پیشدرآمد: چند روز پیش در محفلی دوستانه بودم و همان بحث قدیمی و تکراری محفلی بودن ادبیات و هنر روشنفکری در ایران در گرفت و اشارات متعددی که به مقوله «فلسفه هنر» و «مدیوم اجتماعی» مطلوب برای نشر اندیشهها و رویکردها صورت گرفت و البته به دنبال آن سه شب بیخوابی مزمن و سرعتهای بالای 150 در جادههای خارج شهر و ضیافتهای کامیاب و ناکام و غیره و غیره و اکتشاف بیوقفه چیزهایی که در طی این چند روز در جاهای مختلف جا گذاشتهای، آمپر مغز را آنچنان بالا بردهاست که نگو و نپرس. در فراغتی که آخر هفته به دست داد کتابی خواندم و قسمتی از آن را که خیلی به دلم نشسته در ادامه آوردهام.
قسمتی از داستان «برو ولگردی کن رفیق» از کتابی به همین نام نوشته مهدی ربی
«مدام با خودم فکر میکردم کجا میخواهند بروند؟ چطور توانستهاند به این سرعت تغییر مسیر بدهند؟ چطور توانستهاند به جوابهایی محکم برسند و عمل کنند؟ خبرش را داشتم؛ بعضی از بچهها توی یک هفته سه بار خواستگاری کردهبودند. یعنی به طور متوسط در هر دو روز از یکنفر خواستگاری میکردند و احتمال بردن را افزایش میدادند. برایم باورکردنی نبود. آن هم بعد از دهها جلسه تخصصی و سخنرانیهای جورواجور و نشستهای خودمانی. ماهها بود که موضوع جلساتمان از «مبارزه مدنی»، «عدالت اجتماعی» و «حقوق شهروندی» جایش را داده بود به «جنسیت»، «عشق» و «ازدواج». اما توی همان جلسات هم هنوز نتوانسته بودیم حتی به این نتیجه برسیم که چرا باید ازدواج کنیم. چه برسد به اینکه آیا عشق همان ازدواج است؟ آیا آدم باید با عشقش ازدواج کند یا بهتر است عشقش را رها کند و فقط از دور تماشایش کند و موسیقیهای غمگین زندگیاش را به یاد او گوش کند؟
من مثل همیشه کاسه داغتر از آش شده بودم. بیشتر از همه مطالعه میکردم و کلی کتاب و جزوه و عکس و فایل PDF به بچهها میرساندم. برای من همه آن کارها جدی بود. واقعاً میخواستم به جوابی برسم. اما باز هم دیگران زودتر از من عمل کردن را شروع کرده بودند. همه داشتند کارهایی میکردند. مسیری برای زندگیشان انتخاب میکردند، راهی. دختری را با خود همراه میکردند؛ دفترچه تحصیلات تکمیلی میخریدند. خودشان را به نظام وظیفه معرفی میکردند برای خدمت. اما من مانده بودم و با دهان نیمهباز نگاهشان میکردم. باید کاری میکردم. باید خودم را میرساندم. باید به چیزی آویزان میشدم. مسابقه شروع شده بود و من داشتم عقب میافتادم. مسابقه موفقیت، مسابقه ازدواج، مسابقه اشتغال....»
«۱» نوشت: سانتیمانتالیسم واژهای توصیفی در هنر و ادبیات است که به چشمداشت نویسنده یا هنرمند به وقوع نوعی واکنش عاطفی از سوی مخاطبانش اشاره دارد که با واقعیت موجود در اثر هنری تناسبی نداشته باشد و یا زمینه لازم برای آن فراهم نشده باشد. یعنی فرضا اگر اثر رئالیستی باشد برداشتی سورئالیستی در مخاطب رخ بدهد و یا برعکس از اثری که قصد آن نمادسازی باشد یک برداشت واقعی و نامربوط به منصه ظهور برسد. یک مثال مشهور در این زمینه مربوط به سال 1386 میشود که انتشار یک کمیک استریپ در روزنامه ایران برداشت ضدقومیتی در اذهان برخی از مخاطبان آن نشریه ایجاد کرد و با اینکه مانا نیستانی (خالق اثر) چندین بار در مصاحبهها و موقعیتهای مختلف صراحتاً اظهار داشت که قضیه اینگونه نبوده باز هم این برداشت سانتیمانتالیستی تداوم داشتهاست.
پیشدرآمد: این نوشته بیانگر یک دیدگاه انتقادی نسبت به مدیریت ورزش قهرمانی است و مطالعه آن برای افرادی که شدیداً از موفقیت و کامیابی ورزشکاران ایرانی در المپیک اخیر احساس غرور و سرور ملی دارند و چشمهایشان را بر واقعیتهای جامعه ورزش ایران بستهاند توصیه نمیشود.
المپیک 2012 لندن تمام شد و ایران با کسب 4 طلا و 5 نقره و 3 برنز در جایگاه هفدهم ایستاد. احتمالا مسئولان ورزشی بسیار شادمان و مسرور هستند که به ما ملت اخیراً مجازی و پوک شده اثبات کردهاند میتوان با ساز مخالف کوک کردن و فحش دادن به دنیا هم صاحب عنوان و جایگاه جهانی بود. برای آنها اینکه در بین پنج هزار ورزشکار سهم ایران فقط پنجاه و چند نفر بوده چه اهمیتی دارد؟ چه اهمیتی دارد میلیونها استعداد و تلاش فردی ورزشکاران بسیاری به دلیل بیکفایتی مدیران و دخالتهای سیاستمدارن به باد رفته است؟ وقتی ورزش قهرمانی فقط ویترینی از افتخارات قابل سرقت باشد تا مهر تأییدی بر عملکردها بزند دیگر چه اهمیتی دارد چرا از بین اینهمه فرصت ورزشی فقط تعداد معدودی سهمیه به ایرانیان اختصاص داده میشود؟
تا وقتی مسائلی نظیر چگونگی پوشش شرکتکنندگان و مسابقه دادن یا ندادن با این و آن بالاتر از مسائل فنی و تخصصی ملاک حضور ورزشکاری با پرچم ایران در یک مسابقه ورزشی است چه انتظاری بیشتر از رتبه هفدهم میتوان داشت؟ تا وقتی کمیته بینالمللی المپیک و وزارت ورزش و جوانان در انحصار افراد فاقد صلاحیتهای ورزشی است و قهرمان شدن تلاشهای یک جوان از آنِ مسئولین و شکستش ناشی از عدم تمرین و آمادگی او قلمداد میشود جز یک شادمانی لحظهای چه چیزی عاید یک ملت بیحافظه و مجازی میشود؟
این روزها رسانههای ورزشی و سیاسی و اجتماعی و غیره و غیره پر از اخبار قهرمانی و کسب رتبههای جهانی است و موفقیت افراد گمنامی که در طی چهار سال شاید کلا یک درصد از کل پول و بودجهای که صرف ورزش کشور میشود به آنها اختصاص داده شده تا ملت از یاد ببرند ورزش غیرقابل افتخار ملی و باشگاهی چگونه تمام استعدادها و سرمایهها را بر باد داده؛ تا امثال علیآبادیها و رویانیانها بدون ترس از تمام نتایج کسب نکرده با خیال راحت بر صندلیهای ریاست تکیه بزنند و از اخلاق ورزشی برای ملت تشنه اثبات نقش اعتقادات سخنسرایی کنند.
