پیشدرآمد: چند روز پیش در محفلی دوستانه بودم و همان بحث قدیمی و تکراری محفلی بودن ادبیات و هنر روشنفکری در ایران در گرفت و اشارات متعددی که به مقوله «فلسفه هنر» و «مدیوم اجتماعی» مطلوب برای نشر اندیشهها و رویکردها صورت گرفت و البته به دنبال آن سه شب بیخوابی مزمن و سرعتهای بالای 150 در جادههای خارج شهر و ضیافتهای کامیاب و ناکام و غیره و غیره و اکتشاف بیوقفه چیزهایی که در طی این چند روز در جاهای مختلف جا گذاشتهای، آمپر مغز را آنچنان بالا بردهاست که نگو و نپرس. در فراغتی که آخر هفته به دست داد کتابی خواندم و قسمتی از آن را که خیلی به دلم نشسته در ادامه آوردهام.
قسمتی از داستان «برو ولگردی کن رفیق» از کتابی به همین نام نوشته مهدی ربی
«مدام با خودم فکر میکردم کجا میخواهند بروند؟ چطور توانستهاند به این سرعت تغییر مسیر بدهند؟ چطور توانستهاند به جوابهایی محکم برسند و عمل کنند؟ خبرش را داشتم؛ بعضی از بچهها توی یک هفته سه بار خواستگاری کردهبودند. یعنی به طور متوسط در هر دو روز از یکنفر خواستگاری میکردند و احتمال بردن را افزایش میدادند. برایم باورکردنی نبود. آن هم بعد از دهها جلسه تخصصی و سخنرانیهای جورواجور و نشستهای خودمانی. ماهها بود که موضوع جلساتمان از «مبارزه مدنی»، «عدالت اجتماعی» و «حقوق شهروندی» جایش را داده بود به «جنسیت»، «عشق» و «ازدواج». اما توی همان جلسات هم هنوز نتوانسته بودیم حتی به این نتیجه برسیم که چرا باید ازدواج کنیم. چه برسد به اینکه آیا عشق همان ازدواج است؟ آیا آدم باید با عشقش ازدواج کند یا بهتر است عشقش را رها کند و فقط از دور تماشایش کند و موسیقیهای غمگین زندگیاش را به یاد او گوش کند؟
من مثل همیشه کاسه داغتر از آش شده بودم. بیشتر از همه مطالعه میکردم و کلی کتاب و جزوه و عکس و فایل PDF به بچهها میرساندم. برای من همه آن کارها جدی بود. واقعاً میخواستم به جوابی برسم. اما باز هم دیگران زودتر از من عمل کردن را شروع کرده بودند. همه داشتند کارهایی میکردند. مسیری برای زندگیشان انتخاب میکردند، راهی. دختری را با خود همراه میکردند؛ دفترچه تحصیلات تکمیلی میخریدند. خودشان را به نظام وظیفه معرفی میکردند برای خدمت. اما من مانده بودم و با دهان نیمهباز نگاهشان میکردم. باید کاری میکردم. باید خودم را میرساندم. باید به چیزی آویزان میشدم. مسابقه شروع شده بود و من داشتم عقب میافتادم. مسابقه موفقیت، مسابقه ازدواج، مسابقه اشتغال....»
این متن از یه متن انگلیسی برای انرژی مثبت ترجمه شده شاید خیلی با ربط نباشه ولی توی خیلی از لحظه های زندگی به من کمک کرده بد نیست بخونیش:
از قــــدرت و زیبایی جوانیت لذت ببر و یادت باشه قدر قدرت و زیبایی جوانیت رو نمی فهمی تا وقتی رنگ ببازه ! اما باور کن ۲۰ سال دیگه وقتی به عکسات نگاه کنی متوجه میشی چه امکاناتی در برابرت قرار داشته و چقدر ظاهر دل انگیزی داشتی !
دل نگران آینده نباش ، نگران نگرانیهای اونایی باش که به فکر مشکلاتی هستند که حل کردنش برای تو مثل آب خوردنه !
