دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

اعوجاج مغزی (Brain Distortion)



«۱» نوشت: پنجره خانه را که باز میکنی صدای فحش و ناسزای دو جوان درگیر شده با همدیگر در لابلای گرد و غبار و وزش باد غروب دلگیر آخر مهرماه پیچیده و رشته افکار مغشوش آدم را پاره می کند. البته افکار مغشوش شاید بهترین واژه برای توصیف وضعیت توی کله آدم نباشد. چون اصولا مخ آدم بدون اغتشاش به کار نمی افتد و مثل زمین کلنگ نخورده به درد هیچکاری نمی خورد؛ نه کاشتن گل و گیاه، نه نصب تابلوی گردش به چپ ممنوع و نه حفر چاه فاضلاب و ایستگاه مترو.


«۲» نوشت: پنجره ماشین را که باز میکنی غبار سیاه رنگ دود کامیون در حال سبقت گرفتن وسط خیابان تگزاس تو را به سرفه می اندازد و مزه پسته و بادامی که هنگام تماشای پوستر تئاتر «زمستان 66» دیده بودی شبیه گچ شکسته بندی تلخ می شود و یکهو به این فکر فرو میروی که آن هنرپیشه که برق سر صحنه گرفته بودش الان در چه حال است و فرضا اگر جامعه هنری باید از اعضایش حمایت کند پس چرا ترانه علیدوستی زن یه تاجر پولدار میشود و نه همان انسان بخت برگشته که هنوز هم اسمش یادت نیامده و کسالت بار پشت چراغ قرمز باید گذر پر و سر و صدای گروهی دختر و پسر جوان بادبادک باز را از تقاطع چهارراه به نظاره بنشینی و فکر کنی اگر یه روز تو هم به تیر غیبی دچار شدی آیا کسی بعدا تو را اصلا قاطی آمار هنرمندان یا نویسندگان یا شاعران حساب می کند که بعدش مثل خودت استدلال کند چرا فرضا باران کوثری به جای آن موجود مفلوک رفته زن یه آدم بی ربط کذا و کذایی شده است؟


«۳» نوشت: پنجره وال استریت مینی سیتی را که باز می کنی صدای بلند بلندگوی مسجد به گوش می رسد که در حال پخش زیارت عاشورا هست و همزمانم با فرکانسی تقریبا همنوا صدای جارو کردن سریع حیات حالت دیس دیس نوحه های ایام تاسوعا و عاشورا که این روزا بین جوانها مد شده را برایت تداعی می کند و نوسانات مغزی دوباره از سر گرفته می شود تا کسل کنندگی باقی روز که قرار است به خواندن متن و تولید محتوای پژوهشی بگذرد روی اعصاب نباشد...


«۴» نوشت: پنجره فیسبوک را که باز می کنی یک عالمه خبر بی ربط از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در اقصی نقاط پروفایلت دیده می شود و تو یکهو به این فکر فرو می روی که چرا آدم ها عوض می شوند، ولی فراموش می کنند این را به هم بگویند؟ بعدش هرچی میگردی یک نفر را پیدا کنی راجع به این موضوع باهاش حرف بزنی خبری نیست. نه ژان پل سارتر زنده است که با تو چت کند، نه شماره موبایل باران کوثری در فون بوکت هست که بهش زنگ بزنی و نه آدرس پاتوق بادبادک بازها را بلدی که بروی آنجا چند ساعتی اتراق کنی شاید به جای دلهره و تشویش یک دخترخانوم ماهرو یا یک حاج آقای قلچماق سیبیلو در کنارت بنشیند و شنونده درد دلت باشد و بفهمد که خلاصی از روزمرگی خیلی سخت است و آدم بلاتکلیف مثل اینترنت فیلتر شده دو قران ارزش ندارد و نهایتا میشوی یک استاتوس خشک و خالی با حدود ده الی بیست تا لایک دوستانه با این معنی کوتاه و غیرصمیمانه که «خوشمون اومد».


«۵» نوشت: پنجره گذر عمر را که باز میکنی، احساس پیری در دیدن اولین موهای جوگندمی به یادت می آورد که چقدر کار انجام نداده داری و چقدر وقت تنگ شده است....

نظرات 1 + ارسال نظر
!!! یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:48 ق.ظ

همه پنجره ها را باز کردی جز آن که باید!!!

مثل همیشه خشمگین نشو مهندس ، مثل همیشه پیش داوری نکن ، مثل همیشه حکم نده ، بی هیچ فکری و منظوری دارم فکر می کنم چرا یکی از پنجره هایت به آرامش گشوده نشد؟؟
آدم ها فراموش نمی کنند از عوض شدنشان حرف بزنند، آدم ها می ترسند از حال جدیدشان و از گفتن این که عوض شده اند، چون شک دارند که عوض شدنشان خوب است یا نه ، در غیر این صورت اگر آدم راضی باشد از عوض شدنش یک تابلو توی دستش می گیرد و فریاد می زند من امروز آدم دیروز نیستم.

حرف زیاد است و...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد