پیشدرآمد: باجخورها همیشه بودهاند؛ همیشه هستند و احتمالا همیشه هم خواهند بود. این قانون بقای باجگیری است. تنها تفاوت در شکل و میزان باجی است که آدم میپردازد. یک فرد یا سیستم باجگیر یا باجخور با اتکا به مزیت رقابتیاش نسبت به دیگران (مثلا زور فیزیکی یا موقعیت استراتژیک) قوانین خود را به باجدهنده تحمیل مینماید. مثل همین قانون پرداخت عوارض خروجی از کشور! بله! حتما که نباید باجگیری از نوع زورگیری باشد. میتواند خیلی شیک و سیستماتیک به وقوع بپیوندد. با این شروع طوفانی از آنجا که اکثریت قریب به اتفاق ملت در طول عمرشان دستکم یک بار باج دادهاند؛ نظر خوانندگان را جلب میکنم به یک شیوه با کلاس و مدرن باجخوردن یعنی چاپیدن فردی که قصد مهاجرت از کشور خود را دارد!
«۱» نوشت: اخیرا برای گرفتن مدرک زبان انگلیسی پس از قطع امید از آموزشگاههای حقهباز زبان با معرفی دوستان از معلم خصوصی استفاده کردهام. خب تا اینجای کار که اشکالی وارد نیست. معلم سرویسی را ارائه میدهد که شاگرد به آن نیاز دارد. یک معامله دو طرفه است. او به من زبان یاد میدهد و من هم به او پول میدهم. تدریس زبان خارجی به برکت اوضاع و احوال عالی مملکت بازار خوبی هم پیدا کردهاست. هر دو معلمی که من با ایشان کلاس داشتهام از اول صبح تا بوق سگ در حال کلاس برگزار کردن و کسب درآمد هستند. اگر نوجوان پشت کنکوری دارید اینقدر به گوشش پزشکی و مهندسی نخوانید! به نظر من تحصیل و تدریس زبان درآمد بهتری دارد نسبت به آن مشاغل طاقتفرسا که یک دهه طول میکشد تا آدم در آن روی دور درآمدزایی بیفتد. با صرف حدودا نصف این زمان میتوان این شغل را زودبازده نمود و چون هیچ امکانی برای نظارت بر کار این افراد هم وجود ندارد بدون پرداخت حتی یک ریال مالیات و اجبار در تحمل قوانین و مقررات محیط های کار آشغال ایرانی؛ موفقیت پشت درب خانه شماست! خوشبختانه قرار هم نیست هیچ تغییری هم در امورات مملکت رخ بدهد و این شیوه کسب درآمد از آنها که قصد مهاجرت دارند به نظر تضمین شدهاست!
«۲» نوشت: معلمها بهترین و شریفترین افراد این زنجیره کسب و کار هستند. اما کاری که مؤسسات مهاجرتی (که معلوم نیست چگونه مجوز میگیرند از دولت معظم) انجام میدهند هیچ نسبتی با شرافت و انسانیت ندارد. یکی دو ماه پیش با معرفی یکی از دوستان به یک مؤسسه مهاجرتی مراجعه کردم که به اصطلاح یک جلسه مشاوره برگزار کنند برای مورد ما. شاید باورتان نشود اما از حدود یک ساعتی که وقت صرف این جلسه شد نزدیک به چهل پنجاه دقیقه فقط صرف این شد که شرایط این مؤسسه کذایی برای انعقاد قرارداد و زدن جیب ما به چه صورتی هست و غیره و غیره! در باقی صحبت هم تقریبا همه آنچه خودم میدانستم (و با کمی جستجو در اینترنت میتوان آنها را یافت!) را مجددا تحویل دادند بهم و هزینه مشاوره هم گرفتند! البته خوشبختانه چون در این بازار مکاره گرگ بارون دیدهای شدهام همان حق مشاوره که از ابتدا نگفته بودند میگیرند تنها هزینهای بود که از کف دادم؛ اما در سالنی که مثل اتاقهای بازجویی شیشهای کرور کرور آدمهای دیگر نشسته بودند تا مشاوره بگیرند و متأسفانه خیلیها وارد قراردادهای کاسبکارانه این مؤسسات میشوند شبانه روز و هفت و روز هفته! خیلی غمانگیز بود مشاهده این همه سادهدلی مردم حاضر در صحنه که منتظر بودند سلاخی بشوند توسط آن به اصطلاح مشاورهای خبیث گرگ در لباس میش!
پیشدرآمد: بیست و یکمین جام جهانی فوتبال با قهرمانی فرانسه به پایان رسید. در نگاه اول این رویداد را میتوان تماما ورزشی تلقی و ساعتها راجع به آن تحلیل زرد ارائه کرد که قطعا انگیزه نگارش این مطلب از سوی نگارنده نیست. آنچه بیشتر ذهن من را درگیر کرده آن قسمتی از موضوع است که با قهرمانی فرانسه به اتمام میرسد. دقیقتر بگم نه قهرمانی که قسمت فرانسهاش. نه اینکه خیلی علاقهمند به این کشور باشم؛ که توجهم به نقشی است که این عنوان در زندگی ما در این دو دهه داشتهاست. نقطه ارجاع خوبی که کارنامه تمام نمای ما را (به اصطلاح نظامی) آنکارد شده با یک عنوان مشخص و تکراری میگذارد جلوی رویمان. لذا اگر با شنیدن عنوان نوشته منتظر شنیدن تحلیل آبکی جامعهشناختی یکطرفه به سبک رسانه به اصطلاح ملی هستید، درست متوجه شدهاید. مگر ما چهمان از حضرت رئیس محترم صدا و سیما و رفقاشون کمتر هست ؟ این شما و این هم یک تحلیل یکطرفه دیگر از قضایا!
«۱» نوشت: بیست سال پیش در چنین ایامی تیم ملی فوتبال ایران با یک پیروزی در برابر آمریکا و دو شکست مقابل یوگسلاوی مرحوم و آلمان به کار خود در جام جهانی خاتمه داد. رخدادی بینظیر (البته از دریچه ورزش) که در آن تیم ما که بعد از بیست سال در جام جهانی حضور مییافت توانست با پیروزی در یک مسابقه در این سطح تاریخساز شود و غیره و غیره. البته ما نه در کلاس فوتبال جهانی بودیم و نه در هیچ کلاس دیگهای در سطح جهان و این پیروزی ناشی از تلاش خستگیناپذیر نسل رؤیایی فوتبال ایران در آن زمان بود (و نه یک برنامهریزی فوتبالی عالی و بینقص و غیره و غیره) و البته بعد از شادمانی خیابانی مردم بعد از برد در برابر آمریکا و بازگشت تیم به کشور جام جهانی برای ما تمام شد. فرانسه با درخشش زیدان سه بر صفر برزیل را شکست داد و برای نخستین بار جام را به خانه برد. بیست سال بعد در روزی مانند دیروز فرانسه مجددا قهرمان شد و ما هم در کلاس فوتبالی خودمان پس از چندمین حضور در جام جهانی با یک پیروزی در برابر مراکش، یک شکست در برابر اسپانیا و یک مساوی مقابل پرتغال (در گروه به اصطلاح مرگ که بر خلاف اسمش بعدا معلوم شد چندان گروه دشواری هم نبوده) مجددا تاریخساز شدیم و به کار خود پایان دادیم. خب تا اینجاش که فوتبالی بود. اما از اینجا به بعد چراغی روشن میشود که خواب غفلت میرباید از چشم آدم.
