دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

گور آزادیخواهان در پس‌کوچۀ تهران

به نقل از مطلبی به همین عنوان از مهدی تدینی منتشرشده در تاریخ‌اندیشی


مسیر از میدان «انقلاب» آغاز می‌شود. «انقلاب مشروطه». کارگر جنوبی را مستقیم بیایید، تقاطع «جمهوری» و بعد پاستور را رد کنید تا به میدان «حُر» برسید. سمت راست پادگان بزرگی است. همچنان کارگر را ادامه دهید تا به چهارراه «لشکر» برسید. تا این‌جا بیش‌تر راه آمده‌اید. حوالی چهارراه لشکر، در خیابان مخصوص، کنار بیمارستان لقمان، در انتهای کوچه‌ای در خانه‌ای قدیمی دو تن از آزادیخواهان مدفونند. ملک‌المتکلمین و میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل. این دو جزء جانباختگان استبداد صغیرند و برخی آن‌ها را «شهدای مشروطه» می‌نامند. باورش سخت است. در حیاط این خانه یکی از بدترین خاطرات سیاسی ایرانیان مدفون است. آن تیرماه خونین؛ تیرماه 1287، صدوده سال پیش، وقتی لیاخوف روس به دستور محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست. محمدعلی شاه از پیش از آن‌که شاه شود و زمانی که هنوز محمدعلی میرزا بود با آن مشاور مرموز روسی‌اش، شاپشال، علاقه‌ای به مشروطه نداشت. برایش روشن بود که مشروطه‌خواهان هدفی جز محدود کردن سلطنت ندارند و این به معنای تضعیف مقام آتی او بود. اما در ظاهر امر، رابطۀ محمدعلی شاه با مجلس مشروطه از زمانی شکراب شد که در اسفند 1286 با نارنجک سوءقصدی به جان شاه شد. او انتظار داشت عاملان سوءقصد شناسایی و مجازات شوند، اتفاقی که رخ نداد و به طور کلی از آن پس با مشروطه‌خواهان آبش در یک جوی نرفت. شاه با برخی از مشروطه‌خواهان که صدای بلندتری داشتند و در سخنرانی‌ها و روزنامه‌های خود انتقادهای تندی به سلطنت می‌کردند میانۀ خوبی نداشت و از مجلس می‌خواست این افراد تبعید شوند. مجلس زیر بار نرفت و درگیری میان شاه و مجلس شدت گرفت. در نهایت کار به مداخلۀ نظامی و قشون‌کشی رسید که ابتدا با مقاومت مسلحانۀ مشروطه‌خواهان همراه شد و با به توپ بستن مجلس (دوم تیر 1287) به شکست مشروطه‌خواهان انجامید. سران مشروطه‌خواهان بازداشت شدند، عده‌ای هم گریختند یا در سفارتی پناه گرفتند. در این میان وقت تصفیه‌حساب با حنجره‌های اصلی مشروطه‌خواهی بود. ملک‌المتکلمین از واعظان پرشور مشروطه، جهانگیرخان صوراسرافیل مدیر روزنامۀ صوراسرافیل، قاضی ارادقی از دیگر مشروطه‌خواهان پرشور و شیخ احمد روح‌القدس، مدیر روزنامۀ روح‌القدس، از جمله دستگیرشدگانی بودند که شکنجه شدند و به قتل رسیدند.

در سال‌های منتهی به مشروطه و پس از آن «انجمن‌های سرّی» بسیار رایج شده بود که یکی از تأثیرگذارترینِ این انجمن‌ها انجمن باغ میکده بود که معتقدترین مشروطه‌خواهان در آن جمع شده بودند. دلیل این نامگذاری این بود که این انجمن در باغ یکی از مشروطه‌خواهان به نام سلیمان خان میکده برگزار می‌شد. در دوران مشروطه برای این‌که بتوان مشروطه‌خواهی را سرکوب کرد بسیاری از مشروطه‌خواهان به بابی‎گری یا ازلی بودن متهم می‌شدند (یعنی عقاید بابی و ازلی داشتند). برای همین نمی‌توان به درستی تشخیص داد که چه کسانی واقعاً بابی/ازلی بودند و چه کسانی نبودند. اما در مورد انجمن باغ میکده گفته می‌شد که نیمی از اعضای انجمن بابی/ازلی بودند. ملک‌المتکلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل هم از اعضای انجمن باغ میکده بودند. از جمله اعضای اصلی دیگر این انجمن یحیی دولت‌آبادی و سیدجمال‌الدین واعظ بودند. در جریان به توپ بستن مجلس اعضای این انجمن نیز شناسایی و گرفتار قتل و تعقیب و تبعید شدند.

قضاوت تاریخی در مورد شخصیت‌ها هرگز کار ساده‌ای نیست. نمی‌توان به سادگی کسی را نیکی محض و دیگری را شر مطلق نامید. بزرگ‌ترین اصل در فهم تاریخ این است که ما از دوگانۀ خیر و شر خارج شویم و تاریخ را جدال نور با تاریکی ندانیم. نه مشروطه‌خواهان یکسر نور بودند و نه محمدعلی شاه یکسر تاریکی. ما می‌توانیم مشروطه‌خواه باشیم، اما خود را نور ندانیم و دیگری را تاریکی محض نپنداریم. اما در این تردیدی نیست که ایدۀ محمدعلی شاه، همانا این ایده که مانند اجدادش کشور را با شمشیر پس بگیرد، ایده‌ای ناروا بود و نتیجه‌ای جز خونریزی و قتل انسان‌های مفید نداشت. ضمن این‌که نهاد سلطنت نیز تضعیف شد.

بهت‌زده می‌شویم، وقتی در انتهای کوچه‌ای، پشتِ درِ خانه‌ای مخروبه می‌ایستیم که این همه تاریخ در حیاطش مدفون است؛ این همه معنا. آرامگاه این دو شهید مشروطه به مخروبه‌ای تبدیل شده بود. چندی پیش خبر آمد که قرار است سر و سامانی به گورها داده شود. در تصاویر پیوست، آرامگاه آزادی‌خواهان را می‌بینید. تصاویر برای یکی دو سال پیش است. این مخروبه برایم پر از معناست، پر از استعاره‌های جانکاه...



فقط بدو هم‌سرنوشت!

به نقل از مطلب «افسردگی حق مسلم ماست!» نوشته مهدی تدینی منتشرشده در تاریخ‌اندیشی


(در این نوشته «من» هم منم، هم منِ نوعی‌ام و هم ماییم.)
این نوشته نه تحلیل است و نه پاره‌نوشته‌ای پژوهشی. نمی‌دانم نام چنین نوشته‌ای را چه باید گذاشت؟ «درد دل»؟ «درد مغز»؟ «درد روح»؟ «درد همه‌جا»؟ اصلاً نمی‌دانم در این نوشته گوینده منم یا شما یا کس دیگری! نمی‍دانم من حرف‌های شما را می‌خوانم یا شما نوشته‌های مرا. مثل دو زندانی که نیمه‌شب از فکر و خیال بی‌خواب شده‌اند، پک‌های عمیق به سیگار می‌زنند و آهسته، زیرلب، طوری که کسی بیدار نشود، برای هم حرف می‌زنند. فقط حرف می‌زنند. فقط. منتظر جواب هم نیستند. یکی می‌گوید: «این ماه رمضون که تموم بشه شیش سالِ پُره که حبسم! شیش ساله بزرگ شدن بچه‌م رو ندیدم. به خدا اگر سند داشتم، می‌ذاشتم می‌رفتم بیرون حتی اگه شده کلیه‌م رو می‌فروختم پول طلبکارا رو می‌دادم. ولی گیرم...» و آن دیگری خاکستر سیگارش را می‌تکاند و زیر لب می‌گوید: «آدم زندانی‌ عینِ مُرده‌ست! دستش از دنیا کوتاهه!»

من هم انگار دستم از دنیا کوتاه است، همان منی که هم خودمم، هم منِ نوعی‌ام و هم ماییم. دنبال زندگی می‌دویم، مانند کابوسی آزاردهنده هر چه می‌دویم از سر جایمان تکان نمی‌خوریم. انگار در صحنه‌ای بسته گیر کردیم، سر جایمان می‌دویم و از این نقطۀ ترسناک دور نمی‌شویم. این سرنوشت نسل من است، نسل ما. نسل پیشین و پسین ما. نه حرف عمیق و اندیشمندانه می‌خواهم بزنم، نه حرف فلسفی یا پیچیده. فقط از خستگی می‌گویم. خستگی ما. خستگی که ممنوع نیست! هست؟ خستگی که فیلتر نیست! هست؟ ولادمیر پوتین احتمالاً نظر خاصی در مورد حق خستگی ما ندارد؟

من را، یعنی ما را هیچ‌کس به مراسم افطاری‌اش دعوت نمی‌کند تا ما هم نظرمان را بگوییم. حتی دعوت نمی‌شویم تا عکس کارت دعوت‌مان را منتشر کنیم و بگوییم ما دعوت را قبول نمی‌کنیم. ما کلاً هیچ موقع هیچ‌جا دعوت نیستیم. در خانۀ خودمان هم به زور راهمان می‌دهند. گفتم خانه! الان جنوب شهر تهران آپارتمان متری چند است؟ اجارۀ آپارتمانی پنجاه متری چند است؟ سرنوشت نسلی که فقط درس خواند، فقط کار شرافتمندانه کرد، دلالی بلد نبود چه شد؟ نسل ما آرمان‌گرا نبود، اما اخلاق‌گرا بود! نمی‌خواست جهان را نجات دهد و آرمان‌هایش را به جهان صادر کند، ولی می‌خواست مفید باشد. می‌خواست مسئولیت‌پذیر باشد. سرنوشت همۀ آن کسانی که به اخلاق و مسئولیت‌پذیری پایبند ماندند چیست؟ الگوی پیشرفت خیلی ساده‌تر از آن چیزهایی بود که ما فکر می‌کردیم! نه درس خواندن لازم بود، نه باور به توسعه و مسئولیت شهروندی و وجدان ملی، و نه اخلاق و تعهد بینانسلی! فقط کافی بود 20 سال پیش بدانیم سرنوشت کار و تلاش ما در 20 سال آینده را نرخ سکه و دلار رقم می‌زند. کافی بود بدانیم ایدۀ توسعه و تولید را هیولای دلالی خواهد بلعید.  قرار بود بدویم تا پیشرفت کنیم، بعد فهمیدیم باید بدویم تا فقط کمی جلو برویم، بعد فهمیدیم باید با تمام توان بدویم تا همان سر جایمان بمانیم و آخر قصه فهمیدیم با آن‌که آن همه دویدیم فقط پسرفت کردیم و امروز می‌دانیم که فقط باید بدویم. برای چه؟ برای چه‌اش دیگر مهم نیست.

سخنگوی نسل ما کیست؟ سخنگوی طبقۀ ما کیست؟ سخنگوی نسلی که نه ژن خوب دارد، نه میراث‌خوار دیگران است، نه دلالی بلد است و نه با زد و بند و دغل‌بازی آشناست. نسلی که فکر می‌کرد باید شهروند مفیدی باشد، باید درس بخواند، باید تولید کند، باید کارگاه داشته باشد، باید اشتغال‌زایی کند، باید خلاق باشد، باید افتخار بیافریند! نسلی که حقوق‌بگیر است، نسلی که برای تهیه کردن یک سرپناه کوچک و یک خودرو ساده سال‌ها دویده است. نسلی که بخشی از زندگی‌اش پشت درهای یکی از سفارت‌ها می‌گذرد. نسلی که گاهی آرزو می‌کند ای کاش دری وجود داشت، باز می‌کرد و از ایرانی‌بودن می‌رفت بیرون. نسلی که برای خرید آپارتمانی کوچک باید مقتصدانه‌ترین زندگی را در پیش گیرد تا در «محاسبه‌ای فرضی» ماهی یک میلیون پس‌انداز کند تا بعد از ده سال خانه‌دار شود، اما تا آن مقدار پول پس‌انداز کند قیمت آن آپارتمان هم سه برابر شده است. کیلومترشمارش دوباره صفر می‌شود و باید از اول شروع کند. حالا چند سال باید بدود؟ چند سال باید پس‌انداز کند؟

این حرف‌ها ساده است. برخی حرف‌ها را به همین سادگی باید گفت. تحلیل و نظریه‌پردازی حرف‌های ساده را لوث می‌کند، جان و عمق کلام را می‌گیرد. اما همین حرف هم زیادی است، آدمی که می‌دود حرف نمی‌تواند بزند، از نفس می‌افتد. باید بدویم، با تمام توان باید بدویم وگرنه از تهِ زندگی بیرون می‌افتیم ... بدو بدو! بدو هم‌نسل، بدو همدرد، بدو هم‌نفس، بدو هم‌سرنوشت، بدو هم‌آه.....

عشقی که مطلق نیست

به نقل از مطلب «مادر بودن عشقی که مطلق نیست» نوشته نعیمه دوستدار منتشرشده در مجله تابلو


وقتی بعد از ۹ ماه انتظار و هیجان، سرانجام با دخترم تنها شدم، واقعی‌ترین احساس من ترس بود. من واقعاً ترسیده بودم. در خودم دنبال آن احساس افسانه‌ای می‌گشتم که می‌گفتند مادران دارند، اما در عوض در من وحشتی خانه کرده بود از یک موجود بسیار کوچک که در مقابلش ناگهان احساس ضعف کردم. او بی‌دفاع و کوچک بود اما من حس می‌کردم تمام وجود مرا با حضورش تسخیر کرده و این تسخیر، برای من عاشقانه نبود، ترسناک بود. یادم هست که در تاریکی اتاق در یکی از آن‌ شبهای نخست، به صورتش در حال شیر خوردن نگاه کردم و به خودم گفتم که زندگی من تمام شده است. من دیگر با حضور او فرصت پرداختن به خودم وعلایقم را نخواهم داشت. احساسی ویرانگر و ناامید کننده که مرا در دادگاه قضاوت دیگران به بی‌مهری و بی‌عاطفگی محکوم می‌کرد. در خلوت و تنهایی به حال خودم گریه کردم و شرمنده شدم که به اندازۀ کلمۀ مادر، خوب نیستم.
تو لازم نیست مادر کاملی باشی. همین‌که برای او کافی باشی خوب است.
چند روز بعد وقتی دربارۀ این ترس‌ها و دغدغه‌ها با دوست نزدیکی حرف زدم، یک جملۀ ساده به من گفت که آبی بر آتش درونم ریخت: ” تو لازم نیست مادر کاملی باشی. همین‌که برای او کافی باشی خوب است.” این جمله مرا با طبیعت رابطۀ انسانی نزدیک کرد؛ اینکه یک رابطۀ عاشقانه اغلب، زمانی موفق است که در آن آدم‌ها از هم توقع کامل بودن نداشته باشند، بلکه سعی کنند برای هم کافی باشند. می‌دانستم گفتن این جمله در دادگاه قضاوت عمومی، بر جرم‌ من خواهد افزود. من هرگز نمی‌توانم شبیه آن کلیشه‌ها باشم: مادری که از خودش می‌گذرد، تا مرحلۀ فنا شدن پیش می‌رود اما تصویر مقدس مادرانه را خراب نمی‌کند. اما من راهی را انتخاب کردم که دوستم گفته بود: توقعم را از این رابطۀ تازه پایین آوردم و عشق مادرانه با تمام شدت و حدت و گرمایش، به من هجوم آورد.

