دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

واحه بی امید (Hopeless Oasis)

در گرگ و میش وعده داده شده
در نقطه‌ای بی‌سرانجام و ناشناس
رنگ باخت پندار آینده؛
ایستاد قطار همراهی بی‌وقفه
رفت به اغماء یاخته‌های ناتمام
زنده و بالنده.
بردیم از یاد پیچ و خم‌های بحرانی
گذر از راه کور طولانی
گسست پیوندهای ابدی زیبا
و ایستادیم در نیمه راه.

ایستگاه اول مرگ باورهای دیرین بود.
ایستگاه دوم مرگ ثانیه‌های جوانی؛
ایستگاه سوم رویگردانی همراهان؛
ایستگاه چهارم تزویر بدخواهان؛
ایستگاه پنجم فروپاشی برج اعتماد بود؛
ایستگاه ششم بانگ رفتن همسفران؛
و اینک ایستگاه هفتم:
قطاری ایستاده در لبه پرتگاه
و مسافرانی که کوله‌بار بر دوش
در مسیرهای بی‌انتهای صحرای عمر
رهسپارند...

در دور دست واحه‌ای است
یا سرابی باز 
اما ناامیدی از رسیدن به ساحل مقصود،
نه از جنس شب همیشگی است
نه این سپیده‌دم تلخ و سرد...

در لبه پرتگاه،
در کنار آن قطار دوست‌داشتنی امروز مرده
آنچه مانده‌ست
تنها سرافکندگی‌ست و بس.
آفتاب چونان همیشه تاریخ
از شرق طلوع کرده و در غرب غروب خواهد کرد
و ما سپاه خسته توابین جدال واگذار کرده
در شن‌های روان خودپرستی
تنها به زرق و برق مانده عمر می‌اندیشیم
 و تکذیب اشتباهات گذشته.
در باورمان واحه‌ای بی‌امید
چونان سرابی پر طمطراق نقش بسته
و بیراهه‌های جدال تازه برای بقا راهنمایان تراژدی بعدی‌اند.
هشتمین ایستگاه شاید مرگ باشد
یا زندگی در جایی دور؛
هشتمین ایستگاه هر چه باشد، ای دریغ
از زمانه بی‌رحم و یاران
                  بی‌حضور.

چهار فصل بلوغ ـ فصل چهارم 
با اندکی تلخیص نسبت به متن اصلی



ما هنوز هستیم (We're still exist)


ما شبیه حلزون‌هایی هستیم که در بوران و باد به ساقه خشکیده‌ای دست انداخته و در بین زمین و هوا رها شده‌ایم. به نظر می‌رسد هر تلاشی هم که می‌کنیم بیشتر بر بی‌ثباتی وضعیت‌مان می‌افزاید. اما من برخلاف گذشته این بار خوش‌بین هستم. همین که از پای در نیامده‌ایم جای خوشبختی است. همینکه با همه ناملایمات و تلاش‌ها برای انکار اندیشه‌ها و وجود داشتن ما در کوران حوادث زندگی هنوز هم زنده‌ایم، معجزه است. ممکن است ما معلق و پا در هوا باشیم اما وجود داریم؛ حضور داریم و می‌توانیم تلاش کنیم برای بهتر کردن اوضاع. حتی اگر تکیه‌گاه‌های ما ساقه‌های خشکیده‌ای باشند که با طوفان‌های بعدی از بین خواهند رفت؛ اما نتیجه تلاش‌های ما برای بقیه بی‌ثبات‌های دیگر که شاید تکیه‌گاه‌های بهتری دارند بر جا می‌ماند. این به من حس خوبی می‌دهد که زندگی آمدنی برای هیچ و رفتنی برای پوچ نباشد. 


توضیح: عکس توسط خودم و از محوطه دانشگاه همسرجان گرفته شده؛ در روز دفاع از پایان‌نامه‌اش که لحظه‌ای مهم در زندگی ما بود و خوشحالم که ثبت این تصویر نمادین انگیزه‌ای برای دمی احساس خوشحالی کردن از بی‌ثمر نماندن تلاش‌ها و البته نوشتن برایم ایجاد کرده‌است.

سپید و سیاه ـ به یاد سهراب


شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته 

تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور 

دور ماندند ز من آدم‌ها

سایه‌ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم‌ها


فکر تاریکی و این ویرانی

بی‌خبر آمد تا با دل من

قصه‌ها ساز کند پنهانی


نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ برآرم از دل

وای این شب چقدر تاریک است


خنده‌ای کو که به دل انگیزم

قطره‌ای کو که به دریا ریزم

صخره‌ای کو که بدان آویزم

مثل این‌است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است


هر دم این بانگ برآرم از دل

وای این شب چقدر تاریک است

اندکی صبر سحر نزدیک است

شاعر: سهراب سپهری
خواننده: محمد اصفهانی

برای دانلود ترانه با صدای محمد اصفهانی روی اینجا کلیک نماییدحجم فایل: 5.8 مگابایت


ژورنالیسم به سبک لانتوری (Lantouri's Journalism Style)


تنها فیلمی که از رضا درمیشیان دیده‌ام مربوط به تجربه اول فیلمسازی ایشان (فیلم بغض) در چندسال پیش است که علیرغم استقبال برخی منتقدین از آن به دلیل وجود ضعف‌های اساسی در داستان‌پردازی و شعارزدگی در دیالوگ‌ها و خط سیر کلی اثر دستمایه مطلبی در همین وبلاگ شد. اگر بخواهم در یک جمله لانتوری را توصیف کنم این اثر در واقع تکرار همان بغض است؛ منتها با شعارها و سر و صدای بیشتر و نمایش عریان‌تری از خشونت‌ورزی و پلیدی و زشتی پنهان شده در بطن جامعه که البته ساخته نشده تا برای مخاطب دلنشین باشد اما با اصرار بیش از حد بر نمایش همه پیامدهای خشونت‌ورزی او را به شدت آزرده‌خاطر می‌سازد.


داستان لانتوری مخلوطی از اوباشی‌گری، زورگیری و عاشقانه‌پیشگی اعضای یک باند تبهکاری است که پیامدهای جبران‌ناپذیری به بار می‌آورد. سردسته باند یعنی پاشا (نوید محمدزاده) به طور تصادفی با مریم (مریم پالیزبان) مواجه شده و عاشق او می‌شود. اما در ادامه با پس زده شدن از سوی مریم دچار سرگشتگی جنون‌آمیزی شده و به صورت وی اسید می‌پاشد ...


داستان لانتوری مانند اغلب آثار سینمایی ژورنالیستی به صورت شبه‌مستند و گذشته‌نگر  روایت می‌شود. به غیر از اعضای باند که در زمان حاضر دستگیر شده و با لباس زندان در جلوی دوربین قرار گرفته‌اند، گروهی از شخصیت‌هایی که هریک قرار است نماینده دیدگاه و قشری از جامعه باشند نیز در خصوص وقایعی که بتدریج و در طول فیلم تکامل یافته و زوایای پنهان آنها روشن می‌گردد، اظهارنظر می‌کنند و صحنه‌های داستانی فیلم در لابلای صحبت‌های ایشان به روی پرده می‌آید. اولین جایی که به داستان فیلم ضربه وارد نموده همین فرم انتخابی است. سازنده اثر در گنجاندن پیام‌ها و دغدغه‌های اجتماعی خودش و دیگران در گفتارهای راویان فیلم بسیار افراط نموده و به خط سیر کلی داستان لطمه زیادی زده‌است. شخصیت‌ها و کاراکترهای لانتوری بدون آنکه برای بیننده قوام یابند با ریتمی بسیار تند پرداخت شده‌اند و حتی اگر این وجوه اسرارآمیزی تعمداً بر دیالوگ‌ها سوار شده‌باشند؛ در این کار اغراق شده و منجر به سردرگمی مخاطب می‌شود. برای نمونه روایت آشنایی پاشا و مریم که در ابتدای فیلم از قول راویان مختلف مطرح می‌شود با آنچه در انتها خود مریم نقل می‌کند متفاوت است و بیننده تا آخرین لحظه حقیقت ماجرا را در نمی‌یابد. یا اینکه تا لحظات پایانی فیلم علاقه‌مندی بارون (زن عضو باند لانتوری با بازی باران کوثری)، به پاشا برای بیننده مشخص نمی‌شود چون این پرسوناژ در سیر حوادث طراحی شده در داستان اصلاً مجالی برای بروز علاقه‌مندی خود پیدا نمی‌کند.