«۲» نوشت: با این شروع و پایان یکسان (قهرمانی فرانسه و حذف ایران در مرحله گروهی) در دو دهه گذشته این پرسش به ذهن متبادر میشود که ما واقعا در این بیست سال از زندگیمان چه کردهایم؟ اگر پیشرفت داشتهایم در ایجاد یک کشور توسعهیافته و مطلوب پس چرا مشت نمونه خروارمان همان نتیجه فوتبال بیست سال پیش است؟ و اگر نداشتهایم دقیقا به چه چیزی خوشبینیم و به حماقتمان ادامه میدهیم؟
پیشدرآمد: اخیراً وزیر آموزش و پرورش با اعتماد به نفس بالایی در یک برنامه گفت و گوی ویژه خبری گفته: «موضوعات کتب درسی هرچندسال یک بار تغییر میکنند و درس دهقان فداکار در کتاب فارسی سوم دبستان نیز جای خود را به نمادهای دیگری داده است.» البته شایسته است ایشان بعداً در پیشگاه ملت و وجدان خودشان پاسخگو باشند که دقیقاً چه نمادهایی جایگزین این خاطره مشترک جمعی ایرانیان شدهاند؛ اما درگذشت ریزعلی خواجوی در آستانه ۸۷ سالگی این انگیزه را برای نگارنده ایجاد کرده که داستان نوستالژیک دهقان فداکار را برای احترام به این قهرمان ملی و مرور مجدد این حادثه تاریخی در اینجا به اشتراک بگذارد.
غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوههای پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کار روزانه دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز میگشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن میکرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانهاش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگهای بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با تودههای سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمیدانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار میرفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان میدادند. از اندیشه حادثه خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چارهای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چارهای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.
پینوشت: ازبرعلی حاجوی متولد پنجم اسفندماه ۱۳۰۹ در روستای قلعهجوق شهرستان میانه در استان آذربایجان شرقی بود. او در نیمه آبانماه سال ۱۳۴۰ خورشیدی شبهنگام در حالی که در کنار ریل قطار حرکت میکرد، متوجه مسدود شدن مسیر قطار به علت ریزش کوه شد. در آن هنگام برای نجات قطار و مسافران آن، کُت خود را آتش زد و به سمت قطار دوید؛ اما این کار نتوانست مسئولین قطار را آگاه سازد و در نهایت با شلیک چند گلوله از تفنگ شکاری خود، توانست باعث توقف قطار شود. به گفته خودش پس از توقف قطار، مردم ناراضی از قطار پیاده شده و او را کتک زدند! تا اینکه او آنها را متوجه خطری که در انتظارشان بوده ساخت و پس از آنکه مسافران با چشم خود ریزش کوه را دیدند به تشکر و عذرخواهی از او روی آوردند! این هم داستان واقعی دهقان فداکار بود که جان مردمی را نجات داد که به گمان ایجاد مزاحمت و خطر برای مسافرتشان او را کتک زدند! ریزعلی خواجوی شنبه ۱۱ آذرماه سال ۱۳۹۶ در سن ۸۶ سالگی به دلیل عارضه ریوی، در تبریز درگذشت اما یادش در خاطره همه ماهاست.
پیشدرآمد: پیشتر مطلبی نوشته بودم در خصوص پیامدهای انتخابات ریاستجمهوری دوازدهم در ایران و در آن تحلیلی آماری در خصوص میزان مشارکت مردم در انتخابات و پیامدهای آن ارائه داده بودم. اما مجموعه حوادثی که در هفته آخر منتهی به روز انتخابات در سپهر سیاسی و اجتماعی نیروهای حاضر در صحنه تغییراتی را به وجود آورد، بررسی مجدد بر این رخداد کمسابقه را ضرورت بخشیدهاست! این نوشتار در ادامه تلاش میکند ضمن بررسی آمار انتخاباتی تحلیلی جامعهشناختی از این حضور جامعه ایران ارائه نماید.
«۱» نوشت: انتخابات ریاست جمهوری دوازدهم چندپارگی جامعه ایران را به خوبی نمایش میدهد. خصوصا در پی ظهور جریان پوپولیست احمدینژاد در یک دهه گذشته آرایش نیروهای سیاسی ایران دستخوش تغییر فراوانی شدهاست. هرچند این جریان امکان حضور در انتخابات را پیدا نکرد و سبد آرای او بین سایر جریانها تقسیم گشت. لذا اگر پایگاه اجتماعی ایشان را هم لحاظ نماییم انتخابات سال 1396 بیانگر وجود حداقل چهار طبقه بزرگ از سلیقه رأی در جامعه ایران است. گروه اول که نتایج انتخابات اکثریت نسبی ایشان را به خوبی نشان میدهد حامیان دولت میانهروی روحانی هستند که این جبهه خود متشکل از جریانات سیاسی مختلفی شامل چپ مدرن و اصلاحطلبان و هواداران خاتمی، راست مدرن و تکنوکراتهای میانهروی جریان هاشمیرفسنجانی، محافظهکاران سنتی و حامیان علی لاریجانی در رأس هرم آن است و اکثریت طبقه متوسط شهرنشین جامعه ایران (خصوصا در شهرهای بزرگ) در قاعده هرم این جبهه قرار میگیرند. گروه دوم پوپولیستهای حامی احمدینژاد هستند که در غیاب جریان او در انتخابات به نظر میرسید در پشت سر قالیباف در انتخابات صفآرایی نمایند. این جبهه به غیر رأس سیاسی عمدتا شامل نیروهای نظامی و امنیتی میانه حاکمیت در قاعده هرم خود بیشترین سرمایهگذاری را بر روی اقشار پاییندست حاشیهنشین شهرهای بزرگ ایران انجام دادهاست. گروه سوم سایر محافظهکاران هستند که از دو دهه پیش به این طرف با برند اصولگرایی در عرصه حاکمیت ایران ظاهر شدهاند و تقریبا در تمام انتخاباتهای گذشته از تمامی طبقات اجتماعی نیروهایی را با خود همراه میسازند. نماینده این گروه در انتخابات اخیر رئیسی بود که مطابق آمار اعلام شده توسط وزارت کشور نزدیک به 16 میلیون رأی کسب نمود. گروه چهارم غایبان و تحریمکنندگان انتخابات هستند که به دلایل مختلف در انتخابات حضور نیافته و بررسی تعداد آنها در انتخاباتهای اخیر عددی بین 10-15 میلیون نفر را نشان میدهد.
«۲» نوشت: نتایج انتخابات ریاستجمهوری در نگاه اول بیانگر پیروزی چشمگیر تحولخواهان و میانهروها در برابر محافظهکاران و گروههای تندروی اقتدارگراست. در این پیروزی شبههای وجود ندارد هرچند تجارب دو دهه گذشته هم مؤید این مطلب هست که در هر انتخاباتی که نیروهای طبقه متوسط جامعه ایران میدانداری کردهاند (غیر از نتیج انتخابات بحثانگیز 88 که اجازه بدهید از این منظر به آن نگاه نداشته باشیم) در نتایج شمارش آرا دست بالاتر از آن ایشان بودهاست. انتخابات اخیر نیز از این جنبه مستثنی نبوده و حجم نیروهای اجتماعی که در هفته آخر منتهی به انتخابات بدون هیچ تابلوی اعلانات خاصی در خیابان حضور به هم رساندند به انتخابات مذکور جنبه رفراندومی بخشیدند و طبعا هر بینندهای وقتی این حجم از حضور آدمهای شبیه به خودش را در کف خیابان ببیند که بدون شعارهای حاکمیتی رنگارنگ از او دعوت به همراهی با حضوری نمادین را میکنند اگر تصمیمی برای مشارکت در انتخابات نداشته باشد هم جذب این فضا خواهد شد.
«۳» نوشت: افزایش آرای آقای روحانی از حدود 18 میلیون سال 92 به 23.5 میلیون نفر در انتخابات اخیر (با توجه به هرم جمعیتی میانسال جامعه که تغییر زیادی را در ترکیب شرکتکنندگان این انتخابات نشان نمیدهد) نشانگر حضور دست کم 4-5 میلیون نفر (حدود 10درصد از کل واجدین شرایط رأی) از کسانی است که در طی سالهای منتهی به 92 تصمیم به پایان همراهی خود با روشهای پارلمانتاریستی داشتند چون همانطور که در نوشتار قبلی به آن اشاره شده در loop سالهای 76-84 این شیوه تلاش برای ایجاد اصلاحات در جامعه عملا ره به جایی نبرد و نگارنده معتقد است کسب آرای این بخش از جامعه توسط کمپین آقای روحانی بیش از آنکه ناشی از دستاوردهای دولت یازدهم در بطن جامعه باشد محصول فداکاری این اقشار عمدتاً تحصیلکرده و دوراندیش است که ضمن باور به کم تأثیر بودن حضور انتخاباتی در بهبود کیفیت زندگیشان، به طور نسبی یک بار دیگر هم در صحنه حاضر شدند تا پرشماری خود را به گروه مقابل گوشزد نمایند.
پیشدرآمد: این نوشتار از نگاهی آماری به تاریخچه انتخابات ریاستجمهوری ایران در بیست سال اخیر نوشته شده و در تلاش است دیدگاه نگارنده به عنوان یک شهروند را در خصوص تجارب اجتماعی و سیاسی دو دهه اخیر بازتاب دهد و هرگونه وابستگی و تعلق خاطر نویسنده به کاندیداهای انتخاباتی و غیره و غیره تکذیب میشود و غیره و غیره! خوانندگان محترم چنانچه نقطهنظری در خصوص انتخابات در پیش رو دارند ممنون میشوم در قسمت نظرات آنرا قلمفرسایی نمایند تا بنده هم از نظرات ایشان بهرهمند شوم و غیره و غیره!
«۱» نوشت: بیست سال پیش اولین فرصت حضورم در انتخابات مصادف شد با پیروزی خارج از تصور سیدمحمد خاتمی و ظهور جریان سیاسی موسوم به اصلاح طلب در هفتمین انتخابات ریاست جمهوری در ایران در دوم خرداد 1376 با کسب بیش از 20 میلیون رأی که نشانگر بروز و حضور یک پایگاه اجتماعی جدید در بطن جامعه ایران بود. با این مبدأ تاریخی تقریبا در تمام دو دهه گذشته جدال سیاسی میان هستههای قدرت در دو جبهه مدافعان اصلاحات و مخالفان آن (که بعدا به خود نام اصولگرایان دادند) حول مسائل و مناسبات اجتماعی و اقتصادی شکل یافته و تمرکز داشته است. اما عدم توفیق اصلاحطلبان در پیشبرد اهداف مطرح شده توسط خودشان در طول 8 سال ریاست جمهوری خاتمی به اقشار متوسط و تحصیلکرده جامعه نشان داد اتکا به روشهای پارلمانتاریستی در پیگیری مطالبات اجتماعی به دلیل نوع ساختار حاکمیت در ایران ره به جایی نخواهد برد. این اتفاق همزمان بود با تداوم یافتن حکومت محافظهکارترین و تندروترین دولت تاریخ آمریکا در انتخابات سال 2004 و این توهم را در برخی از اقشار جامعه ایران ایجاد کرده بود که اگر راه تغییر را نمیتوان در ایران و با روشهای مسالمتآمیز به پیش برد شاید با تحریم انتخابات و سپردن اداره جامعه به برآیند نظرات محافظهکاران همزمان شدن یک دولت تندرو در ایران با دولت تندروی آمریکا منجر به ایجاد تنش با غرب و در نتیجه افزایش فشارهای بینالمللی بر حکومت ایران گردد تا به اصلاح امور تن بدهد. اینگونه بود که یک شکاف بزرگ استراتژیک در سپهر سیاسی ـ اجتماعی طبقه متوسط جامعه ایران به وجود آمد و در انتخابات ریاست جمهوری سال 84 مطابق آمار اعلام شده توسط وزارت کشور از نزدیک به 47 میلیون واجد شرایط در دور اول انتخابات حدود 17.4 میلیون نفر (حدود 37 درصد از واجدین شرایط) در خانهها ماندند و آمار تحریمکنندگان در دور دوم انتخابات به 18.8 میلیون نفر (40.3 درصد از واجدین شرایط) رسید و در غیاب تحولخواهان برآمده از جنبش سال 76 پراگماتیستهای میانهرو نتوانستند در مقابل محافظهکاران موفق باشند و محمود احمدینژاد (با 17.3 میلیون رأی) از جبهه تندرو به قدرت رسید.
«۲» نوشت: قهر انتخاباتی سال 84 که به جرأت میتوان گفت یکی از بزرگترین و تأثیرگذارترین مخالفتهای مدنی غیرسازمانیافته جامعه ایران در چند دهه اخیر محسوب میشود با توجه به نوع دولتی که در نتیجه آن تشکیل شد فضا را برای محک خوردن این ایده که «آیا کاهش مشروعیت حکومت ناشی از تحریم انتخابات توسط شهروندان و همزمانی دو دولت تندرو در ایران و آمریکا میتواند تقابل و تنازع را میان این دو به جایی برساند که نتیجه آن کوتاه آمدن حاکمیت ایران از روشهای قبلی باشد و یا خیر» فراهم آورد. بتدریج تنشهای بین دو دولت بالا گرفت؛ ایران به دنبال آزمایشهای هستهای رفت و آمریکا بعد از افغانستان (همسایه شرقی) در عراق (همسایه غربی) نیز مداخله نظامی نمود اما در ادامه خبری از تأثیر این منازعه در رفتار و گفتار حکومت ایران نبودو در نهایت با تغییر دولت در آمریکا به نفع حزب دمکرات و اتخاذ سیاست خارجی جدید دوری گزیدن از تنش از سال 2009 شکست ایده مداخله از خارج مسجل گردید و در نتیجه به دلیل تحریمهای اقتصادی و سیاسی فرسایشی (که در حال بازگرداندن سطح زندگی ایرانیان به دهه 1360 بود) گروه بزرگی از تحولخواهان بر آن شدند تا مجددا در یک جبهه واحد در تلاش برای کنار گذاشتن دولت راست افراطی در انتخابات سال 88 به عرصه انتخابات برگردند.
«۳» نوشت: انتخابات سال 88 بزرگترین صفآرایی سیاسی تاریخ ایران محسوب میشود و مطابق آمار وزارت کشور 85 درصد از واجدان شرایط در آن شرکت کردند. یعنی از پایگاه اجتماعی 40 درصدی غایبان دوره قبلی 25 درصد مجددا مصمم به ایجاد تغییر در فضای اداره جامعه از طریق انتخابات شدند. با وقوع تخلفاتی که هیچگاه اندازه و میزان تأثیر آنها در نتیجه انتخابات معلوم نشد احمدینژاد در سمت خود ابقاء گردید و موجی از اعتراضات سراسر جامعه و خصوصا شهرهای بزرگ را فراگرفت و این اعتراضات (که در گفتمان محافظهکاران از آن با عنوان فتنه نام برده میشود) با گذشت 8 سال از آن دوران هنوز هم به صورت زیرپوستی در بطن جامعه وجود دارد.
«۴» نوشت: تداوم تحریمها و ایجاد اجماعی جهانی که اینبار به جای سیاستمداران تندرو نظامهای بانکی و بیمهای کشور را نیز هدف قرار داده بودند و برنامههای اقتصادی پوپولیستی دولت احمدینژاد که یکی از پایههای اساسی آن اقدامات ایذایی بدون مطالعه کلان مثل سهام عدالت، مسکن مهر و توزیع پول بیپشتوانه به عنوان یارانه بود منجر به کاهش ارزش پول ملی و کاهش سطح زندگی مردم به یک سوم ارزش آن در آغاز دولت مزبور گردید و تداوم فضای امنیتی بعد از حوادث سال 88 بخشی از طبقه متوسط جامعه ایران (در حدود 10-15 درصد از غایبان انتخابات سال 84) با این ایده که تغییرخواهی با مطالبات حداکثری از بیرون از جامعه عملی نیست و باید روندی حداقلی و تدریجی را در پیگیری مطالبات دنبال کرد در سال 92 مجددا در عرصه انتخابات حاضر شدند و در همراهی با گروه پراگماتیست مخالف دولت، سکان اداره دولت بعدی را به جبهه دوگانه میانهرو ـ اصلاحطلب سپردند. من خودم جزو این افراد بودم که با تردید فراوان در آخرین لحظات مهلت قانونی در انتخابات مورد اشاره شرکت داشتم اما کیفیت این رأی کبود سال 92 بسیار متفاوت از سال 76 بود. در بیست سال قبل این فکر که رأی من و امثال من میتوانست منشاء اثر و زمینهساز ایجاد تحولات مناسب احوال جامعه باشد به صورت ایجابی دیدگاه من را به مشارکت در انتخابات سوق میداد. اما آرای انتخاباتی سال 92 (همانند انتخابات مجلس و خبرگان که دو سال بعد در سال 94 برگزار شد) تنها جنبه سلبی داشته که چه گروههایی از سکانداری دولت و مجلس به دور بمانند تا وضعیت اجتماعی و اقتصادی از این که هست بدتر نگردد و به نظر نوعی از ترس مرگ به تب راضی شدن بودهاست.
پیشدرآمد: چندی پیش به یک مهمانی در منزل یکی از اقوام دعوت بودیم و طبعاً چون نمیشود جمعی در جایی حاضر باشد و بحث و گفتگویی در کار نباشد؛ بحثی بین حاضرین درگرفت و مطابق سنت ایرانی اظهارنظر در خصوص همه مسائل با عینک سیاستزدگی؛ یکی از طرفین بحث (که اتفاقا میزبان ما در میهمانی بود) توجه داشتن به اخبار و حوادث جاری مملکت را اشتباه دانست و دیگران را به این دعوت میکرد که علاوه بر ساعات کاری اوقات فراغت خود را هم به مسائل خانواده و کار و کسب درآمد و اینها اختصاص بدهند. البته ایشان توصیههای مشفقانهای هم داشتند؛ مثل اینکه به جای گشت و گذار در شبکههای ضاله اجتماعی و پیگیری اخبار از مطبوعات و رسانههای داخلی و غیرداخلی خوب است آدم کتاب بخواند و به معلوماتش بیافزاید! همه این موارد و واکنش مخاطبان این بحث که شاید خارج از حوصله این نوشتار باشد انگیزهای برای نگارنده ایجاد کرد که ببیند این مدل رفتاری که قطعاً پیامدهای یک نگرش جامعهشناختی است از کجا سرچشمه میگیرد و ملاحظات و پیامدهای آن چیست. حاصل کنکاش مربوطه مطلبی است که در پیش رو دارید. البته همانند گفتارهای قبلی به خوانندگانی که به مباحث اجتماعی علاقهای ندارند مطالعه یک شعر و یا داستان، یا گوش فرا دادن به یک موسیقی توصیه میشود و غیره و غیره!
«۱» نوشت: سندرم باکسر (یا باکستر) یک اصطلاح مدیریتی در توصیف رفتار و سرنوشت افرادی است که چنان سرگرم به کار و مسائل فردی خود هستند که فراموش میکند کلیت زندگیشان، سازمانی که در آن مشغول به کارند و یا کشوری که در آن اقامت دارند به کدام سو در حرکت است! این افراد معمولاً بسیار سختکوش هستند اما چون زندگی اجتماعی چیزی فراتر از فردیت آدمی است، سختکوشی و بیتوجهی آنها به سازمان اجتماع و نحوه مدیریت آن خسارتها و پیامدهای جبرانناپذیری را برای ایشان به همراه خواهد آورد. نمونه آن در صحنهای از فیلم تایتانیک در حالی که کشتی در اثر برخورد با کوه یخ دچار صدمهی جدی شده بود به خوبی قابل مشاهده است، گروهی نوازنده در عرشه کشتی مشغول اجرای قطعات برگزیده از موسیقی کلاسیک بودند. آنان با دقت و وسواس موسیقی اجرا میکردند و تلاش داشتند که کیفیت کارشان تحت تأثیر شرایط نامناسب موجود قرار نگیرد. اما در یک کشتی در حال غرقشدن و در میان مسافرانی که وحشتزده و سراسیمه در حال دویدن به اینسو و آنسو هستند، چه اهمیتی دارد که موسیقی با بهترین کیفیت اجرا شود؟! اگر اهل مطالعه بوده باشید و کتاب قلعه حیوانات (اثر مشهور جورج اورول) را مطالعه کرده باشید، باکسر یکی از شخصیتهای این داستان سمبولیک است که نماد طبقه زحمتکش بوده و زندگی خود را بر مبنای شعار «من بیشتر کار خواهم کرد» پی میگیرد و به سایر مسائل جامعهاش بیتوجه است. این شیوه تا میانه راه جواب هم میدهد اما پس از آنکه باکسر توان کار کردن خود را به تدریج از دست میدهد، خوکها (به عنوان نماینده طبقه حاکم)، به جای عمل به وعدههای قبلی در خصوص بازنشستگی و تأمین اجتماعی، وی را به یک خریدار اسبهای پیر میفروشند که کارش فروش گوشت اسب بهعنوان خوراک سگ است.
«۲» نوشت: به نظر میرسد در نهاد هرکدام از ما یک باکسر وجود دارد که نسبت به محیط پیرامون بیتفاوت و یا کم توجه میباشد و تلاشهای ما را به اهداف فردی و تخصصی معطوف مینماید. الگوی رفتاری باکسر به معنی انسان سختکوش و متکی به خود تماماً اشتباه نیست و مسأله در اینجا افراط و تفریطی است که انسان در شیوههای رفتاریاش به آنها دچار میشود. در حادثه دلخراش ساختمان پلاسکو که چندی پیش در تهران رخ داد و در نتیجه آن 16 آتشنشان و 5 شهروند جان خود را در زیر آوارهای ساختمان فروریخته از دست دادند این نمود باکسری به وضوح دیده میشود؛ هم در شیوه کسب و کار افرادی که در آن ساختمان فرتوت و غیرایمن سالها مشغول به کار بودند بدون آنکه به عواقب اقامت و کار در چنین ساختمانی بیاندیشند؛ هم در شیوه مدیریت بحران آتشسوزی (عدم توانایی در جلوگیری از ازدحام در اطراف ساختمان، ناتوانی در تخلیه به موقع ساختمان و ساعتها آبپاشیدن بیهوده به طبقات آتش گرفته) و فروریختن ساختمان و هم شیوه پاسخگویی مسئولان شهری (که ما تقصیر ما نبوده و ما کارمان را به خوبی انجام دادیم و غیره و غیره)؛ و هم در شیوه برخود جامعه با قضیه (که تصاویر لحظه به لحظه را به همه جای دنیا مخابره کرد اما هیچ اعتراض منسجمی نسبت به قضیه از خود بروز نداد) همگی ناشی از بیتوجهی عمومی به این قضیه است که سرنوشت همه ما به هم پیوسته بوده و اگر من فقط کار خودم را درست انجام بدهم و به دیگران کاری نداشته باشم، پیامدهای ناگوار نه فقط دیگران بلکه زندگی همه ما را تحت تأثیر خودش قرار خواهد داد.