این روزها ملت جمعیتی پرچم به دست در سالنهای ورزشی است که اگر نحوه لباس پوشیدن و شادمانی کردنش مطابق آییننامهها نباشد تصویری در رسانههای به اصطلاح ملی ندارد و البته هیچکس هم به روی خودش نمیآورد که معلوم نیست چرا دهنکجی مسئولان ورزشی را به خاطر تشویق کردن قهرمانانی که چندان هم در خاطرش نمیماند تحمل مینماید. وقتی هیچکس و هیچ چیزی سر جای خودش نباشد دیگر چه اهمیتی دارد قهرمانان ورزشی مثل مهرههای بازی شطرنج مورد استفاده ابزاری باشند و کار به جایی برسد که حتی دوربینهای رسانهای حریمهای خانوادگی منطبق بر آییننامهها را برای اثبات حقانیت شعارهای دولتی به ثبت برسانند؟
«۲» نوشت: در فضای جنگ سرد بین آمریکا و شوروی یک نزاع فرهنگی ـ هنری عمیق نیز بین بلوکهای شرق و غرب برقرار بود که در میادین ورزشی، سبکهای موسیقی و فستیوالها و جشنوارههای هنری برگزار شده در آن دوران مصادیق بسیاری از این رقابت زیرپوستی قابل مشاهده بودهاست. فستیوال دختر شایسته نیز از قاعده مورد نظر مستثنی نبوده و هرساله به عرصهای برای تبلیغ و نمایش مؤلفههای فرهنگی بلوک غرب در برابر جو تبلیغاتی ضد سرمایهداری شوروی و متحدانش بدل میگردید. پس شاید اعطای تاج شایستگی و لباسهای فاخر و توجه به شایستگیهایی که فقط دختران مرفه جوامع غربی در آن دوران میتوانستند آنها را اکتساب بیمنظور نبوده و جزئی از همین تقابل فرهنگی با تفکر پرولتاریای شوروی بوده است. اما با فروپاشی شوروی و پیامدهای اجتماعی و سیاسی دهه 1990 از عظمت و شکوه این مراسم به تدریج کاسته شده است. به گونهای که بر خلاف چند دهه قبل در همان جوامع غربی تبلیغ کننده این خرده فرهنگ، Miss World مخالفان سرسختی در بین فعالان حقوق اجتماعی و فعالان مدافع حقوق زنان پیدا کرده که معمولا همزمان با برگزاری جشن پایانی تظاهرات اعتراضی نسبت به آن برگزار مینمایند.
«۳» نوشت: اینکه خارج از دریچه اخلاق و تفکرات ایدئولوژیک با چنین پدیدههایی مخالفت میشود کمی عجیب به نظر میرسد، اما مخالفان فستیوال Miss World در بین فمینیستهای دو آتشه انتخاب دختر شایسته را نوعی توهین به تواناییهای زنان تلقی میکنند و معتقدند توجه به «زن بودن» و بررسی «شایستگیهایی که از یک زن باید انتظار داشت» یک سنت فکری مردسالارانه است که تصویری فانتزی و عروسکوار و به دور واقعیتهای انسانی و اجتماعی زنان را مطلوب میانگارد و تبلیغ و تشویق زنان به کسب این فاکتورهای جنسیتی نقض حقوق اجتماعی ایشان محسوب میشود. در نگاه بیشتر این دسته از فعالان حقوق زنان فستیوال مذکور مانند سالنهای مد و کلوبهای شبانه نگاهی افراطی به جاذبههای جنسیتی زنان دارد و در معرفی زن به عنوان موجود ضعیفتر با تفکرات ایدئولوژیک و مذهبی همداستان است.
«۴» نوشت: برخی از فعالان معتدلتر حقوق زنان هم هستند که بیشتر به کیفیت برگزاری این نوع جشنوارهها اعتراض دارند و نوعاً معتقدند شایستگیهای مطلوب چنین برنامههایی در بدنه جامعه این انتظار را ایجاد میکند که همه دختران باید درصد قابل قبولی از همه این شایستگی فردی و اجتماعی را دارا باشند و اگر اینگونه نباشند فاقد ارزش انسانی و اجتماعی هستند و اگر دختری باشد که فرضاً همزمان نه شاعر است نه مهارت در نواختن ساز دارد و یا تسلط به زبانهای خارجی، ممکن است اعتماد به نفسش را از دست بدهد. چون این قبیل فستیوالها در جنس مخالفش این توقع را ایجاد کرده که داشتن همزمان این تواناییها انتظار بالایی نیست و دیگران انجام دادهاند.
پیشدرآمد: چندی پیش در جمعی مرکب از تنی چند از سادات علوی (رحمالله علیهم) که نگارنده خیلی ارادت به ایشان داشته و دارد، و همچنین افراد معلومالحال سانتیمانتالیستی که جملگی اسلام ناب وانهاده و پای در راه گمراهی کرده بودند، پیرامون موضوع ضاله و بسیار شبهه برانگیز دوست اجتماعی (Social Friend) بحث مفصلی داشتیم که در آخر آنچنان افتراق در بین دورنماهای فکری جمع حکفرما بود که مطابق معمول جمعبندی و نتیجهگیری از مشروح مذاکرات میسر نشد و هر که ساز خویش زده و با خویشتن خویش هاراگیری (!) کرده و غیره و غیره...
«۱» نوشت: بر طبق یک تعریف نه چندان دقیق ولی قابل اتکا دوستی اصطلاحی است که اشاره به توصیفی از سطح رابطه بین دو یا چند موجود اجتماعی دارد. رابطه دوستانه معمولاً شامل درک دوجانبه، احترام و محبت بوده و شامل همنشینی، معاشرت و گفتگوی انسان با افرادی که به آنها علاقه و محبت دارد میشود. این دوستی و ارادت و محبت یا بیواسطه و مستقیم است و یا مجازی و نیازمند واسطی است که انسان به وسیله آن به دوست دستیابی داشته باشد. رابطه در این تعریف مشخصههای قابل درکی را برای تفکیک از انواع دیگری نظیر روابط کاری یا روابط خانوادگی بر میشمرد. اما جدا از این تعریفهای آنچنانی مسأله سطح دوستی و کیفیت رابطه زمانی بغرنج میشود که دوستی میان دو جنس مختلف مطرح باشد. در فرهنگهای گوناگون این مسأله به شکلهای مختلفی در چارچوب قوانین و یا هنجارهای اجتماعی قرار میگیرد که خیلی قصد ورود به جزئیات آن ندارم. لذا فقط بر همان موضوع دغدغه بحث اگر تأکید شود شاید نتیجه بهتری در بر داشته باشد.
«۲» نوشت: در دهه 1370 که جوانی امثال نگارنده هم در آن سپری شد ارتباط داشتن با جنس مخالف چارچوبهای اجتماعی و مذهبی بسیار سختگیرانهای داشت، به گونهای که افراد اغلب داشتن این ارتباطات را کتمان میکردند تا مبادا اثرات اجتماعی ناخواسته و عمدتاً ناگوار بعداً دردسرساز نشود و غیره و غیره. لذا این جمله که «فلانی دوستدختر فلانی است» برای اشاره به سوم شخص خیلی پر کاربردتر از اشارات اول شخص و یا دوم شخص مانند «فلانی دوستدختر من است» یا «دوستدختر فلانی هستم» بود و این طبیعت فضای اجتماعی نامطلوب دوران ما بود و گلهگذاری از آن دوران را قبلا بارها و بارها (برای مثال اینجا و اینجا را ملاحظه بفرمایید) انجام دادهام و تکرار مکررات فایدهای ندارد که عمر ما به فنا رفته و غیره و غیره.
اما دوگانه «دوستدختر/دوستپسر» نه بهترین و دقیقترین توصیف برای رابطه با جنس مخالف که شاید پرکاربردترین توصیف بود. به خاطر قرار داشتن در همان ظرف زمانی ذهنیت امثال بنده معطوف به همان تفکرات دهه هفتادی باقی مانده و کمتر تغییر هم کرده اما مگر نسیم که چه عرض کنم، طوفان تحولات اجتماعی متوقف میشود؟
«۳» نوشت: چندسال ابتدای دهه 1380 که ما هنوز دانشجو بودیم گسترش محدود و کنترل شدهای از روابط بین زن و مرد در جامعه در حال شکلگیری بود که در برابر عبارت دوگانه «دوستدختر/دوستپسر» اغلب از عبارت دوگانه دیگری تحت عنوان «فقط دوست» یا «Just Friend» برای توصیف آن استفاده میشد و بیانگر وجود رابطهای بین زن و مرد بود که در آن داشتن ارتباط جنسی و همخوابگی از لیست اهداف طرفین رابطه حذف و تلاش میشد با رعایت مرزهای توافق شده یک نسخه توسعهیافته از چگونگی ارتباط داشتن با پسرها و دخترهای فامیل در فضای گستردهتر و البته با افراد غیر فامیل تجربه شود. با تکامل این رویه رفتاری به تدریج «فقط دوست» بودن سبکی از ارتباط بین سه نوع ارتباطی دوستانه، فامیلی و کاری را پوشش میداد (شکل بعدی را ملاحظه فرمایید) و هنوز هم کارایی خود را در بین گویندگانش در دهه 1370 به خوبی حفظ کرده است.