لانتوری مانند آثار قبلی فیلمساز آشفته، شلوغ و شعارزده‌است و در آن از سینما به مثابه مدیومی برای بیان ایده‌های اجتماعی و نقد سیاسی و فرهنگی استفاده شده و نگارنده معتقد است این پدیده، که متأسفانه خاستگاه آن وجود تلقی ایدئولوژیک از مسائل اجتماعی و فرهنگی است، در تضاد با کارکرد اصلی مورد انتظار از سینما و اصولا مقوله هنر می‌باشد. از سوی دیگر به دلیل طرح همزمان مسائل پرالتهاب اجتماعی در قالب داستان و روایت‌های فیلم هیچکدام از این سوژه‌ها قوام و پختگی لازم را پیدا نمی‌کنند. به عنوان نمونه پرداختن به مسأله شکاف طبقاتی موجود در سطح جامعه و مطرح کردن آن به عنوان یکی از دلایل روی آوردن اعضای باند به دزدی و زورگیری؛ یا وقوع آشفتگی در روابط جنسی موجود درجامعه؛ یا قصاص مجرمان زیر 18 سال؛ یا آقازاده‌هایی که پول و اموال مردم کف خیابان را بالا کشیده‌اند و یا موضوع سلطه‌طلبی و استبداد رأی در روابط زن و مرد ناشی از تداوم فرهنگ مردسالار در دهه‌های اخیر هرکدام موضوعاتی هستند که به تنهایی می‌توانند دستمایه پرداخت داستانی و فیلمسازی باشند. اما کارگردان اصرار دارد همه آنها را در یک دیگ ریخته و از ترکیب‌شان معجونی قابل هضم برای مخاطب ایجاد نماید. امری که محقق نمی‌شود و خروج خط سیر حوادث داستان از این محورهای پرتنش و رفتن پایان‌بندی اثر به سمت ماجرای اسیدپاشی و موضوع قصاص یا بخشش به نظر تنها راه نجات داستان در به انتها رساندن این روایت پر سر و صدا و آزاردهنده بوده‌است.

پی‌نوشت: همانند سایر نقدهای نگارش شده در این وبلاگ لازم است تأکید شود که نقطه‌نظرات نگارنده عموماً مربوط به خط سیر داستانی فیلم بوده و در خصوص جنبه‌های فنی و هنری اثر صاحب‌نظران باید نظر دهند و این نوشتار در این خصوص موارد مشخصی را ارائه نداده است و علاقه‌مندان به نقد فیلم می‌توانند برای نمونه به اینجا و یا اینجا و یا اینجا و یا اینجا مراجعه داشته باشند.

قاصدک (Dandelion)


قاصدک! هان چه خبر آوردی؟
از کجا و از که خبر آوردی؟
خوش‌خبر باشی، اما، اما،
گرد بام و در من
بی‌ثمر می‌گردی!
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری 
باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک در دل من
همه کورند و کرند!

دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه‌های همه تلخ
با دلم می‌گوید که دروغی تو؛ دروغ!
که فریبی تو؛ فریب!

قاصدک! هان، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم
خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند...
شاعر: مهدی اخوان ثالث (م.امید)
خواننده: رضا صادقی

برای دانلود ترانه با صدای رضا صادقی روی اینجا کلیک نماییدحجم فایل: 4.66 مگابایت


این زندگی من است (This is my life)


گفتگوهای ما درباره چرایی و چگونگی زندگی بیشتر اوقات رنگ و بوی فلسفی به خود می‌گیرند و ممکن است ساعت‌ها، روزها و حتی ماه‌ها و سال‌ها فکر ما را به خود مشغول نماید. با توجه به اینکه ورود به بحث این گزاره‌های فلسفی واقعاً دشوار و پیچیده است، پرداختن به جنبه‌های مختلف زندگی خارج از حوصله این نوشتار می‌باشد. هرچند واقع شدن هر کدام از ما در جریان غیرقابل کنترل زندگی نهایتاً نمی‌تواند ما را از تفکر نسبت به این موضوعات برهاند اما در این نوشتار نگارنده تلاش می‌کند با رویکرد وقایع نگاری تصویر ساده‌ای از طول و عرض زندگی خودش تا این لحظه عرضه نماید.


وضعیت فعلی خیلی از ماها در خصوص زندگی روزمره به نظر شبیه به  شکل بالا است. با توجه به اینکه کل روز ما بین این دوضعیت (کار کردن ـ زندگی کردن) به نسبت‌های مختلف تقسیم می‌شود شاید دسته‌بندی درستی باشد. هر چند من چندان با آن موافق نیستم. به نظرم این تصویر همه واقعیت را درباره زندگی نشان نمی‌دهد. بلکه آن را به قاعده‌ای جهان‌شمول و قابل فهم برای همه مردم تقلیل می‌دهد. پیشتر در مطلبی کیفیت در زندگی را گمشده دوران زیست خودمان تلقی و پیرامون آن مباحثی را مطرح کرده بودم. به نظرم اولین چیزی که در تصویر فوق به شکل زیرکانه‌ای پنهان شده همین موضوع است. کیفیت زندگی اندازه حرکت پاندول‌وار ما بین زمان‌هایی است که کار می‌کنیم و زمان‌هایی که قرار است به اصطلاح زندگی کنیم. هرچه این اندازه حرکت بیشتر باشد پاندول زندگی ما طول و عرض ارتفاع بیشتری پیدا می‌کند. البته در اینجا قوانین فیزیک دقیقاً صادق نیستند و تلاش برای کسب کیفیت زندگی بهتر لزوماً نتایج مطلوبی به همراه نخواهد داشت. بیهوده نیست که از قدیم گفته‌اندهر که بامش بیش؛ برفش بیشتر. در نتیجه ضمن تأکید بر آرا و نظرات نوشتار قبلی  می‌خواهم بحث در خصوص پاندول افقی (Life-Work) را متوقف کرده و به موضوع دیگری بپردازم: پاندول عمودی  رؤیاها و علاقه‌مندی‌ها ـ واقعیت‌ها و رخدادها.


شکل بالا تصویری نمادین از همه رؤیاها، علاقه‌مندی‌ها، رخدادها و واقعیت‌های زندگی من تا به امروز را نمایش می‌دهد. همانطور که از ظاهر شکل پیداست در هر دوره از زندگی من علاقه‌مندی‌ها و رؤیاهایی در خودآگاه و ناخودآگاه ذهن من وجود داشته است. اینکه چقدر این علاقه‌مندی‌ها از وقایع و رخدادهای زندگی نشأت می‌گیرد قابل بحث است اما آنچه مسلم است این است که واقعیت وجودی من ناشی از ترکیب اینچنین مقولاتی می‌باشد و به فراخور رخدادهای روی زمین زندگی جهت رؤیاها و علاقه‌مندی‌های فرد تغییر می‌یابند. هرچند ممکن است برخی از این علاقه‌مندی‌های مرزهای روزمره زندگی را به مانند سفری در زمان بپیمایند و در دوره‌های مختلف زندگی همچنان برای فرد به عنوان یک دغدغه ذهنی مطرح باقی بمانند. مانند ابرهایی که با وزش باد  جای خود را تغییر می‌دهند و لزوماً محتوای درون آنها دستخوش تغییرات بنیادی نمی‌شود. پاسخ به این سئوال که آیا رؤیاها و علاقه‌مندی‌ها تماماً محصول وقایع روی زمین هستند و یا عوامل دیگری در آنها دست دارد دشوار است. اما جای جستجو به دنبال پاسخ این سئوال، پرسش‌های مهم‌تری در ذهن من جاری می‌باشند؛ اینکه آیا ممکن است در ادامه زندگی رؤیاها و علاقه‌مندی‌هایی که به دستاوردهای  زمینی منتهی نشده‌اند به کل محو شوند؟ یا اینکه آیا رؤیاها و علاقه‌مندی‌هایی که در ذهن ما به صورت دغدغه دائمی درآمده‌اند وقایع روی زمین زندگی را تغییر نمی‌دهند؟ و اگر تغییرات دو طرفه است آیا ایجاد یک پاندول متعادل بین این دو شدنی و از آن مهم‌تر درست و صحیح است؟ این‌ها پرسش‌های جدید ذهن من هستند که ممکن است برای هرکدام از ما پیش آمده و یا پیش بیایند. رویکرد ما در یافتن پاسخ این پرسش‌ها فردی و وابسته به تجربیات و عمق باور و تلاش ما برای تحقق رؤیاها و علاقه‌مندی‌هایمان بر روی زمین زندگی بستگی دارد و نمی‌توان در مورد آن به یک و یا چند قانون کلی دست یافت. اما یک و یا چند الگو چطور؟

