دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

گلدن گلوب، فرهادی و دیگر هیچ


گلدن گلوب، فرهادی و دیگر هیچ (Golden Globe, Farhadi & Nothing More)


نه اینکه به غرولند کردن راجع به رویدادهای سینما شهره شده‌ایم در بین دوستان و تمام سال گذشته را به نقد انتخاب فیلم «جدایی نادر از سیمین» ساخته اصغر فرهادی (به عنوان بهترین اثر فیلمساز بنا به نظر منتقدان و دوستان) و نماینده ایران در هشتاد و چهارمین دوره جوایز آکادمی اسکار به سر برده‌ایم؛ لذا ابراز خوشحالی کردن از این فتح‌الباب در جوایز سینمایی اعطا شده به کشتی عنقریب به گل نشسته سینمای ایران نمی‌تواند حداقل از سوی منتقدان  فرهادی و نگاهش به داستان و سینما مورد انتظار باشد؛ اما چون ایشان در هنگام دریافت جایزه از دستان مدونا بسیار مؤدبانه (!) ظاهر شده و اصطلاحاً دست و پایشان را گم نکردند و حرکات ناموزون و دور از شأن به زعم برخی از مدیران بی‌نظیر دستگاه اجرایی فرهنگی ننمودند و البته در بیانات‌شان اشاره نیکویی به صلح‌طلبی ملت ایران داشتند بر یکان یکان آحاد ملت مقرر است به پاس این شهامت و بیان شیوا که موجبات کسب غرور و عزت ملی است کلاه از سر برداشته و لحظاتی به فکر فرو رویم که غیر از صلح‌طلبی چه داشته‌های دیگری را باید در زمره خصائل مردم ایران زمین برشمرد و چرتکه انداخت که کدامشان امروزه موجود و حاضر هم هستند و کدام‌ها به فراموشی سپرده شده‌اند؟!

این کشور جای مجردها نیست (No Country for Singles)



«۱» نوشت: چند سال پیش فیلمی دیدم با عنوان این کشور جای پیرمردها نیست  (برای کسب اطلاعات بیشتر در این خصوص اینجا و یا اینجا را کلیک نمایید) که تظاهرات درونی و بیرونی یک کلانتر ایالتی در آستانه بازنشستگی در محیط زندگی بسیار خشن و نامطلوب اطرافش را به تصویر می‌کشید و ضمن نقد تضادهای اجتماعی،  آینده­ای تاریک و سرشار از نومیدی، و نابودی کامل تمامی هنجارها و قید و بندهای اجتماعی و فرهنگی را برای جامعه آمریکا پیش‌بینی می‌کرد. زاویه دید سازندگان فیلم ستایش از سنت‌های محافظه‌کارانه آمریکایی و انتقاد از ولنگاری و بی‌هویتی نسل جدید در بطن جامعه سیصد میلیونی بود و البته چون مشابه چنین فضایی در بین مسئولان و دستگاه‌های فرهنگی ایران نیز وجود داشت، چندان به مذاق من که خوش نیامد.
«۲» نوشت: چند وقت پیش و بعد از دهه اول محرم امسال در یکی از صفحات شبکه اجتماعی ضاله فیسبوک تیتری با این مضمون که «هفته مد تهران به پایان رسید» دیدم که جمله‌ای معترضه در خصوص سر و ظاهر عزاداران حسینی در محلات تهران محسوب می‌شد و با مشاهدات خودم هم از این ایام مطابقت می‌کرد. حالا نه اینکه دوباره بخواهیم همان حرف‌های همیشگی ضد سانتی‌مانتالیستی خودمان را بازگو کنیم و غرولند و خرده‌گیری راجع به موضوع را آغاز کنیم. اما توجه آدم جلب می‌شود که آن لباس‌های آنچنانی و حرکات شایسته یا ناشایسته و غیره و غیره در این ایام؛ که برگزاری کارناوال‌هایی مشابه هالووین نعوذبالله گویی تنها در هنگام عزاداری حسینی و در پرتو عدم دخالت نیروهای پلیس در به اصطلاح برنامه نظم اجتماعی جامعه میسر بوده و در تمام ایام سال امکان‌پذیر نمی‌باشد.
«۳» نوشت: چند وقتی است که از سمت خانواده مادری (که بیشترین رفت و آمد فامیلی ما را شامل می‌شود) و در پی ازدواج یکی از فرزندان فامیل، جریان به اصطلاح «مجرد ماندن و به دنبال ازدواج نبودن» نگارنده مجدداً فتح‌الباب شده و افراد دلسوز مختلف با فرمت‌های گوناگون خاله‌زنکانه و یا بحث‌های مردانه در تلاش‌اند تا به زعم خویش برنامه زندگانی ابنای بشر را که سال‌ها در گوش‌هامان تلاوت شده و یا در مقابل دیدگان‌مان به تصویر درآمده، مجددا یادآوری بنمایند با این ترجیع‌بند که سی سالگی هم گذشت و دریغا فلانی که تو هنوز هم در مسیر نیستی!
«۴» نوشت: بیشتر دوستان دوران دانشگاه و غیردانشگاه که در مجموعه همسالان خودم هستند یا ازدواج کرده‌اند و یا در شرف رفتن به زیر پرچم زندگانی مشترک هستند و البته خوشبختی و شادکامی هر انسانی مایه انبساط خاطر آدم است، چه برسد که از زمره دوستان نزدیک هم باشند. اما کمی که در خصوص وضعیت و روابط تأمل می‌شود به نظر می‌رسد همه‌چیز آنگونه که وعده شده بر وفق مراد نیست. برای اغلب افراد، این ازدواج جدا از ماجراهای قبل از وقوع (از جدال‌های خواستگارانه گرفته تا شرایط ضمن عقد) و البته دوچندان شدن مسئولیت‌ها بعد از هم‌خانگی و هم‌سقفی با همسران، رهاورد اجتماعی قابل اتکایی به دنبال نداشته. یعنی بیشتر پاسداری از همان عرف‌ها و برنامه‌های زندگانی سعادتمند وعده داده شده هست به انضمام کمی شادمانی جنسی بالای هجده سال دریغ شده از دوران جوانی به عنوان چاشنی روی سالاد فصل میان‌سالی افراد... چه می‌دانم اگر سفری خواستند بروند در راه و در هتل و این‌ها مشکلی پیش نیاید (در مواجهه با حافظان برنامه نظم اجتماعی)، آخر هفته‌های دو نفره در مناطق طبیعی غیرطبیعی و یا گردهم‌آیی‌های دوستانه بیشتر متأهلانه و فامیلی و چشم و هم‌چشمی با زوج‌های دیگر و یا تربیت فرزندان فردای مملکت و غیره و غیره که اگر منصف باشیم با این کیفیت از اجرای اجتماعی‌اش اصلاً آش دهن‌سوزی نیست. وقتی هم انتقاد می‌کنیم می‌گویند «نوبت خودت هم می‌رسد!» و یا «شما را هم خواهیم دید!» سفسطه و فرافکنی از طرفین بحث بالا می‌گیرد.
«۵» نوشت: یک روز تعطیل در حال صرف صبحانه چشمم افتاد به مقاله‌ای در ضمیمه روزنامه همشهری که از مقوله چندهمسری دفاع کرده و ضمن انتقاد به حذف ماده جنجالی 23 از مصوبه جدید مجلس شورا در خصوص شرایط ازدواج مجدد در قانون به اصطلاح حمایت از خانواده ؛ که به گفته فعالان حقوق زنان پدیده چندهمسری را به شیوه قانونی مجاز می‌شمرد؛ از زاویه دیدی مشابه با مخالفان اما در ضدیت با ایشان استدلال می‌کرد که وجود این ماده قانونی به نظام‌مندشدن برنامه چندهمسری کمک می‌کرد و راه سلیقه‌ای رفتار کردن را بر روی مردان هوس‌باز می‌بست و مسئولیت مضاعفی را در خصوص داشتن همسران متعدد متوجه ایشان می‌نمود و منتقد حذف ماده واحده مذکور بود. همینجوری که روزنامه را ورق می‌زدم چشمم می‌خورد به اخبار موفقیت‌های سیاسی چشمگیر ادعا شده در بین تیترهای اقتصادی و حوادث اجتماعی ناگوار که یا به طور ضمنی و یا صراحتاً ناشی از همان عدم اجرای برنامه نظم اجتماعی مطلوب سعادت بشری قلمداد شده بودند.

«۶» نوشت: شبی در منزل یکی از دوستان بودیم و غذا سفارش دادیم. پیک موتوری هنگام تحویل غذا از ما پرسید که آیا خانه را اجاره کرده‌ایم و البته من و دوستم که دلیل پرسش را نفهمیده بودیم توضیح دادیم که بله و صاحبخانه آشنا بوده و تخفیفاتی هم مبذول داشته در خصوص مبلغ اجاره و اصلا متوجه نبودیم که اجاره دادن خانه در محله‌ای پر از خانواده‌های سعادتمند بشری به افراد مجردی چون ما که درست است که تحصیلکرده و مدرس دانشگاه محسوب می‌شویم اما به هرحال همان برچسب مجرد (بر وزن فاسد الاخلاق گویا) خورده است بر پیشانی مبارک و در نظر چنین افرادی موجب تعجب هست اینکه سن‌هامان بالاتر رفته ولی هنوز هم به جای تن دادن به سنت‌های پوسیده اجتماعی (که وعده کرده‌اند به تصدیق هزاران راوی نسلهای مختلف معاصر و غیرمعاصر که نوبت ما هم می‌شود که حلقه‌ها در دست کنیم و قلاویزها در گردن!) برای رسیدن به همان شادکامی‌های بالای هجده سال محدود به زمان و مکان، به دنبال ارتباطی ایده‌آل‌‌تر هستیم در فرمتی انسانی و نه لزوماً عرفی و یا حتی سانتی‌مانتالیستی.


پی‌نوشت: می‌خواهم به نوشته اول برگردم و حرف‌هایم را جمع‌بندی کنم. به نظر می‌رسد اگر در آمریکا برای پیرمردها به عنوان نماد نسل سالخورده در بطن جامعه مصرف‌گرای تبلیغات زده جایی برای عرض اندام و ابراز وجود انسانی در رسانه‌ها و فیلم‌ها و خرده فرهنگ‌های اجتماعی وجود ندارد و هر انسان کهنسالی اگر خوش‌شانس باشد قبل از مرگ در عزلت خانه سالمندان در حادثه رانندگی و یا در درگیری مسلحانه دار فانی را وداع می‌گوید؛ در ایران وضع به مراتب برای مجردها بدتر است زیرا با فرض نسبی بودن ظلم به انسانیت (و در نظر نگرفتن معیارهای حقوق بشری) در مقایسه بیش از نیمی از جامعه ایران هستند که در مناسبات اجتماعی و فرهنگی جایی ندارند و تمامی هنجارهای اجتماعی ابتکاری جایگزین مانند انجمن‌ها و کافه‌ها و پارتی‌ها و شبکه‌های اجتماعی مسدود و محکوم هستند در عرف حاکم و برای افراد آنچنانی (معادل فحش‌های ناموسی کش‌دار) محسوب می‌شود. پیرمرد آمریکایی شاید حرمت و جایگاه اجتماعی ندارد اما فردیت‌اش غیرقابل انکار است و راجع به آن هنوز هم بحث می‌شود در فیلم‌ها و کتاب‌ها. جوان مجرد ایرانی نه حرمت و جایگاه اجتماعی دارد و نه فردیت‌اش به رسمیت شناخته می‌شود و نه اصلاً در برنامه‌های سعادت بشری وعده داده شده اشاره‌ای به وی شده‌است. او محکوم است به رعایت نوبت در اوج گرفتن افیونی (همان به Space رفتن خودمان ـ چشمک) در اثر جنس مرغوب پیچیده شده لای زرورق «ازدواج» تا بلوغ اجتماعی اش را شاید که آینده و در دوران تأهل به رسمیت بشناسند.

من ـ تو ـ او (Me-You-Him/Her)

به نقل از مطلب «عمو زنجیر باف هنوز هم بین کودکان شهر من خریدار دارد» منتشر شده در ایمنا


من به مدرسه می‌‌رفتم تا درس بخوانم.
تو به مدرسه میرفتی؛ به تو گفته بودند باید دکتر شوی.
او هم به مدرسه می‌رفت اما نمی دانست چرا؟

من پول تو جیبی‌ام را هفتگی از پدرم می‌گرفتم.
... تو پول تو جیبی نمی‌گرفتی؛ همیشه پول در خانه شما دم دست بود.
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس می‌فروخت.

معلم گفته بود انشا بنویسید.
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت؟

من نوشته بودم علم بهتر است.
مادرم می‌گفت با علم می‌توان به ثروت رسید.
تو نوشته بودی علم بهتر است؛
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی‌نیازی.
او اما انشا ننوشته بود برگه او سفید بود؛
خودکارش روز قبل تمام شده بود.

معلم آن روز او را تنبیه کرد؛
بقیه بچه‌ها به او خندیدند؛
آن روز او برای تمام نداشته‌هایش گریه کرد.
هیچکس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی‌دانست او پول خرید خودکار را نداشته؛
شاید معلم هم نمی‌دانست ثروت و علم،
گاهی به هم گره می‌خورند.
گاهی نمی‌شود بی‌ثروت از علم چیزی نوشت.

من در خانه‌ای بزرگ می‌شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین‌الدوله می‌آمد.
تو در خانه‌ای بزرگ می‌شدی که شب‌ها در آن
بوی دسته‌گل‌هایی می‌پیچید که پدرت برای مادرت می‌خرید.
او اما در خانه‌ای بزرگ می‌شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می‌داد که پدرش می‌کشید.

سال‌های آخر دبیرستان بود؛
باید آماده می‌شدیم برای ساختن آینده.


من باید بیشتر درس می‌خواندم؛ دنبال کلاس‌های تقویتی بودم.
تو تحصیل در دانشگاه‌های خارج از کشور برایت آینده بهتری را رقم می‌زد.
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می‌گشت.

روزنامه چاپ شده بود؛
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می‌گشت.

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه قبولی‌های کنکور جستجو کنم.
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی.
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود.

من آن روز خوشحال تر از آن بودم،
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است.
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس‌های روزنامه،
آن را به به کناری انداختی.
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه،
برای اولین بار بود در زندگی‌اش
که این همه به او توجه شده بود!!

چند سال گذشت؛
وقت گرفتن نتایج بود.
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی‌ام بودم.
تو می‌خواستی با مدرک پزشکی‌ات برگردی، همان آرزوی دیرینه پدرت؛
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود.

وقت قضاوت بود؛
جامعه ما همیشه قضاوت می‌کند.


من خوشحال بودم که مرا تحسین می‌کنند.

تو به خود می‌بالیدی که جامعه به تو افتخار می‌کند.
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می‌کنند.

زندگی ادامه دارد …
هیچ وقت پایان نمی گیرد …


من موفقم!

من می‌گویم نتیجه تلاش خودم است!


تو خیلی موفقی!

تو می‌گویی نتیجه پشت کار خودت است!


او اما زیر مشتی خاک است؛

[و] مردم میگویند مقصر خودش است.


من، تو، او
هیچ‌گاه در کنار هم نبودیم؛
هیچ‌گاه یکدیگر را نشناختیم؛

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟!


پی‌نوشت‌ها:

1- خیلی وقت بود که انتشار اقتباسی از دسته «از نگاه دیگران» (عنوانی که می‌شود برای بیشتر نقل‌قولهای آغازین این وبلاگ از روی محتواهای فارسی منتشر شده بر روی وب در نظر گرفت) نگارش نکرده بودم و برای تنوع هم که شده زمستان غبارآلود تهران 1390 را با انشای معروف «علم بهتر است یا ثروت؟» پیشواز رفتیم.

2- اولش این نوشته را در صفحه فیسبوکی یکی از دوستانم دیدم و نظرم بهش جلب شد که نویسنده کی بوده و در چه تاریخی منتشر شده، اما هرچی جستجوی گوگلی انجام دادم نتیجه‌ای عاید نشد جز یه عالمه زبلاگ (وبلاگ زرد همسان با نشریه یا روزنامه زرد) که متن را آورده و بالای آن اسم خودشان را ذکر کرده بودند. لذا مجبوراً از معتبرترین مرجع نقل قول کردم و عکس هم انتخابی هستش و ارتباط مستقیمی با نوشته اصلی ندارد. و مرده‌شور ببره هرچی قانون حمایت از حقوق مؤلفین و مجری بی‌عرضه آنرا که اگر یه روزی دو یا چند نفر ابن‌الوقت دعوی شکسپیر بودن را به طور همزمان در این مملکت داشته باشند، به همه‌گی مجوز اظهار فضل داده می‌شود و همه تکثیر می‌شوند در لابلای هفتاد میلیون جهالت و بی‌مغزی دائم‌الوجود در آحاد توده‌های ملت‌های در حال زوال و غیره و غیره!

3- امروزه اگر از هم‌سن و سال‌های من بپرسند «علم بهتر است یا ثروت؟» ممکن است چندتایی شومپرت (فارسی‌اش بی‌ادبانه بود) هنوز از نسل ما باقی مانده باشند که در جواب بگوید «علم» و استدلال و اینها هم بیاورد. اما اگر از نسل دهه 70 پرسش صورت بگیرد، به احتمال قوی اصلاً گزینه «علم» یا تعبیر امروزی‌تر «دانش» را اصلاً بدون داشتن درصد مشخصی از «ثروت» اصلاً کسب‌پذیر نمی‌دانند و ممکن است در جواب بگویند موضوع بهتری مطرح کنید لطفاً؛ برای مثال «قدرت بهتر است یا ثروت؟»؛ یا «س ک س بهتر است یا ثروت؟» و قس علی‌هذا. لذا بعضی اوقات رسد آدمی به جایی که دعا کند پیش‌بینی قوم مایا ای کاش درست باشد و اول ژانویه 2012 روز رستاخیز بشری و پایان دنیا را رقم بزند، حداقل در این قسمت از کائنات!