دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

تب کابینی (Cabinet Fever)

پیش‌درآمد: چند روز پیش در محفلی دوستانه بودم و همان بحث قدیمی و تکراری محفلی بودن ادبیات و هنر روشنفکری در ایران در گرفت و اشارات متعددی که به مقوله «فلسفه هنر» و «مدیوم اجتماعی» مطلوب برای نشر اندیشه‌ها و رویکردها صورت گرفت و البته به دنبال آن سه شب بی‌خوابی مزمن و سرعت‌های بالای 150 در جاده‌های خارج شهر و ضیافت‌های کامیاب و ناکام و غیره و غیره و اکتشاف بی‌وقفه چیزهایی که در طی این چند روز در جاهای مختلف جا گذاشته‌ای، آمپر مغز را آنچنان بالا برده‌است که نگو و نپرس. در فراغتی که آخر هفته به دست داد کتابی خواندم و قسمتی از آن را که خیلی به دلم نشسته در ادامه آورده‌ام.



قسمتی از داستان «برو ولگردی کن رفیق» از کتابی به همین نام نوشته مهدی ربی


«مدام با خودم فکر می‌کردم کجا می‌خواهند بروند؟ چطور توانسته‌اند به این سرعت تغییر مسیر بدهند؟ چطور توانسته‌اند به جواب‌هایی محکم برسند و عمل کنند؟ خبرش را داشتم؛ بعضی از بچه‌ها توی یک هفته سه بار خواستگاری کرده‌بودند. یعنی به طور متوسط در هر دو روز از یکنفر خواستگاری می‌کردند و احتمال بردن را افزایش می‌دادند. برایم باورکردنی نبود. آن هم بعد از ده‌ها جلسه تخصصی و سخنرانی‌های جورواجور و نشست‌های خودمانی. ماه‌ها بود که موضوع جلسات‌مان از «مبارزه مدنی»، «عدالت اجتماعی» و «حقوق شهروندی» جایش را داده بود به «جنسیت»، «عشق» و «ازدواج». اما توی همان جلسات هم هنوز نتوانسته بودیم حتی به این نتیجه برسیم که چرا باید ازدواج کنیم. چه برسد به اینکه آیا عشق همان ازدواج است؟ آیا آدم باید با عشقش ازدواج کند یا بهتر است عشقش را رها کند و فقط از دور تماشایش کند و موسیقی‌های غمگین زندگی‌اش را به یاد او گوش کند؟
من مثل همیشه کاسه داغ‌تر از آش شده بودم. بیشتر از همه مطالعه می‌کردم و کلی کتاب و جزوه و عکس و فایل PDF به بچه‌ها می‌رساندم. برای من همه آن کارها جدی بود. واقعاً می‌خواستم به جوابی برسم. اما باز هم دیگران زودتر از من عمل کردن را شروع کرده بودند. همه داشتند کارهایی می‌کردند. مسیری برای زندگی‌شان انتخاب می‌کردند، راهی. دختری را با خود همراه می‌کردند؛ دفترچه تحصیلات تکمیلی می‌خریدند. خودشان را به نظام وظیفه معرفی می‌کردند برای خدمت. اما من مانده بودم و با دهان نیمه‌باز نگاه‌شان می‌کردم. باید کاری می‌کردم. باید خودم را می‌رساندم. باید به چیزی آویزان می‌شدم. مسابقه شروع شده بود و من داشتم عقب می‌افتادم. مسابقه موفقیت، مسابقه ازدواج، مسابقه اشتغال....»

سانتی‌مانتالیسم اجتماعی (Social Sentimentalism)



«۱» نوشت: سانتی‌مانتالیسم واژه‌ای توصیفی در هنر و ادبیات است که به چشمداشت نویسنده یا هنرمند به وقوع نوعی واکنش عاطفی از سوی مخاطبانش اشاره دارد که با واقعیت موجود در اثر هنری تناسبی نداشته باشد و یا زمینه لازم برای آن فراهم نشده باشد. یعنی فرضا اگر اثر رئالیستی باشد برداشتی سورئالیستی در مخاطب رخ بدهد و یا برعکس از اثری که قصد آن نمادسازی باشد یک برداشت واقعی و نامربوط به منصه ظهور برسد. یک مثال مشهور در این زمینه مربوط به سال 1386 می‌شود که انتشار یک کمیک استریپ در روزنامه ایران برداشت ضدقومیتی در اذهان برخی از مخاطبان آن نشریه ایجاد کرد و با اینکه مانا نیستانی (خالق اثر) چندین بار در مصاحبه‌ها و موقعیت‌های مختلف صراحتاً اظهار داشت که قضیه اینگونه نبوده باز هم این برداشت سانتی‌مانتالیستی تداوم داشته‌است.


«۲» نوشت: امروزه به دلیل گسترش ارتباطات و شکل‌گیری نوعی دهکده جهانی حدود و بروز سانتی‌مانتالیسم از عرصه هنر خارج شده و به بسیاری از چارچوب‌های عرفی و اجتماعی زندگی مدرن نفوذ دارد. برای مثل پدیده مد و پیروی از مد در پوشش و گفتار از زمان تولد رسانه در قرن بیستم همیشه یک واقعیت فراگیر اجتماعی بوده‌است. اما ورود سانتی‌مانتالیسم به آن عرصه باعث می‌شود فرضاً یک لباس نه‌چندان متعارف با عرف اجتماعی چنان جنبه زیباشناسانه در ذهن کسی که آنرا می‌پوشد ایجاد نماید که وقتی آن طرف با اعتراض و انتقاد مواجه می‌شود سریعاً خودش را پشت ادبیات گفتاری نه چندان منطقی پنهان کرده و اشخاص معترض را سطحی‌نگر یا متحجر و غیره و غیره برشمارد. به عقیده نگارنده وجود این پدیده هم در حوزه مد و نمادهای اجتماعی نوعی سانتی‌مانتالیسم محسوب می‌شود. هرچند این مطلب مؤید آن نیست که با «سوسول» یا «بچه قرتی» نامیدن چنین افرادی و یا با برخوردهای غیرمعقولانه می‌توان جلوی بروز و شیوع آنرا گرفت و غیره و غیره.

«۳» نوشت: سانتی‌مانتالیسم وقتی وارد عرصه شبکه‌های اجتماعی می‌شود ابعاد نامطلوب‌تری پیدا می‌کند زیرا به دلیل گسترده بودن ابعاد ارتباطی در مدیوم‌های اجتماعی نوعی برداشت سطحی و نادرست از مسائل روزمره در بین افراد منتشر می‌شود که شدیدا ایشان را به همرنگ جماعت شدن ترغیب می‌نماید. در چنین فضایی اگر فرد قدرت تشخیص درستی نداشته باشد مرعوب چنین فضایی خواهد شد و ممکن است اظهارنظرها و رفتارهایی داشته باشد که دقیقا بیانگر تمام وجهه شخصیتی‌اش نباشد. «جو زدگی» اصطلاحی است که در عرف برای توصیف چنین حالتی بکار برده می‌شود.


«۴» نوشت: با مرور مختصری به محتواهای منتشر شده در اغلب شبکه‌های اجتماعی می‌توان به وفور این مطالبه برای «جوگیر شدن» را در نوشته‌ها و تصاویر مشاهده کرد. «لایک بزنید» به سلامتی فلان شخص یا به قصد تأیید فلان واقعه در فیسبوک یا در توئیتر فلان چهره مشهور «Follow کنید» نمونه‌هایی از این دست هستند که در کنار شیوه‌های سنتی مانند انتشار پندهای بزرگان و یا تصاویر آنچنانی از هنرمندان و مدل‌های لباس شدیداً فضای تنفس در این شبکه‌ها را با آلاینده‌های نامطلوبی پر کرده‌اند. مثال آلاینده‌های هوا را از این نظر مطرح می‌کنم که همانطور که در بحث هوا با کاهش استفاده از خودروهای شخصی و استفاده از سوخت‌های غیرفسیلی و غیره و غیره می‌توان تا حدود زیادی مشکل را حل کرد در موضوع بحث این نوشتار نیز تنها راه مقابله با اثرات نامطلوب مطرح شده به تعبیری «سانتی‌مانتالیست نبودن» است و این مهم تنها با مطالعه تفکر و به دست آوردن آگاهی و درک درست از موقعیت‌ها و مفاهیم میسر می‌باشد و متأسفانه عموم مردم چندان تمایلی به آن ندارند چون سانتی‌مانتالیست بودن خیلی ساده‌تر از سانتی‌مانتالیست نبودن است.

پی‌نوشت: عکس‌ها و تصاویر انتخابی هستند و نگارنده قصد انتساب مستقیم آنها به محتوای نگارش شده را نداشته‌است ـ چشمک


قهرمانان می‌میرند (Heroes Dying)


پیش‌درآمد: این نوشته بیانگر یک دیدگاه انتقادی نسبت به مدیریت ورزش قهرمانی است و مطالعه آن برای افرادی که شدیداً  از موفقیت و کامیابی ورزشکاران ایرانی در المپیک اخیر احساس غرور و سرور ملی دارند و چشم‌هایشان را بر واقعیت‌های جامعه ورزش ایران بسته‌اند توصیه نمی‌شود.



المپیک 2012 لندن تمام شد و ایران با کسب 4 طلا و 5 نقره و 3 برنز در جایگاه هفدهم ایستاد. احتمالا مسئولان ورزشی بسیار شادمان و مسرور هستند که به ما ملت اخیراً مجازی و پوک شده اثبات کرده‌اند می‌توان با ساز مخالف کوک کردن و فحش دادن به دنیا هم صاحب عنوان و جایگاه جهانی بود. برای آنها اینکه در بین پنج هزار ورزشکار سهم ایران فقط پنجاه و چند نفر بوده چه اهمیتی دارد؟ چه اهمیتی دارد میلیون‌ها استعداد و تلاش فردی ورزشکاران بسیاری به دلیل بی‌کفایتی مدیران و دخالت‌های سیاستمدارن به باد رفته است؟ وقتی ورزش قهرمانی فقط ویترینی از افتخارات قابل سرقت باشد تا مهر تأییدی بر عملکردها بزند دیگر چه اهمیتی دارد چرا از بین اینهمه فرصت ورزشی فقط تعداد معدودی سهمیه به ایرانیان اختصاص داده می‌شود؟

تا وقتی مسائلی نظیر چگونگی پوشش شرکت‌کنندگان و مسابقه دادن یا ندادن با این و آن بالاتر از مسائل فنی و تخصصی ملاک حضور ورزشکاری با پرچم ایران در یک مسابقه ورزشی است چه انتظاری بیشتر از رتبه هفدهم می‌توان داشت؟ تا وقتی کمیته بین‌المللی المپیک و وزارت ورزش و جوانان در انحصار افراد فاقد صلاحیت‌های ورزشی است و قهرمان شدن تلاش‌های یک جوان از آنِ مسئولین و شکستش ناشی از عدم تمرین و آمادگی او قلمداد می‌شود جز یک شادمانی لحظه‌ای چه چیزی عاید یک ملت بی‌حافظه و مجازی می‌شود؟



این روزها رسانه‌های ورزشی و سیاسی و اجتماعی و غیره و غیره پر از اخبار قهرمانی و کسب رتبه‌های جهانی است و موفقیت افراد گمنامی که در طی چهار سال شاید کلا یک درصد از کل پول و بودجه‌ای که صرف ورزش کشور می‌شود به آنها اختصاص داده شده تا ملت از یاد ببرند ورزش غیرقابل افتخار ملی و باشگاهی چگونه تمام استعدادها و سرمایه‌ها را بر باد داده؛ تا امثال علی‌آبادی‌ها و رویانیان‌ها بدون ترس از تمام نتایج کسب نکرده‌ با خیال راحت بر صندلی‌های ریاست تکیه بزنند و از اخلاق ورزشی برای ملت تشنه اثبات نقش اعتقادات سخن‌سرایی کنند.



این روزها ملت جمعیتی پرچم به دست در سالن‌های ورزشی است که اگر نحوه لباس پوشیدن و شادمانی کردنش مطابق آیین‌نامه‌ها نباشد تصویری در رسانه‌های به اصطلاح ملی ندارد و البته هیچکس هم به روی خودش نمی‌آورد که معلوم نیست چرا دهن‌کجی مسئولان ورزشی را به خاطر تشویق کردن قهرمانانی که چندان هم در خاطرش نمی‌ماند تحمل می‌نماید. وقتی هیچکس و هیچ چیزی سر جای خودش نباشد دیگر چه اهمیتی دارد قهرمانان ورزشی مثل مهره‌های بازی شطرنج مورد استفاده ابزاری باشند و کار به جایی برسد که حتی دوربین‌های رسانه‌ای حریم‌های خانوادگی منطبق بر آیین‌نامه‌ها را برای اثبات حقانیت شعارهای دولتی به ثبت برسانند؟



افسوس که ماندگاران ورزشی را تنها به صورت گزینش شده در مناصب دولتی و ورزشی می‌توان تصور کرد زیرا که در دیدگان ملت‌های فانتزی و مجازی قهرمانان می‌میرند حتی اگر در بالاترین جایگاه‌ها بایستند. مردمی که حافظه تاریخی ندارند تا وقفه‌های زمانی و مکانی که در آن از حاصل دسترنج یک هموطن شادی کاذبی نصیب‌شان شده‌است را به خاطر بسپارند و افسوس که اینها همان خلق‌کنندگان آخرین نسل از پهلوانان قرن بیستم بوده‌اند و اکنون و در این حقارت دائمی چندصدساله حتی توانایی و شایستگی حفظ قهرمانان را هم ندارند چه برسد ارتقاء ایشان به جایگاه‌های معرفتی بالاتر. ما هم به جای مرثیه‌سرایی برای اینچنین مفاهیم انتزاعی و ذهنی، اصطلاحاً برویم کشک‌مان را بسابیم بهتر است که المپیک 2012 هم تمام شد و تا 2016 کی زنده‌است و کی مرده؟

شایستگی نیاز به فستیوال ندارد


پیش‌درآمد: اینقدر سرعت تحولات سریع شده که تحلیل آنها و تنظیم زندگی با آنها به نظر کار دشواری است. هنوز مطلبی که برای تحلیل المپیک 2012 لندن نوشتم تکمیل نشده خبر انتخاب ملکه زیبایی سال 2012 به فاصله یک هفته از زلزله آذربایجان به تیتر خبرگزاری‌ها رفته‌است. لذا قبل از اینکه صفحات شبکه اجتماعی ضاله فیسبوکیه دوستان مزین به اخبار و تصاویر این برنامه آراسته شود، نگارش مطلبی کوتاه در این خصوص خالی از لطف نخواهد بود!


«۱» نوشت: فستیوال دختر شایسته دنیا یا ملکه زیبایی جهان (Miss World) یک مسابقه بین‌المللی زیبایی است که هر سال توسط سازمانی به همین نام برگزار می‌شود. شعار اصلی این مسابقه زیبایی هدفمند است و در آزمون‌های آن علاوه بر زیبایی چهره و اندام به معیارهایی چون شخصیت، هوش و روابط اجتماعی، توانایی‌های ورزشی، معلومات عمومی و همچنین مهارت‌ها و استعدادهای ویژه هر یک از شرکت‌کنندگان توجه می‌شود. به فرد برگزیده هر دوره از مسابقه در پایان تاج دوشیزه دنیا و مبالغی به عنوان جایزه نقدی پرداخت می‌شود. او همچنین می‌بایست به مدت یک سال در به کشورهای مختلف دنیا سفر کرده و برای سازمان برگزار کننده فستیوال فعالیت تبلیغاتی داشته باشد. این مسابقه از سال 1951 به مدت 61 سال است که به طور متمادی در حال برگزاری می‌باشد. در ایران هم به ابتکار مجله زن روز از 1965 تا 1978 جشنواره مشابهی هم در ایران برگزار می‌شد.

«۲» نوشت: در فضای جنگ سرد بین آمریکا و شوروی یک نزاع فرهنگی ـ هنری عمیق نیز بین بلوک‌های شرق و غرب برقرار بود که در میادین ورزشی، سبک‌های موسیقی و فستیوال‌ها و جشنواره‌های هنری برگزار شده در آن دوران مصادیق بسیاری از این رقابت زیرپوستی قابل مشاهده بوده‌است. فستیوال دختر شایسته نیز از قاعده مورد نظر مستثنی نبوده و هرساله به عرصه‌ای برای تبلیغ و نمایش مؤلفه‌های فرهنگی بلوک غرب در برابر جو تبلیغاتی ضد سرمایه‌داری شوروی و متحدانش بدل می‌گردید. پس شاید اعطای تاج شایستگی و لباس‌های فاخر و توجه به شایستگی‌هایی که فقط دختران مرفه جوامع غربی در آن دوران می‌توانستند آنها را اکتساب بی‌منظور نبوده و جزئی از همین تقابل فرهنگی با تفکر پرولتاریای شوروی بوده است. اما با فروپاشی شوروی و پیامدهای اجتماعی و سیاسی دهه 1990 از عظمت و شکوه این مراسم به تدریج کاسته شده است. به گونه‌ای که بر خلاف چند دهه قبل در همان جوامع غربی تبلیغ کننده این خرده فرهنگ، Miss World مخالفان سرسختی در بین فعالان حقوق اجتماعی و فعالان مدافع حقوق زنان پیدا کرده که معمولا همزمان با برگزاری جشن پایانی تظاهرات اعتراضی نسبت به آن برگزار می‌نمایند.


«۳» نوشت: اینکه خارج از دریچه اخلاق و تفکرات ایدئولوژیک با چنین پدیده‌هایی مخالفت می‌شود کمی عجیب به نظر می‌رسد، اما مخالفان فستیوال Miss World در بین فمینیست‌های دو آتشه انتخاب دختر شایسته را نوعی توهین به توانایی‌های زنان تلقی می‌کنند و معتقدند توجه به «زن بودن» و بررسی «شایستگی‌هایی که از یک زن باید انتظار داشت» یک سنت فکری مردسالارانه است که تصویری فانتزی و عروسک‌وار و به دور واقعیت‌های انسانی و اجتماعی زنان را مطلوب می‌انگارد و تبلیغ و تشویق زنان به کسب این فاکتورهای جنسیتی نقض حقوق اجتماعی ایشان محسوب می‌شود. در نگاه بیشتر این دسته از فعالان حقوق زنان فستیوال مذکور مانند سالن‌های مد و کلوب‌های شبانه نگاهی افراطی به جاذبه‌های جنسیتی زنان دارد و در معرفی زن به عنوان موجود ضعیف‌تر با تفکرات ایدئولوژیک و مذهبی همداستان است.


«۴» نوشت: برخی از فعالان معتدل‌تر حقوق زنان هم هستند که بیشتر به کیفیت برگزاری این نوع جشنواره‌ها اعتراض دارند و نوعاً معتقدند شایستگی‌های مطلوب چنین برنامه‌هایی در بدنه جامعه این انتظار را ایجاد می‌کند که همه دختران باید درصد قابل قبولی از همه این شایستگی فردی و اجتماعی را دارا باشند و اگر اینگونه نباشند فاقد ارزش انسانی و اجتماعی هستند و اگر دختری باشد که فرضاً همزمان نه شاعر است نه مهارت در نواختن ساز دارد و یا تسلط به زبان‌های خارجی، ممکن است اعتماد به نفسش را از دست بدهد. چون این قبیل فستیوال‌ها در جنس مخالفش این توقع را ایجاد کرده که داشتن همزمان این توانایی‌ها انتظار بالایی نیست و دیگران انجام داده‌اند.


پی‌نوشت: از بین رفتن مرزهای فرهنگی و چندصدایی بودن جهان امروزی یکی از هزاران رهاورد اینترنت و انقلاب اطلاعاتی سال‌های اخیر است که برای انسان امکان تنوع در انتخاب و تریبون برای بیان نظراتش را فراهم کرده‌است. شاید فستیوال دختر شایسته در قرن پیشین با معیارهای ثابت و مشخصی که برای انسان آن دوران در نظر گرفته بود در جهان آن روز مجموعه‌ای از فاکتورهای ثابت را برای «شایسته بودن» و گزینش «شایستگان» فراهم می‌کرد اما به عقیده نگارنده دقیقاً با وقوع تحول انقلابی اخیر و شکسته شدن انحصار رسانه‌ای پیشین جنبش‌های فکری و اجتماعی جدیدی شکل گرفته‌اند که توانایی ایجاد مدل‌های ارزشیابی جایگزین مناسب برای چنین برنامه‌هایی را دارا می‌باشند و انسان مدرن امروزی خیلی راحت می‌تواند با چند لبخند و اسکرول کردن متن اخبار Miss World را ورق بزند و سراغ علاقه‌مندی‌های خودش برود بی آنکه نگران آن معیارهای فانتزی شایستگی باشد.

دوست اجتماعی؟ (?Social Friend)


پیش‌درآمد: چندی پیش در جمعی مرکب از تنی چند از سادات علوی (رحم‌الله علیهم) که نگارنده خیلی ارادت به ایشان داشته و دارد، و همچنین افراد معلوم‌الحال سانتی‌مانتالیستی که جملگی اسلام ناب وانهاده و پای در راه گمراهی کرده بودند، پیرامون موضوع ضاله و بسیار شبهه برانگیز دوست اجتماعی (Social Friend) بحث مفصلی داشتیم که در آخر آنچنان افتراق در بین دورنماهای فکری جمع حکفرما بود که مطابق معمول جمع‌بندی و نتیجه‌گیری از مشروح مذاکرات میسر نشد و هر که ساز خویش زده و با خویشتن خویش هاراگیری (!) کرده و غیره و غیره...



«۱» نوشت: بر طبق یک تعریف نه چندان دقیق ولی قابل اتکا دوستی اصطلاحی است که اشاره به توصیفی از سطح رابطه بین دو یا چند موجود اجتماعی دارد. رابطه دوستانه معمولاً شامل درک دوجانبه، احترام و محبت بوده و شامل همنشینی، معاشرت و گفتگوی انسان با افرادی که به آنها علاقه و محبت دارد می‌شود. این دوستی و ارادت و محبت یا بی‌واسطه و مستقیم است و یا مجازی و نیازمند واسطی است که انسان به وسیله آن به دوست دستیابی داشته باشد. رابطه در این تعریف مشخصه‌های قابل درکی را برای تفکیک از انواع دیگری نظیر روابط کاری یا روابط خانوادگی بر می‌شمرد. اما جدا از این تعریف‌های آنچنانی مسأله سطح دوستی و کیفیت رابطه زمانی بغرنج می‌شود که دوستی میان دو جنس مختلف مطرح باشد. در فرهنگ‌های گوناگون این مسأله به شکل‌های مختلفی در چارچوب قوانین و یا هنجارهای اجتماعی قرار می‌گیرد که خیلی قصد ورود به جزئیات آن ندارم. لذا فقط بر همان موضوع دغدغه بحث اگر تأکید شود شاید نتیجه بهتری در بر داشته باشد.



«۲» نوشت: در دهه 1370 که جوانی امثال نگارنده هم در آن سپری شد ارتباط داشتن با جنس مخالف چارچوب‌های اجتماعی و مذهبی بسیار سخت‌گیرانه‌ای داشت، به گونه‌ای که افراد اغلب داشتن این ارتباطات را کتمان می‌کردند تا مبادا اثرات اجتماعی ناخواسته و عمدتاً ناگوار بعداً دردسرساز نشود و غیره و غیره. لذا این جمله که «فلانی دوست‌دختر فلانی است» برای اشاره به سوم شخص خیلی پر کاربردتر از اشارات اول شخص و یا دوم شخص مانند «فلانی دوست‌دختر من است» یا «دوست‌دختر فلانی هستم» بود و این طبیعت فضای اجتماعی نامطلوب دوران ما بود و گله‌گذاری از آن دوران را قبلا بارها و بارها (برای مثال اینجا و اینجا را ملاحظه بفرمایید) انجام داده‌ام و تکرار مکررات فایده‌ای ندارد که عمر ما به فنا رفته و غیره و غیره.

اما دوگانه «دوست‌دختر/دوست‌پسر» نه بهترین و دقیق‌ترین توصیف برای رابطه با جنس مخالف که شاید پرکاربردترین توصیف بود. به خاطر قرار داشتن در همان ظرف زمانی ذهنیت امثال بنده معطوف به همان تفکرات دهه هفتادی باقی مانده و کمتر تغییر هم کرده اما مگر نسیم که چه عرض کنم، طوفان تحولات اجتماعی متوقف می‌شود؟


«۳» نوشت: چندسال ابتدای دهه 1380 که ما هنوز دانشجو بودیم گسترش محدود و کنترل شده‌ای از روابط بین زن و مرد در جامعه در حال شکل‌گیری بود که در برابر عبارت دوگانه «دوست‌دختر/دوست‌پسر» اغلب از عبارت دوگانه دیگری تحت عنوان «فقط دوست» یا «Just Friend» برای توصیف آن استفاده می‌شد و بیانگر وجود رابطه‌ای بین زن و مرد بود که در آن داشتن ارتباط جنسی و همخوابگی از لیست اهداف طرفین رابطه حذف و تلاش می‌شد با رعایت مرزهای توافق شده یک نسخه توسعه‌یافته از چگونگی ارتباط داشتن با پسرها و دخترهای فامیل در فضای گسترده‌تر و البته با افراد غیر فامیل تجربه شود. با تکامل این رویه رفتاری به تدریج «فقط دوست» بودن سبکی از ارتباط بین سه نوع ارتباطی دوستانه، فامیلی و کاری را پوشش می‌داد (شکل بعدی را ملاحظه فرمایید) و هنوز هم کارایی خود را در بین گویندگانش در دهه 1370 به خوبی حفظ کرده است.



«۴» نوشت: اکنون یک پرسش مطرح است: آیا «دوست اجتماعی» مفهومی تکامل یافته در ادامه سیر تحولات اجتماعی و ارتباطی است که «فقط دوست» بخشی از آن را توصیف می‌کرد؟ اگر اینگونه نیست پس اشاره به چه موضوع و مفهومی دارد؟
در مقام پاسخ شخصی به این پرسش باور بنده بر آن است عبارت دوست اجتماعی احتمالاً یک عبارت جعلی است. شاهد این مدعا این است که در هیچ دانش‌نامه و یا فرهنگ‌نامه‌ای این عبارت به صورت مستقل و با هدف ارائه تعریف دقیقی از ذات و یا کیفیت رابطه به کار برده نشده و تنها به عبارات و کلمات با مفاهیم و معانی مشابه پرداخته شده است. لذا دوست اجتماعی واژه‌ای است که قرار است به صورت نیابتی برای توصیف شرایط خاص دیگری (فراتر از دوست‌پسر/دوست‌دختر یا Just Friend) در رابطه داشتن با جنس مخالف به کار رود. برای مثال دوستی گروهی از دختران با گروهی از پسران که علاقه‌های مشترکی دارند و احتمالا وجهه بیرونی این علاقه‌های مشترک در بازی‌های گروهی یا سفر و گردش گروهی متبلور می‌شود می‌تواند واجد شرایط این عنوان نیابتی باشد. به عبارت دیگر بحث اجتماعی‌سازی علاقه‌مندی‌ها می‌تواند یک پایه برای شکل‌گیری نوع دیگری از رابطه بین افراد مختلف باشد که نه در چارچوب «دوست‌پسر/دوست‌دختر» می‌گنجد و نه «فقط دوست» و نه انواع دیگری از ارتباط که به اهداف خانوادگی و یا شغلی وابستگی دارند.
اما آیا این توصیف قابل توضیح و دفاع است؟ تحقیقات مختصری که نگارنده در وبلاگ‌ها و وب‌سایت‌هایی که به موضوع پرداخته‌اند انجام داده (برای مثال اینجا و اینجا و یا اینجا و اینجا را ملاحظه نمایید) نشان می‌دهد اینگونه نیست و اغلب نویسندگان این عبارت را برای توصیف چیزی که ما فلک‌زدگان بدبخت و عذب دهه 1370 (!) در گذشته به صورت عرفی می‌گفتیم: «طرف با بیشتر از یه نفر رابطه داره» به کار می‌برند. قدیمی‌ترها اصطلاحات «تک‌پر» و «صدپر» را هم اگر شنیده باشند، الان احتمالاً «دوست اجتماعی» مترادف با «صدپر» در ذهن‌شان تداعی شده‌است. لذا اگر این توصیف اخیر صحت داشته باشد عبارت «دوست اجتماعی» برای توصیفی مؤدبانه از همان رفتارهای ناهنجار دهه 1370 و 1380 در دوران حاضر و بین جوانان و نوجوانان به کار می‌رود و دنباله یک روند تکاملی در ارتباطات و رفتارهای اجتماعی نیست.



پی‌نوشت: طبق معمول روده‌درازی را به حد اعلا رسانیدم و لذا عذرخواهی از سیدین علوی عزیز و سانتی‌مانتالیست‌های اجتماعی و مغزی و اذناب و سایر روشنفکران و تاریک‌فکران و قس علی هذا ضرورت دارد و غیره و غیره. در جمع‌بندی فقط این پرسش را به بحث می‌گذرام که کدام توصیف درست است؛ «دوست اجتماعی» قرار است بیانگر شکل جدیدی از ارتباطات در فضای ارتباطی قرن بیست و یکمی باشد و یا نوعی تعارف اجتماعی یا واژه‌سازی و شانتاژ گفتاری جدیدی است برای در زرورق پیچیدن همان مفاهیم دهه‌های پیشین؟



نوستالژی ملاردی (Malardic Nostalgia)


پیش‌درآمد: حاضرم شرط ببندم تا همین چند وقت پیش حداقل نصف کسانی که این مطلب را می‌خوانند نمی‌دانستند اصولا ملارد کجا هست. شاید اوضاع بدتر هم باشد یعنی اگه نمی‌گفتی ملارد اسم یک محل هستش اغلب فکر می‌کردند باید نوعی خوراکی و یا یک نوع پرنده فصلی باشه و غیره و غیره!



«۱» نوشت: دم ظهر بود و نشسته بودیم عقربه‌های ساعت را تماشا می‌کردیم که کی ساعت یک می‌شود تا کلاه برداشته و شتابان به سمت خروجی پادگان رهسپار شویم. فرمانده که گاهی اوقات بذله‌گویی می‌کرد آخر وقت اداری آمد موضوعی را مطرح کند برای ایجاد فراغت بین جمع که ناگهان صدایی شبیه سقوط یک جسم بسیار سنگین ساختمان را لرزاند. ما همه سراسیمه از ترس اینکه قضیه چه بوده به سالن آمدیم و با منظره هراس عمومی کلیه سربازان و سرهنگ‌ها با همان هیأت‌های نظامی رنگ و رو رفته‌شان به این طرف و آنطرف می‌دویدند مواجه شدیم  و سریعاً همگی به این نتیجه رسیدیم که زلزله آمده است و از ساختمان بیرون زدیم ... اما غروب که به خانه رسیدم خبردار شدم که جریان نه سقوط جسم سخت بوده و نه وقوع زلزله؛ بلکه انفجاری مهیب بوده در محله پایین‌دست خودمان یعنی همان شهر واقع در پایان جاده؛ جاده ملارد.
تعداد نامعلومی کشته و زخمی در اثر انفجار در یک پایگاه نظامی آنهم در نزدیکی ملارد؛ شهر در قرق نیروهای انتظامی با اون لباس‌های تیره و باتوم‌های چرخان انگاری که شورش شده باشد؛ مغازه‌ها تعطیل شده و شیشه‌ها شکسته و ترافیک سنگین ... و البته بعد از چند روز «نوستالژی ملاردی» همه آب‌ها از آسیاب می‌افتد و حتی آن خانواده‌های داغ‌دیده هم به تدریج فرزندان از دست داده‌شان را از یاد می‌برند چون اگر متوسط خانوار در ایران چهار نفر هست در ملارد اگر خانواده‌ای شش نفر باشد کم جمعیت محسوب می‌شود و اینها غم از دست دادن فرزندان را نیز به مرور زمان از یاد می‌برند چون تنازع برای بقا و تأمین شام بقیه بچه‌ها با نوازش‌های مختصر حکومتی تا ابد از یاد ایشان نمی‌رود.



«۲» نوشت: وقتی دانش‌آموز بودم مینی‌بوس مدرسه ما همیشه بعد از سوار کردن بچه‌ها جاده ملارد را تا انتها می‌رفت و بعد از یک دو راهی به سمت چپ می‌پیچید که البته جلوترش یک دو راهی دیگر بود و ما در این جاده که به جاده قشلاق ملارد هم مشهور است به چای گردش به راست مستقیم می‌رفتیم تا به شهریار برسیم و بعد از طوافی طولانی برگشته و به خیابان هشتم فاز یک اندیشه وارد شویم. آنوقت‌ها که بچه مدرسه‌ای بودم درک نمی‌کردم آقای سامانلو (راننده سرویس ما) چرا همیشه راه را دور می‌کرد تا حتما از ملارد بگذرد. توی باغ نبودم و فقط از پنجره مینی‌بوس سبز و سفیدش باغ‌ها و درخت‌های لب جاده را تماشا می‌کردم. بعدها که فهمیدم قضیه سرویس چندمنظوره و سوار کردن تعداد زیادی بچه چقدر چی هست کلاً؛ به خودم قبولاندم که آقای سامانلو حتماً باید نوستالژی ملاردی می‌داشته که حاضر بوده  برای سوار پیاده کردن سی چهل تا بچه جعلق راه ده دقیقه‌ای را با چهل دقیقه دست‌انداز پیمایی عوض کند!


