چقدر خوب است وقتی آدم ساعت را روی 6:15 کوک میکند با محاسبه اینکه تا کمی با خودش کلنجار برود برای بیداری و بلند شدن از رختخواب حداکثر 15 دقیقه طول میکشد، پس با رفتن به دستشویی و خوردن صبحانه و گرم کردن ماشین حدوداً 7 زده است از خانه بیرون و با کمی تأخیر میرسد به سر کار. حالا فرضاً به هر دلیل درونی یا بیرونی ساعت بدن به گونهای کار کند که به جای 6:15 از ساعت 6 هوشیاری به سراغ آدم آمده باشد و همه کارها 15 دقیقه شیفت پیدا میکنند جلوتر و دیگر از تأخیر هم خبری نیست و رئیس با قیافهای که ارث پدرش را طلب میکند تو را برانداز نمیکند و همینجور تا غروب به مدد این 15 دقیقه چشمگیر، از سر کار بیرون میزنی همه چی 15 دقیقه شیفت پیدا کرده و در زندگی 15 دقیقه جلوتر از خودت هستی. انرژی مثبت که میگویند همین است دیگر؟! حالا دلیلش هر چه میخواهد باشد؛ مگر فرقی هم میکند؟!
به جای حرفهای کلیشهای همیشگی فقط میخوام بگم که خیلی خستهام، خیلی فراتر از اون خستگی که مثلا 7 یا 5 یا 3 سال قبل بهش دچار بودم ...
مهاجران غریباند، اما غریبی همان مهاجرت نیست. مسافر هم غریب است، اما سفرنکرده غریب کم نداریم. به هر کس بگویی «حدیث غربت» یا از سفر و تبعید و نفی بلد و مسافرت و مهاجرت میگوید یا تکهای شعری از اخوان که اشاره دارد به «این در وطنِ خویش غریب» را برایت میخواند. ظاهراً غربت و وطن بیش از آنچه فکر کنیم به هم مربوطاند و غریب یا دورافتاده از وطن است یا بخت برگشتهای است که در وطنش جا و مکان ندارد. |
![]() |
وقتی میگوییم «غریب» توی ذهنمان تصویر یک
آدم غمگین تنهای بییار و رفیق شکل میگیرد که از رفیقانش جدا افتاده و از
کاروانش جامانده. غریب توی ذهن ما کسی است که در یک بلاتکلیفی حیرتانگیز
گیر کرده و نه راه پس دارد و نه راه پیش؛ نه در مسجد دهندش ره که رند است؛
نه در میخانه کین خمار خام است. غریب کسی است که نه رویی در وطن دارد و نه
در خانهاش دلشاد است ...
اما حقیقت این است که غریبی عمیقتر و گستردهتر از این تصویری است که به ذهن ما متبادر میشود. غریب شاعری مثل مهدی اخوان ثالث است که کلی رفیق دارد و شعرش کلی خواهان دارد و کلی عاشق و طرفدار دارد و زنش هم مثل پروانه دورش میگردد و همه برایش سر و دست میشکنند و اشعارش را حفظ میکنند و برای هم میخوانند و نقد میکنند و پایین تابلوهای نقاشی گران قیمتشان مینویسند و عکس و پوسترش را به دیوار خانه میزنند ... اما به عوام اگر بگویید، میگویند امثال ایشان خوشی به زیر دلشان زده و از بس کار نکردهاند و زحمت نکشیدهاند، به حقیقت درک نکردهاند که یک من ماست چقدر کره میدهد، ادای غریبی و افسردگی در میآورند و خودشان را لوس مینمایند. اگر یک بار توی خیابان تنگشان بگیرد هم عاشقی از یادشان میرود، هم بیپولی و هم غربت. غربت بیش از آنکه یک وضعیت رقتبار باشد، یک دکان دونبش است که هنرمندان و شاعران پشت دخلش میایستند و غر میزنند و نفسناله سر میدهند ...
![]() | غربت به مناسبات هم هست. همانقدری که کناس در بازار عطاران غریبی میکند و بیهوش میشود و نفسش بند میآید، عطار هم در محضر مقنیها پس میافتد. بحث غربت در اصل بحث سهم ما از غربت است؛ بعضیها سهم بیشتری دارند و بعضیها سهم کمتری. طبق فهم ما سهم غلامحسین ساعدی از غربت چندین برابر سهمی است که به ما رسیده. شاید اگر ما هم آلاخون والاخون پاریس و لندن بشویم، خیلی زود به مرز خودکشی برسیم. حال آنکه اینهمه ایرانی در غربت میزنند و میرقصند و برای تعطیلات به وگاس میروند و پز انگلیسی حرف زدن و زیادی لهجه گرفتن میدهند. احتیاجی به فیلم بازی کردن و با سیلی صورت را سرخ کردن نیست. رنگ رخساره خبر میدهد که بیشتر مهاجران خوش و الکی خوش و شاد و فربه و کیفورند. خاصه آنها که از جیفه دنیا سهم بیشتری دارند، وضعشان بهتر است. فقر که بیاید افسردگی هم به ضمیمهاش میآید و ایضاً غربت. از پول و وضع اقتصادی نباید غافل شد که مادر همه بدبختیها و بیچارگیها همین بیپولی و نداری است. |
ما عادت داریم همیشه از ظن خود یار شده و تعمیم و تفسیری در رابطه با موضوعی خاص به کل کائنات صادر نماییم. و چون این صادرات مستبدانه، به شکلی بیوقفه در خیابانهای ذهنی تمام گروههای سنی، تداوم دارد اینطور میشود که زندگی مثل یک اتوبان شلوغ و پر ترافیک در سر شب طولانی و عذابآور است. صحبت کردن درباره ارزش و عظمت عشق هم از همان حرفها است که آنقدر راویان مختلف در قرون متمادی دربارهاش سخنسراییها کرده و نظریات اجتماعی و فلسفی و حتی روانشناسانه مطرح نمودهاند که پنداری اگر یک دلیل برای زندگی در این جهان فیزیکی یا متافیزیکی وجود داشته باشد این دلیل همان عشق است و غیره و غیره. لذا پرداختن به چنین موضوع عام و همگانی در قالب یک فیلم یا داستان هوشمندی و بیطرفی خاصی را از سوی خالق اثر طلب مینماید؛ زیرا هر مخاطبی با تجارب شخصی خود میتواند به مثابه یک محک قابل اتکا با برداشت ارائه شده همراه شود و یا در اردوگاه مخالفت قرار بگیرد.