مادر کامل نبودن
نوشتن از احساس بین مادر و فرزند، اگر بنایش بر تعمیم و حکم صادر کردن باشد، چیزی جز تکرار کلیشه‌های عشق جاودانی و فداکاری‌های عظیم نیست. به خلاف بسیاری از آدم‌ها، من فکر می‌کنم دربارۀ عشق مادرانه اغراق کردن و مادران را خاص‌ترین موجودات جهان دانستن، به بیراهه می‌رود. با این حال رابطۀ مادر و فرزند، یگانه است؛ در بسیاری موارد شبیه همان چیزهایی است که در کتاب‌ها نوشته‌اند و آدم‌ها آن را در زندگی احساس می‌کنند. اما همین رابطه، مثل بسیاری دیگر از رابطه‌های انسانی، می‌تواند سراسر مشکل و چالش و سئوال و دغدغه باشد. در فرهنگ ایران و بسیاری جاهای دیگر در دنیا، مادر باید بتواند کامل باشد و کامل بودن خود را با مثال‌های روزمره نشان دهد. فداکاری کند: یعنی اینکه کار نکند، درس نخواند، مهمانی نرود، دوستی و رابطه نداشته باشد، خلوت و تنهایی را برای همیشه فراموش کند. به همین دلیل است که در روابط انسانی، رابطه با مادر هم برای فرزندان دختر و هم برای فرزندان پسر، فراز و فرود دارد. در کنار بی‌شمار داستان‌هایی که از این بهشتی بودن رابطۀ مادر و فرزند نقل می‌شود، مادرانی هستند که فرزندان‌شان را آزار می‌دهند. تبعیض، خشونت روانی و فیزیکی، در بسیاری از روابط مادر و فرزندی به چشم می‌خورد. مادرانی وجود دارند که از فرزندان دختر خود بیزارند، چون آنها را استمرار زندگی زنانه‌ای می‌بیند که مواجه با تحقیر و تبعیض بوده است. آنها بزرگ‌ترین چالش را در پذیرش هویت جنسی خود دارند: بیگانگی و گاه نفرت از جنسیت خود. آنها گاه تبدیل به موجوداتی آزارخواه، مطیع و تخقیرپذیر می‌شوند و این خصلت‌ها را با استفاده از قدرت مادرانه به شکل معکوس در مقابل فرزندان خود اعمال می‌کنند: دختر را که استمرار این احساس نارضایتی است کمتر دوست دارند و پسر را بیشتر دوست دارند. تسلطی را که در اجتماع و خانواده از آنها گرفته شده، در قالب حمایت افراطی از پسر خانواده نشان می‌دهند. رابطۀ عاشقانۀ دوران کودکی را تا سال‌های بلوغ و بزرگسالی فرزند پسر ادامه می‌دهند، نقش پدر را کمرنگ می‌کنند و کنترل زندگی پسر را در ادامۀ مسیر زندگی به دست می‌گیرند. فرهنگ عرفی ایرانیان –ـ دربارۀ تمام جهان حرف نمی‌زنیم ـ حرمتی برای مادر و کانون خانواده قائل است که راه را بر شکافتن نقطه‌های تاریک می‌بندد. در خلوت خانواده‌ها، اگر چالش و تنشی است، با “روی هم را ببوسید” ختم به خیر می‌شود و اکثریت آدم‌ها تلاش می‌کنند بر خلاءها و کمبودهای روابط خانوادگی (به خصوص رابطۀ مادر و فرزندی) سرپوش بگذارند. با این حال من از این فرصت بهره‌مند شدم که پای حرف چند زن و مرد بنشینم که حاضر بودند روی دیگری از این رابطه را بنمایانند.

تجربه‌های ناهمگون
سارا، زنی در آستانۀ میانسالی است که هرگز مادر نشده‌است. اما معتقد است که می‌تواند این رابطه را از یک سوی دیگر روایت کند: “همیشه در آستانۀ روز مادر و مناسبت‌هایی مثل آن، وقتی متن‌های ستایش‌گر دیگران را می‌خوانم دربارۀ روابط بی‌نقص‌شان با مادرشان، از خودم می‌پرسم آیا من استثنای دنیا هستم؟ پس چرا مادر من این‌قدر بی‌نظیر نیست و چرا پرتنش‌ترین روابط را با مادرم داشته‌ام؟ اما راستش جرأت مطرح کردنش را در هیچ جمعی ندارم. تنها با خود مادرم دربارۀ آن حرف زده‌ام که نتیجه همیشه بدتر شدن رابطه و تنش بیشتر بوده است. اما اگر صادق باشم، رابطۀ من و مادرم هرگز عادی نبوده؛ مادر من شباهتی به آن تصویر فرشته‌گون ندارد. مادر من یک زن معمولی بوده، با خستگی‌ها، حسادت‌ها، افسردگی‌ها و خشم‌هایش. روزگاری من هیچ درکی از این رفتارها نداشتم چون آنها را متناقض با تصویر یک مادر ایده‌آل می‌دانستم. اما بعدها مادرم را یک موجود معمولی دیدم و جالب این است که احساسم تا حد زیادی ترمیم شد. سعی کردم او را درک کنم و تصورم را از عشق مادرانه تغییر دهم.”
وحید متاًهل است و قبل از اینکه حرف‌هایش را شروع کند یک نکته را یادآوری می‌کند: “من مادرم را خیلی دوست دارم.” اما ادامۀ جملۀ او با یک “اما” همراه است: ” مادرم هم گمان می‌کرد مرا خیلی دوست دارد. در واقع او خودش را به آن تصویر آرمانی و مقدس خیلی نزدیک می‌دید. وقتی پدرم را از دست دادم، همه چیز خود را وقف من کرد. هرگز تلاش نکرد کس دیگری را دوست بدارد و درصدی از فشار توجهش را به سمت دیگری متمایل کند. زندگی من در چنگال مادر تمامیت خواهم خراش برداشت. انتخاب رشته، معاشرت و همسرم تحت‌تأثیر خواسته‌های او بود و بعدها انتقام عشق دیوانه‌وارش را طور دیگری از من گرفت: همسرم را دوست نداشت و زندگی ما را نابود کرد.” این باور که برای مادر خوبی بودن احتیاجی به آموختن و تجربه کردن نیست، گاه به مرز اشتباهات جبران‌ناپذیر می‌رسد و زنان را از تمرکز و پرداختن به جنبه‌های دیگرهویت خود باز می‌دارد. وحید، مادرش را ۵ سال قبل از دست داد: ” حالا او را بخشیده‌ام و همواره،‌ حتی وقتی آزارم می‌داد دوستش داشته‌ام. اما این باعث نشده که نگاهم به این رابطه غیرواقعی شود. در عوض به این نتیجه رسیده‌ام که این نگاه غیرواقعی که فرهنگ و عرف بشری به مادران تحمیل می‌کند، خود آنها را هم قربانی کرده است.”

روی دیگری از نگاه مطلق به رابطۀ مادر و فرزندی در جامعه، منحصر دیدن احساس مادرانه، به زنانی است که به شکل بیولوژیکی مادر شده‌اند. در این دیدگاه این احساس به سایر زنان تزریق می‌شود که وجود انسانی‌شان بدون هویت مادرانه نقصی دارد یا در درک برخی احساسات ناقص‌اند. این مطلق نگری، به زنانی که نقش مادری را پذیرفته‌اند و انتخاب کرده‌اند هم فشار می‌آورد. این باور که برای مادر خوبی بودن احتیاجی به آموختن و تجربه کردن نیست، گاه به مرز اشتباهات جبران‌ناپذیر می‌رسد و زنان را از تمرکز و پرداختن به جنبه‌های دیگرهویت خود باز می‌دارد.
سمیه، حالا مادر دو دختربچۀ دبستانی است و از احساس مادری لبریز، اما خودش می‌گوید که در کودکی همواره نسبت به مادرش خشمی را در خود احساس می‌کرده است: ” همیشه از دست هم عصبانی بودیم. او گمان می‌کرد به اندازه‌ای که برای من فداکاری می‌کند از من محبت و احترام نمی‌بیند، من حس می‌کردم او مادر خوبی نیست، چون مرا به حال خودم نمی‌گذارد. چرا او همیشه در خانه بود و مراقب من؟ چرا برای خودش عادات و علایقی نداشت؟ چرا می‌خواست من تمام نداشته‌ها را برایش جبران کنم؟ در دوران نوجوانی من تنش‌های ما به اوج رسید. همان زمان دوستانی داشتم که می‌دیدم مادرشان فقط یک مادر نیست؛ یک زن است، با یک زندگی کامل و کمترین اصطکاک و رقابت با فرزندان. اما هم می‌دیدم که جامعه مادر مرا بیشتر از آن زنان دوست دارد. خودم که مادر شدم، به ایدۀ تازه‌ای رسیدم: کیفیت رابطه مهم‌تر از کمیت آن است. سعی کردم زمان‌های محدود اما مفیدتری را صرف بچه‌هایم کنم.”
با تمام چالش‌ها اما، دوست داشتن بیکران، خصلت اصلی یک رابطۀ مادرانه است، مادامی که گستره‌اش حفظ مرزهای دوست داشتن باشد. رابطۀ مادر و فرزندی یک رابطۀ یگانه است، از آن رو که هر رابطۀ‌ انسانی یگانه است. آنچه که آن را متفاوت می‌کند، فرصتی است که برای حمایت از کوچک‌ترین اعضای جامعۀ انسانی فراهم می‌آورد،‌ احساسی که گاه ممکن است از بطن انسان و فضای تنگ رحم آغاز شود و گاه فارغ از آن، در حفره‌های قلب زنی که برای ارتباط با جهان، نقش مادری را پذیرفته است.

ستاره‌سازی کاذب در شب‌های بدون ماه

به نقل از مطلب «نه! نسیم اقدم مقصر نیست، مشکل ستاره‌سازی‌های کاذب ما در شب‌های عاری از ماه است!» نوشته علیرضا مجیدی منتشر شده در یک پزشک


واکنش‌های کاربران ایرانی شبکه‌های اجتماعی، خبرگزاری‌ها و همچنین رؤسای شرکت‌های بزرگ فناوری به تیراندازی در ساختمان مرکزی یوتیوب توسط یک زن ایرانی ـ آمریکایی به نام نسیم [نجفی] اقدم همچنان ادامه دارد.واکنش‌ها در یک طیف گسترده قرار دارند: محکوم کردن کلی این اقدام، کنجکاوی در مورد پیشیینه این زن و انگیزه‌های وی، ابراز نگرانی در مورد سوء استفاده از برچسب ایرانی این زن و احیانا بدنام شدن ایرانی‌ها در این بازه زمانی حساس سیاسی.
اما من در اینجا از زاویه دید دیگری می‌خواهم به قضیه نگاه کنم. آیا به ویژه در این دو سال اخیر، متعاقب همه‌گیر شدن شبکه‌های اجتماعی به خصوص تلگرام و اینستاگرام به وضعیت ستاره‌ها یا سلبریتی‌های ایرانی در آن دقت کرده‌اید؟ در اینجا ما بررسی کانال‌هایی که با انتشار اخبار متنوع، لطیفه و عکس‌های و ویدئوها، مخاطب جمع می‌کنند به کنار می‌نهیم و تنها روی اکانت‌های شخص‌محور، یعنی آنهایی که تنها به خاطر عکس‌ها و ویدئوهای ادمین و گاهی کوتاه‌نوشت‌های شخصی آنها پرمخاطب هستند، تمرکز می‌کنیم.به سبب ملاحظاتی البته از اشاره مستقیم به این اکانت‌ها پرهیز می‌کنم و تنها به صورت دسته‌بندی کلی آنها را بررسی می‌کنم.

۱- اکانت‌های مربوط به ستارگان سینما، موسیقی، ورزشکاران، خبرنگاران و چهره‌های شناخته شده صدا و سیما
این اکانت‌ها را یا خود این افراد اداره می‌کنند یا هر یک از آنها ادمینی برای خود دست و پا کرده‌اند. معمولا کیفیت مطالب ارسالی در این اکانت‌ها بالا نیست، اما به سبب محبوبیت یا مورد توجه بودن زیاد این افراد، هر چیزی که آنها پست کنند یا طعنه و اشاره‌های آنها مورد توجه بسیار قرار می‌گیرد. به صورت خلاصه و مختصر و مفید، آنها از محوبیت قبلی خود برای موفقیت در یک قلمرو دیگر استفاده می‌کنند. بعضی از آنها علی‌رغم وضعیت مالی خوب در عرصه اصلی فعالیت خود، با توجه به داشتن دنبال‌کننده میلیونی، در شبکه‌های اجتماعی به صورت آشکار یا زیرپوستی، تبلیغ می‌کنند و گاه ارقامی که دریافت می‌کنند، نجومی است. آنها گاه به خاطر صداقت و عکس‌العمل‌های آنی شجاعانه در مقاطع حساس، بدل به یک فعال اجتماعی می‌شوند، اما برخی از آنها تنها به دنبال معروف کردن بیشتر خود هستند و گاهی شاهد دعواهای آنها با هدف لوث کردن محبویت رقبای خود مثلا با عنوان کردن فیک بودن دنبال‌کننده‌های دیگری هستیم. علی‌رغم همه این جار و جنجال‌ها این ستاره‌ها به سبب اینکه یک زندگی آفلاین قابل توجهی دارند، از خطوط قرمز رسمی و عرفی عبور نمی‌کنند و سعی می‌کنند معقول باشند و هم‌صدا با مردم سخن بگویند و یا دست‌کم در تعارض با جامعه سخن نگویند. آنها معمولا کمتر پیش می‌آید که خود آغازگر یک حرکت یا نقد جدی باشند و علی‌رغم وزن بالای اجتماعی، کمتر از آنها تحلیل می‌خوانیم.

۲- اکانت‌های مربوط به کاربران قدیمی وب و آنهایی که به سبب ماهیت نوشته‌هایشان ستاره شده‌اند
اینها البته علی‌رغم تأثیرگذار بودن، کسر کوچکی از مخاطب دسته اول را دارند. آنها یا از قبل جزو ستارگان وب بوده‌اند یا اینکه با سخنان سنجیده و تحلیل‌های خود به آرامی مخاطب جمع کرده‌اند. گاهی این کاربران با سخنانی که مطرح می‌کنند، آغازگر نقدها و حرکات اجتماعی هستند. این کاربران بیشتر به برد رسانه‌ای اندیشه خود و ایجاد تغییر در جامعه اهمیت می‌دهند. کمتر پیش می‌آید که از آنها سلفی‌های متعدد یا ویدئو ببینیم و بیشتر می‌نگارند.

۳- اکانت‌هایی که از مدل کسب محوبیت و یا مدل اقتصادی مشاهیر فرنگی تقلید می‌کنند
در یوتیوب و شبکه‌های اجتماعی خارجی تعداد کسانی که به سبب اندام موزون و چهره زیبای خود، بعد از کسب یک هسته اول مخاطب، وارد عرصه تبلیغات پوشاک، مدلینگ، فیتنس یا تبلیغات می‌شوند، کم نیستند. کاربران ایرانی در شبکه‌های اجتماعی هم هستند که سعی می‌کنند در همین مسیر حرکت کنند. ما گاهی کارهای آماتورگونه از این کاربران مشاهده می‌کنیم. اما رفته رفته رفتار این کاربران در حال سنجیده‌تر شدن است. گرچه به لحاظ رسمی کار این کاربران نکوهش می‌شود، اما وجود آنها یک واقعیت موجود است.
۴- و بالاخره کاربرانی که به خاطر رفتارها و سخنان عجیب خود یا برهنه‌نمایی مشهور شده‌اند
وقتی شما نه قبلا یک ستاره سینما باشید و نه قلم یا اندیشه چندان قابل توجهی نداشته باشید و نه صورت چندان زیبای ظاهر، سعی می‌کنید با شناسایی حساسیت‌ها و دغدغه‌های پنهان جامعه به صورت پوسته‌ای این عطش را پاسخ بدهید. همه دوست دارند که به خاطر ظاهر یا شخصیت والای خودشان مورد توجه قرار بگیرند. اما کاربری را تصور کنید که در مشکلات مالی شدید است، جدا از خانواده افتاده یا خانواده آشفته‌ای دارد، او به وضعیت مالی خوب دیگران می‌نگرد و در شرایطی که در دنیای واقع کسی تحسین‌اش نمی‌کند، متوجه می‌شود با رفتارهایی کودکانه، هزل‌ها یا احیانا وضعیتی پوششی دور از عرف کلی جامعه می‌تواند یک شبه ره صد ساله بپیماید. در کمال شگفتی سیل دنبال‌کننده و لایک و کامنت است که نصیب آنها می‌شود، آنها کافی است که حرف‌های عجیب و غریب خود را با غلظت بیشتری تکرار کنند، کافی است که بی‌شرم‌تر شوند و لباس بازتری انتخاب کنند (دقت کنید: نه به خاطر باور به آزادی پوشش، بلکه با هدف اولیه جلب مخاطب با خیرگی وقیحانه به اندام‌شان)، کافی است که در قالب دلقک‌های آنلاین ظاهر شوند، هزاران کشته و مرده و موافق و مخالف پیدا کنند. کامنت‌های متضاد با ادبیات سخیف، کامنت‌دانی آنها را پر می‌کند و ناگهان می‌بینند که می‌توانند به سود مالی هم دست پیدا کنند و به قول خودشان تبدیل به اینفلوئنسر (Influencer) بشوند! اینها در درون خودشان گاهی از این نوع مشهور شدن راضی نیستند، پس سعی می‌کنند که گاهی ژست‌های روشنفکرانه بگیرند، مثلا مسائل جنسیتی را در قالبی بسیار ابتدایی و به صورت غیرعلمی با ادبیاتی کوچه بازاری برجسته می‌کنند. گاهی ادعا می‌کنند که برای اینکه اندیشه‌شان را همه‌گیر کنند، ترجیح می‌دهند که شخصیت‌ آنلاین‌شان ترور شود و علت همه این مسخرگی‌هاشان همین است.

