ما عادت داریم همیشه از ظن خود یار شده و تعمیم و تفسیری در رابطه با موضوعی خاص به کل کائنات صادر نماییم. و چون این صادرات مستبدانه، به شکلی بیوقفه در خیابانهای ذهنی تمام گروههای سنی، تداوم دارد اینطور میشود که زندگی مثل یک اتوبان شلوغ و پر ترافیک در سر شب طولانی و عذابآور است. صحبت کردن درباره ارزش و عظمت عشق هم از همان حرفها است که آنقدر راویان مختلف در قرون متمادی دربارهاش سخنسراییها کرده و نظریات اجتماعی و فلسفی و حتی روانشناسانه مطرح نمودهاند که پنداری اگر یک دلیل برای زندگی در این جهان فیزیکی یا متافیزیکی وجود داشته باشد این دلیل همان عشق است و غیره و غیره. لذا پرداختن به چنین موضوع عام و همگانی در قالب یک فیلم یا داستان هوشمندی و بیطرفی خاصی را از سوی خالق اثر طلب مینماید؛ زیرا هر مخاطبی با تجارب شخصی خود میتواند به مثابه یک محک قابل اتکا با برداشت ارائه شده همراه شود و یا در اردوگاه مخالفت قرار بگیرد.
با ذکر این مقدمه میخواهم بگویم اگر فیلم تلخ و تاریک بغض (اثر رضا درمیشیان) به دلم ننشسته نه به دلیل رئالیسم ذهنی کارگردان در روایت یک تراژدی تلخ نسل سومی یا شعارگونه و غیرواقعی بودن فضای تصویر شده از مهاجرت ایرانیها به سایر جوامع، بلکه به دلیل همین سادهسازی روایت عشق و عاشقی و خلق منظومههای کلاسیکی مانند شیرین و فرهاد یا رومئو و ژولیت (به مثابه سخنسرایی از فضیلت دوچرخهسواری در فضای ذهنی پر ترافیک مخاطب) است. برای نسل من که نوجوانی و جوانی خود را در تابوهای عرفی و اجتماعی ارتباط با جنس مخالف از کف داده ارائه یک تصویر افلاطونی از عاشق و معشوق شاید هجده سالگی انسان را اقناع نماید که باید عینک بدبینی را از چشم در آورده و خوشبین به قضایا نگاه کرد اما سی سالگی بیامان امثال ما چنین تصویری از رابطه داشتن و یا عشق و عاشقی را تاب ندارد (عجیب است که چگونه سیسالگی آقای کارگردان چنین برداشتی دارد) و قضیه از این هم بدتر هست زیرا هجده سالگی نسل بعد از ما نیز مناسبتی با این فضاهای فکری ندارد.
ما هم رفتیم دیدیمش، فیلم مزخرفی بود
اتفاقا منم همون روزی که این پست رو گذاشتی دیدم این فیلم رو. من حس اینکه داره راجع به عشق لیلی و مجنونی حرف می زنه نداشتم. بیشتر به نظرم داشت دو تا آدم نا متعادل رو نشون می داد و بدبخت
البته منم منظورم نبود که از این فیلمهای کلاسیک و عشقمحور بوده. من با پایانبندی 1 دقیقه و نیم آخر فیلم مشکل دارم. تا قبل از روایت سرنوشت ژاله فیلم هنوز میتونست یه پیام اجتماعی (هرچند پوسیده و تکراری) نیمبندی داشته باشه. اما به نظرم کارگردان خواسته توی چاله کلیشهپردازی نیفته سقوط کرد به چاه شعارهای سورئالیستی و واقعیت دادن به احتمالات 10 درصدی قابل وقوع که برای جوان دیروزی که من و شما باشیم غیر قابل باور بود چه برسه به بچههای دهه 70 و 80 که اصن شباهتی به حامد و ژاله هم ندارند توی مقوله عشق و عاشقی.
به نظرم کارگردان خواسته یه تجربه شخصی در سوءتفاهامات خانمان برانداز را به تجربهای سینمایی تبدیل کند و دقیقا به دلیل شخصی بودن نگاهش احتمالا کیک پخته شده سلیقه همه را جلب نمیکند چون از فضای متکلم وحده خارج نمیشود و تا لحظه پایان به مخاطب اجازه برداشت غیر سیاه و سفید از قضیه را نمیدهد
برادر من چه انتظاراتی داری از این کارگردانا!! :)