دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

یادی از گذشته ـ قطعه ناتمام

به نقل از نوشته «قطعه ناتمام» منتشر شده در شماره ۴ و ۵ ماهنامه دیوار مورخ پاییز 1382
به قلم امید مجابی

ــ « ببخشید .... لطفاً.... خواهش می کنم ....
     اگه چند لحظه به من اجازه بدید .... »

# صدای زنگ تـلفن همراه؛
# گفتگوهای بی حاصل؛
# خنده های بی مورد؛
# پایان مکالمه.
# حرکات سریع و نگاه های خشن؛

   صدای بستن درب اتاق؛
   صحبتی نامفهوم در همان اتاق؛
   صدای گریه ای خفیف؛
   باز شدن یک کشوی سنگین؛
   صدای چرخیدن کلید در داخل قفل.
   صداهایی نامفهوم....
   سکوت ....
            فقط سکوت ....

   تیک تـیک ساعـت؛
   پرواز یک پشه در راهرو؛
   جیر جیر پاشنه درب یک اتاق دیگر؛
   صدای گامـها ....
                     صدای صحبتی زنانه ....
   بازهم سکوت ....
                    فقط سکوت ....
   باز شدن قفل یک پنجره؛
   صدای باز شدن پنجره ای سنگین؛
   فشرده شدن یک کلید برق؛
   شکسته شدن سکوت راهرو به وسیله صدای خشن یک کولر؛       
   یکنواختی مجدد پس از دقایقی چند؛
   چرخش مجدد کلید درب اتاق؛
   صدای گامهایی متحیر وهراسان؛
   باز شدن درب اتاق با صدایی ناهنجار؛
   فرار گامهایی نسبتاً کوتاه؛
 
# حرکات سریع و نگاههای خشن؛
ــ « ببخشید .... لطفاً .... خواهش می کنم؛
     فقط چند لحظه .... »

# صدای زنگ تـلفن همراه؛
ــ « ای بابا! .... به جون مادرم فقط یه امضاء می خوام! .... »

در حاشیه
  • مطلب ارسال شده در بالا در یک پاکت نامه حاوی میکروب سیاه زخم قرار داده شده بود به همین دلیل مسئول روابط عمومی ماهنامه پس از باز کردن آن به بیماری مذکور مبتلا و در اولین فرصت در بیمارستان بستری گردید.
  • پس از پیگیری های مدیر مسئول نشریه و همکاری پلیس بین الملل با نیروی انتظامی، نگارنده نامه در سراسر جهان مورد تعـقیب قرار گرفت.
  • رادیو محلی آفریقای غربی لحظاتی قبل اعلام کرد که یک فراری ناشناس در جزیره ماداگاسکار پس از بازداشت به نوشتن مطلب قطعه ناتمام اعتراف کرده، ولی قبل از اینکه به مقامات قضایی کشورش تحویل داده شود با خوردن داروی نظافت به زندگی خود خاتمه داده است!

افسوس به مسند رجایی

به نقل از مثنوی «افسوس به مسند رجایی» منتشر شده در جهان نیوز

سروده محمدرضا ترکی

انگشت جـــــهانیان به دنـــــدان   از مـــــدرک دکـــــترای کـــــــردان
چــــون کار به مــجلس اوفتادش   شـــد مــــوقع رأی اعتـــــــمادش
گـــــویند یکی ز جــمع مـــجلس   پرســــید که ای تو شمع مجلس
پیــــــش از تو به مســـند وزارت   بــــــــــودند رجـــــــــال با وزانـــت
در علــم و ادب هــمه کـمابــیش   بــــــــــودند بــــزرگ دوره خـویش
جمعی هــمه با صفــــات ذاتــی   با [ســــــــــــــــوابق] مـــبارزاتی
بس رنج و شکنــجه دیده بـودند   زندان ستــــم کشـــیده بـــــودند
اکنون تو بـه چــنته ات چـه داری   دارای کـــــــــــــدام افتــــخاری ؟!
فرمـــود که من ز جمله پیشــــم   آیــــــــیـنـه روزگــار خـــــــــویشم
جــــز کـــار و ســـــــــــوابق اداری   "پی اچ دی" یی دارم افتــــخاری
یک مـدرک دکــــترای آکــسفورد   ممهور به مهر شخص جان فورد!
مجلس چو شنید گفته ، دادش   یـــــــــــکپارچه رای اعـــــتمادش
گــفتند وزیـــر شــو به شـــــادی   در دولــــــــــــت احـــمدی نــژادی
گـــفتند تو نـــور چــــشم مـایی   الــــبته نــــــبود اگر مــــــشایی!!
یک هـــفته نــرفته شـد مــــدلل   آن مـــــــــدرک دکـــتراست مختل
یک مـــــــــــرتبه تــــق آن درآمد   بــــــــــــن پـــایه لـــــــق آن درآمد
مــــعلوم شد از طریـــق تحقیق   بر مــــردم رنـــد نه، که هر بــیق،
کــــــــردان نه که دکــــترا نـــدارد   لیـــــسانس هم از قــــــضا ندارد!
خــــــود گفت مــرا به جعل دادند   خرمـــــــهره به جای لــــعل دادند!
افســـــوس به مســــند رجــایی   کــــــــردان بـنشسته و مـــشایی
هر کــــــس به زمانــــه دل ببندد   الــــــــبته به ریــــش خود بــخندد!

گداهای بارون دیده

به نقل از داستان «گداهای بارون دیده» منتشر شده در بیست و پنجمین کتاب مترو

به کوشش ابولفضل محترمی

نقدی بر کنعان

تلفن که زنگ زد با خودم گفتم حتماً امیر است. حدسم درست بود. بعد از احوالپرسی گفت که ساسان خیلی دیرش می شود و سانس ساعت 9 سینما آزادی برایش مناسب نیست. خب این دفعه هم نشد؛ ان شاءالله فیلم بعدی. از آخرین فیلمی که در شهرفرنگ دیدم بیشتر از 15 سال گذشته است. شاید هم بیشتر. زمان از دستم در رفته. فیلم مانی حقیقی بهانه خوبی بود که به همراه دوستان یه سری به خاطرات کودکی مان بزنیم. که البته این دفعه هم نافرجام ماند.
هنگامی که به همراه امیر، حنیف و ساسان وارد سالن شدیم چند دقیقه ای از شروع فیلم گذشته  بود. اما ریتم آغازین فیلم که بیشتر به معرفی شخصیت های داستان می پرداخت تند نبود. به همین خاطر گمان نمی کنم چیز خاصی از دست رفته باشد. اولین چیزی از فیلم که توی ذوقم زد غیر واقعی بودن سناریویی بود که کنش و واکنش شخصیت ها بر اساس آن شکل می گرفت. سرزده وارد شدن آزاده (افسانه بایگان) و مشکل چمدان های توقیف شده، اصلاً در فضای فیلم جا نیفتاده بود. به خصوص آنکه هر دو مأمور فرودگاه بسیار سیاه تصویر شده بودند و من هنوز نفهمیدم کارگردان دقیقاً چه برداشتی را می خواست به ذهن تماشاگر متبادر سازد.
سفر به شمال و قهر کردن آزاده به دلیل آنکه مینا (ترانه علیدوستی) می خواست شبی او را تنها بگذارد و به همراه همسرش مرتضی (محمدرضا فروتن) به شمال برود خیلی بچه گانه جلوه کرد. محمدرضا فروتن با وجود بازی خوبش اصلاً در کاراکتر یک مرد چهل پنجاه ساله که پانزده سال از همسرش (شاگرد سابق) بزرگتر است جا نیفتاده بود و همان تیپ عاشق جاهل فیلم دوزن بود!
استدلال های مینا برای اصرار به طلاق و سقط جنین (می خواهم تنها باشم، کسی منتظرم نباشه و ...) اصلاً سنخیتی با تصور یک آدم از فردی متعلق به طبقه متوسط جامعه ندارد. به قول حنیف آخه اینم شد دلیل؟ به نظر می رسد فیلمنامه در این رابطه چیزی کم دارد. شاید هم ناشی از تیغ سانسور باشد. ما که نمی دانیم.فصل آخر فیلم هم می توانست خیلی واقع گرایانه تر تمام شود. کارگردان چندین موتیف پایانی خوب را (مثلاً صحنه ای که بحث بین مرتضی و مینا بالاگرفته و صدای بوق کامیون گفتگو را ناتمام باقی می گذارد می توانست پایان تعلیق وار بهتری باشد) رها کرده و در جستجوی سوژه ای معناگرا (دخیل بستن به درخت و نذر برای زنده بودن آزاده در ازای لغو سفر تحصیلی به کانادا و طلاق از همسر!) تماشاگر خاص واقع گرا ـ که برای یک پایان هالیوودی به سینما نیامده است ـ را دلزده می کند.
به نظر من فیلمنامه جاهای خوبی برای کاوش و بررسی داشت. اگر به جای حرکت مستقیم در سناریو، کارگردان از اپیزودی کردن داستان بهره می گرفت به نظرم کاراکتر علی (بهرام رادان) در مثلثی که با مرتضی و مینا داشت بهتر برای تماشاگر جا می افتاد. حال چرا نویسنده و کارگردان به مینمال گرایی و اشاراتی مختصر به ماجرای 15 سال قبل اکتفا کرده اند، یا سلیقه ایشان بوده و یا سلیقه دیگرانی که ما نمی دانیم چرا اصلاً با کاراکتر علی در فیلم کنار نیامده اند!
فیلم که تمام شد ساعتی با دوستان بحث کردیم و برداشت کلی ام از بحث نوشته ای شد که در بالا آمد. شاید زیادی سخت گیرانه است. به قول امیر اگر هیچی هم برای تفکر نداشت، لاقل بهانه ای شد تا بعد از مدت ها در سالن سینما (و البته نه در سینما آزادی!) دور هم جمع شویم و این خودش دوست داشتنی تر از فیلم به نظر می رسید!