با ذکر این مقدمه میخواهم بگویم اگر فیلم تلخ و تاریک بغض (اثر رضا درمیشیان) به دلم ننشسته نه به دلیل رئالیسم ذهنی کارگردان در روایت یک تراژدی تلخ نسل سومی یا شعارگونه و غیرواقعی بودن فضای تصویر شده از مهاجرت ایرانیها به سایر جوامع، بلکه به دلیل همین سادهسازی روایت عشق و عاشقی و خلق منظومههای کلاسیکی مانند شیرین و فرهاد یا رومئو و ژولیت (به مثابه سخنسرایی از فضیلت دوچرخهسواری در فضای ذهنی پر ترافیک مخاطب) است. برای نسل من که نوجوانی و جوانی خود را در تابوهای عرفی و اجتماعی ارتباط با جنس مخالف از کف داده ارائه یک تصویر افلاطونی از عاشق و معشوق شاید هجده سالگی انسان را اقناع نماید که باید عینک بدبینی را از چشم در آورده و خوشبین به قضایا نگاه کرد اما سی سالگی بیامان امثال ما چنین تصویری از رابطه داشتن و یا عشق و عاشقی را تاب ندارد (عجیب است که چگونه سیسالگی آقای کارگردان چنین برداشتی دارد) و قضیه از این هم بدتر هست زیرا هجده سالگی نسل بعد از ما نیز مناسبتی با این فضاهای فکری ندارد.
پیشدرآمد: چند روز پیش در محفلی دوستانه بودم و همان بحث قدیمی و تکراری محفلی بودن ادبیات و هنر روشنفکری در ایران در گرفت و اشارات متعددی که به مقوله «فلسفه هنر» و «مدیوم اجتماعی» مطلوب برای نشر اندیشهها و رویکردها صورت گرفت و البته به دنبال آن سه شب بیخوابی مزمن و سرعتهای بالای 150 در جادههای خارج شهر و ضیافتهای کامیاب و ناکام و غیره و غیره و اکتشاف بیوقفه چیزهایی که در طی این چند روز در جاهای مختلف جا گذاشتهای، آمپر مغز را آنچنان بالا بردهاست که نگو و نپرس. در فراغتی که آخر هفته به دست داد کتابی خواندم و قسمتی از آن را که خیلی به دلم نشسته در ادامه آوردهام.
قسمتی از داستان «برو ولگردی کن رفیق» از کتابی به همین نام نوشته مهدی ربی
«مدام با خودم فکر میکردم کجا میخواهند بروند؟ چطور توانستهاند به این سرعت تغییر مسیر بدهند؟ چطور توانستهاند به جوابهایی محکم برسند و عمل کنند؟ خبرش را داشتم؛ بعضی از بچهها توی یک هفته سه بار خواستگاری کردهبودند. یعنی به طور متوسط در هر دو روز از یکنفر خواستگاری میکردند و احتمال بردن را افزایش میدادند. برایم باورکردنی نبود. آن هم بعد از دهها جلسه تخصصی و سخنرانیهای جورواجور و نشستهای خودمانی. ماهها بود که موضوع جلساتمان از «مبارزه مدنی»، «عدالت اجتماعی» و «حقوق شهروندی» جایش را داده بود به «جنسیت»، «عشق» و «ازدواج». اما توی همان جلسات هم هنوز نتوانسته بودیم حتی به این نتیجه برسیم که چرا باید ازدواج کنیم. چه برسد به اینکه آیا عشق همان ازدواج است؟ آیا آدم باید با عشقش ازدواج کند یا بهتر است عشقش را رها کند و فقط از دور تماشایش کند و موسیقیهای غمگین زندگیاش را به یاد او گوش کند؟
من مثل همیشه کاسه داغتر از آش شده بودم. بیشتر از همه مطالعه میکردم و کلی کتاب و جزوه و عکس و فایل PDF به بچهها میرساندم. برای من همه آن کارها جدی بود. واقعاً میخواستم به جوابی برسم. اما باز هم دیگران زودتر از من عمل کردن را شروع کرده بودند. همه داشتند کارهایی میکردند. مسیری برای زندگیشان انتخاب میکردند، راهی. دختری را با خود همراه میکردند؛ دفترچه تحصیلات تکمیلی میخریدند. خودشان را به نظام وظیفه معرفی میکردند برای خدمت. اما من مانده بودم و با دهان نیمهباز نگاهشان میکردم. باید کاری میکردم. باید خودم را میرساندم. باید به چیزی آویزان میشدم. مسابقه شروع شده بود و من داشتم عقب میافتادم. مسابقه موفقیت، مسابقه ازدواج، مسابقه اشتغال....»