مشکلات واقعی زندگیت چیزایی هستند که هرگز به خاطر نگرانت خطور نمیکنه ! مثل مشکلاتی که در یه ساعت معمولی در یه روز معمولی هفته تو رو به خودت میپیچونه !
سعی کن اگه نمی دونی با زندگیت چی کار کنی احساس گناه به خودت راه نده ، خیلی ها رو میشناختم که در ۲۲ سالگی هنوز نمی دونستند و خیلی ها رو میشناسم که ۴۰ سال دارن و هنوز نمی دونن ! ولی تلاش کن ، زیاد مشورت کن !
شاید ازدواج کنی شایدم نکنی ، شاید بچه دار شی شایدم نشی ... شاید درهفتاد و پنجمین سالگرد ازدواجت بلند شی و برقصی ! به هر حال هر کاری می کنی زیاد به خودت غره نشو ! زیادی هم خودت رو سرزنش نکن .
انتخابای تو در زندگیت مثل دیگران فقط رو شانس و فرصته ...
از بدنت لذت ببر و هر طور میتونی ازش بهره بگیر ! از نظر دیگران درباره بدنت نترس ، جسم تو با ارزش ترین ابزاریه که در اختیار توست . به هر حال از خوندن مجلات زیبایی پرهیز کن چون باعث میشه حس کنی زشتی ...
پدر و مادرت رو بشناس ،
هرگز نمی دونی اونارو کی از دست میدی ... با خواهر و برادرات مهربان باش ، اونا بهترین رابط تو با گذشته هستن و به احتمال فراوان در آینده نیز همراه تو خواهند بود .اینو درک کن که دوستات میان و میرن ولی معدودی رو که ارزش دارن نگه دار ....
سعی کن فواصل جغرافیایی و تفاوت دید و نگاه ها رو کم کنی چون هر چه از سنت بگذره بیشتر به کسانی که در جوانی میشناختی نیاز پیدا می کنی ...
میتونی تو نیویورک زندگی کنی ولی قبل از اینکه بهت فشار بیاد اونجا رو ترک کن . میتونی در شمال کالیفرنیا زندگی کنی اما قبل از اینکه زیاد بهت خوش بگذره اونجا رو هم ترک کن ... سفر کن ....
و به هر حال در تند باد حوادث مواظب خودت باش ...
«مدام با خودم فکر میکردم کجا میخواهند بروند؟ چطور توانستهاند به این سرعت تغییر مسیر بدهند؟ چطور توانستهاند به جوابهایی محکم برسند و عمل کنند؟ آیا آدم باید ...?
برای من همه آن کارها جدی بود. واقعاً میخواستم به جوابی برسم. اما باز هم دیگران زودتر از من عمل کردن را شروع کرده بودند. همه داشتند کارهایی میکردند. مسیری برای زندگیشان انتخاب میکردند، راهی. اما من مانده بودم و با دهان نیمهباز نگاهشان میکردم. باید کاری میکردم. باید خودم را میرساندم. مسابقه شروع شده بود و من..»
و من عقب افتاده ام.
(گاهی خیلی سخت میشه برام بخوام حرفامو از ذهنم بکشم بیرون. احتمالا ادامه دارد.)
خیلی با حال بود!! دقیقا دغدغه های بی خود سی سالگی ما ها رو به شکلی آورد جلو چشممون - مچکر بابت انتخاب زیبای متنت
ما ارادتمندیم دکترجون
به سی سالگی نرسیدم ولی دغدغه هایی که نوشتی رو واقعا دارم.
باید به چیزی آویزان میشدم. مسابقه شروع شده بود و من داشتم عقب میافتادم. مسابقه موفقیت، مسابقه ازدواج، مسابقه اشتغال....»
اکثر مطالب وبلاگتون دغدغه های فکری منه که کسی نتونست حرفمو درک کنه.
هر چی نتونستم بنویسم به بهترین شکل اینجا نوشتید.
هنوز منتظر نقد هاتون در مورد فیلم های شهید ثالث هستم.
در مورد نژاد پرستی که در فیلمهای جان فورد وجود داره , اگه مطلبی در نقد آن داشتید خوشحال میشم بخونم.
سپاس.