«۴» نوشت: اکنون یک پرسش مطرح است: آیا «دوست اجتماعی» مفهومی تکامل یافته در ادامه سیر تحولات اجتماعی و ارتباطی است که «فقط دوست» بخشی از آن را توصیف میکرد؟ اگر اینگونه نیست پس اشاره به چه موضوع و مفهومی دارد؟
در مقام پاسخ شخصی به این پرسش باور بنده بر آن است عبارت دوست اجتماعی احتمالاً یک عبارت جعلی است. شاهد این مدعا این است که در هیچ دانشنامه و یا فرهنگنامهای این عبارت به صورت مستقل و با هدف ارائه تعریف دقیقی از ذات و یا کیفیت رابطه به کار برده نشده و تنها به عبارات و کلمات با مفاهیم و معانی مشابه پرداخته شده است. لذا دوست اجتماعی واژهای است که قرار است به صورت نیابتی برای توصیف شرایط خاص دیگری (فراتر از دوستپسر/دوستدختر یا Just Friend) در رابطه داشتن با جنس مخالف به کار رود. برای مثال دوستی گروهی از دختران با گروهی از پسران که علاقههای مشترکی دارند و احتمالا وجهه بیرونی این علاقههای مشترک در بازیهای گروهی یا سفر و گردش گروهی متبلور میشود میتواند واجد شرایط این عنوان نیابتی باشد. به عبارت دیگر بحث اجتماعیسازی علاقهمندیها میتواند یک پایه برای شکلگیری نوع دیگری از رابطه بین افراد مختلف باشد که نه در چارچوب «دوستپسر/دوستدختر» میگنجد و نه «فقط دوست» و نه انواع دیگری از ارتباط که به اهداف خانوادگی و یا شغلی وابستگی دارند.
اما آیا این توصیف قابل توضیح و دفاع است؟ تحقیقات مختصری که نگارنده در وبلاگها و وبسایتهایی که به موضوع پرداختهاند انجام داده (برای مثال اینجا و اینجا و یا اینجا و اینجا را ملاحظه نمایید) نشان میدهد اینگونه نیست و اغلب نویسندگان این عبارت را برای توصیف چیزی که ما فلکزدگان بدبخت و عذب دهه 1370 (!) در گذشته به صورت عرفی میگفتیم: «طرف با بیشتر از یه نفر رابطه داره» به کار میبرند. قدیمیترها اصطلاحات «تکپر» و «صدپر» را هم اگر شنیده باشند، الان احتمالاً «دوست اجتماعی» مترادف با «صدپر» در ذهنشان تداعی شدهاست. لذا اگر این توصیف اخیر صحت داشته باشد عبارت «دوست اجتماعی» برای توصیفی مؤدبانه از همان رفتارهای ناهنجار دهه 1370 و 1380 در دوران حاضر و بین جوانان و نوجوانان به کار میرود و دنباله یک روند تکاملی در ارتباطات و رفتارهای اجتماعی نیست.
پینوشت: طبق معمول رودهدرازی را به حد اعلا رسانیدم و لذا عذرخواهی از سیدین علوی عزیز و سانتیمانتالیستهای اجتماعی و مغزی و اذناب و سایر روشنفکران و تاریکفکران و قس علی هذا ضرورت دارد و غیره و غیره. در جمعبندی فقط این پرسش را به بحث میگذرام که کدام توصیف درست است؛ «دوست اجتماعی» قرار است بیانگر شکل جدیدی از ارتباطات در فضای ارتباطی قرن بیست و یکمی باشد و یا نوعی تعارف اجتماعی یا واژهسازی و شانتاژ گفتاری جدیدی است برای در زرورق پیچیدن همان مفاهیم دهههای پیشین؟
پیشدرآمد: حاضرم شرط ببندم تا همین چند وقت پیش حداقل نصف کسانی که این مطلب را میخوانند نمیدانستند اصولا ملارد کجا هست. شاید اوضاع بدتر هم باشد یعنی اگه نمیگفتی ملارد اسم یک محل هستش اغلب فکر میکردند باید نوعی خوراکی و یا یک نوع پرنده فصلی باشه و غیره و غیره!
«۱» نوشت: دم ظهر بود و نشسته بودیم عقربههای ساعت را تماشا میکردیم که کی ساعت یک میشود تا کلاه برداشته و شتابان به سمت خروجی پادگان رهسپار شویم. فرمانده که گاهی اوقات بذلهگویی میکرد آخر وقت اداری آمد موضوعی را مطرح کند برای ایجاد فراغت بین جمع که ناگهان صدایی شبیه سقوط یک جسم بسیار سنگین ساختمان را لرزاند. ما همه سراسیمه از ترس اینکه قضیه چه بوده به سالن آمدیم و با منظره هراس عمومی کلیه سربازان و سرهنگها با همان هیأتهای نظامی رنگ و رو رفتهشان به این طرف و آنطرف میدویدند مواجه شدیم و سریعاً همگی به این نتیجه رسیدیم که زلزله آمده است و از ساختمان بیرون زدیم ... اما غروب که به خانه رسیدم خبردار شدم که جریان نه سقوط جسم سخت بوده و نه وقوع زلزله؛ بلکه انفجاری مهیب بوده در محله پاییندست خودمان یعنی همان شهر واقع در پایان جاده؛ جاده ملارد.
تعداد نامعلومی کشته و زخمی در اثر انفجار در یک پایگاه نظامی آنهم در نزدیکی ملارد؛ شهر در قرق نیروهای انتظامی با اون لباسهای تیره و باتومهای چرخان انگاری که شورش شده باشد؛ مغازهها تعطیل شده و شیشهها شکسته و ترافیک سنگین ... و البته بعد از چند روز «نوستالژی ملاردی» همه آبها از آسیاب میافتد و حتی آن خانوادههای داغدیده هم به تدریج فرزندان از دست دادهشان را از یاد میبرند چون اگر متوسط خانوار در ایران چهار نفر هست در ملارد اگر خانوادهای شش نفر باشد کم جمعیت محسوب میشود و اینها غم از دست دادن فرزندان را نیز به مرور زمان از یاد میبرند چون تنازع برای بقا و تأمین شام بقیه بچهها با نوازشهای مختصر حکومتی تا ابد از یاد ایشان نمیرود.
«۴» نوشت: همین اواخر یک روز شنبه به علت ده دقیقه خواب ماندن مجبور شدم ترافیک سنگینی را در بزرگراه همت پشت سر بگذارم و هنگام ویراژ دادن جریمه هم شدم و تازه پلیس محترم به دلیل اینکه باید به صبحگاه میرسیدم دلش به رحم آمده و فقط به جریمه اکتفا کرد. در حال دیر که به پادگان رسیدم و صبحگاه از دست رفته بود. به همین خاطر برای تکمیل آمار به اتاق اداری معاونت که در آن مشغول به خدمت بودم رفتم تا شاید بشود جلوی رد شدن یک نهست ناقابل بعد از هشتاد کیلومتر راهپیایی بامدادی را به طریقی گرفت. وقتی سروان اداری علت تأخیر را پرسید و دوری راه و ترافیک را به عنوان دلیل شنید کنجکاو شد بداند من از کجا میآیم پادگان و نمیدانم چرا هنگامیکه میخواستم نام محلمان را بگویم ناخودآگاه توی همان حس نوستالژی ملاردی به جای محل زندگی فعلی نام محل ده سال قبل آمد به زبانم و گفتم:«ملارد جناب سروان» و پنداری که این کلمه اسم رمز یک عملیات نظامی باشد یا خبر پیروزی در جنگ یا پذیرش آتشبس چنان گل از گل فرمانده شکفت که بدون هیچ توضیح خاصی به سربازش دستور داد غیبت من را پاک کند. من هم هنگام خروج از اتاق اداری با تعجب فکر میکردم که این سروان بچه نیشابور هست و چرا باید با ملارد نسبتی داشته باشد و یا شاید در نیشابور هم ده ملاردی بوده قبلا که حالا زورآباد شده عینا و غیره و غیره! |
پیشتر در مطلبی ضمن نقد ویژگیهای روشنفکری ایرانی و سیر تکاملی آن در چند دهه اخیر، انتقادات متعددی به مقوله شبهروشنفکری یا روشنفکرنمایی مطرح کرده بودم. در این مطلب قصد ندارم همان حرفهای قبلی را تکرار کنم اما به نظرم چندین موضوع در این بین مغفول مانده که باید به آنها اشاراتی صورت گیرد. طبقه متوسط در جامعه موتور محرکه دگراندیشی و روشنفکری در سطح و بطن اجتماعی محسوب میشود. در نوشته قبلی استدلال کرده بودم که یک دوقطبی بین حاکمیت و محافل روشنفکری وجود دارد که افراد با جذب به آنها در یک سناریوی اجتماعی نامطلوب قرار میگیرند (چه در سمت حاکمیت و چه در سوی انجمنها و محفلها). در اینجا باید اصلاحیه مختصری به جریان اجتماعی مطرح شده وارد شود که ناشی از اهمیت داشتن گروههای نخبگان و تحصیلکردگان دانشگاهی و غیردانشگاهی به عنوان دسته و طبقهای جدا از محافل روشنفکری است. به عبارت دیگر دیدگاه پیشین تفاوت و تعارض مهمی بین نخبگان و روشنفکران قائل نشده و در برابر حاکمیت فرهنگ سنتی در مقابل فرهنگ مدرن آنها را با یکدیگر همداستان پنداشته بود. با توجه به مباحثات و مشاهدات تازهای که در سوژههای گوناگون اجتماعی داشتهام به نظر میرسد باید یک تفکیک با مرزبندی مشخص بین این دو دسته اخیر (نخبگان و روشنفکران) قائل شده و رفتار اجتماعی نامطلوب هر دسته با توجه به مؤلفههای اختصاصی ایشان مورد ارزیابی قرار داد.