در ادامه بحثم روی کاربران دسته چهارم تمرکز می‌کنم. با عنوان یک کاربر چه رفتاری باید با این ستاره‌های دسته چهارم باید بکنیم؟
چیزی که تا حالا بیشتر مشاهده شده این بوده که بیشتر ماها، حتی اگر رفتار آنلاین اتوکشیده داشتیم، با تمنای اینکه از جو خبری شبکه‌‌های اجتماعی دور نمانیم و متوجه حاشیه‌های آن باشیم، این کاربران را هم دنبال می‌کردیم. اصلا چه بسا شمار قابل توجهی از دنبال‌کننده‌های این ستارگان از همین دسته باشد. اما این محبوب‌سازی و ستاره‌سازی‌ها مگر چه مشکلاتی می‌تواند در بر داشته باشد:
۱- جفا به خود این کاربران
این افراد چند صباحی می‌آیند و می‌درخشند و ستاره می‌شوند. حرف‌ها و کردارشان که تکراری و عادی شد، متعاقب بالا رفتن آستانه تحریک اجتماعی، میزان توجه به آنها به میزان قابل توجهی کاسته می‌شود و آنها می‌مانند و سرخوردگی روانی. اصلا ممکن است متعاقب فیلتر فرضی یک شبکه اجتماعی، ناگهان کل مخاطبان یکی از این ستاره‌ها ریزش پیدا کنند و آنها چون مجدد نمی‌توانند با همان تکنیک‌ها مخاطب جمع کنند، به شدت ناامید می‌شوند. در مورد حادثه اخیر دیدیم که یک تغییر سیاست یوتیوب در شیوه نمایش ویدئو در سرچ‌های اینترنتی یا محدودسازی سنی ویدئوها باعث افت شدید تعداد بیننده عامل حادثه ساختمان یوتیوب شد و او را به جایی رساند که اقدامی غیر قابل باور را انجام داد. یک موضوع دیگر این است که در محیط واقعی اگر ما همکاری داشته باشیم که کرداری عجیب و خارج از عرف داشته باشید، دیر یا زود مکانیسم‌هایی برای مشاوره و کنترل رفتار او ایجاد خواهد شد، اما در محیط آنلاین، چنین مکانیسم کنترلی وجود ندارد. تنها چیزی که گاهی اعمال می‌شود، ریپورت کاربر و بعداز کار افتادن اکانت او یا محدود شدن او است. این کار مسلما کار درمانی و مشاوره‌ای برای کاربر دچار کمپلکس‌های احتمالی انجام نمی‌دهد. پس کاربری که احیانا از شدت تنهایی، فقر مالی یا احیانا مشکلات روانپزشکی و شخصیتی دست به گریبان است تا مدت‌ها همچنان به رفتار خود ادامه می‌دهد.
۲- جفا به خودمان
خواه ناخواه دیدن ویدئوها و نوشتار این اشخاص وقت‌مان را می‌گیرد و از هدف اصلی دورمان می‌کند. گاهی هم خون‌مان به جوش می‌آید و با دیدن این همه حرف و حدیث بیهوده پیرامون این افراد با خودمان فکر می‌کنیم که بهتر است زیاد روی کار خودمان تمرکز نکنیم، چون دست آخر جامعه به سخیف‌ترین رفتارها اهمیت می‌دهد و دیگران را به هیچ می‌انگارد. حتی برای مثال، مطابق الگوریتم‌های نمایش مطلب در اینستاگرام، وقتی شما چند بار ویدئوی یکی از این ستارگان را دیدید، در دفعات بعدی ورود به اینستاگرام ویدئوهای بیشتری از این ستارگان به شما نشان داده می‌شود!
۳- جفا به کاربران دردمند و آنهایی که کارشناسان و تحلیل‌گران واقعی جامعه هستند
شما به دنبال کردن اکانت‌های این افراد، فراهم آوردن یک اکوسیستم اقتصادی برای آنها و بی‌توجهی به افکار و اقدامات کاربران اندیشه‌ورز باعث می‌شوید که آنها در چرخه معیوب خودخوری و تولید محتوای کمتر گرفتار شوند و رفته رفته محو شوند.
۴- جفا به جامعه
و سرانجام این ستاره‌سازی کاذب ما در «شب‌های عاری از ماه» ما باعث می‌شود که مشکل از جایی به صورت انفجاری رخ بنماید، مثل همین حادثه تیراندازی در ساختمان یوتیوب. یا اینکه به صورت خزنده و ناملموس این امر باعث تنزل اخلاقی جامعه، تقبیح فکر و ارجمند شدن پوچی‌ها شود. پیشنهاد می‌کنم که کسانی را که دنبال می‌کنید به صورت پیوسته بپالایید، در فورواردهای خود دقت کافی را انجام بدهید. شما با دنبال نکردن این اکانت‌ها مطلقا چیز از دست نمی‌دهید، بلکه هر روز چند دقیقه زمان می‌خرید که می‌توانید به ورزش یا مطالعه کاغذی اختصاص بدهید. نه! با عبارت همه فلانی را دنبال می‌کنند، دنباله‌روی کور نباشید. سعی کنید اکانت‌ها را با توجه با ماهیت آنها و کاربرد آنها برای خودتان و نه توجه به تعداد قبلی دنبال‌کننده‌ها، شناسایی و دنبال کنید.

خانواده دکتر ارنست

به نقل از مطلب «یادش به خیر، خانواده دکتر ارنست» نوشته محمد فاضلی

پیش درآمد: وضعیت اجتماعی جامعه امروز ما اسف‌بار است. چنان حجمی از خشم‌ها و مطالبات سرکوب شده در بطن جامعه وجود دارد که می‌توان آن را شبیه به بشکه باروتی در آستانه انفجار در نظر گرفت. اخیراً وزیر راه و شهرسازی در همایشی از تعبیر «جامعه در حال زوال اجتماعی است» برای توصیف وضعیت فعلی جامعه استفاده کرده که نشانگر اهمیت موضوع است و در عین حال خارج از تحمل دستگاه‌های اجرایی و قضایی و لذا نمی‌توان در باب آن از یک حدی بیشتر اشاره و بحث داشت. نوشتار زیر را یکی از دوستان در شبکه ضاله تلگرام به اشتراک گذاشته بود و چون برای اهالی دهه 60 اشارت زدن به نوستالژی‌های آن دوران جذاب است به نظرم رسید نقل مجدد آن در اینجا خالی از لطف نباشد.


انیمیشن پنجاه قسمتی «خانواده دکتر ارنست» ساخته استودیو «نیپون انیمیشن» ژاپن در سال 1981 میلادی (1360 شمسی) است که برای کودکان و نوجوانان دهه 1360 ایران کاملاً آشناست. ساخته‌ای برگرفته از رمان «خانواده سوئیسی رابینسون» که شرح داستان پزشکی سوئیسی است که با خانواده‌‌اش شهر برن سوئیس را به مقصد استرالیا ترک می‌کند. کشتی حامل ایشان در میانه راه غرق می‌شود و دکتر ارنست و اعضای خانواده (همسر دکتر ارنست، فلون دختر ده ساله، جک سه چهار ساله، و فرانس جوان) در نهایت با قایق خود را به جزیره‌ای متروکه می‌رسانند و به مدت یک سال در این جزیره چه سختی‌ها که نمی‌کشند. خانواده‌ای که در انزوای از جهان بیرون و در آرزوی گریز از فضای زیبا ولی ناخوشایند و خشن جزیره متروکه، روی درخت خانه می‌سازند، کشاورزی را از نو گسترش می‌دهند، تیروکمان درست می‌کنند، شکار می‌آموزند و با دو بز موجود در جزیره کارشان راه می‌افتد؛ اما یک چیز دست از سرشان برنمی‌دارد: گریز از جزیره متروکه و قدم گذاشتن به دنیایی که آرزوی آن‌را دارند.
دکتر ارنست هر تدبیری به خرج می‌دهد و آنا همه گونه همراهی می‌کند تا خانواده ناامید نشود و رخدادهای ناخوشایند جمع را از پا درنیاورند. فلونه دختربچه شیطانی است که شگفتی‌های جزیره برایش جالب است، و جک گویی هنوز ناآگاه‌تر و بی‌دفاع‌تر از آن است که بداند در کجا زندگی می‌کند؛ اما فرانس پس از مدتی امیدواری به گذر کشتی‌ها از نزدیک جزیره متروکه، کم کم می‌برد. او برای زندگی در جزیره متروکه‌ای که هیچ کشتی‌ای از نزدیکی آن عبور نمی‌کند، پا به راه سفر نگذاشته است.

این روزها زندگی‌های بسیاری از خانواده‌های ما شبیه زندگی «خانواده دکتر ارنست» شده است. پدرهای بسیاری تصور می‌کنند می‌توانسته‌اند در دنیایی دیگر (استرالیای دکتر ارنست) کار و زندگی بهتری داشته باشند، اما فعلاً همه حواس‌شان به تدبیر کردن زندگی خانواده در میان سختی‌هاست و نیم‌نگاهی به ساختن قایقی که روزی روزگاری برای رفتن به‌کار بیاید، و در عین حال نگران روحیه خانواده هستند. مادران بسیاری هم‌چون همسر ارنست، نگران بچه‌هایی که معلوم نیست آینده‌شان چه می‌شود در میان جامعه‌ای که شغل و کار در آن کمیاب و خطراتش (از کودک‌آزاری تا اعتیاد) بسیار است. کوچک‌ترها هنوز نمی‌دانند کجا هستند و سرشان به بازی گرم است، و فلونه‌ها شیطنت‌های خاص خودشان را دارند. عین چند دختر نوجوانی که گاهی کنار پارک نزدیک خانه ما در مسیر رفتن به سمت چند مغازه بخش تجاری شهرک، شیطنت‌آمیز روسری‌های‌شان را برمی‌دارند، گوشی‌های موبایل‌شان را به هم نشان می‌دهند و بعد می‌زنند زیرخنده، گاهی هم سیگار می‌کشند. حال جوانان از همه بدتر است، عین احوالات فرانس خانواده دکتر ارنست است. درس‌خوانده‌ای که برایش در جزیره‌ای که نهایت صناعت و خلاقیت، ساختن تیروکمان و شکار یا کشاورزی بدوی است، کاری پیدا نمی‌شود. ازدواج هم ممکن نیست، و از آن رؤیاها که در سر پرورانده است، خبری نیست. زندگی در ساحل پایان می‌یابد، با نگاهی خیره به جایی که نمی‌دانند کجاست. جزیره متروکه خیلی زیباست، گل‌ها، آبشارها، درختان گرمسیری، و حتی خانه‌ای که بر بالای درختی تنومند بنا شده است. این همه زیبایی در برابر حس نگرانی از آینده، جز بازیچه کنجکاوی‌های فلونه شدن ارزشی ندارد. حس متروکه‌بودن، و دست نیافتن به آینده‌ای که برای آن پای در راه سفر گذاشته‌اند، خانواده دکتر ارنست را می‌آزارد و آرام و قرار ندارند.

گزارش روندهای جهانی مهاجرت نشان می‌دهد جمهوری اسلامی ایران با داشتن یک میلیون و هشتصد هزار نفر جمعیت که برای مهاجرت برنامه‌ریزی می‌کنند در رده هفتم کشورهای مبدأ مهاجرت قرار دارد؛ و چهارصد هزار نفر از اتباع ایران علاوه بر داشتن برنامه مهاجرت، در حال آماده‌سازی شرایط مهاجرت نیز هستند. این‌ها کسانی هستند که همه زیبایی‌های ایران هیچ به چشم‌شان نمی‌آید یا زیستن در زیبایی بدون امید را خوش ندارند. این‌ها پدران و مادرانی هستند که با چنگ و دندان خانواده را در میانه سختی‌ها چسبیده‌اند، اما نیم‌نگاهی هم به قایقی برای زدن به اقیانوس دارند، بی‌آنکه بدانند عاقبت چه خواهد شد. هر کاری که سبب شود مردم ما زیبایی‌های کشور خود را نبینند، بیشتر در آن تنهایی احساس کنند، و آینده ناامیدکننده‌تر به نظر آید، ما را بیشتر به «خانواده دکتر ارنست» شبیه می‌کند. هر کدام بیشتر به دنبال قایقی خواهیم بود که ناگاه با آن به اقیانوس بزنیم، شاید بی‌سرانجام. حس زیستن در جزیره‌ای متروکه و بی‌تناسب با دنیا، و ناامیدی از آینده بر هر زیبایی غلبه خواهد کرد.

چالش‌های کودک دو زبانه

به نقل از مطلبی با همین عنوان نوشته نیلوفر جعفری منتشر شده در رادیو زمانه

پیش درآمد: پیشتر این مطلب را در شبکه اجتماعی ضاله فیسبوک خوانده‌بودم و برای دوستان بازنشر کرده بودم. در آن زمان این خیال در سرم بود که شاید این شبکه‌های رنگارنگ رفع فیلتر بشوند و مطلب برسد به دست همه دوستانی که کم و بیش با این مسأله در زندگی‌شان مواجه هستند (و یا در آینده خواهند شد!) که اینگونه نشد و از آنجا که هیچ خلاف قانون و مقرراتی در مطلب اصلی مشاهده نمی‌شود به نظرم رسید که جهت یادآوری برای خودمان و دوستانی که ممکن است این مطلب برایشان جالب توجه باشد یک بار بازنشر آن در وبلاگستان هم خالی از لطف نباشد.


اگر فرزندتان در محیطی با چند زبان و فرهنگ رشد می‌کند یا خودتان علاقه‌مند به آموزش زبان دوم یا چندم به فرزندتان باشید حتما چیزهایی درباره مزایای آموزش زبان دوم یا سوم می‌دانید. جهان آدم‌هایی که بیش از یک زبان می‌دانند جهان بزرگ‌تری است و آنطور که تحقیقات دانشمندان سوئدی نشان می‌دهد افرادی که به چند زبان مسلط هستند مغز بزرگ‌تری دارند. این افراد کمتر دچار آلزایمر می‌شوند، روش‌های همزیستی با افراد دیگران را بلد هستند، انسان‌های سازگارتری هستند و دانش و اطلاعات بیشتری دارند. چند زبانه‌ها همچنین پذیرای چیزهای نو و تازه‌ در زندگی‌شان هستند و از تجربه هراسی ندارند.
با این حال آدم‌های چند زبانه چالش‌ها و دشواری‌های ویژه خود را تجربه می‌کنند. دشواری‌های آموزش زبان دوم به کودکان ممکن است آنقدر زیاد باشد که والدین دست از تلاش برای آموزش زبان بردارند. این باعث می‌شود کودک نتواند به یکی از زبان‌ها ـ که معمولا زبان مادری قربانی آن است ـ تسلط کافی داشته باشد. به عنوان والد یک کودک چند زبانه شما در مراحل مختلف با این چالش‌ها رو به رو می‌شوید اما همیشه راهکارهایی برای گذر از آنها وجود دارد!

تأخیر در حرف زدن
والدین معمولا تأخیر در زبان را با تاخیر در حرف زدن اشتباه می‌گیرند و این مساله برای آنها تبدیل به یک چالش بزرگ می‌شود. تحقیقات نشان می‌دهد چند زبانی منجر به تأخیر در حرف زدن نمی‌شود. با این حال ممکن است برخی کودکان در تسلط به واژه‌ها و گفتار سالم تأخیر داشته باشند. هرچند این مشکل همه کودکان دو یا چند زبانه نیست اما مساله‌ای کاملا طبیعی است. شاید در مقایسه کودک خود با کودکان یک زبانه این مسأله باعث نگرانی‌تان شود و احساس کنید اشتباهی وجود دارد که فرزندتان به موقع شروع به حرف زدن نکرده است اما این نگرانی بی‌مورد است. فرزند دوزبانه شما دو برابر کودکان دیگر واژه بلد است و به همین دلیل او ممکن است برای کاربرد به موقع آنها نیاز به زمان بیشتری داشته باشد. کودک دو زبانه ممکن است تا سه سالگی هم هیچ واژه‌ای را به زبان نیاورد اما ناگهان در سال بعد قادر است هر دو زبان را با تسلط و شیوایی حرف بزند.
راهکارهای مناسب:
  •  از هر فرصتی برای حرف زدن با فرزندتان استفاده کنید. حتی اگر او پاسخ شما را نمی‌دهد. با بازی و مکالمه‌های روزمره می‌توانید زبان مادری را به فرزندتان به درستی منتقل کنید.
  • از کودک‌تان سوال بپرسید. پرسش راهی برای تشویق کودک به حرف زدن است.  به جای مونولوگ با  طرح سوال دیالوگ برقرار کنید.
  • آواز بخوانید. هیچ وقت محیط کودک را از صدا خالی نکنید. تکرار بسیار موثر است بنابراین یک ترانه را بارها و بارها با بیانی رسا بخوانید.
  • صبور باشید و به کودک برای حرف زدن فشار نیاورید.


