دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

زنجیره بی‌ارزش (None-Value Chain)


پیشتر در نوشته قطعیت باینری توضیح دادم که با پیگیری شاخه‌های دوگانه (ضرورت انجام دادن و یا اجتناب از انجام دادن)، مسیرهای بعدی زندگی فرد تا لحظه مرگ قابل پیش‌بینی به نظر می‌رسند. اخیراً یکی از دوستان با زاویه دیدی متفاوت و البته انتقادی در مطلبی مشابه به موضوع پرداخته و برای رهایی از گرفتار شدن در تسلسل زندگی به خودش و اطرافیانش هشدار داده بود و غیره و غیره. لذا به نظرم آمد بابی در رابطه با این بحث در بین دوستان و همسالان ما مجدداً باز شده و لازم است مطلب جدیدی برای تشریح بیشتر مسأله نگارش گردد.


ما بدون آنکه خودمان در تعیین نقشی که قرار است در زندگی ایفا نماییم به این دنیا وارد شده‌ایم. به دنیایی که قوانین و قواعد خودش را بر اساس یک نظام علت و معلولی قابل اثبات و انکار از مدت‌ها قبل در پیش گرفته و مناسبات اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی خود را به جوامع ارائه کرده و اصلاحات اعمال شده از سوی همگرایی‌های عرفی و قانونی ایشان را نیز با اقبال به مسیرها و شاخه‌های بی‌شمارش اضافه کرده‌است. در این شرایط اصرار داشتن به مقاومت در برابر جریان سیال قوانین زندگی شبیه شنا کردن در خلاف مسیر رودخانه می‌ماند و قطعاً مورد تأیید فرهنگ نشأت گرفته از چنین فضای اجتماعی و اقتصادی نیست. برای مثال یک فرمول مشخصی برای زندگی همه ما بعد از بلوغ و اتمام دوران تحصیل وجود دارد که اتفاقا خیلی هم جهان‌شمول و فرا فرهنگی است (به شکل زیر توجه نمایید):



حالا ممکن است بعضی از حالت‌ها در زندگی همه ساری و جاری نباشند فرضاً خدمت سربازی برای خانم‌ها مطرح نباشد و یا راه کسب درآمد دائمی برای همه افراد از مسیر دانشگاه عبور ننماید و غیره و غیره. اما قطعاً همه ما از دیدگاه فرهنگ رسمی تا پایان عمرمان در هر لحظه از زندگی در یکی از این وضعیت‌ها قرار داریم و ضمن مرتفع شدن شرایط وضعیت‌هی قبلی از ما انتظار می‌رود برای مرحله بعدی برنامه مشخصی داشته باشیم. به نظر می‌رسد همین وجود انتظار برای داشتن برنامه مشخصی از جانب دوست کم پیدای ما سرچشمه بروز یک جبرگرایی در ذهن انسان می‌شود و باید نسبت به بروز آن هشدار داد. زیرا با وجود آنکه این سیکل چهار الی شش مرحله‌ای مطرح شده یک مدل و شیوه زندگی نرمال و مورد قبول از سوی جامعه را نمایندگی می‌کند اما در واقع یک برداشت انتزاعی مبتنی بر واقعیت‌های اصلی زندگی هر فرد است بدون توجه به سایر مسائلی که به صورت انتزاعی و مجرد به نظر می‌رسد تأثیری در روندهای اصلی ندارند اما مجموعه آنها ممکن است تغییر آفرین باشند. برای مثال آیتم اشتغال و کسب درآمد دائم غیر از معادلات اقتصادی و مسائل حرفه‌ای و تخصصی به مقولات دیگری نظیر رضایت شغلی، رشد اجتماعی و اقتصادی در طول و عرض حوزه کاری و غیره و غیره وابسته هستند. لذا با وجود داشتن یک تصویر کلی از هر آنچه در زندگی انسان قرار است رخ دهد نمی‌توان یک برنامه‌ریزی استراتژیک بلندمدت را گام به گام تعریف کرده و به پیش برد. اینجاست که سرخوردگی ناشی از قرار گرفتن در فوران نابرابری‌های اجتماعی انسان را شدیداً آزرده‌خاطر ساخته و وادار می‌نماید برای بیشتر عقب نماندن، بسیاری از مسائل عرفی که در گذشته از آنها اجتناب می‌کرده را تن در داده و برای جبران خستگی‌های ناشی از تضاد ناعادلانه این واقع‌گرایی معقولانه در برابر آرمانگرایی احساسی دوران نوجوانی و جوانی، به استراحت و سرگرمی‌های مقطعی دلخوش باشد. فعالیت‌های خیریه دانشجویی، انجمن‌های علمی و NGOهای فرهنگی و اجتماعی، سفرهای دو نفره و یا گروهی ابتدای زندگی مشترک و یا در گروه‌های دوستانه، کلاس‌های و دوره‌های مختلف آموزشی، پرورشی و تفریحی و غیره و غیره همه راه‌حل‌هایی به نظر می‌رسند که به مثابه یک داروی مسکن قرار است از یاد انسان ببرند که زندگی او هیچ دستاورد دیگری جز طی کردن آن سیکل تعریف شده ضامن بقای اجتماعی قوانین و نظام عرفی حاکم بر جامعه نداشته‌است.

همانند آن اشاره قمار زندگی و یا نوشته قبلی نگارنده در باب قطعیت باینری، در این نوشتار فقط مطرح شد چه پدیده‌ای مطلوب نیست و نداشتن یک آلترناتیو یا آنتی‌تز در نکوهش یک تز مسلط شده و عرفی لزوماً نه موفقیت است و نه هنر است و نه ارزش اجتماعی ایجاد می‌کند. به قول دوست کم پیدا «آدم معمولی خاص» بودن شاید داشتن یک تصور غیرفرمالیستی از ماهیت اجتماعی انسان را دقیقاً نمایندگی نکند و به آرمانگرایانه اندیشیدن متهم باشد اما به هر حال نقطه شروعی محسوب می‌شود برای هر انسان آزادی که بخواهد چرخه حیات محتوم‌اش بیشتر از 4 یا 6 سیکل و یا اصلاً سیکل‌های متفاوتی نسبت به زنجیره بی‌ارزش از پیش تعریف شده داشته باشد و خاصه برای او سفارشی‌سازی شده باشد.
نظرات 10 + ارسال نظر
ساسان یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:06 ق.ظ

سلام

به نظر من مقاومت در برابر رخداد این سیکل درست مثل رفتاری است که مرتازها و ریاضت کش ها برای مقاومت در برابر غرایز انسانی انجام می دهند. این سیکل تعریف شده در متن به نظر بنده اصل زندگی نیست و تنها برآوردنده نیازهای اساسی فرد برای ادامه زندگی است.

از نظر من هدف قراردادن هر یک از دوره های این سیکل در زندگی، کاری بی مفهوم و پوچ است. در کل باز هم تاکید می کنم از نظر من، هدف انگاری "هر گونه به دست آوردنی" که با مرگ از دست خواهد رفت کاری بی مفهوم است اما در کنار این مطلب به نیازهای انسانی مثل کار خوب، مسکن و غیره هم به عنوان نیاز معتقدم و به نظرم باید به صورت عادی در مسیر کسبشان تلاش شود.

به هر حال خروج از این سیکل یا تغییر هر کدام از مراحل آن تغییر مسیر زندگی نیست و فقط به طرز رقت انگیزی مبارزه با مترسک زندگی است. درست مانند کاری که دن کیشوت انجام می داد.

آخرش معلوم نشد اگر مقاومت در برابر این سیکل نشدنی است و عملی مرتاض‌وار محسوب می‌شود، این یعنی چه؟ یعنی سیکل مربوطه اجتناب‌ناپذیر است ولی اصل زندگی چیز دیگری است؟ چطور می‌شود اصل زندگی چیز دیگری باشد وقتی چرخه مزبور تقریبا 90% فعالیت‌های اصلی عمر آدم را به خود اختصاص می‌دهد؟
اینکه مقابله با این سیکل دن‌کیشوت‌وار عمل کردن است یعنی چه؟ یعنی ما یک سرنوشت محتوم و جبری داریم در زندگی که تضاد و تقابل با آن کاریکاتور وار عمل کردن است؟
دقیقا مشخص نفرمودید منظورتان و زاویه دیدتان به موضوع چگونه است؟!