یک ویژگی مشترک و مهم بین نخبه و روشنفکر میزان آگاهیهای (عمومی و تخصصی) وی نسبت به مسائل مختلف روزمره است. یعنی حتی اگر پای تحصیلات به صورت آکادمیک در میان نباشد اما فرد به دلیل قرار داشتن در محیط مناسب علمی و فکری مهارتهای مربوطه را کسب کرده باشد؛ دریچه ذهنی مشترکی برای هر دو گروه به منظور یافتن نگرش و دیدگاهی نسبت به مسائل اجتماعی وجود دارد. به باور نگارنده وجه تفاوت بین این دو گروه را باید در رابطه ایشان با سنتهای اجتماعی جستجو نمود. نخبگان آن گروه اجتماعی هستند که ضمن تلاش برای بری نشان دادن خود از عرفهای مذموم و نامطلوب اجتماعی و فرهنگی، لزوماً با ماهیت آن سنتهای نامناسب مشکل حادی ندارند و ممکن است بتوانند سریع خود را با آنها سازگار نمایند. برای مثال تلاش برای برابری حقوق زن و مرد نزد اغلب فعالان حقوق زنان در ایران بیشتر یک پز اجتماعی است تا خواستهای برآمده از یک نگرش روشنفکرانه؛ چون اغلب مدعیان و فعالان این عرصه پس از چندین سال سر و صدا به پا کردن در حوزه اطرافیان خود بدون آنکه قابل باور باشد دچار تحول (؟) شده و بر اساس همان قوانین نابرابر اجتماعی که منتقدشان بودهاند ازدواج کرده و تشکیل خانواده میدهند. جالب اینجاست که این واقعیت اجتماعی تنها از دریچه روشنفکری (بدون هیچ هژمونی و پذیرشی در بین عموم مردم) مورد انتقاد است و سایر نگرشهای مسلط بر جامعه آن را مورد حمایت قرار داده و ترویج هم مینماید. لذا وقتی فردی در قالب رفتارهای اجتماعیاش روشنفکرنما جلوه میکند؛ جدا از بستر روشنفکری و عملکرد ضعیف آن در آگاهیرسانی به جامعه باید آسیبشناسی مسائل مربوط به نخبگان تحصیلکرده را نیز لحاظ کرد. کسانی که اغلب به دلیل صرف مدت زمان طولانی از بهترین سالهای زندگیشان برای کسب دانش و مهارت در زمینهای تخصصی و با آثاری عمدتاً اقتصادی فرصت نداشتهاند که حتی به مسائل فرهنگی و اجتماعی زندگیشان تفکر نمایند؛ چه برسد به اینکه آنرا به صورت کارکردهای دارای اشکال درک کرده و در صدد رفع ایرادات برآیند.
پیشدرآمد: الوین تافلر در ابتدای دهه 1990 در کتاب مشهور خود با عنوان «موج سوم» وقوع یک تغییر و تحول گسترده در سطح مناسبات منطقهای و جهانی را برای دهه بعدی پیشبینی کرد و برای تشریح و تبیین جنبههای گوناگون این تحولات در فصلهای مختلف کتاب به تفصیل در مورد نهادها و نقشهای تعیینکننده دست به پیشبینی و پیشگویی زد. اغلب برآوردهای او با تغییرات جزئی در محتوای تحول به وقوع پیوستهاند و امروزه یکی از چالشهای جامعهشناسی مدرن پرداختن به جنبههایی است که در نظریات پیشین بین مفاهیم مدرن و پسامدرن در نوسان بودهاند و نزاعی استدلالی و استنتاجی بین صاحبنطران طرفدارن نظریات معطوف به پایان عصر مدرنیسم و مخالفان آن در جریان است. با توجه به پیچیدگی و تخصصی بودن بحث مذکور در این نوشتار تلاش میشود تا با پرهیز از ورود به بحثهای خسته کننده تئوریک یک واکاوی در باب تأثیرات تحولات دو دهه اخیر در ساخت خانوده ایرانی صورت بپذیرد.
در زندگی ایرانی پیرامون مسائل اجتماعی و شخصی افراد یک قاعده وجود دارد که من هر وقت میخواهم به آن اشاره کنم از اصطلاح قطعیت باینری (دو وجهی) استفاده میکنم. قضیه از این قرار است که به خاطر پیشزمینههای عرفی و فرهنگی حاکم بر فضای اجتماع بحران زده ایرانی قانون بیولوژیک تنازع برای بقا و ضرورت چرخاندن چرخ زندگانی بخش عمدهای از زمان و انرژی افراد را در شبانهروز به خود اختصاص میدهد و اغلب ایشان کمتر فرصت پیدا میکنند تا به مسائلی فراتر از امرار معاش فکر نمایند. به همین دلیل کاهش صورتهای مسائل اجتماعی به گزارههای دوگانه مطلق خیلی شایع و طبیعی به نظر میرسد.
بگذارید برای روشن شدن موضوع یک مثال بزنم. فردی را در سن هجده سالگی در نظر بگیرید. این فرد یا مرد است و یا زن. اگر مرد است یا شرایط معافیت از خدمت سربازی را دارا است و یا خیر. اگر شرایط معافیت از سربازی را ندارد یا از خانوادهای متمول است و یا نیست. اگر از خانوادهای متمول نیست یا امکان درس خواندن و دانشگاه رفتن را دارد و یا ندارد. و همینطور با تداوم این شاخههای دوگانه، مسیرهای بعدی زندگی فرد تا لحظه مرگ قابل پیشبینی به نظر میرسد.
به باور نگارنده یک نظام اجتماعی پویا و سالم باید با ارائه چتر حمایتی خود بر اعضای جامعه شرایط را به گونهای فراهم آورد که در برخی از این مقاطع گزینههای پیش رو بیشتر از دو وجه مطلق از شرایط باشند. اما شرایط جامعه ما متأسفانه دقیقاً در مسیر برعکس در تلاش مستمر برای تثبیت قطعیت باینری در مسائل کلی و جزئی افراد است و در این راستا حتی سمتگیری ایدئولوژیک هم دارد و انتخابهای به زعم خود اشتباه را به هیچ عنوان مورد گذشت قرار نمیدهد. اینگونه میشود که برای انتخابهای غیر عرفی و غیر معمول افراد مجبور به تحمل مخالفت پنهان و آشکار و همچنین پرداخت هزینههای گزاف هستند و اگر بر فرض بر مسیرهای غیر معمول اصرار بورزند و از آزمون سرنوشت تدارک دیده شده با موفقیت بیرون نیایند به آینه عبرت دیگران تبدیل میشوند و اگر موفق باشند به عنوان یک استثناء غیرقابل تعمیم به بقیه افراد در نظر گرفته شده و مورد انکار قرار میگیرند.
وقتی از انتخاب غیرعرفی سخن میگوئیم اشاره به بسیاری از وضعیتهای زندگی ما دارد که در لحظه تصمیمگیری از بین دو طیف از حالتهای مختلف، گزینهای را بر میگزینیم که کمتر مورد اقبال عمومی است. برای مثال اینکه در مسائل کاری و تجاری کارآفرین باشیم یا کارمند و یا در مسائل شخصی مانند معاشرت با دیگران، شیوهای سنتی و عرفی در چارچوب خانواده را مدنظر قرار داشته باشیم یا تلاش برای داشتن روابطی از نوع دیگر و غیره و غیره.
پیشدرآمد: وقتی قرار میشود روزی از ایام تقویمی به مناسبتی تخصیص یابد؛ اینکه چه روزی باشد خیلی مهم نیست. دلیل تأکید بر آن مناسبت خاص هست که اهمیت دارد. به عبارت دیگر مواردی که کمتر در طول ایام روزمره به آنها توجه میشود به دلیل اهمیت و یا تأثیری که بر زندگی انسان میگذارند به این وسیله مورد تأکید قرار میگیرد. برای مثال 7 آوریل هر سال از سوی سازمان ملل روز جهانی بهداشت نامگذاری شدهاست و یا 10 دسامبر هر سال روز جهانی حقوق بشر نامگذاری شده و نهادها و سازمانهای بینالمللی برنامههایی را به این مظور برگزار مینمایند. به بیان ساده وقتی پدیده و یا موضوعی کمتر مورد توجه قرار میگیرد نیاز پیدا میکند تا مناسبتی به آن تخصیص یافته و پاسداشت ارزشهای آن به آحاد جامعه یادآوری شود.
این مقدمه را گفتم تا بروم سر اصل مطلب که اشاره به بحث نامگذاری روز تولد حضرت فاطمه (س) به عنوان روز زن و روز مادر در تقویم ایران است. در ابتدا باید عرض شود که نگارنده در اصل برگزاری بزرگداشت برای احترام و ستایش این شخصیت تاریخی و اسلامی تأثیرگذار در مذهب رسمی کشور هیچ شبهه و یا نقدی ندارد. همانند بسیاری از مناسبتهای مذهبی که همه ساله و نه فقط در کشور ما؛ که در بسیاری از کشورهای جهان برگزار میشود و فارغ از جزئیات برگزاری و یا خاستگاه فکری و عقیدتی که در ورای این برنامهها هست؛ نفس برگزاری چنین بزرگداشتهایی را میتوان در پرورش ابعاد معنوی افراد بسیار مهم و تأثیرگذار نیز تلقی کرد.
اما مسأله اساسی تلقی نادرستی است که از این مقوله به صورت عرفی در ذهن جامعه ایجاد شده و به مثابه یک حرکت نمادین نه چندان عمیق، جزئیات اصلی این بزرگداشت در تهیه هدیههای مختصر و دل خوش کن برای زنان فامیل و آشنا خلاصه گشته است. یعنی بر خلاف چیزی که مورد انتظار است و آن توجه به جایگاه زن در جامعه صرفاً بسنده کردن به چنین سطحی از بزرگداشت مصداق روشنی از یک بام و دو هوا است.
اگر قرار است توجهی به زن به صرف جنسیت او و مقولاتی نظیر ارتباط با جنس مخالف توجه بشود که اصولاً شایسته نیست که یک مناسبت مذهبی قلب به چنین مفهومی گردد و روزهای تقویمی دیگری نیز (نظیر ولنتاین یا سپندارمذگان) در خرده فرهنگهای جامعه برای این منظور وجود دارند. اگر قرار است توجه به مقام و منزلت زن به خاطر جایگاه «مادر بودن» وی در نهاد خانواده و تأثیر او در پرورش فرزندان باشد، تأکید بر مسأله «زن بودن» در نامگذاری بیدلیل است و میشد با عبارت «روز مادر» شبهه دیدگاه جنسیتی نسبت به موضوع را برطرف نمود. اگر هم قرار است توجه به «جایگاه زن در اجتماع» مراد اینچنین نامگذاری تقویمی باشد که ویترینسازی نادرستی است. وقتی بسیاری از حقوق اولیه زن نظیر داشتن حق حضانت بر فرزندان، حق ازدواج و طلاق، حق انتخاب محل زندگی و یا حتی مسافرت رفتن در قانون خانواده بسیار محدود و مشروط شده، صحبت از جایگاه زن به عنوان عنصر اجتماعی مهم بیشتر به یک تعارف اجتماعی و فرهنگی شبیه است تا ستایش و بزرگداشتی برخاسته از یک تفکر صادقانه و منصفانه. لذا به عقیده نگارنده به جای صرف نمودن وقت و پول برای برگزاری چنین برنامههایی بهتر است تلاش شود تا واقعاً مسأله زن و ترفیع جایگاهش در اجتماع به یک سطح شایستهتری در دستور کار آحاد جامعه باشد.
پیشدرآمد: برای همه ما پیش آمده است که در خصوص موضوعات مختلف مرتبط با زندگی روزمره و یا رخدادهای اجتماعی و سیاسی جامعه پیرامون خودمان، درک و برداشتی بدبینانه داشته و بعضاً تحلیل و جمعبندی بدبینانه نیز ارائه دهیم. این حس درونی ممکن است مقطعی و گذرا و یا معطوف به مسائل خاصی باشد. اما هنگامی که این بدبینی به یک رویه فکری و ذهنی در افراد تبدیل میشود بر نگاه ایشان نسبت به حوداث دنیای اطراف بسیار تأثیرگذار است. شاید خود ما آثار ناشی از این نگرش را عمیقاً درک نکنیم، اما در اغلب حالتهایی که چنین فعل و انفعالی در ما رخ میدهد ما دچار «تحلیل توطئه آمیز» و یا اصطلاح عرفیتر «توهم توطئه» هستیم.
«۱» نوشت: در خصوص توطئه یا دسیسه تعاریف و نگرشهای متفاوتی وجود دارد و به طور کلی در این باب نه یک نظریه مدون و قابل اتکا وجود دارد و نه نظریهپردازی رسمی و آکادمیک قابل ذکری صورت گرفته و اغلب تلاشها نیز به صورت موردی و متمرکز بر موشکافی حوادث و رخدادهای خاصی بوده است. یرواند آبراهامیان درک توطئهآمیز از مسائل را به صورت «نداشتن اعتقاد یا باور نکردن شکل ظاهری رویدادهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی» توصیف مینماید. همچنین در تعریف دیگری آمده است: «توطئه به معنای اقدام پوشیده و پنهان شمار اندکی از افراد، با هدف دور زدن قانون و تخطی از آن است.»
تئوری توطئه در شکل حاد آن (Conspiracism) به مثابه یک کنش و واکنش نمادین تمام رخدادهای تاریخی را در پی اعمال گروهی از افراد پرنفوذ و معمولاً پنهان و اسرارآمیز توصیف مینماید. به عبارت سادهتر این انگاره که گروههای کوچک و تیزهوشی دارای امکانات سیاسی، مالی، نظامی، و علمی گسترده گردانندگان پشت صحنه تمام حوداث خوب یا بد دنیا هستند.
«۶» نوشت: شبی در منزل یکی از دوستان بودیم و غذا سفارش دادیم. پیک موتوری هنگام تحویل غذا از ما پرسید که آیا خانه را اجاره کردهایم و البته من و دوستم که دلیل پرسش را نفهمیده بودیم توضیح دادیم که بله و صاحبخانه آشنا بوده و تخفیفاتی هم مبذول داشته در خصوص مبلغ اجاره و اصلا متوجه نبودیم که اجاره دادن خانه در محلهای پر از خانوادههای سعادتمند بشری به افراد مجردی چون ما که درست است که تحصیلکرده و مدرس دانشگاه محسوب میشویم اما به هرحال همان برچسب مجرد (بر وزن فاسد الاخلاق گویا) خورده است بر پیشانی مبارک و در نظر چنین افرادی موجب تعجب هست اینکه سنهامان بالاتر رفته ولی هنوز هم به جای تن دادن به سنتهای پوسیده اجتماعی (که وعده کردهاند به تصدیق هزاران راوی نسلهای مختلف معاصر و غیرمعاصر که نوبت ما هم میشود که حلقهها در دست کنیم و قلاویزها در گردن!) برای رسیدن به همان شادکامیهای بالای هجده سال محدود به زمان و مکان، به دنبال ارتباطی ایدهآلتر هستیم در فرمتی انسانی و نه لزوماً عرفی و یا حتی سانتیمانتالیستی.
پینوشت: میخواهم به نوشته اول برگردم و حرفهایم را جمعبندی کنم. به نظر میرسد اگر در آمریکا برای پیرمردها به عنوان نماد نسل سالخورده در بطن جامعه مصرفگرای تبلیغات زده جایی برای عرض اندام و ابراز وجود انسانی در رسانهها و فیلمها و خرده فرهنگهای اجتماعی وجود ندارد و هر انسان کهنسالی اگر خوششانس باشد قبل از مرگ در عزلت خانه سالمندان در حادثه رانندگی و یا در درگیری مسلحانه دار فانی را وداع میگوید؛ در ایران وضع به مراتب برای مجردها بدتر است زیرا با فرض نسبی بودن ظلم به انسانیت (و در نظر نگرفتن معیارهای حقوق بشری) در مقایسه بیش از نیمی از جامعه ایران هستند که در مناسبات اجتماعی و فرهنگی جایی ندارند و تمامی هنجارهای اجتماعی ابتکاری جایگزین مانند انجمنها و کافهها و پارتیها و شبکههای اجتماعی مسدود و محکوم هستند در عرف حاکم و برای افراد آنچنانی (معادل فحشهای ناموسی کشدار) محسوب میشود. پیرمرد آمریکایی شاید حرمت و جایگاه اجتماعی ندارد اما فردیتاش غیرقابل انکار است و راجع به آن هنوز هم بحث میشود در فیلمها و کتابها. جوان مجرد ایرانی نه حرمت و جایگاه اجتماعی دارد و نه فردیتاش به رسمیت شناخته میشود و نه اصلاً در برنامههای سعادت بشری وعده داده شده اشارهای به وی شدهاست. او محکوم است به رعایت نوبت در اوج گرفتن افیونی (همان به Space رفتن خودمان ـ چشمک) در اثر جنس مرغوب پیچیده شده لای زرورق «ازدواج» تا بلوغ اجتماعی اش را شاید که آینده و در دوران تأهل به رسمیت بشناسند.
(Importance of Customer Care in Art and Literature)
البته دیدگاههای دیگری هم مطرح هستند. برای مثال جریان پست مدرنیسم (Post Modernism) که کار در حوزههای ماورای فرم و محتوا را مطرح کرده و البته نمیشود در بین هنرمندان ایرانی دقیقا تمایزی بین مدرنها و پستمدرنها قائل بود؛ چون به باور نگارنده جامعه ایران و به تبعیت از آن نخبگان هنری و ادبیاش هنوز گذار از مرحله مدرنیسم را تمام نکرده و همه ظرفیتهایش را در این پارادایم متبلور نساخته و در نتیجه نمیشود به هر اثر ظاهراً جدید و ماورای فرم و محتوا برچسب پست مدرن زد. یا مثال دیگر بحث تجربه گرایی (Empiricism) در ایجاد آثار هنری است. هنرمند تجربهگرا آن نوع اثری را که به دلیل تسلط بر روی اصول کاری و یا تکنیکهای ایجاد تمایز مایل به آفریدنش است، ایجاد میکند و مخاطبان آثارش افرادی هستند که به درک نگاه او به موضوع علاقهمند هستند.
بر خلاف سدههای گذشته متأسفانه یا خوشبختانه در زمان حاضر در رابطه با اینکه در سطح جامعه هنرمندان تجربه گرا موفقتر هستند یا پستمدرنها و یا وفاداران به هنر متعهد آمار دقیقی نداریم و نمیتوان حتی شاخص دقیقی نیز در بحث موفقیت یک اثر و ارتباط با کیفیت تولید آن پیدا کرد و فضای ارزیابی جامعه هنری بسیار مغشوش و بیش از حد متکثر شده است. کم کاری دستگاههای اجرایی و سیاستگذاری در حوزه فرهنگ و هنر و تمرکز فعالیت آنها بر روی نوع خاصی از هنر و ادبیات که بیشتر جنبه شعاری و تبلیغی دارد نیز به این آشفتگی دامن زده و به قول یکی از دوستان وضعیت به گونهای شده است که هر کسی میتواند قلم یا دوربین در دست بگیرد و ادعای خلق اثری هنری و متفاوت داشته باشد.
با توجه به مطالب فوق به نظر میرسد در غیاب وجود معیار برای سنجش کیفیت یک اثر هنری و یا ادبی بحث مخاطب و علاقهمندیهای او یکی از معدود شاخصهایی باشد که در طول زمان اصالت خود را از دست نداده و در درک و دوام یک پارادایم هنری و یا ادبی مؤثر واقع میشود. به عبارت دیگر اگر یک پدیده و یا رخداد در زمینه تولید یک اثر هنری و ادبی مورد توجه واقع شود این اثر به دلیل توجه به سلیقه مخاطب (Customer Care) به طور ضمنی دارای کیفیت و مقبولیت است. اما اولین پرسشی که در اینجا مطرح میشود این است که بحث مخاطب دقیقاً به چه افرادی اشاره دارد؟ آیا هر فردی با هر سطح درکی از موضوعات فرهنگی و اجتماعی میتواند بالقوه مخاطب فرض شود و یا به مانند بسیاری مناسبات فرهنگی و اجتماعی بحث کاستها و فاصلههای طبقاتی جامعه دستههای گوناگونی از مخاطبان را ایجاد میکند؟
برای مثال در سال جاری یک اتفاق نادر در اکران نوروزی فیلمهای سینمایی در ایران رخ داد و اکران فیلم اخراجیها 3 (مسعود ده نمکی) با فیلم جدایی نادر از سیمین (اصغر فرهادی) همزمان شد. فیلم اول با نگاهی هجوآمیز و فکاهی مناسبات جامعه را به عنوان بستر پرداخت داستان خود در نظر گرفته بود و فیلم دوم همین مناسبات اجتماعی را بسیار جدی و دقیق پرداخته و دستمایه کارش کرده بود. هر دو فیلم بیشتر از دو میلیارد تومان فروش در گیشه داشتند و مخاطبان آنها از دو کاست اجتماعی متفاوت و تقریبا همتعداد (از نظر داشتن انگیزه برای تماشای فیلم در سینما) بودند. اما آیا میتوان بین این دو اثر مقایسه کیفی داشت؟ یا میتوان آنها را به دلیل عدم رعایت برخی استانداردها تخطئه کرده و بیارزش تلقی نمود؟ آیا مقایسه این آثار با کارهای گذشته خلق کنندگان آنها میتواند معیار سنجش قرار بگیرد؟ پاسخ دادن به سئوالاتی از این دست بسیار سخت و اغلب جوابها سلیقهای است و به نظر نگارنده همان جمله خبری ابتدایی که گفته هر دو فیلم بیشتر از دو میلیارد تومان فروش داشتند (در حالی که متوسط فروش فیلمهای پربیننده در سینما عددی بین یکصد تا پانصد میلیون تومان است) به هنگام قضاوت درباره آثار، اهمیت توجه به سلیقه مخاطب را در غیاب وجود معیار دقیقی برای سنجش کیفیت مطرح مینماید.
در گذشته هر اثر هنری و یا ادبی که گستردگی تعداد مخاطبان را در کانون توجه خود قرار می داد سریعا از سوی جامعه به اصطلاح روشنفکری آن زمان به عامهپسندی متهم و فاقد ارزش محسوب میشد. گسترش هنر و ادبیات پدیدهای محفلی بود و البته اغلب با بی انصافی و تنگنظری نسبت به کار افراد قضاوت میشد. اما گسترش ارتباطات این جریان غالب را در یک دهه اخیر به زیر کشیده و ابزارهای سنتی ایشان مانند مؤسسات انتشاراتی، مجلات، اصناف و مؤسسههای فرهنگی، رسانهها، جوایز هنری و محافل دانشجویی را در مقابل امکان ایجاد و معرفی اثر به صورت مجازی و با استفاده از وبلاگها و شبکههای اجتماعی در چالشی جدی قرار داده است. امروزه ایدههای نو و خلاقانه تنها در انحصار هنرمندان آکادمیک و یا تجربهگرا نیست، بلکه از رهگذار توجه به موج رنسانس طلبی در کاستهای مختلف جامعه نیمهمدرن ایران میتواند در اختیار طیف وسیعتری از ایجادکنندگان آثار قرار بگیرد چون گستره آگاهی عمومی نسبت به اصول بنیادین در هنر و ادبیات عمق بیشتری در نسل جدید داشته و روشهای سنتی فراگیری علوم کارکرد پیشین خود را از دست دادهاند. با این وجود پرسشهای آغازین همچنان بدون جواب هستند و اینکه چگونه میتوان دست به خلق اثری مطلوب در حوزه ادبیات و هنر زده و در دام عوامگرایی صرف و یا اصولگرایی صرف نیفتاده و همچنان مخاطب خاص و عام را هم راضی نگه داشت؟!
پیش درآمد: خاطره نوشتن نوعی اعتیاد خفیف است که آدمهای با حوصله احتمالاً بین دوران کودکی تا پیری به انواعی از آن دچار شده و بارها و بارها تلاش به ترک آن خواهند کرد. لذا از آنجایی که ننوشتن سخت تر از نفس نکشیدن می باشد در ادامه این نوشته مکاشفات برجسته نگارنده از دوران آموزشی خدمت سربازی بی سانسور و بدون پیچ و تاب عیناً آورده می شود.
فنر را اگر فشرده کرده باشید در می یابید که جسم صلبی است که با فشردن دست تا زمانی که تمامی منافذ هوایی آن به همدیگر نچسبیده باشند توانایی تحمل فشار وارده را داراست. به عبارت ساده تر اولش راحت فشرده می شود اما در آخر بسیار سخت. تحولات درونی خدمت سربازی در نقطه شروع دقیقا برخلاف این قانون عمل می کند. یعنی سه الی چهار روز اول دوره آموزشی قطعاً سخت ترین دوران سربازی خواهد بود. در این ایام نیز روز اول بسی سخت تر است. زیرا در حالی که هنوز جای خواب سرباز مشخص نشده، منطقه نظافت او تعیین گشته و چندین ساعت عملیات نظام جمع او را از نفس می اندازد.
پرده دوم: «بذار بمیره...»
جدا از برنامه مفرح ورزش صبحگاهی که یک روز در میان با پوشیدن زیرپیراهن سفید به جای لباس و البته پوتین به جای کفش ورزشی برگزار می شود، یکی از لحظات نوستالژیک تیارت سربازی وقتی است که سرباز از نفس افتاده ای در حیاط چند هکتاری پادگان در اثر بیماری سابقه دار، گرمی هوا و یا سختی تمرینات از حال می رود و قبل زمان رسیدن آمبولانس به محل سایر گروه مجبورند با سوت های ممتد به بشین و پاشو ادامه بدهند و سخنان گهربار فرمانده را در لابلای سوت زدن شنوا باشند که با جمله تاریخی «بذار بمیره» آغاز می شود.
پرده سوم: هوا عایق است یا لیسانس وظیفه ر.س جمعی گروهان یکم
افسر آموزش گروهان ما ایشان را به عنوان فردی که خودش را تابلو کرده معرفی کرد و چون نامبرده به هیچ روی علاقه ای به رعایت قوانین و مقررات نظامی گری از خودش نشان نمی داد درگیری های لفظی و غیرلفظی متعددی در طول دوره با افسر آموزش، فرمانده و جانشین گروهان، سرگروهبان مداومت کار و غیره داشت و هنوز از سرنوشت نهایی اطلاعی در دست نیست. ضمن آنکه طبق قانون فیزیکی هوا عایق است، حرکات نامبرده و پیامدهای آن در طول دوره آموزشی مانع بزرگی برای تداوم یافتن فشار بر روی همقطاران بود.
پرده چهارم: «وقتی ازت پرسیدند چه کار بلدی، دهنتو ببند»
بعضی وقت ها آدم باید بگوید چه کارهایی بلد هست. مثلا وقتی سرگروهبان مداومت کار می خواهد منشی ارکان یک تا چهار گروهان را انتخاب کند فرد باید اصرار داشته باشد که خط خوب و تجربه زیادی در امور ساده اداری دارد. زیرا در صورت انصراف بهترین جایگاه برای دریافت مرخصی ساعتی از فرمانده گروهان به شخص دیگری واگذار می شود. اما بیشتر اوقات «وقتی ازت پرسیدند چه کار بلدی، دهنتو ببند» چون در غیر این صورت عواقبی چون مسئولیت آب و برق کولر، حمل کردن یخچال و اجسام سنگین، انجام کارهای شخصی و یگانی فرمانده گروهان، چک کردن باطری لپ تاپ فرمانده هنگ به هنگام استراحت کل اهالی پادگان، از دست رفتن زمان مرخصی ساعتی و در نهایت کم خوابی گریبانت را خواهد گرفت
پرده پنجم: «ارشد مقصر» یا «وقتی دیگران در میدان هستند با کار لاس بزن»
هر فرمانده گروهان در سلسله مراتب خودش افرادی را به عنوان ارشد انتخاب می کند. ارشد گروهان باید توانایی های خاصی در استفاده از دستمال و پیام رسانی داشته باشد. ارشد منشی باید چندین مدرک در زمینه خوردن پاچه در رزومه اش باشد تا کارش راه بیفتد. ارشد خدمات باید لاغر باشد تا راهپیمایی های بزرگ ساعات نظافت او را از تک و تا نیندازد و در نهایت ارشد مقسم که موجودی است بدبخت که ظاهراً بهترین جایگاه یگان (نزدیکی به منابع غذایی) را در اختیار دارد اما در عمل کارهای او عبارت است از: حمل دیگ های سنگین غذا (250+کیلوگرم)، تی کشیدن زمین، خالی کردن سطل های زباله، تعویض شیشه های شکسته سلف سرویس، سر و کله زدن با بیش از 100 نفر آدم روزی 2 الی 3 بار و هر بار بیش از 1 الی 2 ساعت. او به دلیل امکان طول دادن وظایفش یا همان با کار لاس زدن، در ظاهر بیشتر از سایرین کلاس های آموزشی و مناسک میدانی را می پیچاند اما در عمل اگر کارش را به خوبی انجام دهد بین 5 الی 20 کیلوگرم کاهش وزن خواهد داشت.
پرده ششم: چال کردن وقت یا «خدمت یک پیچ بزرگ است»
در فیزیک اثبات می شود هرچه قطر یک پیچ بزرگتر باشد چرخاندن آن مستلزم صرف نیروی بیشتری است. در خدمت سربازی این قانون عمیقا جاری و ساری است. یعنی وقتی منفک شده از گروهان در محلی آرام و به دور از هر فعالیت اضافه ای به سر می بری زمان کند میگذرد و دلت مثل سیر و سرکه می جوشد که مبادا در کلاس درس آماری گرفته شده و پیچش بی دلیلت تابلو گردد. این قضیه به این صورت هم قابل توصیف است که برای خلاصی بیشتر از کلاسها و مناسک دوران آموزشی چندین برابر وقت معمول باید انرژی صرف کرد. کمک انباردار و کمک اسلحه دار گروهان ما در این خصوص نمونه های درخشانی هستند که باید از تجربیات آنها برای دوره های بعدی استفاده شود.
پرده هفتم: دوره آموزشی شبیه ساختن تمدنی جدید در یک بازی استراتژیک است
اگر به بازی های استراتژیک علاقه مند باشد در اغلب آنها بخشی از زمان فرد صرف ساختن استحکامات نظامی و شهری می شود. دوران آموزشی خدمت مثل فصل اول سریال Lost می ماند که نجات یافتگان غریبه با یکدیگر بعد از سقوط هواپیما در موقعیت های دشواری قرار می گیرند و در طول گذراندن یک الی دو ماه برای کنار آمدن با محیط خشک و عذاب آور ارتش مجبور به تنازع با محیط و با خودشان می شوند.
پرده هشتم: «اثر افق معکوس» یا «زلاندنو بهترین کشور دنیا است»
در هوش مصنوعی و تئوری بازی ها بحثی هست به نام اثر افق که بیان می کند بازیگر برای پرهیز از یک حالت بازنده اشتباهی را مرتکب می شود و برای جبران اشتباه اول اشتباه دوم و برای جبران اشتباه دوم اشتباه سوم و همینجور تا پایان بازی اشتباهات متوالیا تکرار می گردد. در خدمت سربازی عکس این قانون بعضی وقت ها (و نه همیشه) رخ می دهد. یعنی یک حرکت خوب زمینه ساز حرکت خوب بعدی می شود و این حرکات خوب متوالیاً باعث کسب منافعی چون مرخصی رفتن روزبرگ در ماه دوم آموزشی می شود، حتی برای ارشد مقصر!
پرده هشتم: فیلم هندی هم پایان دارد
یک شب مانده به پایان دوره وقتی جانشین فرمانده همه گروهان را برای خداحافظی دور هم جمع می کند دیگر هیچکس یادش نیست چقدر در این دو ماه سختی کشیده و همه در شوق رهایی از این محیط که کمتر از بیست و چهار ساعت دیگر خواهد بود شوخی و شادی و آوازخواندن و مرور خاطرات جمعی را تا پاسی از شب ادامه می دهند.
نتیجه گیری آماری: خدمت سربازی در 86 کشور ملغا شده، در 21 کشور کمتر از یک سال طول میکشد و در 23 کشور به صورت داوطلبانه و یا غیررزمی است. ایران بیرون از سه دسته فوق جزو 23 کشوری است که خدمت سربازی بیشتر از 18 ماه دارند.
نتیجه گیری سیاسی: چقدر خوب است روز پایان دوره آموزشی آدم همزمان با سقوط یک دیکتاتور جلاد مثل قذافی باشد. اینجوری همیشه به یاد آدم می ماند که چه زمانی آموزشی تمام شده است.
نتیجه گیری سانتامانتالیستی: چون اصولا موی سر بلند از فحش ناموس برای دژبانها و اذناب ایشان بدتر است، برای رفع هرگونه شرارت از ناحیه ایشان با کچل بودن تمام وقت کنار باید آمد.
نتیجه گیری اخلاقی: برخی قبل از خدمت بلوغ فکری به دست می آورند و برخی در حین خدمت. اما دسته بزرگتری هستند که هیچ تغییر خاصی در آنها رخ نمی دهد و در پایان همان آدم قبلی اول دوره هستند.
نتیجه گیری پارادوکسیکال: «ملت فدای ارتش =! ارتش فدای ملت» یا همان ضرب المثل «گهی زین به پشت و گهی باز هم زین به پشت»
«۱» نوشت: نه اینکه قصد خودستایی باشد یا بگویم عجب قله مرتفعی فتح کردم که فریب رسم سازی های عجیب و غریب زمانه را نخورده و بر خلاف جریان تند آب شنا نموده و تبریکی بابت روز گرانقدر مرد و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر نفرستاده و البته متقابلاً دریافت نیز ننموده ام. بلکه حیرانی از آن رو است که اصولاً فلسفه این نامگذاری چیست و در طول این چند ساله اخیر که مصادف با عمر بی مقدار امثال بنده حقیر بوده چه بر سر مردان و پدران و پدرجدها و هفت جد و آبای کل بشر آمده که همانند کارگران و ناشنوایان و نابینایان و معلولین و کودکان نیازمند حمایت از آزار و پایمالی حقوق خود شده اند یا نعوذبالله مگر زنها و مادران و مادرجدها و هفت جد و آباد مادران بشریت بر قدرت جهانی تکیه زده و حقوق مختلفه اعم از ارث و طلاق و حضانت و سفر به خارج و آزادی کار و اشتغال و اظهار نظر کردن را از ایشان منع نموده و یا اصلا به دلایل نرمتری مثل گرم شدن کره زمین یا کاهش حجم غذای موجد بر روی آن مانند محیط زیست و بیابان زدایی و هواشناسی و آب شناسی و منابع زیر زمینی و رو زمینی و احتمالا بعدها فضایی نیازمند توجه خاص و عام شده اند و یا مثل شاعران و ادیبان و دانشمندان و غیره و غیره که روزمرگی بی هدف بشریت نام ایشان از یادها برده باید روزی به نام ایشان نامگذاری و به تقویم زندگانی افزوده شود تا ضمن فریاد شدن در بلندگوها بشریت یادش بماند ایشان که به گواه تاریخ سرچشمه هر چه بدبختی در کل آفرینش بوده اند حالا نیاز به توجه و قدردانی پیدا کرده اند؟؟!
«۲» نوشت: داشتم بار و بندیل می بستم جهت اعزام به خدمت مقدس سربازی بعد از رویم به سوی دیوار سالها تأخیر و تعجیل و دانشجویی و معلمی و شرکت داری، گفتم یک سری به آن شبکه اجتماعی ضاله فیسبوکیه (که امان بریده از هر چی زن و مرد و مادر و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر) بزنم قبل از عزیمت که ملاحظه کردم که زرشک؛ بیا و ببین چه کمپین هاو تجمعات و شمایل بدیم و عقل و هوش از کف دادمی در جریان است برای تبرک فرستادن روز مرد و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر در Wall ها و Page های هنرپیشه گان و مدلهای لباس و خوانندگان و آهنگسازان و سیاستمداران و مهندسان و پزشکان و دانشجویان و کلا افراد بسیار مفید دیگری که مورد البته توجه خانم ها هستند همیشه و تازه دوزاری ام افتاد که بابا این روز مرد و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر مثل همان سلف روز مادر و زن و مادرزن و غیره و غیره (شامل سپندارمذگان و ولنتاین هم اگر بدانید ثوابش بیشتر است) همش بهانه است واسه کمی شیرین بازی در آوردن مردم برای یکدیگر که کمی آداب و رسوم محبت کردن تجربه کنند به بهانه های غیر خانوادگی و ... (بالای هجده سال بود ادامه جمله) و کاسبی فروشگاه های غیر عروسک فروشی و عطر فروشی و گل فروشی و بوتیک و غیره و غیره هم رونقکی بگیرد در کوران تورم و گرانی بی سابقه در محله و کوچه ما (جسارت به محله هیچکس دیگری نشود!) و چرخی بچرخد و ما هم به جای گیر دادن به این موضوعات پرت و بی فایده بهتر است چرتکه به دست بگیریم و شروع کنیم به شمردن روزهای آشخوری و موتوری و ستوان سولاخی مان در ارتش و پلیس و سپاه معظم که آخرش معلوم نشد 18 بود یا 24 یا 42 یا 81 ماه یا سال یا قرن و قس علیهذا ...
نتیجه گیری پلورالیستی: روز مرد داریم. خدمت سربازی اجباری هم همینطور. اینجا متکثرترین و آزادترین کشور دنیاست.
نتیجه گیری سانتامانتالیستی: مهم نیت خوب در تبریکات است. باقی اش به ما مربوط نیست.
نتیجه گیری ادیبانه: تاجر ورشکسته شاعر میشه، شاعر پولدار میره تاجر میشه.
پی نوشت: بدی، خوبی، غرولند و ضدحال، هرچی از من به یاد دارید حلال کنید. اگر عمر باقی بود در اولین فرصت بازم اینورا پیدام میشه. به سبک مهدی (دو): خداحافظ
پیش درآمد: در بعضی کشورها برای تجلیل از معلمان روزی به نام روز معلم نامگذاری شدهاست. بعضی از آنها تعطیل هستند ولی بعضی دیگر در روزهای کاری گرامی داشته میشوند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران روز معلم به مناسبت بزرگداشت آیتالله مرتضی مطهری که در تاریخ ۱۲ اردیبهشت به دست اعضای گروه فرقان ترور شده است به این عنوان نامگذاری شده است. البته قبل از انقلاب نیز روز معلم در ۱۲ اردیبهشت برگزار می شد و مناسبت آن، کشته شدن یکی از معلمان به نام دکتر ابوالحسن خانعلی در روز ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ در تجمع اعتراضآمیز معلمان در میدان بهارستان تهران بود.
«۱» نوشت: این روز معلم هم برای ما شده حکایت معافیت های مالیاتی حق التدریس که توسط افراد محترمی بالا کشیده شده، دانشجویانی که درس خواندن برایشان یعنی پیچاندن استاد و بسنده کردن صرف به نمره و مدرک، تبریکات خشک و خالی و دک و پزهای عالی پوسیده عنوان مدرسی دانشگاه و البته حکایت همان جیب های همیشه خالی و بیمه های ناقص و بی اثر و سالهایی که صرف سپید کردن موها در کلاس درس می شود و خود بخوان باقی داستان ...
«۲» نوشت: مادر با یک عالمه کارت تبریک و هدیه های جورواجور مدرسه های مختلف می آید خانه و آدم یادش می آید که امسال هم روز معلم آمده و باز هم گوشی موبایل و صفحه فیس بوک پر میشود از تبریکات متعدد و سالی که نکوست از بهارش پیداست که اصلا ایامی خوبی در پیش روی زندگانی معلم و معلم زاده و جد اندر جد معلمان هیچگاه نبوده که بخواهد امروزه اوضاع بهتر باشد پس به قولی «هر چه کنی، همان است که بوده»...
نتیجه گیری صنفی: حق التدریس در ایران ساعتی پنج الی شش هزار تومان است. یعنی معلم یک آدمی هست در سطح راننده تاکسی، مغازه نانوایی، پلیس راهنمایی و رانندگی سر چهار راه، کارمند ادارات (همان منشی و آبدارچی مؤدبانه) و اقشاری توی همین مایه ها ...
نتیجه گیری اجتماعی: اگر فارابی یا ابوریحان در زمانه ما می زیستند احتمالا ترجیح میدادند مغازه صافکاری ماشین یا بقالی راه بیندازند به جای آنکه سنگ لوح آپولو 11 برای قرار گرفتن در ماه به نام ایشان باشد.
نتیجه گیری ادیبانه: نمره بده تا شوی محبوب. معلم باش تا شوی مغضوب.