من هیچ شیوه و ابزاری برای پر کردن انزوا جز فعالیت در اجتماع نمیشناسم؛ حتی فیسبوک و شبکههای اجتماعی اینترنتی دیگر هم بیش از حد شبیه خود زندگی هستند و منزوی بودن و فعالیت نکردن در آنها دقیقاً پیامدهایی مانند حس فراموش شدن و انزوا به همراه میآورد. شاید یک نفر باشد دوست داشته باشد وقتش را با وبگردی، تماشای سریال و تئاتر یا کافهگردی پر کند و برای اینکه احساس روشنفکری داشته باشد موعظه و خطابه هم بنویسد و منتشر هم کند و بلند بلند هم فریاد بزند. به نظر من به این شیوه زندگی نباید ایراد هم گرفت اما من اینجوری نیستم و اینجوری حس کامل بودن ندارم.
اخیراً درک کردهام تنهایی را میتوان با کسی قسمت کرد و با شلوغکاری و تجربه هیجانهای مختلف در محیط پیرامون زندگی اصطلاحاً کمی خانه تکانی داشت. اما برای خروج از انزوای فردی و اجتماعی به نظرم راه دشواری در پیش رو هست. میشود دلگرم بود که تنها نبودن میتواند کمک کند تا آدم از انزوای درون خودش بیرون بیاید و با دنیای پیرامونش مناسبت جدیدی را توافق کند؛ استقلال و آزادی پیدا کند و کمتر احساس پوچی نسبت به کل زندگی و کائنات داشته باشد. اما برعکسش رو اصلا مطمئن نیستم چون یک ماه و اندی غایب بودن در مجامع دنیای واقعی و شبکههای مجازی برایم به خوبی روشن کرده که بیرون آمدن تصنعی از انزوا به ضرب کلاس، و درس و دانشگاه و فیسبوک و میهمانیهای شبانه و شوخیهای محیط کار نه تنها میسر نیست؛ بلکه مثل گیر افتادن در مرداب است؛ هر چه بیشتر تقلا کنی بیشتر فرو میروی!
چقدر خوب است وقتی آدم ساعت را روی 6:15 کوک میکند با محاسبه اینکه تا کمی با خودش کلنجار برود برای بیداری و بلند شدن از رختخواب حداکثر 15 دقیقه طول میکشد، پس با رفتن به دستشویی و خوردن صبحانه و گرم کردن ماشین حدوداً 7 زده است از خانه بیرون و با کمی تأخیر میرسد به سر کار. حالا فرضاً به هر دلیل درونی یا بیرونی ساعت بدن به گونهای کار کند که به جای 6:15 از ساعت 6 هوشیاری به سراغ آدم آمده باشد و همه کارها 15 دقیقه شیفت پیدا میکنند جلوتر و دیگر از تأخیر هم خبری نیست و رئیس با قیافهای که ارث پدرش را طلب میکند تو را برانداز نمیکند و همینجور تا غروب به مدد این 15 دقیقه چشمگیر، از سر کار بیرون میزنی همه چی 15 دقیقه شیفت پیدا کرده و در زندگی 15 دقیقه جلوتر از خودت هستی. انرژی مثبت که میگویند همین است دیگر؟! حالا دلیلش هر چه میخواهد باشد؛ مگر فرقی هم میکند؟!
داستانها اگه کمدی باشند اغلب یه جور شروع میشوند. یه آدم سرگردان یا بیدست و پا با کلی آرزوهای بزرگتر از حد خودش، که اغلب همان فانتزیهای ذهنی نویسنده در دوران مختلفی از زندگیاش بوده یا هستند، با کسی یا حادثهای برخورد میکنند و موقعیتهای بعدی قرار است به نشاط خواننده بیافزایند و همان فانتزیها را با زبان بیزبانی اثبات و القاء کنند.
داستانها اگه تراژدی باشند هم اغلب یه جور شروع دارند. یه آدم سرگردان یا شکستخورده و یا مواجه شده با حادثهای در پلان قبل از شروع داستان که یا آرزوهایش به فنا رفته، یا معشوق از کف داده و یا انسانیتش خدشهدار شده و غیره و غیره، با کسی یا حادثهای برخورد میکند و موقعیتهای بعدی قرار است به عمق تفکر خواننده بیافزایند و یا برای القاء و اثبات چیزی در ذهن وی تلاش نمایند.
اگر زندگی یه داستان در حال نوشتن باشه، به نظر تراژدی هست یا کمدی یا هر دو؟ چند وقت پیش یه جمله کنایه آمیز در جایی خوندم که از وقوع تراژدی و کمدی به صورت متوالی با فاصله زمانی چند سال نسبت به هم صحبت میکرد با این مضمون که «ما همیشه یا جای درست بودیم در زمان غلط و یا جای غلط بودیم در زمان درست» که اشاره به همان دو وجهی تراژدی و کمدی همزمان دارد. ولی جدا از این استعارهها و کارکلیماتورها ماهیت زندگی واقعاً چیست؟ تراژدی یا کمدی یا هر دو؟
پینوشت: اینجور وقتها که مخ آدم میخوره به بنبست، یه جمله کدخدامنشانه هست که میگه «زندگی باید کرد». البته این جمله به شکلهای دیگری هم مطرح شده مثلا «باید زندگی کرد» یا «کرد باید زندگی» یا «زندگی کرد باید» و غیره و غیره و بسته به اینکه ویرگول مربوطه و علامت مفعولی را در کجای جمله اضافه کنی معانی برایت فرق خواهند داشت قطعاً!
«۱» نوشت: پنجره خانه را که باز میکنی صدای فحش و ناسزای دو جوان درگیر شده با همدیگر در لابلای گرد و غبار و وزش باد غروب دلگیر آخر مهرماه پیچیده و رشته افکار مغشوش آدم را پاره می کند. البته افکار مغشوش شاید بهترین واژه برای توصیف وضعیت توی کله آدم نباشد. چون اصولا مخ آدم بدون اغتشاش به کار نمی افتد و مثل زمین کلنگ نخورده به درد هیچکاری نمی خورد؛ نه کاشتن گل و گیاه، نه نصب تابلوی گردش به چپ ممنوع و نه حفر چاه فاضلاب و ایستگاه مترو.
«۲» نوشت: پنجره ماشین را که باز میکنی غبار سیاه رنگ دود کامیون در حال سبقت گرفتن وسط خیابان تگزاس تو را به سرفه می اندازد و مزه پسته و بادامی که هنگام تماشای پوستر تئاتر «زمستان 66» دیده بودی شبیه گچ شکسته بندی تلخ می شود و یکهو به این فکر فرو میروی که آن هنرپیشه که برق سر صحنه گرفته بودش الان در چه حال است و فرضا اگر جامعه هنری باید از اعضایش حمایت کند پس چرا ترانه علیدوستی زن یه تاجر پولدار میشود و نه همان انسان بخت برگشته که هنوز هم اسمش یادت نیامده و کسالت بار پشت چراغ قرمز باید گذر پر و سر و صدای گروهی دختر و پسر جوان بادبادک باز را از تقاطع چهارراه به نظاره بنشینی و فکر کنی اگر یه روز تو هم به تیر غیبی دچار شدی آیا کسی بعدا تو را اصلا قاطی آمار هنرمندان یا نویسندگان یا شاعران حساب می کند که بعدش مثل خودت استدلال کند چرا فرضا باران کوثری به جای آن موجود مفلوک رفته زن یه آدم بی ربط کذا و کذایی شده است؟
«۳» نوشت: پنجره وال استریت مینی سیتی را که باز می کنی صدای بلند بلندگوی مسجد به گوش می رسد که در حال پخش زیارت عاشورا هست و همزمانم با فرکانسی تقریبا همنوا صدای جارو کردن سریع حیات حالت دیس دیس نوحه های ایام تاسوعا و عاشورا که این روزا بین جوانها مد شده را برایت تداعی می کند و نوسانات مغزی دوباره از سر گرفته می شود تا کسل کنندگی باقی روز که قرار است به خواندن متن و تولید محتوای پژوهشی بگذرد روی اعصاب نباشد...
«۴» نوشت: پنجره فیسبوک را که باز می کنی یک عالمه خبر بی ربط از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در اقصی نقاط پروفایلت دیده می شود و تو یکهو به این فکر فرو می روی که چرا آدم ها عوض می شوند، ولی فراموش می کنند این را به هم بگویند؟ بعدش هرچی میگردی یک نفر را پیدا کنی راجع به این موضوع باهاش حرف بزنی خبری نیست. نه ژان پل سارتر زنده است که با تو چت کند، نه شماره موبایل باران کوثری در فون بوکت هست که بهش زنگ بزنی و نه آدرس پاتوق بادبادک بازها را بلدی که بروی آنجا چند ساعتی اتراق کنی شاید به جای دلهره و تشویش یک دخترخانوم ماهرو یا یک حاج آقای قلچماق سیبیلو در کنارت بنشیند و شنونده درد دلت باشد و بفهمد که خلاصی از روزمرگی خیلی سخت است و آدم بلاتکلیف مثل اینترنت فیلتر شده دو قران ارزش ندارد و نهایتا میشوی یک استاتوس خشک و خالی با حدود ده الی بیست تا لایک دوستانه با این معنی کوتاه و غیرصمیمانه که «خوشمون اومد».
«۵» نوشت: پنجره گذر عمر را که باز میکنی، احساس پیری در دیدن اولین موهای جوگندمی به یادت می آورد که چقدر کار انجام نداده داری و چقدر وقت تنگ شده است....
اول می گوید ما هنوز همانیم و هنوز بر همان حرف های قبلی هستیم. بعد کمی فکر می کند و میپرسد: حرف های قبلی آیا می دانستید چه بودند؟
پی نوشت۱: می گویند مردم ایران «حافظه تاریخی» ندارند. اینهم از آن حرفها است. این ملت گرانقدر در شبانه روز اصولا مگر چقدر مطالعه و تفکر دارد که بشود راجع به اندازه حافظه اش و محتوای درون آن صحبتی کرد؟
پی نوشت۲: عکس تزئینی است و اشاره به هیچ چیز نامربوطی که از حافظه تاریخی ملت محترم پاک شده ندارد. ما را به صحنه تصادف شدید رانندگی در سر چهار راه چه کار؟ ما را به چکیدن خون و جان باختن مصدومان بر روی آسفالت داغ تابستان چه کار؟ ما در اخترک چهارم خودمان خوش نشسته و در حال شمردن پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و یکمین هیچ چیز زندگی مان هستیم.
نامه ای به برادرم (این نوشته زنانه نیست)
از چه برایت بنویسم ای برادر؟ بیش از بیست سال است که حرفی نزده ایم با هم. آری بیست سال؛ نزدیک به سن تو. و چه تقصیری با من بوده است. چه تقصیری ...
از چه با تو سخن بگویم ای برادر؟ از چه بگویم که تو ندیده باشی و من لمس کرده باشم؟ از تباهی خیابان؟ یا از نفاق سیاست مداران؟ از سقوط مذهب و جامعه مان بنویسم یا از معشوق واره هامان؟
آیا هیچ نیکی در این جهان نمانده باقی که من از آن با برادرم سخن بگویم؟ اولین مکالمه نباید تلخ باشد. انسان زده می شود. غصه می خورد وقتی صدای گوینده اندوهگین است.
از من تا تو فاصله چند قدم است. و چنین بیگانه ماندیم از هم در عصر و همکلام نیستیم با هم. از آن بدتر همفکر هم نیستیم. همدلیم آیا هنوز یا نه؟
دیده ام ات پای اینترنت و درس
دیده ام ات در کوران بی همدمی
در حسرت کمی شادی
و هیچ نتوانستم کرد برایت. هیچکس دست یاری به سوی ما دراز نکرد. و هیچ کس راهی نشان ما نداد. شنیده بودم که بزرگی گفته بود زندگی مانند بازی شطرج است. تا ندانی همه می خواهند یادت بدهند و هنگامی که آزموده شدی همه در تلاش اند شکستت دهند. اما این قاعده نه چندان ساده هم برای ما رعایت نشد در سالهای گذشته. ما محکوم به شکست بودیم در تجارب اول. در ترم درسی، در سیاست، در عشق، در کار، در . . . و حال که کمی حرکت دادن مهره ها را یاد گرفته ایم هنوز هم در تکاپوی حفظ حیات هستیم. تا نفسی باشد و نظاره گر باشیم بر سرنوشت.
در گذشته می گفتم با خود زندگی باید کرد. مهلتی به فرار اندیشیدم. مهلتی به کار و تلاش دست زدم. درس خواندم و کار کردم. کار کردم و کار کردم. اما دورم از حاصلخیزی انگار. شده ام مثل سکوهای نفتی وطن هفت هزارساله مان. پوسیده و پر هیاهو. آیا تو نیز با من مشابهت داری؟ دریغ اگر پاسخت آری ست. که ما حتی بهر یکدیگر نیز ای عزیزتر از جان، هرگز آموزگار نبوده ایم.
آیا نباید از امروز حرف های خودمانی گفتن به هم را تمرین کنیم؟ باشد، باشد، سخت است اما نوبت اول با من. به هر صورت من برادر بزرگترم. از تو چه پنهان، زنی بود در این حوالی که من سخت می خواستمش. اما او عروس مرد دیگری شد. پاک رفتم از یادش. من بیگانه شدم با مفهوم زن در این سال ها. چه آنها که فقط استفاده گر بودند، چه آنها که فقط نظاره گر ماندند، و چه آنها که به رابطه آمدند و زود گریختند. حرف خودمانی است دیگر، یه کم غلو دارد، اما با اغماض پیامش را دریاب ای برادر. نیست وفا در رسم و عادت شان. و نمی توان سخت گیر بود وقتی همه اینچنین اند. اگر در رابطه با کسی هستی، بی محابا نباش. حتی اگر حس کنند سنگدلی بهتر است. چون آن وقت دلبری نتوانند کرد. بگذریم . . .
از دوست چه خبر؟ اینهمه سال خاطرم نیست از دوست سخن گفته باشی. آه، چه می گویم. ما از چه سخن گفتیم با هم که راجع به دوست پرده سرایی کرده باشیم. حساب دوستان را از حساب زنان جدا کن ای برادر. حتی اگر زنی در زمره دوست درآمد حسابش جداست. تکیه بر دوست آخرین ایستگاه جوانی است. اگر دوستی نداشته باشی که غمخوارت باشد یا محرم اسرارت افسرده خواهی بود. بر ساختن دوستی اهتمام بورز و مواظب سوءاستفاده کنندگان باش. ای کاش یک نفر مثلاً پنج سال پیش همین جمله را دوستانه به من فهمانیده بود. هنوز دوستی های بد عاقبت زندگی جلوی چشمم هست. و چقدر ساده بودم. دوست داشتنی نباش ای برادر، دوست باش. در دوست داشتنی بودن جای معرفت خالی است. نمی دانم منظورم را می فهمی یا نه. دوست بودن با برادر بودن یگانه است.
آه، چقدر زیاد نوشته ام. نمی دانم خواهی خواند یا نه. یا اگر خواندیش، ارتباط برقرار می کنی با فضای نوشته. ترسم بود که پیر شویم و همچنان با صامت بمانیم. دلم پر بود از زمانه. و نبود همدمی جز برادر. اگر تلخ بود ببخش.