجاست؟ داشتن چند تعریف فانتزی از رضایت، خوشبختی و آرامش که نشد فلسفه و جهان‌بینی. اگر راست می‌گی و وجدانت دردش نمی‌یاد سرتو بگیر بالا و با افتخار بگو خوشبختم. نگو خوشبخت میشم. دروغ نگو! یا لااقل به خودت وعده سر خرمن نده! چه خوشبختی؟ کدام آرامش؟ وقتی پلتفرم خرابه چرا هی با بزک و دوزک می‌خواهی به خودت بقبولانی که درست میشه، آخرش خوب میشه و غیره و غیره. به نظر من با این ژست‌های شبه‌روشنفکری و پارانویایی زندگی کردن همچین آش دهن‌سوزی نیست. اصلا کی گفته باید آخر داستان ما خوب باشه؟! یه پایان بد و نیمه‌کاره سگش شرف داره به توهم زندگی در برج عاج و قناعت‌پیشگی ناشی از روزمرگی‌های تکراری که ما اسمش رو گذاشتیم: پیشرفت.
آدم برود از تنهایی دق کند بهتر است از دریوزگی کردن برای یه ذره محبت، یک جو معرفت، یک اپسیلون آرامش و غیره و غیره. آدم بنشیند پشت فرمان مسافرکشی کند یا زمین تی بکشد و هزار جور کار سیاه و بی‌شخصیت دیگر انجام بدهد از سر ناتوانی و بدبختی، اما توهم فانتزی مهم بودن یا مفید بودن نداشته باشد. اینکه خودت را بچسبانی به یه سازمانی، شرکتی، اداره‌ای با یک حقوق بخور و نمیر ساعتی 5 هزار یا 10 هزار تومان و از صبح تا شب قیمت دلار و سکه و زمین را رصد کنی برای از دست ندان چندرغاز پس‌اندازی که نشه باهاش حتی یه ماشین رو عوض کرد که نشد شغل و مرتبه اجتماعی؟! اینجا کشوری نیست که اموراتش بر اساس شایسته سالاری بچرخد. اینجا با n تا کار پژوهشی و پنج سال سابقه تدریس جات تو هیأت‌های علمی دانشگاه‌ها نیست، اینجا بدون فامیل پر زور یا چپ پر زندگی یک زونگ زوانگ اکراهی در شطرنج است که نتیجه بازی از ابتدا مشخص بوده و شما بازنده‌ای.

اینهمه عمر تباه کردن برای اینکه یک بیلاخ نشانت بدهند و بگویند که با اینهمه دک و پز و تحصیلات یا دانش فنی و حرفه‌ای به هیچ دردی نمی‌خوری و تو کارت این بشود که دائما از صبح تا شب جیب خودت و بازار مکاره بی‌رونق را اندازه بگیری تا شاید به گرده یک یا چند آدم شاخ شکسته دیگر کلاهی بدوزی بذاری سرت تا گوش‌هایت یخ نزند، آنوقت فلان آقازاده متصل به شیر نفت یا بهمان آدم پدرسوخته دیوث با ماشین پورشه 200 میلیون تومانی توی ترافیک عباس‌آباد آنچنان نگاه ترحم انگیزی به قارقارک بدون قالپاقت بیاندازد که از شدت خشم یکهو بزنی به سیم آخر و پریدن از اولین پرتگاه بیرون شهر و هوس سقوط آزاد به ته دره زندگی بشود آرزوی یک لحظه‌ات و غیره و غیره.

اینهمه ذلالت تحمل کردن و فلسفه بافتن که هیچ کس و هیچ چیز سر جای خودش نیست و امید است که درست بشود اگر تلاش کنی و همینه که هست چه بخواهی و نخواهی... آی موعظه‌گر خوش‌خیال! با توام هستم! با تو هم که هیچی نشدی و هیچی هم نبودی از اولش. هیچکس هیچی نشده، هیچی نیست! من دوست دارم دلم رو خوش کنم به اینکه هیچی نیستم. اینجوری راحت‌ترم. اینجوری راحت‌تر می‌تونم به جای یک روایت رئالیستی از زندگی با سیکل‌های مشخص، داستان زندگی‌ام رو با حاشیه‌پردازی برای خودم قشنگ‌تر جلوه بدم. چرا دروغ بگم و وانمود کنم که از بقیه جا نماندم؟ وقتی جا ماندن یا نماندن تأثیری نداره در آخر قصه همان بهتر که ابلوموف‌وار برم تا آخر خط به جای داشتن یه مشت توهم فانتزی که از سر تا پای همه زندگی‌ها داره سرریز می‌کنه و خودشون غافل‌اند ازش...

زنجیره بی‌ارزش (None-Value Chain)


پیشتر در نوشته قطعیت باینری توضیح دادم که با پیگیری شاخه‌های دوگانه (ضرورت انجام دادن و یا اجتناب از انجام دادن)، مسیرهای بعدی زندگی فرد تا لحظه مرگ قابل پیش‌بینی به نظر می‌رسند. اخیراً یکی از دوستان با زاویه دیدی متفاوت و البته انتقادی در مطلبی مشابه به موضوع پرداخته و برای رهایی از گرفتار شدن در تسلسل زندگی به خودش و اطرافیانش هشدار داده بود و غیره و غیره. لذا به نظرم آمد بابی در رابطه با این بحث در بین دوستان و همسالان ما مجدداً باز شده و لازم است مطلب جدیدی برای تشریح بیشتر مسأله نگارش گردد.


ما بدون آنکه خودمان در تعیین نقشی که قرار است در زندگی ایفا نماییم به این دنیا وارد شده‌ایم. به دنیایی که قوانین و قواعد خودش را بر اساس یک نظام علت و معلولی قابل اثبات و انکار از مدت‌ها قبل در پیش گرفته و مناسبات اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی خود را به جوامع ارائه کرده و اصلاحات اعمال شده از سوی همگرایی‌های عرفی و قانونی ایشان را نیز با اقبال به مسیرها و شاخه‌های بی‌شمارش اضافه کرده‌است. در این شرایط اصرار داشتن به مقاومت در برابر جریان سیال قوانین زندگی شبیه شنا کردن در خلاف مسیر رودخانه می‌ماند و قطعاً مورد تأیید فرهنگ نشأت گرفته از چنین فضای اجتماعی و اقتصادی نیست. برای مثال یک فرمول مشخصی برای زندگی همه ما بعد از بلوغ و اتمام دوران تحصیل وجود دارد که اتفاقا خیلی هم جهان‌شمول و فرا فرهنگی است (به شکل زیر توجه نمایید):



حالا ممکن است بعضی از حالت‌ها در زندگی همه ساری و جاری نباشند فرضاً خدمت سربازی برای خانم‌ها مطرح نباشد و یا راه کسب درآمد دائمی برای همه افراد از مسیر دانشگاه عبور ننماید و غیره و غیره. اما قطعاً همه ما از دیدگاه فرهنگ رسمی تا پایان عمرمان در هر لحظه از زندگی در یکی از این وضعیت‌ها قرار داریم و ضمن مرتفع شدن شرایط وضعیت‌هی قبلی از ما انتظار می‌رود برای مرحله بعدی برنامه مشخصی داشته باشیم. به نظر می‌رسد همین وجود انتظار برای داشتن برنامه مشخصی از جانب دوست کم پیدای ما سرچشمه بروز یک جبرگرایی در ذهن انسان می‌شود و باید نسبت به بروز آن هشدار داد. زیرا با وجود آنکه این سیکل چهار الی شش مرحله‌ای مطرح شده یک مدل و شیوه زندگی نرمال و مورد قبول از سوی جامعه را نمایندگی می‌کند اما در واقع یک برداشت انتزاعی مبتنی بر واقعیت‌های اصلی زندگی هر فرد است بدون توجه به سایر مسائلی که به صورت انتزاعی و مجرد به نظر می‌رسد تأثیری در روندهای اصلی ندارند اما مجموعه آنها ممکن است تغییر آفرین باشند. برای مثال آیتم اشتغال و کسب درآمد دائم غیر از معادلات اقتصادی و مسائل حرفه‌ای و تخصصی به مقولات دیگری نظیر رضایت شغلی، رشد اجتماعی و اقتصادی در طول و عرض حوزه کاری و غیره و غیره وابسته هستند. لذا با وجود داشتن یک تصویر کلی از هر آنچه در زندگی انسان قرار است رخ دهد نمی‌توان یک برنامه‌ریزی استراتژیک بلندمدت را گام به گام تعریف کرده و به پیش برد. اینجاست که سرخوردگی ناشی از قرار گرفتن در فوران نابرابری‌های اجتماعی انسان را شدیداً آزرده‌خاطر ساخته و وادار می‌نماید برای بیشتر عقب نماندن، بسیاری از مسائل عرفی که در گذشته از آنها اجتناب می‌کرده را تن در داده و برای جبران خستگی‌های ناشی از تضاد ناعادلانه این واقع‌گرایی معقولانه در برابر آرمانگرایی احساسی دوران نوجوانی و جوانی، به استراحت و سرگرمی‌های مقطعی دلخوش باشد. فعالیت‌های خیریه دانشجویی، انجمن‌های علمی و NGOهای فرهنگی و اجتماعی، سفرهای دو نفره و یا گروهی ابتدای زندگی مشترک و یا در گروه‌های دوستانه، کلاس‌های و دوره‌های مختلف آموزشی، پرورشی و تفریحی و غیره و غیره همه راه‌حل‌هایی به نظر می‌رسند که به مثابه یک داروی مسکن قرار است از یاد انسان ببرند که زندگی او هیچ دستاورد دیگری جز طی کردن آن سیکل تعریف شده ضامن بقای اجتماعی قوانین و نظام عرفی حاکم بر جامعه نداشته‌است.

همانند آن اشاره قمار زندگی و یا نوشته قبلی نگارنده در باب قطعیت باینری، در این نوشتار فقط مطرح شد چه پدیده‌ای مطلوب نیست و نداشتن یک آلترناتیو یا آنتی‌تز در نکوهش یک تز مسلط شده و عرفی لزوماً نه موفقیت است و نه هنر است و نه ارزش اجتماعی ایجاد می‌کند. به قول دوست کم پیدا «آدم معمولی خاص» بودن شاید داشتن یک تصور غیرفرمالیستی از ماهیت اجتماعی انسان را دقیقاً نمایندگی نکند و به آرمانگرایانه اندیشیدن متهم باشد اما به هر حال نقطه شروعی محسوب می‌شود برای هر انسان آزادی که بخواهد چرخه حیات محتوم‌اش بیشتر از 4 یا 6 سیکل و یا اصلاً سیکل‌های متفاوتی نسبت به زنجیره بی‌ارزش از پیش تعریف شده داشته باشد و خاصه برای او سفارشی‌سازی شده باشد.