«۳» نوشت: رفتن به ملارد مثل ورود به سرزمین نفرین شده می‌ماند. مثل این فیلم‌های هالیوودی که قهرمان داستن و گروه همراهان باید سر راه از شهری عجیب در وسط تگزاس با مردمی غریب و وضعیتی نا امن عبور نمایند (نمی‌دانم اصلا توانستید تصور کنید چقدر رعب‌آور می‌تواند باشد یا نه). ملارد در اصل روستایی بوده که در یک دوره زاغه‌نشینی در وسط دهه هفتاد به ناگهان مجبور شد بسیاری از باغ‌ها و زمین‌هایش را به سیل مهاجران سرازیر شده از سراسر کشور بفروشد و این افراد اغلب فقیر همه جور نکبت و بدبختی را با خود به زورآبادی که در این منطق بنا شد به همراه آوردند. از نا امنی و مواد مخدر گرفته تا دزدی و زباله و غیره و غیره. یادم هست آنوقت‌ها که خانه ما چسبیده به اولین خیابان شهر ملارد (مشهور به بیست متری) بود در همسایگی ما پسر جوانی در اثر مصرف مواد درگذشت و پدرم که برای کمک به خانواده فلک‌زده جوان با ایشان راهی پزشکی قانونی و کلانتری شده بود هنگام برگشت برای ما تعریف کرد که به گفته افسر کلانتری تنها در آن شب 38 نفر در اثر مصرف مواد جان سپرده و در انتظار انجام کارهای قانونی کفن و دفن بودند. این تازه شامل کسانی بود که جسدهایشان به پزشکی قانونی آورده شده بود. وقتی می‌گوییم مشهد یا قم شهر مقدس هستند به نظر من نقطه متضاد و مقابل یک شهر مقدس جایی هست که ملارد در بالای لیست شایستگی داشتن آن عنوان قرار دارد.

«۴» نوشت: همین اواخر یک روز شنبه به علت ده دقیقه خواب ماندن مجبور شدم ترافیک سنگینی را در بزرگراه همت پشت سر بگذارم و هنگام ویراژ دادن جریمه هم شدم و تازه پلیس محترم به دلیل اینکه باید به صبحگاه می‌رسیدم دلش به رحم آمده و فقط به جریمه اکتفا کرد. در حال دیر که به پادگان رسیدم و صبحگاه از دست رفته بود. به همین خاطر برای تکمیل آمار به اتاق اداری معاونت که در آن مشغول به خدمت بودم رفتم تا شاید بشود جلوی رد شدن یک نهست ناقابل بعد از هشتاد کیلومتر راهپیایی بامدادی را به طریقی گرفت. وقتی سروان اداری علت تأخیر را پرسید و دوری راه و ترافیک را به عنوان دلیل شنید کنجکاو شد بداند من از کجا می‌آیم پادگان و نمی‌دانم چرا هنگامیکه می‌خواستم نام محل‌مان را بگویم ناخودآگاه توی همان حس نوستالژی  ملاردی به جای محل زندگی فعلی نام محل ده سال قبل آمد به زبانم و گفتم:«ملارد جناب سروان» و پنداری که این کلمه اسم رمز یک عملیات نظامی باشد یا خبر پیروزی در جنگ یا پذیرش آتش‌بس چنان گل از گل فرمانده شکفت که بدون هیچ توضیح خاصی به سربازش دستور داد غیبت من را پاک کند. من هم هنگام خروج از اتاق اداری با تعجب فکر می‌کردم که این سروان بچه نیشابور هست و چرا باید با ملارد نسبتی داشته باشد و یا شاید در نیشابور هم ده ملاردی بوده قبلا که حالا زورآباد شده عینا و غیره و غیره!

«۵» نوشت: چند روز است انواع رسانه‌های از همه جا بی‌خبر دوباره ملارد را آورده‌اند در تیتر خبرها. این بار تراژدی  از نوع دیگری است. جوانی در وسط روز از ساختمان شهرداری بیرون پریده و خودش را با بنزین سوزانده و شهردار دستپاچه پنداری باورش نمی‌شده درجه استیصال در این حد باشد قبل از اینکه دیگران اتهام به سویش روانه کنند خودش را لو داده که می‌خواسته به این جوان کمک کند تا کار پیدا کند اما ... و باقی قصه را خودتان می‌توانید حدس بزنید و شور نوستالژی ملاردی آنچنان عقل از سر مرد جوان بیرون کرده که لحظاتی بعد از خروج از شهرداری خودسوزی را به تحمل وضعیت اسف‌بار زندگی ترجیه داده‌است.


پی‌نوشت: نوستالژی ملاردی تناقضی است از زندگی همزمان در قرون وسطی و آغاز قرن بیست و یکم. خالص آن شاید فقط در ملارد یافت می‌شود. ملارد شهری است پر از حس واماندگی از زندگی و خوشبختی. ملارد شهری است با جوانانی که لباس‌های ارزان می‌پوشند و شب‌ها در ماهواره مانکن‌های آنچنانی را دید می‌زنند ... ملارد ته دنیاست ...

نقدی بر روشنفکری۲ (Intellectualism Review 2)



پیشتر در مطلبی ضمن نقد ویژگی‌های روشنفکری ایرانی و سیر تکاملی آن در چند دهه اخیر، انتقادات متعددی به مقوله شبه‌روشنفکری یا روشنفکرنمایی مطرح کرده بودم. در این مطلب قصد ندارم همان حرف‌های قبلی را تکرار کنم اما به نظرم چندین موضوع در این بین مغفول مانده که باید به آنها اشاراتی صورت گیرد. طبقه متوسط در جامعه موتور محرکه دگراندیشی و روشنفکری در سطح و بطن اجتماعی محسوب می‌شود. در نوشته قبلی استدلال کرده بودم که یک دوقطبی بین حاکمیت و محافل روشنفکری وجود دارد که افراد با جذب به آنها در یک سناریوی اجتماعی نامطلوب قرار می‌گیرند (چه در سمت حاکمیت و چه در سوی انجمن‌ها و محفل‌ها). در اینجا باید اصلاحیه مختصری به جریان اجتماعی مطرح شده وارد شود که ناشی از اهمیت داشتن گروه‌های نخبگان و تحصیلکردگان دانشگاهی و غیردانشگاهی به عنوان دسته و طبقه‌ای جدا از محافل روشنفکری است. به عبارت دیگر دیدگاه پیشین تفاوت و تعارض مهمی بین نخبگان و روشنفکران قائل نشده و در برابر حاکمیت فرهنگ سنتی در مقابل فرهنگ مدرن آنها را با یکدیگر همداستان پنداشته بود. با توجه به مباحثات و مشاهدات تازه‌ای که در سوژه‌های گوناگون اجتماعی داشته‌ام به نظر می‌رسد باید یک تفکیک با مرزبندی مشخص بین این دو دسته اخیر (نخبگان و روشنفکران) قائل شده و رفتار اجتماعی نامطلوب هر دسته با توجه به مؤلفه‌های اختصاصی ایشان مورد ارزیابی قرار داد.

یک ویژگی مشترک و مهم بین نخبه و روشنفکر میزان آگاهی‌های (عمومی و تخصصی) وی نسبت به مسائل مختلف روزمره است. یعنی حتی اگر پای تحصیلات به صورت آکادمیک در میان نباشد اما فرد به دلیل قرار داشتن در محیط مناسب علمی و فکری مهارت‌های مربوطه را کسب کرده باشد؛ دریچه ذهنی مشترکی برای هر دو گروه به منظور یافتن نگرش و دیدگاهی نسبت به مسائل اجتماعی وجود دارد. به باور نگارنده وجه تفاوت بین این دو گروه را باید در رابطه ایشان با سنت‌های اجتماعی جستجو نمود. نخبگان آن گروه اجتماعی هستند که ضمن تلاش برای بری نشان دادن خود از عرف‌های مذموم و نامطلوب اجتماعی و فرهنگی، لزوماً با ماهیت آن سنت‌های نامناسب مشکل حادی ندارند و ممکن است بتوانند سریع خود را با آنها سازگار نمایند. برای مثال تلاش برای برابری حقوق زن و مرد نزد اغلب فعالان حقوق زنان در ایران بیشتر یک پز اجتماعی است تا خواسته‌ای برآمده از یک نگرش روشنفکرانه؛ چون اغلب مدعیان و فعالان این عرصه پس از چندین سال سر و صدا به پا کردن در حوزه اطرافیان خود بدون آنکه قابل باور باشد دچار تحول (؟) شده و بر اساس همان قوانین نابرابر اجتماعی که منتقدشان بوده‌اند ازدواج کرده و تشکیل خانواده می‌دهند. جالب اینجاست که این واقعیت اجتماعی تنها از دریچه روشنفکری (بدون هیچ هژمونی و پذیرشی در بین عموم مردم) مورد انتقاد است و سایر نگرش‌های مسلط بر جامعه آن را مورد حمایت قرار داده و ترویج هم می‌نماید. لذا وقتی فردی در قالب رفتارهای اجتماعی‌اش روشنفکرنما جلوه می‌کند؛ جدا از بستر روشنفکری و عملکرد ضعیف آن در آگاهی‌رسانی به جامعه باید آسیب‌شناسی مسائل مربوط به نخبگان تحصیلکرده را نیز لحاظ کرد. کسانی که اغلب به دلیل صرف مدت زمان طولانی از بهترین سال‌های زندگی‌شان برای کسب دانش و مهارت در زمینه‌ای تخصصی و با آثاری عمدتاً اقتصادی فرصت نداشته‌اند که حتی به مسائل فرهنگی و اجتماعی زندگی‌شان تفکر نمایند؛ چه برسد به اینکه آنرا به صورت کارکردهای دارای اشکال درک کرده و در صدد رفع ایرادات برآیند.



یک عرف اجتماعی نامطلوب جز با همکاری آحاد جامعه به عرف اجتماعی مطلوب تبدیل نمی‌شود. وقتی نریختن زباله در خیابان تنها یک فضیلت اجتماعی مختص به طبقه مرفه جامعه باشد زباله‌ها از سطح شهر محو نخواهند شد (چون دیگران هنوز به تولید زباله مشغول‌اند) و آثار نامطلوب آن معطوف به همه افراد خواهد بود. لذا بزرگنمایی آراستگی محله‌های تمیز (آنچه در روشنفکری به عنوان هنجار اجتماعی ایده‌آل مورد توجه قرار می‌گیرد) مشکل محله‌های کثیف (عرف‌های اجتماعی و فرهنگی نامطلوب) را حل نمی‌کند و فقط هنگامیکه راه‌حل اجتماعی اصرار بر حفظ وضعیت موجود (هژمونی و غلبه عرف‌های سنتی در بزنگاه‌های تاریخی) و یا کسب موقعیت برای گریز از صحنه اجتماع (مهاجرت و هضم شدن در فرهنگ جوامع پیشرفته) باشد چنین وضعیتی می‌تواند جلوی افراد را برای تفکر روشنفکرانه گرفته و به احتمال زیاد آنها را با سرعت بیشتری به سقوط در ورطه روشنفکرنمایی رهنمون سازد.

پی‌نوشت و جمع‌بندی: متأسفانه به نظر می‌رسد آنچه که در فحوای تلاش برای بومی‌سازی مفاهیم جدید و ایجاد سازش و آشتی بین سنت و مدرنیته در طبقه متوسط جامعه در جریان است فقط به دلیل نخ‌نما شدن مؤلفه‌های روشنفکری در بستر جامعه یا پر زور بودن سمبه جریان حاکم بر اداره آن نیست. دلیل سومی چون وجود تعارض اجتماعی ناآگاهانه آموخته‌ها و نگرش‌های نخبگان با «صورت درست قضایا» نیز وجود دارد که به این سازش ظاهری (و در واقع باز تولید استیلای سنت بر ارکان جامعه نسل بعد) دامن می‌زند و جامعه را از پویایی فکری تهی کرده و به میلیونها انسان سردرگم و سرگردان در جستجوی آنچه وضعیت مطلوب (در قالب واژگانی انتزاعی و غیرقابل محاسبه و استناد نظیر خوشبختی، رفاه و آسایش یا آرامش و موفقیت) نام گرفته تبدیل می‌نماید.

خانواده ایرانی: مدرن یا سنتی؟


پیش‌درآمد: الوین تافلر در ابتدای دهه 1990 در کتاب مشهور خود با عنوان «موج سوم» وقوع یک تغییر و تحول گسترده در سطح مناسبات منطقه‌ای و جهانی را برای دهه بعدی پیش‌بینی کرد و برای تشریح و تبیین جنبه‌های گوناگون این تحولات در فصل‌های مختلف کتاب به تفصیل در مورد نهادها و نقش‌های تعیین‌کننده دست به پیش‌بینی و پیش‌گویی زد. اغلب برآوردهای او با تغییرات جزئی در محتوای تحول به وقوع پیوسته‌اند و امروزه یکی از چالش‌های جامعه‌شناسی مدرن پرداختن به جنبه‌هایی است که در نظریات پیشین بین مفاهیم مدرن و پسامدرن در نوسان بوده‌اند و نزاعی استدلالی و استنتاجی بین صاحبنطران طرفدارن نظریات معطوف به پایان عصر مدرنیسم و مخالفان آن در جریان است. با توجه به پیچیدگی و تخصصی بودن بحث مذکور در این نوشتار تلاش می‌شود تا با پرهیز از ورود به بحث‌های خسته کننده تئوریک یک واکاوی در باب تأثیرات تحولات دو دهه اخیر در ساخت خانوده ایرانی صورت بپذیرد.



«۱» نوشت: با توجه به ماهیت تکاملی جوامع در طول قرن‌ها و با توجه به اینکه کمون‌های اولیه متشکل از عنصری به نام «خانواده» بوده‌اند؛ این نهاد به صورت کلاسیک و پایه‌ای یک عنصر مهم و تعیین کننده در ساخت اجتماعی یک جامعه قرن بیستمی محسوب می‌شد. تافلر در کتاب خود مفصلا به تغییرات دائمی و تحولات پی در پی در ساختار و محتوای این نهاد در دهه 1990 پرداخته و  جنبه‌ها و حوزه‌های مختلفی را پیش‌بینی کرده‌است. به باور او خانواده قرن بیست و یکمی از ساختار هسته‌ای (متشکل از اعضای اصلی پدر، مادر و فرزندان) تغییر ماهیت داده و به الگوهای جدیدتری نظیر خانواده با محوریت مادر (متشکل از مادر و فرزندان) یا خانواده با محوریت پدر (متشکل از پدر و فرزندان) تبدیل می‌شود. او همچنین استدلال می‌کند ممکن است با توجه به زیربنای فرهنگی جوامع، تغییرات به جای آنکه شکلی باشند معطوف به وظایف تعیین شده برای خانوده‌ها گردند. یعنی فرضا اگر تولیدمثل و حفظ بقای نسل وظیفه اصلی ارتباط بین زن و مرد در یک ساختار خانوادگی محسوب می‌شده ممکن است این مهم را بتوان از طریق دیگری مانند حمایت‌های دولت‌ها و بحث پذیرش فرزندان بی‌سرپرست و غیره و غیره محقق کرد. البته دیدگاه‌های وی در زمان طرح موضوع بسیار نپخته و غیرعملی به نظر می‌رسیدند اما امروزه در بسیاری از جهات این واقعیت که خانواده با کارکرد عصر کشاورزی و عصر صنعتی نمی‌تواند جوابگوی بسیاری از نیازهای اعضایش باشد به شکل دیگری مؤید صحت آن پیش‌بینی‌ها در بیست سال قبل بوده و اگر هم قرار باشد نقدی به نظرات تافلر وارد نمود بیشتر این انتقادات در حوزه فرم وقوع تحولات منصفانه هستند تا در ماهیت تحولات.

«۲» نوشت: قبل از اینکه به دنبال یافتن جوابی برای پرسش بنیادین این نوشته در خصوص مدرن بودن و یا سنتی بودن یک خانواده ایرانی بپردازیم؛ ابتدا باید این بررسی صورت گیرد که این خانواده چه ویژگی‌ها و کارکردهایی دارد. در آرای بسیاری از صاحبنظران علوم اجتماعی برخی از وظایف اصلی نهاد خانواده عبارت است از:
  • ایجاد آرامش و ارضای نیازهای طبیعی و انسانی
  • تولید مثل و حفظ بقای نسل
  • حمایت و پرورش فرزندان بر اساس خرده‌فرهنگ‌ها و هنجارهای اجتماعی
البته کیفیت و کمیت این وظایف بسته به خاستگاه اجتماعی خانواده‌ها تغییر می‌نماید. قدر مسلم این است که تغییراتی پیش‌بینی شده توسط تافلر باید این بنیادهای اصلی را هدف قرار داده باشد و نه چگونگی انجام وظایف مورد انتظار از آنرا.

«۳» نوشت: با توجه به محدودیت حوزه عملکرد خانواده نسبت به نهادهای اجتماعی دیگر به باور نگارنده به دست آوردن معیاری جهت ارزیابی سنتی بودن و یا مدرن بودن خانواده باید معطوف به بررسی خرده‌فرهنگ‌ها و هنجارهای اجتماعی والدین و جامعه تأثیرگذار (وظیفه سوم) باشد زیرا دو وظیفه قبلی تقریبا شکل و ماهیت یکسانی در بین جمیع ابنای بشر دارد و کارکرد اجتماعی پیچیده‌ای محسوب نمی‌شوند. بر این اساس یک چرخه کنش ـ واکنش قابل پیش‌بینی بین خانواده و جامعه مطابق شکل بالا قابل طرح می‌باشد و به عبارت دیگر مناسبات حاکم بر یک جامعه تأثیر مستقیمی بر آنچه در خانواده شکل می‌گیرد خواهد داشت.

«۴» نوشت: نکته اساسی در اینجا این است که تأثیرپذیری نهاد خانواده از جامعه یک رابطه یک طرفه نیست و از سوی دیگر دست‌پرودگان خانواده‌ها در عرصه اجتماع همان مفاهیم را در طول زمان بازتولید خواهند کرد و بدینسان یک چرخه کنش و واکنش بین خانواده و جامعه وجود دارد که به طور ضمنی حافظ کارکردهای تعریف شده یکسانی است. در واقع خانواده با فرمی که تاکنون مطرح کرده‌ایم نهادی محافظه‌کار در عرصه اجتماعی محسوب می‌شود و شاید به دلیل پیوند پنهان محافظه‌کاری با سنت‌ها بتوان این ساختار را یک عنصر سنتی محسوب نمود. اکنون درک گفته‌های تافلر برای ما روشن‌تر می‌شود. اگر به دلایل بیرونی بخشی از هنجارها و باورهای عرفی یا مؤلفه‌های نظام ارزشی جامعه تغییر کنند این تغییرات به صورت تدریجی و زیرپوستی به داخل خانواده‌ها رسوخ می‌کند و در برگشت بعدی به جامعه همان کارکردهای پیشین را بازتولید نخواهد کرد و لذا یک چرخه تضاد به وجود می‌آید که ساختارشکن است و به دلیل تقابلش با سنت‌ها می‌توان آنرا غیرسنتی و یا مدرن تعبیر کرده و لذا خانواده تبدیل به ساختاری مدرن می‌شود.

«۵» نوشت: در قسمت قبل اینگونه استدلال شد که اگر مجموعه عواملی بیرون از چرخه کلاسیک خانواده ـ جامعه در مؤلفه‌های ارزشی و خرده‌فرهنگ‌ها تأثیر بگذارند نهاد خانواده می‌تواند عنصر مدرنی باشد و در غیر این صورت این نهاد سنتی خواهد ماند. اما این تأثیرگذاری بر کارکردهای خانواده معمولا با استدلال و رضایت اولیه به درون آن نهاد رسوخ نخواهد داشت و تمایل ذاتی انسان به حفظ وضع موجود ممکن است در برابر این تغییر مقاومت درونی ایجاد نماید. اینجاست که می‌توان مؤلفه‌هایی برای مقایسه خانواده ایرانی با انواع غیرایرانی پیدا کرد. تحولات تکنولوژیک و انقلاب ارتباطات در عصر حاضر شدیدا تلقی افراد از مفاهیمی بنیادین نظیر وجود، ماهیت و کارکرد اجتماعی و حوزه‌های علایق و توانمندی‌ها را تغییر داده است به گونه‌ای که نظام ارزشی حاکم بر جامعه بدون توسل به ابزار قدرت نمی‌تواند بر ناکارآمدی خود نسبت به پاسخگویی به نیازهای جدید سرپوش بگذارد.
«۶» نوشت: تنش درون خانواده‌ها و تنش درون اجتماع میان افراد، بخشی از واقعیت‌های اجتناب‌ناپذیر تلاش برای حفظ وضعیت موجود به هر قیمتی هستند و لذا همانطور که تافلر به صدا در آمدن ناقوس مرگ برای خانواده با فرم و محتوای سنتی را پیش‌بینی کرده بود این واقعیت با سرعت و شدت بالایی در حال تحقق یافتن در جوامع در حال توسعه می‌باشد. بالارفتن آمار طلاق و کاهش میانگین سنی طلاق در جامعه و عدم تمایل خانواده‌ها به داشتن تعداد فرزند زیاد فقط ناشی از مشکلات اقتصادی نیست و بخشی از سپهر اجتماعی این نهاد سنتی جامعه ایران در وضعیت دگردیسی به سر می‌برد. دگردیسی‌ای که در حوزه‌های مختلفی (برای مثال مطلب منتشر شده در این پست و یا این پست و یا این پست را ملاحظه بفرمایید) روابط و مناسبات بین افراد، خانواده‌ها و جامعه را تحت تأثیر خود قرار داده است و قطار تغییر ساختار خانواده ایرانی از فرمی سنتی به فرمی مدرن یا پسامدرن و یا حتی شاید بتوان گفت نامشخص (!) با سرعت بیشتر از حد تصور در حال حرکت است!
پی‌نوشت: متأسفانه بازم نوشته طولانی و خسته کننده از آب درآمد. اما با توجه به تحولاتی که در زندگی همه ما در گذشته‌های دور و نزدیک رخ داده و قرار است در آینده‌های وعده‌داده شده و نشده هم دیر یا زود محقق شود؛ کلیت بحث ارزش مطرح شدن داشت.


قطعیت باینری (Binary Certainty)


در زندگی ایرانی پیرامون مسائل اجتماعی و شخصی افراد یک قاعده وجود دارد که من هر وقت می‌خواهم به آن اشاره کنم از اصطلاح قطعیت باینری (دو وجهی) استفاده می‌کنم. قضیه از این قرار است که به خاطر پیش‌زمینه‌های عرفی و فرهنگی حاکم بر فضای اجتماع بحران زده ایرانی قانون بیولوژیک تنازع برای بقا و ضرورت چرخاندن چرخ زندگانی بخش عمده‌ای از زمان و انرژی افراد را در شبانه‌روز به خود اختصاص می‌دهد و اغلب ایشان کمتر فرصت پیدا می‌کنند تا به مسائلی فراتر از امرار معاش فکر نمایند. به همین دلیل کاهش صورت‌های مسائل اجتماعی به گزاره‌های دوگانه مطلق خیلی شایع و طبیعی به نظر می‌رسد.
بگذارید برای روشن شدن موضوع یک مثال بزنم. فردی را در سن هجده سالگی در نظر بگیرید. این فرد یا مرد است و یا زن. اگر مرد است یا شرایط معافیت از خدمت سربازی را دارا است و یا خیر. اگر شرایط معافیت از سربازی را ندارد یا از خانواده‌ای متمول است و یا نیست. اگر از خانواده‌ای متمول نیست یا امکان درس خواندن و دانشگاه رفتن را دارد و یا ندارد. و همینطور با تداوم این شاخه‌های دوگانه، مسیرهای بعدی زندگی فرد تا لحظه مرگ قابل پیش‌بینی به نظر می‌رسد.



هنگامی که قطعیت باینری به عموم مسائل زندگی تعمیم می‌یابد، فرد در بسیاری از مقاطع حساس و سرنوشت‌ساز زندگی مجبور به انتخاب بین دو گزینه و دو شاخه کلی از مسیرهای پیش رویش شده و اغلب توانایی نشان دادن خلاقیت در تصمیم‌گیری‌ها را از دست می‌دهد.

به باور نگارنده یک نظام اجتماعی پویا و سالم باید با ارائه چتر حمایتی خود بر اعضای جامعه شرایط را به گونه‌ای فراهم آورد که در برخی از این مقاطع گزینه‌های پیش رو بیشتر از دو وجه مطلق از شرایط باشند. اما شرایط جامعه ما متأسفانه دقیقاً در مسیر برعکس در تلاش مستمر برای تثبیت قطعیت باینری در مسائل کلی و جزئی افراد است و در این راستا حتی سمت‌گیری ایدئولوژیک هم دارد و انتخاب‌های به زعم خود اشتباه را به هیچ عنوان مورد گذشت قرار نمی‌دهد. اینگونه می‌شود که برای انتخاب‌های غیر عرفی و غیر معمول افراد مجبور به تحمل مخالفت پنهان و آشکار و همچنین پرداخت هزینه‌های گزاف هستند و اگر بر فرض بر مسیرهای غیر معمول اصرار بورزند و از آزمون سرنوشت تدارک دیده شده با موفقیت بیرون نیایند به آینه عبرت دیگران تبدیل می‌شوند و اگر موفق باشند به عنوان یک استثناء غیرقابل تعمیم به بقیه افراد در نظر گرفته شده و مورد انکار قرار می‌گیرند.

وقتی از انتخاب غیرعرفی سخن می‌گوئیم اشاره به بسیاری از وضعیت‌های زندگی ما دارد که در لحظه تصمیم‌گیری از بین دو طیف از حالت‌های مختلف، گزینه‌ای را بر می‌گزینیم که کمتر مورد اقبال عمومی است. برای مثال اینکه در مسائل کاری و تجاری کارآفرین باشیم یا کارمند و یا در مسائل شخصی مانند معاشرت با دیگران، شیوه‌ای سنتی و عرفی در چارچوب خانواده را مدنظر قرار داشته باشیم یا تلاش برای داشتن روابطی از نوع دیگر و غیره و غیره.


جمع‌بندی بحث:خلاقیت عنصری کلیدی در تفکر است و قطعیت باینری مؤلفه‌ای مخرب در جهت از بین بردن خلاقیت محسوب می‌شود. بر اساس همان الگو و قاعده دو وجهی بر ما به عنوان عناصر تشکیل دهنده جامعه فرض است که در مقابل این واقعیت نامطلوب جامعه کنونی ایران تسلیم و مرعوب باشیم و دائماً از سرنوشت دم بزنیم و یا ناراضی و عصیانگر باشیم و البته هزینه‌هایش را نیز تحمل کنیم. هنوز یک گزاره اجتماعی ثالث در این راستا مطرح نشده که هم ضامن موفقیت نسبی باشد و هم قوه خلاق تفکر افراد را مدنظر قرار دهد. شاید هم وظیفه ما این باشد که راه سومی پیدا کنیم، نمی‌دانم.

یک روز بد (a Bad Day)



یه  روز بد روزی نیست که کارمند بی‌ادب دانشگاه بعد از اینکه بر خلاف اطلاعیه‌ای که پشت درب اتاقش چسبانده به جای ساعت ده، یازده و نیم بیاد سر کارش و بعد در دو جمله طعنه‌آمیز در جواب اینکه برای گرفتن مدرک موقت چه باید کرد حواله‌ات بدهد به سایت دانشگاه و تو احساس کنی علیرغم میل باطنی به جای دادن چندتا فحش کش‌دار کاری جز ترک کردن محل نمی‌توانی انجام بدی.
یه روز بد روزی نیست که در رستوران جوجه کباب سفارش بدی و بعدش همه جور غذایی از توی آشپزخانه کوفتی بیاد بیرون جز همانی که تو سفارش دادی و بعد از اینکه زیر پاهات کلی علف سبز شد و غذا رسید به دست، نه یه تکه یخ پیدا کنی برای خوردن نوشابه گرمازده بی‌مزه؛ نه هم‌صحبتی برای اینکه حوصله‌ات در تنهایی پشت میز سر نرود و نه حتی یه لیوان چای که بعد از غذا بریزی در خندق بلا و غیره و غیره.
یه روز بد روزی نیست که از سردرد در حالت انفجار قرار بگیری و دوست نداشته باشی با  یک مشت دانشجو سر و کله بزنی؛ اما مجبور باشی تا ساعت هفت غروب در شهر دودزده تماما ابری تمرین حل کنی به جای آنها در سر کلاس و تازه نمره هم بدهی به راه حل خودت که همه از روی تابلو کپی کرده و تحویلت داده اند.
یه روز بد روزی نیست که بلاتکلیفی تمام لحظه‌های ظهر تا شب رو با هزار جور فکر و خیال مثل خوره بندازه به جونت و تو همزمان باید چهار تا چشم هم قرض کنی که مبادا توی ترافیک عباس‌آباد از چپ و راست مورد اصابت موجودات پشت فرمان سایر ماشین‌ها قرار نگیری.
یه روز بد روزی نیست که مجبور باشی برای نوشتن یه مطلب کوفتی برای سومین بار در طول عمر آشنایی‌ات با یک موجود مخ کلنگ، روی کامپیوترش نرم افزار آفیس نصب کنی با مشقت فراوان و آخر سر هم نه فونتی گیرت بیاد که نوشته‌ها توی ذوقت نخوره و نه اینترنتی برای آپلود و نه غیره  غیره.

یه روز بد روزیه که موهای سفیدشده‌ات رو توی آینه می‌بینی و هیکل بدقواره‌ات به یادت می‌اندازه که حتی توی صف سیاهی لشگرها هم جایی برای تو نیست چه برسد به آرتیست‌های درجه دو و درجه سه و باید در این تنهایی سابقاً انتخابی و امروزه اجباری بشینی پای اینترنت و شکایت‌نامه بنویسی و بفرستی در کائنات که شاید بارندگی و رعد و برق بادباک‌بازها را به جای دور دور شبانه بنشاند پای وب و گذری بیایند و کامنتی حواله کل مزخرفات کوفتی‌ات بکنند و غیره و غیره.
یه روز بد روزیه که درست در لحظه‌ای که به قول ماکسیم به دوست داشته شدن نیاز داری هیچکس جز طعنه و یا کم محلی سیگنالی نفرسته و تو همه‌اش به خودت و تفکراتت فحش بدی که فرضاً چرا اینهمه سال از ارزشنمندی فردیت انسان‌ها سخن‌سرایی و همزمان خودت را در مرداب روزمرگی بی‌وقفه غرق کرده‌ای و غیره و غیره. آره عزیز، یه روز بد یه اینجور روزیه

روز زن؛ یک بام و دو هوا؟!


پیش‌درآمد: وقتی قرار می‌شود روزی از ایام تقویمی به مناسبتی تخصیص یابد؛ اینکه چه روزی باشد خیلی مهم نیست. دلیل تأکید بر آن مناسبت خاص هست که اهمیت دارد. به عبارت دیگر مواردی که کمتر در طول ایام روزمره به آنها توجه می‌شود به دلیل اهمیت و یا تأثیری که بر زندگی انسان می‌گذارند به این وسیله مورد تأکید قرار می‌گیرد. برای مثال 7 آوریل هر سال از سوی سازمان ملل روز جهانی بهداشت نامگذاری شده‌است و یا 10 دسامبر هر سال روز جهانی حقوق بشر نامگذاری شده و نهادها و سازمان‌های بین‌المللی برنامه‌هایی را به این مظور برگزار می‌نمایند. به بیان ساده وقتی پدیده و یا موضوعی کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد نیاز پیدا می‌کند تا مناسبتی به آن تخصیص یافته و پاسداشت ارزش‌های آن به آحاد جامعه یادآوری شود. 



این مقدمه را گفتم تا بروم سر اصل مطلب که اشاره به بحث نامگذاری روز تولد حضرت فاطمه (س) به عنوان روز زن و روز مادر در تقویم ایران است. در ابتدا باید عرض شود که نگارنده در اصل برگزاری بزرگداشت برای احترام و ستایش این شخصیت تاریخی و اسلامی تأثیرگذار در مذهب رسمی کشور هیچ شبهه و یا نقدی ندارد. همانند بسیاری از مناسبت‌های مذهبی که همه ساله و نه فقط در کشور ما؛ که در بسیاری از کشورهای جهان برگزار می‌شود و فارغ از جزئیات برگزاری و یا خاستگاه فکری و عقیدتی که در ورای این برنامه‌ها هست؛ نفس برگزاری چنین بزرگداشت‌هایی را می‌توان در پرورش ابعاد معنوی افراد بسیار مهم و تأثیرگذار نیز تلقی کرد.

اما مسأله اساسی تلقی نادرستی است که از این مقوله به صورت عرفی در ذهن جامعه ایجاد شده و به مثابه یک حرکت نمادین نه چندان عمیق، جزئیات اصلی این بزرگداشت در تهیه هدیه‌های مختصر و دل خوش کن برای زنان فامیل و آشنا خلاصه گشته است. یعنی بر خلاف چیزی که مورد انتظار است و آن توجه به جایگاه زن در جامعه صرفاً بسنده کردن به چنین سطحی از بزرگداشت مصداق روشنی از یک بام و دو هوا است.