«۳» نوشت: ممکن است رفتار باکسری مطلوب گروه خاصی از جامعه باشد و از آن استقبال هم بکنند. در قضیه مهمانی به نظر میرسد نگرشی که میزبان داشت به عنوان تنها راه سعادت به میهمانانش توصیه میکرد از جایی آبشخور فکری و عقیدتی میگیرد. جامعه نخبگان ما در یک دهه اخیر شدیداً سیاستزده و سیاستزدایی شده و عامه مردم هم بر پایه سنت طولانی زندگی تودهای، به جای پیگیری مطالبات اجتماعی و حقوق شهروندی سرگرم به مسائل معیشتی و روزمره زندگیشان هستند و تداوم این شرایط ضرورت پاسخگو بودن مدیران را از بین میبرد. وقتی فرهنگ پاسخگویی از سپهر جامعه رخت بربست دیگر طرح پرسش معنا و مفهومی ندارد و دور باطلی از خسارات کوتاهمدت، میانمدت و بلندمدت آغاز خواهد شد که حادثه پلاسکو نمونه کوچکی از آن است.
پیشدرآمد: این نوشتار برآیند مباحثات با همسرجان و تنی چند از اقوام و دوستان و همکاران در هفتههای اخیر است و در آن تلاش شده تا با طرح مقدمهای از بحث سرمایه اجتماعی، برخی ملاحظات کمرنگ شده و یا به فراموشی سپرده زندگی ما در یک دهه اخیر را مورد توجه قرار دهد. پیشاپیش از ادبیات مفهومی به کار گرفته شده پوزش خواسته و به خوانندگان پیشنهاد میشود در صورتی که نسبت به مباحث اجتماعی علاقهای ندارند به جای ادامه مطالعه این مطلب، یک شعر و یا داستان خوب بخوانند، به یک track موسیقی خوب گوش فرا دهند و یا پای تماشای یک فیلم خوب بنشینند و غیره و غیره!
«۱» نوشت:سرمایه اجتماعی اصطلاحی است که از اواخر دهه 1990 به بعد در مطالعات و پژوهشهای حوزه جامعهشناسی و اقتصاد کلان و خرد مورد توجه صاحبنظران بودهاست (در صورت تمایل به کسب اطلاعات بیشتر در این خصوص اینجا و اینجا و اینجا را ملاحظه بفرمایید). در این زمینه پیر بوردیو (جامعهشناس فرانسوی) معتقد است سرمایه اجتماعی برابر با جمع منابع واقعی یا بالقوهای است که حاصل از شبکهای بادوام از روابط نهادینهشده، در درون یک شبکه اجتماعی است. شبکهای که هر یک از اعضای خود را از پشتیبانی سرمایه جمعی برخوردار کرده و به آنها اعتبار میبخشد. سرمایه اجتماعی، بهعنوان شبکهای از روابط، نه یکباره بلکه در طول زمان و با تلاش بیوقفه به دست میآید. به عبارت دیگر شبکه روابط، نتیجه سرمایهگذاری فردی یا جمعی آگاهانه یا ناخودآگاهی است که هدف آن ایجاد یا بازتولید روابط اجتماعی است که در کوتاهمدت یا بلندمدت قابل استفاده هستند. همچنین با نگاهی کارکردگرایانه از نظر جیمز کلمن (جامعهشناس آمریکایی) سرمایه اجتماعی متشکل از اجزای گوناگونی است که در دو ویژگی مشترک هستند:
الف) همه آنها شامل جنبهای از یک ساخت اجتماعی هستند (عناصر و پیوندهایی که حیات اجتماعی را تداوم میبخشند).
ب) واکنشهای افرادی (اعم از اشخاص حقیقی یا حقوقی) که در درون ساختار هستند را تسهیل کرده و دستیابی به هدفهای مشخصی که در نبود آن شبکه دستنیافتنی خواهند بود را امکانپذیر میسازند.
از نگاه اقتصاد کلان سرمایه اجتماعى شامل کل حجم سرمایه در یک اقتصاد است. این مقوله نه تنها ساختمانها، ماشینآلات و دیگر وسایل به کار رفته در تولید کالاهاى قابل فروش در بازار را شامل میشود، بلکه سرمایههاى استفاده شده درتولید کالاها و خدمات غیر قابل فروش در بازار (مانند مدارس، جادهها، تجهیزات نظامى و نظایر آنها) را نیز در بر مىگیرد. به عقیده بوردیو کانالهایى که سرمایه اجتماعى از طریق آنها عمل مىنماید عبارتند از:
الف) جریانهاى اطلاعرسانى چون مطبوعات، رسانههای گروهی، بولتنهای خبری، سندیکاهای کارگری، احزاب، گردهمآییها و مناظرهها.
ب) هنجارهاى حاصل از کنش متقابل در شبکههاى ارتباطى درون گروهى و برون گروهى.
ج) کنشهای جمعى مانند کمپینها و فعالیتهای اجتماعی در تشکلهای غیرانتفاعی (NGO)
د) تبدیل ذهنیتهای فردگرایانه به الگوهای جمعگرایانه از طریق ایجاد وحدت، اهداف و مطالبات مشترک و مشارکتهاى تقویت شده توسط شبکههاى ارتباطى
«۲» نوشت: از تعاریف ارائه شده در بالا اینگونه میتوان برداشت کرد که همزیستی با دیگرانی که در اندیشهها و علاقهمندیها با ما اشتراکاتی دارند در میانمدت و بلندمدت سرمایهای معنوی در اختیار قرار میدهد که بدون اینکه در زندگی روزمره متوجه باشیم همانند یک تنخواه بانکی دائما در حال استفاده و همچنین شارژ این سرمایه هستیم. پرسشی که اینجا مطرح است این است که آیا بدون داشتن سرمایه اجتماعی هم میتوان به صورت مجرد و بدون ارتباط با محیط پیرامون زیست کرد و آیا چنین شیوهای از زندگی (که نگارنده قبلاً در مطالب دیگری مانند اینجا و اینجا به آن اشاراتی داشتهاست) یک مدل قابل توصیه به همگان است و یا فقط برای مدت زمان کوتاهی میتوان به آن شیوه ادامه داد؟ نگارنده معتقد است بدون کسب سرمایه اجتماعی لازم برای زندگی در یک جامعه نمیتوان زیستن در آن جامعه را حتی با وجود فراهم بودن امکانات اجتماعی و اقتصادی مختلف در دراز مدت ادامه داد. شاهد این ادعا هم بازگشت بسیاری از مهاجرتکنندگان به کشورهای مختلف در طول زمان به کشور خودشان و یا ادامه یافتن مسیر مهاجرت ایشان به کشورهای ثالث دیگر است.
«۳» نوشت: موضوع دیگری که مطرح است در خصوص شیوههای کسب و نگهداشت سرمایه اجتماعی میباشد. خوشبختانه و یا متأسفانه بر خلاف بازار پول و سرمایه که میتوان از روشهای غیرقانونی و با دور زدن شرایط حاکم بر بازار به اصطلاح دوپینگ کرده و سرمایهای بادآورده فراهم نمود؛ روشهای ایجاد و نگهداشت سرمایه اجتماعی فقط بر اساس ضوابط قانونی نهفته در درون هر اجتماع و عرفهای حاکم بر روابط میان افراد در آن متمرکز است. استنباط نگارنده این است که سرمایه اجتماعی نوعی اعتبار اجتماعی است که هر فردی به واسطه شخصیت و منش خود در روابط با دیگران آن را کسب کرده و یا از دست میدهد و استفاده از مشتهای گره کرده آهنین و یا اهرمهای تبلیغاتی و عوامفریبانه نمیتواند در میانمدت و بلندمدت به کسب سرمایه اجتماعی و حفظ آن کمک نماید. این سرمایه فردی در مقیاس بزرگتر در بین گروهها و نهادهای اجتماعی قابل ایجاد و نگهداشت است. از همگسیختگی اجتماعی که به عقیده نگارنده، جامعه ما به شدت به آن دچار است، یکی از پیامدهای عدم توجه به ساخت و نگهداشت سرمایه اجتماعی در مقیاس نهادهای اجتماعی بزرگتر از واحدهای فرد و خانواده میباشد.
«۴» نوشت: دهه گذشته دوران فرود و انحطاط اجتماعی پرشتابی در ایران بود و بسیاری از پیامدهای فرهنگی و اجتماعی نامطلوب وضعیت فعلی جامعه ناشی از عدم توجه و مشارکت آگاهانه نخبگان آن در فرآیند ایجاد سرمایه اجتماعی و نگهداشت آن است. یافتن مقصر در نگاه اول شاید به نظر دشوار نباشد؛ و بتوان X و Y و Z های پرشماری را در سیبل انتقاد قرار داد؛ اما نگارنده معتقد است مسأله عمیقتر از این حرفهاست و فقدان احساس مسئولیت اجتماعی در نخبگان جامعه منجر به نوعی رکود فکری و راحتطلبی متفرعنانه شده که خواستهای جز دستیابی بدون زحمت به رفاه اقتصادی و ارتقاء جایگاه فردی در اجتماع را پیگیری نمینماید.
پینوشت: پیشتر در نوشتهای به این جمعبندی رسیده بودم که فرار از جامعهای در حال زوال لزوماً بهترین راهحل نیست. در پایان این مطلب باید ضمن تأکید بر آرای قبلی به این نکته تأکید شود که بدون تلاش برای کسب سرمایه اجتماعی بیشتر هیچ جامعهای رشد نخواهد داشت و بسنده کردن به دستاوردهای مقطعی در کار و زندگی در واقع نوعی ایستایی و فقدان احساس مسئولیت اجتماعی است که منجر به از دست رفتن سرمایههای اجتماعی کسب شده میگردد.
پیشدرآمد: در ابتدای گفتار تأکید میشود این نوشته با هدف گلهگذاری از دوستان و همکاران و سایر ابنای بشر و غیره و غیره نگارش نشده و تمرکز آن بر روی یک الگوی رفتاری اخیرا شیوع یافته در زندگی و احوالات طبقه متوسط جامعه بوده و انواع تقسیمبندیهای جعلی تهرانی و غیرتهرانی و امثال آن را هم اصلاً قبول نداشته و مورد توجه قرار نداده است.
«۲» نوشت: اگر بخواهیم یک مدل دو عاملی ساده از موتور محرکه انسان شهرنشین ارائه دهیم به نظر میرسد تکیهگاه این نیروی محرکه داشتهها و خواستههای فرد است. اغلب وقتی از فاکتورهای انگیزشی فرد نسبت به محیط پیرامون و حوادث جاری و ساری در آن صحبت میشود اشاره اصلی به همین عوامل بنیادین است. اکنون در نظر بگیرید فاکتورهای انگیزشی در بین افراد مختلف متنوع باشد؛ برای مثال نیازهای اساسی انسان (مثلا آیتمهای هرم مازلو) به شیوههای گوناگونی مرتفع گردد؛ در این حالت احتمالا باید منتظر گشایشی در سیکلهای زندگی مردم بود؛ چون سرنوشتها و پیامدهای زیستی مردم گوناگون میشود. اما اشکال اساسی مربوط به وقتی است که فاکتورهای انگیزشی همسان هستند. آنوقت برای بهبود زندگی صف و ازدحام رخ میدهد؛ برای مثال وقتی خواسته ثروتمند شدن از مسیر کارمندی دولت و یا مشاغل بالادست جامعه مانند وکالت و یا پزشکی تحققپذیر باشد، صفی از متقاضیان زندگی بهتر و فاخرتر ایجاد میشود. ازدحام مردمانی با خواستههای یکسان باعث بروز رفتار زامبیوار از ایشان در مواجهه با منابع محدود (از صف نانوایی گرفته تا کف بزرگراه و یا مدرسه و دانشگاه و ادارات و غیره و غیره) جامعه میگردد.
«۳» نوشت: تهران در وضعیت امروزیاش کلانشهری است تقریبا بی در و پیکر که امکان کنترل سرعت و شتاب زندگی ساکنین آن از عهده هیچ ساز و کاری ساخته نیست. جمعیت متکثر و فراوان؛ خیابانها و بزرگراههای در حال انفجار از ازدحام مردم؛ تمرکز ساختارهای اقتصادی و امکانات اجتماعی و غیره و غیره از تهران و شهرهای بزرگ دیگر تصویر ماری خوش و خط و خال را در اذهان عمومی ایجاد کرده که خروجی یک روی سکه آن این است که برای پیشرفت و موفقیت در سیکلهای زندگی باید بخشی از این ساختار بود؛ اما روی دیگر سکه که در ازدحام و بیوقتی زندگی در چنین شهرهایی گم میشود توقف رشد و انحطاط زیستی و اجتماعی افراد است که مورد غفلت واقع میشود. آخرین باری که فارغ از مشکلات روزمره کتابی در دست گرفتهایم و یا بدون دغدغه شنبه آینده آخر هفته خود را سپری کردهایم احتمالاً مربوط به دوران دانشجویی و یا حتی قبلتر از آن است. رشد اجتماعی ما علیرغم گسترش ارتباطات و تبادل افکار و آرا بین مردم متوقف شده و بر خلاف سابق که اندیشمندان و جوانان آرمانگرایی در زیر پوست شهر برای بهبود اوضاع تلاش میکردند، امروزه نسلی بیقید و رفاهطلب شهر را به تسخیر خود درآورده و نوعی بیفکری اجتماعی همه جا در حال گسترش بوده و به سایر مسائل شهری تهران (مانند ترافیک، آلودگی آب و هوا، بیکاری، فقدان امنیت اجتماعی و غیره غیره) افزوده شده است. پدیدهای که بر وزن سرمازدگی میتوان از آن به سندرم تهرانزدگی نام برد!
«۴» نوشت: سندرم تهرانزدگی بیماری مهلکی است که آب به آسیاب انحطاط ارزشهای اجتماعی و فرهنگی میریزد. وقتی تمام هم و غم افراد رساندن شنبه و به چهارشنبه و گردش در خارج شهر باشد؛ وقتی دوستی بعد از چندسال بیخبری یکهو تماس میگیرد و به جای تبریک بابت ازدواج به تو گوشه و کنایه میزند؛ وقتی وقتگذارنی پای سریالهای تلویزیونی داخلی و خارجی و یا بازی کردن با گوشیهای هوشمند رنگارنگ سرگرمی کودکان و بزرگسالان باشد؛ یا در مدرسه و دانشگاه از معلم گدایی نمره بکنند برای حفظ دانشآموزان و دانشجویان بیاستعدادی که شهریه میپردازند برای خرید مدرک تحصیلی؛ یا اوقات فراغت آدم به جای مطالعه کتاب و یا تماشای فیلم مورد علاقهاش در پشت فرمان در ترافیک سر شب تلف بشود و خستگی و ناراحتی روز در شب در خانه هم ظهور و بروز داشته باشد و غیره و غیره؛ همه اینها از سقوط و انحطاط اجتماعی مردم خبر میدهد و اینکه کیفیت زندگی فدای کمیتی شده است که روز به روز لاغرتر و بیهودهتر مینماید.
پینوشت: ای کاش یک راهحل خلقالساعه برای خلاصی از مشکلات مختلف زندگی وجود داشت. اما اغلب راههای میانبر و دررو (مانند مهاجرت برای تحصیل و یا کار به کشورهای دیگر) اغلب قابل برنامهریزی و پیشبینی نیستند و مانند داروهای دارای عوارض مشکلاتی را مرتفع مینمایند اما مشکلات دیگری به بار میآورند. شاید جستجو به دنبال آرامش و آسودگی در زندگی فکر جعلیای باشد که ما برای فرار از مشکلات پیش رویمان به آنها پناه میبریم. سندرم تهرانزدگی با سرعت نور در حال فرسایش انسانیت ماست. اما آیا راهحل جلوگیری از پوسیدن در بطن جامعهای رو به زوال را باید در فرار از آن جامعه جستجو کرد یا راههای دیگری هم وجود دارند و به اصطلاح درختان جلوی چشمها را گرفتهاند و جنگل را نمیشود دید؟!
پیشدرآمد: چند سالی است که در برخی از کشورها 256 امین روز سال به عنوان روز برنامهنویس نامگذاری شدهاست. نه اینکه برنامه مشخصی برای انجام بزرگداشت برای برنامهنویسان مدنظر کسی بوده باشد؛ بلکه شاید صرفاً به خاطر اهمیت اعداد در توسعه سیستمهای نرمافزاری این نامگذاری بهانهای است تا برنامهنویسان و طراحان سیستمهای نرمافزاری دقایقی از روز خود را به صحبت و شوخی با یکدیگر به مناسبت روزی که خیلی هم با سایر روزهای زندگیشان فرقی ندارد اختصاص دهند.
«۲» نوشت: نگارنده معتقد است به دلایل مختلفی که در ادامه این نوشتار به آنها اشاره میشود، در سالهای اخیر نوعی نگرش تقلیلگرایانه نسبت به مسائل اجتماعی و فرهنگی در میان جوامع رواج یافته و خروجیهای سانتیمانتالیستی و سادهانگارانه نسبت به مسائل به وفور و در حوزههای گوناگون مشاهده میشود. پرسش اساسی این است که فرضا اگر به جای 256 امین روز سال، 128 امین روز سال، یا 64 امین روز سال به عنوان روز برنامهنویس مطرح میشد آیا در مسائل و مشکلات صنعت نرمافزار در این جوامع تغییری ایجاد میشد؟ حالا اگر اطلاعات دقیق و قابل اتکایی درباره وضعیت شغلی برنامهنویسان در کشورهایی مانند روسیه یا آرژانتین یا اتریش در اختیار نداریم؛ در خصوص ایران چه اطلاعاتی در اختیار داریم؟ آیا در مقایسه با روز دختران و یا روز ولنتاین روز برنامهنویسان نشانگر اوضاع اجتماعی اقتصادی بهتر یا بدتری برای این قشر از جامعه است که هم و غم عدهای (برای نمونه در اینجا) گنجاندن روزی از سال به نام برنامهنویسان در تقویم رسمی کشور باشد؟
«۳» نوشت: الان چند سالی است که بازار نرمافزار کشور دارای یک نظام صنفی شدهاست؛ اما بر خلاف دیگر نظامهای صنفی مانند نظام پزشکی و یا نظام مهندسی، این نهاد به جز تصویب چندین آیین نامه اجرایی و اضافه کردن مراحل اداری نه چندان مفید به مراحل تصویب پروژه و اعطای آن به پیمانکاران بازار نرمافزار و اخذ کمیسیون و حق عضویت سالانه، اصولا هیچ اقدام مشخصی برای حمایت از اعضای خود و جامعه برنامهنویسان ایرانی انجام نداده است. به عقیده نگارنده نظام صنفی رایانهای کشور نمونهای از دیدگاه تقلیلگرایانه داشتن به مسائل است؛ برای مثال در حالی که حقوق کپیرایت نرمافزار و مسائل زیربنایی نظیر پهنای باند اینترنت هنوز در سطح جامعه و مسئولان آن مورد مناقشه است، پرداخت حق عضویت سالانه برای دریافت یک شماره اقتصادی صنفی که باید در اسناد مناقصهگذاری درج شود دقیقاً چه باری را از روی دوش شرکتها و برنامهنویسان بر میدارد؟ آیا روند ثبت ایدهها و اختراعات نرمافزاری و سختافزاری در سازمانهای مترتب به مدد وجود نظام صنفی سریعتر و سادهتر شدهاست؟ آیا استانداردهای ببنالمللی کیفیت محصول در شرح وظایف گروههای تولید نرمافزار قرار گرفته و در نتیجه آن خروجی مناسبتری برای کاربران این نرمافزارها ارائه شدهاست؟ و هزاران پرسش دیگر که از حوصله بحث خارج است و غیره و غیره!
پینوشت: ما برنامهنویسیم و عمده فرق شغل ما با مشاغل سایر مردم این است که دستگاه کامپیوتری که برای بیشتر ایشان ابزار تفریح و سرگرمی است، برای ما ابزار کار محسوب میشود. از این رو در گذشته تصور مولد بودن صنعت نرمافزار برای نخبگان جامعه هم مشکل بود؛ چه برسد به عامه مردم. اما آیا نگرش آنها به شغل ما نسبت به ده یا پانزده سال قبلتر تغییری داشته است؟ آیا ما به جایگاهی فراتر از در حاشیه یک و یا چند صنعت (مانند بانکداری، نفت و پتروشیمی و ...) بودن در برنامهریزی برای برنامهنویسان و شرکتهایی که برایشان کار میکنند رسیدهایم که داشتن و یا نداشتن مناسبتی در تقویم مشغله ذهنی ما باشد؟
هنوز 5 کیلومتر از شرکت دور نشدهایم اما فضای اطراف شدیداً تغییر شکل دادهاست؛ کوچههای خلوت با جوی پر از لجن و آب گندیده به جای بزرگراههای شلوغ و پر تردد؛ اراذل اوباش خیابانی به جای پورشهسواران ادکلنزده و غیره و غیره ...
گشتن به دنبال خانه در محلههای ارزان قیمت قدیمی تهران کار خیلی دشواری است. خصوصاً آنکه بخواهی با قصد یافتن سرپناهی یهکم ارزانتر، بعد از اتمام تعطیلات نوروزی در خارج از فصل نقل و انتقالات انجامش بدهی. مثل داستان معروف قیر و قیف میماند: یکی در خانه نیست؛ یکی خانه را اجاره داده و به بنگاه معاملاتی اعلام نکرده؛ یکی در بنگاه را باز نکرده؛ یکی خارج از قیمت میگوید؛ یکی خارج از محل؛ یکی به مجرد خانه نمیدهد و یکی خانهای در حال فروریختن را به عنوان ملک دربستی معرفی میکند و غیره و غیره! همینجور حاصل چند ساعت تلاش میشود کشف این حقیقت که در در بالای شهر هم تهران بیقولههایی وجود دارند که با نرخ پول خون پدرشان برای درآمد ناچیز شما کیسه دوختهاند؛ محلههایی با کوچههای کمعرض؛ پر از چاله؛ شلوغ و بدبو؛ خانههایی که دیوارهایشان ترک دارد و مستأجران قبلی یا دانشجویند؛ یا زوجهای معتاد و یا غیر رسمی و یا چون صاحبخانه ودیعه اجاره را در موعد پس نداده دربهای خانه را قفل کرده و به جای دیگری رفتهاند؛ نوعی زاغهنشینی در وسط پایتخت دومین تولیدکننده نفت و گاز دنیا؛ آنهم با پرداخت انواع کمیسیون رسمی و غیر رسمی به انواع ادارات شهرداری، دارایی، برق، مخابرات، آب و فاضلاب و غیره و غیره!
شب که میشود خسته و کوفته پشت فرمان در ترافیک بزرگراه به بیخیالی مردم خیره میشوی؛ و هنگامی که به خانه بر میگردی و گوشه و کنار آنرا با مخروبههایی که به عنوان سرپناه به تو نشان دادهاند مقایسه میکنی؛ ناخودآگاه این جمله به زبانت جاری میشود که خانهای که هماکنون در آن هستی جای بهتری برای زندگیست ...
وقتی موضوعی مربوط به تو را بیشتر از خودت جدی میگیرند؛ چند تا حالت دارد:
نتیجهگیری اجتماعی: موضوع در هر حال جدی است!
نتیجهگیری ماکیاولیستی: موضوع وسیله را توجیه میکند!
نتیجهگیری اخلاقی: شما هر کاری انجام بدهی یک حرفی توش در میآید! پس کار خودتو انجام بده و غیره و غیره!
نتیجهگیری فلسفی: زندگی بدون موضوع خیلی کسلکنندهتر از زندگی با موضوع است!
نتیجهگیری پارادوکسیکال: پیشرفت در بعضی موضوعات خاص نسبت عکس با سایر موضوعات دارد!!
مشابه این مورد در رابطه با جایگاههای کاری محیط کار هم وجود دارد؛ یعنی ایجاد هیاهو برای پوشانیدن ضعفهای کاری و حفظ موقعیت در مجموعه به هر قیمتی بسیار شایع است. اینجا دیگر صحبت از تبعیض جنسیتی نیست. اینجا وجود ضعف در فرهنگ محیط کار، عافیتطلبی، از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن و یا کمبودهای شخصیتی و تربیتی است که منجر به کمتأثیری مفید نبودن حضور افراد میشود. در واقع مسأله وجود نوعی تبعیض در نظامهای جزا و پاداش در سطح سازمانی و ضعفهای مدیریتی به دلایل گوناگون فضای نامطلوبی را در محیط های کار ایجاد مینمایند که از آنها به وجود نوعی آپارتاید تعبیر میشود؛ در حالی که در بیشتر اوقات خود افراد و عملکردشان هستند که منشأ ایجاد ذهنیت و تصویر وجود داشتن نوعی نابرابری اجتماعی میباشند.
میخواهم به بحث اولم برگردم و به جای رودهدرازی تابستانی یک نقطهنظر دیگری را مطرح کنم. به عقیده نگارنده اگر در دنیای سایبر و اینترنت هم شرایط برای تحقق نوستالژی فراهم باشد، این حس با انسان به جا میماند، اما سرعت تحولات در این حوزه گاهی اوقات از یاد انسان میبرد نوستالژیهایش چی بوده و وقتی به یاد آنها میافتد با حسی شورانگیز حتی اگر به زبان نیاورد در دلش میگوید: «آه، یادش بخیر...» چه کسی است که در دهه 1990 بدون درگاه یاهو و از طریقی به غیر از ایمیل یاهو با اطرافیانش ارتباط برقرار کرده باشد؟ چه کسی به خاطرش مانده وقتی صدای گوشخراش مودمهای Dial-up به پایان میرسید امکان گشت و گذار اینترنتی با کلیک دوبل بر روی آیکون e (که بعدها فهمیدیم یک مرورگر اینترنتی است و نه خود اینترنت!) برای آدم فراهم میشود؟ کدامیک از گودربازها بعد از اینکه گوگل خدمات فیدریدرش را در گوگل پلاس ادغام کرد آه نکشیدند؟ چه کسی هست که عضو شبکههای اجتماعی باشد و اسم مایاسپیس و اورکات را قبل از فیسبوک و توئیتر نشنیده باشد؟ آیا این خاطرات مشترک چیزی غیر از نوستالژیهای سایبری نسل ما هستند که به واسطه این تجارب از نسل گراهام بل و داوینچی قابل تمایز شدهاند؟!
اینهمه ذلالت تحمل کردن و فلسفه بافتن که هیچ کس و هیچ چیز سر جای خودش نیست و امید است که درست بشود اگر تلاش کنی و همینه که هست چه بخواهی و نخواهی... آی موعظهگر خوشخیال! با توام هستم! با تو هم که هیچی نشدی و هیچی هم نبودی از اولش. هیچکس هیچی نشده، هیچی نیست! من دوست دارم دلم رو خوش کنم به اینکه هیچی نیستم. اینجوری راحتترم. اینجوری راحتتر میتونم به جای یک روایت رئالیستی از زندگی با سیکلهای مشخص، داستان زندگیام رو با حاشیهپردازی برای خودم قشنگتر جلوه بدم. چرا دروغ بگم و وانمود کنم که از بقیه جا نماندم؟ وقتی جا ماندن یا نماندن تأثیری نداره در آخر قصه همان بهتر که ابلوموفوار برم تا آخر خط به جای داشتن یه مشت توهم فانتزی که از سر تا پای همه زندگیها داره سرریز میکنه و خودشون غافلاند ازش...
پیشتر در نوشته قطعیت باینری توضیح دادم که با پیگیری شاخههای دوگانه (ضرورت انجام دادن و یا اجتناب از انجام دادن)، مسیرهای بعدی زندگی فرد تا لحظه مرگ قابل پیشبینی به نظر میرسند. اخیراً یکی از دوستان با زاویه دیدی متفاوت و البته انتقادی در مطلبی مشابه به موضوع پرداخته و برای رهایی از گرفتار شدن در تسلسل زندگی به خودش و اطرافیانش هشدار داده بود و غیره و غیره. لذا به نظرم آمد بابی در رابطه با این بحث در بین دوستان و همسالان ما مجدداً باز شده و لازم است مطلب جدیدی برای تشریح بیشتر مسأله نگارش گردد.
ما بدون آنکه خودمان در تعیین نقشی که قرار است در زندگی ایفا نماییم به این دنیا وارد شدهایم. به دنیایی که قوانین و قواعد خودش را بر اساس یک نظام علت و معلولی قابل اثبات و انکار از مدتها قبل در پیش گرفته و مناسبات اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی خود را به جوامع ارائه کرده و اصلاحات اعمال شده از سوی همگراییهای عرفی و قانونی ایشان را نیز با اقبال به مسیرها و شاخههای بیشمارش اضافه کردهاست. در این شرایط اصرار داشتن به مقاومت در برابر جریان سیال قوانین زندگی شبیه شنا کردن در خلاف مسیر رودخانه میماند و قطعاً مورد تأیید فرهنگ نشأت گرفته از چنین فضای اجتماعی و اقتصادی نیست. برای مثال یک فرمول مشخصی برای زندگی همه ما بعد از بلوغ و اتمام دوران تحصیل وجود دارد که اتفاقا خیلی هم جهانشمول و فرا فرهنگی است (به شکل زیر توجه نمایید):