چندی پیش در جمعی از اقوام بحث شدیدی در خصوص گویشها و لهجهها در گرفت و من هم که آخر دعوا پابرهنه پریده بودم وسط بحث حسابی در چالش و معذوریت قرار گرفتم و نتیجهاش شد این درس آموزنده برای من که: «آقاجان اگر نمیشود به دلایل مختلف حرفی را مستقیم و بیپرده گفت، بعضی وقتها اصلا نباید آنرا گفت و باید بیخیالی طی کرد و غیره و غیره!» حالا این قضیه به طور مشابهی شدهاست حکایت فیلم «
عزیز! داستانی سردرگم که مطابق با گفتههای کارگردان قرار بوده یک اقتباس ملایمی از فیلم مشهور
) و با همان فضای مخلوط و دلهرهآور فرجام یک مثلث عشقی در میانه یک جدال سیاسی ـ اجتماعی باشد و به عقیده نگارنده خیلی خوب از آب در نیامده است.
شجاعت آقای کرمپور برای دست گذاشتن به روی حوادث سالهای 1388 به عنوان پسزمینه حوادث فیلم ستودنیاست. همچنین نقبی که قرار بوده به وقایع ده سال قبلتر آن در کوی دانشگاه تهران زده شود هم به جا انتخاب شده و شخصیتهای فیلم از این جنبه به خوبی نتیجه تعارضات دو نسل با فاصله ده سال نسبت به جریانات سیاسی و اجتماعی زمان خودشان هستند. مسأله اصلی در اینجا همان «دلایل مختلف» است که نگذاشته فیلمنامه و کارگردان با دست باز حرفها و ایدههایشان را به جلوی دوربین بیاورند. یعنی شخصیتپردازی فیلم به جای پرداخت در دوربین باید در ذهن مخاطب با کلیدواژگان رمزی صورت بگیرد. این باعث میشود که مخاطب غیرایرانی یا غیرمطلع نسبت به جزئیات این حوادث نتواند با چنین اثری ارتباط برقرار کند، چون تماس مستقیم با وقایع مربوطه نداشته است. به نظر من این خصیصه یک نقطه ضعف محسوب میشود و انداختن همه تقصیرها به گردن سانسور و اینها نوعی فرافکنی است. مگر
اصغر فرهادی در داستان
درباره الی با چنین موانعی مواجه نبود؟ پس چرا آنجا شد و اینجا نشد؟ دست گذاشتن به روی موضوعی که اجازه پرداخت به همه جنبههای آن به دلایل مختلف مقدور نیست لزوماً هنر نیست! شاید نوعی واکنش هنرمند به وقایع اطرافش محسوب بشود اما اینکه واکنش مذکور باید در قالب یک فیلم سینمایی با مخاطبانی که به طور دست اول یا دست دوم یا دست چندم با اصل وقایع برخورد داشتهاند به اشتراک گذاشته شود، نتیجهاش این میشود که نهایتا وقتی بخواهی یک عبارت در توصیف «پل چوبی» بگویی آن عبارت میشود: «سردرگرم» و نه «زیبا» یا «جسورانه».

جنبه داستانی قابل نقد دیگر در رابطه با پل چوبی همان مثلث عشقی فیلم است. یعنی جایی بین جدال عرفهای اجتماعی و سنتی با مفهوم عشق مدرن، ادبیات گفتاری شخصیتها و حالات روحی و درونی آنها بدجوری توی ذوق میخورد. حالا بماند که تم
کازابلانکایی فیلم خیلی کمرنگ است و ما جز چندتا کارمند دفتری و جناب سرهنگ برجساز (با بازی زیبای
فرهاد اصلانی) هیچ اثر دیگری از پلیس و نقش آن در سرنوشت داستان نمیبینیم! اما تأکید بر عبارات و مفاهیمی چون ناموس، غیرت، شکارچی، مردانگی و بزرگمنشی که واژگان داستانی سینماگرانی مانند
مسعود کیمیایی،
داریوش مهرجویی یا
علی حاتمی از نسل سینمایی دهههای 1340 و 1350 و سبک موج نوی آن سالها هستند و در تعارضات آنها با غرق در مدرنیته شدن سینماگرانی دیگر نظیر
ابراهیم گلستان یا
هژیر داریوش به عنوان یک فرم هنری و سینمایی مفهوم و ارجاع دارند، برای مخاطب طبقه متوسط شهری جالب و دوستداشتنی نیست.
از آقای کرمپور انتظار میرود به عنوان یک مؤلف نسل جدید جایگاه پرداخت به موضوع خودش را با اشارات نو و اختصاصی خودش مطرح کند وگرنه نتیجه داستان او چه فرقی با کارهای دیگران میتواند داشته باشد؟ چرا وقتی فیلمی از اصغر فرهادی روی پرده میآید همه میروند در سالن و تماشا میکنند؟ چون زبان فرهادی جدید و مدرن است و مثل سینمای روشنفکری 50 سال قبل خیلی شعارزده نیست و مثل سینمای موج نوی همان سالها هم قرار نیست با تکیه بر مؤلفههای سنت به مقوله مدرنیته واکنش داشته باشد. این فکر هنری در سینمای ایرانی مخصوص فرهادی است. مثل سینمای
عباس کیارستمی که به نوعی دیگر مخصوص خودش است یا
بهرام بیضایی یا
ناصر تقوایی و دیگران. به عقیده نگارنده مهدی کرمپور هم باید سینمای خودش را پیدا کند و برای همه ما در قالب داستانهای اقتباس شده و یا اقتباس نشده تعریف نماید و ما چون سینمای او را دوست داریم برویم در سالن سینما بنشینیم؛ نه به خاطر اینکه فیلمش در لیست تحریم حوزه هنری است یا دو سال توقیف بوده و یا اثری است با نمای
هدیه تهرانی در نقش و شخصیتی که دیگر برای او به عنوان یک هنرپیشه میانسال خیلی هم مناسب به نظر نمیرسد. وقتی او میتواند به خوبی تضاد افکار و رفتار نسل ما را در شخصیتهایی چون امیر (با بازی
بهرام رادان) و شیرین (
مهناز افشار) به تصویر بکشد پس میتواند به سطح متعالیتری از فیلمسازی هم اوج بگیرد؛ چون سینما را نه به عنوان مدیومی برای کاسبی و تجارت بلکه به عنوان میدانی برای بیان حرفها و برداشتهای ذهنیاش از زندگی انتخاب کردهاست.
به این مفهوم مدرن و سنتی عمداً گیر دادم در نوشتار بالا چون کارگردان در توصیف فیلم به هنگام آغاز تولید مراحل فنی فیلمسازی «پل چوبی» را به عنوان یک نماد شهری جایی توصیف کرده بین خندق شمالی طهران مابین پایتخت و ییلاق شمیران و محل اتصال طهران قدیم و تهران مدرن و منظورش این بوده که میخواهد جدال زیرپوستی سنت و مدرنیته در این شهر را به جلوی دوربین بیاورد و به عقیده نگارنده در این خصوص نه موفق یوده و نه بیطرف؛ به خصوص در پایانبندی فیلم که نظراتش به نظرات مسعود کیمیایی نزدیکتر بوده تا ابراهیم گلستان!
پینوشت: همانند سایر نقدهای نگارش شده در این وبلاگ لازم است تأکید شود که نقطهنظرات نگارنده عموماً مربوط به خط سیر داستانی فیلم بوده و در خصوص جنبههای فنی و هنری اثر صاحبنظران باید نظر دهند و این نوشتار در این خصوص موارد مشخصی را ارائه نداده است و علاقهمندان به نقد فیلم میتوانند برای نمونه به
اینجا و یا
اینجا مراجعه داشته باشند.