مخلوط زبانی
کودکان دو زبانه معمولا جمله‌ای را در یک زبان شروع می‌کنند و در یک زبان دیگر تمام می‌کنند. این مساله بسیار رایج است چون زبان برای کودکان راهی برای ابراز خود است. اگر کودک در یک جمله از ترکیبات زبانی هر دو زبان استفاده می‌کند فقط به این دلیل است که می‌خواهد به راحت‌ترین روشی که می‌داند احساس و نیاز خود را بیان کند. او فقدان کلمه‌ها و ناتوانی در جمله بندی درست را از طریق زبان دیگر جبران می‌کند. کودکان دو زبانه این کار را ناخواسته انجام می‌دهند و از قضا این تائیدی بر هوش کودک شماست.
راهکارهای مناسب:
  • کودک را اصلاح کنید. جمله‌ها را به روش درست برای کودک بیان کنید و از او بخواهید آن را تکرار کند.
  • برای کودک کتاب بخوانید تا دایره واژگان کودک را بالا ببرید.
  • به اشتباهات رایج کودک توجه کنید و روی آنها کار کنید.

ترجیح یک زبان بر دیگری
برخی از کودکان دو یا چند زبانه ترجیح می‌دهند فقط از یک زبان برای حرف زدن استفاده کنند. این اتفاق معمولا برای زبانی می‌افتد که غلبه دارد و کودک بیشتر از آن استفاده می‌کند.کودکی که به مدرسه می‌رود و ساعت‌های طولانی به یک زبان درس می‌خواند، بازی می‌کند و با دوستانش ارتباط برقرار می‌کند ترجیح می‌دهد بیشتر از این زبان استفاده کند. این ممکن است برای زبان مادری کودک زنگ خطری باشد و رابطه کودک با والدین را تحت تاثیر قرار بدهد به ویژه اگر کودک از حرف زدن به زبان مادری خود امتناع کند.
راهکارهای مناسب:
  •  زبانی را که فرزندتان ترجیح می‌دهد به خوبی یاد بگیرید و از آن استفاده کنید. این به ارتباط شما با فرزندتان کمک می‌کند.
  •  برای مهجور نماندن زبان مادری روابط خود را با افراد هم زبان گسترش بدهید. داشتن دوستان هم زبان بسیار کمک کننده است و شوق یادگیری به این زبان را افزایش می‌دهد.
  • آموزش خواندن و نوشتن به زبان مادری را شروع کنید. نوشتن و خواندن کودک را ترغیب به استفاده از زبان می‌کند.
  • آموزش زبان مادری را جذاب کنید. از بازی یا ترانه‌های زبان خود استفاده کنید.


چالش خواندن و نوشتن
حرف زدن به یک یا چند زبان برای کودکان به راحتی اتفاق می‌افتد اما خواندن و نوشتن نیاز به تلاش بسیار بیشتری دارد. اگر کودک به مدرسه چند زبانه نرود یا در خانه خواندن و نوشتن را یاد نگیرد، فقط به یک زبان مسلط خواهد شد. این مساله بسیاری از کودکان چند زبانه است. آنها اگر چه می‌توانند دو یا چند زبان را بفهمند یا حرف بزنند اما تا زمانی که خواندن و نوشتن به آن زبان را یاد نگیرند تسلط آنها به آن زبان‌ها هم سطح نخواهد بود. آموزش خواندن و نوشتن به زبان مادری مهم‌ترین وظیفه والدینی است که کودکی چند زبانه را پرورش می‌دهند.
راهکارهای مناسب:
  •  هر شب برای کودک به زبان خودتان کتاب بخوانید. حتی اگر چند صفحه از یک کتاب باشد.
  •  در هفته اوقاتی را برای نوشتن کلمات به زبان خود تمرین کنید. از کارت‌های خواندن و نوشتن استفاده کنید.
  • از یک معلم خصوصی زبان استفاده کنید.
  • از مدرسه‌های دو زبانه استفاده کنید.
  • از آموزش‌های آنلاین برای زبان کودک استفاده کنید.

منفعل در زبان
کودکی که زبانی را می‌فهمد اما نمی‌تواند حرف بزند منفعل است. دلایل زیادی برای این مساله وجود دارد. واژگان محدود زبانی، بی‌انگیزگی برای کاربرد زبان و احساس بی‌نیازی نسبت به استفاده از یک زبان باعث ایجاد انفعال می‌شونداین مساله بیشتر برای کودکانی اتفاق می‌افتد که والدین‌شان تسلط کافی به زبان مورد استفاده کودک دارند. گاهی برای والدین دشوار است با کودک به زبانی حرف بزنند که تسلط کمتری بر آن دارد. زیرا تاثیر آموزش‌ها همواره با زبان غالب بیشتر است و والدین کم حوصله  دشواری آموزش به زبان مهجور را نمی‌پذیرند.
راهکارهای مناسب:
  • برای کودک نیاز به حرف زدن به زبان مهجور را ایجاد کنید.
  • از کودک بخواهید گاهی برخی جملات را برایتان ترجمه کند و یا او را تشویق کنید یک جمله را به هر دو زبان بگوید.
  • پاسخ کودک را به زبان مهجور بدهید و از او درخواست کنید به این زبان حرف بزند.

این چالش‌ها در مواجهه با کودکان چند زبانه اجتناب ناپذیرند اما قابل رفع هستند. همه چیز به انگیزه و میزان تلاش شما برای آموزش زبان مربوط است. به ویژه اگر می‌خواهید زبان مادری کودک را حفظ کنید لازم است با این چالش‌ها رو به رو شوید و با آن مقابله کنید. فرصت یادگیری چند زبان فرصت غنیمتی است که همه از آن بهره‌مند نیستند بنابراین به فرزندتان کمک کنید مهارت‌های زبانی را تقویت کند و در این راه موفق باشد.

استاد دانشگاه به چه دردی می‌خورد؟

به نقل از مطلبی با همین عنوان نوشته مارک باوئرلین منتشر شده در رادیو کوچه

پیش درآمد: وضع امروز دانشگاه‌ها اسف بار به نظر می‌رسد. قریب به اتفاق دانشجویان با نمرۀ الف درس‌هایشان را پشت سر می‌گذارند و به ندرت می‌توان دانشجویانی را دید که خارج از فضای کلاس با استاد خود در حال گفتگو باشند. حال آنکه سی سال پیش اوضاع کاملاً متفاوت بود. کمتر پیش می‌آمد استادان به دانشجویی نمرۀ الف بدهند. خیلی مواقع برای رد شدن از مقابل اطاق اساتید باید از روی پای دانشجویانی رد می‌شدید که برای ملاقات با استاد خود منتظر بودند. اما در این اوضاع وظیفۀ اخلاقی استاد چیست؟ گفتار پیش رو (نسخه به زبان اصلی را می‌توانید در نیویورک‌تایمز ببینید) آرای یک نویسنده و استاد دانشگاه، در خصوص وظیفۀ اخلاقی اساتید را انعکاس می‌دهد.


در هفته‌های آتی، دو میلیون آمریکایی، مدرک کارشناسی دریافت می‌کنند؛ بعد یا به نیروی کار می‌پیوندند و یا ادامۀ تحصیل می‌دهند. آن روز، حسابی شاد و سرمست‌اند و از دانشکده‌هایشان به خوشی یاد می‌کنند؛ اما این فصلِ بی‌نظیر زندگی که ورق بخورد و به اتفاقات دانشگاه که فکر کنند، بخشی مهم از تحصیلات عالی در ارزیابی‌هایشان جای بی‌اهمیتی خواهد یافت: اساتید. دیدگاه اعضای هیأت علمی هم مشفقانه است. در یک تحقیق ملی، ۶۱ درصد از دانشجویان اظهار داشته‌اند که اساتیدشان اغلب با آن‌ها «مانند یک همکار یا همدرس» برخورد می‌کردند و تنها ۸ درصد آنها «درخصوص کار دانشگاهی خود پاسخ‌های منفی» می‌شنیدند. بیشتر آن‌ها وقتی از جشن فارغ‌التحصیلی خارج می‌شوند، باور دارند که آمادگی لازم برای صحبت‌کردن، نوشتن، تفکر انتقادی و تصمیم‌سازی را به‌خوبی کسب کرده‌اند.
این چیزی است که دانشجوها می‌گویند. آن‌ها کاملاً از مدرسان‌شان راضی‌اند؛ بالأخره بیشتر دانشجوها قبول می‌شوند. در ۱۹۶۰، تنها ۱۵ درصد از نمره‌ها در محدودۀ الف بود اما الان این عدد ۴۳ درصد و الف رایج‌ترین نمره است.
اگرچه دانشجویان از اساتید خود راضی‌اند اما آن‌ها را متفکر یا مشاور نمی‌دانند. درس‌ها را انتخاب می‌کنند و تکالیف را انجام می‌دهند اما بیش از این، ارتباط حداقلی است. یک معیار علاقه به عقاید استاد و دیدگاهی که مستقل از محتوای درس دارد، ارتباط بیرون از کلاس است. اغلب در گفتگوهای حاشیه‌ای پس از ساعت درسی و به‌دور از استلزامات برنامۀ درسی است که انتقال فهم صورت می‌گیرد و پیروی [از استاد] در دانشجو رشد می‌یابد. دانشجوها همیشه برای اساتید خود ایمیل می‌فرستند، وقتی می‌توان از اتاق خود یک یادداشت فرستاد، چه لزومی دارد در محوطۀ دانشگاه قدم بزنیم؟ اما چنین پرسش و پاسخ‌های مکتوبی بیش از حد خشک‌اند و نمی‌توانند به رایزنی اصیل منجر شوند. ما به مکالمۀ رودررو نیازمندیم!
ادامه مطلب ...

چپ دست‌ها ـ داستانی از گونتر گراس


پیش‌درآمد: گونتر گراس (2015-1927) نقاش، مجسمه‌ساز و نویسنده مشهور و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1999 و آفریننده آثار برجسته‌ای نظیر طبل حلبی و سال‌های سگی چند روز پیش در سن 87 سالگی درگذشت. آثار او معرفی کننده و پیش برنده سبک رئالیسم جادویی در ادبیات داستانی محسوب می‌شوند و اغلب به فارسی هم ترجمه شده و در دسترس عموم قرار دارند. گونترگراس در مصاحبه‌ها و آثارش خود را روایتگر تاریخ از نگاه پایین‌دست جامعه می‌دانست و نسبت به بسیاری از مسائل اجتماعی و سیاسی جهان معاصرش با رویکردی انتقادی مواجه می‌شد. او در جایی در انتقاد از شیوه زیستن متکی بر فردیت گفته است:«امروز دیگر قهرمانی وجود ندارد که آدم داستانش را بنویسد، چون دیگر فرد به خود معتقدی باقی نمانده و اصلا فرد باوری بر افتاده و انسان تنهاست و تنهایی آدم‌ها همه به هم می‌ماند و هیچ‌کس حق ندارد آن جور که خودش می‌خواهد تنها باشد و آد‌م‌ها توده‌ای تنها و بی‌نام و بی‌قهرمانند.»
در ادامه این پست به جهت ادای احترام به این نویسنده برجسته آلمانی یکی از داستان‌های کوتاه وی جهت آشنایی علاقه‌مندان با ژانر رئالیسم جادویی آورده می‌شود. در این داستان راوی و دوستش در تدارک انجام یک دوئل هستند، خاطرات و وقایع به شکل اغراق‌گونه‌ای سمبلولیک هستند؛ اما خالی از شعار پردازی ژورنالیستی هستند؛ لذا خواننده دچار خستگی و بی‌حوصلگی نمی‌شود و تا انتها داستان را پیگیری می‌نماید.

به نقل از داستان «چپ دست‌ها» به ترجمه فرهاد سلمانیان و منتشر شده در دیباچه

اریش مرا زیر نظر دارد. من هم چشم از او بر نمی‌دارم. هر دوی ما اسلحه به دست داریم و مسلم است که ماشه را خواهیم چکاند و یکدیگر را زخمی خواهیم کرد. اسلحه‌های ما پُرند. ما هفت تیرهایی را به طرف هم گرفته‌ایم که طی تمرین‌هایی طولانی آنها را آزمایش کرده و بلافاصله پس از تمرین به دقت تمیزشان کرده‌ایم. فلز سرد اسلحه کم کم گرم می‌شود. چنین ماسماسکی از درازا بی‌خطر به نظر می‌رسد. آیا نمی‌توان یک خودنویس یا یک کلید بزرگ و برجسته را هم همین طور نگه داشت و خاله ترسوی خود را که دستکش چرمی مصنوعی و سیاه رنگی به دست دارد، وادار به جیغ زدن نمود؟ من هرگز نباید این فکر را به خود راه بدهم که هفت تیر اریش خطا نشانه‌گیری می‌کند و یا یک اسباب بازی بی‌خطر است. از طرفی می‌دانم که اریش هم ثانیه‌ای در خطرناک بودن اسلحه من شک نمی‌کند. به علاوه ما حدود نیم ساعت پیش اسلحه‌هایمان را باز کرده، تمیزشان کرده و مجددا آنها را بسته‌ایم، فشنگ‌گذاری کرده و ضامن‌ها را هم کشیده‌ایم. ما اهل خیال‌بافی نیستیم و حتی اقامتگاه کوچک آخر هفته اریش را هم به عنوان محل انجام دوئل اجتناب ناپذیر خود مشخص کرده‌ایم. از آنجا که از ایستگاه راه آهن تا آن خانه یک طبقه، بیشتر از یک ساعت راه است و با این حساب واقعاً دور افتاده محسوب می‌شود، می‌توانیم بپذیریم که به معنای واقعی کلمه هیچ مزاحمی صدای شلیک گلوله را نخواهد شنید. ما اتاق نشیمن را از اثاثیه تخلیه کرده و تابلوها را که اغلب صحنه‌های شکار و صید حیوانات وحشی را نشان می‌داد، از دیوارها برداشته‌ایم. گلوله‌ها اصلا نباید به صندلی‌ها، کمدهای براق و تابلوهای نقاشی که قاب‌های گرانقیمتی دارند، اصابت کنند. ما نمی‌خواهیم تیری به آینه بخورد یا سرامیک‌ها آسیب ببینند. ما فقط قصد جان هم­دیگر را کرده­‌ایم.
ادامه مطلب ...

خطای تأیید خود (Self Confirmation Bias)

به نقل از مطلبی با همین عنوان منتشر شده در متمم با اندکی تغییر نسبت به متن اصلی


ما دوست داریم،‌ کسانی در اطرافمان باشند که شبیه ما هستند. اگر باورها و عقیده‌های کسی با ما شبیه باشد، احتمالاً به او بیشتر علاقه خواهیم داشت و میل خواهیم داشت که با او دوست شویم. این رفتار چیز بدی نیست. همین رفتار است که باعث می‌شود زندگی برای ما شیرین‌تر و لذت‌بخش‌تر شود. اما اتفاق دیگری هم در حال روی دادن است. عملاً ما به صورت ناخودآگاه و ناخواسته، هر چیزی را که با باورهای ما یا نگرش‌های ما به جهان اطراف در تضاد باشد،‌ کنار می‌گذاریم. یا اگر بخواهیم به شکل دیگر بگوییم، ما اطرافمان را با اطلاعات و افرادی پر می‌کنیم که مدل ذهنی فعلی ما را تأیید کنند. ذهن ما، اطلاعاتی را که به نفعش باشد مورد توجه قرار می‌دهد و از اطلاعاتی که با دانسته‌ها و مفروضات فعلی‌اش در تضاد است، می‌گریزد. این یک خطای شناختی است که به آن خطای تأیید خود، گفته می‌شود.
آیا تا به حال شده که یک ماشین جدید بخرید و ببینید که آن ماشین در خیابان خیلی زیاد شده است؟ این رویداد هم، یک خطای ذهنی است که ریشه آن کاملاً شبیه خطای تأیید خود است. قبلاً همه‌ آن ماشین‌ها در خیابان بوده‌اند اما مغز آنها را بی‌اهمیت تلقی و فیلتر می‌کرده است. حالا که ما آن ماشین را انتخاب کرده‌ایم،‌ برایمان مهم و جذاب است که ببینیم دیگران هم، سلیقه‌ ما را تأیید و انتخاب کرده‌اند. پس دیگر آن را فیلتر نمی‌کنیم!


چند دهه قبل در سال ۱۹۷۹، در دانشگاه مینه‌سوتا در آمریکا، آزمایش جالبی ترتیب داده شد. به آزمایش‌شوندگان، متنی درباره‌ زندگی فردی ارائه شد. در نیمی از این متن تصویر یک فرد درونگرا از وی ساخته شده بود و در نیمی دیگر، تصویر یک فرد برونگرا. به طوری که نمی‌شد به طور مطلق وی را درونگرا یا برونگرا فرض کرد. آزمایش شوندگان به خانه‌های خود رفتند و مدتی بعد دوباره آنها را برای آزمایش دعوت کردند. آنها را به دو گروه تقسیم کردند. به گروه اول گفتند: قرار شده است به آن فرد شغلی در  کتابخانه پیشنهاد گردد. آیا به نظر شما مناسب است؟ مخاطبان کمی فکر کردند و ویژگی‌های درونگرایانه شرح داده شده در قبل را به خاطر آوردند. گفتند: بله! او درونگراست و به درد این کار می‌خورد. پرسیدند: آیا به نظر شما می‌تواند در یک بنگاه معاملات املاک هم کار کند؟ پاسخ شنیدند: نه! او درونگراست و نمی‌تواند.
به گروه دوم ـ که پرسش و پاسخ گروه اول را نشنیده بودند ـ گفتند: قرار است شغلی در یک بنگاه معاملات املاک به آن فرد توصیه گردد. آیا با توجه ویژگی‌های پیشتر شرح داده شده آن فرد می‌تواند در آنجا خوب کار کند؟ همه گفتند: بله! او برونگراست و می‌تواند. بعد پرسیدند: یک فرصت شغلی دیگر هم هست و آن کار کردن در کتابخانه است. اکثریت پاسخ دادند: نه! او برونگراست. کار کردن در کتابخانه به یک فرد درونگرا نیاز دارد.

خطای تأیید خود نوعی خطای شناختی است و بر همین اساس دیوید مک‌رانی (پژوهشگر و روزنامه‌نگار) استدلال خود را در بحث خطای تأیید خود چنین بیان می‌کند: ذهن انسان، بیشتر به دنبال امنیت می‌گردد تا واقعیت؛ و امنیت از تأیید دانسته‌های قبلی حاصل می‌شود و نه مواجه شدن با حقایق جدید درک شده از محیط پیرامونی.

خواستگار بر وزن خبرنگار


به نقل از مطلب «خواستگاری روزنامه‌نگاری» به قلم پوریا عالمی منتشر شده در ستون آمبولانس روزنامه شرق


پدر عروس: شما چه‌کاره‌ای پسرم؟
روزنامه‌نگار: بنده، خبرنگار و روزنامه‌نگارم.
پدر عروس: آهان، پس سابقه‌داری!
روزنامه‌نگار: سابقه‌دار؟ نه قربان بنده کار فرهنگی می‌کنم.
پدر عروس: برو کلک، واسه من فیلم بازی نکن؛ من که می‌دانم همه خبرنگارها سابقه‌دارند!
روزنامه‌نگار: نفرمایید، اسمش سابقه‌داری نیست.
پدر عروس: برو شیطون! سابقه‌داربازی در نیار برای من! ببینم خالکوبی هم داری؟ هان؟ الان بلدی با سنجاق سر قفل گاوصندوق باز کنی؟ پول بلدی جعل کنی؟ هان؟
روزنامه‌نگار: نفرمایید، بنده آدم فرهنگی هستم.
پدر عروس: اوضاع مالی‌ات چطور است؟
روزنامه‌نگار: بد نیست. شکر خدا، با حقوق روزنامه‌نگاری قانع زندگی می‌کنم و محتاج کسی نیستم.
پدر عروس: واسه من فیلم بازی نکن اسکروچ! من که می‌دانم چمدان‌ چمدان دلار و یورو می‌گیری! سایت‌ها که دروغ نمی‌گویند، راستش را بگو، ماهی چندهزاردلار درمی‌آوری؟ هان؟
روزنامه‌نگار:‌ای بابا، همش وعده‌ و وعید بوده آقا! همه‌اش شایعه‌س؛ به جان شما، اینقدر گفتند به ما خبرنگارها چمدان دلار می‌دهند، بابام من را از ارث محروم کرده، گفته باید ماهی 500 دلار هم بهش پول توجیبی بدهم.
پدر عروس: الان [توی] موبایلت آنتنی هست، هان؟
روزنامه‌نگار:‌ای آقا، شما درباره خبرنگارها چی فکر می‌کنی؟
پدر عروس: از سوروس چه خبر؟ الان موبایلت، دوربین فیلمبرداری دارد و مستقیم به ماهواره‌های جاسوسی آمریکا وصلی، نه؟
روزنامه‌نگار: آقا فکر کنم من را با جیمز باند اشتباه گرفتی!
پدر عروس: این حرف‌ها را ول کن! برای من کارت خبرنگاری صادر می‌کنی، مجوز طرح ترافیک مجانی بگیرم؟!
روزنامه‌نگار: آقا من از زن‌گرفتن منصرف شدم!
پدر عروس: آها. پس راست می‌گویند مطبوعاتی‌ها سست‌عنصر هستند!
روزنامه‌نگار: الو... 110؟ نه 110 نه، ‌الو آمبولانس‌چی‌جان، بیا آمبولانس‌لازمم، بیا من را از دست این پدر عروس آینده نجات بده!...

پی‌نوشت: کارتون از ویژه‌نامه «خواستگاری‌های عجیب» کتاب مترو انتخاب شده است

امپریالیسم فوتبالی (Football Imperialism)


پیش‌درآمد: اینکه ایسنا پس از هشت سال توتالیتاریسم احمدی‌نژادی و رفقای رسانه‌ای‌اش به صداهای دیگر هم فضا برای بیان عقایدشان بدهد را باید به فال نیک گرفت و نشانه‌ای از تغییرات جزئی فضای اجتماعی و فرهنگی ایران در یک سال اخیر قلمداد نمود. دکتر زیباکلام در مطلبی ضمن مرور خاطرات دوران دانشجویی خودش در بریتانیا نظراتی در نقد استفاده ابزاری از ورزش و خصوصا فوتبال در سطوح ملی مکتوب و به انتشار رسانیده است که در پی می‌آید.

به نقل از مطلب «دوست ندارم تیم ایران پیروز شود چون ...» به قلم دکتر صادق زیباکلام و منتشر شده در ماهنامه دنیای فوتبال


«... در جوامع دیگر، پیروزی در فوتبال، پیروزی در فوتبال است و به معنای برتری نژادشان، قومشان، ملیتشان، فرهنگ و تمدنشان، پرچمشان و مردمشان بر دیگران نیست؛ اما در ایران این‌گونه نیست. پیروزی در جام جهانی به‌سرعت و به صورت مستقیم و غیرمستقیم تبدیل به بلندگویی می‌شود برای ستایش عظمت و تبریک به مردم شجاع ایران، مردم قهرمان ایران، ملت و مردم نجیب ایران، مردم آزاده و بافرهنگ غنی و تمدن چند هزارساله ایران، پرچم مقدس ایران و ادبیاتی از این دست ... من نه به آن رویکردهای نژادپرستانه و تعصبات خودبزرگ‌بینی از ایران و ایرانیان اعتقادی دارم و نه بهره‌برداری سیاسی و ایدئولوژیک را به واسطه پیروزی تیم ملی فوتبال ایران خیلی کار درستی می‌دانم؛ و بالاخره نگران آن هستم که پیروزی در جام جهانی باعث شود که فراموش کنیم که از نظر رشد و توسعه واقعی در کجا قرار داریم...»
ادامه مطلب ...

نقاشی اومانیستی (Humanistic Paintings)


ـ به نقل از مطلب «فیلم حوض نقاشی ـ مازیار میری ـ شهاب حسینی ـ نگار جواهریان»

منتشر شده در 360 درجه به قلم عمار پورصادق



باز هم مازیار میری و فیلم‌هایش با یار دیرینه خود منوچهر محمدی به عنوان تهیه کننده و البته دیگر عوامل. به نظر فیلم امیدوارانه و رمانتیک و البته زیبا و دیدنی است. داستان آدم‌های عقب افتاده جسمی و تا حدودی ذهنی که قرار است به شهر، شهری که در هلی‌شات پایانی فیلم، صدای آژیر از [هر] گوشه‌اش بلند است، امید بدهند.
فیلم‌های مازیار میری همیشه بی‌سر و صدا و بی‌تکلف است. حتی وقتی که یک سوپراستار مانند شهاب حسینی دارد. نسخه ایرانی تام هنکس در فارست گامپ را می‌سازد؛ به طرزی آمریکایی‌وار به فرزندش سفارش می‌کند بند کفشش را مواظب باشد که زیر پایش نرود. حتی در بخش‌های دیگر این موضوع هم حاد و هم دلنشین است:
«مردی که کار نکنه، خودکاره ... که نمی‌نویسه.»
«این ترحیم هم چیز بدیه.»
«تو بلد نیستی پیتزا درست کنی، بچه‌ها دوست دارن.»
و در آخرین پلان‌ها، پلان حمام بدون بچه؛ که بیننده را می‌برد صحرای کربلا. البته توقع و انتظار بیشتری از مازیار میری می‌رفت. ولی در مجموع [با اینچنین] سوژه داغ و قوی [فیلم] ساختن کار بسیار بسیار سختی است. بازی شهاب حسینی در این فیلم خیلی خوب بود. اما نگار جواهریان عزیز تکرار و تکرار بود. قاعده بر این است که سخت بودن بازی در مقابل بازیگران قوی در اینجا به وضوح توی چشم می‌زند. به علاوه ذات مسأله سخت ظریف است.
دو شخصیت که هر دو عقب مانده هستند با کمترین کنتراستی باید خوب از کار دربیاید. چیزی که فیلم‌سازهای هوشمند با استفاده از کنتراست بین کاراکترها، جذابیت وسیع‌تری خلق کرده‌اند. اما در اینجا یکی از بازیگران در سایه دیگری و در محاق نشسته است. اما بازی کودک فیلم هم کامل و درست و حسابی بود. امیدوارم متن‌های بهتری برای این دست فیلم‌های با سوژه آنچنانی تهیه شود تا نتیجه کار طاقت‌فرسای فیلمسازی، به ساحل سلامت مطئن‌تری برسد. به عنوان نمونه به نظر پرداخت بیشتری برای صحنه چرخش کودک برای رفتن به خانه معلم‌شان لازم بود و در حالت کلی تضاد رنگی پایین فیلم ـ نبودن آدم منفی البته به عمد ـ و حتی این موضوع که آدم‌های خوب فیلم ـ ترک اولی ـ نیز نمی‌نمایند از کنتراست لازم برای اکشن‌دار شدن بیشتر فیلم کاسته بود.

پی‌نوشت: داستان «حوض نقاشی» ستایشی است دردمندانه از تلاش انسان‌های ناتمام برای بقا و سربلند بودن در کوران زندگی. از این جنبه بسیار ارزشمند است و بیننده را تحت تأثیر قرار می‌دهد. کارگردان همانند کارهای قبلی‌اش تلاش داشته بدون شعار و پندهای اخلاقی تلویزیونی، دید اخلاقی خود نسبت به زندگی و انسان را به بیننده القاء نماید و به لطف هنرنمایی چشمگیر بازیگران از عهده این مهم به خوبی بر آمده‌است. فیلم مخاطب خود را در همه طبقه‌های اجتماعی رصد و ذهن او را با مسأله درگیر می‌نماید و به عقیده نگارنده با توجه به فرم جشنواره‌ای پرداخت داستان نماینده خوبی برای سینمای ایران در جشنواره‌های جهانی محسوب می‌شود. هر چند همانطور که در متن بالا به درستی به آن اشاره شده؛ داستان فیلم نوعی گرته‌برداری ایرانی از سوژه فارست‌گامپ به نظر می‌رسد اما به عقیده نگارنده در اقتباس از یک داستان خوب اومانیستی حاجت به هیچ استخاره‌ای نیست و نسل ما با توجه به زندگی روزمره زامبی‌واری که با آن درگیر است به چنین تلنگرهای انسان‌دوستانه‌ای برای بهتر اندیشیدن و نوع‌دوست بودن بدجوری نیازمند است!

سرزمین زامبی‌ها (Zombies Land)


به نقل از مطلب «مردم ایران زامبی شده‌اند» منتشر شده در وبلاگ شخصی فرورتیش رضوانیه


پیش‌درآمد: سال دیگری هم گذشت و با اندوه و غصه همه آرزوهای برآورده نشده و تجربه‌های کسب نکرده و مطالبات لاوصول و جیب‌های بی‌پول و آینده‌های بی‌شاغول، در دمای پنچ درجه بالای صفر یک روز ابری در راه استقبال از بهار هستیم و گند خورده است به جزء جزء زندگی در اوهام‌مان و امید است که عاقبتی در کار باشد در سال‌های آتی و غیره و غیره.


یک چراغ جادو را مقابل مردم دنیا بگیرید و به آنها بگویید که غول داخل آن یک آرزویشان را برآورده می‌کند. هر فردی از هر کشوری آرزوی متفاوت خواهد داشت. یکی بوگاتی می‌خواهد و دیگری کشتی تفریحی دوست دارد، یکی می‌گوید هواپیمای شخصی و یکی کاخی بزرگ را طلب می‌کند و یکی هم می‌خواهد صاحب یک وب‌سایت مانند فیس‌بوک باشد و شاید کسی هم می‌خواهد نخستین فضانوردی باشد که قدم روی مریخ گذاشته است.
حالا همان چراغ جادو را مقابل مردم ایران بگیر؛ نفر نخست پول زیاد می‌خواهد، آن یکی پول فراوان می‌خواهد، یکی دیگر پول هنگفت می‌خواهد، یکی 3000 میلیارد طلب می‌کند و یکی دیگر می‌گوید می‌خواهد بین فامیل پولدارترین باشد و هرگز ثروت کسی از او بالاتر نرود. بیشتر مردم ایران، آرزویی ندارند. آنها می‌خواهند هر مشکلی را با پول حل کنند و هر چیزی را با سرمایه‌گذاری مستقیم مالی به دست بیاورند. آنها حتی اگر سلامتی یکی از اعضای خانواده‌شان را می‌خواهند، با خدا و بزرگان معامله مالی می‌کنند: «اگر شفا پیدا کند، 500 تومن می‌گذارم کنار…». تعریف خیلی از آنها از «نذر کردن»، ارائه پیشنهاد مالی به آسمان است. کسی نذر نمی‌کند که اگر مشکلش حل شد، بعد از آن تا جایی که می‌تواند دروغ‌گویی یا غیبت کردن را کنار بگذارد. آنها برای ادای نذر خود گوسفند می‌کشند و گوشت آن را میان چند خانواده پول‌دارتر از خودشان تقسیم می‌کنند و کله‌پاچه‌اش را هم صبح نخستین روز تعطیل با خوشحالی و سنگک تازه میل می‌کنند.

اگر می‌خواهند بقیه دوست‌شان داشته باشند، خودشان را پولدار جلوه می‌دهند و اتومبیل‌های مدل بالا سوار می‌شوند تا دیگران عاشق‌شان شوند. آنها می‌دانند اگر دوست و فامیل احساس کنند که وضع‌شان مناسب نیست، طردشان می‌کنند؛ پس وانمود می‌کنند که دغدغه مالی ندارند. وقتی توی میهمانی می‌نشینند، درباره قیمت جدید خودروها می‌پرسند و می‌گویند که قصد دارند یکی بخرند، اما این در حالی است که هرگز پولی برای این کار ندارند. آنها چنان در پی چشم‌وهم‌چشمی هستند که یک کارگر ساده کارخانه خانه پدری خود را می‌فروشد و به اجاره‌نشینی روی می‌آورد تا همسرش بتواند به فامیل خود بگوید که سانتافه سوار می‌شوند.

بیشتر مردم ایران تاجران خانگی هستند. آنها طلای اندوخته دارند، دلار و یورو خریده‌اند و یا در پی افزایش سود حساب بانکی خود هستند؛ هر روز در سه نوبت صبح، ظهر و عصر، قیمت ارز و سکه را پیگیری می‌کنند و با شنیدن آن سوت می‌کشند و نچ‌نچ می‌کنند، چون نگران سرمایه خود هستند. مردم ایران آرامش ندارند. آنها به این اعتقاد ندارند که هر کسی باید هماهنگ با درآمد خود زندگی کند. آنها ابتدا یخچال سایدبای ساید را نمادی از ثروت می‌دانستند و سپس به تلویزیون‌های تخت روی آوردند. بسیاری از مردم ایران ماهانه قسط خانه و اتومبیل و وسایل الکترونیکی را می‌پردازند که به آن نیازی ندارند. آنها پارکینگ ندارند، اما اتومبیل گران‌قیمت می‌خرند و نیمه‌شب با شنیدن صدای آژیر دزدگیر از خواب می‌پرند و با عجله خودشان را به پشت پنجره می‌رسانند و پایین را نگاه می‌کنند. مردم ایران، ثروتمندترین ملت جهان هستند، اما همیشه ناله می‌کنند که پول ندارند. آن‌ها خودروهای مدرن را به دو برابر قیمت آن در جهان می‌خرند و جدیدترین گوشی‌های موبایل و تبلت‌ها را به دست می‌گیرند...
مردم ایران مانند زامبی‌ها زندگی می‌کنند. زامبی، انسانی است که هدف و آرزو ندارد و فقط صبح را به شب می‌رساند و شب خود را به صبح روز بعد پیوند می‌زند. زامبی، معنای عشق و دوست داشتن را نمی‌فهمد. همان زامبی‌ها پشت میز می‌نشینند تا برای دیگران تصمیم بگیرند.

چیزی که مردم ایران آن را «زندگی» معنی کرده‌اند، زندگی نیست. آنها یکدیگر را دوست ندارد. بیشتر آنها فقط زامبی هستند. زامبی‌ها، پول‌پرست‌هایی هستند که روی هر چیزی قیمت می‌گذارند و زندگی را فقط از زیر گلو تا سر زانوهایشان می‌بینند. فقط زامبی‌ها هستند که در استادیوم و پارک به تماشای اعدام می‌نشینند. فقط زامبی‌ها هستند که وقتی پشت فرمان اتومبیل می‌نشینند وحشی می‌شوند و با خوی حیوانی خود رانندگی می‌کنند. تنها زامبی‌ها هستند که کارخانه تأسیس می‌کنند و آب کاه را داخل شیشه می‌ریزند و به جای آبلیمو روانه بازار می‌کنند. فقط زامبی‌ها هستند که پراید را تولید می‌کنند و می‌خرند و سوار می‌شوند و خودشان و دیگران را می‌کشند. فقط زامبی‌ها، کودکان را نمی‌بینند و نمی‌خواهند به این اهمیت بدهند که فکر و شعور و استعداد فرزندان‌شان چطور رشد خواهد کرد...


پی‌نوشت: ما اگر نخواهیم مثل زامبی‌ها زندگی کنیم، باید متوسل بشیم به کی؟ به چی؟ نگو مهاجرت و فرار کردن که از بس فرار کرده‌ام تو این 30 سال که دیگه نا ندارم و غیره و غیره

گفتاری درباره مدرنیسم (Review about Modernism)


خلاصه‌ای از مقدمه کتاب «مدرنیسم» نوشته پیتر چایلدز و ترجمه رضا رضایی


جنبش مدرنیستی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم عملاً یک انقلاب فرهنگی و ادبی بود که اهمیت آن خدشه‌ناپذیر است؛ زیرا به تعبیری آغاز آن پایان رئالیسم است و پایان آن آغاز پست‌مدرنیسم. شعار جنبش مدرنیستی این بود: «نو کنید.» همین شعارها و کشمکش‌های بعدی‌اش بنیادهای ادبیات را به لرزه درآورد و به وقوع انقلابی در فرهنگ غرب منجر شد که دهه‌های آغازین قرن بیستم را سراسر تحت تأثیر خود قرار داد و دامنه این تأثیرگذاری چنان بود که امواج آن چندین دهه دیگر هم ادامه یافت.

آرا و نظریات متفکرانی نظیر چارلز داروین، کارل مارکس، زیگموند فروید، فردریش نیچه و فردینان دو سوسور تأثیر به سزایی در جنبش مدرنیستی و حوزه‌های کاری آن مانند ادبیات، درام، نقاشی و سینما داشته‌است. همچنین در کنار مؤلفه‌های بنیادی و ذات‌گرایانه مدرنیستی قابل تعریف در این حوزه نوعی مدرنیسم پیشرفته‌تر و عملگرایانه نیز در این بستر فرهنگی وجود دارد. به عبارت دیگر امروزه از یک مدرنیسم واحد نمی‌توان سخن به میان آورد بلکه باید به مقوله «مدرنیسم‌ها» اشاره داشت؛ زیرا هرگونه تعبیری که تعاریف رایج را مورد تردید قرار دهد جنبه مدرنیستی پیدا می‌کند و مدرنیسم تازه‌ای در میان انواع مدرنیسم‌ها سر بر می‌آورد. به همین دلیل بسیاری از جنبه‌های ضدهنجار و نامتعارف با آنکه داعیه «مدرن» و «نو» بودن دارند با چالش و مخالفت بخش دیگری از مدرنیسم مواجه هستند؛ بخشی که به جای خوشامدگویی و خوش‌بینانه پذیرفتن هر پدیده «نو» رویکردی نکوهش‌گرانه و مأیوسانه داشته و کلاً به پدیده‌های «نو» به صرف جبری بودن آنها تن می‌دهد و نه اصالت داشتن‌شان. 



برای به دست آوردن تصویر درستی از جایگاه مدرنیسم در هنر و ادبیات باید موقعیت زمانی و مکانی رخداد آن به درستی درک شود. در حوزه ادبیات و در دوران پیشامدرن که شامل ادبیات قرون وسطا (و با همسان‌پنداشتن داستان‌های اساطیری می‌توان آنها را نیز پیشامدرن تلقی کرد هرچند اتفاق نظری در این خصوص وجود ندارد) می‌شود سبک ادبی غالب ارائه روایت منظوم از ماجراهای شگفت‌آور شوالیه‌ها و قهرمانان بود که زمینه بروز رمانس یا همان ادبیات رمانتیک را فراهم آورد. پس از نیمه دوم قرن هجدهم و در سراسر قرن نوزدهم رمانس عبارت بود از اثر داستانی منثور که در آن صحنه‌ها و رخدادها کم و بیش از زندگی عادی فاصله می‌گرفته‌اند و نوعی حالات رازگونه‌ و ماجراجویانه فضای داستان را احاطه می‌کرده‌است. برای مثال دن‌کیشوت (اثر سروانتس) و یا بسیاری از منظومه‌های ویلیام شکسپیر نمونه‌های شاخصی از دوران ادبی رمانتیک هستند. همزمان با زوال رمانس در قرن نوزدهم شیوه ادبی دیگری رو به رشد نهاد و به صورت جریان ادبی مشخصی درآمد که رئالیسم نامیده می‌شود و سبک ادبیاتی است که می‌کوشد به شیوه تماماً عینی و بدون ایده‌آل‌سازی و زرق و برق، و بدون هدف‌های تعلیمی یا اخلاقی، زندگی را ترسیم نماید. آثار نویسندگانی نظیر دانیل دوفو، هنری فیلدینگ یا ساموئل ریچاردسون نمونه‌های آغازین این جریان ادبی هستند که همچنان با گذشت دو قرن از ظهور و بروز آن حضور گسترده و نسبتاً پر سر و صدایی در جوامع دارد.

هنر مدرنیستی به معنای فنی‌تر کلمه هنری است که هارولد روزنبرگ آنرا هنر «راه و رسم نو» نام می‌نهد. این هنر آزمایشگر است؛ از لحاظ فرم بغرنج است، فشرده و موجز است و علاوه بر عناصر آفرینش عناصر ضدآفرینش نیز دارد. معمولاً آمیخته به تصوراتی در باب رهایی هنرمند از رئالیسم، ماتریالیسم، ژانر و فرم مرسوم، و نیز تصوراتی در باب فاجعه و بلایای فرهنگی است. می‌توان بحث کرد که از چه زمانی شروع شد (سمبولیسم فرانسوی، دوران انحطاط، زوال ناتورالیسم،...) و آیا به انتها رسیده‌است و یا خیر (برخی از صاحب‌نظران مانند فرانک کرمود با تفکیک مصادیق برای هنر و ادبیات مدرنیستی تا پس از جنگ جهانی دوم استمرار قائل می‌شوند). می‌توان مدرنیسم را مفهومی مقید به زمان (مثلا 1890 تا 1930 یا تا 1945) در نظر بگیریم و یا مفهومی مستقل از دوره‌های زمانی که شامل برخی از هنرمندان دهه‌های اخیر نیز بشود اما به هر صورت تأکید عمده بر عده‌ای از نویسندگان و شاعران که آثارشان از لحاظ زیبایی‌شناسانه رادیکال است، نوآوری‌‌های فنی خیره کننده دارد، بر خلاف فرم تقویمی بر جنبه‌های موقعیتی و مکانی محصور تأکید می‌نماید، به شیوه‌های گفتاری کنایه‌آمیز گرایش دارد و با نوعی انسانیت‌زدایی از هنر همراه است. آثار متفکران و نویسندگانی نظیر هنری جیمز، ژوزف کنراد، مارسل پروست، توماس مان، آندره ژید، فرانتس کافکا، جیمز جویس، ویلیام فاکنر، لوئیجی پیراندلو، برتولد برشت، تی.اس.الیوت، ازرا پاوند و والاس استیونس.


دوره امروزی که ما در آن به سر می‌بریم دوران پسامدرن است که در آن در مقابل هژمونی غالب رئالیسم، نوعی ادبیات آوانگارد و پست‌مدرنیستی رواج یافته که از سویی مدرنیسم را پیشتر می‌برد و از سویی علیه آن (از جمله علیه ایدئولوژی و جهت‌گیری تاریخی آن) طغیان می‌نماید. این نوع جدید از ادبیات شدیداً خودویرانگر است و می‌کوشد با معرفی روش‌های کاملاً جدید، سرفصل‌های تازه، مجموعه جدیدی از نویسندگان و نیز حوزه‌های جدید اشارات و ارجاعات، شاخه‌های خود را از گذشته قطع نماید.

اگر فرض را بر این بگذاریم که هویت وجود دارد چون تفاوت وجود دارد (همان شیوه استدلال بر پایه برهان خلف که در اینجا یعنی ببینیم هر چیزی چه نیست تا بتوانیم بگوئیم چه هست) در این صورت می‌توانیم مدرنیسم را بر حسب وجوه افتراق آن درک کنیم. با این شیوه می‌توان استدلال کرد که مدرنیسم قطعاً مشابه رئالیسم نیست؛ یعنی آن شیوه غالب ادبیات نیست که با رشد کاپیتالیسم بورژوایی در قرن هجدهم در بریتانیا پدید آمد و تا صورت امروزینش تحول پیدا کرد. به نظر بسیاری از منتقدین ادبی، ویژگی رئالیسم این است که به طور عینی می‌کوشد آینه‌ای در برابر جهان قرار دهد و به این ترتیب فرآیندهای وابسته به فرهنگ خاص و همینطور مفروضات ایدئولوژیک سبکی در آن جایی پیدا نمی‌کنند. همچنین رئالیسم بر اساس فرم‌های منثور مانند سرگذشت و واقعه‌نگاری قالب یافته و عموماً کاراکترها، زبان و محیط‌های مکانی و زمانی کاملاً مأنوس خوانندگان زمانه را نشان می‌دهد و بیشتر اوقات به صورت شفاف نمایانگر جامعه شخص نویسنده است. هژمونی رئالیسم با چالش مدرنیسم و سپس پست مدرنیسم مواجه شده است که شیوه‌های دیگری از نمایش واقعیت و جهان بوده و هستند. رئالیسم خودش زمانی فرم جدید و نوگرایانه‌ای در هنر و ادبیات بود و در مقابل ادبیات رمانتیک قد علم کرده بود. با آنکه شیوه نگارش رمانس هنوز هم در داستان‌سرایی‌های گوتیک و خیال‌پردازانه ادامه حیات می‌دهد اما در سراسر تاریخ ادبیات جدید رئالیسم سبک رایج نویسندگان باقی مانده است و در کنار آن متفکران آوانگارد در دو سده اخیر کوشیده‌اند در اردوگاه مدرنیسم و پست‌مدرنیسم با شیوه‌های نوآورانه و رادیکال تار و پود آنرا بگسلند.
در شعر، مدرنیسم همراه است با تلاش‌هایی برای گسستن از اوزان ضربی که اساس شعر کلاسیک را تشکیل می‌دهد. ترویج «شعر آزاد»، سمبولیسم و سایر فرم‌های نوشتن همه و همه تلاش‌های مدرنیستی در این حوزه هستند. در نثر، مدرنیسم همراه است با تلاش برای ارائه ذهنیت انسانی به شیوه‌های واقعی‌تر از رئالیسم: بازنمایی آگاهی، شناخت و ادراک، عواطف و معناها، نسبت فرد با جامعه از طریق تک‌گویی درونی، سیال ذهن، آشنایی‌زدایی با مفاهیم، ریتم‌سازی و شیوه‌های دیگر...
ازرا پاوند معتقد است نویسندگان مدرنیست در کوشش خود برای نوسازی الگوهای موجود، تلاش دارند این الگوها را به سمت نوعی تجرید و بازتعریف انتزاعی درونی یا درون‌نگری سوق دهند و احساس‌های جدید زمانه را بیان دارند که در ادبیات متراکم و پیچیده شهری، صنعت و تکنولوژی، جنگ، ماشین و سرعت، بازارهای انبوه و ارتباطات، پوچ‌گرایی (نیهیلیسم)، زیبایی‌شناسی، اینترناسیونالیسم و خیابان‌گردی تجلی می‌یابد.

زمستان است (It's Winter)


به نقل از قطعه «رستگاری در یلدا» منتشر شده در 360 درجه  به قلم عمار پورصادق


یلدا فرار کن

از این شب روسپی‌پرور بترس
بلند شو از ویترین آسوده‌های شب زنده‌دار
به عشق بلندترین روز سال فرار کن
برای یک دقیقه‌ روز باش

برای صبح، عجول باش


غربت خانگی ما (Our Homesickness)


به جای حرف‌های کلیشه‌ای همیشگی فقط می‌خوام بگم که خیلی خسته‌ام، خیلی فراتر از اون خستگی که مثلا 7 یا 5 یا 3 سال قبل بهش دچار بودم ...


به نقل از مطلب «درد بی‌درمان غریبی» منتشر شده در شماره سیزدهم هفته‌نامه نگاه پنجشنبه مورخ 1 تیر 1391 به قلم سیدعلی میرفتاح با اندکی تلخیص و تغییر نسبت به متن اصلی

مهاجران غریب‌اند، اما غریبی همان مهاجرت نیست. مسافر هم غریب است، اما سفرنکرده غریب کم نداریم. به هر کس بگویی «حدیث غربت» یا از سفر و تبعید و نفی بلد و مسافرت و مهاجرت می‌گوید یا تکه‌ای شعری از اخوان که اشاره دارد به «این در وطنِ خویش غریب» را برایت می‌خواند. ظاهراً غربت و وطن بیش از آنچه فکر کنیم به هم مربوط‌اند و غریب یا دورافتاده از وطن است یا بخت برگشته‌ای است که در وطنش جا و مکان ندارد.
غربت اما به زبان هم ربط دارد. جایی که کسی حرف آدم را نفهمد و آدم هم حرف بقیه را نفهمد، جز غربت چه نامی می‌شود بر آن نهاد. بی‌رفیقی و تنهایی هم با خودش غربت می‌آورد. آدم تنها غریب است و غریب هم همیشه تنهاست. تلخ‌ترین مفهوم غریبی وقتی است که آدم از سوی هموطن و همزبان و قوم و خویش و خانواده و رفیقانش درک نشود.


وقتی می‌گوییم «غریب» توی ذهن‌مان تصویر یک آدم غمگین تنهای بی‌یار و رفیق شکل می‌گیرد که از رفیقانش جدا افتاده و از کاروانش جامانده. غریب توی ذهن ما کسی است که در یک بلاتکلیفی حیرت‌انگیز گیر کرده و نه راه پس دارد و نه راه پیش؛ نه در مسجد دهندش ره که رند است؛ نه در میخانه کین خمار خام است. غریب کسی است که نه رویی در وطن دارد و نه در خانه‌اش دلشاد است ...
اما حقیقت این است که غریبی عمیق‌تر و گسترده‌تر از این تصویری است که به ذهن ما متبادر می‌شود. غریب شاعری مثل مهدی اخوان ثالث است که کلی رفیق دارد و شعرش کلی خواهان دارد و کلی عاشق و طرفدار دارد و زنش هم مثل پروانه دورش می‌گردد و همه برایش سر و دست می‌شکنند و اشعارش را حفظ می‌کنند و برای هم می‌خوانند و نقد می‌کنند و پایین تابلوهای نقاشی گران قیمت‌شان می‌نویسند و عکس و پوسترش را به دیوار خانه می‌زنند ... اما به عوام اگر بگویید، می‌گویند امثال ایشان خوشی به زیر دلشان زده و از بس کار نکرده‌اند و زحمت نکشیده‌اند، به حقیقت درک نکرده‌اند که یک من ماست چقدر کره می‌دهد، ادای غریبی و افسردگی در می‌آورند و خودشان را لوس می‌نمایند. اگر یک بار توی خیابان تنگ‌شان بگیرد هم عاشقی از یادشان می‌رود، هم بی‌پولی و هم غربت. غربت بیش از آنکه یک وضعیت رقت‌بار باشد، یک دکان دونبش است که هنرمندان و شاعران پشت دخلش می‌ایستند و غر می‌زنند و نفس‌ناله سر می‌دهند ...


غربت به مناسبات هم هست. همانقدری که کناس در بازار عطاران غریبی می‌کند و بی‌هوش می‌شود و نفسش بند می‌آید، عطار هم در محضر مقنی‌ها پس می‌افتد. بحث غربت در اصل بحث سهم ما از غربت است؛ بعضی‌ها سهم بیشتری دارند و بعضی‌ها سهم کمتری. طبق فهم ما سهم غلامحسین ساعدی از غربت چندین برابر سهمی است که به ما رسیده. شاید اگر ما هم آلاخون والاخون پاریس و لندن بشویم، خیلی زود به مرز خودکشی برسیم. حال آنکه اینهمه ایرانی در غربت می‌زنند و می‌رقصند و برای تعطیلات به وگاس می‌روند و پز انگلیسی حرف زدن و زیادی لهجه گرفتن می‌دهند. احتیاجی به فیلم بازی کردن و با سیلی صورت را سرخ کردن نیست. رنگ رخساره خبر می‌دهد که بیشتر مهاجران خوش و الکی خوش و شاد و فربه و کیفورند. خاصه آنها که از جیفه دنیا سهم بیشتری دارند، وضعشان بهتر است. فقر که بیاید افسردگی هم به ضمیمه‌اش می‌آید و ایضاً غربت. از پول و وضع اقتصادی نباید غافل شد که مادر همه بدبختی‌ها و بیچارگی‌ها همین بی‌پولی و نداری است.

شاعران غریبند و شاعران فقیر غریب‌تر. اتفاقاً مناسبات دنیا هم طوری است که شاعران و معلمان و نویسندگان و هنرمندان، به طور معمول وضع مالی خوبی ندارند و گرفتاری معاش تا دم مرگ آنها را رها نمی‌کند. متأسفانه نداری در دنیای امروز اعتماد به نفس آدم را زائل می‌کند. کسی که هیچ پولی ندارد به مراتب اوضاعش بهتر از کسی است که کم پول دارد. پول کم آدم را برای ورود به هر کاری می‌لرزاند. آدم بی‌پول تکلیفش معلوم است. آدم پولدار هم جنس غربتش با همه فرق دارد. نه اینکه جنس غربت پولدارها بدلی باشد بلکه آنها ناخواسته گرفتار سانتی‌مانتالیسم‌اند. البته این حرف تا حدودی درست است اما پول خیلی جاها به داد آدم می‌رسد و آدم را اطز وضعیت خطرناک می‌رهاند. با پول خیلی چیزها می‌شود خرید و این روزها حتی درصدی از عشق را همی می‌شود خرید. گیرم این عشق بدلی و دروغی باشد. اما بالأخره صورتی از عشق است. اما فقر که بیاید ... خدا نصیب نکند. فقر تنها و تنها برازنده آن وارستگانی است که از رعونت پای بر سر هستی می‌نهند. آنهایی که در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنند استثنائاتی هستند که بیرون از حوصله غربت ما و یادداشت ما قرار دارند.

غربت با سن و سال هم رابطه دارد. بعضی سنین مثل انبار افسردگی منتظر یک جرقه‌اند. ژان‌پل سارتر جمله‌ای دارد که اگر گسترشش بدهیم نهایت غربت آدمی را نشان می‌دهد. او درباره ساعت سه بعد از ظهر می‌گوید که برای انجام بعضی کارها زود است و برای انجام بعضی کارها خیلی دیر شده است. بعضی سنین هم حکم همین سه بعد از ظهر را دارند. مثلا این سن و سالی که من هستم توقف در سه بعد از ظهر است. از یک طرف جوانی با همه شادابی و غفلت‌هایش سپری شده، از یک طرف پیری و مرگ‌انتظاری هنوز فرا نرسیده. تکلیف جوان معلوم است، ایضاً تکلیف پیر، اما میانسالی لعنتی توقفی است در سه بعد از ظهر. همین بلاتکلیفی است که پدر صاحب‌بچه آدم را در می‌آورد و آدم را به مرز انزوا می‌کشاند. در بین مهاجرین هم از همه بدبخت‌تر و بیچاره‌تر همین آدم‌های میانسال هستند که نه زبان یاد می‌گیرند، نه به مناسبات آن دیار گردن می‌نهند و نه می‌توانند از پس ساده‌ترین کارها بر بیایند. گاهی که از بعضی چیزها به ستوه می‌آیم و شیطان زیر گوشم زمزمه می‌کند که بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش، خیلی زود به خودم نهیب می‌زنم که در میانسالی که نمی‌شود پیتزا دلیور کرد. برعکسش جوان‌ها در خارج خر را با خور می‌خوردند و مرده را با گور ... این تلاش بی‌حاصل برای معاش ما را غریب‌تر کرده؛ بخشی از این غربت می‌تواند انگیزه درک هنرمندانه شود و باعث شود که بنویسیم و شعر بگوییم و قصه بسازیم. اما بخش دیگرش دارد فرسوده‌مان می‌کند و کمرمان را می‌شکند...

ایجاد تغییر تنها با کلیک؟ (Made Change Just With Click)


به نقل از مقاله «آنها که می‌خواهند با کلیک جهان را تغییر دهند» منتشر شده در دویچه‌وله

پیش‌درآمد: هر روزه حجم نامه‌های اعتراضی آنلاین یا استاتوس‌های اعتراضی که بارها هم‌ خوانده می‌شوند، افزایش می‌یابد. آیا می‌توان این فعالیت‌ها را نوعی مبارزه تلقی کرد؟ تأثیر این اقدامات در دنیای واقعی چیست؟ نقش «کلیک» در اعتراض چیست؟


هر روز که میل‌باکس خود را باز می‌کنید، چندتایی ایمیل در انتظارتان است که این  نامه‌ اینترنتی را امضا کنید، آن صفحه‌ فیس‌بوکی را که خواهان آزادی یک زندانی سیاسی یا تعلیق حکم اعدام یک متهم است لایک بزنید، این ویدیو از تجمع در اعتراض به تخریب محیط زیست را  با دوستانتان به اشتراک بگذارید، به قوه قضائیه نامه بفرستید و به حکم زندان یک فعال اجتماعی اعتراض کنید و …
گاهی یکی از این صفحات را لایک می‌زنید یا ویدیویی را با دوستان‌تان به اشتراک می‌گذارید؛ خیلی مواقع اما کلافه از حجم ایمیل‌ها و پیغام‌هایی که در شبکه‌های اجتماعی به سویتان سرازیر می‌‌شود پیغام یا ایمیل را حذف می‌کنید یا نشانی فرستنده را به ستون اسپم‌ها می‌فرستید.
«اسلکتیویست‌ها» همه جای فضای مجازی هستند، معمولا کاربران فضای مجازی آن‌ها را به آسانی شناسایی می‌کنند، خیلی‌ها حواس‌شان هست که کار کدام کاربر در شبکه‌های اجتماعی مصداق «اسلکتیویسم» است، اما تقریبا محال است کاربری را بتوان پیدا کرد که قبول کند فعالیت‌هایش نمونه‌ای از «اسلکتیویسم» هستند.

اسلکتیویست‌ها چه کسانی هستند؟
اسلکتیویسم (Slacktivism) که به «مبارزه از زیر لحاف» هم معروف است، به فعالیت‌های مجازی‌ای اطلاق می‌شود که در کاربر احساس رضایت کاذب از انجام عملی مثبت را برمی‌انگیزاند.
کارشناسان رسانه در توصیف فعالیت‌های اسلکتیویستی می‌گویند که کاربران با «حداقل تلاش» که معمولا محدود به یک کلیک و فشردن دکمه‌ ارسال است، احساس می‌کنند در راستای یک هدف اجتماعی یا سیاسی، کنش داشته و سهمی ادا کرده‌اند.
فرد کلارک و دوایت اوزارد، اولین کسانی بودند که در سال ۱۹۹۵ دو واژه‌ی (slacker) به معنی فرد تنبل و سست و بی‌حال  و (Activism) به معنی فعالیت را با هم تلفیق کرده و اسلکتیویسم را در وصف  جوانانی به‌کار بردند که می‌خواستند با اقدامات کوچکی مثل کاشت یک درخت به تخریب محیط زیست اعتراض کنند. کلارک و اوزارد در مقاله‌ معروف خود این واژه را به معنای مثبتی به کار بردند. اما خیلی زود اینترنت فراگیر شد. فضای مجازی پر از فوروم‌ها، سایت‌های وب.۲، وبلاگ‌ها و بعدتر شبکه‌های مجازی شد و کاربران در گوشه و کنار دنیا به فکر استفاده از قابلیت‌های اینترنت برای بلند کردن صدای اعتراض خود و آرمان‌خواهی افتادند. تا جایی که در موج بهار عربی، اینترنت ابزار اصلی بسیاری از معترضانی شد که خود کاربران فضای مجازی هم بودند.
فعالیت‌های مجازی در بسیاری از مواقع، تأثیری در جهان واقعی ندارند. ویدیویی‌ صدها هزار بار دیده می‌شود، صفحه‌ای اعتراضی بارها  به اشتراک گذاشته می‌شود، توئیتی بارها خوانده می‌شود ولی در واقعیت نه زندانی سیاسی آزاد می‌شود، نه حق مظلومی بازستانده می‌شود و نه خشونتی متوقف. از سوی دیگر هر روز تعداد فعالان مجازی که برای هدفی سیاسی یا اجتماعی در شبکه‌های اجتماعی کلیک می‌کنند و مطلب به اشتراک می‌گذارند، بیشتر می‌شود. کارشناسان رسانه‌های دیجیتال در دانشگاه سن لوئیز امریکا، از فعالیت‌های زیر به عنوان نمونه‌هایی از فعالیت‌های اسلکتیویستی نام می‌برند:
  • تغییر دادن عکس  پروفایل فیس‌بوک به عکس یک زندانی یا عکسی اعتراضی
  • بایکوت موقت محصولات یا شرکت‌های تجاری و به‌ راه انداختن صفحه‌های اعتراض
  • خاموش کردن چراغ‌های محل مسکونی برای مدتی مشخص
  • امضای نامه‌های اعتراضی آنلاین
  • کمک به خیریه‌ها از طریق ارسال پیام‌های کوتاه تلفنی


فعالیت در فضای مجازی در تقابل با حضور واقعی
هرچقدر استفاده از اینترنت برای فعالیت‌های اعتراضی بیشتر شد، منتقدان و موافقان بیشتری نیز در مدح و ذم فعالیت‌های مجازی نوشتند. منتقدان می‌گویند سایت‌هایی مثل فیس‌بوک با امکانات بالقوه‌ای که در اختیار کاربر گذاشتند، به توهم مبارزه دامن زدند. منتقدان می‌گویند وقتی کاربری در فضای مجازی با چند کلیک ساده از ایده و آرمان و هدفی اعلام حمایت می‌کند، به کم‌‌هزینه‌ترین شیوه‌ ممکن حس می‌کند وظیفه‌ اجتماعی خود را انجام داده و دیگر در فضای حقیقی میل و انگیزه‌‌ای برای اعتراض منسجم ندارد. آن‌ها معمولا به تعریف‌های سنتی‌تری از «فعال سیاسی» یا «فعال اجتماعی» تأکید دارند و اطلاق این عنوان را مستلزم حضور در عرصه‌ واقعی و عضویت در نهادها و سازمان‌های غیردولتی می‌دانند.
جیسون استرن، حقوقدان متخصص کامپیوتر که چندسالی است در نقد اسلکتیویسم و خیل فعالان مجازی می‌نویسد، در مطلبی در «نیویورک تایمز» با بیهوده خواندن بیشتر فعالیت‌های آنلاین گفته است:«دنیا پر از شبه‌فعالانی شده که حاضر نیستند از پشت کامپیوتر خود تکان بخورند و با چند کلیک و امضای بیانیه‌های آنلاین احساس می‌‌کنند فعالیتی کرده‌اند. حمایت‌های این چنین معمولا در دراز مدت هیچ سودی برای ایده‌ها و اهداف ‌در پی ندارد.»
علی عبدی، یکی از کاربران پرکار فیس‌بوک که دانشجوی دکترای انسان‌شناسی است در مخالفت با این نگاه منتقدان به دویچه‌وله می‌گوید: «در پی گسترده‌تر شدن اینترنت و به ویژه رشد کمی و کیفی و محبوبیت شبکه‌های اجتماعیِ مجازی، اکتیویسم دیگر فعالیتی که مختصِ حرفه‌ای‌ها و افراد معمولا جوان و درس‌خوانده‌ای که در سازمان‌های غیردولتی کار می‌کنند یا در خیابان تظاهرات و تحصن می‌کنند نیست. افراد پیر و جوان با پیش‌زمینه‌های اجتماعی و طبقاتی متفاوت و سطح آموزشی گوناگون با عضو شدن در یک صفحه‌ فیس‌بوک و یا لایک کردن یک لینک نیز می‌توانند این تصور را داشته باشند که از طریق فعالیتی که در شبکه‌های مجازی انجام می‌دهند، نقش مثبتی در جهت ایجاد تغییراتی که در پی آن هستند، بازی می‌کنند.»
وی همچنین معتقد است که فعالیت‌های مجازی در بسیاری موارد ما به ازای بیرونی هم دارند. او از فعالیت آنلاین صلیب سرخ جهانی بعد از زلزله‌ ویرانگر هائیتی به عنوان یکی از نمونه‌های موفق فعالیت‌های مجازی نام می‌برد که تأثیر چشمگیری در جهان واقعی داشت. از نمونه‌های چشمگیری که فعالیت‌های مجازی تأثیر ملموسی در تصمیم‌گیری‌های سیاسی داشت، می‌توان از اعتراض‌های گسترده‌ی آنلاین به دو لایحه‌ی "سوپا" و "پیپا" در آمریکا و اتحادیه اروپا نیز نام برد که  موجب شد سیاستمداران در اثر حجم اعتراض‌های آنلاین و تظاهرات‌ در فضای واقعی، یک گام جدی پس بکشند.
همچنین نتیجه‌ یک تحقیق دانشگاه جورج تاون آمریکا در سال ۲۰۱۰ نشان داده که علی‌رغم بدبینی‌ها به فعالیت‌های اسلکتیویستی، افرادی که در فضای مجازی در اعتراض  و امضای بیانیه‌ها و پخش فراخوان‌ها فعال‌اند، در فضای واقعی نیز وقتی که امکانش فراهم باشد، مشارکت و فعالیت بیشتر و چشمگیر‌تری دارند.

انگشت اتهام شبکه‌های مجازی را نشانه می‌گیرد
مارشال مک لوهان در تئوری معروف خود می‌گوید «رسانه، پیام است.» طرفداران نظریه‌ معروف او در دنیای رسانه معتقدند رسانه می‌تواند با خط مشی خود پیام را کاملا دستخوش تغییر و تحول کند و انتخاب رسانه از سوی هر فعال رسانه‌ای، خود معنا و مفهوم سیاسی مشخصی دارد.
منتقدان فعالیت‌های اسلکتیویست‌ها با توسل به این نظریه‌ مک لوهان، انگشت اتهام را به سوی شبکه‌های اجتماعی هم می‌برند و می‌گویند این شبکه‌ها با قابلیت‌های خود و امکاناتی که در خدمت کاربر قرار دادند، به توهم مبارزه و فعالیت دامن زدند. نقد آنها متوجه برنامه‌های سایت‌هایی مثل فیس‌بوک نیز می‌‌شود که امکان اهدای پول یا افتتاح صفحه‌های اعتراضی را به کاربر می‌دهد.
علی عبدی  با تاکید بر این‌که در دنیای واقعی هم افراد با فعالیت‌هایی مثل بر تن کردن بلوزهایی با شعارهای اعتراضی، عملا فعالیتی کم‌هزینه با تاثیر اندک انجام می‌دهند، می‌گوید:«اسلکتیویسم تنها در محیط آنلاین اتفاق نمی‌افتد. همه‌ی فعالیت‌های فضای آنلاین نیز مصداق اسلکتیویسم نیست. هر فعالیتی که برای ایجاد تغییرات اجتماعی در جامعه صورت می‌گیرد، همواره با تلاش برای تغییر یک مفهوم یا یک نورم اجتماعی نیز همراه است. هیچ فعالیت اجتماعی را نمی‌توان سراغ گرفت که وجه نمادین نداشته باشد. در نتیجه وقتی گفته می‌شود که فردی دچار توهم مبارزه در اینترنت شده‌ست، به این نکته شاید توجه کمتری شود که فعالیت نمادین اتفاق افتاده که دارای قدرت نمادین است می‌تواند در آینده پایه‌های کنش دیگری خارج از فضای آنلاین باشد یا روی تصمیم‌گیری‌های عاملان اجتماعی اثر بگذارد.»
تنها نقطه‌ای که منتقدان و موافقان فعالیت‌های اسلکتیویستی بر سر آن توافق دارند، نقش غیرقابل انکار فعالان مجازی در اطلاع‌رسانی است. بررسی‌ها تأیید می‌کند که سهم اسلکتیویست‌ها در انتشار و آگاهی‌رسانی درباره‌ اخبار مربوط به هدف‌شان در فضای مجازی بسیار بالا است. نتایج تحقیق وب‌سایت تخصصی فناوری «سورتبل» که اینفوگرافیک‌های مربوط به فناوری نیز تولید می‌کند، نشان می‌دهد که اسلکتیویست‌ها به طور متوسط ۴ برابر بیش از سایر کاربران دیگران را تشویق به امضای بیانیه‌ها کرده و ۲ برابر بیشتر ممکن است برای جمع‌آوری اعانه و کمک‌های مالی داوطلب شده و فعالیت کنند.
بررسی‌ها نشان می‌دهد به طور کلی امکان این‌که اسلکتیویست‌ها در دنیای واقعی فعالیت داوطلبانه انجام دهند، ۲ برابر بیشتر از سایر افراد است. بنابراین هرچند هنوز هم بهترین راه برای ایجاد تغییر مثبت در جهان، بلند شدن از پشت میز و انجام کاری عملی در راستای هدف باشد، اما به نظر می‌رسد کلیک کردن و لایک زدن و به اشتراک گذاشتن، می‌تواند لااقل انگیزه‌ی بلند شدن و اقدام عملی را در بسیاری دوبرابر کند.

یک درک موازی از سرنوشت


پیش‌درآمد: وبلاگ‌ها و وب‌سایت‌های زیادی مطلبی که در پی می‌آید را به نقل از وب‌سایت دکتر صادق زیباکلام نقل کرده‌اند. اما برای نگارنده که این مطلب به اصرار یک دوست در سیستم کامپیوتری دوست دیگری مورد مطالعه قرار گرفت، این جنبه از نوشته برجسته است که اگر زندگی برای ما مجموعه‌ای از انتخاب‌ها باشد که با اتخاذ آنها مجموعه‌ای از نتایج و حوادث در پی خواهند بود؛ آنچه برای افضل یزدان پناه در پی انتخاب شاخه‌ها و انشعاب‌های محتمل از مجموعه کل حوادث ممکن‌الوقوع زندگی‌اش رخ داده کمابیش با آنچه در زندگی بسیار از تحصیلکردگان این مملکت امکان وقوع دارد و یا به وقوع پیوسته مشابهت فراوان دارد و از این رو مواجه شدن با موضوع برای ما به طور مضاعفی دردناک و ناراحت‌کننده بوده‌است.

به نقل از مطلب «آذری غریب: افضل و یک عمر حسرتی که می‌خورم» به قلم دکتر صادق زیباکلام و منتشر شده در وب‌سایت شخصی ایشان


هنوز هر بار که وارد کریدورهای دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی می‌شوم و از پله‌های قدیمی که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نیاورده‌اند بالا می‌روم، بی‌اختیار احساس می‌کنم که افضل را دومرتبه می‌بینم. احساس می‌کنم عنقریب افضل با پاهای نیمه‌فلجش در حالی که دو دستی طارمی‌ها را گرفته و دارد به سختی پایین می‌آید با من سینه‌به‌سینه خواهد شد. نمی‌دانم در چشمان نافذ این جوان ترک که از روستای کوچکی بین بناب و مراغه می‌آمد چه بود که هنوز هر وقت به او و نحوهٔ مرگش می‌اندیشم ترسی جانکاه با آمیزه‌ای از ناامیدی و خشمی فروخورده از نظام آموزشی دانشگاهیمان سراپای وجودم را می‌گیرد...
ادامه مطلب ...

یک درک اگزیستانسیالیستی از زندگی


مقدمه کتاب شعر «من و نازی» منتشر شده در لیدوما

به قلم حسین پناهی


در کودکی نمی‌دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم چون هیچ موضع‌گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم!

فارغ از قضاوت‌های آرتیستیک در رنگین‌کمان حیات ذره‌ای بودم که می‌درخشیدم! آن روزها میلیون‌ها مشغله دلگرم‌کننده در پس‌انداز ذهن داشتم! از هیأت گل‌ها گرفته تا مهندسی سگ‌ها، از رنگ و فرم سنگ‌ها گرفته تا معمای باران‌ها و ابرها، از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار همه و همه دل مشغولی شیرین ساعات بیداریم بودند! به سماجت گاوها برای معاش، زمین و زمان را می‌کاویدم و به سادگی بلدرچین سیر می‌شدم.

گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکی‌های حواس، توفعم را بالا برد! توقعات بالا و ایده‌های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود! مشکلات راه مدرسه، در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش‌هایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت‌ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد! هر چه بزرگتر شدم به دلیل خودخواهی‌های طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم و این روزها و احتمالا تا همیشه مرثیه‌خوان آن روزها باقی خواهم ماند!
تلاش می‌کنم تا به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان، آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم و بعضاً نیر ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشم که برایم تاریخ‌ها و تمدن‌ها ساخته‌اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفش‌هایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحران‌های دروغ و دزدی دیوانه کنبم. جرا باید زیبایی‌های زندگی را فقط در دوران کودکی‌مان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیباسازی منظومه‌هاییم. در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم نبودنِ بودن نعمتی‌ست که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است.
بدبینی‌های ما عارضه‌های بد حضور و ارتباطات ماست! فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما، هیچگاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد! منظومه‌ها می‌چرخند و ما را با خود می‌چرخانند. ما، در هیأت پروانه هستی با همه توانایی‌ها و تمدن‌هامان شاخکی بیش نیستیم. برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی‌ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته‌ایم و همه چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو می‌کنیم! به نظر می‌رسد انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می‌دزدد! البته به نظر می‌رسد! ... تا نظر شما چه باشد؟


پ.ن: برای آشنایی با حسین پناهی و آثارش از وب‌سایت رسمی این هنرمند فقید بازدید فرمایید.

فردگرایی زنانه یا عرف‌گریزی زنانه


به نقل از نوشته «اعتبار محدود زنان مجرد در ایران» منتشر شده در ایران در جهان

نوشته توماس اردبرینک / مترجم: فائقه اشکوری


کسی که با فرهنگ دروغ [مصلحتی و ظاهرسازی] جامعه ایرانی زندگی کرده خوب می‌داند چگونه از پس آداب آن براید و از لابلای قوانین نوشته و نانوشته سر بخورد و راه‌حلی بیابد. در جامعه ایران بر پایه سنت از یک زن انتظار می‌رود که تحت سرپرستی پدر و مادر و یا همسر خود زندگی کند. شکوفه ۲۴ سال دارد و درخشش طلای سفید حلقه بدلی‌اش راه‌حل عدم اشتیاق بنگاهی‌ها و صاحبخانه‌هاست که خانه را به زن مجرد کرایه نمی‌دهند. می‌گوید: «برای آنها و همسایه‌هایمان، من و هم‌خانه ام زنان ازدواج کرده‌ای هستیم که برای ادامه تحصیل از شوهران خود دور شده‌ایم.» و می‌افزاید: «البته در واقع هر دوتایمان مجرد هستیم.»

از زنانی که در شهرهای بزرگ ایران به تنهایی زندگی می‌کنند هیچ آمار رسمی در دست نیست. ولی استادان دانشگاه، بنگاهی‌ها، خانواده‌ها و بسیاری از زنان جوان خودشان می‌گویند که با موج پیاپی دانشجویان دختر (که در شهرهای دیگر) در دانشگاه پذیرفته می‌شوند و همچنین افزایش آمار طلاق چنین پدیده‌ای که ده سال پیش نادر به شمار می‌رفت اکنون دیگر عادی شده است.
چنین تغییری (در بافت عادات جامعه)، چالشی پیش پای روحانیون و سیاستمداران نهاده که با نسلی از زنان جوانی روبرو شوند که به دور از هدایت پدران و شوهران خود در جامعه‌ای با بافت سنتی در جستجوی استقلال باشند. حکومت برای پایان دادن به این روند ستادی برای ازدواج‌های سریع و ارزان راه اندازی کرد- که کارشناسان می‌گویند نتیجه عکس داده است. ارزان کردن نهادی عمیقا فرهنگی چون ازدواج، که ریشه در باستان ایران دارد آنرا از چشم می‌اندازد و پیش پا افتاده می‌کند.
در جامعه‌ای که عرف، دید عمیقا شک‌آلودی به جنس زن دارد زنان وادار به یافتن شیوه‌ها و راهکارهای مختلف می‌شوند. شکوفه که به خاطر ترس از دست دادن خانه اجاره شده‌اش نام کامل خود را اعلام نکرد، می‌گوید هر بار که از راهرو ساختمان عبور می‌کند چشمان کنجکاو پرسشگر، اغلب از درز و شکاف درها، او را ورانداز می‌کنند. ولی او می‌گوید که پدر و مادرش که پشتیبان تصمیم وی برای تنها زندگی کردنش بوده‌اند به او قدرت می‌بخشند: «می‌دانند می‌خواهم مستقل باشم.» قاطعانه می‌گوید: «درک می‌کنند که زمانه عوض شده است.»
در گذشته‌ای نه چندان دور، همیشه این دیده تردید به زنان مجرد وجود داشت که مشکل اخلاقی دارند و اگر نقش تعریف شده‌شان را پیاده نمی‌کردند مثلا با «دختر ترشیده» خواندن آن ها انگ‌ها و برچسب‌های اجتماعی مختلفی به آنها زده می‌شد. ولی بیشتر به خاطر شیوع تلویزیون‌های ماهواره‌ای، رسانه‌های اجتماعی و سفرهای خارجی ارزان قیمت چنین روند و دیدگاهی در شهرهای بزرگ در حال تغییر است. بسیاری از ایرانیان می‌گویند که چنین ابزارهایی به تغییر نگرش آنها کمک بزرگی کرده‌اند. در دهه گذشته ثبت نام در دانشگاه بشدت رو به افزایش نهاده‌است و زنان آمار ۶۰ درصدی در این ماجرا دارند. با گسترده‌تر شدن افق دیدگاهشان در چهارساله دانشگاه بسیاری از آنان برای پیدا کردن همسرانی هم تراز خود دچار مشکل می‌شوند.
در همین بازه زمانی ده ساله گذشته نیز طلاق افزایش ۱۳۵ درصدی داشته است و اگر نگوییم سران جامعه را، دست کم خود جامعه را وادار به پذیرش زنان مجرد کرده‌است. «بسیاری از دوستانم، به ویژه آن ها که از شهرهای کوچک برای ادامه تحصیل به تهران آمده‌اند تنها زندگی می‌کنند.» شکوفه با گفتن این جمله ادامه می‌دهد: «برای بسیاری از دختران همسن و سال من تنها زندگی کردن عادی است و اکنون دیگر هنجار به شمار می رود.»
شکوفه می‌گوید زندگی در شهرهای بزرگ با فرصت‌ها و آزادی‌هایش، آرزوهای تازه‌ای به وجود آورده و به او و دوستانش اجازه داده که به نسبت پدر و مادر خود طرح زندگی کاملا متفاوتی را بریزند. «وقتی مادرم جوان بود پیدا کردن همسر و داشتن فرزند تنها معیار موفقیت در زندگی بود» شکوفه که اکنون به دنبال فرصتی می‌گردد تا برای ادامه تحصیل از ایران خارج شود ادامه می‌دهد: «ولی دست کم برای من ازدواج و بچه‌دار شدن از کمترین اهمیت برخوردار است.»
سیاستمداران و روحانیون هشدار می‌دهند که نسل جدید با معیارهایی بزرگ می‌شوند که به تمام ارزش‌های سنتی مورد تایید دولت پشت پا می‌زنند. سران قدرت، مادر شدن را نه تنها چون فضیلتی مقدس ترویج می‌کنند بلکه در آموزش‌های عالی طرح گنجانده اند که ازدواج را تنها راه‌حل کاهش آمار زنان مجرد معرفی می‌کند...
جامعه ایران هنوز فاصله زیادی دارد از دیدگاه بسیاری از کشورهای غربی که به ازدواج و مادر شدن، هر روز بیش از پیش به دیده اختیار می‌نگرند. ولی برای جلوگیری از در پیش گرفتن چنین باوری در ایران، شورایعالی انقلاب فرهنگی که مسئول سیاست‌گذاری‌های اجتماعی است در سال ۲۰۰۶ دستور داد که ازدواج، آسان و ارزان شود. هدف اصلی این بود که خانواده‌ها از انتظارات خود بکاهند و فرزندانشان را به ازدواج تشویق کنند. اما کارشناسان می گویند به نظر می‌رسد دخالت دولت در امر ازدواج نتیجه عکس داده و از رغبت مردم کاسته است. محمد امین غنی‌راد سرپرست انجمن جامعه‌شناسی ایران می‌گوید «به جای جذاب‌تر شدن ازدواج برای جوان‌ها، به نظر می‌رسد انگار به فست فود رو آورده باشند. زیرا بر اساس این نگرش، ازدواج به راحتی همان تشریفاتش انگاشته می‌شود.»



در گذشته زنان مطلقه محکوم به زندگی در تنهایی بودند و می‌باید به اتاق‌های کودکی خانه پدر و مادرشان باز می‌گشتند و در خفا زندگی می‌کردند. جامعه از آنان انتظار داشت که در همان جا تا آخر عمر باقی بمانند. ولی افزایش چشمگیر ازدواج‌های شکست خورده و درآمدهای بالاتر که از دستاوردهای داشتن یک مدرک دانشگاهی است به زنان فرصتی داده تا موفقیت را دوباره تعریف کنند. پدر و مادرها به گونه فزاینده‌ای با این ایده موافقند.

«عجیب است که پدر و مادرم از من خواستند که خودم به تنهایی زندگی کنم.» نازنین، ۳۵ ساله این چنین می‌گوید. درآمد بالای میانگین وی، به عنوان مدیر یک شرکت لوازم آرایشی بهداشتی، به وی این امکان را داده که پس از جدایی از شوهر معتادش آپارتمانی اجاره کند. «به شدت به خدا باور دارم.» نازنین با گفتن این جمله می‌افزاید: «او برای من اینچنین خواسته است. زندگی مجردی من از زندگی مشترکم به مراتب بهتر است.» نازنین که به دلیل حریم خصوصی اش نخواست نام خانوادگی اش فاش شود می‌گوید: «همه همکارها این جایی که من کار می‌کنم طلاق گرفته‌اند.» وی به تازگی به آپارتمان تازه‌ای رفته که همه بیش از ۳۰ سال دارند و مجرد اند. نازنین می گوید: «جامعه چاره‌ای جز پذیرفتن ما ندارد.» و می‌افزاید: «امیدوارم دولت هم از جامعه پیروی کند.»