دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

من و تو، درخت و بارون


من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه
میون جنگلا طاقم می‌کنه

تو بزرگی مثل شب
اگه مهتاب باشه یا نه
                 تو بزرگی
                           مثل شب

خود مهتابی تو اصلا
خود مهتابی تو

تازه وقتی بره مهتاب و
                           هنوز
شب تنها
          باید
               راه دوری رو بره تا دم دروازه روز
مثل شب گود بزرگی
                       مثل شب

تازه روزم که بیاد
                 تو تمیزی
                          مثل شبنم
                                مثل صبح
تو مثل مخمل ابری
                  مثل بوی علفی
مثل اون ململ مه نازکی
                          اون ململ مه
که روی عطر علفا
                 مثل بلاتکلیفی
                                    هاج و واج مونده مردد
                     میون ماندن و رفتن
                                   میون مرگ و حیات
مثل برفایی تو
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
                            مثل اون قله مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می‌خندی!


من باهارم تو زمین
من زمینم  تو درخت
من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه
میون جنگلا طاقم می‌کنه.

شاعر: احمد شاملو (الف.بامداد)
خواننده: خشایار اعتمادی

برای دانلود ترانه با صدای خشایار اعتمادی روی اینجا کلیک نماییدحجم فایل: 4.37 مگابایت



در رثای دوست


بعضی‌ها هستند که جای مشخصی در زندگی و معاشرت‌های ما پیدا نمی‌کنند. هم‌دوره‌های دانشگاه، دوستان ایام قدیم؛ همکاران محیط کار جدید؛ و مانند اینها. احتمالا با من موافق هستید که گرفتار شدن به نوعی ماشینیسم اجتماعی در زندگی روزمره امروزی به ندرت مجالی برای فرد باقی می‌گذارد تا معاشرت‌های گسترده‌ای با افراد مختلف داشته باشد. به نظر می‌آید حلقه‌ای متشکل از اعضای خانواده؛ دوستان و همکاران پیرامون هرکدام از ما شکل می‌گیرد که مانع از داشتن دید نسبت به موقعیت‌های زمانی و مکانی فرادست ما می‌شود. اما سیر حوادث زندگی گاهی به ما نظمی که برای زندگی خود شکل داده‌ایم تلنگر می‌زند؛ اعتراض می‌کند و ما را از رؤیای خوش‌خیالانه‌ای که در آن غرق شده‌ایم، بیدار می‌کند ...

همه می‌دانیم مرگ نوبتی نیست؛ مرگ احتمالاً نقطه پایان مسیر نیست؛ مرگ حق است و غیره و غیره. اما مرگ برای همه ما قطعاً ناراحت‌کننده است. برای خانواده‌ای که فرزندش را از دست داده و البته برای دوستانی که بخشی از تاریخ‌شان را با مرگ یک دوست از دست می‌دهند. 
من اهل عزاداری و گله‌گذاری و آه و ناله نیستم؛ اما سالی که با مرگ یک دوست آغاز شود؛ قطعاً سال خوبی نیست. شاید به جای گذر از حوادث (که در آن همه ماهر شده‌ایم گویا)، باید قدری بیاندیشیم برای دوستی‌هایی که از دست داده‌ایم؛ و البته آنها که هنوز از دست‌شان نداده‌ایم و فقط بیرون از آن حلقه عرفی معاشرت‌هایمان جای‌شان گذاشته‌ایم.

دوست مشمار آنــکـه در نـعـــمــت زنـــد   لاف یاری و بـــرادر خـوانـدگـی
دوست آن باشـد که گیـرد دست دوست  در پریشان حالی و درماندگی

پی‌نوشت: بنا به درخواست پدر یکی از دوستان از دست رفته، نام مطلب تغییر یافته و تصویر انتخاب شده از دوستان ار دست رفته نیز برای عدم ایجاد شائبه وجود ارتباط بین مرگ این عزیزان به یکدیگر از پست حذف شده است.

جایی برای زندگی (A place for living)


هنوز 5 کیلومتر از شرکت دور نشده‌ایم اما فضای اطراف شدیداً تغییر شکل داده‌است؛ کوچه‌های خلوت با جوی پر از لجن و آب گندیده به جای بزرگراه‌های شلوغ و پر تردد؛ اراذل اوباش خیابانی به جای پورشه‌سواران ادکلن‌زده و غیره و غیره ...



گشتن به دنبال خانه در محله‌های ارزان قیمت قدیمی تهران کار خیلی دشواری است. خصوصاً آنکه بخواهی با قصد یافتن سرپناهی یه‌کم ارزان‌تر، بعد از اتمام تعطیلات نوروزی در خارج از فصل نقل و انتقالات انجامش بدهی. مثل داستان معروف قیر و قیف می‌ماند: یکی در خانه نیست؛ یکی خانه را اجاره داده و به بنگاه معاملاتی اعلام نکرده؛ یکی در بنگاه را باز نکرده؛ یکی خارج از قیمت می‌گوید؛ یکی خارج از محل؛ یکی به مجرد خانه نمی‌دهد و یکی خانه‌ای در حال فروریختن را به عنوان ملک دربستی معرفی می‌کند و غیره و غیره! همینجور حاصل چند ساعت تلاش می‌شود کشف این حقیقت که در در بالای شهر هم تهران بیقوله‌هایی وجود دارند که با نرخ پول خون پدرشان برای درآمد ناچیز شما کیسه دوخته‌اند؛ محله‌هایی با کوچه‌های کم‌عرض؛ پر از چاله؛ شلوغ و بدبو؛ خانه‌هایی که دیوارهایشان ترک دارد و مستأجران قبلی یا دانشجویند؛ یا زوج‌های معتاد و یا غیر رسمی و یا چون صاحبخانه ودیعه اجاره را در موعد پس نداده درب‌های خانه را قفل کرده و به جای دیگری رفته‌اند؛ نوعی زاغه‌نشینی در وسط پایتخت دومین تولیدکننده نفت و گاز دنیا؛ آنهم با پرداخت انواع کمیسیون رسمی و غیر رسمی به انواع ادارات شهرداری، دارایی، برق، مخابرات، آب و فاضلاب و غیره و غیره!



شب که می‌شود خسته و کوفته پشت فرمان در ترافیک بزرگراه به بیخیالی مردم خیره می‌شوی؛ و هنگامی که به خانه بر می‌گردی و گوشه و کنار آنرا با مخروبه‌هایی که به عنوان سرپناه به تو نشان داده‌اند مقایسه می‌کنی؛ ناخودآگاه این  جمله به زبانت جاری می‌شود که خانه‌ای که هم‌اکنون در آن هستی جای بهتری برای زندگی‌ست ...


موضوع چالشی (Serious Topic)


وقتی موضوعی مربوط به تو را بیشتر از خودت جدی می‌گیرند؛ چند تا حالت دارد:

  • موضوع احتمالاً بیشتر از برآورد ذهنی تو جدی است و تو دچار کوری (از نوع ساراماگوئی) هستی! در این حالت توصیه می‌شود برآورد ذهنی پیشین را درب کوزه گذاشته و یکبار دیگر به طور جدی با موضوع مواجه شوی!
  • موضوع جدی هست اما ابتلای اطرافیان به نوعی زامبی‌واری اجتماعی نتیجه موضوع را از خودش بیشتر اهمیت می‌دهد؛ در این حالت تو می‌توانی خوش‌بین باشی که مسأله‌ای از نوع ساراماگوئی نداری اما در رابطه با اطرافیان خیلی مطمئن نباش!
  • موضوع جدی نیست؛ اما تو دچار نوعی وسواس متوهمانه نسبت به موضوع هستی و واکنش‌های افراد را جدی‌تر از آنچه هستند تلقی کرده‌ای! در این حالت توصیه می‌شود تماشای ژانرهای وحشت، فانتزی و رمانتیک ترک شود!


نتیجه‌گیری اجتماعی: موضوع در هر حال جدی است!

نتیجه‌گیری ماکیاولیستی: موضوع وسیله را توجیه می‌کند!

نتیجه‌گیری اخلاقی: شما هر کاری انجام بدهی یک حرفی توش در می‌آید! پس کار خودتو انجام بده و غیره و غیره!

نتیجه‌گیری فلسفی: زندگی بدون موضوع خیلی کسل‌کننده‌تر از زندگی با موضوع است!

نتیجه‌گیری پارادوکسیکال: پیشرفت در بعضی موضوعات خاص نسبت عکس با سایر موضوعات دارد!!


آپارتاید چندگانه (Poly-Apartheid)


یک پرسشی هست که چند وقتی ذهنم را درگیر کرده؛ اینکه آیا نقش‌های اجتماعی و حرفه‌ای پدیده‌های ثابتی هستند و هر انسانی با هر ویژگی و شخصیت و درکی از زندگی دقیقاً امکان فرورفتن در چارچوب‌های نقش تخصیص یافته به خودش را دارد و یا نه؟ به عبارت ساده‌تر چگونه می‌توان فهمید اگر تلاشی در یک حوزه کاری یا اجتماعی به فرجام مطلوب منتهی نمی‌شود، دلیل آن کوتاهی فاعلین نقش‌های تعریف شده در آن حوزه است یا خود نقش‌ها؟ همچنین به طور مشابه؛ اگر تحولی در یک حوزه شکل می‌گیرد آیا دلیل آن پایبندی افراد به تمام چارچوب‌های تعریف شده برای نقش‌های مؤثر است و یا ثمره ساختارشکنی فاعلین نقش‌ها و تخطی آنها از روتین‌ها و قوانین مرتبط با آن حوزه است؟


برای درک بهتر موضوع به نظرم باید از یک نقطه صفر مرزی و با یک مثال با مسأله درگیر شد. به صورت ذاتی و عرفی نقش مادر و همسر در خانواده به عنوان به دنیا آورنده فرزندان و مسئول رسیدگی به روزمره آنها در جامعه ما برای زنان تعریف شده و قوانین کار و روتین‌های محیط کار هم همیشه تسهیلاتی را در این خصوص برای ایشان در نظر می‌گیرد. مرخصی زایمان، ساعت کار کمتر، مشاغل ساده‌تر و غیره و غیره. جامعه ما در یک گذار از سنت به مدرنتیه قرار دارد و در همین مسأله نقش‌های زنان در جامعه، تغییر نقش‌های سنتی به صورت‌های مدرن آن با مشکلات خودش مواجه است و در خصوص آن بحث دیگری لازم است و از حوصله مطلب پیش رو خارج می‌باشد. اما آنچه ذهن نگارنده را درگیر کرده تجربه‌ای است که در یکی از مسائل مربوط به محیط کار با آن مواجه شده‌است. اخیراً در یک پروژه ملی در محیط شرکت درگیر بودیم؛ شش هفته نفس‌گیر بدون پنجشنبه و جمعه تعطیل که هر سوپرانسانی را هم از پا در می‌آورد. پروژه با موفقیت نسبی به سرانجام خودش رسید، اما میزان درگیری خانم‌های تیم‌های کاری با وظایف و نقش‌های کاری قابل تعریف بسیار محدود بود؛ به گونه‌ای که قطعاً اگر هیچکدام مشارکتی در کار نمی‌داشتند تأثیری در نتیجه کار ایجاد نمی‌شد. این بی‌تأثیری را نمی‌توانم با دلایل جنسیتی توجیه کنم و فرضاً بگویم در شرایط بحرانی توانایی زن‌ها محدودتر است و استفاده از آنها در نقش‌های کاری بیهوده است. شاید مدیریت بحران یک پروژه نرم‌افزاری با بقیه مدیریت بحران یک تیم پزشکی فرق داشته باشد و آنجا تجارب دیگری در کار باشند که این تلاش برای ایجاد برابری در نقش‌آفرینی به چشم بیاید. یا فرضاً در همین حوزه نرم‌افزار در شرکت دیگری به دلیل مدیریت بهتر کار تیمی و گروهی وضع به گونه دیگری باشد؛ لذا الان نتیجه خاصی در ذهنم نسبت به موضوع ندارم؛ اما پرسش دومی مطرح است و آن اینکه این داخل بازی نبودن ناشی از یک تحکم اجتماعی و نتیجه تبعیض جنسیتی است و یا نوعی راحت‌طلبی، و تفرعن؟ این پرسش دوم ارتباط خوبی با پرسش اول دارد؛ به عبارت ساده‌تر آیا تبعیت از تعاریف و نقش‌های تعریف شده در محیط زندگی و کار ناشی از پذیرش و تسلیم در برابر ظلم است و یا از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن؟

 علت تأکید بر طرح این دو پرسش به این دلیل است که بسته به پاسخ مفروض شاخه‌ها از هم جدا می‌شوند؛ یعنی اگر تبعیض جنسیتی و طبقاتی باعث می‌شود سهم زنان از پیشبرد کارها ناچیز باشد چون آنها بازی داده نمی‌شوند و در نتیجه تجربه‌ای هم در طول زمان برای مقابله با مسائل بحرانی کار نمی‌اندوزند که نقش‌آفرینی ایشان را مفید نماید؛ برای حل مشکل باید روی حوزه‌های قانونی و اجتماعی و مؤلفه‌های فرهنگ محیط کار تمرکز کرد؛ اما اگر نوعی تنبلی، عافیت‌طلبی و یا ضعف شخصیتی در عموم خانم‌های ایرانی در برخورد با مسائل کاری وجود دارد باید راه‌حل را در تمرکز بر جنبه‌های فردی و روان‌شناختی مترتب جستجو نمود. دغدغه مذکور از اینجا در ذهن نگارنده ایجاد شده است که در رفتار و ماهیت حضور زنان همکار نوعی تناقض و یک بام و دو هوا مشاهده می‌شود. یک چندگانگی در استدلال در خصوص تبعیض جنسیتی و اجتماعی که در طول آن هرجا صحبت از تضییع حقوق و وجود تبعیض نسبت به زنان صحبت می‌شود داد همه بلند است اما در عرض آن و به هنگام ریشه‌یابی موضوع عدم تلاش اکثر خانم‌ها برای کسب موقعیت ممتازتر در محیط کار و بسنده کردن ایشان به نقش‌های ویترینی و کم‌تأثیر عمداً یا سهواً به دست فراموشی سپرده می‌شود.


مشابه این مورد در رابطه با جایگاه‌های کاری محیط کار هم وجود دارد؛ یعنی ایجاد هیاهو برای پوشانیدن ضعف‌های کاری و حفظ موقعیت در مجموعه به هر قیمتی بسیار شایع است. اینجا دیگر صحبت از تبعیض جنسیتی نیست. اینجا وجود ضعف در فرهنگ محیط کار، عافیت‌طلبی، از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن و یا کمبودهای شخصیتی و تربیتی است که منجر به کم‌تأثیری مفید نبودن حضور افراد می‌شود. در واقع مسأله وجود نوعی تبعیض در نظام‌های جزا و پاداش در سطح سازمانی و ضعف‌های مدیریتی به دلایل گوناگون فضای نامطلوبی را در محیط های کار ایجاد می‌نمایند که از آنها به وجود نوعی آپارتاید تعبیر می‌شود؛ در حالی که در بیشتر اوقات خود افراد و عملکردشان هستند که منشأ ایجاد ذهنیت و تصویر وجود داشتن نوعی نابرابری اجتماعی می‌باشند.


به پرسش اول برگردیم؛ با توجه به مطالب مطرح شده در بالا به نظر می‌رسد اگر تلاشی در یک حوزه کاری یا اجتماعی به فرجام مطلوب منتهی نمی‌شود، دلیل آن در بیشتر اوقات کوتاهی فاعلین نقش‌های تعریف شده در آن حوزه است. چون نقش‌های ناکارآمد و بدکارکرد به دلیل زیان‌های اقتصادی و اجتماعی که در پی دارند دائماً در معرض انتقاد و تلاش برای اصلاح هستند. همچنین همین تلاش‌ها برای اصلاح امور و تغییر قوانین هستند که با وجود آنکه از آنها به عنوان نوعی ساختارشکنی تعبیر می‌گردد اما در نهایت شرایط بهتری را ایجاد و فاعلین آنها را شایسته قدردانی می‌نمایند و نه صرفاً پنهان شدن در پشت مشتی از قراردادهای اجتماعی.

فرهنگ گمشده (Lost Culture)


به نقل از مطلب «پیکان دیگری بسازیم» منتشر شده در توسن هفته

به قلم امیر مهرانی

با اندکی تغییر نسبت به متن اصلی


پیش‌درآمد: زمانی که حسین دانشور در پاییز ۱۳۴۹خبرنگاران را برای دیدن اولین خودروی ملی در مجموعه ایران خودرو دعوت کرد کسی تصور نمی‌کرد که این خودرو در جامعه ما، فرهنگی را شکل دهد که سال‌های بعد، با توقف تولید، آن فرهنگ هم در جامعه کمرنگ شود. پیکان سالها نقش سمبلیکی را در جامعه بازی کرده و نماینده متواضع مدرنیته در اقشار مختلف جامعه بوده. این وسیله نقلیه انعطاف‌پذیر همواره گویای هویت راننده‌اش بوده و نوع نگاه راننده‌اش را بلندتر از خود راننده به دیگران فریاد زده. بخش‌های مختلف این ماشین از لاستیک و چراغ گرفته تا جلو داشبورد و شیشه عقب می‌توانست محل ابراز احساسات صاحبش باشد. کار ت‌های تلفن ژاپن، چراغ‌های رنگی داخل و خارج ماشین، پیچ‌گوشتی قرار داده شده پشت بادگیر شیشه جلو که ابزار ضدسرقت بود، پنکه کوچکی که در گرمای تابستان، کولر ماشین بود، بخاری که قدرتش همواره در زمستان‌های سرد آن زمان دلگرمی راکبانش می‌شد و آن رواندازهای پشمی‌گونه جلوی داشبورد که هدفش زیباتر کردن ماشین بود، همه پیوندی بین هویت ماشین و صاحبش را شکل می‌دادند. بخش عمده‌ای از نسل فعلی، خاطرات تلخ و شیرینی را با پیکان رقم زده است. اما فرهنگ پیکانی که گم شده است چیست؟


فرهنگ هل دادن
از [جمله] ویژگی‌های پیکان خاموش شدن‌اش بود. معمولاً در خیابان زیاد با این صحنه روبرو می‌شدیم که پیکانی خاموش شده و راننده‌اش از عابران درخواست هل دادن می‌کند. عابران هم بی‌دریغ، زور بازوی خود را در طبق اخالص می‌گذاشتند و کف دستان را روی صندوق عقب پیکان چنان فشار می‌دادند که انگار پیش‌بینی مهندسی شده‌ای در طراحی این ماشین برای هل دادن صورت گرفته بود. پیکان را که هل می‌دادی و روشن که می‌شد همه گویی به موفقیتی بزرگ دست پیدا کرده بودند. دست‌ها را می‌تکاندند، گاه راننده آنها را سوار می‌کرد و تا جایی می‌رساند و گاه تشکر جانانه‌ای (مخلصم، چاکرم، ...) می‌کرد و می‌رفت. اما آنچه که می‌ماند حس مثبت و مؤثر دوطرفه بود. با ظهور ماشین‌های جدید این فرهنگ گم شد چرا که این ماشین‌ها اگر خاموش شوند، چاره‌شان به دست جرثقیل است و نه در زور بازوهای عابران پیاده. اینگونه بود که با توقف تولید پیکان بخشی از همدلی اجتماعی، محو شد. شاید خوش سعادت باشند کسانی که هنوز پیکان سوار می‌شوند، پیکانشان خاموش می‌شود، درخواست هل می‌کنند و [البته هنوز هم] کسانی هستند که هل می‌دهند.

