دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

ما هنوز هستیم (We're still exist)


ما شبیه حلزون‌هایی هستیم که در بوران و باد به ساقه خشکیده‌ای دست انداخته و در بین زمین و هوا رها شده‌ایم. به نظر می‌رسد هر تلاشی هم که می‌کنیم بیشتر بر بی‌ثباتی وضعیت‌مان می‌افزاید. اما من برخلاف گذشته این بار خوش‌بین هستم. همین که از پای در نیامده‌ایم جای خوشبختی است. همینکه با همه ناملایمات و تلاش‌ها برای انکار اندیشه‌ها و وجود داشتن ما در کوران حوادث زندگی هنوز هم زنده‌ایم، معجزه است. ممکن است ما معلق و پا در هوا باشیم اما وجود داریم؛ حضور داریم و می‌توانیم تلاش کنیم برای بهتر کردن اوضاع. حتی اگر تکیه‌گاه‌های ما ساقه‌های خشکیده‌ای باشند که با طوفان‌های بعدی از بین خواهند رفت؛ اما نتیجه تلاش‌های ما برای بقیه بی‌ثبات‌های دیگر که شاید تکیه‌گاه‌های بهتری دارند بر جا می‌ماند. این به من حس خوبی می‌دهد که زندگی آمدنی برای هیچ و رفتنی برای پوچ نباشد. 


توضیح: عکس توسط خودم و از محوطه دانشگاه همسرجان گرفته شده؛ در روز دفاع از پایان‌نامه‌اش که لحظه‌ای مهم در زندگی ما بود و خوشحالم که ثبت این تصویر نمادین انگیزه‌ای برای دمی احساس خوشحالی کردن از بی‌ثمر نماندن تلاش‌ها و البته نوشتن برایم ایجاد کرده‌است.

این زندگی من است (This is my life)


گفتگوهای ما درباره چرایی و چگونگی زندگی بیشتر اوقات رنگ و بوی فلسفی به خود می‌گیرند و ممکن است ساعت‌ها، روزها و حتی ماه‌ها و سال‌ها فکر ما را به خود مشغول نماید. با توجه به اینکه ورود به بحث این گزاره‌های فلسفی واقعاً دشوار و پیچیده است، پرداختن به جنبه‌های مختلف زندگی خارج از حوصله این نوشتار می‌باشد. هرچند واقع شدن هر کدام از ما در جریان غیرقابل کنترل زندگی نهایتاً نمی‌تواند ما را از تفکر نسبت به این موضوعات برهاند اما در این نوشتار نگارنده تلاش می‌کند با رویکرد وقایع نگاری تصویر ساده‌ای از طول و عرض زندگی خودش تا این لحظه عرضه نماید.


وضعیت فعلی خیلی از ماها در خصوص زندگی روزمره به نظر شبیه به  شکل بالا است. با توجه به اینکه کل روز ما بین این دوضعیت (کار کردن ـ زندگی کردن) به نسبت‌های مختلف تقسیم می‌شود شاید دسته‌بندی درستی باشد. هر چند من چندان با آن موافق نیستم. به نظرم این تصویر همه واقعیت را درباره زندگی نشان نمی‌دهد. بلکه آن را به قاعده‌ای جهان‌شمول و قابل فهم برای همه مردم تقلیل می‌دهد. پیشتر در مطلبی کیفیت در زندگی را گمشده دوران زیست خودمان تلقی و پیرامون آن مباحثی را مطرح کرده بودم. به نظرم اولین چیزی که در تصویر فوق به شکل زیرکانه‌ای پنهان شده همین موضوع است. کیفیت زندگی اندازه حرکت پاندول‌وار ما بین زمان‌هایی است که کار می‌کنیم و زمان‌هایی که قرار است به اصطلاح زندگی کنیم. هرچه این اندازه حرکت بیشتر باشد پاندول زندگی ما طول و عرض ارتفاع بیشتری پیدا می‌کند. البته در اینجا قوانین فیزیک دقیقاً صادق نیستند و تلاش برای کسب کیفیت زندگی بهتر لزوماً نتایج مطلوبی به همراه نخواهد داشت. بیهوده نیست که از قدیم گفته‌اندهر که بامش بیش؛ برفش بیشتر. در نتیجه ضمن تأکید بر آرا و نظرات نوشتار قبلی  می‌خواهم بحث در خصوص پاندول افقی (Life-Work) را متوقف کرده و به موضوع دیگری بپردازم: پاندول عمودی  رؤیاها و علاقه‌مندی‌ها ـ واقعیت‌ها و رخدادها.


