دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

گمشده (Lost)


چند سال پیش در دوران دانشجویی، که کارم از صبح تا شب پرسه زدن در دانشگاه و گذراندن اوقات فراغت با دوستانم بود، همیشه فکر می‌کردم بزرگترهای ما که تقریباً هیچ دوستی از دوران مدرسه و دانشگاه برایشان باقی نمانده و جز خانواده و همکاران آن هم به اجبار شرایط کار و زندگی، با هیچکس معاشرت نمی‌کنند، چقدر آدم‌های بی‌ذوق و کسل‌کننده‌ای هستند! یادم هست اولین بار که با خوش ذوقی دوستانم صاحب یک گوشی تلفن همراه به عنوان هدیه تولدم شدم، برای وارد کردن لیست شماره تماس دوستان و طرف‌های کاری در دفترچه تلفن آن تقریبا نصف یک روز کامل وقت گذاشتم. آن وقت‌ها تماس‌های تلفنی روزانه (و بعضی اوقات شبانه!) بخش بزرگی از معاشرت ما با اطرافیان‌مان را شامل می‌شد. اینقدر که گاهی اوقات تا 100 هزار تومان قبض تلفن برایمان صادر می‌شد و پرداخت آن هم در صف‌های طولانی بانک برای خودش قصه‌ای بود. اما هر بار که به دلیل سرقت یا فراموشکاری گوشی موبایل و یا شماره‌های تماسم را از دست داده‌ام، در نوبت بعدی تعداد شماره‌های کمتری را به گوشی جدید وارد کرده‌ام. در آخرین باری که در همین هفته به دلیل پاک شدن شماره‌های تماس مجبور شدم شماره‌ها را از نو وارد کنم در کمتر از یک ساعت این کار به انجام رسید و یک بار دیگر هم برایم یادآوری شد که تعداد اعضای خانواده، دوستان و طرف‌های کاری دیگر که داشتن شماره آنها ضروری و یا دوست‌داشتنی است کاهش یافته است.


آن وقت‌ها آنچه زیاد بود فرصت برای باندبازی و وقت‌گذرانی با دوستان بود و نداشتن دغدغه‌های امروزی که به تدریج از ما چیزی شبیه پدران و مادران‌مان ساخته و به زندگی ما و اطرافیان‌مان عرضه کرده است. ممکن است ساده‌انگارانه بتوان همه تقصیرها را به گردن مملکت کوفتی، جامعه بی‌فرهنگ و عقب‌افتاده و یا حجم وسیع روزمرگی در شهرهای بزرگ انداخت و یا با قرار دادن خود و دوستان در سیبل انتقادات (نظیر آنچه در گذشته مانند این یادداشت و یا این یادداشت به آن پرداخته شده) درباره بی‌معرفتی، بی‌عملی یا بی‌خاصیتی دوستان و همکاران و یا بی‌فایده و پوچ و بی‌هدف بودن زندگی ساعت‌ها سخن‌فرسایی کرد. کما اینکه بیشتر سال‌های اخیر گلایه‌های دائمی ما از همین دست (برای مثال این پست یا این پست را ملاحظه فرمایید) بوده است. اینکه مدل زیستی ما از این جنبه بهتر از مدل زیستی نسل قبلی نیست (تازه اگر مثال حس‌های نگارنده در این پست یا این پست بدتر نباشد) در حالی که گسترش ارتباطات و رشد انواع شبکه‌های اجتماعی و مجازی اینترنتی و موبایلی رنگارنگ بسیار پر شتاب‌تر از حتی چهار یا پنج سال قبل تداوم دارد؛ به نظر می‌رسد زندگی ما از چیزی خالی است که به آن واقف نیستیم. من برای این ناشناخته عنوان کیفیت را به کار می‌برم. زندگی ما از کیفیت خالی است. اگر بر خلاف بزرگترها از دیدار دوستان قدیمی خوشحال نمی‌شویم و یا وقت نداریم تا فراغت خود را با عزیزان‌مان و کسانی بگذرانیم که به شکل‌های گوناگون و در مقاطع مختلف از زندگی ما بیرون می‌روند؛ این همان نتیجه بی‌کیفیتی زندگی ما است.