فرهنگ سیم باطری
صبح‌های سرد، پیکان باطری خالی می‌کرد و روشن نمی‌شد. در این شرایط همواره همسایه‌ای بود که سیم باطری از صندوق عقبش بیرون بکشد، ماشین را بیاورد کنار پیکان باطری خالی کرده و آن را شارژ کند. اینگونه بود که صبح‌های زود، همسایه‌ها در نقش ناجی‌های مؤثری برای یکدیگر ظاهر می‌شدند که به داد همسایه درمانده می‌رسیدند و باز حسی مثبت و دوطرفه شکل می‌گرفت. امروز، ماشین‌های جدید کمتر شانس روشن نشدن به خاطر ضعف باطری را دارند. سنسورها معمولا خبر از ایرادات می‌دهند و دستگاههای دیاگ حواس‌شان به همه چیز هست. مکانیک‌ها هم حتی بیشتر دقت می‌کنند که باطری ماشین مشکل نداشته باشد و اینگونه ناخودآگاه فرصت نزدیکی همسایه‌ها و هم‌محلی‌ها از یکدیگر گرفته می‌شود.


فرهنگ گالن بنزین

آمپر بنزین پیکان باید ایرادی می‌داشت که [ماشین] یک خانواده در میانه  راه مهمانی بنزین خالی کند و کنار خیابان بماند. راننده (که در زمان پیکان عموما [مرد خانواده] بود) با خونسردی تمام از ماشین پیاده می‌شد، صندوق را بالا می‌زد، یک گالن خالی را بیرون می‌آورد و کنار خیابان کمی آنرا تکان می‌داد. در مد ت زمان کوتاهی یک پیکان دیگر که در حال عبور بود، توقف می‌کرد، صندوق را باز می‌کرد و یک لوله بیرون می‌کشید، راننده لوله داخل باک را می‌مکید، کمی بنزین به دهانش می‌رفت، تف می‌کرد و لوله را می‌گذاشت داخل گالن و ...
اینگونه بود که مردم سخاوتمندانه بنزین به‌هم هدیه می‌دادند و باز هر دو طرف سرافراز و شاد از تأثیر مثبتی که [در زندگی همدیگر] گذاشته‌اند از یکدیگر دور می‌شدند. سنسورهای ماشین‌های امروزی به دقت حواس‌شان به میزان بنزین هست. اگر هم بنزین تمام شود دیگر گالن به دست گرفتن توجه کسی را جلب نمی‌کند، اگر هم توجه کسی جلب شود آن لوله به‌سادگی درون باک خودروهای جدید نمی‌رود.



فرهنگ تولد
با تولد پیکان، ایران ناسیونال سابق برنامه‌ای گسترده را برای معرفی این خودرو تدارک دید. آهنگ «تولدت مبارک» که سالها موسیقی مراسم‌های تولد بسیاری از ایرانیان بوده، توسط انوشیروان روحانی با شعری از پرویز خطیبی ساخته شد و پیکان از وسط یک کیک تولد بیرون آمد. شاید کسی نداند روحانی، این  موسیقی را با الهام از [موسیقی یک] رقص مکزیکی با عنوان «لاکوکاراچا» ساخته است. چندان هم مهم نیست. نکته مهم این است که تولد پیکان باعث شد تا موسیقی‌ای شکل بگیرد که تا سالیان [متمادی] در مراسم‌های تولد و مهمانی‌ها بی‌رقیب باقی ماند. برای این مورد جای خوشحالی دارد که هنوز، وقتی شخصی که تولدش است به لحظه فوت کردن شمع روی کیک می‌رسد، اطرافیان همان آهنگ تولد معروف را برایش می‌خوانند. با این وجود هرگز برای هیچ خودرویی در ایران دیگر موسیقی ساخته نشد و خوانندگان نسل‌های بعد جایگزین‌های زیادی برای آهنگ تولد انوشیروان روحانی خواندند.

پیکان و دود
پیکان اگر قرار بود خراب شود، چنان دود می‌کرد که گویی همان یک ماشین برای آلوده کردن هوای یک شهر کافی‌است.  همین دود اگزوزش بهانه‌ای شد تا تولیدش متوقف شود. اگرچه از اقوام پیکان – وانت – هنوز [در خیابان‌ها] باقی مانده است، اما خداحافظی از پیکان این امید را ایجاد کرد که هوای شهرهای بزرگ آبی شود. پیکان رفت، فرهنگ‌اش را هم با خودش برد و هوای شهرها هم آلوده‌تر شد و ما ماندیم و نمودارهایی که همواره وضعیت اضطرار را نشان می‌دهند.

[پیکان و پلیس
سابق که تعداد ماشین‌ها کمتر بود و مردم عادت به رعایت مقرارت رانندگی نداشتند، در مسیرهایی که پلیس با برگه جریمه و دوربین چند میلیونی در کمین لغزش رانندگان می‌نشست تا مچگیری کند؛ در جاده‌هایی که محدویت سرعت داشتند و یا خط ممتد ممنوع کننده سبقت گرفتن، معمولاً یک پیکانی از باند روبرو پیدا میشد که دائما از دور برای شما چراغ می‌زد و با حرکات دست کمین کردن پلیس وظیفه‌شناسی را به شما اطلاع می‌داد! مثل یک بزرگتری که شما را از وسوسه تخلف کردن نهی می‌کرد و هنگامی که پیام را گرفته و بسیار مؤدب از کنار آقای پلیس تردد می‌کردی لبخندی به لبانت می‌آمد و ته دل هشداردهنده پیکان‌سوار را دعا می‌کردی! امروزه پلیس‌ها همچنان با دوربین‌هایشان در نقاط کور جاده‌ها کمین می‌کنند اما پیکانی نیست که از مقابل به شما علامت بدهد و اگر اهل تخلف کردن باشی احتمال مواجه شدن با مکافات جریمه و خواباندن ماشین و پارکینگ و غیره و غیره بسیار بیشتر است!]

پیکان فرهنگمان را پیدا کنیم
با کم شدن این خودرو در کشور، ما هم انگار پیکان فرهنگی‌مان را گم کرده‌ایم. یادمان رفته است که پیکان بهانه‌ای بود برای اینکه در خیابان و در محله بیشتر هوای هم را داشته باشیم. یادمان رفته است که با کارهای کوچک می‌توانیم احساس‌های خوب ایجاد کنیم. یادمان رفته است که کسی که پیکان ندارد هم ممکن است لحظه‌ای در خیابان درمانده شده باشد و به دستان قدرتمند شخصی دیگر که بی‌چشم‌داشت کمک می‌کند نیاز داشته باشد. شاید امروز ما نیاز داریم تا پیکان جدیدی بسازیم که فرهنگ‌مان را دوباره بازیابی کنیم.


[پیکان نماد فرهنگ گمشده
همانطور که نگارنده در متن اصلی نتیجه‌گیری کرده پیکان نماد خرده فرهنگ محبت و همدلی بود که در دهه‌های قبل در بستر اجتماع و میان مردم جریان داشت. مدرنیته به فردیت آدم‌ها و تنهایی ایشان بها می‌دهد؛ اما در جوامعی که گذار از سنت به مدرنیته را به صورت نرمالی طی نمی‌کنند همدلی اجتماعی و محبت به هم‌نوع کالای نایابی است. امروزه که پای خودروهای شاسی‌بلند و پورشه‌های آنچنانی به خیابان‌ها و جاده‌های ایران باز شده است، بیشتر افزایش فاصله طبقاتی اقشار مختلف توی چشم افراد می‌خورد تا نوع‌دوستی و مهربانی، گویی هیچگاه عصر پیکان وجود نداشته و همه جا زامبی‌ها در حال سبقت گرفتن از همدیگر هستند!]


تنهایی و نسبت آن با انزوا (Loneliness & Solitude)


تنهایی یک واقعیت هست؛ هم جنبه فردی دارد و هم جنبه‌های اجتماعی. تنهایی رهاورد زندگی در دنیای مدرن است. یعنی فرد آزاد باشد هرطور که دوست دارد زندگی کند، کار کند، تفریح و معاشرت کند و برای هیچ کدام از چیزهایی که شیوه زندگی یا همان Life Style نام می‌گیرند مجبور نباشد بدون خواسته خودش به کسی جواب پس بدهد. خب، به دست آوردن همچنین امتیازاتی به این راحتی‌ها هم که نیست؛ بعضاً باید براش مبارزه و جدال هم کرد خصوصاً در جامعه ما که چهل پنجاه سال است وسط گذار از سنت به مدرنیته گیر افتاده است. درک کرده‌ام که کسب استقلال فرق نمی‌کند در سطح فردی یا جمعی یا ملی باشد؛ به هر حال پروسه هزینه‌داری هست.

درک کرده‌ام که زندگی انسان پیوند عمیقی با منافعی دارد که برای او نوعی احساس مفید بودن و در جای خود بودن به همراه می‌آورند. انسان‌ها فارغ است از هر رنگ پوست و عقیده و مذهبی طالب رفاه و آسایش هستند و برای به دست آوردن آن تکاپو تلاش روزانه و شبانه دارند. اینکه به عنوان یک پیامد ورود مدرنیته به جوامع، انسان‌ها طالب تنها بودن و تنها زندگی کردن باشند به نظر نمی‌تواند یک هدف ایده‌آل برای ایشان باشد؛ تنها بودن و تنهایی زندگی کردن به نظرم هزینه‌ای است که انسان می‌پردازد تا استقلال و فردیت‌اش در محیط پیرامونی زندگی‌اش به رسمیت شناخته شود.
همچنین درک کرده‌ام تنهایی و انزوا لزوماً به یک معنی نیستند. تنهایی اشاره‌ای به پیرامون فرد و روابط با نزدیکانش دارد ولی انزوا با تعریفی که من درک کرده‌ام قطعاً پدیده‌ای اجتماعی هست و با تنهایی فرق دارد. مثلاً انسان می‌تواند تنها باشد ولی در جمع‌های دوستانه و فعالیت‌های اجتماعی منزوی نباشد و برعکس می‌تواند در بیان افکار و آرا خیلی هم منزوی باشد ولی در جمع خانوادگی و دوستانش اصلا وقت برای یک دقیقه تنها بودن پیدا نکند. اخیراً خیلی مورد انتقاد بودم که چرا تدریس در دانشگاه را رها نمی‌کنم و به زندگی پشت میزی تن نمی‌دهم؛ واقعاً سخت هم هست بعد از متوسط 40 الی 50 ساعت کار نفس‌گیر پای کامپیوتر آدم صبح اول وقت هر پنجشنبه از خواب و زندگی و سلامتی‌اش مایه بگذارد و برود سر کلاس درس برای مشتی آدم غافل از زندگی و مناسبتش جزوه بگوید و بحث و جدل کند؛ اما انجامش می‌دهم چون نمی‌خواهم هم تنها باشم و هم منزوی؛ به نظرم این یک حالت بدتری است؛ انزوا در تنهایی مثل نوعی مرگ تدریجی فوری است. مثل سرطانی که به جای پنج شش سال در کمتر از یک سال آدم را از پا در می‌آورد.

من هیچ شیوه و ابزاری برای پر کردن انزوا جز فعالیت در اجتماع نمی‌شناسم؛ حتی فیسبوک و شبکه‌های اجتماعی اینترنتی دیگر هم بیش از حد شبیه خود زندگی هستند و منزوی بودن و فعالیت نکردن در آنها دقیقاً پیامدهایی مانند حس فراموش شدن و انزوا به همراه می‌آورد. شاید یک نفر باشد دوست داشته باشد وقتش را با وبگردی، تماشای سریال و تئاتر یا کافه‌گردی پر کند و برای اینکه احساس روشنفکری داشته باشد موعظه و خطابه هم بنویسد و منتشر هم کند و بلند بلند هم فریاد بزند. به نظر من به این شیوه زندگی نباید ایراد هم گرفت اما من اینجوری نیستم و اینجوری حس کامل بودن ندارم.

اخیراً درک کرده‌ام تنهایی را می‌توان با کسی قسمت کرد و با شلوغ‌کاری و تجربه هیجان‌های مختلف در محیط پیرامون زندگی اصطلاحاً کمی خانه تکانی داشت. اما برای خروج از انزوای فردی و اجتماعی به نظرم راه دشواری در پیش رو هست. می‌شود دلگرم بود که تنها نبودن می‌تواند کمک کند تا آدم از انزوای درون خودش بیرون بیاید و با دنیای پیرامونش مناسبت جدیدی را توافق کند؛ استقلال و آزادی پیدا کند و کمتر احساس پوچی نسبت به کل زندگی و کائنات داشته باشد. اما برعکسش رو اصلا مطمئن نیستم چون یک ماه و اندی غایب بودن در مجامع دنیای واقعی و شبکه‌های مجازی برایم به خوبی روشن کرده که بیرون آمدن تصنعی از انزوا به ضرب کلاس، و درس و دانشگاه و فیسبوک و میهمانی‌های شبانه و شوخی‌های محیط کار نه تنها میسر نیست؛ بلکه مثل گیر افتادن در مرداب است؛ هر چه بیشتر تقلا کنی بیشتر فرو می‌روی!



تا صبح شب یلدا (Until Yalda Morning)

 ـ چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

گر سوختنم باید، افروختنم باید
ای عشق بزن در من، کز شعله نپرهیزم

صد دشت شقایق چشم، در خون دلم دارم
تا خود به کجا آخر، با خاک در آمیزم

چون کوه نشستم من، با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد، آنگاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم، بند از دل پر آتش
وین سیل‌گدازان را، از سینه فرو ریزم

چون گریه گلو گیرد، از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد، در صاعقه آویزم

ای سایه! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا، بگشایم و بگریزم.

شعر از: هوشنگ ابتهاج (هـ.الف.سایه)


نقاشی اومانیستی (Humanistic Paintings)


ـ به نقل از مطلب «فیلم حوض نقاشی ـ مازیار میری ـ شهاب حسینی ـ نگار جواهریان»

منتشر شده در 360 درجه به قلم عمار پورصادق



باز هم مازیار میری و فیلم‌هایش با یار دیرینه خود منوچهر محمدی به عنوان تهیه کننده و البته دیگر عوامل. به نظر فیلم امیدوارانه و رمانتیک و البته زیبا و دیدنی است. داستان آدم‌های عقب افتاده جسمی و تا حدودی ذهنی که قرار است به شهر، شهری که در هلی‌شات پایانی فیلم، صدای آژیر از [هر] گوشه‌اش بلند است، امید بدهند.
فیلم‌های مازیار میری همیشه بی‌سر و صدا و بی‌تکلف است. حتی وقتی که یک سوپراستار مانند شهاب حسینی دارد. نسخه ایرانی تام هنکس در فارست گامپ را می‌سازد؛ به طرزی آمریکایی‌وار به فرزندش سفارش می‌کند بند کفشش را مواظب باشد که زیر پایش نرود. حتی در بخش‌های دیگر این موضوع هم حاد و هم دلنشین است:
«مردی که کار نکنه، خودکاره ... که نمی‌نویسه.»
«این ترحیم هم چیز بدیه.»
«تو بلد نیستی پیتزا درست کنی، بچه‌ها دوست دارن.»
و در آخرین پلان‌ها، پلان حمام بدون بچه؛ که بیننده را می‌برد صحرای کربلا. البته توقع و انتظار بیشتری از مازیار میری می‌رفت. ولی در مجموع [با اینچنین] سوژه داغ و قوی [فیلم] ساختن کار بسیار بسیار سختی است. بازی شهاب حسینی در این فیلم خیلی خوب بود. اما نگار جواهریان عزیز تکرار و تکرار بود. قاعده بر این است که سخت بودن بازی در مقابل بازیگران قوی در اینجا به وضوح توی چشم می‌زند. به علاوه ذات مسأله سخت ظریف است.
دو شخصیت که هر دو عقب مانده هستند با کمترین کنتراستی باید خوب از کار دربیاید. چیزی که فیلم‌سازهای هوشمند با استفاده از کنتراست بین کاراکترها، جذابیت وسیع‌تری خلق کرده‌اند. اما در اینجا یکی از بازیگران در سایه دیگری و در محاق نشسته است. اما بازی کودک فیلم هم کامل و درست و حسابی بود. امیدوارم متن‌های بهتری برای این دست فیلم‌های با سوژه آنچنانی تهیه شود تا نتیجه کار طاقت‌فرسای فیلمسازی، به ساحل سلامت مطئن‌تری برسد. به عنوان نمونه به نظر پرداخت بیشتری برای صحنه چرخش کودک برای رفتن به خانه معلم‌شان لازم بود و در حالت کلی تضاد رنگی پایین فیلم ـ نبودن آدم منفی البته به عمد ـ و حتی این موضوع که آدم‌های خوب فیلم ـ ترک اولی ـ نیز نمی‌نمایند از کنتراست لازم برای اکشن‌دار شدن بیشتر فیلم کاسته بود.

پی‌نوشت: داستان «حوض نقاشی» ستایشی است دردمندانه از تلاش انسان‌های ناتمام برای بقا و سربلند بودن در کوران زندگی. از این جنبه بسیار ارزشمند است و بیننده را تحت تأثیر قرار می‌دهد. کارگردان همانند کارهای قبلی‌اش تلاش داشته بدون شعار و پندهای اخلاقی تلویزیونی، دید اخلاقی خود نسبت به زندگی و انسان را به بیننده القاء نماید و به لطف هنرنمایی چشمگیر بازیگران از عهده این مهم به خوبی بر آمده‌است. فیلم مخاطب خود را در همه طبقه‌های اجتماعی رصد و ذهن او را با مسأله درگیر می‌نماید و به عقیده نگارنده با توجه به فرم جشنواره‌ای پرداخت داستان نماینده خوبی برای سینمای ایران در جشنواره‌های جهانی محسوب می‌شود. هر چند همانطور که در متن بالا به درستی به آن اشاره شده؛ داستان فیلم نوعی گرته‌برداری ایرانی از سوژه فارست‌گامپ به نظر می‌رسد اما به عقیده نگارنده در اقتباس از یک داستان خوب اومانیستی حاجت به هیچ استخاره‌ای نیست و نسل ما با توجه به زندگی روزمره زامبی‌واری که با آن درگیر است به چنین تلنگرهای انسان‌دوستانه‌ای برای بهتر اندیشیدن و نوع‌دوست بودن بدجوری نیازمند است!

پایان خواب (End of Sleep)


از عشق گفتن در زمانه بیداد باد
از خاطرات آن روزهای کوتاه گرم
از تقاطع چشمک‌زن بی‌تاب
از من، در کودکی خود بیدار
از تو، در خوابِ پایان جاده
از همه،
         عبور کرده‌ایم
بی‌شک.

رفتیم تا به بام شهر
تا چراغانی عیاران بر کوه
تا شام غریبان در بستر

رفتیم با گرمی چراغ اندوه
با حرارت روزهای تابستان
با بی‌ترانه،
به ناکجا.

و بازگشتیم
به اینجا
قلبِ شهر
مرکز بیدادهای تاریخ‌ساز
مرز شب‌های جشن و مرگ
مرز خواب‌های تعبیر نشده بیمار
مرز مرکزهای بی‌دایره بر سوزن پرگار.

زمان، بی‌امان مالِ ماست،
روشنایی‌های شهر
تاریکی کوچه‌ها
همه وصله‌های ناچسب مالِ ما
همه غربت‌های هفتگی در شب؛
مالِ ماست.

اگر مرگ بی‌صبر نیست در پایان کار
زندگی پس چرا جریان ندارد؟
این توقف در واژه‌های نامفهوم و گنگ
اگر خواب نیست،
پس چرا پایان ندارد؟

چهار فصل بلوغ ـ فصل سوم



مخلوط سردرگم (Confused Mix)


 چندی پیش در جمعی از اقوام بحث شدیدی در خصوص گویش‌ها و لهجه‌ها در گرفت و من هم که آخر دعوا پابرهنه پریده بودم وسط بحث حسابی در چالش و معذوریت قرار گرفتم و نتیجه‌اش شد این درس آموزنده برای من که: «آقاجان اگر نمی‌شود به دلایل مختلف حرفی را مستقیم و بی‌پرده گفت، بعضی وقت‌ها اصلا نباید آنرا گفت و باید بی‌خیالی طی کرد و غیره و غیره!» حالا این قضیه به طور مشابهی شده‌است حکایت فیلم «پل چوبی» مهدی کرم‌پور عزیز! داستانی سردرگم که مطابق با گفته‌های کارگردان قرار بوده یک اقتباس ملایمی از فیلم مشهور کازابلانکا (به کارگردانی مایکل کرتیس) و با همان فضای مخلوط و دلهره‌آور فرجام یک مثلث عشقی در میانه یک جدال سیاسی ـ اجتماعی باشد و به عقیده نگارنده خیلی خوب از آب در نیامده است.

شجاعت آقای کرم‌پور برای دست گذاشتن به روی حوادث سال‌های 1388 به عنوان پس‌زمینه حوادث فیلم ستودنی‌است. همچنین نقبی که قرار بوده به وقایع ده سال قبل‌تر آن در کوی دانشگاه تهران زده شود هم به جا انتخاب شده و شخصیت‌های فیلم از این جنبه به خوبی نتیجه تعارضات دو نسل با فاصله ده سال نسبت به جریانات سیاسی و اجتماعی زمان خودشان هستند. مسأله اصلی در اینجا همان «دلایل مختلف» است که نگذاشته فیلمنامه و کارگردان با دست باز حرف‌ها و ایده‌هایشان را به جلوی دوربین بیاورند. یعنی شخصیت‌پردازی فیلم به جای پرداخت در دوربین باید در ذهن مخاطب با کلیدواژگان رمزی صورت بگیرد. این باعث می‌شود که مخاطب غیرایرانی یا غیرمطلع نسبت به جزئیات این حوادث نتواند با چنین اثری ارتباط برقرار کند، چون تماس مستقیم با وقایع مربوطه نداشته است. به نظر من این خصیصه یک نقطه ضعف محسوب می‌شود و انداختن همه تقصیرها به گردن سانسور و اینها نوعی فرافکنی است. مگر اصغر فرهادی در داستان درباره الی با چنین موانعی مواجه نبود؟ پس چرا آنجا شد و اینجا نشد؟ دست گذاشتن به روی موضوعی که اجازه پرداخت به همه جنبه‌های آن به دلایل مختلف مقدور نیست لزوماً هنر نیست! شاید نوعی واکنش هنرمند به وقایع اطرافش محسوب بشود اما اینکه واکنش مذکور باید در قالب یک فیلم سینمایی با مخاطبانی که به طور دست اول یا دست دوم یا دست چندم با اصل وقایع برخورد داشته‌اند به اشتراک گذاشته شود، نتیجه‌اش این می‌شود که نهایتا وقتی بخواهی یک عبارت در توصیف «پل چوبی» بگویی آن عبارت می‌شود: «سردرگرم» و نه «زیبا» یا «جسورانه».


جنبه داستانی قابل نقد دیگر در رابطه با پل چوبی همان مثلث عشقی فیلم است. یعنی جایی بین جدال عرف‌های اجتماعی و سنتی با مفهوم عشق مدرن، ادبیات گفتاری شخصیت‌ها و حالات روحی و درونی آنها بدجوری توی ذوق می‌خورد. حالا بماند که تم کازابلانکایی فیلم خیلی کمرنگ است و ما جز چندتا کارمند دفتری و جناب سرهنگ برج‌ساز (با بازی زیبای فرهاد اصلانی) هیچ اثر دیگری از پلیس و نقش آن در سرنوشت داستان نمی‌بینیم! اما تأکید بر عبارات و مفاهیمی چون ناموس، غیرت، شکارچی، مردانگی و بزرگمنشی که واژگان داستانی سینماگرانی مانند مسعود کیمیایی، داریوش مهرجویی یا علی حاتمی از نسل سینمایی دهه‌های 1340 و 1350 و سبک موج نوی آن سالها هستند و در تعارضات آنها با غرق در مدرنیته شدن سینماگرانی دیگر نظیر ابراهیم گلستان یا هژیر داریوش به عنوان یک فرم هنری و سینمایی مفهوم و ارجاع دارند، برای مخاطب طبقه متوسط شهری جالب و دوست‌داشتنی نیست.
از آقای کرم‌پور انتظار می‌رود به عنوان یک مؤلف نسل جدید جایگاه پرداخت به موضوع خودش را با اشارات نو و اختصاصی خودش مطرح کند وگرنه نتیجه داستان او چه فرقی با کار‌های دیگران می‌تواند داشته باشد؟ چرا وقتی فیلمی از اصغر فرهادی روی پرده می‌آید همه می‌روند در سالن و تماشا می‌کنند؟ چون زبان فرهادی جدید و مدرن است و مثل سینمای روشنفکری 50 سال قبل خیلی شعارزده نیست و مثل سینمای موج نوی همان سالها هم قرار نیست با تکیه بر مؤلفه‌های سنت به مقوله مدرنیته واکنش داشته باشد. این فکر هنری در سینمای ایرانی مخصوص فرهادی است. مثل سینمای عباس کیارستمی که به نوعی دیگر مخصوص خودش است یا بهرام بیضایی یا ناصر تقوایی و دیگران. به عقیده نگارنده مهدی کرم‌پور هم باید سینمای خودش را پیدا کند و برای همه ما در قالب داستان‌های اقتباس شده و یا اقتباس نشده تعریف نماید و ما چون سینمای او را دوست داریم برویم در سالن سینما بنشینیم؛ نه به خاطر اینکه‌ فیلمش در لیست تحریم حوزه هنری است یا دو سال توقیف بوده و یا اثری است با نمای هدیه تهرانی در نقش و شخصیتی که دیگر برای او به عنوان یک هنرپیشه میانسال خیلی هم مناسب به نظر نمی‌رسد. وقتی او می‌تواند به خوبی تضاد افکار و رفتار نسل ما را در شخصیت‌هایی چون امیر (با بازی بهرام رادان) و شیرین (مهناز افشار) به تصویر بکشد پس می‌تواند به سطح متعالی‌تری از فیلمسازی هم اوج بگیرد؛ چون سینما را نه به عنوان مدیومی برای کاسبی و تجارت بلکه به عنوان میدانی برای بیان حرف‌ها و برداشت‌های ذهنی‌اش از زندگی انتخاب کرده‌است.


به این مفهوم مدرن و سنتی عمداً گیر دادم در نوشتار بالا چون کارگردان در توصیف فیلم به هنگام آغاز تولید مراحل فنی فیلمسازی «پل چوبی» را به عنوان یک نماد شهری جایی توصیف کرده بین خندق شمالی طهران مابین پایتخت و ییلاق شمیران و محل اتصال طهران قدیم و تهران مدرن و منظورش این بوده که می‌خواهد جدال زیرپوستی سنت و مدرنیته در این شهر را به جلوی دوربین بیاورد و به عقیده نگارنده در این خصوص نه موفق یوده و نه بی‌طرف؛ به خصوص در پایان‌بندی فیلم که نظراتش به نظرات مسعود کیمیایی نزدیکتر بوده تا ابراهیم گلستان!

پی‌نوشت: همانند سایر نقدهای نگارش شده در این وبلاگ لازم است تأکید شود که نقطه‌نظرات نگارنده عموماً مربوط به خط سیر داستانی فیلم بوده و در خصوص جنبه‌های فنی و هنری اثر صاحب‌نظران باید نظر دهند و این نوشتار در این خصوص موارد مشخصی را ارائه نداده است و علاقه‌مندان به نقد فیلم می‌توانند برای نمونه به اینجا و یا اینجا مراجعه داشته باشند.

مقدمه کتاب چهار فصل بلوغ


دیباچه کتاب چهار فصل بلوغ 

اگر بتوان کاریکاتور را نوعی طنز اجتماعی تصویری تلقی کرده و به واسطه داشتن جلوه‌های بصری جذاب، آن را یکی از انواع هنری به شمار آورد؛ شعر اجتماعی نوعی کاریکاتور است که جنبه‌های بصری ندارد و عموماً عاری از استعاره‌های طنز است. اما چرا این قیاس سخت باید صورت بپذیرد و فرضاً چرا به قاعده دیرین، تعریفی مستقل در خصوص این نوع از شعر را نمی توان مطرح کرد؟

پاسخ ساده است: زیرا امروزه کارکردهای اجتماعی هنر و ادبیات دستخوش تغییر شده است. اگر اقبال عمومی به انتقال مفاهیم در قالب جملات کوتاه و بدون حاشیه‌پردازی در عصر اطلاعاتی فعلی به عنوان یک پدیده مثبت در نظر گرفته شود، آن وقت اهمیت این مقایسه خود را نشان می‌دهد. امروزه چه کسی حاضر است وقت خود را با سر و کله زدن با متن های طولانی و پیچیده بگذارند؟ به نظر می‌رسد، اصولاً معنای آموختن و لذت بردن از یک مطلب منتشر شده قلب به مفهوم جدیدتری شده و سبک‌های کلاسیک و قدیمی هر روز بیشتر از قبل تحلیل می‌روند. هنر متعهد جهان شمول دهه‌های قبلی در سال‌های اخیر میدان را به تجارب و دیدگاه‌های شخصی جدید واگذار کرده و علاقه مخاطبان به تصویرسازی مفاهیم را نمی‌توان با تکنیک‌های منسوخ شده پیشین پاسخ گفت. اینجا است که در درون تهدید مورد نظر فرصت استثنایی برای شعر فراهم می‌شود. اینکه به طور کلی شعر نوشته‌ای کوتاه است و حجم استفاده آن از کلمات بسیار محدودتر از نثر می‌باشد، کمک می‌کند تا بتوان با توجه به این مشابهت شعر با کاریکاتور و داستان‌های مصور، تغییری در دیدگاه نوشتاری خود ایجاد کرده و انتقال پیام به مخاطب را انجام داد. فقط تجربه لازم است و البته تلاش فراوان.
خواندن شعر خوب، دیرزمانی است که برای ما آرزو شده است. مرحوم محمد حقوقی در مطلبی استدلال کرده بود که بخش اعظم ادبیات معاصر ما از جنبه‌های مختلف مانند فرم یا محتوا در دهه‌های هزار و سیصد چهل و پنجاه متوقف شده و در طی این سال‌ها بسیار تلاش شده تا این بن‌بست تاریخی به آغاز راه جدیدی منتهی شود.
با توجه به رشد آهنگ تحولات اجتماعی و فرهنگی در جامعه انتظار می‌رود سرانجام این بسته برچسب خورده با مدرنیسم و پست مدرنیسم مینیمال امروزی ره آوردی داشته باشد. به نظر می‌رسد خارج شدن از زیر سایه بزرگان و وام‌دار ایشان نبودن خیلی مشکل‌تر از آنی باشد که بتوان تصور کرد. امید است هر چه بیشتر به جلو پیش رویم اوضاع بهتر شود.

نوروز 1391 ، تهران

علاقه‌مندان برای تهیه  مجموعه شعر چهار فصل بلوغ می‌توانند از طریق مراجعه به دفتر انتشارات پانیذ و یا مکاتبه با آن اقدام به خرید نمایند. همچنین کتابفروشی انجمن شاعران ایران برای دسترسی راحت‌تر و خرید کتاب در نظر گرفته شده‌است.
آدرس نشر پانیذ: تهران ـ خیابان انقلاب ـ خیابان ابوریحان ـ خیابان وحید نظری ـ پلاک 26
شماره‌های تماس: 66415982-021 و 22190951-021
پست الکترونیک: nashrepaniz@hotmail.com

آدرس فروشگاه انجمن شاعران ایران: تهران ـ خیابان انقلاب ـ بین تقاطع 12 فروردین و فخر رازی ـ پاساژ فروزنده ـ طبقه زیرین ـ واحد 212 ـ شماره تماس: 66970131-021

نوستالژی سایبری (Cyber Nostalgia)


بالأخره پس از شانزده سال دیروز مجبور شدم نمای اکانت یاهوی قدیمی‌ام را از حالت کلاسیک به فرم جدید تغییر بدهم. کاری که در طی این دو سال اخیر علیرغم اصرار یاهو و توجیهات فنی و امنیتی مترتب از انجامش اکراه داشتم و حتی این اکراه از پذیرفتن تغییرات و بروزرسانی‌های دنیای سایبری سوژه خنده و استهزای اطرافیانم هم شده بود. چون این فکر که فلانی نمی‌داند سیستم جدید هم بهتر کار می‌کند و هم بهتر است و می‌ترسد که نتواند با دنیای جدید مواجه شود برای یک آدم سی‌ساله دانشگاه رفته مضحک به نظر می‌رسد. به عبارت دیگر بحث «مقاومت درونی در برابر تغییرات جدید» که در حوزه‌های تحقیقاتی به عنوان یک مسأله و چالش محدوده علوم مدیریت و صنایع شناخته شده و مورد توجه قرار می‌گیرد با ویژگی‌های ذهنی دیگری متعلق به همه انسان‌ها خلط مبحث شده است؛ ویژگی‌هایی که ریشه در تجربه‌ها، خاطرات و دریافت‌های عرفی مشترک ایشان از زندگی دارد: با نوستالژی‌ها...

نوستالژی یک احساس درونی تلخ و شیرین به اشیاء، اشخاص، حوادث و موقعیت‌های گذشته است. به عقیده نگارنده کسی نمی‌تواند از هویت فرهنگی و اجتماعی در جوامع صحبت کند و نوسالژی‌های فردی و جمعی مردم آنجا را در نظر نداشته باشد. برای مثال آیا کسی در متولدین دهه شصت هست که راجع به بیسکویت مادر نوستالژی نداشته باشد؟ بوی کاغذ دفتر چهل برگ تعاونی مصرف به مشامش نخورده باشد یا داستان روباه و کلاغ را در کتاب فارسی دبستان نخوانده باشد؟ نوستالژی می‌تواند یک تجربه فردی و یا جمعی باشد. اتوبوس‌های دو طبقه میدان آزادی، دوغ گازدار آبعلی، پیگیری سریال تلویزیونی هادی و هدی یا فوتبالیست‌ها برای ما دهه شصتی‌ها حسی نوستالژیک ایجاد می‌کند. وقتی خاطره‌ای می‌شونیم و یا تصویری می‌بینیم که ناخودآگاه این جمله به ذهن آدم متبادر می‌شود: «آه، یادش بخیر...»

موفقیت حاصل یک برنامه‌ریزی و تلاش مستمر برای تحقق اهداف است. ممکن است در طول انجام یک کاری برخی از وقایع مطابق برنامه پیش نروند اما نتیجه کار در چنین فرآیندی چه شکست باشد و چه پیروزی بسیار مهم‌تر از مجموعه حوادث و رخداد‌های طول مسیر هستند و بیشتر به خاطر انسان می‌مانند. به عقیده نگارنده نوستالژی نمی‌تواند نتیجه به خاطر سپردن رخدادهایی باشد که دز طول پیگیری یک برنامه کاری مشخص به وقوع پیوسته‌اند. به عنوان مثال شب کنکور وقتی به جای درس و تست و امتحان حواس‌تان به فلان برنامه تلویزیونی اقتصادی مسخره که نه کارشناسانش را می‌شناسید و نه اصلا از موضوع برنامه سر در نمی‌آورید، پرت شده و وقت تلف می‌کنید است چه در اثر این اتلاف وقت فردا در کنکور موفق باشید یا نباشید بعدها از خاطره تلویزیون نگاه کردن شب کنکور به عنوان یک نوستالژی یاد نخواهید کرد. نوستالژی ریشه در علائق دارد و نه ضرورت‌ها و یا رخدادها؛ پفک نمکی مینو یا بابا برقی تلویزیون به جای بیت‌هایی از حافظه کلنگی، خلاءهایی از درون ما را پر می‌کنند که به خاطرمان می‌مانند.

میخواهم به بحث اولم برگردم و به جای روده‌درازی تابستانی یک نقطه‌نظر دیگری را مطرح کنم. به عقیده نگارنده اگر در دنیای سایبر و اینترنت هم شرایط برای تحقق نوستالژی فراهم باشد، این حس با انسان به جا می‌ماند، اما سرعت تحولات در این حوزه گاهی اوقات از یاد انسان می‌برد نوستالژی‌هایش چی بوده و وقتی به یاد آنها می‌افتد با حسی شورانگیز حتی اگر به زبان نیاورد در دلش می‌گوید: «آه، یادش بخیر...» چه کسی است که در دهه 1990 بدون درگاه یاهو و از طریقی به غیر از ایمیل یاهو با اطرافیانش ارتباط برقرار کرده باشد؟ چه کسی به خاطرش مانده وقتی صدای گوشخراش مودم‌های Dial-up به پایان می‌رسید امکان گشت و گذار اینترنتی با کلیک دوبل بر روی آیکون e (که بعدها فهمیدیم یک مرورگر اینترنتی است و نه خود اینترنت!) برای آدم فراهم می‌شود؟ کدامیک از گودربازها بعد از اینکه گوگل خدمات فیدریدرش را در گوگل پلاس ادغام کرد آه نکشیدند؟ چه کسی هست که عضو شبکه‌های اجتماعی باشد و اسم مای‌اسپیس و اورکات را قبل از فیسبوک و توئیتر نشنیده باشد؟ آیا این خاطرات مشترک چیزی غیر از نوستالژی‌های سایبری نسل ما هستند که به واسطه این تجارب از نسل گراهام بل و داوینچی قابل تمایز شده‌اند؟!



نتیجه‌گیری فرهنگی: نوستالژی داشتن کهنه‌پرستی نیست بلکه برعکس نشانه هویت‌مندی و با فرهنگ بودن است؛ چه سایبری و چه اجتماعی و چه غیره و غیره!

نتیجه‌گیری سانتی‌مانتالیستی (!): شما که نوستالژی نداری یا هنوز به سن بلوغ نرسیدی و یا به جاش ساعت شماته‌دار گذاشتی توی زندگی‌ات و فکر می‌کنی زندگی یعنی حرکت با سرعت نور به طرف خط پایان! البته برنامه‌نویس جماعت از قاعده مستثنی هستند چون در انسانیت‌شان تشکیک وجود دارد!!

نتیجه‌گیری الکی (!) : نوســ...ـتالــژی‌های الــکــی!!

وضعیت در روابط: اره (Saw Status in Relationships)


پیش‌درآمد: احتمالاً برای شما هم پیش آمده در جایی یا موقعیتی گرفتار شده باشید که هرگونه حرکتی باعث درد شدید در اندام گرفتار شده و یا به خطر افتادن جان‌تان و ساکن بر جا باقی‌ماندن هم اسباب آزارتان باشد؛ به همچنین حالتی به صورت عرفی وضعیت اره گفته می‌شود. اگر هم تاکنون برای شما رخ نداده زیاد نگران نباشید، دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد و غیره و غیره.


پیشتر در پست‌های دوست اجتماعی و وضعیت در روابط به مقوله روابط در بستر اجتماعی پرداخته شد. اما نوشتار پیش رو از زاویه‌ای کارکردگرایانه به چالش‌هایی که در روابط به وجود می‌آیند می‌پردازد. وضعیت اره در روابط با دیگران به دلایل مختلف رخ می‌دهد. تعهداتی که انسان در لوای ارتباطش با محیط پیرامون بر عهده می‌گیرد یکی از این دلایل می‌تواند باشد. ارتباطات کاری یا دوستانه پیرامون مفهومی که منفعت و یا ارزش افزوده (Valued Added) نامیده می‌شوند در محیط کار و زندگی شکل می‌گیرند. و با توجه به پلکانی بودن میزان بهره‌مندی فرد از این منافع، در طی یک فرآیند زمانی مشخص ممکن است همه چیز آنگونه که تصور می‌شود به پیش نرود و یا توافق دوجانبه‌ای که ضامن بهره‌مندی از منفعت و ارزش تعریف شده برای آن رابطه باشد به وجود نیاید و یا از بین برود.

به عقیده نگارنده افراد بر اساس همین معیار ارزشی که برای خود تعریف می‌نمایند با محیط پیرامون در تماس قرار می‌گیرند و هر رابطه‌ای با دیگران در این مدل کارکردی نیازمند تعریف ارزشی افزوده‌تر از آنچه در وضعیت سابق برای فرد متصور هستیم می‌باشد. در یک حالت آرمانی مطلوب خود فرد با حس‌ها و تفکراتش تعریف کننده ارزش مورد نظر است اما در غیاب چنین توانایی‌هایی در نزد فرد، نهادهای دیگر مانند خانواده، جامعه و یا عرف‌های اجتماعی بیکار نمانده و به تعریف ارزش‌های مورد نیاز از ارتباط می‌پزدازند و تنها وظیفه فرد تطبیق وضعیت خود با این ارزش‌هاست.

اره‌ای بودن رابطه مربوط به زمانی است که ارزش‌های تعیین شده با بروندادهای کسب شده از موضوع ارتباطی مطابقت نداشته و فرد به دلیل ترس، سردرگمی و یا دربست قبول نداشتن ارزش‌های تعریف شده، به دلیل آثار ناخوشایند احتمالی، شهامت ایجاد تغییر در وضعیت روابطش را ندارد. اگر این سردرگمی دو طرفه باشد رابطه اره‌ای بسیار آزار دهنده و طولانی خواهد بود و تحول در چنین روابط موکول به زمانی است که حداقل یکی از طرفین یا در ارزش‌هایش تجدیدنظر کند و یا به دنبال فرد مناسب‌تری برای تطابق با همان نظام ارزشی بگردد.


در شبکه‌های اجتماعی برخی از افراد عبارت «پیچیده» و یا «نامشخص» برای توصیف وضعیت اره‌ای روابط خود با دیگران استفاده می‌کنند که البته از جنبه کیفی ممکن است با موارد مطرح شده در این نوشتار مطابقت نداشته باشد. به عبارت دیگر ممکن است مسائلی غیر از ترس یا محافظه‌کاری شخصی فرد را در پیشبرد و یا عقب‌گرد از روابطش مردد نماید اما به هر صورت همان نتیجه پیش می‌آید؛ روابطی که نه به پیش می‌روند و نه به پس و دایره ارزش‌های کارکردگرایانه به تدریج در بستر زمانی با چنین وضعیتی به تضاد می‌رسند و قطعاً یا روابط خاتمه می‌یابند و یا ارزش‌ها تغییر می‌کنند.

من در یک سال و نیم اخیر در یک رابطه اره‌ای گرفتار بوده‌ام که به دلایل متعددی که خیلی از آنها گفتنی نیست و به احساسات درونی انسان و تجاربش بستگی دارد فکر می‌کردم رابطه‌ام پتانسیل مناسبی برای صعود به مراحل متعالی‌تر را دارد اما در نهایت اینگونه نشده و الان در دوراهی تغییر ارزش‌ها و یا تغییر طرف مقابل گیر کرده‌ام. اگر اخیراً درگیر رابطه‌ای از نوع اره‌ای بوده‌اید شاید با نقطه‌نظرات نگارنده موافقت و مخالفتی داشته باشید که پرداختن به آنها شاید خالی از لطف نباشد.

چهار فصل بلوغ در نمایشگاه کتاب


چهار فصل بلوغ در بیست و ششمین
نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران


مصلای تهران / شبستان اصلی / راهروی 25 / غرفه شماره 37 / انتشارات پانیذ

از ما گذشته که بخواهیم مثل این اسلکتیویست‌ها برای خودمان شیپسی‌کولا باز کنیم و از دوستان طلب حمایت و به اشتراک‌گذاری و غیره و غیره داشته باشیم! اگر دوست داشتید کتاب را داشته باشید و وقت نمایشگاه‌گردی و اینها دارید، آن طرف‌ها ساندیس و بستنی نمی‌دهند! فقط کتاب هست و غیره غیره!




درباره کتاب اشعار چهار فصل بلوغ


همانطور که پیش‌تر اشاره شده بود، علاقه‌مندان برای تهیه  مجموعه شعر چهار فصل بلوغ می‌توانند از طریق مراجعه به دفتر انتشارات پانیذ و یا مکاتبه با آن اقدام به خرید نمایند. همچنین کتابفروشی انجمن شاعران ایران برای دسترسی راحت‌تر و خرید کتاب در نظر گرفته شده‌است.


آدرس نشر پانیذ: تهران ـ خیابان انقلاب ـ خیابان ابوریحان ـ خیابان وحید نظری ـ پلاک 26
شماره‌های تماس: 66415982-021 و 22190951-021
پست الکترونیک: nashrepaniz@hotmail.com

آدرس فروشگاه انجمن شاعران ایران: تهران ـ خیابان انقلاب ـ بین تقاطع 12 فروردین و فخر رازی ـ پاساژ فروزنده ـ طبقه زیرین ـ واحد 212
شماره تماس: 66970131-021


سرزمین زامبی‌ها (Zombies Land)


به نقل از مطلب «مردم ایران زامبی شده‌اند» منتشر شده در وبلاگ شخصی فرورتیش رضوانیه


پیش‌درآمد: سال دیگری هم گذشت و با اندوه و غصه همه آرزوهای برآورده نشده و تجربه‌های کسب نکرده و مطالبات لاوصول و جیب‌های بی‌پول و آینده‌های بی‌شاغول، در دمای پنچ درجه بالای صفر یک روز ابری در راه استقبال از بهار هستیم و گند خورده است به جزء جزء زندگی در اوهام‌مان و امید است که عاقبتی در کار باشد در سال‌های آتی و غیره و غیره.


یک چراغ جادو را مقابل مردم دنیا بگیرید و به آنها بگویید که غول داخل آن یک آرزویشان را برآورده می‌کند. هر فردی از هر کشوری آرزوی متفاوت خواهد داشت. یکی بوگاتی می‌خواهد و دیگری کشتی تفریحی دوست دارد، یکی می‌گوید هواپیمای شخصی و یکی کاخی بزرگ را طلب می‌کند و یکی هم می‌خواهد صاحب یک وب‌سایت مانند فیس‌بوک باشد و شاید کسی هم می‌خواهد نخستین فضانوردی باشد که قدم روی مریخ گذاشته است.
حالا همان چراغ جادو را مقابل مردم ایران بگیر؛ نفر نخست پول زیاد می‌خواهد، آن یکی پول فراوان می‌خواهد، یکی دیگر پول هنگفت می‌خواهد، یکی 3000 میلیارد طلب می‌کند و یکی دیگر می‌گوید می‌خواهد بین فامیل پولدارترین باشد و هرگز ثروت کسی از او بالاتر نرود. بیشتر مردم ایران، آرزویی ندارند. آنها می‌خواهند هر مشکلی را با پول حل کنند و هر چیزی را با سرمایه‌گذاری مستقیم مالی به دست بیاورند. آنها حتی اگر سلامتی یکی از اعضای خانواده‌شان را می‌خواهند، با خدا و بزرگان معامله مالی می‌کنند: «اگر شفا پیدا کند، 500 تومن می‌گذارم کنار…». تعریف خیلی از آنها از «نذر کردن»، ارائه پیشنهاد مالی به آسمان است. کسی نذر نمی‌کند که اگر مشکلش حل شد، بعد از آن تا جایی که می‌تواند دروغ‌گویی یا غیبت کردن را کنار بگذارد. آنها برای ادای نذر خود گوسفند می‌کشند و گوشت آن را میان چند خانواده پول‌دارتر از خودشان تقسیم می‌کنند و کله‌پاچه‌اش را هم صبح نخستین روز تعطیل با خوشحالی و سنگک تازه میل می‌کنند.

اگر می‌خواهند بقیه دوست‌شان داشته باشند، خودشان را پولدار جلوه می‌دهند و اتومبیل‌های مدل بالا سوار می‌شوند تا دیگران عاشق‌شان شوند. آنها می‌دانند اگر دوست و فامیل احساس کنند که وضع‌شان مناسب نیست، طردشان می‌کنند؛ پس وانمود می‌کنند که دغدغه مالی ندارند. وقتی توی میهمانی می‌نشینند، درباره قیمت جدید خودروها می‌پرسند و می‌گویند که قصد دارند یکی بخرند، اما این در حالی است که هرگز پولی برای این کار ندارند. آنها چنان در پی چشم‌وهم‌چشمی هستند که یک کارگر ساده کارخانه خانه پدری خود را می‌فروشد و به اجاره‌نشینی روی می‌آورد تا همسرش بتواند به فامیل خود بگوید که سانتافه سوار می‌شوند.

بیشتر مردم ایران تاجران خانگی هستند. آنها طلای اندوخته دارند، دلار و یورو خریده‌اند و یا در پی افزایش سود حساب بانکی خود هستند؛ هر روز در سه نوبت صبح، ظهر و عصر، قیمت ارز و سکه را پیگیری می‌کنند و با شنیدن آن سوت می‌کشند و نچ‌نچ می‌کنند، چون نگران سرمایه خود هستند. مردم ایران آرامش ندارند. آنها به این اعتقاد ندارند که هر کسی باید هماهنگ با درآمد خود زندگی کند. آنها ابتدا یخچال سایدبای ساید را نمادی از ثروت می‌دانستند و سپس به تلویزیون‌های تخت روی آوردند. بسیاری از مردم ایران ماهانه قسط خانه و اتومبیل و وسایل الکترونیکی را می‌پردازند که به آن نیازی ندارند. آنها پارکینگ ندارند، اما اتومبیل گران‌قیمت می‌خرند و نیمه‌شب با شنیدن صدای آژیر دزدگیر از خواب می‌پرند و با عجله خودشان را به پشت پنجره می‌رسانند و پایین را نگاه می‌کنند. مردم ایران، ثروتمندترین ملت جهان هستند، اما همیشه ناله می‌کنند که پول ندارند. آن‌ها خودروهای مدرن را به دو برابر قیمت آن در جهان می‌خرند و جدیدترین گوشی‌های موبایل و تبلت‌ها را به دست می‌گیرند...
مردم ایران مانند زامبی‌ها زندگی می‌کنند. زامبی، انسانی است که هدف و آرزو ندارد و فقط صبح را به شب می‌رساند و شب خود را به صبح روز بعد پیوند می‌زند. زامبی، معنای عشق و دوست داشتن را نمی‌فهمد. همان زامبی‌ها پشت میز می‌نشینند تا برای دیگران تصمیم بگیرند.

چیزی که مردم ایران آن را «زندگی» معنی کرده‌اند، زندگی نیست. آنها یکدیگر را دوست ندارد. بیشتر آنها فقط زامبی هستند. زامبی‌ها، پول‌پرست‌هایی هستند که روی هر چیزی قیمت می‌گذارند و زندگی را فقط از زیر گلو تا سر زانوهایشان می‌بینند. فقط زامبی‌ها هستند که در استادیوم و پارک به تماشای اعدام می‌نشینند. فقط زامبی‌ها هستند که وقتی پشت فرمان اتومبیل می‌نشینند وحشی می‌شوند و با خوی حیوانی خود رانندگی می‌کنند. تنها زامبی‌ها هستند که کارخانه تأسیس می‌کنند و آب کاه را داخل شیشه می‌ریزند و به جای آبلیمو روانه بازار می‌کنند. فقط زامبی‌ها هستند که پراید را تولید می‌کنند و می‌خرند و سوار می‌شوند و خودشان و دیگران را می‌کشند. فقط زامبی‌ها، کودکان را نمی‌بینند و نمی‌خواهند به این اهمیت بدهند که فکر و شعور و استعداد فرزندان‌شان چطور رشد خواهد کرد...


پی‌نوشت: ما اگر نخواهیم مثل زامبی‌ها زندگی کنیم، باید متوسل بشیم به کی؟ به چی؟ نگو مهاجرت و فرار کردن که از بس فرار کرده‌ام تو این 30 سال که دیگه نا ندارم و غیره و غیره

لاک‌پشت‌ها پرواز نمی‌کنند (Turtles Can't Fly)


پیش‌درآمد: آدم با کلی ذوق و شوق وقتی را آزاد کند و رفیقی را از خواب و زندگی بیاندازد برای تماشای فیلمی با حضور بهروز وثوقی و مونیکا بلوچی و یه عالم هنرمند معروف دیگر؛ و در ذهنش هم ترکیبی فانتزی از تأثیرات متواتر قیصر، مالنا، گوزن‌ها و ماتریکس‌ها نقش بسته باشد؛ بعدش اما هر دقیقه از فیلم که می‌گذرد نوستالژی‌های ذهنی‌اش پر پر شوند؛ آخرش هم فقط از این خوشحال باشد که کارگردان اهل پایان‌های باز برای فیلم و اینجور تیریپ‌های روشنفکری به سبک اصغر فرهادی نیست و مخاطب را در آخر داستان پا در هوا رها نکرده‌است و غیره و غیره.


خلاصه داستان: ساحل فرزان شاعری است که با مینا دختر یک سرهنگ ارتش در قبل از انقلاب ایران آشنا می‌شود و با او ازدواج می‌کند. بعد از انقلاب به اتهام نوشتن شعرهای ضدانقلابی به زندان می‌افتد و از سرنوشت همسرش بی‌اطلاع می‌ماند. بعد از سی سال که آزاد می‌شود برای پیگیری سرنوشت همسرش به ترکیه سفر می‌کند و ...

تماشای یک داستان غیرکردی در فضای سورئالیستی و شعار زده سیاه و سفید می‌شود فصل کرگدن اثر بهمن قبادی. تا قبل از این فیلم قبادی خط سیر مشخصی را در آثارش طی کرده بود و به عنوان تصویرگر بسیاری از دردها و رنج‌های کردهای عراق اسم و رسمی هم در سینمای کرد زبان بهم زده بود و البته نگارنده به برخی از آثار او (زمانی برای مستی اسب‌ها و یا آوازهای سرزمین مادری) بسیار علاقه‌مند است و آنها را ارج می‌نهد. اما ورود قبادی به فضای سینمای شهری و اجتماعی با همان دغدغه‌های آثار کردی‌اش بسیار توی ذوق آدم می‌خورد. برای مثال به عنوان یک مخاطب اثر، این واقعیت که ساحل فرزان کرد و سنی مذهب است و همسرش فارس و شیعه مذهب و بخشی از مصائب ساحل ناشی از همین تفاوت مذهبی است برای یک ایرانی با قد و قواره من که هم در تهران زندگی کرده و هم با مناسبات مناطق کردنشین آشناست باورپذیر نیست. یعنی حتی اگر این موضوع واقعیت تاریخی هم داشته باشد به دلیل گذشت سه دهه از وقایع بعد از انقلاب نقل مجدد آن در قالب یک داستان سینمایی کارکرد فرهنگی و اجتماعی ملموسی ندارد و به تبع نسبتی هم با دغدغه‌های نسل امروز نمی‌تواند داشته باشد.

خوشبختانه قبادی یا به صورت خودآگاه و یا ناخودآگاه تلاش کرده موضوعی برای فیلم دست و پا کند که مخاطب شهری را پای فیلم بنشاند. فیلم روایت دو خط سیر عاشقانه است: عشق دوطرفه و عشق یکطرفه. اولی ناکام است به دلیل مصائب انقلاب و دومی هم ناکام است به دلیل وجود اولی. اولی با صحنه‌های رمانتیک و اغواگرانه همراه است و دومی با خشونت متجاوزانه و کارگردان در پایان‌بندی مرگ را برای هر دو نفر در یک محل تصویر می‌کند. گویی مرگ حق است و حتی اگر به ناحق مالی را غصب کرده باشی و ملکی را مصادره و یا به ناموس فرد دیگری دست‌درازی کرده باشی باز هم گریزی نخواهی داشت. یا به تعبیری همان ضرب‌المثل مشهور «دنیا دار مکافات است» که چند سالی است پر کاربرد هم شده در بین نسل جوان امروز و به عقیده نگارنده این پایان‌بندی آمرانه کارگردان مهم‌ترین نقطه اتکایی است که بتوان داستان این فیلم را واجد ارزش سینمایی دانست.

فیلم چند راوی دارد. یک راوی دوربین است که در سکوت شخصیت‌های فیلم داستان را سکانس به سکانس جلو می‌برد. راوی دیگر دکلمه‌ای است که به جای دیالوگ کاراکترها بیشترین تکلم را دارد و گویی به نمایندگی از ایشان سخنگویی فیلم را برعهده گرفته است. راوی سوم به عقیده نگارنده کاراکتر ساحل است که با نمای بهروز وثوقی برای مخاطب ایرانی نقش برجسته‌تری پیدا می‌کند و بیننده با هربار چشم در چشم شدن با وی دوست دارد روایتی برای ذهن خودش بسازد و به آن خو بگیرد. صامت بودن این کاراکتر عمدی است تا تماشاگر اجازه داشته باشد دیالوگ‌های خودش را در قیصر هفتادساله چین و چروک خورده تصویرسازی کرده و با آن پیش برود. البته بخشی از تو ذوق خوردن هم به همین دلیل است چون شخصیت ارائه شده در نمای بهروز وثوقی با آن تصویر بزن‌بهادر لوطی که بیننده از او در خاطر دارد سازگاری ندارد.


فیلم پر از مؤلفه‌های سورئالیستی مورد علاقه قبادی است: سوله‌ای بی سقف که زندانی بسته شده در آن شاهد بارش لاک‌پشت از آسمان است یا اسبی که از پنجره ماشین سرش را به داخل آورده و به ساحل بهت‌زده خیره شده است و یا کرگدنی که در آب غوطه‌ور است و غیره و غیره. شاید اگر قبادی به جای شبیه‌سازی اغراق‌آمیز حوادثی که برای زندانیان سیاسی چپ رخ داده مبدأ تاریخی دیگری را برای شکل‌گیری سیر حوادث آغاز می‌کرد این سورئالیسم تصویری ناب بیشتر مورد توجه قرار می‌گرفت و اثر را به اوج قله فیلم‌های ایرانی می‌برد، اما سیاست‌زدگی بحران چند سال اخیر همه بدنه سینمایی کشور است و قبادی هم که فیلمساز خوبی است و نه لزوماً سیاستمدار خوبی از این قاعده مستنثنی نمانده و بر خلاف سکانس تأثیرگذار بارش لاک‌پشت‌ها دوست دارد باور کند لاک‌پشت‌ها هم پرواز می‌کنند!