اگر قرار است توجهی به زن به صرف جنسیت او و مقولاتی نظیر ارتباط با جنس مخالف توجه بشود که اصولاً شایسته نیست که یک مناسبت مذهبی قلب به چنین مفهومی گردد و روزهای تقویمی دیگری نیز (نظیر ولنتاین یا سپندارمذگان) در خرده فرهنگ‌های جامعه برای این منظور وجود دارند. اگر قرار است توجه به مقام و منزلت زن به خاطر جایگاه «مادر بودن» وی در نهاد خانواده و تأثیر او در پرورش فرزندان باشد، تأکید بر مسأله «زن بودن» در نامگذاری بی‌دلیل است و می‌شد با عبارت «روز مادر» شبهه دیدگاه جنسیتی نسبت به موضوع را برطرف نمود. اگر هم قرار است توجه به «جایگاه زن در اجتماع» مراد اینچنین نامگذاری تقویمی باشد که ویترین‌سازی نادرستی است. وقتی بسیاری از حقوق اولیه زن نظیر داشتن حق حضانت بر فرزندان، حق ازدواج و طلاق، حق انتخاب محل زندگی و یا حتی مسافرت رفتن در قانون خانواده بسیار محدود و مشروط شده، صحبت از جایگاه زن به عنوان عنصر اجتماعی مهم بیشتر به یک تعارف اجتماعی و فرهنگی شبیه است تا ستایش و بزرگداشتی برخاسته از یک تفکر صادقانه و منصفانه. لذا به عقیده نگارنده به جای صرف نمودن وقت و پول برای برگزاری چنین برنامه‌هایی بهتر است تلاش شود تا واقعاً مسأله زن و ترفیع جایگاهش در اجتماع به یک سطح شایسته‌تری در دستور کار آحاد جامعه باشد.



پی‌نوشت اول: نگارنده دیدگاه شبه فمینیستی نسبت به زن و شعارهایی که این قبیل جریانات برای استیفای حقوق خود سر می‌دهند را نیز بخشی از همان ویترین‌سازی (منتها اینبار با جهتی معکوس) قلمداد می‌کند زیرا به غیر از چهره‌های خاصی که در طول این سال‌ها برای کسب آن حقوق تلاش داشته‌اند، بدنه جریان به اصطلاح فمینیستی در ایران برخوردی پراگماتیک و مد گونه با موضوع دارد و چندان متفکرانه عمل نکرده است.
پی‌نوشت دوم: اصولاً نامگذاری‌هایی نظیر روز زن، روز مادر، روز جوان، روز مرد (که در پست جداگانه‌ای قبلاً به آن پرداخته‌ام) در تقویم کشورها بیشتر یک بدعت حکومتی بوده تا فریضه‌ای مذهبی و یا اصلی اخلاقی و ماهیتاً با سایر نامگذاری‌ها که اشاره به اصناف و فعالیت‌های اجتماعی و اقتصادی جامعه دارند (نظیر روز کارگر، روز پرستار، روز مطبوعات، روز سینما، روز شعر و ...) تفاوت فراوانی دارد و قیاس بین آنها ممکن است ایجاد شبهه و سؤتفاهم بنماید.
پی‌نوشت سوم: یک واقعیت نهفته دیگر در رابطه با نامگذاری‌های تقویمی (چه از جنبه جهانی و بین‌المللی و چه از جنبه ملی و بومی) و الک زدن پدیده‌های زندگی انسان این است که چنین رویکردی یک سنت قرن بیستمی محسوب می‌شود که جوامع در حال پیشرفت و یا در حال توسعه برای نشان دادن میزان بهبود وضعیت مردم در آن زمینه‌ها مطرح می‌کرده‌اند و در دنیای شبه پست مدرن امروزی چندان برد فکری و فرهنگی خاصی ندارد.

یک عاشقانه در خیابان (a Love Story in Street)


پیش‌درآمد: نمی‌دانم اصلاً چطور شد که تصمیم گرفتم بروم و ببینمش. لابد پیش خودتان فکر کردید قرار است یک داستان عاشقانه رمانتیک جدید تحویل‌تان بدهم. نه جانم! به هیچ وجه؛ به هیچ وجه؛ این یکی نمی‌تواند عاشقانه‌تر از داستان‌های قبلی باشد. یک نقل قول معروفی از هگل هست که می‌گوید: «تاریخ دو بار تکرار می‌شود، یک بار به صورت تراژدی و یک بار هم کمدی»؛ لذا این عاشقانه خیابانی که می‌خواهم برایتان تعریف کنم اصلاً شبیه تراژدی‌های قبلی زندگی‌ام نیست بلکه ماهیتی طنز و فانتزی دارد.


داستان از اینجا شروع شد که گشت و گذار فیسبوکی برخی از دوستان شدیداً علاقه‌مند به فرهنگ شبه‌پاپاراتزی ایرانی در یکی از همین گذرهای تاریخی زمستان یکی دو سال قبل، محض شوخی و خنده هم که شده، اسباب برچسب زدن نام این حقیر به زعم عزیزان دم بخت به جریان یک عشق و عاشقی خیالی را فراهم کرد. حالا چون نباید اشاره مستقیم شود به کسی (قبلا مورد انتقاد قرار گرفتم که چرا فرضا نام فلان هنرپیشه و غیره و غیره را در یکی از پست‌های وبلاگم نوشتم)؛ زیاد پی‌اش را نگیرید که طرف اسم و رسمش چی بوده و چه کاره بوده و غیره و غیره. همینکه شاعر بوده و خوش سیما و البته با جسارت، کافی هست تا سوژه شود توسط دوستان لاابالی مختلف‌الاضلاع که برای بنده دستی بگیرند و به زعم خودشان پوست خربزه‌ای به زیر پای انداخته و عقل و هوشی به در کنند. البته خودتان بهتر می‌دانید وقتی از معشوق فقط نامی بدانیم و یا عکس و فیلمی در اینترنت و گوشی موبایل افراد دیده باشیم، به عدد مشاهدات و مباحثات شکل گرفته، پای عشق و عاشقی وسط هست با توجه به این مؤلفه فرهنگی غنی پیجویی افراد مشهور در همه جای کائنات؛ لذا من هم قضیه را به فال نیک گرفته و همداستان با تفکری خلاف ذهنیت ایشان آنچنان فاز تکذیب و انزجار آغاز کردم که کم کم خودم هم باورم شد اثر شخصیت والد ناخودآگاهم بسیار لجبازتر از کنجکاوی شخصیت کودک درونم گشته و اینجور شد که چند هفته‌ای قبل از سال تحویل وقتی در همان شبکه اجتماعی فیسبوکیه آگهی برگزاری گالری نقاشی از معشوق خیالی منتسب را ملاحظه کرده از آن طرف پشت بام افتاده و یکهو خودم را در حال فکر و خیال جهت رفتن و دیدارش تصور نمودم.
جریان این دیدار خیالی خیلی جالب است. در ابتدای امر باید مثل همه داستان‌های کلاسیک عاشقانه مشکلاتی بر سر راه عاشق باشد تا معشوق دور از دسترس به نظر آید. و همینطور هم بود؛ چون برای رفتن به میعادگاه (تصور یک بنای گوتیک داشته باشید در نقطه‌ای از شمال شهر تهران!) پس از خلاصی از پادگان نظامی و تهیه مختصری غذا و تعویض لباس‌ها در گوشه‌ای از خیابان روبروی پادگان، باید از کوچه پر ترافیک سابقاً مشهور به بزرگراه صدر گذر می‌کردم که اینقدر دوست داشتنی و جذاب بود بارش گلوله‌های برف و تمام شدن بنزین در وسط راه که به ناچار از اولین خروجی فرار را بر قرار ترجیح داده و از کوچه پس کوچه‌های الهیه راه پمپ بنزین فلک زده‌ای را در پیش گرفتم و مدت کوتاهی بعدتر که در صف پمپ بنزین خودم را پشت به محل قرار خیالی‌ام تصور می‌کردم، بلند بانگ نقالی و شاهنامه‌خوانی نامتوازنی قصه جدال رستم با دیو سپید مازندران را در سوی دیگر پرده‌سرای ذهنم در تجسم می‌آورد و این امید را به من می‌داد که پس از خلاصی از احتیاجات روزمره باز هم خواهم توانست قدم در راه معشوق گذاشته و مشق عاشقی کنم و اصلاً اگر مزاحمت و مصیبتی نباشد و دست یافتن به معشوق آسان و امروزی باشد که اصلاً مزه‌ای ندارد عشق و عاشقی با چنین موجود سهل‌الوصولی و چه و چه‌ها؛ که مثل رد شدن خودروها از تقاطع خیابان مغز این افکار دائم با من در ادامه آن کابوس روزانه در شهر زمستانی یخ‌زده همراه بود.
حالا که مقدمه چینی بسیار موفقی داشتم در بیان یک داستان تک خطی بی‌اهمیت و توانسته‌ام رکورد جدیدی به رکوردهایم بیافزایم در بحث از دست دادن مخاطبان و شنوندگان داستان به دلیل فقدان مینمال‌گرایی ذهنی و رئال‌نویسی شبه پست‌مدرنی که این روزها مد شده و به بیشتر شبیه طیفی است مابین پندهای بزرگان تا شعارهای سیاسی اجتماعی در قالب استاتوس‌های فیسبوکی؛ بهتر است نقطه فرود داستان و فروکش کردن این داستان عاشقانه در خیابان را برای معدود دنبال کنندگان هنوز این نوشته اینگونه نقل کنم که چون نهایتاً هیچ آدرس فیسبوکی دقیقا مشخص نمی‌کند محل ارجاع داده شده دقیقا کجا است و در چه ساعتی از روز باز است و چگونه باید از وسط شلوغی‌ و ترافیک در محله‌ای که به مخیله‌ات هم نمی‌رسد روزی دوباره گذرت به آنجاها بیافتد به مقصد برسی، به طور ناخودآگاه آدم از ترس حواشی چنین افراد مشهوری که معمولا یا شامل هجوم گروهی از عکاسان و خبرنگاران می‌شود و یا حمله پلیس و نیروهای امنیتی؛ می‌تواند عطای دیدار با معشوق خیالی بخشیده و از نیمه راه بازگردد و از آنجا که قرار نبود این ماجرا به فرمی تراژیک تمام شود لذا من عزم خودم را جزم کردم هر طور که شده راهی به گالری نقاشی پیدا کنم و البته تلاش مضاعفی که به خرج دادم به ثمر نشسته و مدتی پس از ساعت سه بعد از ظهر خودم را در مقابل درب محل آدرس داده شده یافتم و بر خلاف تصورم گویا این میعادگاه به هیچ عنوان کارزاری برای حضور کرور کرور عاشقان و رقیبان نبود و خانه‌ای بود با نمای کرم‌رنگ و البته رنگ‌پریده که دربش بسته بود و برای ورود می‌بایست زنگ زد و چون من در فانتزی ذهنی‌ام مثل همیشه یادم رفته بود تمام حالت‌ها را در نظر بگیرم هیچ جمله و دیالوگی آماده نداشتم که به آنطرف آیفون وقتی می‌پرسد: «کیه؟» به عنوان جواب بر زبانم جاری کنم. لذا همینطور مستأصل مدت کوتاهی در کنار درب خانه ایستادم تا شاید از خرده فرهنگ معروف موج‌سواری که در همه آحاد ما ملت به خوبی نهادینه هست بهره گرفته و همراه با اولین گروه رقیبان یواشکی خودم را به داخل میعادگاه جا کرده و سپس جدال رندانه‌ام را آغاز نمایم. اما همانطور که در هوش‌مصنوعی خوانده‌ایم و گفته‌اند که مرتکب شدن اشتباه‌های جدید برای جبران خطاهای قبلی منجر به فاجعه خواهد شد این بار هم چون مرحله قبل شدیدا رکب خوردم و هیچکس هم نیامد به سوی درب گالری؛ پنداری که ساعت‌ها و روزها از پایان نمایش عمومی گالری گذشته باشد و چونان همیشه تاریخ ما دیر رسیده باشیم. کار به جایی رسید که حتی پیرمرد و پیرزنی که دسته‌گل به دست در همان حوالی می‌پلکیدند هم بی‌تفاوت عبور کردند و من همچنان پشت درهای بسته ماندم و به گمانم بر اساس قضاوت منصفانه شما تراژدی جدیدی را تجربه کردم.


اما چیزی که این تراژدی عاشقانه را در نزدیک سی‌سالگی برای من به یک فانتزی جذاب تبدیل می‌کند تجربه آن حس هجده نوزده ساله بازیگوش خودم بود که سال‌ها بود از دست داده بودمش و فکر می‌کردم در اصالت جبری وجود خودم دیگر هیچگاه برای لحظه‌ای نتوانم حسی شبیه آنچه در آن دوران نوجوانی و شیطنت‌های اینچنینی (که بدون هیچ هدف بزرگی انجام می‌دادم و پیامدهایش را با لذت پذیرا بودم) داشتم را مجدداً تجربه کنم. اما خوشبختانه اینگونه نبود و در بعد از ظهری که دست خالی از مصاف عاشقانه با معشوق از همه جا بی‌خبر به سمت پایین شهر در حرکت بودم به جای حس اندوه و ناراحتی همیشگی، شادمانی وصف‌ناپذیری در زیر پوستم موج می‌زد؛ پنداری که یک پروانه در حال متولد شدن باشد و کوله‌بار ابریشمی پر ارزشی که همیشه به همراه داشته و به داشتنش افتخار می‌کرده اسباب مزاحمت در اوج گیری در دهه دیگری از زندگی‌اش به نظر برسد و الان که از شر آن دیوار شیشه‌ای خیالی خلاص شده سبک‌بال با سرعتی بالا در حال حرکت در بزرگراه زندگی است.

نقدی بر روشنفکری (Intellectualism Review)



تک‌نوشت: «روشنفکری» یا اگر با توجه به عینیت موجود از آن در جامعه امروزی قرار باشد منصفانه قضاوت شود «روشنفکرنمایی»، به نظر آفت مزرعه بی‌بر چندین نسل زندگی در برهوت فرهنگی ایران است. از یک سو ورود افراد به نحله‌های فکری و یا مدعی تفکرات مکتبی همه انرژی ایشان را صرف پرداختن به جزئیات محفلی و مناسبات آن کاست اجتماعی که به آن جذب شده‌اند می‌نماید و سوی دیگر بهانه در دست اصحاب قدرت می‌دهد تا برای هموارسازی تداوم سلطه خویش با تکیه بر همان جزئیات به اصطلاح فکری و فرهنگی مخالفان خود را برچسب زده و به حاشیه برانند. ممکن است این قضیه برعکس نیز رخ دهد یعنی در اثر اصرار جریان حاکم بر گروهی از هنجارها و مؤلفه‌های فرهنگی آنتی‌تزی به صورت یک جریان فکری مخالف با رفتاری غیرسیاسی و بیشتر در قالب فرهنگی و اجتماعی شکل گیرد. غم‌انگیزترین وجه موضوع این است که گویا این تلاطم بین نسلی به یک قرارداد و سازشی پنهانی بین دو گروه مزبور جهت تحمل یکدیگر تبدیل می‌شود. یعنی داشتن برچسب‌های نامطلوب و حاشیه‌نشینی محفلی و سرگرم بودن به مناسبات سطحی همان محافل در ازای تحمل شدن جزئیات نامطلوب اصحاب قدرت چنان رواج می‌یابد که گویا رد یک شیوه به مثابه انتخاب شیوه دیگری است.
افراد ممکن است به واسطه مطالعات و تفکرات شخصی و یا در اثر حضور در جلسات بحث و گفتگو و مباحثه گروه‌های اجتماعی که ممکن است مجوز فعالیت داشته باشند و یا نداشته باشند ابتدائاً جذب جزئیات ظاهری این محافل شوند؛ فرضاً نوع پوشش و یا شیوه‌های گفتگو و ارتباط برقرار کردن با دیگران؛ سپس در ادامه با استحاله شدن شالوده‌ها و فرضیات اولیه ذهنی پیوستن به شیوه‌های رفتاری و تفکرات این گروه‌ها رخ می‌دهد که با توجه به ماهیت آن پیوند پنهانی که به آن اشاره شد، به احتمال زیاد در تضاد با وضعیت مطلوب اصحاب قدرت است. لذا برای دفع آثار نامطلوب چنین تقابل مستقیمی، فرد به تدریج یک حریم اجتماعی تصنعی نسبت به اطرافیان و موقعیت‌های اجتماعی غیرهمسان ولی پر برخورد (مانند خانواده/ دوستان و آشنایان قدیمی/ همکاران و غیره و غیره) برای خود متصور شده و خویشتن را با محیط پیرامون غریبه و ناهماهنگ می‌پندارد. در مراحل بعدی ممکن است فرد دچار توهماتی نظیر نخبه بودن و یا برتر بودن نسبت به پیرامون نیز شده و مرزهای این حریم تصنعی از دنیای درون فکر او خارج گردد.
یک واقعیت پنهان در خصوص خطوط فکری روشنفکری این است که اگر الگوهای رفتاری این گروه‌ها مخالف عرف حاکم بر جامعه نباشد فاقد آن جذابیتی خواهد شد که منشأ تکثیر ایده‌ها و گسترش آن مکتب فکری و فرهنگی گردد. از سوی دیگر اصلاح خرده‌فرهنگ‌های نامناسب موجود در عرف جامعه بدون درک اشتباه بودن آنها از سوی بدنه جامعه امکان‌پذیر نیست و اینجاست که یک دور باطل شکل می‌گیرد. از یک سو باید مخالف هنجارهای اجتماعی نامناسب بود و از سوی دیگر این مخالفت به مثابه ورود به جرگه روشنفکرنمایان خارج از گود نشین است؛ خصوصاً زمانی که اصحاب قدرت بر اجرای آن هنجارهای نامطلوب به دلایل مختلف اصرار داشته باشند.
یک مشاهده عینی از جامعه ایران نشان می‌دهد پس از روشنفکران عرفی و مذهبی دهه‌های 1340 و 1350 که در تحولات سیاسی و اجتماعی زمان خود منشأ اثر بوده‌اند در سال‌های بعد این باب بسته شده و گویی نوعی قحط‌الرجال در پهنه اجتماع به وقوع پیوسته باشد. به عقیده نگارنده واقعیت این است که عصر روشنفکری با آن پرستیژ اجتماعی کلاسیک به پایان رسیده و مجموعه خصوصیاتی که در آن دوران طلایی ممکن بود بسیار آوانگارد به نظر بیاید امروزه بروندادی سانتی‌مانتال و متوسط محسوب می‌شوند و لذا اگر قرار است اعتلا و شکوفایی مجددی در پهنه اجتماع و در پرتو روشنفکری و دگراندیشی رخ دهد، این پارادایم نیازمند طرح مفاهیم؛ تعاریف و اصول موضوعه جدیدی است.

نقدی بر تئوری توطئه (Conspiracy Theory Review)



پیش‌درآمد: برای همه ما پیش آمده است که در خصوص موضوعات مختلف مرتبط با زندگی روزمره و یا رخدادهای اجتماعی و سیاسی جامعه پیرامون خودمان، درک و برداشتی بدبینانه داشته و بعضاً تحلیل و جمع‌بندی بدبینانه نیز ارائه دهیم. این حس درونی ممکن است مقطعی و گذرا و یا معطوف به مسائل خاصی باشد. اما هنگامی که این بدبینی به یک رویه فکری و ذهنی در افراد تبدیل می‌شود بر نگاه ایشان نسبت به حوداث دنیای اطراف بسیار تأثیرگذار است. شاید خود ما آثار ناشی از این نگرش را عمیقاً درک نکنیم، اما در اغلب حالت‌هایی که چنین فعل و انفعالی در ما رخ می‌دهد ما دچار «تحلیل توطئه آمیز» و یا اصطلاح عرفی‌تر «توهم توطئه» هستیم.


«۱» نوشت: در خصوص توطئه یا دسیسه تعاریف و نگرش‌های متفاوتی وجود دارد و به طور کلی در این باب نه یک نظریه مدون و قابل اتکا وجود دارد و نه نظریه‌پردازی رسمی و آکادمیک قابل ذکری صورت گرفته و اغلب تلاش‌ها نیز به صورت موردی و متمرکز بر موشکافی حوادث و رخدادهای خاصی بوده است. یرواند آبراهامیان درک توطئه‌آمیز از مسائل را به صورت «نداشتن اعتقاد یا باور نکردن شکل ظاهری رویدادهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی» توصیف می‌نماید. همچنین در تعریف دیگری آمده است: «توطئه به معنای اقدام پوشیده و پنهان شمار اندکی از افراد، با هدف دور زدن قانون و تخطی از آن است.»
تئوری توطئه در شکل حاد آن (Conspiracism) به مثابه یک کنش و واکنش نمادین تمام رخدادهای تاریخی را در پی اعمال گروهی از افراد پرنفوذ و معمولاً پنهان و اسرارآمیز توصیف می‌نماید. به عبارت ساده‌تر این انگاره که گروه‌های کوچک و تیزهوشی دارای امکانات سیاسی، مالی، نظامی، و علمی گسترده گردانندگان پشت صحنه تمام حوداث خوب یا بد دنیا هستند.



«۲» نوشت: در فلسفه و جامعه‌شناسی برهان علیت (Causal Argument) راهکاری برای تعیین دلیل به وقوع پیوستن رخدادها است. در نظام علت و معلولی هر موجود یا پدیده‌ای یا علت است و باعث به وجود آمدن موجود دیگر و یا رخ دادن پدیده‌ای دیگر می‌شود و یا معلول است که ناشی از علت دیگری است. این برهان ساده در تحلیل اغلب مسائل اجتماعی کاربرد دارد اما بسته به عناصر تأثیرگذار و ابعاد پدیده به وقوع پیوسته، یافتن مجموعه‌ای از علت‌ها به عنوان منشأ و عوامل دست‌اندرکار ممکن است کار ساده‌ای نبوده و یا از قوه درک و یا تجارب پیشین افراد خارج باشد. درست همینجاست که زاویه دید توطئه‌انگار می‌تواند تلاش کند تا درک ساده‌ای از ماهیت آنچه رخ داده به دست دهد بدون آنکه به تمام جوانب مسأله بپردازد.
معمولاً در برخورد با حوادث و رخدادهای اجتماعی تعداد اندکی از نخبگان  و متخصصان بر پایه مطالعات کافی و مستندات معتبر تفسیری منطقی از قضایا ارائه می‌دهند و اغلب افراد فاقد چنین منابع و تجاربی هستند و در صورت عدم دسترسی به تفسیر و تأویل درست از جریانات یا از روی کم‌اطلاعی، ناآگاهی، کم حوصله بودن و یا اصلاً عدم علاقه‌مندی به درک عمق وقایع به تئوری توطئه اتکا می‌نمایند.


«۳» نوشت:دلایل متعددی برای رویکرد افراد به تئوری توطئه برشمرده شده که در بند قبلی به چند مورد مختصراً اشاره شد. برپایه مطالعات و مشاهدات نگارنده، برخی از این دلایل عبارتند از:
  • فقدان دانش و آگاهی مستقیم فرد با موضوع مورد قضاوت
  • ساده‌سازی با هدف سرعت‌بخشیدن به تجزیه و تحلیل مسائل
  • سرگرم‌کردن یا منحرف کردن اذهان مخاطبان به موضوعات و عوامل غیرواقعی
  • سطحی‌نگری و عدم علاقه به درک عمق رخدادهای اجتماعی
  • فرافکنی برپایه تعصبات ایدئولوژیک و قومیتی و یا منافع اقتصادی و سیاسی
همچنین عدم ثبات و سلامت روانی افراد ناشی از انگاره‌های ذهنی و یا محیط زندگی و مسائل تربیتی نیز در برخی پژوهش‌ها عاملی تأثیرگذار در استفاده از این رویکرد تحلیل مسائل بر شمرده شده‌است.


«۴» نوشت: درباره توطئه‌انگاری و دسیسه بودن منشأ بسیاری از حوادث در متون ادبی، سیاسی و حتی تاریخی فرهنگ‌های مختلف نمونه‌های بسیاری موجود می‌باشد. به عنوان مثال بسیاری از ادیان پاگانی و یا گروه‌های مرموزی نظیر فراماسون‌ها هستند که در طی سالیان متمادی انگشت اتهام عاملیت بسیاری از حوادث به سوی ایشان نشانه رفته‌است. نمونه تکنولوژیک معاصر گروه هکرهای بدون نام (anonymous) است که ماهیتی اسرار آمیز دارد. داستان‌های با خط سیر نویر (تکیه بر نقش اسرار آمیز زن در وقوع کنش‌های حادثه‌ساز) در فیلم‌های سینمایی نیز نمونه‌های قابل ذکر دیگری در این رابطه می‌باشند.
یک نمونه مشهور ایرانی تلقی دایی‌جان ناپلئون‌وار از مسائل است که برگرفته از رمان و مجموعه تلویزیونی معروفی به همین عنوان است که در آن شخصیت اصلی داستان، یعنی دایی‌جان، فردی مبتلا به بیماری انگلوفوبیا بوده و دچار این توهم شده که ایادی انگلیسی به خاطر خرده حساب‌های قدیمی، درصدد از بین بردن او هستند.


«۵» نوشت: با توجه به دلایلی که در این نوشتار و مصادیق مختلفی که در رابطه با بحث نگرش توطئه‌آمیز مطرح شد، این نگرش عرفی تلقی مسائل به عنوان یک شاخص کیفی بیانگر میزان توسعه‌نیافتگی فکری و فرهنگی جوامع است و متأسفانه در رابطه با ایران نیز این توهم توطئه منحصراً پدیده‌ای عوامگرایانه نبوده و بسیاری از نخبگان و روشنفکران جامعه نیز همواره به آن متکی بوده و هستند. خصوصاً به دلیل وابستگی فکری بسیاری از روشنفکران دهه‌های 1340 و 1350 به تفکرات چپ و کمونیستی و همچنین شیوع باورهای خرافی و غیرعلمی در نخبگان دهه‌های 1360 و 1370.

پی‌نوشت: برای جلوگیری از افزایش حجم مطلب نگارش شده و خارج شدن آن از حوصله خواننده بسیاری از مطالب و مصادیقی که می‌خواستم در خلال بحث مطرح کنم را به ناچار نیاوردم، لذا علاقه‌مندان می‌توانند از طریق این پیوند یا این پیوند یا این پیوند مطالعات بیشتری در این خصوص داشته باشند.

این کشور جای مجردها نیست (No Country for Singles)



«۱» نوشت: چند سال پیش فیلمی دیدم با عنوان این کشور جای پیرمردها نیست  (برای کسب اطلاعات بیشتر در این خصوص اینجا و یا اینجا را کلیک نمایید) که تظاهرات درونی و بیرونی یک کلانتر ایالتی در آستانه بازنشستگی در محیط زندگی بسیار خشن و نامطلوب اطرافش را به تصویر می‌کشید و ضمن نقد تضادهای اجتماعی،  آینده­ای تاریک و سرشار از نومیدی، و نابودی کامل تمامی هنجارها و قید و بندهای اجتماعی و فرهنگی را برای جامعه آمریکا پیش‌بینی می‌کرد. زاویه دید سازندگان فیلم ستایش از سنت‌های محافظه‌کارانه آمریکایی و انتقاد از ولنگاری و بی‌هویتی نسل جدید در بطن جامعه سیصد میلیونی بود و البته چون مشابه چنین فضایی در بین مسئولان و دستگاه‌های فرهنگی ایران نیز وجود داشت، چندان به مذاق من که خوش نیامد.
«۲» نوشت: چند وقت پیش و بعد از دهه اول محرم امسال در یکی از صفحات شبکه اجتماعی ضاله فیسبوک تیتری با این مضمون که «هفته مد تهران به پایان رسید» دیدم که جمله‌ای معترضه در خصوص سر و ظاهر عزاداران حسینی در محلات تهران محسوب می‌شد و با مشاهدات خودم هم از این ایام مطابقت می‌کرد. حالا نه اینکه دوباره بخواهیم همان حرف‌های همیشگی ضد سانتی‌مانتالیستی خودمان را بازگو کنیم و غرولند و خرده‌گیری راجع به موضوع را آغاز کنیم. اما توجه آدم جلب می‌شود که آن لباس‌های آنچنانی و حرکات شایسته یا ناشایسته و غیره و غیره در این ایام؛ که برگزاری کارناوال‌هایی مشابه هالووین نعوذبالله گویی تنها در هنگام عزاداری حسینی و در پرتو عدم دخالت نیروهای پلیس در به اصطلاح برنامه نظم اجتماعی جامعه میسر بوده و در تمام ایام سال امکان‌پذیر نمی‌باشد.
«۳» نوشت: چند وقتی است که از سمت خانواده مادری (که بیشترین رفت و آمد فامیلی ما را شامل می‌شود) و در پی ازدواج یکی از فرزندان فامیل، جریان به اصطلاح «مجرد ماندن و به دنبال ازدواج نبودن» نگارنده مجدداً فتح‌الباب شده و افراد دلسوز مختلف با فرمت‌های گوناگون خاله‌زنکانه و یا بحث‌های مردانه در تلاش‌اند تا به زعم خویش برنامه زندگانی ابنای بشر را که سال‌ها در گوش‌هامان تلاوت شده و یا در مقابل دیدگان‌مان به تصویر درآمده، مجددا یادآوری بنمایند با این ترجیع‌بند که سی سالگی هم گذشت و دریغا فلانی که تو هنوز هم در مسیر نیستی!
«۴» نوشت: بیشتر دوستان دوران دانشگاه و غیردانشگاه که در مجموعه همسالان خودم هستند یا ازدواج کرده‌اند و یا در شرف رفتن به زیر پرچم زندگانی مشترک هستند و البته خوشبختی و شادکامی هر انسانی مایه انبساط خاطر آدم است، چه برسد که از زمره دوستان نزدیک هم باشند. اما کمی که در خصوص وضعیت و روابط تأمل می‌شود به نظر می‌رسد همه‌چیز آنگونه که وعده شده بر وفق مراد نیست. برای اغلب افراد، این ازدواج جدا از ماجراهای قبل از وقوع (از جدال‌های خواستگارانه گرفته تا شرایط ضمن عقد) و البته دوچندان شدن مسئولیت‌ها بعد از هم‌خانگی و هم‌سقفی با همسران، رهاورد اجتماعی قابل اتکایی به دنبال نداشته. یعنی بیشتر پاسداری از همان عرف‌ها و برنامه‌های زندگانی سعادتمند وعده داده شده هست به انضمام کمی شادمانی جنسی بالای هجده سال دریغ شده از دوران جوانی به عنوان چاشنی روی سالاد فصل میان‌سالی افراد... چه می‌دانم اگر سفری خواستند بروند در راه و در هتل و این‌ها مشکلی پیش نیاید (در مواجهه با حافظان برنامه نظم اجتماعی)، آخر هفته‌های دو نفره در مناطق طبیعی غیرطبیعی و یا گردهم‌آیی‌های دوستانه بیشتر متأهلانه و فامیلی و چشم و هم‌چشمی با زوج‌های دیگر و یا تربیت فرزندان فردای مملکت و غیره و غیره که اگر منصف باشیم با این کیفیت از اجرای اجتماعی‌اش اصلاً آش دهن‌سوزی نیست. وقتی هم انتقاد می‌کنیم می‌گویند «نوبت خودت هم می‌رسد!» و یا «شما را هم خواهیم دید!» سفسطه و فرافکنی از طرفین بحث بالا می‌گیرد.
«۵» نوشت: یک روز تعطیل در حال صرف صبحانه چشمم افتاد به مقاله‌ای در ضمیمه روزنامه همشهری که از مقوله چندهمسری دفاع کرده و ضمن انتقاد به حذف ماده جنجالی 23 از مصوبه جدید مجلس شورا در خصوص شرایط ازدواج مجدد در قانون به اصطلاح حمایت از خانواده ؛ که به گفته فعالان حقوق زنان پدیده چندهمسری را به شیوه قانونی مجاز می‌شمرد؛ از زاویه دیدی مشابه با مخالفان اما در ضدیت با ایشان استدلال می‌کرد که وجود این ماده قانونی به نظام‌مندشدن برنامه چندهمسری کمک می‌کرد و راه سلیقه‌ای رفتار کردن را بر روی مردان هوس‌باز می‌بست و مسئولیت مضاعفی را در خصوص داشتن همسران متعدد متوجه ایشان می‌نمود و منتقد حذف ماده واحده مذکور بود. همینجوری که روزنامه را ورق می‌زدم چشمم می‌خورد به اخبار موفقیت‌های سیاسی چشمگیر ادعا شده در بین تیترهای اقتصادی و حوادث اجتماعی ناگوار که یا به طور ضمنی و یا صراحتاً ناشی از همان عدم اجرای برنامه نظم اجتماعی مطلوب سعادت بشری قلمداد شده بودند.

«۶» نوشت: شبی در منزل یکی از دوستان بودیم و غذا سفارش دادیم. پیک موتوری هنگام تحویل غذا از ما پرسید که آیا خانه را اجاره کرده‌ایم و البته من و دوستم که دلیل پرسش را نفهمیده بودیم توضیح دادیم که بله و صاحبخانه آشنا بوده و تخفیفاتی هم مبذول داشته در خصوص مبلغ اجاره و اصلا متوجه نبودیم که اجاره دادن خانه در محله‌ای پر از خانواده‌های سعادتمند بشری به افراد مجردی چون ما که درست است که تحصیلکرده و مدرس دانشگاه محسوب می‌شویم اما به هرحال همان برچسب مجرد (بر وزن فاسد الاخلاق گویا) خورده است بر پیشانی مبارک و در نظر چنین افرادی موجب تعجب هست اینکه سن‌هامان بالاتر رفته ولی هنوز هم به جای تن دادن به سنت‌های پوسیده اجتماعی (که وعده کرده‌اند به تصدیق هزاران راوی نسلهای مختلف معاصر و غیرمعاصر که نوبت ما هم می‌شود که حلقه‌ها در دست کنیم و قلاویزها در گردن!) برای رسیدن به همان شادکامی‌های بالای هجده سال محدود به زمان و مکان، به دنبال ارتباطی ایده‌آل‌‌تر هستیم در فرمتی انسانی و نه لزوماً عرفی و یا حتی سانتی‌مانتالیستی.


پی‌نوشت: می‌خواهم به نوشته اول برگردم و حرف‌هایم را جمع‌بندی کنم. به نظر می‌رسد اگر در آمریکا برای پیرمردها به عنوان نماد نسل سالخورده در بطن جامعه مصرف‌گرای تبلیغات زده جایی برای عرض اندام و ابراز وجود انسانی در رسانه‌ها و فیلم‌ها و خرده فرهنگ‌های اجتماعی وجود ندارد و هر انسان کهنسالی اگر خوش‌شانس باشد قبل از مرگ در عزلت خانه سالمندان در حادثه رانندگی و یا در درگیری مسلحانه دار فانی را وداع می‌گوید؛ در ایران وضع به مراتب برای مجردها بدتر است زیرا با فرض نسبی بودن ظلم به انسانیت (و در نظر نگرفتن معیارهای حقوق بشری) در مقایسه بیش از نیمی از جامعه ایران هستند که در مناسبات اجتماعی و فرهنگی جایی ندارند و تمامی هنجارهای اجتماعی ابتکاری جایگزین مانند انجمن‌ها و کافه‌ها و پارتی‌ها و شبکه‌های اجتماعی مسدود و محکوم هستند در عرف حاکم و برای افراد آنچنانی (معادل فحش‌های ناموسی کش‌دار) محسوب می‌شود. پیرمرد آمریکایی شاید حرمت و جایگاه اجتماعی ندارد اما فردیت‌اش غیرقابل انکار است و راجع به آن هنوز هم بحث می‌شود در فیلم‌ها و کتاب‌ها. جوان مجرد ایرانی نه حرمت و جایگاه اجتماعی دارد و نه فردیت‌اش به رسمیت شناخته می‌شود و نه اصلاً در برنامه‌های سعادت بشری وعده داده شده اشاره‌ای به وی شده‌است. او محکوم است به رعایت نوبت در اوج گرفتن افیونی (همان به Space رفتن خودمان ـ چشمک) در اثر جنس مرغوب پیچیده شده لای زرورق «ازدواج» تا بلوغ اجتماعی اش را شاید که آینده و در دوران تأهل به رسمیت بشناسند.

اهمیت توجه به سلیقه مخاطب در هنر و ادبیات


(Importance of Customer Care in Art and Literature)



بدون توجه به مسائل تکنیکی و اصول ایجاد اثر، هر اثر هنری و یا ادبی به طور کلی دارای دو مؤلفه اصلی فرم (Form) و محتوا (Content) می باشد. از نظر برخی از صاحب­‌نظران، که هنر مطلوب را هنری که به جامعه و تعالی فرهنگی و اجتماعی آن متعهد باشد می‌دانند، یک اثر هنری با کیفیت اثری است که در این دو حوزه با رعایت قالب و فرم‌بندی حرف و پیام مناسبی برای بیان داشته باشد. در آرای برخی دیگر از صاحب‌نظران که امروزه پرطرفدار هم شده است بر اصالت هنر برای هنر (Parnassianism) به جای هنر متعهد و ساختگرا (Constructivism) تأکید می‌شود. یعنی هنر خود بسنده است و لازم نیست که در خدمت هیچگونه هدف ضمنی دیگری باشد. به عبارت دیگر محتوای اثر هم سطح و هم ارزش با فرم آن بوده و پر محتوا بودن یک اثر معیار دقیقی برای ارزیابی کیفیت آن نیست.

البته دیدگاه‌های دیگری هم مطرح هستند. برای مثال جریان پست مدرنیسم (Post Modernism) که کار در حوزه­‌های ماورای فرم و محتوا را مطرح کرده  و البته نمی‌شود در بین هنرمندان ایرانی دقیقا تمایزی بین مدرن­‌ها و پست‌مدرن­‌ها قائل بود؛ چون به باور نگارنده جامعه ایران و به تبعیت از آن نخبگان هنری و ادبی‌­ا‌ش هنوز گذار از مرحله مدرنیسم را تمام نکرده و همه ظرفیت­‌هایش را در این پارادایم متبلور نساخته و در نتیجه نمی‌شود به هر اثر ظاهراً جدید و ماورای فرم و محتوا برچسب پست مدرن زد. یا مثال دیگر بحث تجربه گرایی (Empiricism) در ایجاد آثار هنری است. هنرمند تجربه‌گرا آن نوع اثری را که به دلیل تسلط بر روی اصول کاری و یا تکنیک­‌های ایجاد تمایز مایل به آفریدنش است، ایجاد می‌کند و مخاطبان آثارش افرادی هستند که به درک نگاه او به موضوع علاقه­‌مند هستند.

بر خلاف سده‌های گذشته متأسفانه یا خوشبختانه در زمان حاضر در رابطه با اینکه در سطح جامعه هنرمندا‌ن تجربه گرا موفق‌تر هستند یا پست‌مدرن‌ها و یا وفاداران به هنر متعهد آمار دقیقی نداریم و نمی‌توان حتی شاخص دقیقی نیز در بحث موفقیت یک اثر و ارتباط با کیفیت تولید آن پیدا کرد و فضای ارزیابی جامعه هنری بسیار مغشوش و بیش از حد متکثر شده است. کم کاری دستگاه‌های اجرایی و سیاست‌گذاری در حوزه فرهنگ و هنر و تمرکز فعالیت آنها بر روی نوع خاصی از هنر و ادبیات که بیشتر جنبه شعاری و تبلیغی دارد نیز به این آشفتگی دامن زده و به قول یکی از دوستان وضعیت به گونه‌ای شده است که هر کسی می‌تواند قلم یا دوربین در دست بگیرد و ادعای خلق اثری هنری و متفاوت داشته باشد.

با توجه به مطالب فوق به نظر می‌رسد در غیاب وجود معیار برای سنجش کیفیت یک اثر هنری و یا ادبی بحث مخاطب و علاقه‌مندی‌های او یکی از معدود شاخص‌هایی باشد که در طول زمان اصالت خود را از دست نداده و در درک و دوام یک پارادایم هنری و یا ادبی مؤثر واقع می‌شود. به عبارت دیگر اگر یک پدیده و یا رخداد در زمینه تولید یک اثر هنری و ادبی مورد توجه واقع شود این اثر به دلیل توجه به سلیقه مخاطب (Customer Care) به طور ضمنی دارای کیفیت و مقبولیت است. اما اولین پرسشی که در اینجا مطرح می‌شود این است که بحث مخاطب دقیقاً به چه افرادی اشاره دارد؟ آیا هر فردی با هر سطح درکی از موضوعات فرهنگی و اجتماعی می‌تواند بالقوه مخاطب فرض شود و یا به مانند بسیاری مناسبات فرهنگی و اجتماعی بحث کاست­‌ها و فاصله­‌های طبقاتی جامعه دسته­‌های گوناگونی از مخاطبان را ایجاد می‌کند؟

برای مثال در سال جاری یک اتفاق نادر در اکران نوروزی فیلم‌های سینمایی در ایران رخ داد و اکران فیلم اخراجی‌­ها 3 (مسعود ده نمکی) با فیلم جدایی نادر از سیمین (اصغر فرهادی) همزمان شد. فیلم اول با نگاهی هجوآمیز و فکاهی مناسبات جامعه را به عنوان بستر پرداخت داستان خود در نظر گرفته بود و فیلم دوم همین مناسبات اجتماعی را بسیار جدی و دقیق پرداخته و دست­مایه کارش کرده بود. هر دو فیلم بیشتر از دو میلیارد تومان فروش در گیشه داشتند و مخاطبان آنها از دو کاست اجتماعی متفاوت و تقریبا هم­‌تعداد (از نظر داشتن انگیزه برای تماشای فیلم در سینما) بودند. اما آیا می‌توان بین این دو اثر مقایسه کیفی داشت؟ یا می‌توان آنها را به دلیل عدم رعایت برخی استانداردها تخطئه کرده و بی‌ارزش تلقی نمود؟ آیا مقایسه این آثار با کارهای گذشته خلق کنندگان آنها می‌تواند معیار سنجش قرار بگیرد؟ پاسخ دادن به سئوالاتی از این دست بسیار سخت و اغلب جواب‌ها سلیقه­‌ای است و به نظر نگارنده همان جمله خبری ابتدایی که گفته هر دو فیلم بیشتر از دو میلیارد تومان فروش داشتند (در حالی که متوسط فروش فیلم‌های پربیننده در سینما عددی بین یکصد تا پانصد میلیون تومان است) به هنگام قضاوت درباره آثار، اهمیت توجه به سلیقه مخاطب را در غیاب وجود معیار دقیقی برای سنجش کیفیت مطرح می‌نماید.

در گذشته هر اثر هنری و یا ادبی که گستردگی تعداد مخاطبان را در کانون توجه خود قرار می د‌‌‌اد سریعا از سوی جامعه به اصطلاح روشنفکری آن زمان به عامه­‌پسندی متهم و فاقد ارزش محسوب می‌شد. گسترش هنر و ادبیات پدیده‌­ای محفلی بود و البته اغلب با بی انصافی و تنگ­‌نظری نسبت به کار افراد قضاوت می‌شد. اما گسترش ارتباطات این جریان غالب را در یک دهه اخیر به زیر کشیده و ابزارهای سنتی ایشان مانند مؤسسات انتشاراتی، مجلات، اصناف و مؤسسه­‌های فرهنگی، رسانه­‌ها، جوایز هنری و محافل دانشجویی را در مقابل امکان ایجاد و معرفی اثر به صورت مجازی و با استفاده از وبلاگ­‌ها و شبکه­‌های اجتماعی در چالشی جدی قرار داده است. امروزه ایده‌­های نو و خلاقانه تنها در انحصار هنرمندان آکادمیک و یا تجربه­‌گرا نیست، بلکه از رهگذار توجه به موج رنسانس طلبی در کاست‌های مختلف جامعه نیمه‌مدرن ایران می‌­تواند در اختیار طیف وسیع‌­تری از ایجادکنندگان آثار قرار بگیرد چون گستره آگاهی عمومی نسبت به اصول بنیادین در هنر و ادبیات عمق بیشتری در نسل جدید داشته و روش­‌های سنتی فراگیری علوم کارکرد پیشین خود را از دست داده­‌اند. با این وجود پرسش‌های آغازین همچنان بدون جواب هستند و اینکه چگونه می‌توان دست به خلق اثری مطلوب در حوزه ادبیات و هنر زده و در دام عوام­‌گرایی صرف و یا اصول‌گرایی صرف نیفتاده و همچنان مخاطب خاص و عام را هم راضی نگه داشت؟!


پی نوشت: با اینکه خیلی تلاش کردم در این نوشتار مثال نزنم (چون در بحثی که چندی پیش در جمع دوستانه ای پیش آمد شبی به صبح رسانده شد با تکیه بر مصادیق و البته جدال بی‌حاصلی هم بود) اما آخرش نشد، لذا پوزش طلبیده می‌شود از مخالفان و موافقان بحث‌های موردی (Case-Base).

گزارش آن شصت روز التهاب (Report of that 60 Days)



پیش درآمد: خاطره نوشتن نوعی اعتیاد خفیف است که آدمهای با حوصله احتمالاً بین دوران کودکی تا پیری به انواعی از آن دچار شده و بارها و بارها تلاش به ترک آن خواهند کرد. لذا از آنجایی که ننوشتن سخت تر از نفس نکشیدن می باشد در ادامه این نوشته مکاشفات برجسته نگارنده از دوران آموزشی خدمت سربازی بی سانسور و بدون پیچ و تاب عیناً آورده می شود.


پرده اول: فشردگی برخلاف قانون فنر

فنر را اگر فشرده کرده باشید در می یابید که جسم صلبی است که با فشردن دست تا زمانی که تمامی منافذ هوایی آن به همدیگر نچسبیده باشند توانایی تحمل فشار وارده را داراست. به عبارت ساده تر اولش راحت فشرده می شود اما در آخر بسیار سخت. تحولات درونی خدمت سربازی در نقطه شروع دقیقا برخلاف این قانون عمل می کند. یعنی سه الی چهار روز اول دوره آموزشی قطعاً سخت ترین دوران سربازی خواهد بود. در این ایام نیز روز اول بسی سخت تر است. زیرا در حالی که هنوز جای خواب سرباز مشخص نشده، منطقه نظافت او تعیین گشته و چندین ساعت عملیات نظام جمع او را از نفس می اندازد.
پرده دوم: «بذار بمیره...»
جدا از برنامه مفرح ورزش صبحگاهی که یک روز در میان با پوشیدن زیرپیراهن سفید به جای لباس و البته پوتین به جای کفش ورزشی برگزار می شود، یکی از لحظات نوستالژیک تیارت سربازی وقتی است که سرباز از نفس افتاده ای در حیاط چند هکتاری پادگان در اثر بیماری سابقه دار، گرمی هوا و یا سختی تمرینات از حال می رود و قبل زمان رسیدن آمبولانس به محل سایر گروه مجبورند با سوت های ممتد به بشین و پاشو ادامه بدهند و سخنان گهربار فرمانده را در لابلای سوت زدن شنوا باشند که با جمله تاریخی «بذار بمیره» آغاز می شود.
پرده سوم: هوا عایق است یا لیسانس وظیفه ر.س جمعی گروهان یکم
افسر آموزش گروهان ما ایشان را به عنوان فردی که خودش را تابلو کرده معرفی کرد و چون نامبرده به هیچ روی علاقه ای به رعایت قوانین و مقررات نظامی گری از خودش نشان نمی داد درگیری های لفظی و غیرلفظی متعددی در طول دوره با افسر آموزش، فرمانده و جانشین گروهان، سرگروهبان مداومت کار و غیره داشت و هنوز از سرنوشت نهایی اطلاعی در دست نیست. ضمن آنکه طبق قانون فیزیکی هوا عایق است، حرکات نامبرده و پیامدهای آن در طول دوره آموزشی مانع بزرگی برای تداوم یافتن فشار بر روی همقطاران بود.
پرده چهارم: «وقتی ازت پرسیدند چه کار بلدی، دهنتو ببند»
بعضی وقت ها آدم باید بگوید چه کارهایی بلد هست. مثلا وقتی سرگروهبان مداومت کار می خواهد منشی ارکان یک تا چهار گروهان را انتخاب کند فرد باید اصرار داشته باشد که خط خوب و تجربه زیادی در امور ساده اداری دارد. زیرا در صورت انصراف بهترین جایگاه برای دریافت مرخصی ساعتی از فرمانده گروهان به شخص دیگری واگذار می شود. اما بیشتر اوقات «وقتی ازت پرسیدند چه کار بلدی، دهنتو ببند» چون در غیر این صورت عواقبی چون مسئولیت آب و برق کولر، حمل کردن یخچال و اجسام سنگین، انجام کارهای شخصی و یگانی فرمانده گروهان، چک کردن باطری لپ تاپ فرمانده هنگ به هنگام استراحت کل اهالی پادگان، از دست رفتن زمان مرخصی ساعتی و در نهایت کم خوابی گریبانت را خواهد گرفت
پرده پنجم: «ارشد مقصر» یا «وقتی دیگران در میدان هستند با کار لاس بزن»
هر فرمانده گروهان در سلسله مراتب خودش افرادی را به عنوان ارشد انتخاب می کند. ارشد گروهان باید توانایی های خاصی در استفاده از دستمال و پیام رسانی داشته باشد. ارشد منشی باید چندین مدرک در زمینه خوردن پاچه در رزومه اش باشد تا کارش راه بیفتد. ارشد خدمات باید لاغر باشد تا راهپیمایی های بزرگ ساعات نظافت او را از تک و تا نیندازد و در نهایت ارشد مقسم که موجودی است بدبخت که ظاهراً بهترین جایگاه یگان (نزدیکی به منابع غذایی) را در اختیار دارد اما در عمل کارهای او عبارت است از: حمل دیگ های سنگین غذا (250+کیلوگرم)، تی کشیدن زمین، خالی کردن سطل های زباله، تعویض شیشه های شکسته سلف سرویس، سر و کله زدن با بیش از 100 نفر آدم روزی 2 الی 3 بار و هر بار بیش از 1 الی 2 ساعت. او به دلیل امکان طول دادن وظایفش یا همان با کار لاس زدن، در ظاهر بیشتر از سایرین کلاس های آموزشی و مناسک میدانی را می پیچاند اما در عمل اگر کارش را به خوبی انجام دهد بین 5 الی 20 کیلوگرم کاهش وزن خواهد داشت.
پرده ششم: چال کردن وقت یا «خدمت یک پیچ بزرگ است»
در فیزیک اثبات می شود هرچه قطر یک پیچ بزرگتر باشد چرخاندن آن مستلزم صرف نیروی بیشتری است. در خدمت سربازی این قانون عمیقا جاری و ساری است. یعنی وقتی منفک شده از گروهان در محلی آرام و به دور از هر فعالیت اضافه ای به سر می بری زمان کند میگذرد و دلت مثل سیر و سرکه می جوشد که مبادا در کلاس درس آماری گرفته شده و پیچش بی دلیلت تابلو گردد. این قضیه به این صورت هم قابل توصیف است که برای خلاصی بیشتر از کلاسها و مناسک دوران آموزشی چندین برابر وقت معمول باید انرژی صرف کرد. کمک انباردار و کمک اسلحه دار گروهان ما در این خصوص نمونه های درخشانی هستند که باید از تجربیات آنها برای دوره های بعدی استفاده شود.
پرده هفتم: دوره آموزشی شبیه ساختن تمدنی جدید در یک بازی استراتژیک است
اگر به بازی های استراتژیک علاقه مند باشد در اغلب آنها بخشی از زمان فرد صرف ساختن استحکامات نظامی و شهری می شود. دوران آموزشی خدمت مثل فصل اول سریال Lost می ماند که نجات یافتگان غریبه با یکدیگر بعد از سقوط هواپیما در موقعیت های دشواری قرار می گیرند و در طول گذراندن یک الی دو ماه برای کنار آمدن با محیط خشک و عذاب آور ارتش مجبور به تنازع با محیط و با خودشان می شوند.
پرده هشتم: «اثر افق معکوس» یا «زلاندنو بهترین کشور دنیا است»
در هوش مصنوعی و تئوری بازی ها بحثی هست به نام اثر افق که بیان می کند بازیگر برای پرهیز از یک حالت بازنده اشتباهی را مرتکب می شود و برای جبران اشتباه اول اشتباه دوم و برای جبران اشتباه دوم اشتباه سوم و همینجور تا پایان بازی اشتباهات متوالیا تکرار می گردد. در خدمت سربازی عکس این قانون بعضی وقت ها (و نه همیشه) رخ می دهد. یعنی یک حرکت خوب زمینه ساز حرکت خوب بعدی می شود و این حرکات خوب متوالیاً باعث کسب منافعی چون مرخصی رفتن روزبرگ در ماه دوم آموزشی می شود، حتی برای ارشد مقصر!
پرده هشتم: فیلم هندی هم پایان دارد
یک شب مانده به پایان دوره وقتی جانشین فرمانده همه گروهان را برای خداحافظی دور هم جمع می کند دیگر هیچکس یادش نیست چقدر در این دو ماه سختی کشیده و همه در شوق رهایی از این محیط که کمتر از بیست و چهار ساعت دیگر خواهد بود شوخی و شادی و آوازخواندن و مرور خاطرات جمعی را تا پاسی از شب ادامه می دهند.


