دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

لمپنیسم اجتماعی (Social Lumpenism)


پیش‌درآمد:  اخیرا پیامک‌های تبلیغاتی ارسال شونده توسط SMS Center ها که شیوه‌ای برای تبلیغات متنی محسوب می‌شوند مشترکان اپراتورهای تلفن همراه را به ستوه آورده‌اند. البته اپراتورها راه‌حل‌هایی برای عدم دریافت این پیام‌ها به مشترکین خود ارائه می‌دهند. اما وقتی خود اپراتور پیام تبلیغاتی می‌فرستد هیچکدام از این کدهای فیلترینگ پیام عمل نمی‌کند و Inbox مشترکین پر است از پیامک‌های تبلیغاتی خود اپراتور که روند رو به فزونی آن نوع دیگری از کلافه‌گی را به همراه می‌آورد. خصوصا وقتی این پبام‌ها اصطلاحا چای نخورده با مخاطب پسرخاله می‌شوند و او را با ضمیر دوم شخص مورد خطاب قرار می‌دهند. همچنین رشد استفاده عامه مردم از شبکه‌های اجتماعی تحت موبایل، وضعیت آشفته مشابهی را در پیام‌های به اصطلاح Fun تلنبار شده در فیدها و Appهای موبایل به وجود آورده است. جنبه‌های گوناگون این پدیده‌های ناخوشایند این دو موضوع در مطلب پیش رو دستمایه نگارنده در طرح دیدگاه‌های متفاوت نسبت به قضیه قرار گرفته است. همانند مطلب قبلی پیشاپیش از ادبیات مفهومی به کار گرفته شده در این پست پوزش خواسته و به خوانندگانی که به مباحث اجتماعی علاقه‌ای ندارند پیشنهاد می‌شود به جای ادامه مطالعه این مطلب، یک شعر و یا داستان خوب بخوانند، به یک track موسیقی خوب گوش فرا دهند و یا پای تماشای یک فیلم خوب بنشینند و غیره و غیره!



«۱» نوشت: واژه لمپنیسم نخستین بار در آثار کارل مارکس (فیلسوف و جامعه‌شناس آلمانی) بین سال‌های ۱۸۴۰ تا ۱۸۵۰ میلادی مطرح شده و به عقیده وی لمپن‌ها گروه‌هایی از مردم هستند که به هرج و مرج و اغتشاش اجتماعی دامن می‌زنند اما حرکات‌شان خاستگاه ایدئولوژیک نداشته و هدفی را دنبال نمی‌کند، لمپن‌ها با رفتارهایی نظیر آرایش و پوشش نامتعارف و حرکت‌های نمایش تخریبی، خود را به جامعه معرفی کرده و در تعارضات داخلی طبقات اجتماع نقش منفی بازی می کنند. یک استاد دانشگاه ایرانی در این زمینه معتقد است لمپنیسم محصول جوامع پیشرفته است و آن چیزی که به عنوان لمپنیسم در کشورهای در حال توسعه نظیر ایران مشاهده می‌شود در واقع جنبه تقلیدی و اقتباسی داشته و در لایه‌های محدودی از جامعه به رشد و نمو می‌پردازد و سعی دارد تا بدین ترتیب با به دست آوردن فرصت مناسب اوضاع را به نفع خود تغییر دهد. پدیده‌هایی نظیر واگرایی فرهنگی، افزایش فاصله بین فرهنگ رسمی و غیررسمی، بی‌هویتی، افسردگی‌های اجتماعی، بیم از آینده، افزایش مخاطرات شغلی و تحصیلی و غیره و غیره زمینه‌های بروز لمپنیسم را فراهم می‌آورند. از آنجا که لمپن‌ها در باورها، شیوه و سبک زندگی و کسب درآمد، ویژگی‌های خاص خودشان را دارا هستند، در کنش‌های اجتماعی و ارتباطی هم واژگان و اصطلاحات خاصی را به کار می‌گیرند که به زبان مخفی موسوم  است.



«۲» نوشت: استفاده از ادبیات لمپنی در روزمره فارغ از تأثیرات نامطلوب و مخربی که بر زبان و ادبیات محاوره مردم می‌گذارد و بحث آن خارج از حوصله این نوشتار است (علاقه‌مندان می‌توانند در صورت تمایل اینجا و یا اینجا را ملاحظه نمایند)، نوعی الگوی رفتاری متفرعن، لوده و بی‌نزاکت را در بین اقشار مختلف مردم (خصوصا جوانان) رواج می‌دهد که تداوم آن آثار زیانباری را برای مردم و نهادهای اجتماعی به همراه خواهد داشت.  قطع ارتباط فرهنگی بین نسلی و کمرنگ شدن انتقال تجربیات گذشتگان به جوانان به دلیل بیگانگی آنها با ریشه‌های فرهنگی و اجتماعی به شکل‌گیری گفتمانی تهی از معنا در بین مردم منجر می‌شود که به عقب‌ماندگی ایشان از نورم‌های اجتماعی مورد انتظار می‌انجامد.


«۳» نوشت: در سالهای آغازین دهه 1370، شنیده شد که آموزش و پرورش از صدا و سیما به دلیل ترویج لمپنیسم، شکایت کرده است. همزمان پخش سریال پر بیننده‌ «ساعت خوش» به کارگردانی مهران مدیری از میانه کار قطع شد و دست‌اندرکاران آن مجموعه مدتی ممنوع­ التصویر بودند. البته سابقه لمپنیسم در سینما به سه دهه قبل‌تر بر می‌گردد که ساختن فیلم‌فارسی در سینمای ایران رواج یافت. امروزه در کنار صنعت فقیر سینمای ایران و البته رسانه ملی ثروتمند که همچنان با همان رویه عوام‌زده تولید و برنامه‌سازی می‌نمایند، رسانه‌ها، مطبوعات، نهادها و سازمان‌های مختلف در استفاده از ادبیات لمپنی در رساندن پیام‌هایشان به مردم در حال سبقت گرفتن از یکدیگر هستند؛ از بیلبوردهای شهرداری  گرفته تا پیامک‌های تبلیغاتی و اشتراک‌گذاری‌های وایبری و تلگرامی همه جا لمپنیسم شهروندان را احاطه کرده و با ادبیاتی ضعیف، سطحی و عوامانه مفاهیم غامض و بعضاً نادرست را در بوق و کرنا می‌کنند.



پی‌نوشت: ما در دوره‌ای زندگی می‌کنیم که انفجار اطلاعاتی و نتایج حاصل از آن کیفیت زندگی را به شدت تغییر داده‌است. زندگی روزمره پرشتاب و پر ازدحام بوده و بیشتر وقت‌ها تشخیص شیوه‌های غلط در مواجهه با پدیده‌های اجتماعی به نوعی رویه عمومی تبدیل گشته و جامعه ایران به وضعیت آشفته‌ای در مناسبات درونی و بیرونی خود دچار شده است. استفاده از ادبیات لمپنی در گفتگوهای روزمره یکی از پیامدهای ناآگاهی عمومی نسبت به عواقب وضعیت فعلی است. نگارنده معتقد است برای اصلاح این وضعیت پرهیز  از این واژگان حداقل کاری است که می‌توان انجام داد. مسئولیت اجتماعی طبقه متوسط که بزرگترین و تحصیل‌کرده‌ترین بخش این جامعه است در تقابل غیرمنفعلانه با رواج لمپنیسم خطیر بوده و طرح مباحثی نظیر آنچه در این گفتار آمد در گروه‌ها، نهادها و شبکه‌های اجتماعی ضرورت دارد.

سرمایه اجتماعی ما (Our Social Capital)


پیش‌درآمد:  این نوشتار برآیند مباحثات با همسرجان و تنی چند از اقوام و دوستان و همکاران در هفته‌های اخیر است و در آن تلاش شده تا با طرح مقدمه‌ای از بحث سرمایه اجتماعی، برخی ملاحظات کمرنگ شده و یا به فراموشی سپرده زندگی ما در یک دهه اخیر را مورد توجه قرار دهد. پیشاپیش از ادبیات مفهومی به کار گرفته شده پوزش خواسته و به خوانندگان پیشنهاد می‌شود در صورتی که نسبت به مباحث اجتماعی علاقه‌ای ندارند به جای ادامه مطالعه این مطلب، یک شعر و یا داستان خوب بخوانند، به یک track موسیقی خوب گوش فرا دهند و یا پای تماشای یک فیلم خوب بنشینند و غیره و غیره!



«۱» نوشت:سرمایه اجتماعی اصطلاحی است که از اواخر دهه 1990 به بعد در مطالعات و پژوهش‌های حوزه جامعه‌شناسی و اقتصاد کلان و خرد مورد توجه صاحب‌نظران بوده‌است (در صورت تمایل به کسب اطلاعات بیشتر در این خصوص  اینجا و اینجا و اینجا را ملاحظه بفرمایید). در این زمینه پیر بوردیو (جامعه‌شناس فرانسوی) معتقد است سرمایه اجتماعی برابر با جمع منابع واقعی یا بالقوه‌ای است که حاصل از شبکه‌ای بادوام از روابط نهادینه‌شده، در درون یک شبکه اجتماعی است. شبکه‌ای که هر یک از اعضای خود را از پشتیبانی سرمایه جمعی برخوردار کرده و به آنها اعتبار می‌بخشد. سرمایه اجتماعی، به‌عنوان شبکه‌ای از روابط، نه یکباره بلکه در طول زمان و با تلاش بی‌وقفه به دست می‌آید. به عبارت دیگر شبکه روابط، نتیجه سرمایه‌گذاری فردی یا جمعی آگاهانه یا ناخودآگاهی است که هدف آن ایجاد یا بازتولید روابط اجتماعی است که در کوتاه‌مدت یا بلندمدت قابل استفاده هستند. همچنین با نگاهی کارکردگرایانه از نظر جیمز کلمن (جامعه‌شناس آمریکایی) سرمایه اجتماعی متشکل از اجزای گوناگونی است که در دو ویژگی مشترک هستند:

الف) همه آن‌ها شامل جنبه‌ای از یک ساخت اجتماعی هستند (عناصر و پیوند‌هایی که حیات اجتماعی را تداوم می‌بخشند).

ب) واکنش‌های افرادی (اعم از اشخاص حقیقی یا حقوقی) که در درون ساختار هستند را تسهیل کرده و دستیابی به هدف‌های مشخصی که در نبود آن شبکه دست‌نیافتنی خواهند بود را امکان‌پذیر می‌سازند.

از نگاه اقتصاد کلان سرمایه اجتماعى شامل کل حجم سرمایه در یک اقتصاد است. این مقوله نه تنها ساختمان‌ها، ماشین‌آلات و دیگر وسایل به کار رفته در تولید کالاهاى قابل فروش در بازار را شامل می‌شود، بلکه سرمایه‌هاى استفاده شده درتولید کالاها و خدمات غیر قابل فروش در بازار (مانند مدارس، جاده‌ها، تجهیزات نظامى و نظایر آنها) را نیز در بر مى‌گیرد. به عقیده بوردیو کانال‌هایى که سرمایه اجتماعى از طریق آنها عمل مى‌نماید عبارتند از: 

الف) جریان‌هاى اطلاع‌رسانى چون مطبوعات، رسانه‌های گروهی، بولتن‌های خبری، سندیکاهای کارگری، احزاب، گردهم‌آیی‌ها و مناظره‌ها.

ب) هنجارهاى حاصل از کنش متقابل در شبکه‌هاى ارتباطى درون گروهى و برون گروهى.

ج) کنش‌های جمعى مانند کمپین‌ها و فعالیت‌های اجتماعی در تشکل‌های غیرانتفاعی (NGO)

د) تبدیل ذهنیت‌های فردگرایانه به الگوهای جمع‌گرایانه از طریق ایجاد وحدت، اهداف و مطالبات مشترک و مشارکت‌هاى تقویت شده توسط شبکه‌هاى ارتباطى


«۲» نوشت: از تعاریف ارائه شده در بالا اینگونه می‌توان برداشت کرد که همزیستی با دیگرانی که در اندیشه‌ها و علاقه‌مندی‌ها با ما اشتراکاتی دارند در میان‌مدت و بلندمدت سرمایه‌ای معنوی در اختیار قرار می‌دهد که بدون اینکه در زندگی روزمره متوجه باشیم همانند یک تنخواه بانکی دائما در حال استفاده و همچنین شارژ این سرمایه هستیم. پرسشی که اینجا مطرح است این است که آیا بدون داشتن سرمایه اجتماعی هم می‌توان به صورت مجرد و بدون ارتباط با محیط پیرامون زیست کرد و آیا چنین شیوه‌ای از زندگی (که نگارنده قبلاً در مطالب دیگری مانند اینجا و اینجا به  آن اشاراتی داشته‌است) یک مدل قابل توصیه به همگان است و یا فقط برای مدت زمان کوتاهی می‌توان به آن شیوه ادامه داد؟  نگارنده معتقد است بدون کسب سرمایه اجتماعی لازم برای زندگی در یک جامعه نمی‌توان زیستن در آن جامعه را حتی با وجود فراهم بودن  امکانات اجتماعی  و اقتصادی مختلف در دراز مدت ادامه داد. شاهد این ادعا هم بازگشت بسیاری از مهاجرت‌کنندگان به کشورهای مختلف در طول زمان به کشور خودشان و یا ادامه یافتن مسیر مهاجرت ایشان به کشورهای ثالث دیگر است. 


«۳» نوشت: موضوع دیگری که مطرح است در خصوص شیوه‌های کسب و نگهداشت سرمایه اجتماعی می‌باشد. خوشبختانه و یا متأسفانه بر خلاف بازار پول و سرمایه که می‌توان از روش‌های غیرقانونی و با دور زدن شرایط حاکم بر بازار به اصطلاح دوپینگ کرده و سرمایه‌ای بادآورده فراهم نمود؛ روش‌های ایجاد و نگهداشت سرمایه اجتماعی فقط بر اساس ضوابط قانونی نهفته در درون هر اجتماع و عرف‌های حاکم بر روابط میان افراد در آن متمرکز است. استنباط نگارنده این است که سرمایه اجتماعی نوعی اعتبار اجتماعی است که هر فردی به واسطه شخصیت و منش خود در روابط با دیگران آن را کسب کرده و یا از دست می‌دهد و استفاده از مشت‌های گره کرده آهنین و یا اهرم‌های تبلیغاتی و عوام‌فریبانه‌ نمی‌تواند در میان‌مدت و بلندمدت به کسب سرمایه اجتماعی و حفظ آن کمک نماید. این سرمایه فردی در مقیاس بزرگتر در بین گروه‌ها و نهادهای اجتماعی  قابل ایجاد و نگهداشت است. از هم‌گسیختگی اجتماعی که به عقیده نگارنده، جامعه ما به شدت به آن دچار است، یکی از پیامدهای عدم توجه به ساخت و نگهداشت سرمایه اجتماعی در مقیاس نهادهای اجتماعی بزرگتر از واحدهای فرد و خانواده می‌باشد.



«۴» نوشت: دهه گذشته دوران فرود و انحطاط اجتماعی پرشتابی در ایران بود و بسیاری از پیامدهای فرهنگی و اجتماعی نامطلوب وضعیت فعلی جامعه ناشی از  عدم توجه و مشارکت آگاهانه نخبگان آن در فرآیند ایجاد سرمایه اجتماعی و نگهداشت آن است. یافتن مقصر در نگاه اول شاید به نظر دشوار نباشد؛ و بتوان X و Y و Z های پرشماری را در سیبل انتقاد قرار داد؛ اما نگارنده معتقد است مسأله عمیق‌تر از این حرف‌هاست و فقدان احساس مسئولیت اجتماعی در نخبگان جامعه منجر به نوعی رکود فکری و راحت‌طلبی متفرعنانه شده که خواسته‌ای جز دستیابی بدون زحمت به رفاه  اقتصادی و ارتقاء جایگاه فردی در اجتماع را پیگیری نمی‌نماید. 


پی‌نوشت: پیشتر در نوشته‌ای به این جمع‌بندی رسیده بودم که فرار از جامعه‌ای در حال زوال  لزوماً بهترین راه‌حل نیست. در پایان این مطلب باید ضمن تأکید بر آرای قبلی به این نکته تأکید شود که بدون تلاش برای کسب سرمایه اجتماعی بیشتر هیچ جامعه‌ای رشد نخواهد داشت و بسنده کردن به دستاوردهای مقطعی در کار و زندگی در واقع نوعی ایستایی و فقدان احساس مسئولیت اجتماعی است که منجر به از دست رفتن سرمایه‌های اجتماعی کسب شده می‌گردد. 


استاد دانشگاه به چه دردی می‌خورد؟

به نقل از مطلبی با همین عنوان نوشته مارک باوئرلین منتشر شده در رادیو کوچه

پیش درآمد: وضع امروز دانشگاه‌ها اسف بار به نظر می‌رسد. قریب به اتفاق دانشجویان با نمرۀ الف درس‌هایشان را پشت سر می‌گذارند و به ندرت می‌توان دانشجویانی را دید که خارج از فضای کلاس با استاد خود در حال گفتگو باشند. حال آنکه سی سال پیش اوضاع کاملاً متفاوت بود. کمتر پیش می‌آمد استادان به دانشجویی نمرۀ الف بدهند. خیلی مواقع برای رد شدن از مقابل اطاق اساتید باید از روی پای دانشجویانی رد می‌شدید که برای ملاقات با استاد خود منتظر بودند. اما در این اوضاع وظیفۀ اخلاقی استاد چیست؟ گفتار پیش رو (نسخه به زبان اصلی را می‌توانید در نیویورک‌تایمز ببینید) آرای یک نویسنده و استاد دانشگاه، در خصوص وظیفۀ اخلاقی اساتید را انعکاس می‌دهد.


در هفته‌های آتی، دو میلیون آمریکایی، مدرک کارشناسی دریافت می‌کنند؛ بعد یا به نیروی کار می‌پیوندند و یا ادامۀ تحصیل می‌دهند. آن روز، حسابی شاد و سرمست‌اند و از دانشکده‌هایشان به خوشی یاد می‌کنند؛ اما این فصلِ بی‌نظیر زندگی که ورق بخورد و به اتفاقات دانشگاه که فکر کنند، بخشی مهم از تحصیلات عالی در ارزیابی‌هایشان جای بی‌اهمیتی خواهد یافت: اساتید. دیدگاه اعضای هیأت علمی هم مشفقانه است. در یک تحقیق ملی، ۶۱ درصد از دانشجویان اظهار داشته‌اند که اساتیدشان اغلب با آن‌ها «مانند یک همکار یا همدرس» برخورد می‌کردند و تنها ۸ درصد آنها «درخصوص کار دانشگاهی خود پاسخ‌های منفی» می‌شنیدند. بیشتر آن‌ها وقتی از جشن فارغ‌التحصیلی خارج می‌شوند، باور دارند که آمادگی لازم برای صحبت‌کردن، نوشتن، تفکر انتقادی و تصمیم‌سازی را به‌خوبی کسب کرده‌اند.
این چیزی است که دانشجوها می‌گویند. آن‌ها کاملاً از مدرسان‌شان راضی‌اند؛ بالأخره بیشتر دانشجوها قبول می‌شوند. در ۱۹۶۰، تنها ۱۵ درصد از نمره‌ها در محدودۀ الف بود اما الان این عدد ۴۳ درصد و الف رایج‌ترین نمره است.
اگرچه دانشجویان از اساتید خود راضی‌اند اما آن‌ها را متفکر یا مشاور نمی‌دانند. درس‌ها را انتخاب می‌کنند و تکالیف را انجام می‌دهند اما بیش از این، ارتباط حداقلی است. یک معیار علاقه به عقاید استاد و دیدگاهی که مستقل از محتوای درس دارد، ارتباط بیرون از کلاس است. اغلب در گفتگوهای حاشیه‌ای پس از ساعت درسی و به‌دور از استلزامات برنامۀ درسی است که انتقال فهم صورت می‌گیرد و پیروی [از استاد] در دانشجو رشد می‌یابد. دانشجوها همیشه برای اساتید خود ایمیل می‌فرستند، وقتی می‌توان از اتاق خود یک یادداشت فرستاد، چه لزومی دارد در محوطۀ دانشگاه قدم بزنیم؟ اما چنین پرسش و پاسخ‌های مکتوبی بیش از حد خشک‌اند و نمی‌توانند به رایزنی اصیل منجر شوند. ما به مکالمۀ رودررو نیازمندیم!
ادامه مطلب ...

گل یخ ـ به یاد محمدعلی سپانلو


با شاخه گل یخ 

از مرز این زمستان خواهم گذشت 

جایی کنار آتش گمنامی 

آن وام کهنه را به تو پس می‌دهم 

تا همسفر شوی 

با عابران شیفته گم شدن 

شاید حقیقتی یافتی 

همرنگ آسمان دیار من 

شهری که در ستایش زیبایی

دور از تو قهوه‌ای که مرا مهمان کردی 

لب می‌زنم 

و شاخه گل یخ را کنار فنجان جا می‌گذارم 

چیزی که از تو وام گرفتم 

مهر تو را به قلب تو پس می‌دهم 


آری قسم به ساعت آتش 

گم می‌کنم اگر تو پیدا کنی 

این دستبند باز شد اینک 

از دست تو که میوه سایش به واژه‌هاست

شاعر: محمدعلی سپانلو

دیوار آزاد هفت ساله شد


پیش درآمد: دیروز همزمان با زادروز نگارنده این وبلاگ هفت ساله شد. پوست خربزه‌ای که یکی از دوستان به عنوان هدیه تولد به زیر پای من انداخت و تا به امروز به تواتر و بسته به احوالات نگارنده، مکاشفات درونی و دریافت‌های سال‌های مختلف زندگی، مطالب متنوعی در آن نگارش و با خوانندگان به اشتراک گذاشته شده است. در طی این سال‌ها مدیوم‌ها و رسانه‌های اجتماعی متعددی مانند توئیتر، گودر، فرندفید، لینکداین، یاهو 360، فیسبوک، گوگل‌پلاس، اینستاگرام، وایبر و غیره و غیره پا به عرصه تولید محتوای الکترونیکی و اینترنتی گذاشته‌اند. برخی از این شبکه‌های اجتماعی در همین سال‌ها اوج گرفته‌اند و برخی دیگر تعطیل شده و یا روزهای افول خود را را می‌گذرانند؛ اما به اعتقاد نگارنده هنوز مدیوم جایگزین مناسبی برای وبلاگ در طی این سال‌ها مطرح نشده است. وبلاگ‌نویسی در دهه‌های 1370 و 1380 بیشتر به صورت روزنگاری‌های شخصی و وقت‌گذرانی و تفریح در بین مردم رواج داشت؛ اما از نیمه دهه 1380 تا به امروز با رشد دسترسی مردم به اینترنت و تبدیل شدن وبلاگستان به رسانه‌ای مستقل و فراگیر، امکان طرح آرا و نظرات مختلف با برد اجتماعی چشمگیر فراهم شده و امروزه کمتر کسی صرفاً برای وقت‌گذرانی وبلاگ‌نویسی روی می‌آورد. امروز کارکردهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی مختلفی را می‌توان از وبلاگ‌ها انتظار داشت و پیدایش و رشد مفاهیمی نظیر شهروند ـ خبرنگار، جامعه مجازی و یا فضای سایبری مرهون تلاش هزاران وبلاگ‌نویس در اقصی نقاط جهان می‌باشد. دیوار آزاد همانطور که در مطالب گذشته اشاره شده؛ به نوعی ادامه مسیر یک نشریه و تشکل دانشجویی بوده که نگارنده در دوره تحصیل خود به همراه دوستان دیگری به شکل نشریه کاغذی و یا برد فرهنگی در آن فعالیت می‌کرده است. مطالب منتشر شده در این رسانه همراه با تحولات شخصیتی نگارنده و حوادث و وقایع اجتماعی رخ داده در پیرامون وی به رشته تحریر درآمده و به خوبی سیر تکاملی و دگردیسی افکار و آرای وی را نشان داده و نمایندگی می‌کند و هرچند مانند یک خبرگزاری و یا یک شبکه اجتماعی بزرگ و پر مخاطب نیست اما میدان کار مشخصی را در اختیار نگارنده قرار داده تا بر اساس یافته‌های خود با دیگران بحث و تبادل نظر نماید.


قصار در آمار: در طی هفت سال گذشته مجموعا 126 مطلب در این وبلاگ نگارش شده؛ یعنی به طور متوسط هر 21 روز یک مطلب جدید پست و به انتشار رسیده است. همچنین بر اساس گزارش سیستم بلاگ‌اسکای این وبلاگ از بدو تأسیس تاکنون 72733 با مورد بازدید کاربران قرار گرفته که البته لزوما آمار دقیقی از فعالیت کاربران نیست اما با مبنا قرار دادن این تعداد بازدید در طی این مدت دیوار آزاد به طور متوسط روزانه 32 بار بازدید شده است. در ضمن از مجموع بازدیدهای انجام شده از این وبلاگ 15703 بازدید بر روی مشاهده پست‌های منتشر شده متمرکز بوده که نشانگر این است که از هر پنج بازدید انجام شده یک مورد با هدف دنبال کردن مطلب مشخصی توسط کاربران صورت پذیرفته است. همچنین کاربران مختلف مجموعاً 593 بار در انتهای یادداشت‌های منتشر شده کامنت و یادداشت نوشته‌اند که به طور متوسط سهم هر پست وبلاگ 4.7 کامنت می‌باشد.
در خصوص دسته‌بندی مطالب، در این وبلاگ مجموعاً 126 پست وبلاگی در 9 گروه مختلف مطلب منتشر شده که همانطور که از شکل زیر پیداست به ترتیب عبارتند از: پرونده ویژه (38 مطلب، 30.2% از کل مطالب)، از نگاه دیگران (25 مطلب، 19.8% از کل مطالب)، روزنگاری‌ها (14 مطلب، 11.1% از کل مطالب)، نقد سینمایی (13 مطلب، 10.3% از کل مطالب)، شعرانه (11 مطلب، 8.7% از کل مطالب)، مکاشفات درونی (8 مطلب، 6.3% از کل مطالب)، فرهنگی ـ اجتماعی (7 مطلب، 5.6% از کل مطالب)، چهارفصل بلوغ (5 مطلب، 4.0% از کل مطالب) و داستان کارتونی (5 مطلب، 4.0% از کل مطالب). همچنین سال 1391 با انتشار 41 پست (به طور متوسط 3.4 پست در ماه) پر مطلب‌ترین سال وبلاگ و سال 1388 با انتشار تنها 5 پست کم‌مطلب‌ترین سال این وبلاگ بوده‌اند. 


پی‌نوشت: امروزه بسیاری از وبلاگ‌نویسان (از جمله تنی چند از دوستان نگارنده) به دلایل مختلف دست از به روزرسانی بلاگ‌هایشان برداشته و به سرویس‌های اجتماعی دیگر مهاجرت کرده‌اند. به همین دلیل قطعاً وبلاگ‌نویسی رونق گذشته را ندارد و ممکن است وبلاگستان رسانه‌ای رو به زوال به نظر برسد؛ اما به عقیده نگارنده با خروج جمع بزرگی از توده مردم از فضای وبلاگستان و سرازیر شدن آنها به شبکه‌های اجتماعی دیگر فضا برای نوشتن صاحبان اندیشه بیش از پیش گشوده شده و به جای افسوس باید به خروجی وبلاگ‌های همچنان به روز امیدوار بود. دیوار آزاد با تکیه به همین ایده همچنان به روز می‌شود و امید است مطالب آن چون گذشته مورد توجه خوانندگان محترم قرار داشته باشد.

چپ دست‌ها ـ داستانی از گونتر گراس


پیش‌درآمد: گونتر گراس (2015-1927) نقاش، مجسمه‌ساز و نویسنده مشهور و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1999 و آفریننده آثار برجسته‌ای نظیر طبل حلبی و سال‌های سگی چند روز پیش در سن 87 سالگی درگذشت. آثار او معرفی کننده و پیش برنده سبک رئالیسم جادویی در ادبیات داستانی محسوب می‌شوند و اغلب به فارسی هم ترجمه شده و در دسترس عموم قرار دارند. گونترگراس در مصاحبه‌ها و آثارش خود را روایتگر تاریخ از نگاه پایین‌دست جامعه می‌دانست و نسبت به بسیاری از مسائل اجتماعی و سیاسی جهان معاصرش با رویکردی انتقادی مواجه می‌شد. او در جایی در انتقاد از شیوه زیستن متکی بر فردیت گفته است:«امروز دیگر قهرمانی وجود ندارد که آدم داستانش را بنویسد، چون دیگر فرد به خود معتقدی باقی نمانده و اصلا فرد باوری بر افتاده و انسان تنهاست و تنهایی آدم‌ها همه به هم می‌ماند و هیچ‌کس حق ندارد آن جور که خودش می‌خواهد تنها باشد و آد‌م‌ها توده‌ای تنها و بی‌نام و بی‌قهرمانند.»
در ادامه این پست به جهت ادای احترام به این نویسنده برجسته آلمانی یکی از داستان‌های کوتاه وی جهت آشنایی علاقه‌مندان با ژانر رئالیسم جادویی آورده می‌شود. در این داستان راوی و دوستش در تدارک انجام یک دوئل هستند، خاطرات و وقایع به شکل اغراق‌گونه‌ای سمبلولیک هستند؛ اما خالی از شعار پردازی ژورنالیستی هستند؛ لذا خواننده دچار خستگی و بی‌حوصلگی نمی‌شود و تا انتها داستان را پیگیری می‌نماید.

به نقل از داستان «چپ دست‌ها» به ترجمه فرهاد سلمانیان و منتشر شده در دیباچه

اریش مرا زیر نظر دارد. من هم چشم از او بر نمی‌دارم. هر دوی ما اسلحه به دست داریم و مسلم است که ماشه را خواهیم چکاند و یکدیگر را زخمی خواهیم کرد. اسلحه‌های ما پُرند. ما هفت تیرهایی را به طرف هم گرفته‌ایم که طی تمرین‌هایی طولانی آنها را آزمایش کرده و بلافاصله پس از تمرین به دقت تمیزشان کرده‌ایم. فلز سرد اسلحه کم کم گرم می‌شود. چنین ماسماسکی از درازا بی‌خطر به نظر می‌رسد. آیا نمی‌توان یک خودنویس یا یک کلید بزرگ و برجسته را هم همین طور نگه داشت و خاله ترسوی خود را که دستکش چرمی مصنوعی و سیاه رنگی به دست دارد، وادار به جیغ زدن نمود؟ من هرگز نباید این فکر را به خود راه بدهم که هفت تیر اریش خطا نشانه‌گیری می‌کند و یا یک اسباب بازی بی‌خطر است. از طرفی می‌دانم که اریش هم ثانیه‌ای در خطرناک بودن اسلحه من شک نمی‌کند. به علاوه ما حدود نیم ساعت پیش اسلحه‌هایمان را باز کرده، تمیزشان کرده و مجددا آنها را بسته‌ایم، فشنگ‌گذاری کرده و ضامن‌ها را هم کشیده‌ایم. ما اهل خیال‌بافی نیستیم و حتی اقامتگاه کوچک آخر هفته اریش را هم به عنوان محل انجام دوئل اجتناب ناپذیر خود مشخص کرده‌ایم. از آنجا که از ایستگاه راه آهن تا آن خانه یک طبقه، بیشتر از یک ساعت راه است و با این حساب واقعاً دور افتاده محسوب می‌شود، می‌توانیم بپذیریم که به معنای واقعی کلمه هیچ مزاحمی صدای شلیک گلوله را نخواهد شنید. ما اتاق نشیمن را از اثاثیه تخلیه کرده و تابلوها را که اغلب صحنه‌های شکار و صید حیوانات وحشی را نشان می‌داد، از دیوارها برداشته‌ایم. گلوله‌ها اصلا نباید به صندلی‌ها، کمدهای براق و تابلوهای نقاشی که قاب‌های گرانقیمتی دارند، اصابت کنند. ما نمی‌خواهیم تیری به آینه بخورد یا سرامیک‌ها آسیب ببینند. ما فقط قصد جان هم­دیگر را کرده­‌ایم.
ادامه مطلب ...

سال نو مبارک (Happy New Year)



هفت سین امسال ما ماهی قرمز نداشت! اما به جاش بز داشت!

رایانش ابری! (Cloud Computing)


در میان ایرانیان یک خرده فرهنگی شایع هست که اصطلاحا به آن می‌گویند: جهت خالی نبودن عریضه! حالا حکایت پیدایش و همایش و نمایش آن بماند! اما بعضی وقت‌ها این تلاش نسبتاً مذبوحانه برای رفع تکلیف از گردن و به اصلاح از سر گذراندن یک موقعیت نامطلوب شکل بسیار مضحکی پیدا می‌کند. در ترمی که گذشت در یک از امتحانات سئوالی طرح کردم با مضمون ارائه توضیح مختصر در خصوص رایانش ابری (Cloud Computing) (در صورت علاقه می‌توانید کتابی را در این خصوص از اینجا تهیه و مطالعه بفرمایید) و انتظار می‌رفت دانشجویان درس مورد نظر توضیحاتی در خصوص فلسفه این شیوه ارائه سرویس اطلاعات و خدمات نرم‌افزاری بر روی اینترنت ارائه دهند و غیره و غیره! حالا بماند که اغلب عزیزان جملات دست و پا شکسته و دری وری نامربوط سر هم کرده بوده‌اند و به اصطلاح آسمان و ریسمان بافته بودند تا نمره‌ای هر چند ناقص از سئوال مورد نظر کسب نمایند. اما در بین پاسخ‌ها یکی از همه شگفت‌انگیزتر بود که هر چه با خودم کلنجار می‌روم به طریقی شیوه تفکر دانشجوی مربوطه هنگام ارائه چنین پاسخی را درک کنم اصلا نمی‌شود که نمی‌شود! این دانشجوی محترم در پاسخ نوشته‌اند:
«رایانش ابری از یک نوع صفحه‌ای است که ما در آن دو لیوان آب داریم که می‌توانیم به وسیله امواج که در آن قرارداد ظرف آب اولی که در آن بخار به آب تبدیل می‌شود به ظرف دومی خالی کنیم که به آن Cloudcomp uting) رایانش ابری گفته می‌شود.»
حالا اگر نقل قول بنده باورتان نمی‌شود اصل دست‌نوشته این دانشجوی محترم که در مقطع کاردانی رشته فناوری اطلاعات تحصیل می‌نمایند را می‌توانید در شکل زیر ببینید:


حالا اگر نوشته ناخوانا است و یا به هر دلیل دیگری باز هم چنین پاسخی باورتان نمی‌شود، فایل دست‌نوشته ایشان را با ابعاد بزرگتر از اینجا دریافت کنید!

یکی هم نیست به این به اصطلاح تحصیل‌کرده این مملکت بفرماید که گیرم به هر دلیلی پاسخ سئوال را فراموش کردی و چاره‌ای جز سیاه کردن برگه به قصد جلب ترحم و یا فریب دادن استاد نداری؛ حداقل چاخان پاخان بافتن را در موضوع درس و یا رشته تحصیلی‌ات انجام بده! من دوست دارم باور کنم (هرچند بعید است) که تعریف ارائه شده در خصوص رایانش ابری در رشته فیزیک و یا شیمی معنا و مفهوم علمی و آکادمیک داشته باشد که حداکثر بتوان در یک قضاوت منصفانه گفت طرف در آن روز دو تا امتحان داشته و کلا مطالب دو تا درس را با هم قاطی کرده! اما به هرحال حکایت خالی نگذاشتن عریضه همان است که پیشتر هم به آن اشاره شد. لذا نگارنده ترجیح می‌دهد به جای گیر دادن به بی‌سوادی دانشجویان نسل جدید تأکیدش را بر روی همان خرده فرهنگ نامناسب داشته باشد که در میان ایرانیان رواج بسیاری پیدا کرده است.


پی‌نوشت ۱: اگر بخواهیم به سبکی که اخیراً مد شده به اصطلاح فرافکنانه به دنبال مقصر بگردیم طیف وسیعی از افراد و نهادهای اجتماعی را می‌توانیم تقصیرکار قلمداد کنیم. مثلا واژه‌سازی نامناسب فرهنگستان زبان فارسی را به باد انتقاد بگیریم و یا سیستم دانشگاهی و امثال اینها اما به جای آن نگارنده معتقد است بهتر است در موقعیت‌هایی اینچنین (که به دلیل حجم بالایشان در حوزه دانشگاه و ارزیابی دانشجویان در انتهای ترم دستمایه یک تحقیق و تألیف کتاب توسط نگارنده شده‌اند) مسئولیت اشتباه‌مان در انجام ندادن کاری و یا آماده نبودن برای پاسخگویی بپذیریم و به جای فرار به جلو، فرافکنی و یا آسمان به ریسمان بافتن برای پرهیز از تکرار اشتباهات و وضعیت‌های نامطلوب پیش آمده در آینده تفکر و برنامه‌ریزی داشته باشیم؛ تا نظر مخاطبان چه باشد؟!

پی‌نوشت ۲: نقاشی دوم را ماکسیم برای نگارنده فرستاده و همینجا از ایشان تشکر می‌نمایم.

سندرم تهران‌زدگی (Tehran Rejection Syndrome)


پیش‌درآمد: در ابتدای گفتار تأکید می‌شود این نوشته با هدف گله‌گذاری از دوستان و همکاران و سایر ابنای بشر و غیره و غیره نگارش نشده و تمرکز آن بر روی یک الگوی رفتاری اخیرا شیوع یافته در زندگی و احوالات طبقه متوسط جامعه بوده و انواع تقسیم‌بندی‌های جعلی تهرانی و غیرتهرانی و امثال آن را هم اصلاً قبول نداشته و مورد توجه قرار نداده است.  


«۱» نوشت: چندسالی است که جریان زندگی در شهرهای بزرگ ایران بسیار پر شتاب شده و اکثر مردم از صبح تا شب بسیار پر مشغله و گرفتار هستند. اینکه دلیل اصلی این مشغله فراوان چی است و مسئولان ظهور و بروز بی‌وقتی، عجولانه زیستن و عصبانیت اجتماعی مردم چه کسانی هستند؛ خودش موضوع بحث دیگری است که خارج از حوصله این نوشتار است و زیاد بر آن تأکید نمی‌شود. پیشتر در مقام پاسخ به یک دوست در نوشتار زنجیره بی‌ارزش اصالت داشتن وجود برنامه‌ای مشخص برای زندگی در آینده را به چالش کشیده بودم. اکنون که بیشتر از دو سال از زمان نگارش آن مطلب می‌گذرد به نظر می‌رسد تصویر واضح‌تری از زندگی در پیش روی هر کدام از ما قرار گرفته باشد؛ هرچند همچنان بیشتر آنچه در آینده امکان وقوع آنها وجود دارد در هاله‌ای از ابهام باقی می‌ماند؛ اما گرفتاری ما و همسایگان اجتماعی‌مان در ماشینیسم اجتماعی یک دهه اخیر به عقیده نگارنده صحت برخی از اشارات نوشتار یاد شده را به وضوح نشان می‌دهد.

«۲» نوشت: اگر بخواهیم یک مدل دو عاملی ساده از موتور محرکه انسان شهرنشین ارائه دهیم به نظر می‌رسد تکیه‌گاه این نیروی محرکه داشته‌ها و خواسته‌های فرد است. اغلب وقتی از فاکتورهای انگیزشی فرد نسبت به محیط پیرامون و حوادث جاری و ساری در آن صحبت می‌شود اشاره اصلی به همین عوامل بنیادین است. اکنون در نظر بگیرید فاکتورهای انگیزشی در بین افراد مختلف متنوع باشد؛ برای مثال نیازهای اساسی انسان (مثلا آیتم‌های هرم مازلو) به شیوه‌های گوناگونی مرتفع گردد؛ در این حالت احتمالا باید منتظر گشایشی در سیکل‌های زندگی مردم بود؛ چون سرنوشت‌ها و پیامدهای زیستی مردم گوناگون می‌شود. اما اشکال اساسی مربوط به وقتی است که فاکتورهای انگیزشی همسان هستند. آنوقت برای بهبود زندگی صف و ازدحام رخ می‌دهد؛ برای مثال وقتی خواسته ثروتمند شدن از مسیر کارمندی دولت و یا مشاغل بالادست جامعه مانند وکالت و یا پزشکی تحقق‌پذیر باشد، صفی از متقاضیان زندگی بهتر و فاخرتر ایجاد می‌شود. ازدحام مردمانی با خواسته‌های یکسان باعث بروز رفتار زامبی‌وار از ایشان در مواجهه با منابع محدود (از صف نانوایی گرفته تا کف بزرگراه و یا مدرسه و دانشگاه و ادارات و غیره و غیره) جامعه می‌گردد. 


«۳» نوشت: تهران در وضعیت امروزی‌اش کلانشهری است تقریبا بی در و پیکر که امکان کنترل سرعت و شتاب زندگی ساکنین آن از عهده هیچ ساز و کاری ساخته نیست. جمعیت متکثر و فراوان؛ خیابان‌ها و بزرگراههای در حال انفجار از ازدحام مردم؛ تمرکز ساختارهای اقتصادی و امکانات اجتماعی و غیره و غیره از تهران و شهرهای بزرگ دیگر تصویر ماری خوش و خط و خال را در اذهان عمومی ایجاد کرده که خروجی یک روی سکه آن این است که برای پیشرفت و موفقیت در سیکل‌های زندگی باید بخشی از این ساختار بود؛ اما روی دیگر سکه که در ازدحام و بی‌وقتی زندگی در چنین شهرهایی گم می‌شود توقف رشد و انحطاط زیستی و اجتماعی افراد است که مورد غفلت واقع می‌شود. آخرین باری که فارغ از مشکلات روزمره کتابی در دست گرفته‌ایم و یا بدون دغدغه شنبه آینده آخر هفته خود را سپری کرده‌ایم احتمالاً مربوط به دوران دانشجویی و یا حتی قبل‌تر از آن است. رشد اجتماعی ما علیرغم گسترش ارتباطات و تبادل افکار و آرا بین مردم متوقف شده و بر خلاف سابق که اندیشمندان و جوانان آرمانگرایی در زیر پوست شهر برای بهبود اوضاع تلاش می‌کردند، امروزه نسلی بی‌قید و رفاه‌طلب شهر را به تسخیر خود درآورده  و نوعی بی‌فکری اجتماعی همه جا در حال گسترش بوده و به سایر مسائل شهری تهران (مانند ترافیک، آلودگی آب و هوا، بیکاری، فقدان امنیت اجتماعی و غیره غیره) افزوده شده است. پدیده‌ای که بر وزن سرمازدگی می‌توان از آن به سندرم تهران‌زدگی نام برد!



«۴» نوشت: سندرم تهران‌زدگی بیماری مهلکی است که آب به آسیاب انحطاط ارزش‌های اجتماعی و فرهنگی می‌ریزد. وقتی تمام هم و غم افراد رساندن شنبه و به چهارشنبه و گردش در خارج شهر باشد؛ وقتی دوستی بعد از چندسال بی‌خبری یکهو تماس می‌گیرد و به جای تبریک بابت ازدواج به تو گوشه و کنایه می‌زند؛ وقتی وقت‌گذارنی پای سریال‌های تلویزیونی داخلی و خارجی و یا بازی کردن با گوشی‌های هوشمند رنگارنگ سرگرمی کودکان و بزرگسالان باشد؛ یا در مدرسه و دانشگاه از معلم گدایی نمره بکنند برای حفظ دانش‌آموزان و دانشجویان بی‌استعدادی که شهریه می‌پردازند برای خرید مدرک تحصیلی؛ یا اوقات فراغت آدم به جای مطالعه کتاب و یا تماشای فیلم مورد علاقه‌اش در پشت فرمان در ترافیک سر شب تلف بشود و خستگی و ناراحتی روز در شب در خانه هم ظهور و بروز داشته باشد و غیره و غیره؛ همه اینها از سقوط و انحطاط اجتماعی مردم خبر می‌دهد و اینکه کیفیت زندگی فدای کمیتی شده است که روز به روز لاغرتر و بیهوده‌تر می‌نماید.


پی‌نوشت: ای کاش یک راه‌حل خلق‌الساعه برای خلاصی از مشکلات مختلف زندگی وجود داشت. اما اغلب راه‌های میان‌بر و دررو (مانند مهاجرت برای تحصیل و یا کار به کشورهای دیگر) اغلب قابل برنامه‌ریزی و پیش‌بینی نیستند و مانند داروهای دارای عوارض مشکلاتی را مرتفع می‌نمایند اما مشکلات دیگری به بار می‌آورند. شاید جستجو به دنبال آرامش و آسودگی در زندگی فکر جعلی‌ای باشد که ما برای فرار از مشکلات پیش رویمان به آنها پناه می‌بریم. سندرم تهران‌زدگی با سرعت نور در حال فرسایش انسانیت ماست. اما آیا راه‌حل جلوگیری از پوسیدن در بطن جامعه‌ای رو به زوال را باید در فرار از آن جامعه جستجو کرد یا راههای دیگری هم وجود دارند و به اصطلاح درختان جلوی چشم‌ها را گرفته‌اند و جنگل را نمی‌شود دید؟!


روایت موبیوس (Möbius Story)


تجربه‌های نو همیشه دلچسب از آب در نمی‌آیند. فرض کنید به سوپر مارکتی رفته و از قفسه آبمیوه‌های رنگارنگ به جای میوه‌های مرسوم مانند پرتقال، سیب و یا آلبالو، میوه‌ای جدید (مثلا گوآ گوآ) را انتخاب کنید که تا به حال نه اسمش را شنیده‌اید و نه مزه‌اش را می‌شناسید. آنوقت وقتی آبمیوه را می‌نوشید طعم آن دلچسب از آب در نمی‌آید. حکایت ماهی و گربه از این دست است. درک یک تجربه فرمی پیچیده و نسبتاً خسته کننده در ژانر فیلم‌های ترسناک (Slasher) که تجربه مشابهی را در مقایسه با آن نمی‌توان حداقل در سال‌های اخیر سینمای ایران پیدا کرد، خیلی سخت و طاقت‌فرسا است. خصوصاً وقتی تماشای فیلم را به دوستانی توصیه کرده باشی که داستان‌های یک خطی و یا حداکثر چند خطی و تقاطعی را می‌پسندند و بیشتر به دنبال پیام راوی قصه‌گو هستند تا شیوه روایت. اینجوری می‌شود که بعد از تماشای فیلم در یک مجتمع شلوغ، گروهی آدم در حالی که به پیام فیلم فکر می‌کنند ساعتی به دنبال جایی که ماشین پارک کرده‌ در هفت طبقه پارکینگ نوار موبیوس مشابهی را طی می‌نمایند تا به همان پارکینگ اولیه بازگردند!


«چند دختر و پسر برای شرکت در جشن بادبادک بازی به شمال کشور رفته‌اند. در همسایگی کمپ کوچک آنها کلبه رستورانی قرار دارد که سه مرد ساکن آن هستند. رستوران به گوشت احتیاج دارد و جز این جوان‌ها شکاری در آن اطراف نیست...»

ماهی و گربه از نگاه سمبولیک روایتی سورئالیستی (و البته تلخ و دلهره‌آور) از زندگی است. انسان متکامل غرق شده در قواعد اجتماعی خودساخته که مشخص نیست به چه دلیل همچنان در سفر زندگی به دنبال نور و روشنی است و البته به مدد رشد تکنولوژیک در همه عرصه‌های زندگی و دور شدن از زیست اولیه از خطراتی که در محیط پیرامونی‌اش در کمین اوست غافل مانده و در نهایت مرگ و نیستی او را به پیامی تبدیل می‌کند که در قالب موسیقی زنده، خبر رسانه‌ای و یا حتی ارتباط با عالم غیب (که در قالب رخدادها و شخصیت‌های داستان پیش روی مخاطب نقش می‌بندند) در دایره جهان بزرگتر بارها و بارها در حال تکرار همان سه گانه بیولوژیک تولد ـ زیست ـ مرگ است.
با این مقدمه می‌توان به ایده‌های تجربه‌گرایانه کارگردان (شهرام مکری) چند درجه تخفیف داد و روایت‌های غیرخطی فیلم که با هوشمندی دوایر زمانی و مکانی را به هم دوخته‌اند را از جنبه فرمی نسبتاً دقیق و شایسته تقدیر دانست. اما به محض فراغت یافتن از فرم آرتیستیک و قدری تفکر در رابطه با محتوای اثر اخم‌ها در هم می‌رود. چون همان بن‌بست اجتماعی ـ بیولوژیک تشریح شده در روایتی پیچیده و در زرورق ژانر سینمایی دلهره و ترس به مخاطب تحویل داده شده‌است. ضمن اینکه در روایت داستان غیر از سیر دایره‌ای حوادث عموماً همزمان، چندین نوبت سر و کله روایت‌گران هم پیدا می‌شود و بیننده گیج می‌شود که الان با یک الگوی شخصیتی من ـ راوی (مثلاً گفتگوی طولانی پدر و پسر در جنگل در اواسط فیلم یا روایت مارال در انتهای آن) مواجه است و یا یک حکایت تصویری چند راوی؛ مانند سکانس طولانی مواجهه در کنار دریاچه پرویز با بابک و پروانه و دیگران؛ که بر اساس محاسبات نگارنده به نظر نقطه گرانیگاه موبیوس حوادث در حال وقوع است.


با وجود دلزدگی از فقدان حرکت اجتماعی رو به رشد در ماهی و گربه؛ به عقیده نگارنده استقبال از تجربه‌های نو از این دست بد نیست که به عادت ذهنی ماها تبدیل شود؛ زیرا در این صورت می‌توان در شیوه روایت و ارائه پیام از سقوط دائمی به ورطه در جا زدن و اسیر کلیشه‌ها بودن اجتناب کرده و در درک ذهنی از مسائل اجتماعی به نوعی خلاقیت و هوشمندی دست یافت. لذا نگارنده تماشای فیلم را به همه دوستان توصیه می‌کند؛ و همچنین توصیه می‌کند تماشای چنین آثاری را از قاعده ساده وقت‌گذرانی و تفریح در سینما مستثنی بدانیم.

پی‌نوشت: همانند سایر نقدهای نگارش شده در این وبلاگ لازم است تأکید شود که نقطه‌نظرات نگارنده عموماً مربوط به خط سیر داستانی فیلم بوده و در خصوص جنبه‌های فنی و هنری اثر صاحب‌نظران باید نظر دهند و این نوشتار در این خصوص موارد مشخصی را ارائه نداده است و علاقه‌مندان به نقد فیلم می‌توانند برای نمونه به اینجا و اینجا و یا اینجا مراجعه داشته باشند.

خطای تأیید خود (Self Confirmation Bias)

به نقل از مطلبی با همین عنوان منتشر شده در متمم با اندکی تغییر نسبت به متن اصلی


ما دوست داریم،‌ کسانی در اطرافمان باشند که شبیه ما هستند. اگر باورها و عقیده‌های کسی با ما شبیه باشد، احتمالاً به او بیشتر علاقه خواهیم داشت و میل خواهیم داشت که با او دوست شویم. این رفتار چیز بدی نیست. همین رفتار است که باعث می‌شود زندگی برای ما شیرین‌تر و لذت‌بخش‌تر شود. اما اتفاق دیگری هم در حال روی دادن است. عملاً ما به صورت ناخودآگاه و ناخواسته، هر چیزی را که با باورهای ما یا نگرش‌های ما به جهان اطراف در تضاد باشد،‌ کنار می‌گذاریم. یا اگر بخواهیم به شکل دیگر بگوییم، ما اطرافمان را با اطلاعات و افرادی پر می‌کنیم که مدل ذهنی فعلی ما را تأیید کنند. ذهن ما، اطلاعاتی را که به نفعش باشد مورد توجه قرار می‌دهد و از اطلاعاتی که با دانسته‌ها و مفروضات فعلی‌اش در تضاد است، می‌گریزد. این یک خطای شناختی است که به آن خطای تأیید خود، گفته می‌شود.
آیا تا به حال شده که یک ماشین جدید بخرید و ببینید که آن ماشین در خیابان خیلی زیاد شده است؟ این رویداد هم، یک خطای ذهنی است که ریشه آن کاملاً شبیه خطای تأیید خود است. قبلاً همه‌ آن ماشین‌ها در خیابان بوده‌اند اما مغز آنها را بی‌اهمیت تلقی و فیلتر می‌کرده است. حالا که ما آن ماشین را انتخاب کرده‌ایم،‌ برایمان مهم و جذاب است که ببینیم دیگران هم، سلیقه‌ ما را تأیید و انتخاب کرده‌اند. پس دیگر آن را فیلتر نمی‌کنیم!


چند دهه قبل در سال ۱۹۷۹، در دانشگاه مینه‌سوتا در آمریکا، آزمایش جالبی ترتیب داده شد. به آزمایش‌شوندگان، متنی درباره‌ زندگی فردی ارائه شد. در نیمی از این متن تصویر یک فرد درونگرا از وی ساخته شده بود و در نیمی دیگر، تصویر یک فرد برونگرا. به طوری که نمی‌شد به طور مطلق وی را درونگرا یا برونگرا فرض کرد. آزمایش شوندگان به خانه‌های خود رفتند و مدتی بعد دوباره آنها را برای آزمایش دعوت کردند. آنها را به دو گروه تقسیم کردند. به گروه اول گفتند: قرار شده است به آن فرد شغلی در  کتابخانه پیشنهاد گردد. آیا به نظر شما مناسب است؟ مخاطبان کمی فکر کردند و ویژگی‌های درونگرایانه شرح داده شده در قبل را به خاطر آوردند. گفتند: بله! او درونگراست و به درد این کار می‌خورد. پرسیدند: آیا به نظر شما می‌تواند در یک بنگاه معاملات املاک هم کار کند؟ پاسخ شنیدند: نه! او درونگراست و نمی‌تواند.
به گروه دوم ـ که پرسش و پاسخ گروه اول را نشنیده بودند ـ گفتند: قرار است شغلی در یک بنگاه معاملات املاک به آن فرد توصیه گردد. آیا با توجه ویژگی‌های پیشتر شرح داده شده آن فرد می‌تواند در آنجا خوب کار کند؟ همه گفتند: بله! او برونگراست و می‌تواند. بعد پرسیدند: یک فرصت شغلی دیگر هم هست و آن کار کردن در کتابخانه است. اکثریت پاسخ دادند: نه! او برونگراست. کار کردن در کتابخانه به یک فرد درونگرا نیاز دارد.

خطای تأیید خود نوعی خطای شناختی است و بر همین اساس دیوید مک‌رانی (پژوهشگر و روزنامه‌نگار) استدلال خود را در بحث خطای تأیید خود چنین بیان می‌کند: ذهن انسان، بیشتر به دنبال امنیت می‌گردد تا واقعیت؛ و امنیت از تأیید دانسته‌های قبلی حاصل می‌شود و نه مواجه شدن با حقایق جدید درک شده از محیط پیرامونی.

باغ بی‌برگی (Garden without Leaves)

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی‌برگی روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران؛ سرودش باد
جامه‌اش شولای عریانی است
ور جز اینش جامه‌ای باید
بافته بس شعله زر تار پودش باد

گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد
یا نمی‌خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی‌روید
باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه‌های سر به گردون‌سای اینک
خفته در تابوت پست خاک می‌گوید باغ بی‌برگی
خنده‌اش خونی است اشک‌آمیز
جاودان بر اسب یال‌افشان زردش می‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها؛ پاییز ...

شعر از: مهدی اخوان ثالث



پی‌نوشت: پاییز همیشه خاطره‌ساز ترین فصل زندگی من بوده است. وقتی همه اتفاق‌های مهم زندگی یا دست کم بیشتر آنها در یک فصل از سال اتفاق افتاده باشند؛ خود به خود مرور خاطرات و حوادث یاد شده حس خاصی در آدم نسبت به آن فصل ایجاد می‌کند. حالا اگر رستگاری پاییزی از مدل قیصر رخ نداد؛ ایراد ندارد؛ باغ بی‌برگی با توصیف اخوان هم قبول است!

نوستالژی ناتمام (Unfinished Nostalgia)


تجریش ناتمام را قبل‌تر از پنج ستاره (بی‌ستاره) دیدم؛ وسط‌های تابستان امسال؛ اما به دلیل فشار کاری مضاعف در محیط کار هیچگاه فرصت پیدا نکردم درباره‌اش بنویسم و به دوستان توصیه کنم به تماشای این اثر سینمایی بسیار خوب بروند. اگر بخواهم فیلم را در چند جمله توصیف کنم، نقل به مضمون می‌شود: نبش قبر کردن؛ نبش قبر خاطرات؛ نبش قبر گذشته‌ها؛ نبش قبر شاخه‌های از زندگی که به دلایل و ملاحظات مختلف آنها را پیگیری نکرده‌ایم و اکنون فرصتی دست داده است تا مروری اجمالی به آدم‌ها و حوادث آن شاخه‌ها و نتایج تصمیمات ما در آن لحظه داشته باشیم. خصوصاً وقتی گذر زمان همه چیز حتی نگرش ما به وقایعی که گذشته اتفاق افتاده و یا امکان وقوع آن وجود داشته تغییر داده‌است.

امیر (محمدرضا فروتن) و سرور (شقایق فراهانی) شب عید سال 1390 بعد از 20 سال همدیگر را می‌بینند. سال‌ها قبل علاقه‌هایی بین آنها وجود داشته ولی به تشکیل زندگی مشترک ختم نشده است. این دیدار مجدد سبب می‌شود تا آنها به دنبال دیگر دوستان مشترک‌شان نیز بگردند.

وقتی کارگردان فیلم اپیزودیک توقیف شده روایت‌های ناتمام، فیلم جدیدی بسازد و این فیلم بعد از سه سال خاک خوردن در آرشیو تهیه کننده بر عکس فیلم قبلی به روی پرده برود؛ این یعنی باید رفت به تماشای حاصل آن اثر پیشتر موقوف و اکنون رفع توقیف شده! با این ایده تقریباً غیرمنطقی ولی دل‌انگیز رفتم سینما و پس از تماشای فیلم در پرده جادویی بعد از مدت‌ها ضد حال خوردن در انبوهی از فیلم‌های رنگارنگ ایرانی با خوشحالی و آرامش خاطر از سالن بیرون آمدم. انگار که تفکر منطقی داشتن راجع به آثار سینمایی کار بیهوده‌ای است و آدم باید بعضی اوقات بی‌گدار به آب بزند تا از خوشی‌ها بهره‌مند گردد!
تجریش ناتمام داستانی استعاری است که در دیالوگ‌ها و قصه‌پردازی نمادسازی‌های ظریفی هم انجام می‌دهد. در نیم ساعت اول فیلم نوعی ادای دین به صنعت رو به زوال تئاتر و تماشاخانه‌هایش روایت می‌شود؛ خصوصا به دلیل پیشینه تئاتری کارگردان (پوریا آذربایجانی) این تراژدی در جمع‌بندی ذهنی مخاطب قطعیت می‌یابد. اما این روایت همگن انتقادی و استعاری تا انتهای اثر ادامه دارد. به گونه‌ای که هنگام ترک سالن سینما غصه از بین رفتن ارزش‌ها و نمادهای فرهنگی و هنری جمع‌بندی روایی قصه‌گو است.


یکی دیگر از المان‌های داستان تجریش ناتمام نوستالژی‌هایش است. از موسیقی و صدای فرهاد تا دیالوگ مشهور هامون؛ ترافیک تجریش؛ خرید شب عید و موارد بی‌شمار دیگر. این فضای دراماتیک ذهنی از دیدن عنوان فیلم آغاز می‌شود و در طول فیلم در کنار استعاره‌های داستانی تکامل می‌یابد. به عقیده نگارنده کارگردان در تأویل نوستالژیک مخاطب با دستمایه درام عاشقانه مفاهیم و مباحث جدیدی و یا چالش‌برانگیزی عرضه نکرده اما این فضاسازی برای بیان دیگر سرنخ‌های روایی‌اش بسیار سودمند بوده است. برای مثال مواجهه امیر و سرور با تغییرات فرهنگی و اجتماعی دیگر دوستان‌شان و یا نمایشنامه‌ای که اجرای مجدد آن با توجه به گذشت این همه تغییر گسترده در دستگاه‌های فرهنگی، مردم و حتی مخاطبان پر و پا قرص تئاتر بعید است.

پی‌نوشت: همانند سایر نقدهای نگارش شده در این وبلاگ لازم است تأکید شود که نقطه‌نظرات نگارنده عموماً مربوط به خط سیر داستانی فیلم بوده و در خصوص جنبه‌های فنی و هنری اثر صاحب‌نظران باید نظر دهند و این نوشتار در این خصوص موارد مشخصی را ارائه نداده است و علاقه‌مندان به نقد فیلم می‌توانند برای نمونه به اینجا و یا اینجا مراجعه داشته باشند.

روز برنامه‌نویس و غیره و غیره!


پیش‌درآمد: چند سالی است که در برخی از کشورها 256 امین روز سال به عنوان روز برنامه‌نویس نامگذاری شده‌است. نه اینکه برنامه مشخصی برای انجام بزرگداشت برای برنامه‌نویسان مدنظر کسی بوده باشد؛ بلکه شاید صرفاً به خاطر اهمیت اعداد در توسعه سیستم‌های نرم‌افزاری این نامگذاری بهانه‌ای است تا برنامه‌نویسان و طراحان سیستم‌های نرم‌افزاری دقایقی از روز خود را به صحبت و شوخی با یکدیگر به مناسبت روزی که خیلی هم با سایر روزهای زندگی‌شان فرقی ندارد اختصاص دهند. 


«۱» نوشت: در گذشته از منظر سانتی‌مانتالیستی انگاشتن اغلب نامگذاری‌های تقویمی نقدهایی در این وبلاگ به انتشار رسیده است (برای مثال اینجا و اینجا را ملاحظه بفرمایید). همچنین در مطلب دیگری برای نگرش‌های سانتی‌مانتالیستی نسبت به مسائل گوناگون هم نسخه پیچی مفصلی انجام گرفته است. لذا این پرسش در ذهن نگارنده ایجاد شده است که آیا این نامگذاری جدید هم نشانه بروز همان تفکرات سطحی‌نگرانه و یا سانتی‌مانتالیستی در جمع دیگری از افراد است و یا خیر؟

«۲» نوشتنگارنده معتقد است به دلایل مختلفی که در ادامه این نوشتار به آنها اشاره می‌شود، در سال‌های اخیر نوعی نگرش تقلیل‌گرایانه نسبت به مسائل اجتماعی و فرهنگی در میان جوامع رواج یافته و خروجی‌های سانتی‌مانتالیستی و ساده‌انگارانه نسبت به مسائل به وفور و در حوزه‌های گوناگون مشاهده می‌شود. پرسش اساسی این است که فرضا اگر به جای 256 امین روز سال، 128 امین روز سال، یا 64 امین روز سال به عنوان روز برنامه‌نویس مطرح می‌شد آیا در مسائل و مشکلات صنعت نرم‌افزار در این جوامع تغییری ایجاد می‌شد؟ حالا اگر اطلاعات دقیق و قابل اتکایی درباره وضعیت شغلی برنامه‌نویسان در کشورهایی مانند روسیه یا آرژانتین یا اتریش در اختیار نداریم؛ در خصوص ایران چه اطلاعاتی در اختیار داریم؟ آیا در مقایسه با روز دختران و یا روز ولنتاین روز برنامه‌نویسان نشانگر اوضاع اجتماعی اقتصادی بهتر یا بدتری برای این قشر از جامعه است که هم و غم عده‌ای (برای نمونه در اینجا) گنجاندن روزی از سال به نام برنامه‌نویسان در تقویم رسمی کشور باشد؟


«۳» نوشت: الان چند سالی است که بازار نرم‌افزار کشور دارای یک نظام صنفی شده‌است؛ اما بر خلاف دیگر نظام‌های صنفی مانند نظام پزشکی و یا نظام مهندسی، این نهاد به جز تصویب چندین آیین نامه اجرایی و اضافه کردن مراحل اداری نه چندان مفید به مراحل تصویب پروژه و اعطای آن به پیمانکاران بازار نرم‌افزار و اخذ کمیسیون و حق عضویت سالانه، اصولا هیچ اقدام مشخصی برای حمایت از اعضای خود و جامعه برنامه‌نویسان ایرانی انجام نداده است. به عقیده نگارنده نظام صنفی رایانه‌ای کشور نمونه‌ای از دیدگاه تقلیل‌گرایانه داشتن به مسائل است؛ برای مثال در حالی که حقوق کپی‌رایت نرم‌افزار و مسائل زیربنایی نظیر پهنای باند اینترنت هنوز در سطح جامعه و مسئولان آن مورد مناقشه است، پرداخت حق عضویت سالانه برای دریافت یک شماره اقتصادی صنفی که باید در اسناد مناقصه‌گذاری درج شود دقیقاً چه باری را از روی دوش شرکت‌ها و برنامه‌نویسان بر می‌دارد؟ آیا روند ثبت ایده‌ها و اختراعات نرم‌افزاری و سخت‌افزاری در سازمان‌های مترتب به مدد وجود نظام صنفی سریع‌تر و ساده‌تر شده‌است؟ آیا استانداردهای ببن‌المللی کیفیت محصول در شرح وظایف گروه‌های تولید نرم‌افزار قرار گرفته و در نتیجه آن خروجی مناسب‌تری برای کاربران این نرم‌افزارها ارائه شده‌است؟ و هزاران پرسش دیگر که از حوصله بحث خارج است و غیره و غیره!



پی‌نوشت: ما برنامه‌نویسیم و عمده فرق شغل ما با مشاغل سایر مردم این است که دستگاه کامپیوتری که برای بیشتر ایشان ابزار تفریح و سرگرمی است، برای ما ابزار کار محسوب می‌شود. از این رو در گذشته تصور مولد بودن صنعت نرم‌افزار برای نخبگان جامعه هم مشکل بود؛ چه برسد به عامه مردم. اما آیا نگرش آنها به شغل ما نسبت به ده یا پانزده سال قبل‌تر تغییری داشته است؟ آیا ما به جایگاهی فراتر از در حاشیه یک و یا چند صنعت (مانند بانکداری، نفت و پتروشیمی و ...) بودن در برنامه‌ریزی برای برنامه‌نویسان و شرکت‌هایی که برایشان کار می‌کنند رسیده‌ایم که داشتن و یا نداشتن مناسبتی در تقویم مشغله ذهنی ما باشد؟ 


چرا رفتی؟! ـ به یاد سیمین بهبهانی


چرا رفتی؟! چرا من بی‌قرارم؟

به سر سودای آغوش تو دارم


نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست

ندیدی جانم از غم ناشکیباست


چرا رفتی؟! چرا من بی‌قرارم؟

به سر سودای آغوش تو دارم


خیالت گر چه عمری یار من بود

امیدت گر چه در پندار من بود


بیا امشب شرابی دیگرم ده

ز مینای حقیقت ساغرم ده


چرا رفتی؟ چرا من بی‌قرارم؟

به سر سودای آغوش تو دارم


چرا رفتی؟ چرا من بی‌قرارم؟

به سر سودای آغوش تو دارم


نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست

ندیدی جانم از غم ناشکیباست


چرا رفتی؟! چرا من بی‌قرارم؟

به سر سودای آغوش تو دارم


دل دیوانه را دیوانه‌تر کن

مرا از هر دو عالم بی‌خبر کن


دل دیوانه را دیوانه‌تر کن

مرا از هر دو عالم بی‌خبر کن

                        بی‌خبر کن


بیا امشب شرابی دیگرم ده

ز مینای حقیقت ساغرم ده

                      ز مینای حقیقت ساغرم ده


چرا رفتی؟! چرا من بی‌قرارم؟

چرا رفتی؟! چرا من بی‌قرارم؟

به سر سودای آغوش تو دارم


چرا رفتی؟! چرا من بی‌قرارم؟

به سر سودای آغوش تو دارم...

شاعر: سیمین یهبهانی
خواننده: همایون شجریان

برای دانلود ترانه با صدای همایون شجریان روی اینجا کلیک نماییدحجم فایل: 5.11 مگابایت



خواستگار بر وزن خبرنگار


به نقل از مطلب «خواستگاری روزنامه‌نگاری» به قلم پوریا عالمی منتشر شده در ستون آمبولانس روزنامه شرق


پدر عروس: شما چه‌کاره‌ای پسرم؟
روزنامه‌نگار: بنده، خبرنگار و روزنامه‌نگارم.
پدر عروس: آهان، پس سابقه‌داری!
روزنامه‌نگار: سابقه‌دار؟ نه قربان بنده کار فرهنگی می‌کنم.
پدر عروس: برو کلک، واسه من فیلم بازی نکن؛ من که می‌دانم همه خبرنگارها سابقه‌دارند!
روزنامه‌نگار: نفرمایید، اسمش سابقه‌داری نیست.
پدر عروس: برو شیطون! سابقه‌داربازی در نیار برای من! ببینم خالکوبی هم داری؟ هان؟ الان بلدی با سنجاق سر قفل گاوصندوق باز کنی؟ پول بلدی جعل کنی؟ هان؟
روزنامه‌نگار: نفرمایید، بنده آدم فرهنگی هستم.
پدر عروس: اوضاع مالی‌ات چطور است؟
روزنامه‌نگار: بد نیست. شکر خدا، با حقوق روزنامه‌نگاری قانع زندگی می‌کنم و محتاج کسی نیستم.
پدر عروس: واسه من فیلم بازی نکن اسکروچ! من که می‌دانم چمدان‌ چمدان دلار و یورو می‌گیری! سایت‌ها که دروغ نمی‌گویند، راستش را بگو، ماهی چندهزاردلار درمی‌آوری؟ هان؟
روزنامه‌نگار:‌ای بابا، همش وعده‌ و وعید بوده آقا! همه‌اش شایعه‌س؛ به جان شما، اینقدر گفتند به ما خبرنگارها چمدان دلار می‌دهند، بابام من را از ارث محروم کرده، گفته باید ماهی 500 دلار هم بهش پول توجیبی بدهم.
پدر عروس: الان [توی] موبایلت آنتنی هست، هان؟
روزنامه‌نگار:‌ای آقا، شما درباره خبرنگارها چی فکر می‌کنی؟
پدر عروس: از سوروس چه خبر؟ الان موبایلت، دوربین فیلمبرداری دارد و مستقیم به ماهواره‌های جاسوسی آمریکا وصلی، نه؟
روزنامه‌نگار: آقا فکر کنم من را با جیمز باند اشتباه گرفتی!
پدر عروس: این حرف‌ها را ول کن! برای من کارت خبرنگاری صادر می‌کنی، مجوز طرح ترافیک مجانی بگیرم؟!
روزنامه‌نگار: آقا من از زن‌گرفتن منصرف شدم!
پدر عروس: آها. پس راست می‌گویند مطبوعاتی‌ها سست‌عنصر هستند!
روزنامه‌نگار: الو... 110؟ نه 110 نه، ‌الو آمبولانس‌چی‌جان، بیا آمبولانس‌لازمم، بیا من را از دست این پدر عروس آینده نجات بده!...

پی‌نوشت: کارتون از ویژه‌نامه «خواستگاری‌های عجیب» کتاب مترو انتخاب شده است

پنج ستاره بی ستاره (Five Stars Without Stars)


چند سال قبل یکی از سوپراستارهای نسل ما ورود قابل قبولی به عرصه فیلمسازی داشت. نیکی کریمی با فیلم‌های یک شب (1383) و چند روز بعد (1385) نشان داد علاوه بر بازیگری به عنوان فیلمساز هم حرف‌هایی برای گفتن دارد. حالا نه اینکه بخواهیم این آثار را در سطح سینمای روشنفکری غیرعامه‌پسند به عنوان یک شاهکار هنری تلقی نماییم؛ اما به لحاظ پرداخت سینمایی آثار یاد شده فیلم‌هایی با خط سیر داستانی روان و بدون حاشیه هستند. تجربه‌ای که در خصوص بسیاری از بازیگر ـ کارگردانان این نسل و حتی نسل‌های قبل‌تر کمتر به این خوبی از آب در آمده‌اند. با این پیش فرض ذهنی خوب به همراه تنی چند از دوستان قدیمی راهی یک سینمای جدید شدیم تا ببینیم این تجربه آیا در رابطه با نخستین فیلم مهشید افشارزاده هم به همان خوبی پیش رفته است یا نه و غیره و غیره ... و البته در آخر فیلم توی ذوق همه ماها خورده بود؛ به دلایل مختلفی که در ادامه این نوشتار به آنها اشاره شده است.

مریم (دیبا زاهدی) دختر بیست ساله یک خانواده کارگری است که در رشته داروسازی در دانشگاه آزاد قبول شده و برای تأمین هزینه دانشگاه دچار مشکل است. مریم برای تأمین این هزینه‌ها مجبور به کار کردن در هتلی می‌شود که مادرش (شیرین بینا) نیز از خدمه همان هتل است و در طول مدت کار کردنش بارها با اعتراض یکی از زنان خدمه (بهناز جعفری) هتل مواجه می‌شود که فکر می‌کند مریم جای او را گرفته است. او بدون آنکه دلیلش را بداند مورد حسادت و غضب مدیر پذیرش هتل (سحر قریشی) قرار دارد که تصور می‌کند حضور این تازه از راه رسیده در بخش خانه‌داری هتل باعث شده مدیر آنجا (شهاب حسینی) دیگر به وی توجه نکند و ... 

فیلم از فضای داخل خانه مریم آغاز می‌شود با مادر و پدری مهربان و مسئولیت‌پذیر که دانشگاه رفتن دختر خانواده برایشان دغدغه است. یکی از اشکالات بنیادی فیلم شیوه پرداخت داستانی و شخصیت‌پردازی ضعیف است. مخاطب بدون آنکه با جنبه‌های شخصیتی و درونی کاراکترهای داستان آشنا شود از همین نقطه آغازین فیلم با سرعت زیادی باید سیر حوادث را تا تقریباً پایان‌بندی اثر دنبال نماید. شخصیت پدر (با بازی درخشان محمود جعفری) با همه طنازی و لطافتش از نیمه‌های فیلم به تدریج محو می‌شود. همانند دانشجوی ترم بالایی مرفه (لیلا بلوکات) که یک کاراکتر فرعی نه چندان تأثیرگذار داستان محسوب می‌شود و اگر بخواهیم بر شمریم، کارگردان در یک پروژه نسبتاً شلوغ برای روایت داستانی نسبتاً ساده خیلی جاها پیش رفتن داستان را بر دوش شخصیت‌های مختلفی قرار داده که ضرورتاً نیاز به آنها نبوده است. یک مثال خوب دیگر در این زمینه شخصیت مدیر حراست هتل (همایون ارشادی) است که به دلیل فقدان شخصیت‌پردازی (که در این مورد خیلی ضرورت هم نداشته است) این پرسش را ایجاد می‌کند که چرا باید هنرپیشه مطرحی چون همایون ارشادی برای ایفای نقش یک کاراکتر خیلی فرعی جلوی پرده ظاهر گردد. حضور یک بازیگر حرفه‌ای بر روی پرده سینما در ذهن مخاطب این فکر را ایجاد می‌کند که بخشی از داستان بر اساس نقش و بازی وی بنا شده اما در مورد ارشادی به هیچ عنوان اینگونه نیست.


پنج ستاره جزو آثار اجتماعی سینمای ایران محسوب می‌شود؛ چون فیلمساز علیرغم استفاده از کلیشه‌های اجتماعی تکراری (مثلا نمایش وجود شکاف طبقاتی عمیق در سطح جامعه) تلاش داشته مفهوم‌سازی داشته باشد؛ شخصیت مریم با سایر زنان کارگر هتل آشکارا متفاوت است و پرسش‌گری به جای کرنش‌گری و یا صداقت به جای دغل‌بازی و زرنگ‌بازی در آوردن مؤلفه‌هایی است که فیلمساز اصرار داشته جزئی از پیام اجتماعی اثر او برای طبقه متوسط رو به انحطاط شهرنشین ایرانی محسوب شوند. هر چند دستمایه قرار دادن کلیشه دزدی و کج‌دستی شخصیت‌ها و پیامدهای آن در نقطه عطف فیلم (که بارها در آثار ادبی و سینمایی دیگر مؤلفان ایرانی به کار گرفته شده است) به مانند آب سردی است بر دغدغه‌های اجتماعی مخاطب برای همراهی و هم‌ذات پنداری با شخصیت‌های داستان و به عقیده نگارنده پیگیری سناریوهای ناب‌تر فیلم در رابطه با مسائل دانشجویان، کسب و کار هتل‌داری و یا حتی حضور یک سوپراستار بین‌المللی در ایران می‌توانست فیلم را از سقوط در ورطه شعارزدگی نجات دهد. کاری که فیلمساز یا تمایل نداشته به سمت آن برود و یا به دلیل سلایق و دخالت‌های دست‌اندرکاران دیگر حوزه فیلم و سینما نتوانسته دیدگاه‌های مستقل خود را در خط سیر داستان بر ملا نماید.

پی‌نوشت: همانند سایر نقدهای نگارش شده در این وبلاگ لازم است تأکید شود که نقطه‌نظرات نگارنده عموماً مربوط به خط سیر داستانی فیلم بوده و در خصوص جنبه‌های فنی و هنری اثر صاحب‌نظران باید نظر دهند و این نوشتار در این خصوص موارد مشخصی را ارائه نداده است و علاقه‌مندان به نقد فیلم می‌توانند برای نمونه به اینجا و یا اینجا مراجعه داشته باشند.

مهربانه برای تمرین مهربانی


مهربانه آمده است تا پُلی استوار باشد بین بنگاه‌های خیریه و حامیان اینترنتی؛ تلاش‌گرانی که رؤیاهای خیرخواهانه خود را در قالب پروژه‌هایی دقیق، روشن و مشخص تعریف می‌کنند، و حمایت‌گرانی که به این رؤیاها جامه عمل می‌پوشانند. مهربانه آمده است تا زندگی را برای همه زیباتر کند. بیایید زیبایی‌ها را، شادی‌ها را با هم تقسیم کنیم!


پروژه‌های مهربانه توسط سازمان‌ها و موسسات خیریه دارای مجوز رسمی تعریف می‌شوند. هر پروژه هدف کاملا مشخصی دارد، سرمایه مورد نیاز آن دقیقا معلوم است، و زمان محدودی برای تحقق آن تعریف می‌شود. مهربانه محدودیتی در تعریف پروژه‌ها اعمال نمی‌کند، و میزان موفقیت پروژه‌ها را به مشارکت و حمایت کاربران وابسته می‌کند. اگر پروژه‌ای در زمان تعیین شده توانست بودجه هدفش را جذب کند،‌موفق تلقی شده و پروژه اجرا می‌شود. در غیر این صورت پروژه لغو شده و هزینه‌های دریافتی کاربران به آنها برگشت داده می‌شود. این مدل که به نام «همه یا هیچ» معروف است، یکی از کاراترین مدل‌های جمع‌آوری کمک‌های مردمی در فضاهای آنلاین و از سیاست‌های کلی مهربانه است.

برای کسب اطلاعات بیشتر از وب‌سایت مهربانه به آدرس mehrabane.ir بازدید نمایید.

پی‌نوشت: مهربانه تلاش برخی از دوستان من برای مشارکت اجتماعی است. اینها آدم‌های خوبی هستند و فعالیت‌هایشان خیرخواهانه و مردم‌پسندانه است. اگر دوست داشتید در برنامه‌هایشان مشارکت داشته باشید از طریق وب‌سایت ایشان اقدام نمایید

امپریالیسم فوتبالی (Football Imperialism)


پیش‌درآمد: اینکه ایسنا پس از هشت سال توتالیتاریسم احمدی‌نژادی و رفقای رسانه‌ای‌اش به صداهای دیگر هم فضا برای بیان عقایدشان بدهد را باید به فال نیک گرفت و نشانه‌ای از تغییرات جزئی فضای اجتماعی و فرهنگی ایران در یک سال اخیر قلمداد نمود. دکتر زیباکلام در مطلبی ضمن مرور خاطرات دوران دانشجویی خودش در بریتانیا نظراتی در نقد استفاده ابزاری از ورزش و خصوصا فوتبال در سطوح ملی مکتوب و به انتشار رسانیده است که در پی می‌آید.

به نقل از مطلب «دوست ندارم تیم ایران پیروز شود چون ...» به قلم دکتر صادق زیباکلام و منتشر شده در ماهنامه دنیای فوتبال


«... در جوامع دیگر، پیروزی در فوتبال، پیروزی در فوتبال است و به معنای برتری نژادشان، قومشان، ملیتشان، فرهنگ و تمدنشان، پرچمشان و مردمشان بر دیگران نیست؛ اما در ایران این‌گونه نیست. پیروزی در جام جهانی به‌سرعت و به صورت مستقیم و غیرمستقیم تبدیل به بلندگویی می‌شود برای ستایش عظمت و تبریک به مردم شجاع ایران، مردم قهرمان ایران، ملت و مردم نجیب ایران، مردم آزاده و بافرهنگ غنی و تمدن چند هزارساله ایران، پرچم مقدس ایران و ادبیاتی از این دست ... من نه به آن رویکردهای نژادپرستانه و تعصبات خودبزرگ‌بینی از ایران و ایرانیان اعتقادی دارم و نه بهره‌برداری سیاسی و ایدئولوژیک را به واسطه پیروزی تیم ملی فوتبال ایران خیلی کار درستی می‌دانم؛ و بالاخره نگران آن هستم که پیروزی در جام جهانی باعث شود که فراموش کنیم که از نظر رشد و توسعه واقعی در کجا قرار داریم...»
ادامه مطلب ...

توضیح درباره اطلاع‌رسانی نادرست


سایت ویستا در یادداشتی که در خصوص معرفی مجموعه اشعار چهارفصل بلوغ منتشر کرده در قسمت توضیحات آورده است: 

«در این کتاب مصور و رنگی که برای گروه سنی الف و ب در قالب شعر تدوین شده، مخاطبان با فصل‌های مختلف و خصوصیات آنها آشنا می‌شوند؛ افزون برآن طرح‌هایی برای رنگ‌آمیزی در کتاب درج شده‌است»  

نگارنده بدینوسیله اصلاح می‌کند که مخاطب این کتاب نه کودکان گروه سنی الف و ب بلکه بزرگسالان هستند و همچنین هیچ طرحی برای رنگ‌آمیزی و غیره و غیره در داخل کتاب درج نشده است! شایسته بود خبرنگار محترم آن رسانه به جای خیالپردازی درباره اسم و طرح جلد کتاب، پس از کمی تحقیق در خصوص فرم و محتوای اثر اقدام به درج مطلب می‌فرمود و به نظر تماس با ناشر و یا تهیه یک نسخه از کتاب جهت آگاهی از محتوای آن و عدم نشر اطلاعات غلط بر روی اینترنت کار چندان دشواری نبود!