ساسان یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:05 ب.ظ

"یعنی سیکل مربوطه اجتناب‌ناپذیر است ولی اصل زندگی چیز دیگری است؟" بله اما این سیکل 90% زندگی ما نیست. این سیکل 30 تا 40% زندگی ما است. 20 تا 30% هم مربوط به خواب است که امری اجتناب ناپذیر است اما خواب اصل زندگی ما نیست. زنگی آدم های امروزی به این شکل است:

30 تا 40% مربوط به سیکل مورد نظر (اجتناب ناپذیر)
20 تا 30% مربوط به خواب (اجتناب ناپذیر)
30 تا 50% مربوط به بطالت (قابل برنامه ریزی و تغییر پذیر) (وقت خالی، رانندگی، فیلم دیدن، بیکار نشستن، گپ زدن، مهمانی رفتن، اخبار صدتایک غاز خواندن و شنیدن و...)

این طبقه‌بندی فاجعه بار شما که دیگه آخرش بود!!

علیرضا مجابی جمعه 10 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:12 ب.ظ http://darichehh.blogfa.com

الان چند ساعته دارم وبتو می خونم و فکر می کنم به پست به پستش . انگار خودم سی سال عقب تر رفتم و همه ی این داستانها رو از نو تجربه می کنم. خیلی غم انگیزه امید جان ولی باورکن هنوز هم این مسایل با همین حدت و شدت برای من که بابای توام وجود داره و بسیار... لاینحل باقی مونده. عینهو اون قطار از خط خارج شده ی فیلم وقتی لک لک ها پرواز می کنند. (آنجلو پلوس) نمیدونم این مردم چه خیری از این همه بدبختی و درجا زدن دیدن که حاضر نیستن این قطار لعنتی رو تکونی بدن شاید تو یه ایستگاهی چیزی چشم انداز تازه ای ببیند!

والا با این نوناشون ـ چشمک

روزهای بی بازگشت سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:50 ب.ظ

من نمیگم سرکوب غرایز انسانی. و از طرفی هم نمیگم به سادگی پذیرفتن این چرخه. چون اونم به طرز رقت انگیزی تن دادن به قواعد روتین این بازی مسخره ست. دارم به نقطه مشترکی که حس می کنم وجود داره فکر می کنم. یه چیزی هست به اسم دنیا یا زندگی که ما توش گیر کردیم. خودمون رو به در و دیوار می زنیم تا از گره های کورش سر در بیاریم. نمی تونیم مثل خیلی باشیم که میگن زندگی همینه دیگه (!!).
من همیشه به خودم میگم اینکه من پدر، مادر، خواهر/برادر دارم این دست خودم نبوده. من چشمامو باز کردم دیدم تو جمع شونم. چند سال بعد که فهمیدم چیزی هست به نام مرگ، ترس از دست دادن اعضای خانواده ام تو وجودم رخنه کرد. احساس کردم چیز خیلی باور ناپذیریه. و تحملش دردناک. و اگه روزی برای من اتفاق بیفته بی شک دیوانه میشم. وقتی کارت عروسی ای برامون میومد همش می گفتم دو نفر دیگه کاری رو که پدر مادر شون انجام دادن، دارن انجام میدن. دو نفر آدم غریبه (یا حالا بعضا فامیل) به واسطه خوندن فقط و فقط چند خط، میشن همسر دیگه. فقط و فقط چند خط!! مثل قول دادن های دوران بچگی تو مدرسه.. اما حالا واقعی تر. وقتی تو ذهنم یاد بچگی شون میفتادم (حالا نه بچگی خودشون) این که یه نوزاد انسان که درک کمی از اطرافش داره چطور رشد می کنه.. شخصیتش شکل می گیره.. افکارش.. و به دنبال اون تصمیماتش. و اینا نه که تعجب آور بلکه عجیب بود برای ذهنم. نمی تونست به جواب یا نتیجه گیری ای برسه. فقط می دید و سعی می کرد تو سکوت درونیش فکر کنه. تا به اینجا برسه که همسر یا فرزند (بر خلاف اعضای خانواده ای که در اون پا می ذاره) آدم هایی هستن که من خودم اونا رو به زندگی خودم وارد می کنم. یعنی من با دست خودم دارم ترس از دست دادن و احتمال دیدن مرگ اونا رو به جون می خرم (و خطرات و اتفاقات دیگه ای که به فرض زنده بودن شون ممکنه اتفاق بیفته. درد کشیدن اونا یعنی درد کشیدن خودم). بر فرض 30 سال زندگی مشترک، فکر کردم بهتره آدم عطای 30 سال خوشی و گذران پستی ها و بلندی های زندگی با همراهی رو به لقاش ببخشه وقتی آخرش قراره این جور زهر بشه :
http://s3.picofile.com/file/7573737525/Life.jpg
تنهایی درد داره اما دردش به اندازه درد از دست دادن نیست. من درد این یکی رو تحمل می کنم تا از رنج اون یکی فرار کنم. چون خیلی.. خیلی.. خیلی عذاب آوره (نه.. حتی اینم نمی تونه بیانگرش باشه. چیزی فراتر از اینهاست. قابل توصیف نیست). چه کاریه خب؟
البته منظورم این نیست که بیایم نظام خانواده رو فرو بپاشیم! فقط داشتم می گفتم این یه دلیل می تونه باشه واسه پریدن از روی یک مرحله.
مسلما هر کس با دیدگاه خودش به اون مرحله نگاه و برخورد می کنه. بنابراین خیلی ها تصمیم به ازدواج می گیرن. آدم ها بعد از اینکه مدتی از زندگی شون رو تنهایی طی کردن، تصمیم می گیرن دو نفر بشن. بعد از اینکه مدتی دو نفر بودن، مثل اینکه می بینن دل شون می خواد حالا سه نفر بشن.. 4 نفر.. و انگار داشتن فرزند هم یک نیازه. یعنی یه موجودی داشته باشم به نام فرزند که انگیزه من بشه برای ادامه زندگی. اما اینجا بیاییم به این جنبه اش فکر کنیم که من دارم پای یه آدم دیگه رو به دنیا باز می کنم که اونم بی شک دغدغه های منو خواهد داشت. یعنی تو یه بخشی از حیاتش به اینکه من چیستم و از کجام، چرا هستم، نقش من چیه، و ده ها و شاید صدها مسأله دیگه ای که شاید خود پدر مادرش هم دیدن نمی تونن به جوابش برسن و تصمیم گرفتن ازش بگذرن و مثل بقیه مردم خودشون رو بندازن داخل جریانی که اکثریت انداختن، مواجه بشه. دارم سعی می کنم بگم چرا به کسی موجودیت ببخشم که اونم گیر می کنه تو چیزایی که من توش گیر کردم و زجر کشیدم. و حتی همون ترس هام بابت از دست دادن. اونم با مقوله ازدواج روبرو بشه و کار و درآمد و کسب امتیازات برای انتخاب شدن!!! و.. . بالاخره دنبال چی می گرده??? و آخر همه ی اینا قراره به چی ختم بشه؟ اینکه با مرگ همه چیز تموم بشه؟ مسخره نیست!؟ یا اینکه نه قراره بعد مرگ به شکل دیگه ای ادامه داشته باشه؟ خب تا کی؟ ادامه تا کی.. تا کجا??? تا موقع رسیدن به چی???
اسارت خودم توی این زنجیره بس نیست!؟