ناگفته (Unsaid)

شعری‌ست در دلم
شعری که لفظ نیست
هوس نیست و ناله نیست
شعری که آتش است
شعری که می‌گدازد و می‌سوزدم مدام
شعری که کینه است و خروش است و انتقام
شعری که آشنا ننماید به هیچ گوش
شعری که بستگی نپذیرد به هیچ نام

شعری‌ست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
می‌خواهمش سرود و نمی‌خواهمش سرود
شعری که چون نگاه نگنجد به قالبی
شعری که چون سکوت فرو مانده بر لبی
شعری که شوق زندگی و بیم مردن است
شعری که نعره است و نهیب است و شیون است
شعری که چون غرور بلند است و سرکش است
شعری که آتش است

شعری‌ست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
شعری از آنچه هست
شعری از آنچه بود

شعر از: نادر نادرپور


نیمرخ‌هایی از ما (Sideviews from us)


پیشتر در مطلبی ضعف اغلب سینماگران ایرانی در اقتباس از روایت‌های داستانی در آثارشان را مورد اشاره قرار دادم. در این نوشتار ضمن تأکید بر گفته‌های قبلی به نظر می‌رسد باید تأکیدی بر این مطلب داشت که ضعف در اقتباس از آثار تنها به فقدان مهارت سازندگان فیلم بر نمی‌گردد و یکی از دلایل مهم در تمایل سینمای ایران به فیلمسازانی که خود مؤلف آثارشان هستند نبود ادبیات داستانی مناسب در این زمینه است. یعنی فاصله‌ای قابل توجه بین فیلمسازان، به مثابه پرستارانی که نبض بیماری جامعه را در دست گرفته‌اند، و نویسندگان و متفکران جامعه، که به مانند پزشکانی که بر اساس دریافت‌های اجتماعی خود نسخه تجویز می‌نمایند، وجود دارد و این پدیده ناهنجار ذائقه مخاطبان سینما را به سمت آثار غیراقتباسی سوق می‌دهد. به عبارت ساده‌تر فقر ادبیات نمایشی صنعت سینما را برای بقا، به خلق ادبیات سطحی و زودگذر و اغلب عامه‌پسند تشویق می‌نماید. البته این به معنی بی‌ارزش بودن همه آثار غیراقتباسی نبوده و چه بسا بیشتر آنچه به نام سینمای ایرانی می‌شناسیم مرهون تلاش هنرمندانی است که در این فضای فرهنگی غریب و غیرواقعی تمام تلاش خود را در تألیف و تولید آثار سینمایی با ارزش فرهنگی و اجتماعی به کار بسته‌اند که قطعاً ایرج کریمی هم با رزومه آثارش جزو این گروه از سینماگران محسوب می‌شود.


نیمرخ‌ها روایتگر زندگی زوج جوانی است که در آن مرد (مهران با بازی بابک حمیدیان) به دلیل ابتلا به بیماری سرطان در بستر مرگ روزهای آخر عمرش را سپری کند و در ادامه رقابتی بین مادر (بانو با بازی رؤیا نونهالی) و همسر (ژاله با بازی سحر دولتشاهی) بر سر او در می‌گیرد...


غلبه شخصیت‌ها و کاراکترها  بر حوادث و راوی داستان و تبدیل شدن آنها به تیپ‌های اجتماعی (و بعضاً انتزاعی) امروزه یک شیوه رایج ادبی است. خصوصاً وقتی این شخصیت‌ها در آثار مختلفی از یک مؤلف بارها بازآفرینی می‌شوند. در اغلب آثار سینمایی ایرج کریمی (منتقد و فیلمساز) مانند از کنار هم می‌گذریم (1379) و باغ‌های کندلوس (1383) نمونه‌های بارزی از این غلبه تیپ‌ها بر خط روایی داستان را می‌توان مشاهده نمود. در فیلم نیمرخ‌ها (که آخرین ساخته کریمی قبل از مرگش محسوب می‌شود) همانند دو اثر قبلی  تأکید بر این تیپ‌های اجتماعی به کارگردان این امکان را می‌دهد تا فارغ از پلتفرم روایت داستان بتوانند حرف‌هایش را مستقیماً از زبان شخصیت‌های فراداستانی مانند مهران شاعر مبتلا به سرطان (همزاد همسر درگذشته درفیلم  از کنار هم می‌گذریم) یا سید ساده و خوش‌قلب (شخصیت مشترک در هر سه فیلم) بزند. شخصیت‌های آثار کریمی سیاه و سفید نیستند و همگی کوله بار رنج و درد مشابه و گاه مشترکی را بر دوش می‌کشند و تفاوت اصلی آنها در فرم شخصیت‌پردازی و دیالوگ‌ها است. پنداری که یک راوی با شمایل‌های گوناگون حرف‌های مشابهی را به زبان بیاورد. از این جنبه نیز نمیرخ‌ها تفاوت چندانی با آثار قبلی کارگردان ندارد و به نظر می‌رسد خود راوی هم علاقه به خلق شخصیت‌های جدید و بدیع در داستان‌هایش ندارد و به عمد آنها را از فیلمی به فیلم دیگر ترانسفر می‌نماید؛ چون احتمالاً معتقد است مفاهیم و حرف‌های آنها در اثر قبلی پخته نبوده و یا توسط مخاطب شنیده و یا درک نشده‌است.


نیمرخ‌ها همانند دو اثر قبلی (مطرح شده در این نوشتار) فیلمساز روایتی درباره روبرو شدن با مرگ و تأثیرات آن بر زندگی انسان است. رویکرد غالب در این مواجهه مرور خاطرات شخصیت‌های داستان است که جزئیاتی از مرگی که در گذشته اتفاق افتاده و یا در شرف وقوع است را برای بیننده به تصویرمی‌کشند. از این جهت کریمی در ساخته اخیرش به ژانر مزبور وفادار باقی مانده و احتمالاً این وفاداری و اصرار بر شیوه روایی مرور خاطرات را ده سال پس از باغ‌های کندلوس نمی‌توان کاری نو از کارگردان تلقی نمود و یکی از نقاط ضعف داستان این فیلم محسوب می‌شود. ضمن اینکه همانند آثار قبلی شخصیت‌های جانبی (برای مثال هومن سیدی یا سام قریبیان) حضور نامشخص و کم تأثیری دارند و دلیل اصرار کارگردان به گنجاندن آنها در اثر معلوم نیست.


نیمرخ‌ها همانند آثار قبلی کارگردان تلاش می‌نماید تا پروفایلی از طبقه متوسط جامعه عرضه نماید. گروه اجتماعی تأثیرگذاری که به دلایل گوناگون بار اندوه و رنج ناشی از پایین بودن معدل فرهنگی تمام جامعه را در طول زندگی‌اش تحمل می‌نماید و پرداختن به جزئیات زندگی افراد این طبقه اجتماعی فراگیر لاجرم جنبه دراماتیک هر اثر هنری را در خود جاسازی می‌نماید. اینکه سرطان مهران از کجا آمده و یا چرا ژاله نمی‌تواند در پایان داستان دست از خاطرات او بشوید مبهم و بدون توضیح است. اما کمتر بیننده‌ای با این جنبه از داستان دچار مشکل می‌شود چون با تقریب خوبی اکثر مخاطبان فیلم سرنوشت‌های مشابهی را در زندگی خود و اطرافیان‌شان تجربه کرده‌اند. اینجاست که عدم باورپذیری شخصیت‌های اغراق‌آمیز کریمی مانند بانو در نیمرخ‌ها (یا کاوه در باغ‌های کندلوس) نقطه پیشبرد داستان محسوب می‌شوند چون در فضای معلق داستان آنها یی که از دیدگاه قشر متوسط جامعه کمتر مشابهی در دنیای واقعی دارند پیش‌برنده اصلی داستان هستند. کریمی در نیمرخ‌ها ماهیت سفر بودن زندگی از دیدگاه خودش را تغییر مختصری داده و ضمن کاستن از جنبه‌های مکانی آن به جنبه‌های زمانی بیشتر توجه داشته و نوعی جریان سیال ذهن را در بستر داستان مدیریت می‌نماید. البته پیچیدگی این اثر به هیچ روی با باغ‌های کندلوس قابل مقایسه نیست چون در آنجا هر دو جنبه مکانی و زمانی مورد توجه بوده‌اند. جزئیات دیگری هم در داستان هستند که به نظر می‌رسد با توجه به بودجه فیلم به آن تحمیل شده‌اند. مثلا اینکه تقریباً تمام وجه‌های زمانی داستان در یک محل ثابت به وقوع می‌پیوندند که اثر را به گروه فیلم‌های آپارتمانی منتسب می‌نماید و با توجه به علاقه کریمی به نماهای فضای آزاد به نظر به دلایل دیگری در دستور کار بوده‌اند. حیف که دیدن اثر دیگری از این کارگردان فقید سینما به دلیل مرگ نابهنگام وی میسر نیست تا تغییر دیدگاه روایی او از فضاهای طبیعت به نماهای درونی را بتوان به بوته نقد و بررسی گذاشت.