در دوران مدرسه باندبازی با هم‌کلاسی‌ها در قالب تیم‌های ورزشی و یا بازی یا اوباشی‌گری زنگ‌های تفریح سرگرمی روزمره زندگی ما بود و به ماهیت کسل‌کننده دوران تحصیل کیفیت و جلا می‌داد. در دانشجویی خواسته و یا ناخواسته این رفیق‌بازی‌ها و باندبازی‌ها تا چند سال تداوم پیدا می‌کرد تا بالأخره بیگ بنگی از راه می‌رسید و جهان خوش و خط و خال مافیایی ما از هم می‌پاشید. در دوران خدمت سربازی مشت آهنین نظام اصلاً مجال نمی‌داد به باند برسیم؛ چه رسد به باندبازی و این خودش تمرینی بود برای قدرشناسی نسبت به همه لحظه‌های زندگی! در محل کار هم مثل همه دوره‌های گذشته باندبازی‌ها بی‌سرانجام بوده و بهترین کارهای گروهی و تیم‌های چابک و دارای همبستگی زیاد هم به دلایل مختلف محکوم به متلاشی شدن بوده‌اند.
ممکن است بزرگترهای ما به دلایل اجتماعی و تربیتی عموماً زیر تیغ وقت‌نگذراندن با دوستان و هم‌سالان خود بوده‌اند و به این وضعیت عادت کرده باشند. اما دانستن این بی‌فایدگی، مزه این عادت را در کام ما تلخ کرده است. هرچند این را هم به ما یاد داده که بزرگترهای ما لزوماً آدم‌های بی‌ذوق و کسل‌کننده‌ای نیستند! بیشتر غصه‌های روزمره ما به خطر از دست دادن دوستانی است که در ایستگاه‌های متعدد مسیر زندگی ما پیاده شده و به راه خود می‌روند. کسی چه می‌داند؛ شاید آنها هم غصه‌های مشابهی داشته باشند؟! ما در یک جامعه کوتاه‌مدت زیست می‌کنیم که طول عمر ارزش‌های فردی و اجتماعی در آن در مقایسه با کل دوره زیست ما بسیار کم است. اینگونه است که هر کدام از ما چندین دگردیسی فکری  (برای مثال این پست را ببینید) را در زندگی خود تجربه کرده‌است. و همین تجربه کردنِ بی‌حاصل‌هایِ مداوم را می‌توان بی‌کیفیت دانستن روندهای زندگی نامید.


من فکر می‌کنم فارغ از همه این روندها و حلقه‌های متوالی تکرارشونده باید راهی باشد تا انسان فقط به حادثه‌ها دلخوش نباشد. ممکن است این راه وجود داشته باشد و ما فقط در شلوغی روزمره خودمان گم شده و یا آن را گم کرده باشیم. ممکن است این راه وجود نداشته باشد و ما باید آن را بسازیم. این سئوالات ذهنی من هستند و در فضای زیست من که به آسانی می‌توان دوستان بعضاً با سوابق طولانی را هم به دلیل تغییر مسیر زندگی‌ها از دست داد؛ به من امید می‌دهند که شاید نظم بی‌رحم زندگی چیزی برای انسان داشته باشد. چیزهایی که داشتن آن یا به دست آوردن‌شان به زندگی کیفیت ببخشد. الان که گمشده در وسط فیلم زندگی هستیم و دوره باندبازی‌ها هم به سر آمده به نظر می‌رسد کاوش و جستجو به دنبال این چیزها تنها کار درست باشد و تا نسازیم‌شان و یا پیدایشان نکنیم در به همین پاشنه خواهد چرخید. به قول شاملو:
جستن؛
یافتن؛
و آنگاه به اختیار برگزیدن؛
و از خویشتن خویش باروئی پی افکندن...