روزهای بی بازگشت سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:53 ب.ظ

البته منظورم این نیست که بیاییم نسل انسان رو منقرض کنیم!! خیلی ها به این مرحله این طوری نگاه نمی کنن و به این چیز تو زندگی شون می رسن که توانایی قابل درک کردن زندگی رو برای بچه هاشون خواهند داشت. و می تونن ایدئولوژی خودشون رو به اونها منتقل کنن تا کمتر دچار چالش بشن اما مسأله اینجاست که کم نیستن آدم هایی که تو یه مرحله ای از زندگی شون.. به خصوص اون سنینی که جهان بینی ذهنی اونا داره شکل می گیره (بیشتر اوایل جوانی) نه به قصد سرکشی با خانواده که به صرف دنبال.. دنبالل... (کلمه اش تو ذهنم شکل نمی گیره) از دیدگاه خودشون هستن که این ممکنه مغایر با چیزی باشه که تا به حال از دید خانواده یا محیط آموزش بهشون یاد داده شده باشه. آدمی رو دیدم که در یک خانواده ی معتقد به دین، بعد چند سال می تونم بگم سوسیالیست شد و آدمی رو هم شنیدم که در خانواده ای با افکار سوسیالیسمی، طلبه شده و داره تو حوزه درس می خونه. می خوام بگم حتی اگه منم بتونم راه خودم رو پیدا کنم این تضمین نمی کنه که بچه من بدون یک دوره چالش و کشمکش بتونه مسیری رو پیدا کنه. و خیلی ها هم کلا نگاه نمی کنن. انگار رباتی هستن که یه برنامه ای رو بهش داده باشن و اونا هم خب اجرا می کنن (همونا که میگن خب.. زندگی همینه دیگه!!! انقدر حرص می خورم "خب " رو هم اول حرف شون میارن).
اما اون نیازه.. باید جایگزینی براش باشه. بیاییم با چیزای موجود مسأله رو حل کنیم. یه طرف یه عده ای هستن که دوست دارن فرزند داشته باشن و از طرف دیگه یه عده ای رو داریم که دوست دارن پدر مادری و خانواده ای داشته باشن. اینا با هم پیچ و مهره بشن. یعنی ما کس دیگه ای رو به این زنجیره وارد نکنیم (صرفا به خاطر رنج نکشیدن خودش و در گیر نشدنش با احساسات گنگ و..) در عوض ماهایی که بالاخره موجودیت پیدا کردیم و حالا به هر دلیلی به این دنیا پا گذاشتیم، به هم کمک کنیم در کاستن این رنج. من اگه می خوام پدر یا مادر بشم (مراقبت از فرزند) لزومی نداره حتما بچه خودم باشه. این همه بچه تو بهزیستی هست که دلش لک می زنه واسه گرمای محیطی به اسم خانه و خانواده. من که می خوام درآمدم رو.. وقتم و انرژیم و محبتم رو بریزم به پای بچه، حالا بریزم به پای یه بچه از پرورشگاه تا اونم معنی خیلی چیزا رو که ازش محروم شده، بچشه. هم نیاز من به داشتن بچه تأمین میشه هم نیاز اون بچه. چون الان ماها هستیم که تو این دنیا.. تو این جریان.. چرخه یا هر چیز دیگه ای که اسمش هست، قرار گرفتیم. بشیم یک خانواده بزرگ. و به این فکر کنیم امکاناتی رو که می خوایم واسه کسی که هنوز به دنیا نیومده، برای کسی که هست.. فراهم کنیم، اون می تونه به خودشناسی و جایگاهی برسه که اگه این کار رو براش نکنیم، نمی تونه در اون حد برسه. از طرفی به لحاظ روحی روانی نیز جامعه سالم تری خواهیم داشت. چون اون بچه ها دیگه این ذهنیت درشون ایجاد نمیشه که آدم بزرگ های دنیای من اونقدر خودخواه بودن که به صرف اینکه من باهاشون نسبت خونی ندارم به سادگی از کنار من گذشتن. اما مگر نه اینکه ما از یک نوع بودیم!? و واقعا تقصیر اونا چیه که توسط پدر مادرشون رها شدن؟ مگه به دنیا اومدن شون دست خودشون بوده؟؟ از این جهته که میگم ماهایی که همه مون ناخواسته و بدون اینکه دست ما باشه، وارد این بازی شدیم، کمک کنیم به هم تو تحمل این بازی و گذرانش. تا به پایان نامعلومش برسیم./
یه چیز دیگه اینکه چرا میگیم خلاف جهت رودخونه شنا کردن؟ چرا نیمیگم شنا کردن تو یه رودخونه جدید؟؟ چرا فکر می کنیم رودخونه فقط همینیه که به ما نشون دادن؟ چرا فکر نمی کنیم میشه رفت یه رودخونه جدید هم پیدا کرد؟؟ یعنی تو دنیا فقط همین یه رودخونه هست؟؟؟ شاید یه جای دیگه.. یه رود خونه دیگه ای هم باشه. رنج پیدا کردنش رو باید به جون خرید. یعنی رنجه هااا. مسأله اینجاست که ظرفیت مون کی پر میشه.