پی‌نوشت: همانند سایر نقدهای نگارش شده در این وبلاگ لازم است تأکید شود که نقطه‌نظرات نگارنده عموماً مربوط به خط سیر داستانی فیلم بوده و در خصوص جنبه‌های فنی و هنری اثر صاحب‌نظران باید نظر دهند و این نوشتار در این خصوص موارد مشخصی را ارائه نداده است و علاقه‌مندان به نقد فیلم می‌توانند برای نمونه به اینجا و یا اینجا مراجعه داشته باشند.

مصائب همیشگی در پروژه‌های نرم‌افزاری!

به نقل از پیکتوگرام «What the Customer Really Needed» منتشر شده در allthingy



برای مشاهده پیکتوگرام با نوشتار اصلی اینجا را کلیک نمایید. | حجم فایل: 470 کیلوبایت‌‌


برای مشاهده پیکتوگرام‌های مشابه اینجا و یا اینجا و یا اینجا را کلیک نمایید.


قفل یعنی که کلید (Lock Means Key)

ای عفیف!
عشق در چمبر زنجیر گناه است گناه.
دل به افسانه فرهاد سپردن دردی است
کوه از کوهکنان بیزار است.
تک گل وحشی وحشت زده کوهستان،
                              تیشه بی فرهاد است.
تیشه‌های خونین
پاسداران حریم عشق‌اند.

ای عفیف!
به چه می اندیشی ؟
چه کسی گفت: ترحم. چه کسی؟
شرم را دیدی شلاق خرید
و جنابت به خیانت خندید؟
زندگی؛
زندگی را دیدی گفت که من دلالم!
در به در در پی بدبختی‌ها می‌گردید
تا اسارت بخرد.
راستی را دیدی که گدایی می‌کرد.
و فریب را که خدایی می‌کرد.

ای عفیف!
قفل‌ها واسطه‌اند.
قفل‌ها رابطه‌اند.
قفل‌ها فاحشه‌اند.
قفل‌ها فاسق شرعی در و دیوارند.

ای عفیف!
راستی فاحشه‌ها  هم گاهی حق دارند.
راستی واسطه‌ها هم گاهی حق دارند.
راستی رابطه‌ها هم گاهی حق دارند.

رمز آزادی در چنبر  هر زنجیری است؛
قفل هم امیدی ست.
قفل یعنی که کلیدی هم هست؛
قفل یعنی که کلید.

شعر از: نصرت رحمانی


وقتی دیروز تمام شد (When yesterday elapsed)

وقتی دیروز تمام شد؛
وقتی صبح طلوع کرد بی‌تفاوت؛
از ما چیزی نوشته نشد در روزنامه؛
از ما نشانی نیز نبود در جاده.

کسی از ما نپرسید به کدامین سو؟
کسی از ما نپرسید که چرا؟
کسی از ما نگفت و سقوط‌های بی‌وقفه در چاه.
کسی از ما نجست راز ستاره‌های زنگ زده را.

زندگی چونان بادی تند
جنگل ما را خالی کرد
         از برگ‌های زرد خاطره.
از ما نقلی نبود در محفل دوستان دیروز
از ما هیچ نشان از ما نیز نبود.

وقتی دیروز تمام شد
تنها من بودم
         و در پیش رو  
برج عاج نشینان خنده رو.
وقتی صبح طلوع کرد بی‌تفاوت
تنها من بودم
         و در پشت سر  
کوله بار خاطرات زنگ زده،
ستاره‌های خاموش ...

از ما چیزی نوشته نشد در روزنامه؛
از ما نشانی نیز نبود در جاده ...

وقتی دیروز تمام شد
تنها من بودم
و نعشی که جامانده بود از من
و جاده‌ای در دست تعمیر
بی آتش غفلت افیون 
         خاموش دلسردی.
 و کارگرانی که مشغول کارند
بی هیچ برج عاج و خاطرات زنگ زده‌ای.

وقتی دیروز تمام شد
با سرعت نور تا ته عمر،
همه چیزی به رنگ سپیده‌دمان است.

چهار فصل بلوغ ـ فصل دوم
با اندکی تلخیص نسبت به متن اصلی



دیوار مهربانی در ایران


دیوار مهربانی یک حرکت اجتماعی خیریه همگانی ولی بدون شناسنامه است که با شروع فصل سرما در پاییز و زمستان امسال در خیابان‌های شهرهای مختلف ایران از سوی مردم (و احتمالاً با همراهی مسئولان شهری) در حال پیگیری است. مشابه این کمپین مدتی قبل با عنوان چالش سطل آب یخ در سطح جهانی و از سال 2012 برای حمایت از مبتلایان به بیماری ALS انجام شده و در سال گذشته در ایران هم از آن استقبال و باعث شد با آشنا شدن ذهنیت عموم مردم به ابعاد این بیماری عصبی، زمینه برای کمک‌رسانی به بیماران ایرانی مبتلا به  ALS  فراهم گردد. ایده اولیه دیوار مهربانی هم خیلی ساده و عملی است: پیدا کردن یک دیوار بدون استفاده در شهر؛ نصب کردن یک و یا دو عدد چوب لباسی و نوشتن دو جمله ساده در کنار آن: 
«نیاز داری بردار ـ ـ ـ ـ نیاز نداری بذار»


مطابق آمار مقامات رسمی ایران حدود 15 هزار بی خانمان در ایران زندگی می‌کنند. حدود یک سوم این افراد را هم زنان تشکیل می‌دهند. دیوار مهربانی آکسیون شبکه‌ای کم‌هزینه‌ای است که هدف آن کمک رسانی به این افراد است. از مزایای این حرکت اجتماعی می‌توان به موارد زیادی اشاره کرد؛ از جمله اینکه یک فعالیت مدنی است و نه محدود به چندتا کلیک در شبکه‌های اجتماعی اینترنتی، یا اینکه به دلیل بی‌نام بودن دست‌اندرکاران و گران قیمت نبودن لباس‌های آویخته شده به آن امکان سودجویی اقتصادی و بهره‌برداری سیاسی از آن برای هیچ فرد و یا گروهی مقدور نیست. دیوار مهربانی جدا از اینکه کمک کوچکی برای نیازمندان جامعه است تمرین بزرگی هم برای ایجاد همدلی و همبستگی در بین آحاد مردم کشور نیز هست. اینکه فارغ از اختلاف ریشه‌دار نژادی، زبانی، مذهبی و گرایشات سیاسی و اجتماعی بتوان به عنوان یک ملت حرکت مشترکی را به صورت یکپارچه انجام داد رخداد نیکویی است که امید است بتوان به واسطه آن در مسیر رشد فرهنگی و اجتماعی مردم پله‌ای به بالاتر رفت.

پی‌نوشت1: تصویر مطلب مربوط به دیوار مهربانی شهر تهران واقع در خیابان ولی‌عصر بالاتر از تقاطع خیابان مطهری و جنب ایستگاه اتوبوس BRT می‌باشد.   

پی‌نوشت2: اطلاعات بیشتر  و واکنش‌های آنلاین درباره دیوار مهربانی را می‌توانید از اینجا و یا اینجا و یا اینجا ملاحظه فرمایید.   

یار دبستانی ـ به مناسبت روز دانشجو


یار دبستانی من، با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی


حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه

ترکه بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما


دشت بی‌فرهنگی ما، هرزه تموم علفاش

خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دلای آدماش


دست من و تو باید این، پرده‌ها رو پاره کنه

کی می‌تونه جز من و تو، درد ما رو چاره کنه؟


یار دبستانی من، با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی


حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه

ترکهٔ بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما


یار دبستانی من، با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی


حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه

ترکه بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما


دشت بی‌فرهنگی ما، هرزه تموم علف‌هاش

خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دلای آدماش


دست من و تو باید این، پرده‌ها رو پاره کنه

کی می‌تونه جز من و تو، درد ما رو چاره کنه؟


یار دبستانی من، با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی


حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه

ترکه بیداد و ستم، مونده هنوز رو تن ما

شاعر: منصور تهرانی
خواننده: فریدون فروغی

برای دانلود ترانه با صدای فریدون فروغی بر روی اینجا کلیک نماییدحجم فایل: 3.38 مگابایت


یادی از دیوار ۲ (2 Divar Memorial)


پیش درآمد: چند سال قبل اشارات تنی چند از دانشجویان متأخر در خصوص جریانات شورای صنفی دانشگاه دوره دانشجویی ما در یکی از صفحات منتسب به دانشجویان و فارغ‌التحصیلان آن دانشگاه درفیسبوک بهانه‌ای شد تا با انتشار یکی از شماره‌های نشریه دانشجویی دیوار در قالب یک پست وبلاگی یادی از آن دوران بشود. به برکت اثاث‌کشی هفته قبل در لابلای کاغذهای قدیمی و کتاب‌ها و نوشته‌های مختلف، دست‌نوشته‌ای پیدا کردم که یکی از دوستانم در آن سالها در یکی از شب‌های دانشجویی که در منزل من میهمان بود نوشته بود و با توجه حال و احوال زندگی ما در یک دهه بعد به نظر می‌رسد فحوای کلام این نوشته همچنان تر و تازگی خودش را حفظ کرده است. در نتیجه به صورت خارج از وقت و به قول امروزی‌ها یهویی  انگیزه نگارش این مطلب و انتشار تصویر آن نوشته به منظور یاد کردن از آن دوران  ایجاد شد.


جامه‌درانی سرراست از روابط پیچیده


سینمای ایران از مشکل مختلفی رنج می‌برد که تشریح آنها در این گفتار ممکن است خارج از حوصله باشد. اما یکی از این ضعف‌های نهادینه شده بحث روایت‌های داستانی است که به فیلمنامه برگردان شده و نهایتاً به روی پرده سینما می‌روند. تجربه‌های ناموفق در این زمینه بسیار زیاد هستند و گاهی اوقات دلیل این ناکامی نه به خاطر ناتوانی فیلمنامه‌نویس و کارگردان بلکه به دلیل محدودیت‌هایی است که در برداشت‌های سینمایی از آثار ادبی وجود دارد؛ در حالی که در فضای رمان خواننده با قدرت تجسم شخصی‌اش تصاویر دلخواه و مطلوب خودش را از قصه به صورت ذهنی ترسیم می‌نماید. اما جدا از این مقوله یکی از خطاهای کارگردانی رایج در اقتباس از آثار ادبی ایرانی دخالت بیش از حد فیلمساز در داستان اقتباس شونده و حذف بسیاری از جنبه‌های روایی اثر به دلیل محدودیت‌های زمانی، مکانی و غیره است.  جامه‌دران (اولین فیلم بلند حمیدرضا قطبی) به عنوان یک اثر اقتباسی شاید در ترسیم تصاویر ذهنی دلخواه مخاطب چندان موفق نبوده باشد اما نسبت به داستان اصلی در پیشبرد روایت وفادار است و از این رو فیلم موفقی محسوب می‌شود.


جامه‌دران یک فیلم اپیزودیک اقتباسی از رمانی به همین نام (نوشته ناهید طباطبایی) درباره زنی به نام شیرین (مهتاب کرامتی) است که در مراسم ختم پدرش به روابط جدیدی در زندگی او پی می‌برد و حقایقی تازه را کشف می‌کند.  فیلم در سه اپیزود که هر کدام به نام یکی از زنان اصلی داستان نامگذاری شده است در بازه‌های تاریخی مختلف قصه‌ای به هم پیوسته در خصوص رنج زنان جامعه ایران در مواجهه با پدرسالاری موجود در بطن اجتماع را به جلوی دوربین می‌آورد.

از اواخر دهه 1340 تا ابتدای دهه 1360 برنامه فرهنگی پیوستن به مدرنیته غربی با پیگیری حکومت وقت به شکل دستوری و غیرساختارمند با سرعت بسیار زیادی به سپهر عمومی جامعه ایران تحمیل شده و این شتابزدگی فرهنگی ـ اجتماعی منجر به نوع مقاومت اجتماعی در لایه‌های سنتی جامعه گردیده است. اثرات این جدال تاریخی در تبدیل شدن ایران به یک جامعه میانمایه و بی‌شکل به خوبی مشهود است. فیلم تلاش‌هایی در به تصویر کشیدن نامحسوس این جنبه‌ها داشته اما در خصوص وضعیت فعلی جامعه عمیقاً ساکت بوده و تأکید بیش از حدی بر مناسبات فرهنگی جامعه فئودالی و پیامدهای نامطلوب آن بر زندگی مردم به خرج داده است. آقا محمود (مصطفی زمانی) ارباب‌زاده‌ای است که برای فرار از خدمت اجباری سربازی یک دختر رعیت به نام گوهر (باران کوثری) را به عقد دخود رآورده و از او صاحب فرزند هم شده است. اما به دلیل اینکه در مناسبات پدرسالارانه فرهنگی و اجتماعی جایی برای این خانواده ناهمگون و دارای تضاد طبقاتی شدید وجود ندارد، وی را به حال خود رها کرده و با مه‌لقا (پگاه آهنگرانی) زنی ازطبقه اجتماعی خودش ازدواج می‌نماید. اما چون مه‌لقا نمی‌تواند بچه‌دار شود و این موضوع به دلیل همان مناسبات اجتماعی برای خانم ارباب به مشکلی روحی و اجتماعی تبدیل شده است مجدداً و به صورت پنهانی به گوهر که کارگرزاده‌ای در حسرت عشق ارباب است رجعت کرده و بدن او را به عنوان ماشین تولید فرزند برای خانواده رسمی‌اش مورد سوءاستفاده قرار می‌دهد. 


جامه‌دران داستان تلخ استیلای اجتماعی و اقتصادی نظام اربابی و اشرافی بر همه شئونات زندگی رعایای بیچاره و عقب‌افتاده را بی‌پروا و نسبتاً سرراست روایت می‌کند. نمونه‌های مشابه این دوره تاریخی در خاطره و تجربه نسل پیش از ما به وفور یافت می‌شود. اما انتقاداتی به شیوه پیشبرد حوادث داستان وارد است. به عنوان مثال اگر از تیتراژ آغازین فیلم که نماهایی از تهران امروز را به تصویر کشیده است بگذریم، روایت فیلم در اپیزود اول به دلیل عدم وابستگی زمانی به مقطع تاریخی خاص و کش‌دار بودن سکانس‌های مواجهه شیرین با مردمی که برای عرض تسلیت به منزل ارباب آمده‌اند کمی دلسردکننده است و به نظر می‌رسد. حضور مردم در مراسم و نحوه حرکت دوربین در خانه ارباب به خاطر همزمان شدن با نریشن طولانی شیرین با خود کش آمده‌اند. این مسأله در اپیزودهای بعدی به دلیل درگیر شدن ذهن مخاطب با جنبه‌های مختلف داستان کمتر محسوس است و از این رو می‌توان پوئن مثبتی به داستان و شیوه روایت سرراست آن داد و البته بازی‌های خوبی که از دختر رعیت (باران کوثری) و مادرش (الهام نامی) در اپیزود سوم گرفته شده در جذب مخاطب به پیگیری سرانجام قصه (با وجود قابل پیش‌بینی بودن آن) موفق بوده است.


فیلم جامه‌دران از فقدان وجود پیام اجتماعی به مخاطب معاصر رنج می‌برد؛ البته ممکن است در این خصوص رسالتی برای خودش متصور نبوده و تمایل سازنده فیلم به سرگرم‌سازی مخاطب با قصه‌گویی تصویری و وفاداری به رمان اصلی بیشتر دغدغه‌ها را به خود اختصاص داده باشد. بازگویی دردهای زنان ایرانی در مواجهه با فرهنگ مردسالارانه و پدرسالارانه جامعه سنتی ایران بیشتر تکانه و تلنگری  است که باید به بخش پایین‌دست جامعه وارد شود و نقل آن برای طبقه متوسط جامعه، مخاطب اصلی این فیلم در سالن‌های سینما، که این مرحله تاریخی سخت (گذاراز مناسبات فئودالی به شهرنشینی متوسط) را پرشتاب و یا کم شتاب طی کرده‌اند و در فضای فرهنگی آشفته‌ای از جنس دیگر قرار داشته و درگیر بحران‌های فرهنگی و اجتماعی دیگری هستند، منجر به تحرک اجتماعی و فکری جدیدی در ایشان نمی‌شود. از این رو با وجود تیتراژ جذاب آغاز فیلم نمی‌توان جامه‌دران را یک فیلم شهری و مرتبط با طبقه متوسط شهری امروزی تلقی کرد و چون از گویش یا پوشش بوم خاصی از ایران برای محلی کردن داستان و تبدیل آن به یک فیلم محلی یا روستایی استفاده نشده، ژانر اثر به سینمای پوزیتیویستی و اخلاق‌گرای دهه 1360 ایران که در نقد رژیم گذشته و رفتارهای فرهنگی و اجتماعی‌اش، واقعیت‌های اجتماعی تلخ به تصویر کشیده می‌شدند نزدیک‌تر است. هرچند ظرافت‌های داستان و شیوه روایت کارگردان به گونه‌ای است که از سقوط اثر به ورطه ژورنالیسم سیاسی و تبدیل شدن آن به یک اثر سفارشی و تبلیغاتی جلوگیری می‌کند. نمونه موفق این تجربه مجموعه پس از باران (سعید سلطانی) است که با روایت داستانی مشابهی در حدود 15 سال قبل در 37 قسمت از تلویزیون دولتی ایران به نمایش درآمد و در تصویر کشیدن مناسبات جامعه فئودالی ایران قبل از انقلاب رویه‌ای مشابه با فیلم حاضر داشته و مورد استقبال عمومی قرار گرفت.


پی‌نوشت: همانند سایر نقدهای نگارش شده در این وبلاگ لازم است تأکید شود که نقطه‌نظرات نگارنده عموماً مربوط به خط سیر داستانی فیلم بوده و در خصوص جنبه‌های فنی و هنری اثر صاحب‌نظران باید نظر دهند و این نوشتار در این خصوص موارد مشخصی را ارائه نداده است و علاقه‌مندان به نقد فیلم می‌توانند برای نمونه به اینجا و اینجا و یا اینجا مراجعه داشته باشند.

نابرابری اجتماعی (Social Inequality)


پیش‌درآمد:  نزدیک به یک دهه پیش به دلیل علاقه‌مندی شخصی به حوزه جامعه‌شناسی تصمیم گرفتم در این رشته ادامه تحصیل بدهم. با ذوق و شوق منابع کنکور را جمع‌آوری کردم و معلومات قبلی خودم در خصوص مطالعات این حوزه نیز بدک نبود. اما در آن سالها رقابت در کنکور کارشناسی ارشد بسیار تنگاتنگ و فشرده بود و طبیعتاً دانش‌آموختگان حوزه علوم انسانی برای قبولی در رشته‌های تخصصی مرتبط با حوزه خودشان شانس بیشتری نسبت به جماعت فنی و مهندسی داشتند. لذا آرزوی تحصیل در دانشگاه تهران و اینها پس از اعلام نتایج کنکور در سال بعد برای همیشه به یغما رفت و غیره و غیره! اما مطالعه نظریات جامعه‌شناسی کلاسیک و مدرن دریچه ذهنی خوبی برای مطالعات بعدی نگارنده گشوده و دغدغه‌هایی ایجاد کرده که تحقیق و پژوهش در خصوص آنها را تداوم بخشیده‌است. در مطلب پیش رو تلاش شده است به موضوع جامعه‌شناسی نابرابری اجتماعی بدون شیرجه زدن در اصطلاحات و نظریات پیچیده این حوزه پرداخته شود که امید است مورد توجه خوانندگان قرار گیرد. همانند گفتار قبلی به خوانندگانی که به مباحث اجتماعی علاقه‌ای ندارند مطالعه یک شعر و یا داستان، یا گوش فرا دادن به یک موسیقی توصیه می‌شود و غیره و غیره!



«۱» نوشت: نابرابری اجتماعی یکی از مفاهیم بنیادین در اغلب مباحثات و پژوهش‌های حوزه جامعه‌شناسی است و تقریباً همه صاحبنظران حوزه فلسفه و علوم اجتماعی در نظریات و آثارشان با ارائه ترمینولوژی خود از موضوع به این مفهوم اشاره داشته و بعضاً شالوده نظریات خود را بر اساس این مفهوم جامعه‌شناختی بنا کرده‌اند. ارائه تعریف در خصوص نابرابری اجتماعی چندان دشوار نیست چون درک مفاهیم مرتبط با آن برای اغلب مردم چندان دشوار نیست. ادوارد گراب (از پژوهشگران متنفذ در این حوزه جامعه‌شناسی) نابرابری اجتماعی را ناشی از تفاوت‌های میان افراد و جایگاه‌هایی که به صورت اجتماعی تعریف شده، و افراد آنها را اشغال کرده‌اند، تعریف می‌نماید. اغلب متفکران و جامعه‌شناسان کارکردگرا نظریات مشابهی در این خصوص دارند و بعضاً آرا و تفکرات ایشان در این خصوص ذات‌گرایانه یا پوزیتیویستی است. منتسکیو (حقوقدان و متفکر سیاسی فرانسوی) نابرابری را ناشی از ذات جامعه دانسته و معتقد است شکل‌گیری جوامع به صورت نابرابر است و تا آنجا که امکان دارد باید نابرابری موجود در جوامع را کاهش داد. او مؤلفه‌های حاکم بر جوامع را شامل شرایط اقلیمی، مذهب، قوانین، اصول حکومت، آداب و رسوم و سنت‌ها دانسته و معتقد است جامعه دارای یک سپر عمومی است که زاییده عوامل مذکور است. در هر جامعه‌ای هرکدام از عوامل بیشتر قدرت پیدا کند، علل دیگر تابع آن می‌شوند. به عقیده منتسکیو در هر دوره‌ای علت معینی بر رفتار مردم جوامع تسلط یافته و نابرابری اجتماعی را تشدید می‌نماید. امیل دورکیم (جامعه‌شناس فرانسوی) در پژوهش‌های خود در این حوزه دلیل پیدایش نابرابری اجتماعی را در تفاوت‌های بهره هوشی و کارایی و شایستگی‌های افراد جامعه تلقی کرده و معتقد است این مؤلفه‌ها تعیین‌کننده جایگاه‌های اجتماعی هستند. 



«۲» نوشت: در نقطه مقابل متفکران و جامعه‌شناسان برخوردگرا یا تضادگرا نابرابری اجتماعی را به عنوان یک پدیده طبیعی تلقی نکرده و دستکاری مناسبات اجتماعی توسط طبقه حاکم بر جامعه، با هدف حفظ منافع صاحبان قدرت، را مولد اصلی نابرابری اجتماعی می‌دانند. کارل مارکس (فیلسوف و جامعه‌شناس آلمانی) دوره‌های تاریخی را بر اساس چگونگی سازماندهی اقتصادی یا شیوه تولیدی حاکم بر جوامع در طول تاریخ طبقه‌بندی می‌نماید و با ارائه تعاریف مختلف (مانند ارزش، ارزش افزوده یا ارزش اضافه، سرمایه، تقسیم کار، جریان کالا و پول، ثروت اضافه، کار بیگانه شده و نظایر آن) مسأله توزیع نابرابر ثروت و قدرت را در هسته نظریه سیاسی‌اش قرار می‌دهد.  ماکس وبر (جامعه‌شناس آلمانی) نیز همانند مارکس نابرابری‌های اجتماعی را نتیجه تضاد و برخورد منافع و امتیازات اقشار جامعه (البته نه به معنای وجود تضاد صرفاً میان مالکان ابزارهای تولید و کارگران در تفکر مارکسیستی) می‌داند و معتقد است گروه‌های متفاوت و افرادی با منافع گوناگون می‌توانند پایه ایجاد تضادها و برخوردهای اجتماعی باشند. وی معتقد است قدرت در عصر جدید به طور عمده ناشی از توانایی ایجاد و در صورت لزوم اعمال حقوق ویژه‌ای است که دیگران از آن برخوردار نیستند و در نتیجه نابرابری اجتماعی نتیجه اعمال قدرت در شئونات مختلف شهروندان است. رالف دارندورف (فیلسوف و جامعه‌شناس معاصر آلمانی) پا را از این هم فراتر می‌گذارد و در نظریه خود ضمن صحه گذاشتن بر اصل وجود تضاد در منازعات قدرت و منزلت اجتماعی افراد با نقد دیدگاه مارکس در طبقه‌بندی اجتماعی، دو جبهه کلی از اقشار اجتماع (متشکل از طبقات اجتماعی گوناگون) شامل فرمانفرمایان و فرمانبرداران را تعریف کرده و نابرابری اجتماعی و نمودهای ملموس آن در جوامع گوناگون را نتیجه استیلا و غلبه فرمانفرمایان بر فرمانبرداران می‌داند. وی بین نابرابری‌هایی که ناشی از توانایی طبیعی افراد است و نابرابری‌هایی که منشأ اجتماعی دارند تفاوت قائل شده و بحث خود را بر نابرابری‌های اجتماعی متمرکز می‌کند و بر این عقیده است که نابرابری نه در طبعت انسانی ریشه دارد و نه در عوامل تاریخی نظیر پیدایش مالکیت خصوصی. از دیدگاه دارندورف نابرابری در برخی خصوصیات جوامع انسانی ریشه دارد. جوامع اساس خود را بر انتظارات هنجارها و ارزش‌هایی استوار می‌سازند و هر چه افراد منطبق و سازگارتر با این ارزش‌ها و هنجارها باشند در سلسله مراتب اجتماعی جایگاه بهتری کسب می‌نمایند. بدین ترتیب او معتقد است تا زمانی که رفتار مردم بر اساس هنجارها سنجش شود ناگزیر نوعی نظام سلسله مراتب از پایگاه‌های اجتماعی پدید خواهد آمد و اگر هنجارها و ارزش‌ها نباشند قشربندی و نابرابری اجتماعی هم وجود نخواهند داشت.


«۳» نوشت: به نظر می‌رسد فارغ از اینکه از کدام دیدگاه جامعه‌شناختی به مسأله نابرابری اجتماعی پرداخته شود و اینکه این پدیده طبیعی تلقی شود و یا نه کمتر متفکر و یا صاحبنظری را بتوان پیدا کرد که منکر وجود این پدیده در عرصه اجتماعی باشد. اصل وجودی این نابرابری معمولاً نیروهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی را به این سمت سوق می‌دهد که در گفتارها و برنامه‌های کاری اداره کسب و کارها و جامعه، حتی به شکل صوری، در جهت رفع این نابرابری‌ها تلاش داشته باشند. روی کار آمدن اغلب دولت‌های رفاه (ارائه خدمات عمومی در ازای افزایش مالیات‌های عمومی) در اروپای غربی، یا مجموعه دستورالعمل‌های دولتی و خصوصی که به عنوان قانون کار در اغلب کشورها به تنظیم روابط مدیریت جامعه یا شهروندان، کارفرمایان و کارگران می‌پردازند نتیجه تلاش جوامع برای ایجاد نوعی عدالت و رفع نابرابری‌های اجتماعی هستند. اما نکته‌ای که در اینجا مطرح می‌باشد این است که گاهی اوقات درک نخبگان جامعه از مسأله نابرابری اجتماعی تقلیل‌گرایانه است. به عنوان مثال تصور غالبی در مدیریت جامعه و اکثر مردم وجود دارد که اگر مسائل و مشکلات اقتصادی شهروندان در کانون توجه قرار بگیرد حق مطلب ادا شده است. به عقیده نگارنده معادل فرض کردن نابرابری اجتماعی با نابرابری اقتصادی نگرشی سهل‌انگارانه و گاهی اوقات مغرضانه است که می‌تواند در بزنگاه‌های اجتماعی مانند ایام انتخابات مورد سوءاستفاده گروه‌های سیاسی قرار گرفته و زمینه تداوم  و گسترش نابرابری اجتماعی را فراهم سازد. نابرابری اجتماعی جدا از مقولات اقتصادی و سیاسی ارتباطی مستقیم و تنگاتنگ با ملاحظاتی نظیر پرستیژ یا منزلت اجتماعی، آزادی عمل افراد در ترجیح دادن فعالیت‌ها و شیوه‌هایی از زندگی نسبت به شیوه‌های دیگر، مقبولیت و محبوبیت اجتماعی و محترم شمردن ویژگی‌های فردی دارد.



پی‌نوشت: کتاب «نابرابری اجتماعی: دیدگاه‌های نظریه پردازان کلاسیک و معاصر» نوشته ادوارد گراب و ترجمه محمد سیاهپوش و احمدرضا غرویزاد که در سال 1373 توسط نشر معاصر به چاپ رسیده مرجع خوبی جهت مطالعه در خصوص مباحث جامعه‌شناختی نابرابری اجتماعی است که مطالعه آن به علاقه‌مندان توصیه می‌شود. همچنین در تدوین این گفتار ارجاعاتی به فصل پنجم کتاب «نظریه‌های تضادگرا در قشربندی‌های اجتماعی» نوشته هارولد کربو و ترجمه سیدرضامیرظاهر  منتشر شده در مجله آموزش علوم اجتماعی، دوره هشتم، شماره اول، صفحات 24 تا 33، صورت گرفته است.

گمشده (Lost)


چند سال پیش در دوران دانشجویی، که کارم از صبح تا شب پرسه زدن در دانشگاه و گذراندن اوقات فراغت با دوستانم بود، همیشه فکر می‌کردم بزرگترهای ما که تقریباً هیچ دوستی از دوران مدرسه و دانشگاه برایشان باقی نمانده و جز خانواده و همکاران آن هم به اجبار شرایط کار و زندگی، با هیچکس معاشرت نمی‌کنند، چقدر آدم‌های بی‌ذوق و کسل‌کننده‌ای هستند! یادم هست اولین بار که با خوش ذوقی دوستانم صاحب یک گوشی تلفن همراه به عنوان هدیه تولدم شدم، برای وارد کردن لیست شماره تماس دوستان و طرف‌های کاری در دفترچه تلفن آن تقریبا نصف یک روز کامل وقت گذاشتم. آن وقت‌ها تماس‌های تلفنی روزانه (و بعضی اوقات شبانه!) بخش بزرگی از معاشرت ما با اطرافیان‌مان را شامل می‌شد. اینقدر که گاهی اوقات تا 100 هزار تومان قبض تلفن برایمان صادر می‌شد و پرداخت آن هم در صف‌های طولانی بانک برای خودش قصه‌ای بود. اما هر بار که به دلیل سرقت یا فراموشکاری گوشی موبایل و یا شماره‌های تماسم را از دست داده‌ام، در نوبت بعدی تعداد شماره‌های کمتری را به گوشی جدید وارد کرده‌ام. در آخرین باری که در همین هفته به دلیل پاک شدن شماره‌های تماس مجبور شدم شماره‌ها را از نو وارد کنم در کمتر از یک ساعت این کار به انجام رسید و یک بار دیگر هم برایم یادآوری شد که تعداد اعضای خانواده، دوستان و طرف‌های کاری دیگر که داشتن شماره آنها ضروری و یا دوست‌داشتنی است کاهش یافته است.


آن وقت‌ها آنچه زیاد بود فرصت برای باندبازی و وقت‌گذرانی با دوستان بود و نداشتن دغدغه‌های امروزی که به تدریج از ما چیزی شبیه پدران و مادران‌مان ساخته و به زندگی ما و اطرافیان‌مان عرضه کرده است. ممکن است ساده‌انگارانه بتوان همه تقصیرها را به گردن مملکت کوفتی، جامعه بی‌فرهنگ و عقب‌افتاده و یا حجم وسیع روزمرگی در شهرهای بزرگ انداخت و یا با قرار دادن خود و دوستان در سیبل انتقادات (نظیر آنچه در گذشته مانند این یادداشت و یا این یادداشت به آن پرداخته شده) درباره بی‌معرفتی، بی‌عملی یا بی‌خاصیتی دوستان و همکاران و یا بی‌فایده و پوچ و بی‌هدف بودن زندگی ساعت‌ها سخن‌فرسایی کرد. کما اینکه بیشتر سال‌های اخیر گلایه‌های دائمی ما از همین دست (برای مثال این پست یا این پست را ملاحظه فرمایید) بوده است. اینکه مدل زیستی ما از این جنبه بهتر از مدل زیستی نسل قبلی نیست (تازه اگر مثال حس‌های نگارنده در این پست یا این پست بدتر نباشد) در حالی که گسترش ارتباطات و رشد انواع شبکه‌های اجتماعی و مجازی اینترنتی و موبایلی رنگارنگ بسیار پر شتاب‌تر از حتی چهار یا پنج سال قبل تداوم دارد؛ به نظر می‌رسد زندگی ما از چیزی خالی است که به آن واقف نیستیم. من برای این ناشناخته عنوان کیفیت را به کار می‌برم. زندگی ما از کیفیت خالی است. اگر بر خلاف بزرگترها از دیدار دوستان قدیمی خوشحال نمی‌شویم و یا وقت نداریم تا فراغت خود را با عزیزان‌مان و کسانی بگذرانیم که به شکل‌های گوناگون و در مقاطع مختلف از زندگی ما بیرون می‌روند؛ این همان نتیجه بی‌کیفیتی زندگی ما است.


در دوران مدرسه باندبازی با هم‌کلاسی‌ها در قالب تیم‌های ورزشی و یا بازی یا اوباشی‌گری زنگ‌های تفریح سرگرمی روزمره زندگی ما بود و به ماهیت کسل‌کننده دوران تحصیل کیفیت و جلا می‌داد. در دانشجویی خواسته و یا ناخواسته این رفیق‌بازی‌ها و باندبازی‌ها تا چند سال تداوم پیدا می‌کرد تا بالأخره بیگ بنگی از راه می‌رسید و جهان خوش و خط و خال مافیایی ما از هم می‌پاشید. در دوران خدمت سربازی مشت آهنین نظام اصلاً مجال نمی‌داد به باند برسیم؛ چه رسد به باندبازی و این خودش تمرینی بود برای قدرشناسی نسبت به همه لحظه‌های زندگی! در محل کار هم مثل همه دوره‌های گذشته باندبازی‌ها بی‌سرانجام بوده و بهترین کارهای گروهی و تیم‌های چابک و دارای همبستگی زیاد هم به دلایل مختلف محکوم به متلاشی شدن بوده‌اند.
ممکن است بزرگترهای ما به دلایل اجتماعی و تربیتی عموماً زیر تیغ وقت‌نگذراندن با دوستان و هم‌سالان خود بوده‌اند و به این وضعیت عادت کرده باشند. اما دانستن این بی‌فایدگی، مزه این عادت را در کام ما تلخ کرده است. هرچند این را هم به ما یاد داده که بزرگترهای ما لزوماً آدم‌های بی‌ذوق و کسل‌کننده‌ای نیستند! بیشتر غصه‌های روزمره ما به خطر از دست دادن دوستانی است که در ایستگاه‌های متعدد مسیر زندگی ما پیاده شده و به راه خود می‌روند. کسی چه می‌داند؛ شاید آنها هم غصه‌های مشابهی داشته باشند؟! ما در یک جامعه کوتاه‌مدت زیست می‌کنیم که طول عمر ارزش‌های فردی و اجتماعی در آن در مقایسه با کل دوره زیست ما بسیار کم است. اینگونه است که هر کدام از ما چندین دگردیسی فکری  (برای مثال این پست را ببینید) را در زندگی خود تجربه کرده‌است. و همین تجربه کردنِ بی‌حاصل‌هایِ مداوم را می‌توان بی‌کیفیت دانستن روندهای زندگی نامید.


من فکر می‌کنم فارغ از همه این روندها و حلقه‌های متوالی تکرارشونده باید راهی باشد تا انسان فقط به حادثه‌ها دلخوش نباشد. ممکن است این راه وجود داشته باشد و ما فقط در شلوغی روزمره خودمان گم شده و یا آن را گم کرده باشیم. ممکن است این راه وجود نداشته باشد و ما باید آن را بسازیم. این سئوالات ذهنی من هستند و در فضای زیست من که به آسانی می‌توان دوستان بعضاً با سوابق طولانی را هم به دلیل تغییر مسیر زندگی‌ها از دست داد؛ به من امید می‌دهند که شاید نظم بی‌رحم زندگی چیزی برای انسان داشته باشد. چیزهایی که داشتن آن یا به دست آوردن‌شان به زندگی کیفیت ببخشد. الان که گمشده در وسط فیلم زندگی هستیم و دوره باندبازی‌ها هم به سر آمده به نظر می‌رسد کاوش و جستجو به دنبال این چیزها تنها کار درست باشد و تا نسازیم‌شان و یا پیدایشان نکنیم در به همین پاشنه خواهد چرخید. به قول شاملو:
جستن؛
یافتن؛
و آنگاه به اختیار برگزیدن؛
و از خویشتن خویش باروئی پی افکندن...

روغن مار دوای هر دردی نیست!


بعضی وقت‌ها اسامی بزرگتر از آثار هستند. به گونه‌ای که آدم از در اعتماد در آمده و در مقایسه با گزینه‌های دیگر به اعتبار اسم بزرگی چون علیرضا داوودنژاد فیلم او را برای تماشا به همراه دوستانش انتخاب می‌کند. اما نتیجه کار واقعاً ناامیدکننده است و به هیچ عنوان در حد و اندازه کارگردانی با بیش از 40 سال سابقه فیلمسازی نیست. در نقدی ملایم که پس از تماشای فیلم خواندم منتقد با این استدلال که روغن مار یک فیلم تجربی است و برای تماشاگر غیرمنتظره است تلاش کرده بود تا به جسارت سازنده اثر امتیازاتی را نسبت دهد و ایرادات روایی اثر را نادیده بگیرد. به عقیده نگارنده فیلمساز از نظر هنری جسارت خاصی به خرج نداده و تدوین چند سکانس نه چندان مرتبط به یکدیگر بدون موسیقی متن، بدون صدابرداری و نورپردازی حرفه‌ای بیشتر از اینکه به واسطه جسارت باشد، ناشی از بی توجهی و بی احترامی به مخاطبان فیلم است!


«مرد میانسالی خانواده خود را در خارج از کشور رها کرده و چند روزی میهمان خانه مادرش در شهر متل‌قو است. بین آنها بحث دائمی در خصوص کارهایی که در گذشته باید انجام می‌دادند تا در زندگی در زمان حال احساس خوشبختی کنند جریان دارد...»

روغن مار داستان روایی ندارد و بیشتر شبیه یک مستند سینمایی است. اگر بتوان فیلم را اپیزودیک تلقی نمود؛ فیلم از سه اپیزود تشکیل شده است: سکانس طولانی فروشنده روغن مار، مجموعه سکانس‌های مادر و پسر و سکانس کوتاه پایان فیلم که فروشنده دوره‌گرد به علیرضا داوودنژاد پشت دوربین فیلمبرداری طعنه می‌زند. به جز مجموعه دیالوگ‌های مادر و پسر که بار داستانی اثر را به دوش می‌کشد؛ دلیل انتخاب و نحوه چیدمان سایر لوکیشن‌ها و سکانس‌های فیلم مشخص نیست و نبودن یا بودن آنها تقریباً هیچ تأثیری در خط سیر اثر ندارد. به نظر می‌رسد آقای داوودنژاد در یک مسافرت خانوادگی به شمال کشور دوربین به دست شده و مجموعه تصاویری را که در این سفر گرفته کنار هم چیده است. این کار به خودی خود اشکالی ندارد و شاید مبتکرانه هم به نظر برسد اما نپرداختن به داستان و شخصیت‌های آن و وارد و خارج کردن آنها به فیلم بدون ایجاد زمینه فکری در ذهن مخاطب  کار هنرمندانه‌ای نیست و جزو ضعف‌های فیلم محسوب می‌شود.


از هم‌گسیختگی اجتماعی و فاصله طبقاتی سرسام‌آور بین اقشار جامعه از یک سو و گسترش و رشد ارتباطات اجتماعی از سوی دیگر سوژه خوبی برای بحث، داستان‌سرایی و یا ژورنالیسم است. اما وقتی اینقدر شهامت داریم که در یک اثر سینمایی به این موضوع بپردازیم این پرداخت باید تمام و کمال باشد. مقایسه بازار روز فقیرانه در مقابل مجموعه مجلل الماس قو و یا اختلافات خانوادگی ناشی از خودخواهی آدم‌ها و یک جانبه گرایی فرهنگی (در گفتار مادر و پسر) یا ساده‌انگارانه دیدن مسائل (در گفتار فروشنده روغن مار که آنرا دوای هر دردی معرفی می‌کند) در تربیت و سپهر مردم ما موضوعات جسورانه‌ای است که پرداختن به آنها سرمایه‌گذاری و  وسواس لازم دارد و خروجی کار باید چیزی فراتر از یک دوربین روی دوش و داستانگویی با شخصیت‌هایی مبهم و گنگ باشد. 

پی‌نوشت: همانند سایر نقدهای نگارش شده در این وبلاگ لازم است تأکید شود که نقطه‌نظرات نگارنده عموماً مربوط به خط سیر داستانی فیلم بوده و در خصوص جنبه‌های فنی و هنری اثر صاحب‌نظران باید نظر دهند و این نوشتار در این خصوص موارد مشخصی را ارائه نداده است.