شکل بالا تصویری نمادین از همه رؤیاها، علاقه‌مندی‌ها، رخدادها و واقعیت‌های زندگی من تا به امروز را نمایش می‌دهد. همانطور که از ظاهر شکل پیداست در هر دوره از زندگی من علاقه‌مندی‌ها و رؤیاهایی در خودآگاه و ناخودآگاه ذهن من وجود داشته است. اینکه چقدر این علاقه‌مندی‌ها از وقایع و رخدادهای زندگی نشأت می‌گیرد قابل بحث است اما آنچه مسلم است این است که واقعیت وجودی من ناشی از ترکیب اینچنین مقولاتی می‌باشد و به فراخور رخدادهای روی زمین زندگی جهت رؤیاها و علاقه‌مندی‌های فرد تغییر می‌یابند. هرچند ممکن است برخی از این علاقه‌مندی‌های مرزهای روزمره زندگی را به مانند سفری در زمان بپیمایند و در دوره‌های مختلف زندگی همچنان برای فرد به عنوان یک دغدغه ذهنی مطرح باقی بمانند. مانند ابرهایی که با وزش باد  جای خود را تغییر می‌دهند و لزوماً محتوای درون آنها دستخوش تغییرات بنیادی نمی‌شود. پاسخ به این سئوال که آیا رؤیاها و علاقه‌مندی‌ها تماماً محصول وقایع روی زمین هستند و یا عوامل دیگری در آنها دست دارد دشوار است. اما جای جستجو به دنبال پاسخ این سئوال، پرسش‌های مهم‌تری در ذهن من جاری می‌باشند؛ اینکه آیا ممکن است در ادامه زندگی رؤیاها و علاقه‌مندی‌هایی که به دستاوردهای  زمینی منتهی نشده‌اند به کل محو شوند؟ یا اینکه آیا رؤیاها و علاقه‌مندی‌هایی که در ذهن ما به صورت دغدغه دائمی درآمده‌اند وقایع روی زمین زندگی را تغییر نمی‌دهند؟ و اگر تغییرات دو طرفه است آیا ایجاد یک پاندول متعادل بین این دو شدنی و از آن مهم‌تر درست و صحیح است؟ این‌ها پرسش‌های جدید ذهن من هستند که ممکن است برای هرکدام از ما پیش آمده و یا پیش بیایند. رویکرد ما در یافتن پاسخ این پرسش‌ها فردی و وابسته به تجربیات و عمق باور و تلاش ما برای تحقق رؤیاها و علاقه‌مندی‌هایمان بر روی زمین زندگی بستگی دارد و نمی‌توان در مورد آن به یک و یا چند قانون کلی دست یافت. اما یک و یا چند الگو چطور؟

گمشده (Lost)


چند سال پیش در دوران دانشجویی، که کارم از صبح تا شب پرسه زدن در دانشگاه و گذراندن اوقات فراغت با دوستانم بود، همیشه فکر می‌کردم بزرگترهای ما که تقریباً هیچ دوستی از دوران مدرسه و دانشگاه برایشان باقی نمانده و جز خانواده و همکاران آن هم به اجبار شرایط کار و زندگی، با هیچکس معاشرت نمی‌کنند، چقدر آدم‌های بی‌ذوق و کسل‌کننده‌ای هستند! یادم هست اولین بار که با خوش ذوقی دوستانم صاحب یک گوشی تلفن همراه به عنوان هدیه تولدم شدم، برای وارد کردن لیست شماره تماس دوستان و طرف‌های کاری در دفترچه تلفن آن تقریبا نصف یک روز کامل وقت گذاشتم. آن وقت‌ها تماس‌های تلفنی روزانه (و بعضی اوقات شبانه!) بخش بزرگی از معاشرت ما با اطرافیان‌مان را شامل می‌شد. اینقدر که گاهی اوقات تا 100 هزار تومان قبض تلفن برایمان صادر می‌شد و پرداخت آن هم در صف‌های طولانی بانک برای خودش قصه‌ای بود. اما هر بار که به دلیل سرقت یا فراموشکاری گوشی موبایل و یا شماره‌های تماسم را از دست داده‌ام، در نوبت بعدی تعداد شماره‌های کمتری را به گوشی جدید وارد کرده‌ام. در آخرین باری که در همین هفته به دلیل پاک شدن شماره‌های تماس مجبور شدم شماره‌ها را از نو وارد کنم در کمتر از یک ساعت این کار به انجام رسید و یک بار دیگر هم برایم یادآوری شد که تعداد اعضای خانواده، دوستان و طرف‌های کاری دیگر که داشتن شماره آنها ضروری و یا دوست‌داشتنی است کاهش یافته است.


آن وقت‌ها آنچه زیاد بود فرصت برای باندبازی و وقت‌گذرانی با دوستان بود و نداشتن دغدغه‌های امروزی که به تدریج از ما چیزی شبیه پدران و مادران‌مان ساخته و به زندگی ما و اطرافیان‌مان عرضه کرده است. ممکن است ساده‌انگارانه بتوان همه تقصیرها را به گردن مملکت کوفتی، جامعه بی‌فرهنگ و عقب‌افتاده و یا حجم وسیع روزمرگی در شهرهای بزرگ انداخت و یا با قرار دادن خود و دوستان در سیبل انتقادات (نظیر آنچه در گذشته مانند این یادداشت و یا این یادداشت به آن پرداخته شده) درباره بی‌معرفتی، بی‌عملی یا بی‌خاصیتی دوستان و همکاران و یا بی‌فایده و پوچ و بی‌هدف بودن زندگی ساعت‌ها سخن‌فرسایی کرد. کما اینکه بیشتر سال‌های اخیر گلایه‌های دائمی ما از همین دست (برای مثال این پست یا این پست را ملاحظه فرمایید) بوده است. اینکه مدل زیستی ما از این جنبه بهتر از مدل زیستی نسل قبلی نیست (تازه اگر مثال حس‌های نگارنده در این پست یا این پست بدتر نباشد) در حالی که گسترش ارتباطات و رشد انواع شبکه‌های اجتماعی و مجازی اینترنتی و موبایلی رنگارنگ بسیار پر شتاب‌تر از حتی چهار یا پنج سال قبل تداوم دارد؛ به نظر می‌رسد زندگی ما از چیزی خالی است که به آن واقف نیستیم. من برای این ناشناخته عنوان کیفیت را به کار می‌برم. زندگی ما از کیفیت خالی است. اگر بر خلاف بزرگترها از دیدار دوستان قدیمی خوشحال نمی‌شویم و یا وقت نداریم تا فراغت خود را با عزیزان‌مان و کسانی بگذرانیم که به شکل‌های گوناگون و در مقاطع مختلف از زندگی ما بیرون می‌روند؛ این همان نتیجه بی‌کیفیتی زندگی ما است.


در دوران مدرسه باندبازی با هم‌کلاسی‌ها در قالب تیم‌های ورزشی و یا بازی یا اوباشی‌گری زنگ‌های تفریح سرگرمی روزمره زندگی ما بود و به ماهیت کسل‌کننده دوران تحصیل کیفیت و جلا می‌داد. در دانشجویی خواسته و یا ناخواسته این رفیق‌بازی‌ها و باندبازی‌ها تا چند سال تداوم پیدا می‌کرد تا بالأخره بیگ بنگی از راه می‌رسید و جهان خوش و خط و خال مافیایی ما از هم می‌پاشید. در دوران خدمت سربازی مشت آهنین نظام اصلاً مجال نمی‌داد به باند برسیم؛ چه رسد به باندبازی و این خودش تمرینی بود برای قدرشناسی نسبت به همه لحظه‌های زندگی! در محل کار هم مثل همه دوره‌های گذشته باندبازی‌ها بی‌سرانجام بوده و بهترین کارهای گروهی و تیم‌های چابک و دارای همبستگی زیاد هم به دلایل مختلف محکوم به متلاشی شدن بوده‌اند.
ممکن است بزرگترهای ما به دلایل اجتماعی و تربیتی عموماً زیر تیغ وقت‌نگذراندن با دوستان و هم‌سالان خود بوده‌اند و به این وضعیت عادت کرده باشند. اما دانستن این بی‌فایدگی، مزه این عادت را در کام ما تلخ کرده است. هرچند این را هم به ما یاد داده که بزرگترهای ما لزوماً آدم‌های بی‌ذوق و کسل‌کننده‌ای نیستند! بیشتر غصه‌های روزمره ما به خطر از دست دادن دوستانی است که در ایستگاه‌های متعدد مسیر زندگی ما پیاده شده و به راه خود می‌روند. کسی چه می‌داند؛ شاید آنها هم غصه‌های مشابهی داشته باشند؟! ما در یک جامعه کوتاه‌مدت زیست می‌کنیم که طول عمر ارزش‌های فردی و اجتماعی در آن در مقایسه با کل دوره زیست ما بسیار کم است. اینگونه است که هر کدام از ما چندین دگردیسی فکری  (برای مثال این پست را ببینید) را در زندگی خود تجربه کرده‌است. و همین تجربه کردنِ بی‌حاصل‌هایِ مداوم را می‌توان بی‌کیفیت دانستن روندهای زندگی نامید.


من فکر می‌کنم فارغ از همه این روندها و حلقه‌های متوالی تکرارشونده باید راهی باشد تا انسان فقط به حادثه‌ها دلخوش نباشد. ممکن است این راه وجود داشته باشد و ما فقط در شلوغی روزمره خودمان گم شده و یا آن را گم کرده باشیم. ممکن است این راه وجود نداشته باشد و ما باید آن را بسازیم. این سئوالات ذهنی من هستند و در فضای زیست من که به آسانی می‌توان دوستان بعضاً با سوابق طولانی را هم به دلیل تغییر مسیر زندگی‌ها از دست داد؛ به من امید می‌دهند که شاید نظم بی‌رحم زندگی چیزی برای انسان داشته باشد. چیزهایی که داشتن آن یا به دست آوردن‌شان به زندگی کیفیت ببخشد. الان که گمشده در وسط فیلم زندگی هستیم و دوره باندبازی‌ها هم به سر آمده به نظر می‌رسد کاوش و جستجو به دنبال این چیزها تنها کار درست باشد و تا نسازیم‌شان و یا پیدایشان نکنیم در به همین پاشنه خواهد چرخید. به قول شاملو:
جستن؛
یافتن؛
و آنگاه به اختیار برگزیدن؛
و از خویشتن خویش باروئی پی افکندن...

تنهایی و نسبت آن با انزوا (Loneliness & Solitude)


تنهایی یک واقعیت هست؛ هم جنبه فردی دارد و هم جنبه‌های اجتماعی. تنهایی رهاورد زندگی در دنیای مدرن است. یعنی فرد آزاد باشد هرطور که دوست دارد زندگی کند، کار کند، تفریح و معاشرت کند و برای هیچ کدام از چیزهایی که شیوه زندگی یا همان Life Style نام می‌گیرند مجبور نباشد بدون خواسته خودش به کسی جواب پس بدهد. خب، به دست آوردن همچنین امتیازاتی به این راحتی‌ها هم که نیست؛ بعضاً باید براش مبارزه و جدال هم کرد خصوصاً در جامعه ما که چهل پنجاه سال است وسط گذار از سنت به مدرنیته گیر افتاده است. درک کرده‌ام که کسب استقلال فرق نمی‌کند در سطح فردی یا جمعی یا ملی باشد؛ به هر حال پروسه هزینه‌داری هست.

درک کرده‌ام که زندگی انسان پیوند عمیقی با منافعی دارد که برای او نوعی احساس مفید بودن و در جای خود بودن به همراه می‌آورند. انسان‌ها فارغ است از هر رنگ پوست و عقیده و مذهبی طالب رفاه و آسایش هستند و برای به دست آوردن آن تکاپو تلاش روزانه و شبانه دارند. اینکه به عنوان یک پیامد ورود مدرنیته به جوامع، انسان‌ها طالب تنها بودن و تنها زندگی کردن باشند به نظر نمی‌تواند یک هدف ایده‌آل برای ایشان باشد؛ تنها بودن و تنهایی زندگی کردن به نظرم هزینه‌ای است که انسان می‌پردازد تا استقلال و فردیت‌اش در محیط پیرامونی زندگی‌اش به رسمیت شناخته شود.
همچنین درک کرده‌ام تنهایی و انزوا لزوماً به یک معنی نیستند. تنهایی اشاره‌ای به پیرامون فرد و روابط با نزدیکانش دارد ولی انزوا با تعریفی که من درک کرده‌ام قطعاً پدیده‌ای اجتماعی هست و با تنهایی فرق دارد. مثلاً انسان می‌تواند تنها باشد ولی در جمع‌های دوستانه و فعالیت‌های اجتماعی منزوی نباشد و برعکس می‌تواند در بیان افکار و آرا خیلی هم منزوی باشد ولی در جمع خانوادگی و دوستانش اصلا وقت برای یک دقیقه تنها بودن پیدا نکند. اخیراً خیلی مورد انتقاد بودم که چرا تدریس در دانشگاه را رها نمی‌کنم و به زندگی پشت میزی تن نمی‌دهم؛ واقعاً سخت هم هست بعد از متوسط 40 الی 50 ساعت کار نفس‌گیر پای کامپیوتر آدم صبح اول وقت هر پنجشنبه از خواب و زندگی و سلامتی‌اش مایه بگذارد و برود سر کلاس درس برای مشتی آدم غافل از زندگی و مناسبتش جزوه بگوید و بحث و جدل کند؛ اما انجامش می‌دهم چون نمی‌خواهم هم تنها باشم و هم منزوی؛ به نظرم این یک حالت بدتری است؛ انزوا در تنهایی مثل نوعی مرگ تدریجی فوری است. مثل سرطانی که به جای پنج شش سال در کمتر از یک سال آدم را از پا در می‌آورد.

من هیچ شیوه و ابزاری برای پر کردن انزوا جز فعالیت در اجتماع نمی‌شناسم؛ حتی فیسبوک و شبکه‌های اجتماعی اینترنتی دیگر هم بیش از حد شبیه خود زندگی هستند و منزوی بودن و فعالیت نکردن در آنها دقیقاً پیامدهایی مانند حس فراموش شدن و انزوا به همراه می‌آورد. شاید یک نفر باشد دوست داشته باشد وقتش را با وبگردی، تماشای سریال و تئاتر یا کافه‌گردی پر کند و برای اینکه احساس روشنفکری داشته باشد موعظه و خطابه هم بنویسد و منتشر هم کند و بلند بلند هم فریاد بزند. به نظر من به این شیوه زندگی نباید ایراد هم گرفت اما من اینجوری نیستم و اینجوری حس کامل بودن ندارم.

اخیراً درک کرده‌ام تنهایی را می‌توان با کسی قسمت کرد و با شلوغ‌کاری و تجربه هیجان‌های مختلف در محیط پیرامون زندگی اصطلاحاً کمی خانه تکانی داشت. اما برای خروج از انزوای فردی و اجتماعی به نظرم راه دشواری در پیش رو هست. می‌شود دلگرم بود که تنها نبودن می‌تواند کمک کند تا آدم از انزوای درون خودش بیرون بیاید و با دنیای پیرامونش مناسبت جدیدی را توافق کند؛ استقلال و آزادی پیدا کند و کمتر احساس پوچی نسبت به کل زندگی و کائنات داشته باشد. اما برعکسش رو اصلا مطمئن نیستم چون یک ماه و اندی غایب بودن در مجامع دنیای واقعی و شبکه‌های مجازی برایم به خوبی روشن کرده که بیرون آمدن تصنعی از انزوا به ضرب کلاس، و درس و دانشگاه و فیسبوک و میهمانی‌های شبانه و شوخی‌های محیط کار نه تنها میسر نیست؛ بلکه مثل گیر افتادن در مرداب است؛ هر چه بیشتر تقلا کنی بیشتر فرو می‌روی!



پانزده دقیقه (Fifteen Minute)


چقدر خوب است وقتی آدم ساعت را روی 6:15 کوک می‌کند با محاسبه اینکه تا کمی با خودش کلنجار برود برای بیداری و بلند شدن از رختخواب حداکثر 15 دقیقه طول می‌کشد، پس با رفتن به دستشویی و خوردن صبحانه و گرم کردن ماشین حدوداً 7 زده است از خانه بیرون و با کمی تأخیر می‌رسد به سر کار. حالا فرضاً به هر دلیل درونی یا بیرونی ساعت بدن به گونه‌ای کار کند که به جای 6:15 از ساعت 6 هوشیاری به سراغ آدم آمده باشد و همه کارها 15 دقیقه شیفت پیدا می‌کنند جلوتر و دیگر از تأخیر هم خبری نیست و رئیس با قیافه‌ای که ارث پدرش را طلب می‌کند تو را برانداز نمی‌کند و همینجور تا غروب به مدد این 15 دقیقه چشمگیر، از سر کار بیرون می‌زنی همه چی 15 دقیقه شیفت پیدا کرده و در زندگی 15 دقیقه جلوتر از خودت هستی. انرژی مثبت که می‌گویند همین است دیگر؟! حالا دلیلش هر چه می‌خواهد باشد؛ مگر فرقی هم می‌کند؟!



برخی از دوستان به من ایراد گرفته‌اند که زیاد نظریه‌پردازی می‌کنم در اینجا، حالا خوششان بیاید یا نیاید من الان یه هفته است راه‌حل خوبی برای حل مشکلاتم پیدا کردم که مطمئناً از اونی که دوست کم پیدا اخیراً بهش رسیده بهتر جواب میده (چشمک). این راه حل فقط 15 دقیقه وقت لازم دارد. بعد از آن به ازای هر روز از زندگی شما را 15 دقیقه از برنامه‌تان جلو می‌اندازد. امتحانش خیلی راحت است: در لحظه‌ای حساس هنگامی که می‌خواهید از ته دل‌تان صادقانه رفتار کنید، فقط برای 15 دقیقه (بیشتر لازم نیست) به خودتان بقبولانید که فرضاً به کسی که دوستش دارید ابراز علاقه نفرمائید یا فلان موضوع را در بحث داغ پیش رویتان مطرح نکنید یا فلان تماس بی‌موقع را جواب ندهید و غیره و غیره؛ به همین سادگی اینقدر در زندگی در و تخته براتان جور می‌شود و همه کارها به گردش می‌افتد که نگو و نپرس.
من نمی‌دانم از جنبه روانی این مقاومت لحظه‌ای چه اسمی فرضاً در پزشکی یا روانکاوی یا اخلاق یا مذهب و یا غیره و غیره دارد. اما مقدار آستانه‌ای‌اش برای من 15 دقیقه است و رعایت نکردنش نتایج فاجعه‌باری به همراه داشته؛ برای شما چند دقیقه است؟!

تراژدی یا کمدی (Tragedy or Comedy)



داستان‌ها اگه کمدی باشند اغلب یه جور شروع می‌شوند. یه آدم سرگردان یا بی‌دست و پا با کلی آرزوهای بزرگتر از حد خودش، که اغلب همان فانتزی‌های ذهنی نویسنده در دوران مختلفی از زندگی‌اش بوده یا هستند، با کسی یا حادثه‌ای برخورد می‌کنند و موقعیت‌های بعدی قرار است به نشاط خواننده بیافزایند و همان فانتزی‌ها را با زبان بی‌زبانی اثبات و القاء کنند.

داستان‌ها اگه تراژدی باشند هم اغلب یه جور شروع دارند. یه آدم سرگردان یا شکست‌خورده و یا مواجه شده با حادثه‌ای در پلان قبل از شروع داستان که یا آرزوهایش به فنا رفته، یا معشوق از کف داده و یا انسانیتش خدشه‌دار شده و غیره و غیره، با کسی یا حادثه‌ای برخورد می‌کند و موقعیت‌های بعدی قرار است به عمق تفکر خواننده بیافزایند و یا برای القاء و اثبات چیزی در ذهن وی تلاش نمایند.

اگر زندگی یه داستان در حال نوشتن باشه، به نظر تراژدی هست یا کمدی یا هر دو؟ چند وقت پیش یه جمله کنایه آمیز در جایی خوندم که از وقوع تراژدی و کمدی به صورت متوالی با فاصله زمانی چند سال نسبت به هم صحبت می‌کرد با این مضمون که «ما همیشه یا جای درست بودیم در زمان غلط و یا جای غلط بودیم در زمان درست» که اشاره به همان دو وجهی تراژدی و کمدی همزمان دارد. ولی جدا از این استعاره‌ها و کارکلیماتورها ماهیت زندگی واقعاً چیست؟ تراژدی یا کمدی یا هر دو؟



پی‌نوشت: اینجور وقت‌ها که مخ آدم می‌خوره به بن‌بست، یه جمله کدخدامنشانه هست که میگه «زندگی باید کرد». البته این جمله به شکل‌های دیگری هم مطرح شده مثلا «باید زندگی کرد» یا «کرد باید زندگی» یا «زندگی کرد باید» و غیره و غیره و بسته به اینکه ویرگول مربوطه و علامت مفعولی را در کجای جمله اضافه کنی معانی برایت فرق خواهند داشت قطعاً!

پرش ذهنی (Mental Moving on)


پیش‌درآمد: این نوشته با دوز بالایی از خودشیفتگی و توهمای الکی و غرورهای کاذب و دون‌ژوانیسم پست مدرن به رشته تحریر درآمده؛ لذا مطالعه آن برای افراد زیر 30 سال توصیه نمی‌شود!


«۱» نوشت: من نه برنامه مشخصی برای آینده دارم، نه خانواده پولدار، نه شغل مناسب و پر درآمد و نه ظاهر دلفریب و یا گستاخی جنسی (در برخوردهای نزدیک جوری رفتار کنی که طرف مقابل قند توی دلش آب شود!) با چنین اوصافی  در هر رابطه‌ای که در آن دست بالا را نداشته باشی شکست تنها پیامد است.

«۲» نوشت: یک واقعیت راجع به رابطه‌های من اینه که بیشتر اوقات در موقعیت ضعیف‌تر قرار داشته‌ام. چون آدم پررویی هستم و همیشه به سراغ بهترین گزینه‌ها می‌روم بدون اینکه به بضاعت و جایگاه خودم واقف باشم. به همین خاطر وقتی می‌خواهند مؤدبانه نه بگویند به خواسته‌هایم برای ایشان تبدیل می‌شوم به انسان بامحبت و مهربونی که باید احترامش رو نگه داشت. چه می‌دونم بدبخته؛ تنهائه؛ بیچاره‌ست... یا چی و چی ...

«۳» نوشت: اینقدر شکست خورده‌ام در رابطه‌های متعدد که انگار واکسن زده باشند به بدنم؛ اصلا دردم نمی‌آید از شکست‌های جدید و دلم هیچ طوری‌اش نمی‌شود. اینقدر  زخم‌های عمیق کهنه دارد و دوز ناراحتی و غمگینی بالاست که تنش‌های دائمی در رابطه‌ها و غیره و غیره حتی دیگر اشکی هم در نمی‌آورد از آدم؛ تنها احساس خستگی دائمی دست بردار نیست؛ کار سختی انجام نمی‌دهم اما خستگی‌ام در نمی‌رود. فکر کنم از عوارض همان واکسنه باشد.

«۴» نوشت: به هر صورت با وجود همان احساس پوچی همیشگی که دائما در من هستش؛ به دلیل درونیات و بیرونیات نه چندان مطلوب؛ هنوزم احساس می‌کنم جونم بالا نیومده و ورشکستگی‌های عشقی و کاری و اجتماعی و غیره و غیره نتوانسته از زمین بازی بیرونم کنه. من نمی‌دونم به این حس تنازع برای بقا می‌گویند یا چی و چی اما مثل یه دسته آلبالوی ترش که اسید آسکوربیک غلیظ ترشح می‌کنند روی زبان آدم و برق از سر می‌پرانند، پرش‌های ذهنی دائمی دار‌م. این پرش‌ها را دوست دارم و هرکسی هم نمی‌تواند فرکانسش را با این پرش‌ها تنظیم کند به درک (!) مشکل خودش است. من سازم را برای هیچ ارکستری کوک نکردم هیچوقت؛ ذاتا تکنوازم. البته هیچوقت تا این اواخر به این قضیه به این شکل پی نبرده بودم...


پی‌نوشت: من سی سالم است و احساس میانسالی بدی دارم تو این مایه‌ها که هیچکس و هیچ چیز سر جاش نیست. می‌خواهم بلند داد بزنم و اعتراض کنم  و بگم: حالم بهم می‌خورد از دروغ گفتن و دروغ شنیدن راجع به همه چی؛ زندگی، سیاست، مذهب، عشق، رابطه و غیره و غیره...

اعوجاج مغزی (Brain Distortion)



«۱» نوشت: پنجره خانه را که باز میکنی صدای فحش و ناسزای دو جوان درگیر شده با همدیگر در لابلای گرد و غبار و وزش باد غروب دلگیر آخر مهرماه پیچیده و رشته افکار مغشوش آدم را پاره می کند. البته افکار مغشوش شاید بهترین واژه برای توصیف وضعیت توی کله آدم نباشد. چون اصولا مخ آدم بدون اغتشاش به کار نمی افتد و مثل زمین کلنگ نخورده به درد هیچکاری نمی خورد؛ نه کاشتن گل و گیاه، نه نصب تابلوی گردش به چپ ممنوع و نه حفر چاه فاضلاب و ایستگاه مترو.


«۲» نوشت: پنجره ماشین را که باز میکنی غبار سیاه رنگ دود کامیون در حال سبقت گرفتن وسط خیابان تگزاس تو را به سرفه می اندازد و مزه پسته و بادامی که هنگام تماشای پوستر تئاتر «زمستان 66» دیده بودی شبیه گچ شکسته بندی تلخ می شود و یکهو به این فکر فرو میروی که آن هنرپیشه که برق سر صحنه گرفته بودش الان در چه حال است و فرضا اگر جامعه هنری باید از اعضایش حمایت کند پس چرا ترانه علیدوستی زن یه تاجر پولدار میشود و نه همان انسان بخت برگشته که هنوز هم اسمش یادت نیامده و کسالت بار پشت چراغ قرمز باید گذر پر و سر و صدای گروهی دختر و پسر جوان بادبادک باز را از تقاطع چهارراه به نظاره بنشینی و فکر کنی اگر یه روز تو هم به تیر غیبی دچار شدی آیا کسی بعدا تو را اصلا قاطی آمار هنرمندان یا نویسندگان یا شاعران حساب می کند که بعدش مثل خودت استدلال کند چرا فرضا باران کوثری به جای آن موجود مفلوک رفته زن یه آدم بی ربط کذا و کذایی شده است؟


«۳» نوشت: پنجره وال استریت مینی سیتی را که باز می کنی صدای بلند بلندگوی مسجد به گوش می رسد که در حال پخش زیارت عاشورا هست و همزمانم با فرکانسی تقریبا همنوا صدای جارو کردن سریع حیات حالت دیس دیس نوحه های ایام تاسوعا و عاشورا که این روزا بین جوانها مد شده را برایت تداعی می کند و نوسانات مغزی دوباره از سر گرفته می شود تا کسل کنندگی باقی روز که قرار است به خواندن متن و تولید محتوای پژوهشی بگذرد روی اعصاب نباشد...


«۴» نوشت: پنجره فیسبوک را که باز می کنی یک عالمه خبر بی ربط از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در اقصی نقاط پروفایلت دیده می شود و تو یکهو به این فکر فرو می روی که چرا آدم ها عوض می شوند، ولی فراموش می کنند این را به هم بگویند؟ بعدش هرچی میگردی یک نفر را پیدا کنی راجع به این موضوع باهاش حرف بزنی خبری نیست. نه ژان پل سارتر زنده است که با تو چت کند، نه شماره موبایل باران کوثری در فون بوکت هست که بهش زنگ بزنی و نه آدرس پاتوق بادبادک بازها را بلدی که بروی آنجا چند ساعتی اتراق کنی شاید به جای دلهره و تشویش یک دخترخانوم ماهرو یا یک حاج آقای قلچماق سیبیلو در کنارت بنشیند و شنونده درد دلت باشد و بفهمد که خلاصی از روزمرگی خیلی سخت است و آدم بلاتکلیف مثل اینترنت فیلتر شده دو قران ارزش ندارد و نهایتا میشوی یک استاتوس خشک و خالی با حدود ده الی بیست تا لایک دوستانه با این معنی کوتاه و غیرصمیمانه که «خوشمون اومد».


«۵» نوشت: پنجره گذر عمر را که باز میکنی، احساس پیری در دیدن اولین موهای جوگندمی به یادت می آورد که چقدر کار انجام نداده داری و چقدر وقت تنگ شده است....

ما هنوز همانیم؟! (Are We The Same We)

اول می گوید ما هنوز همانیم و هنوز بر همان حرف های قبلی هستیم. بعد کمی فکر می کند و میپرسد: حرف های قبلی آیا می دانستید چه بودند؟



پی نوشت۱: می گویند مردم ایران «حافظه تاریخی» ندارند. اینهم از آن حرفها است. این ملت گرانقدر در شبانه روز اصولا مگر چقدر مطالعه و تفکر دارد که بشود راجع به اندازه حافظه اش و محتوای درون آن صحبتی کرد؟


پی نوشت۲: عکس تزئینی است و اشاره به هیچ چیز نامربوطی که از حافظه تاریخی ملت محترم پاک شده ندارد. ما را به صحنه تصادف شدید رانندگی در سر چهار راه چه کار؟ ما را به چکیدن خون و جان باختن مصدومان بر روی آسفالت داغ تابستان چه کار؟ ما در اخترک چهارم خودمان خوش نشسته و در حال شمردن پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و یکمین هیچ چیز زندگی مان هستیم.

این نوشته عاشقانه نیست

نیمه روشن و تاریک  (این نوشته عاشقانه نیست)
در گذشته آموخته بودم بودن در کنار کسی که به او عشق می ورزی؛ در حالی که حقیقت یا کائنات یا سرنوشت (هر نام دیگری هم که می خواهید می توانید برای آن انتخاب کنید) رقم زده است که هرگز به وصال وی نخواهی رسید؛ سخت ترین لحظات زندگی است.
چند وقتی است مرتبه و موقعیت سخت تری را نیز تجربه کرده ام. تفکر در رابطه با این واقعیت که آن کسی که دوستش می داشتی و عاشقش بودی؛ بی خبر از وضعیت تو در جایی در همین کائنات به زندگی عادی اش مشغول است و تو نه تنها از وصال و دیدار محروم؛ که از آن هم بدتر؛ هماره و فقط اجازه داری از خود و دیگران بپرسی که: آیا او خوشحال است؟؛ آیا او خوشبخت است؟ .... آیا ....
تفاوت این دو وضعیت تشریح شده در آن است که در حالت اول هر آنکس که در اطراف تو به سر می برد تو را درک می کند؛ (یا لااقل وانمود می کند که درک می کند) دلداری ات می دهد؛ دست محبت به سویت دراز می کند. همه به غیر از یک نفر. آنکه دوستش می داشتی ... اما در حالت دوم وضع به غایت اسفبار است. هیچکس تو را درک نمی کند (گاهی اوقات حتی خودت؛ آن زمان که تقلا می کنی به خودت دروغ بگویی و به دنیا مصنوعی لبخند بزنی)؛ از آن بدتر این تو هستی که باید همه چیز را درست کنی؛ نیمه روشن قضایا را درک کنی ....
در وضعیت اول تو تنها کسی هستی که رنج می کشی؛ در حالی که در حالت دوم دیگران از تو می رنجند و تو علاوه بر اینکه باید با تناقضات و مشکلات خود کنار بیایی؛ دائماْ باید مواظب باشی تا به دیگران ناراحتی و یا اندوهی بروز ندهی....

پی نوشت: راستی تولد بیست و هفت سالگی خودم و یک سالگی این وبلاگ مبارک!

این نوشته زنانه نیست

نامه ای به برادرم (این نوشته زنانه نیست)

از چه برایت بنویسم ای برادر؟ بیش از بیست سال است که حرفی نزده ایم با هم. آری بیست سال؛ نزدیک به سن تو. و چه تقصیری با من بوده است. چه تقصیری ...
از چه با تو سخن بگویم ای برادر؟ از چه بگویم که تو ندیده باشی و من لمس کرده باشم؟ از تباهی خیابان؟ یا از نفاق سیاست مداران؟ از سقوط مذهب و جامعه مان بنویسم یا از معشوق واره هامان؟
آیا هیچ نیکی در این جهان نمانده باقی که من از آن با برادرم سخن بگویم؟ اولین مکالمه نباید تلخ باشد. انسان زده می شود. غصه می خورد وقتی صدای گوینده اندوهگین است.
از من تا تو فاصله چند قدم است. و چنین بیگانه ماندیم از هم در عصر و همکلام نیستیم با هم. از آن بدتر همفکر هم نیستیم. همدلیم آیا هنوز یا نه؟
دیده ام ات پای اینترنت و درس
دیده ام ات در کوران بی همدمی
در حسرت کمی شادی
و هیچ نتوانستم کرد برایت. هیچکس دست یاری به سوی ما دراز نکرد. و هیچ کس راهی نشان ما نداد. شنیده بودم که بزرگی گفته بود زندگی مانند بازی شطرج است. تا ندانی همه می خواهند یادت بدهند و هنگامی که آزموده شدی همه در تلاش اند شکستت دهند. اما این قاعده نه چندان ساده هم برای ما رعایت نشد در سالهای گذشته. ما محکوم به شکست بودیم در تجارب اول. در ترم درسی، در سیاست، در عشق، در کار، در . . . و حال که کمی حرکت دادن مهره ها را یاد گرفته ایم هنوز هم در تکاپوی حفظ حیات هستیم. تا نفسی باشد و نظاره گر باشیم بر سرنوشت.
در گذشته می گفتم با خود زندگی باید کرد. مهلتی به فرار اندیشیدم. مهلتی به کار و تلاش دست زدم. درس خواندم و کار کردم. کار کردم و کار کردم. اما دورم از حاصلخیزی انگار. شده ام مثل سکوهای نفتی وطن هفت هزارساله مان. پوسیده و پر هیاهو. آیا تو نیز با من مشابهت داری؟ دریغ اگر پاسخت آری ست. که ما حتی بهر یکدیگر نیز ای عزیزتر از جان، هرگز آموزگار نبوده ایم.
آیا نباید از امروز حرف های خودمانی گفتن به هم را تمرین کنیم؟ باشد، باشد، سخت است اما نوبت اول با من. به هر صورت من برادر بزرگترم. از تو چه پنهان، زنی بود در این حوالی که من سخت می خواستمش. اما او عروس مرد دیگری شد. پاک رفتم از یادش. من بیگانه شدم با مفهوم زن در این سال ها. چه آنها که فقط استفاده گر بودند، چه آنها که فقط نظاره گر ماندند، و چه آنها که به رابطه آمدند و زود گریختند. حرف خودمانی است دیگر، یه کم غلو دارد، اما با اغماض پیامش را دریاب ای برادر. نیست وفا در رسم و عادت شان. و نمی توان سخت گیر بود وقتی همه اینچنین اند. اگر در رابطه با کسی هستی، بی محابا نباش. حتی اگر حس کنند سنگدلی بهتر است. چون آن وقت دلبری نتوانند کرد. بگذریم . . .
از دوست چه خبر؟ اینهمه سال خاطرم نیست از دوست سخن گفته باشی. آه، چه می گویم. ما از چه سخن گفتیم با هم که راجع به دوست پرده سرایی کرده باشیم. حساب دوستان را از حساب زنان جدا کن ای برادر. حتی اگر زنی در زمره دوست درآمد حسابش جداست. تکیه بر دوست آخرین ایستگاه جوانی است. اگر دوستی نداشته باشی که غمخوارت باشد یا محرم اسرارت افسرده خواهی بود. بر ساختن دوستی اهتمام بورز و مواظب سوءاستفاده کنندگان باش. ای کاش یک نفر مثلاً پنج سال پیش همین جمله را دوستانه به من فهمانیده بود. هنوز دوستی های بد عاقبت زندگی جلوی چشمم هست. و چقدر ساده بودم. دوست داشتنی نباش ای برادر، دوست باش. در دوست داشتنی بودن جای معرفت خالی است. نمی دانم منظورم را می فهمی یا نه. دوست بودن با برادر بودن یگانه است.
آه، چقدر زیاد نوشته ام. نمی دانم خواهی خواند یا نه. یا اگر خواندیش، ارتباط برقرار می کنی با فضای نوشته. ترسم بود که پیر شویم و همچنان با صامت بمانیم. دلم پر بود از زمانه. و نبود همدمی جز برادر. اگر تلخ بود ببخش.