پی نوشت: مثل همیشه چندین نتیجه گیری کوتاه و گویا

نتیجه گیری آماری: خدمت سربازی در 86 کشور ملغا شده، در 21 کشور کمتر از یک سال طول میکشد و در 23 کشور به صورت داوطلبانه و یا غیررزمی است. ایران بیرون از سه دسته فوق جزو 23 کشوری است که خدمت سربازی بیشتر از 18 ماه دارند.
نتیجه گیری سیاسی: چقدر خوب است روز پایان دوره آموزشی آدم همزمان با سقوط یک دیکتاتور جلاد مثل قذافی باشد. اینجوری همیشه به یاد آدم می ماند که چه زمانی آموزشی تمام شده است.
نتیجه گیری سانتامانتالیستی: چون اصولا موی سر بلند از فحش ناموس برای دژبانها و اذناب ایشان بدتر است، برای رفع هرگونه شرارت از ناحیه ایشان با کچل بودن تمام وقت کنار باید آمد.
نتیجه گیری اخلاقی: برخی قبل از خدمت بلوغ فکری به دست می آورند و برخی در حین خدمت. اما دسته بزرگتری هستند که هیچ تغییر خاصی در آنها رخ نمی دهد و در پایان همان آدم قبلی اول دوره هستند.
نتیجه گیری پارادوکسیکال: «ملت فدای ارتش =! ارتش فدای ملت» یا همان ضرب المثل «گهی زین به پشت و گهی باز هم زین به پشت»

روز پدر ، خدمت و غیره (Father's Day & etc)



«۱» نوشت: نه اینکه قصد خودستایی باشد یا بگویم عجب قله مرتفعی فتح کردم که فریب رسم سازی های عجیب و غریب زمانه را نخورده و بر خلاف جریان تند آب شنا نموده و تبریکی بابت روز گرانقدر مرد و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر نفرستاده و البته متقابلاً دریافت نیز ننموده ام. بلکه حیرانی از آن رو است که اصولاً فلسفه این نامگذاری چیست و در طول این چند ساله اخیر که مصادف با عمر بی مقدار امثال بنده حقیر بوده چه بر سر مردان و پدران و پدرجدها و هفت جد و آبای کل بشر آمده که همانند کارگران و ناشنوایان و نابینایان و معلولین و کودکان نیازمند حمایت از آزار و پایمالی حقوق خود شده اند یا نعوذبالله مگر زنها و مادران و مادرجدها و هفت جد و آباد مادران بشریت بر قدرت جهانی تکیه زده و حقوق مختلفه اعم از ارث و طلاق و حضانت و سفر به خارج و آزادی کار و اشتغال و اظهار نظر کردن را از ایشان منع نموده و یا اصلا به دلایل نرمتری مثل گرم شدن کره زمین یا کاهش حجم غذای موجد بر روی آن مانند محیط زیست و بیابان زدایی و هواشناسی و آب شناسی و منابع زیر زمینی و رو زمینی و احتمالا بعدها فضایی نیازمند توجه خاص و عام شده اند و یا مثل شاعران و ادیبان و دانشمندان و غیره و غیره که روزمرگی بی هدف بشریت نام ایشان از یادها برده باید روزی به نام ایشان نامگذاری و به تقویم زندگانی افزوده شود تا ضمن فریاد شدن در بلندگوها بشریت یادش بماند ایشان که به گواه تاریخ سرچشمه هر چه بدبختی در کل آفرینش بوده اند حالا نیاز به توجه و قدردانی پیدا کرده اند؟؟!


«۲» نوشت: داشتم بار و بندیل می بستم جهت اعزام به خدمت مقدس سربازی بعد از رویم به سوی دیوار سالها تأخیر و تعجیل و دانشجویی و معلمی و شرکت داری، گفتم یک سری به آن شبکه اجتماعی ضاله فیسبوکیه (که امان بریده از هر چی زن و مرد و مادر و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر) بزنم قبل از عزیمت که ملاحظه کردم که زرشک؛ بیا و ببین چه کمپین هاو تجمعات و شمایل بدیم و عقل و هوش از کف دادمی در جریان است برای تبرک فرستادن روز مرد و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر در Wall ها و Page های هنرپیشه گان و مدلهای لباس و خوانندگان و آهنگسازان و سیاستمداران و مهندسان و پزشکان و دانشجویان و کلا افراد بسیار مفید دیگری که مورد البته توجه خانم ها هستند همیشه و تازه دوزاری ام افتاد که بابا این روز مرد و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر مثل همان سلف روز مادر و زن و مادرزن و غیره و غیره (شامل سپندارمذگان و ولنتاین هم اگر بدانید ثوابش بیشتر است) همش بهانه است واسه کمی شیرین بازی در آوردن مردم برای یکدیگر که کمی آداب و رسوم محبت کردن تجربه کنند به بهانه های غیر خانوادگی و ... (بالای هجده سال بود ادامه جمله) و کاسبی فروشگاه های غیر عروسک فروشی و عطر فروشی و گل فروشی و بوتیک و غیره و غیره هم رونقکی بگیرد در کوران تورم و گرانی بی سابقه در محله و کوچه ما (جسارت به محله هیچکس دیگری نشود!) و چرخی بچرخد و ما هم به جای گیر دادن به این موضوعات پرت و بی فایده بهتر است چرتکه به دست بگیریم و شروع کنیم به شمردن روزهای آشخوری و موتوری و ستوان سولاخی مان در ارتش و پلیس و سپاه معظم که آخرش معلوم نشد 18 بود یا 24 یا 42 یا 81 ماه یا سال یا قرن و قس علیهذا ...


نتیجه گیری پلورالیستی: روز مرد داریم. خدمت سربازی اجباری هم همینطور. اینجا متکثرترین و  آزادترین کشور دنیاست.

نتیجه گیری سانتامانتالیستی: مهم نیت خوب در تبریکات است. باقی اش به ما مربوط نیست.

نتیجه گیری ادیبانه: تاجر ورشکسته شاعر میشه، شاعر پولدار میره تاجر میشه.


پی نوشت: بدی، خوبی، غرولند و ضدحال، هرچی از من به یاد دارید حلال کنید. اگر عمر باقی بود در اولین فرصت بازم اینورا پیدام میشه. به سبک مهدی (دو): خداحافظ

روز معلم و پریشانی ما (Teachers' Day and our Sorrow)



پیش درآمد: در بعضی کشورها برای تجلیل از معلمان روزی به نام روز معلم نامگذاری شده‌است. بعضی از آنها تعطیل هستند ولی بعضی دیگر در روزهای کاری گرامی داشته می‌شوند. پس از  پیروزی انقلاب اسلامی در ایران روز معلم به مناسبت بزرگداشت آیت‌الله مرتضی مطهری که در تاریخ ۱۲ اردیبهشت به دست اعضای گروه فرقان ترور شده است به این عنوان نامگذاری شده است. البته قبل از انقلاب نیز روز معلم در ۱۲ اردیبهشت برگزار می شد و مناسبت آن، کشته شدن یکی از معلمان به نام دکتر ابوالحسن خانعلی در روز ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ در تجمع اعتراض‌آمیز معلمان در میدان بهارستان تهران بود.


«۱» نوشت: این روز معلم هم برای ما شده حکایت معافیت های مالیاتی حق التدریس  که توسط افراد محترمی بالا کشیده شده، دانشجویانی که درس خواندن برایشان یعنی پیچاندن استاد و بسنده کردن صرف به نمره و مدرک، تبریکات خشک و خالی و دک و پزهای عالی پوسیده عنوان مدرسی دانشگاه و البته حکایت همان جیب های همیشه خالی و بیمه های ناقص و بی اثر و  سالهایی که صرف سپید کردن موها در کلاس درس می شود و خود بخوان باقی داستان ...



«۲» نوشت: مادر با یک عالمه کارت تبریک و هدیه های جورواجور مدرسه های مختلف می آید خانه و آدم یادش می آید که امسال هم روز معلم آمده و باز هم گوشی موبایل و صفحه فیس بوک پر میشود از تبریکات متعدد و سالی که نکوست از بهارش پیداست که اصلا ایامی خوبی در پیش روی زندگانی معلم و معلم زاده و جد اندر جد معلمان هیچگاه نبوده که بخواهد امروزه اوضاع بهتر باشد پس به قولی «هر چه کنی، همان است که بوده»...



نتیجه گیری صنفی: حق التدریس در ایران ساعتی پنج الی شش هزار تومان است. یعنی معلم یک آدمی هست در سطح راننده تاکسی، مغازه نانوایی، پلیس راهنمایی و رانندگی سر چهار راه، کارمند ادارات (همان منشی و آبدارچی مؤدبانه) و اقشاری توی همین مایه ها ...

نتیجه گیری اجتماعی: اگر فارابی یا ابوریحان در زمانه ما می زیستند احتمالا ترجیح میدادند مغازه صافکاری ماشین یا بقالی راه بیندازند به جای آنکه سنگ لوح آپولو 11 برای قرار گرفتن در ماه به نام ایشان باشد.

نتیجه گیری ادیبانه: نمره بده تا شوی محبوب. معلم باش تا شوی مغضوب.

یادی از دیوار (Divar Memorial)



پیش درآمد: اوایل دهه 1380 بود و ما در نیمه دوران دانشجویی خودمان به سر می بردیم. نسیم تحولات اجتماعی بالأخره به دانشگاه ما هم رسیده بود و تکاپوی عجیبی در بین دانشجویان کم تعداد آن زمانش به راه افتاده بود. به همراه تنی چند از دوستان یک انجمن دانشجویی داشتیم که از سوی حراست و امور فرهنگی به «انجمن دانشجویان مستقل» خطاب گشت و این عنوان «مستقل» که مرکز اشتراک فکری اعضای آن یعنی مستقل بودن از تشکلهای فرهنگی آن موقع مثل «طلوع بیان» یا «ایکار» تا آخرین روزی که فعالیت نشریه و برد مطبوعاتی داشتیم ادامه یافت. آخرین روزهای عمر این انجمن همزمان بود با تأسیس یک انجمن علمی به نام «کمیته فعالیت های فوق برنامه گروه کامپیوتر»  که بعد از گذشت اینهمه وقت از تأسیس آن هنوز هم دقیقا معلوم نیست نتیجه و برآیند کار کدامیک از مؤسسانش بوده است (!): مهندس هاشمیان که دنبال راه اندازی یک انجمن بود، حاج مهدی مدبر خان اتابک  (دامة توفیقاته) و گروه برنامه نویسی اش، یا برادران ZKK که بعدها البته نفرات دیگری نیز به ایشان اضافه شد. مثل ته مانده های نشریه  اکسیژن و البته رسوبات نشریه دیوار مثل بنده ... بعدها هاشمیان چندین انجمن مشابه گروه فوق برنامه با ورودی های مختلف رشته کامپیوتر تأسیس و تعلیق کرد و ایشان هنوز هم برای برنامه های فوق برنامه ای در آن دانشگاه امروز کمی اسم و رسم دار صرف وقت میکند. البته حواریون دوره های مختلف ایشان امروزه راه و روش خود را در زندگی در پیش گرفته اند و کمتر به خاطرات و حوادث آن دوران خوش باورند هنوز...

نوشتار: در فیسبوک اخیرا دیده ام که انجمن فیسبوکی دانشگاه علوم و فنون مازندران دارد یواش یواش وزنی پیدا می کند در کل شبکه اجتماعی دوستان ما و چند تن از دانشجویان  دوره های بعد از ما در تلاش هستند تا بیشتر به مسائل روز اشاره داشته باشند. یکی از بحث ها که در یکی از تاپیکها مختصری اشاره بهش شده بود در رابطه با شورای صنفی بود و گویا خیلی از عزیزان  ورودی های بعدی از ماجراهای شورای صنفی OFU بی خبر هستند به گونه ای که تصور میکنند اصلا مجوز و آیین نامه ای برای تأسیس شواراهای صنفی در دانشگاه های غیر انتفاعی وجود ندارد. لذا به نظرم رسید با توجه به اینکه چنین موضوعی صحت نداشته و مسئولین آن دانشگاه به دلایل دیگری از بحث راه اندازی مجدد شورای صنفی طفره می روند،  یکی از نسخه های نشریه دیوار را که به نتایج اولین و آلبته آخرین انتخابات شورای صنفی پوشش داده بود را مجددا منتشر کنم تا ضمن یاد کردن از دوران نشریه دانشجویی دیوار خودمان این موضوع نیز برای برخی از دانشجویان مشخص شود که قبلاً چنین نهادی در OFU بوده و اتفاقا خیلی هم فعال بوده و اینکه اگر میخواهند مطالبات صنفی شان را پیگیر باشند حداقل قدیمی های صنفی کار را بشناسند!

برای دریافت شماره 3 و 4 نشریه دیوار به صورت فایل PDF اینجا را کلیک نمایید.

پی نوشت: در پی استقبال از مطلب خودزنی به سبک مهدی (2) اعلام می شود یادداشت های شماره منتشر شده از دیوار را که ملاحظه بفرمایید به برخی از جنبه های ضرورت آن خودزنی نسبت به خودم بیشتر پی می برید!