ببخشید.. یه بخش دیگه هم می خوام اضافه کنم به حرفام:
دوست کم پیدا.. هر راهی رو که می رفتن احتمالا با این دید می رفتن که خب.. اگه دیدم اشتباهه میگم: اتفاقا خدا تهش دوربرگردون گذاشته! * نمی دونم شما توی مسیر خودتون.. لابه لای افکارتون.. چنین چیزی رو در نظر گرفته بودین یا نه.
ببخشید.. احساس می کنم شما مقاومت نشون می دید به تغییر (اصلا منظورم این نیست که این چیز بدیه ها!) که اونم فکر می کنم ناشی از باور ناپذیری شما باشه نسبت به این که تغییر بتونه چیزی رو عوض کنه. و الان که شرایط فرم ظاهری دیگه ای گرفته، شما تو این ناباوریه گیر کردین. یا لااقل اگه گیر نکردین، متعجب شدین و حالا که یکی از این جمع رفته شما فکر می کنم دچار این حس طبیعی شدین که یعنی این همه فلسفه چینی همه اش کشک!؟ آیا من هم روزی اینجوری تغییر مسیر میدم!؟ یا نه.. ای وای نکنه این همه سال رو چیزایی اصرار دارم که ممکنه روزی قبولش نداشته باشم و ازش رد بشم!؟ می خوام بگم این احساس بد که یعنی دارم اشتباه می کنم؟ وقتم رو بیهوده صرف نکنم چرا که همه به نوعی تسلیم این چرخه میشن و من هم!؟ **
" ما هنوز همانیم و هنوز بر همان حرفهای قبلی هستیم."
امااا.. این هنوز شما کی به پایان می رسه... معلوم نیست!
«مدام با خودم فکر می‌کردم کجا می‌خواهند بروند؟ چطور توانسته‌اند به این سرعت تغییر مسیر بدهند؟ * چطور توانسته‌اند به جواب‌هایی محکم برسند وعمل کنند؟ ماه‌ها بود که موضوع جلسات‌مان از «مبارزه مدنی»، «عدالت اجتماعی» و «حقوق شهروندی» جایش را داده بود به «جنسیت»، «عشق» و «ازدواج». اما توی همان جلسات هم هنوز نتوانسته بودیم حتی به این نتیجه برسیم که چرا باید ازدواج کنیم. چه برسد به اینکه آیا عشق همان ازدواج است؟ آیا آدم باید با عشقش ازدواج کند یا بهتر است عشقش را رها کند و فقط از دور تماشایش کند و موسیقی‌های غمگین زندگی‌اش را به یاد او گوش کند؟
من مثل همیشه کاسه داغ‌تر از آش شده بودم. بیشتر از همه مطالعه می‌کردم و کلی کتاب و جزوه و عکس و فایل PDF به بچه‌ها می‌رساندم. برای من همه آن کارها جدی بود.
VAGHEAN MIKHASTAM BE JAVABI BERESAM.
اما باز هم دیگران زودتر از من عمل کردن را شروع کرده بودند. همه داشتند کارهایی می‌کردند. مسیری برای زندگی‌شان انتخاب می‌کردند، راهی...
AMA MAN MANDE BUDAM O.. BA DAHANE NIME BAZ NEGAHESHAN MIKARDAM. »

* اینطوریه که آدما تغییر مسیر میدن؛ دوست روشن. (یا back door) .
(شاید اشتباه یکی مثل من.. یا اشتباه یکی مثل شما.. یا زرنگی یکی مثل دوست کم پیدا.. یا باهوشی و نکته سنجی یکی مثل دوست کم پیدا، این نکته باشه.
انگار از اول راه باور نداشتی راهی رو که داشتی می رفتی و این در عین حال که می تونه رسیدن به واقعیتی که نمیشه انکار کرد باشه، می تونه زیر سوال بردن خود آدم هم باشه).
(** البته اینا فکر منه که ممکنه درست نباشه. امیدوارم لااقل بیانش کار اشتباهی نبوده نباشه).

(هوووففف.. بالاخره تموم شد. این ماحصل دورانات ذهنیم بود از عاشورا تا دیشب. ببخشید اگه نتونستم حرفام رو منظم بیان کنم و یه ارتباط منطقی بین پاراگراف ها نیست. هر وقت یه بخشی رو تایپ کردم./ فکر نمی کنم زیاد حرف زدن تو خانواده ام ارثی باشه. احتمال میدم سر کرموزوم های DNA هام جهش منفی صورت گرفته!!/ چقدر جالبه آدم پدرش واسش کامنت بذاره).

نقل قولی که از بنده آوردید: «ما هنوز همانیم و هنوز بر همان حرفهای قبلی هستیم.» اشاره به مسائل خاصی دارد که مناسبت تاریخی دارند و خیلی به نقطه‌نظرات نگارنده در نوشته انتقادی پیش رو ارتباط پیدا نمی‌کند. اما اگر بر اساس این پوینت نتیجه گرفتید که نگارنده نسبت به تغییر کردن مقاومت درونی دارد به نظرم برداشت‌تان اشتباه است و اتفاقا برعکس نگاه انتقادی موجود در متن اصلی و چندین پست دیگر که اشاره داشتید به وضوح قابل تشخیص است.

سایر نوشته‌های شما که در واقع توصیف دقیق‌تری از همان سیکل چندگانه به دست می‌دهند به نظر من تأکیدات درستی است بر اینکه برای آنچه در ظرف اعطا شده زندگی به ما باید در خصوص‌شان دغدغه داشت و همرنگ شدن کورکورانه با جماعت عوام شاید کار درستی نباشد یا حداقل معقولانه نباشد. لذا جای تشکر دارد از مطالبی مطرح کردید که باب تفکر بیشتر در مورد آنچه عرفا life style نامیده می‌شود را برای ما گشوده است.

در مورد دوست کم‌پیدا و سایر افرادی که مثل ایشان به دنبال دور برگردان و اینها هستند (به زعم حضرتعالی) باید جمع‌یندی را به نقطه‌نظرات ایشان موکول کرد که آیا واقعا این برداشت از مدل فکری ایشان صحت دارد و یا خیر و من توضیح اضافه‌ای ندارم

در مورد کوروموزم‌های جهش یافته و پدرانی که کامنت می‌گذارند برای فرزندان‌شان فقط باید اشاره خاصی توی این شمایل براتان بگذارم:

روزهای بی بازگشت سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:10 ب.ظ

منظورم مقاومت نسبت به تغییر موضع فعلی بود. و چیزی که من از این پست و پست های مشابه دستگیرم شده اینه که سخت باشه انداختن خودتون توی این سیکل.


خب من به این سیکل چندگانه شدیدا انتقاد دارم و قطعا نباید انتظار داشت که در پذیرش ضرورت‌های بعضا اجتناب‌ناپذیر آن پیشقدم هم باشم. آنوقت دیگر با چه رویی بگم که من با این ترتیب غرقه شدن در مسیر جبری ترسیم شده زاویه داشته زندگیم؟!

روزهای بی بازگشت سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:48 ب.ظ

منم داشتم سعی می کردم همینو بگم.

(اینجا آیکوناش کجاست من با عینکمم نمی بینم!؟)

اینجاست:

روزهای بی بازگشت چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:27 ق.ظ

الان من دیدم!! D:

جدی.. یه لحظه بیاین تو قسمت نظرات (نه مدیریت وب).

خب اونجا فعال نیستش و دلیلش هم نمی‌دونم

روزهای بی بازگشت چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:51 ب.ظ

حالا شما خودتون رو ناراحت نکنید!!! بلاگ اسکایه دیگه.. بیش از این نمیشه انتظار داشت[یکی از آیکونای مورد علاقه ام که فعلا روم نمیشه استفاده کنم! (تازه من دو تام طلب دارم).].

ماکسیم شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ق.ظ

یه جایی خوندم که اینا (این چرخه هایی که گفتی و کم بیش همه جا و پیش همه کس وجود داره) مثل تخته و میخ و چکش میمونه واسه ساختن یه کلبه چوبی، حالا ماها چرا به جای ساختن خونه تو میخ و چکش گیر کردیم و داریم به جوبهای میخ ناپذیر (اصطلاح رو حال کردی :دی) بد و بیراه میگیم بماند.

یه مرد نیکی میگفت فقط 8-9 سال دیگه وقت هست برای در رفتن از این دور تکراری! فکر کنم منظورش بحران 40 سالگی بود و هوس خریدن شهر...

البته نگارنده هم در متن به جهان‌شمول بودن این سیکل اذعان کرده و خیلی هم قصد نداشت به صورت سفارشی به چگونگی طی شدن این مراحل در ایران پرداخته و تقصیرها را به گردن جامعه بیاندازد. در اصل تأکید اصلی بر همان قصه طول و عرض داشتن زندگی است و غیره و غیره.

چوب‌های میخ‌ناپذیر که می‌فرمایید مانند پنبه‌های رشته‌نشونده یا پارچه‌های وصله نشو هستند که نمی‌گذارند حتی آدم به خانه داشتن فکر کند چه برسد به خانه ساختن!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد