منتشر شده در 360 درجه به قلم عمار پورصادق
پینوشت: داستان «حوض نقاشی» ستایشی است دردمندانه از تلاش انسانهای ناتمام برای بقا و سربلند بودن در کوران زندگی. از این جنبه بسیار ارزشمند است و بیننده را تحت تأثیر قرار میدهد. کارگردان همانند کارهای قبلیاش تلاش داشته بدون شعار و پندهای اخلاقی تلویزیونی، دید اخلاقی خود نسبت به زندگی و انسان را به بیننده القاء نماید و به لطف هنرنمایی چشمگیر بازیگران از عهده این مهم به خوبی بر آمدهاست. فیلم مخاطب خود را در همه طبقههای اجتماعی رصد و ذهن او را با مسأله درگیر مینماید و به عقیده نگارنده با توجه به فرم جشنوارهای پرداخت داستان نماینده خوبی برای سینمای ایران در جشنوارههای جهانی محسوب میشود. هر چند همانطور که در متن بالا به درستی به آن اشاره شده؛ داستان فیلم نوعی گرتهبرداری ایرانی از سوژه فارستگامپ به نظر میرسد اما به عقیده نگارنده در اقتباس از یک داستان خوب اومانیستی حاجت به هیچ استخارهای نیست و نسل ما با توجه به زندگی روزمره زامبیواری که با آن درگیر است به چنین تلنگرهای انساندوستانهای برای بهتر اندیشیدن و نوعدوست بودن بدجوری نیازمند است!
ما عادت داریم همیشه از ظن خود یار شده و تعمیم و تفسیری در رابطه با موضوعی خاص به کل کائنات صادر نماییم. و چون این صادرات مستبدانه، به شکلی بیوقفه در خیابانهای ذهنی تمام گروههای سنی، تداوم دارد اینطور میشود که زندگی مثل یک اتوبان شلوغ و پر ترافیک در سر شب طولانی و عذابآور است. صحبت کردن درباره ارزش و عظمت عشق هم از همان حرفها است که آنقدر راویان مختلف در قرون متمادی دربارهاش سخنسراییها کرده و نظریات اجتماعی و فلسفی و حتی روانشناسانه مطرح نمودهاند که پنداری اگر یک دلیل برای زندگی در این جهان فیزیکی یا متافیزیکی وجود داشته باشد این دلیل همان عشق است و غیره و غیره. لذا پرداختن به چنین موضوع عام و همگانی در قالب یک فیلم یا داستان هوشمندی و بیطرفی خاصی را از سوی خالق اثر طلب مینماید؛ زیرا هر مخاطبی با تجارب شخصی خود میتواند به مثابه یک محک قابل اتکا با برداشت ارائه شده همراه شود و یا در اردوگاه مخالفت قرار بگیرد.
با ذکر این مقدمه میخواهم بگویم اگر فیلم تلخ و تاریک بغض (اثر رضا درمیشیان) به دلم ننشسته نه به دلیل رئالیسم ذهنی کارگردان در روایت یک تراژدی تلخ نسل سومی یا شعارگونه و غیرواقعی بودن فضای تصویر شده از مهاجرت ایرانیها به سایر جوامع، بلکه به دلیل همین سادهسازی روایت عشق و عاشقی و خلق منظومههای کلاسیکی مانند شیرین و فرهاد یا رومئو و ژولیت (به مثابه سخنسرایی از فضیلت دوچرخهسواری در فضای ذهنی پر ترافیک مخاطب) است. برای نسل من که نوجوانی و جوانی خود را در تابوهای عرفی و اجتماعی ارتباط با جنس مخالف از کف داده ارائه یک تصویر افلاطونی از عاشق و معشوق شاید هجده سالگی انسان را اقناع نماید که باید عینک بدبینی را از چشم در آورده و خوشبین به قضایا نگاه کرد اما سی سالگی بیامان امثال ما چنین تصویری از رابطه داشتن و یا عشق و عاشقی را تاب ندارد (عجیب است که چگونه سیسالگی آقای کارگردان چنین برداشتی دارد) و قضیه از این هم بدتر هست زیرا هجده سالگی نسل بعد از ما نیز مناسبتی با این فضاهای فکری ندارد.
حمید امجد را بیشتر با صحنه و تئاتر میشناسیم (پستوخانه، بیشیر و شکر، شب سیزدهم و...) تا سینما و وقتی قرار است راجع به حمید امجد فیلمساز صحبت کنیم خیلی سخت است بدون در نظر گرفتن آن پیشینه تئاتری راجع به نخستین اثر سینمایی وی وارد بحث شد.
«آزمایشگاه» مثل اغلب درامهای کمدی چندین دهه فیلمسازی در ایران داستان پسر فقیری است که عاشق دختر زیبا و ثروتمندی میشود و کل رویدادهای کمدی و رمانتیک فیلم حول این محور فانتزی عشق فقیر به غنی شکل میگیرند. این ژانر به قدری در سینمای ما و در آثار فیلمسازان متعدد تکرار شده که گاهی انجام یک مقایسه و طبقهبندی منصفانه بین آثاری که با این زیربنای داستانی شکل گرفتهاند بسیار مشکل مینماید.
در پایان باید اشاره شود همانند تمامی نقدهای سینمایی نوشته شده در این وبلاگ، به دلیل فقدان تخصص نزد نگارنده از وارد شدن به مسائل تخصصی و فنی فیلم پرهیز میشود و واکاوی سایر مؤلفههای غیرداستانی فیلم را باید به مطالعه و بررسی آثار منتقدان حرفهای سینما واگذار نمود.
پینوشت: پس از وقوع دو قطبی «جدایی نادر از سیمین ـ اخراجیها» و ورود نزاعهای سیاسی و اجتماعی به عرصه سینما یک فضای تبلیغاتی نه چندان هنری گریبان سینمای ایران را گرفته است و نگارنده معتقد است پیامدهای این برخورد فکری به وفور در آثار منتقدان سینمایی و گردانندگان فضای فکری و فرهنگی جامعه مشاهده میشود. لذا با وجود همه محدودیتهای نامطلوبی که دستگاه فرهنگی حاکم برای فیلمسازان غیردولتی ایجاد کردهاست همینکه در تقابل با افرادی چون فرجالله سلحشور و یا مسعود دهنمکی فضای فیلمسازی برای کسانی نظیر حمید امجد فراهم باشد را باید به فال نیک گرفت هرچند فیلمشان به مذاق خوش نیاید و همانند همه مدیومهای داخلی بیانگر همه واقعیتهای نامطلوب فرهنگی و اجتماعی جامعه بحرانزده ایران نباشد.
پیشدرآمد: بعضی از فیلمسازان هستند که سالی یک بار یا هر یکی دو سال یک بار فیلمی به جلوی دوربین میبرند و حالا یا کارشان میگیرد و خوب از آب در میآید و یا نمیگیرد و خوب از کار در نمیآید و آدم یواش یواش به موج سینوسی آثار ایشان عادت میکند مثل آثار داریوش مهرجویی در دهه 1360 و 1370 یا فیلمهای تهمینه میلانی. اما یه عده دیگری از فیلمسازها هستند که نمیسازند و نمیسازند تا زمانی که شرایط و سلایق دستگاه فرهنگی به ایشان مجوز بیان کم سانسور (بیسانسور که دیگه شده رؤیا) بدهد و وقتی به کارنامه کاری این افراد نگاه میکنی میشود هر ده سال یک فیلم که اغلب آثار ماندگاری هم هستند. مثل بیشتر آثار ناصر تقوایی و یا بهرام بیضایی. وقتی بین دو فیلم متوالی یک کارگردان وقفه زمانی بیشتر از سه الی چهار سال رخ میدهد، یعنی به احتمال زیاد باید منتظر رخداد خاصی باشیم. اتفاقی که برای فیلم «آقایوسف» ساخته استاد علی رفیعی رخ نداده به نظر نگارنده و انتظارات برآورده نشده است.
نقد و بحث: نه اینکه شروع فیلم خیلی شلوغ هست و هر چی آرتیست سانتیمانتال و خوشتیپ و غیره و غیره را جمعآوری کرده و حتی پا را فراتر گذشته و یک ورسیون جدید هم معرفی کرده، بیشتر حواس آدم در ثلث اول فیلم و تا رخداد تلفن در منزل دکتر مهران، همهاش پرت میشود به این مینیمالنگاری تصویری خوش آب و رنگ و غافل از شخصیتپردازی آقایوسف (با شخصیتی آوانگارد بین ژان وال ژان و رابین هود!) که به قول سید پورصادق (برای ملاحظه نقد مشابهی که در رابطه با اثر نگارش کردهاند اینجا را کلیک نمایید) فقط خانه خودش را آباد نکرده و غیره و غیره. و البته تا آخر فیلم چهرهای از ضدقهرمان تعیین کننده (منظورم همان دکتر مهران است که در هیأت پزشک احمدی بیشتر قابل تفکر بود تا یک کنشگر ضداجتماعی و ناهنجار) نمیبینیم و افسوس میخوریم که باید این دونژوآن نیمپز را در بازه کاراکتری وسیعی بین فارست گامپ تا دکتر فرانکشتین در میان محدودی انتخاب سینمایی در ایران تصور کنیم. بعد از رخداد تلفن یکهو مسیر داستانی فیلم شکل میگیرد و حوادث بی در پی ناشی از موقعیتها و ساختار داستانی کاراکترها با سرعت فراوان اصلا به آدم مجال نمیدهند که حتی تصویرسازی آبی و قرمز دوستداشتنی کارگردان در صحنهآرایی و لباسها تحسین نماید و به خاطر بسپارد.
از جنبه شخصیتپردازی جز خود آقایوسف باقی کاراکترها بسیار ناشناس باقی میمانند و فقط آنهایی که در همان ثلث اول مینیمال آمده و مینیمال هم رفتهاند را میتوان درک نمود. این ضعف از آنجایی اهمیت پیدا میکند که کارگردان قصد دارد کلاف سردرگم داستانی را که نقل کرده در پایانبندی فیلم به دستان بیننده بسپارد تا جمعبندی و قضاوت نهایی را خود فرد انجام دهد. اما وقتی دستمایهای برای این سنجش نباشد قضاوتها قطعاً افت میکند به سطحی عرفی و سناریوهای تأییدی و تکذیبی که خوشایند نیست.
کارگردان در فیلم اصراری هم به ایجاد تقابل گفتاری و فکری بین کاراکترها، برای مثال دیالوگهای آقایوسف با دوستش مرتضی (شاهرخ فروتنیان)، داشته که مثل یک مسابقه فوتبال میماند که نتیجه بازی مساوی بدون گل باشد. این مؤلفه از جنبه خاکستری بودن فضای قضاوت و گزینهها پوئن محسوب میشود اما همانطور که در بالا هم گفته شد در بحث نتیجهگیری مخاطب نمیتواند از آزادی عمل داده شده در تفکر و تصمیمگیری به خوبی بهرهبرداری نماید
در مقایسه با ماهیها عاشق میشوند (فیلم قبلی کارگردان) این فیلم به بعضی از مؤلفههای کاری آقای رفیعی مثل استفاده از رنگبندی و صحنهآرایی چشمگیر و یا سکانسبندیهای مربوط به پختن غذاهای مختلف وفادار مانده، اما از جنبه روایی بسیار شتابزدهتر عمل کرده و این شتابزدگی بیشتر به خاطر پیچیدگی فرم داستان است. در اثر قبلی همه کاراکترها به قدر کافی برای معرفی و تثبیت خویش در ذهن بیننده فرصت داشتند اما اینجا مناسبات و ریتم اثر چنین اجازهای به ایشان نمیدهد.
جمعبندی: اگر در یک جمله بخواهیم قضاوت کنیم، آقایوسف فیلم خوبی نیست چون به مخاطبش اجازه تفکر میهد بدون آنکه ماتریال و پیشزمینه کافی را فراهم کرده باشد. به عنوان یکی از علاقهمندان استاد رفیعی امیدوارم در فیلمهای بعدی ایشان بازگشت به خط داستانی دارای اصالت فکری «ماهیها عاشق میشوند» را باز هم شاهد باشم.
بیرون سینما فلسطین آقایان محترمی از سازمان صدا و سیما به همراه مصاحبه شونده محترم تری که از قماش خودشان بود در حال استفاده از فضای خیابان جهت گرفتن پلان بودند و دائم به جمع ما اعتراض می کردند که صدای حرف زدنتان بلند است و نمی گذارید ما کارمان را انجام بدهیم...
به داخل سالن که رفتیم از برکت بیپولی و بلیت نیمبهای سهشنبهها جای سوزن انداختن نبود. شاید هم چون سالن کوچک بود به نظر من تعداد تماشاگران زیاد به نظر آمد. شاید هم شوق دیدن کاری از سازنده فیلم بوتیک آن هم بعد از شش هفت سال ملت را کشانده بود سینما تا ببینند آقای نعمتالله بعد از این همه سال چه کردهاست.
ضرباهنگ شروع فیلم خیلی تند بود و مثل اغلب داستانهای مینیمال این روزها خیلی اصراری در ارائه یک بیوگرافی اولیه راجع به کاراکترهای داستان وجود نداشت. اما به جای آن استفاده از شوخی و طنز کلامی بین بیننده و کاراکترهای داستان صمیمیت ایجاد میکرد. تا نیمه فیلم اما من همچنان در تفکر بودم که اینهمه اصرار شخصیت اصلی داستان به کار نکردن و قرض کردن پول از این و آن برای گذران چند روز بیشتر چیست؟ بلاهت بیش از حد کاراکتر شکوه (با بازی لیلا حاتمی) به خاطر چیست؟ و اینهمه کاراکتر خاکستری حول این دو نفر چرا دائماً در حال تغییر شیفت هستند؟
نمیدانم آیا دوستان همراه نیز با این تعلیق مواجه شدند و یا خیر. اما از نیمه فیلم به نظر من کاراکتر ایرج (با بازی بهرام رادان) نمادی از مردم جامعه امروز ایرانی است که تنها به دنبال رفع نیاز تا صبح فردا است و در نیل به این مقصود بسیاری از باورها و اعتبارات خود را خرج میکند. تأکید بر حفظ آبرو نمادی از سنت و پیشینه تاریخی ما است که همواره بر طبل آن میکوبیم ولی با عملکردها و رفتارهایمان از بینش بردهایم. و بسیاری از نمادهای دیگر که به گمانم اگر به فیلم خوب نگاه کرده باشید میتوانید لیست بلند بالایی از آنها تهیه نمایید.
حتی پایانبندی فیلم هم به نوعی به شرایط امروز ما نقب میزند. سکانسی که در آن پرویز افراشته (با بازی حبیب رضایی) که از ابتدای فیلم خودش و مشکلاتش را به ایرج تحمیل کرده خبر از بهبودی اوضاع میدهد؛ فیلم با چهره ایرج خاتمه میپذیرد و ما ناخودآگاه به یاد متحدان خارجی دغل باز دولت ایران میافتیم که هماره در سالهای اخیر جز دوشیدن سرمایهها و وعدههای پوشالی آینده بهتر چیز دیگری برای ما عرضه نکردهاند.
در رابطه با بازیها به نظرم مثل کار قبلی حمید نعمتالله، کاراکترهای مکمل به دلیل عمق نفوذشان بیشتر در ذهن انسان میمانند تا شخصیتهای محوری. بازی لیلا حاتمی با اینکه برنده سیمرغ بلورین شد اصلاً به دل من ننشست و به نظرم بهرام رادان همان راهی را میرود که خسرو شکیبایی بعد از هامون رفت. فرو رفتن در تیپ اجتماعی علی سنتوری آنچنان مشهود است که بیننده میتواند انتظار داشته باشد بلافاصله پلانی از آن فیلم روی پرده ظاهر شود.
بیشتر نقدهایی که در رابطه با فیلم خواندم به دلیل اینکه این فیلم به همراه درباره الی در جشنواره فیلم فجر پارسال به عنوان فیلم منتخب تماشاگران به طور مشترک انتخاب شد؛ به مقایسه میان این دو پرداخته و تقریباً همگی امتیاز برنده را به ساخته اصغر فرهادی داده بودند. البته به قول عزیزی ماها خیلی در رابطه با سینما صاحب نظر نیستیم که بخواهیم نقدی سینمایی داشته باشیم به این موضوع. اما به نظر خودم به لحاظ داستان بیپولی بسیار قویتر (یا شاید بتوان گفت با دغدغهتر) است و البته این موضوع شاید متأثر از شرایط جامعه باشد. اما همینکه کارگردان به بیننده اجازه بدهد به جای لذت بردن صرف از یک نمای طنز اجتماعی چنین داستان نمادینی را در پشت ذهنش خلق نماید، نشان از قدرت اوست. البته در مورد سایر موارد فنی و تکنیکی فیلم باید به صاحب نظران و منتقدین سینمایی گوش فرا داد.
تلفن که زنگ زد با خودم گفتم حتماً امیر است. حدسم درست بود. بعد از احوالپرسی گفت که ساسان خیلی دیرش می شود و سانس ساعت 9 سینما آزادی برایش مناسب نیست. خب این دفعه هم نشد؛ ان شاءالله فیلم بعدی. از آخرین فیلمی که در شهرفرنگ دیدم بیشتر از 15 سال گذشته است. شاید هم بیشتر. زمان از دستم در رفته. فیلم مانی حقیقی بهانه خوبی بود که به همراه دوستان یه سری به خاطرات کودکی مان بزنیم. که البته این دفعه هم نافرجام ماند.
هنگامی که به همراه امیر، حنیف و ساسان وارد سالن شدیم چند دقیقه ای از شروع فیلم گذشته بود. اما ریتم آغازین فیلم که بیشتر به معرفی شخصیت های داستان می پرداخت تند نبود. به همین خاطر گمان نمی کنم چیز خاصی از دست رفته باشد. اولین چیزی از فیلم که توی ذوقم زد غیر واقعی بودن سناریویی بود که کنش و واکنش شخصیت ها بر اساس آن شکل می گرفت. سرزده وارد شدن آزاده (افسانه بایگان) و مشکل چمدان های توقیف شده، اصلاً در فضای فیلم جا نیفتاده بود. به خصوص آنکه هر دو مأمور فرودگاه بسیار سیاه تصویر شده بودند و من هنوز نفهمیدم کارگردان دقیقاً چه برداشتی را می خواست به ذهن تماشاگر متبادر سازد.
سفر به شمال و قهر کردن آزاده به دلیل آنکه مینا (ترانه علیدوستی) می خواست شبی او را تنها بگذارد و به همراه همسرش مرتضی (محمدرضا فروتن) به شمال برود خیلی بچه گانه جلوه کرد. محمدرضا فروتن با وجود بازی خوبش اصلاً در کاراکتر یک مرد چهل پنجاه ساله که پانزده سال از همسرش (شاگرد سابق) بزرگتر است جا نیفتاده بود و همان تیپ عاشق جاهل فیلم دوزن بود!
استدلال های مینا برای اصرار به طلاق و سقط جنین (می خواهم تنها باشم، کسی منتظرم نباشه و ...) اصلاً سنخیتی با تصور یک آدم از فردی متعلق به طبقه متوسط جامعه ندارد. به قول حنیف آخه اینم شد دلیل؟ به نظر می رسد فیلمنامه در این رابطه چیزی کم دارد. شاید هم ناشی از تیغ سانسور باشد. ما که نمی دانیم.فصل آخر فیلم هم می توانست خیلی واقع گرایانه تر تمام شود. کارگردان چندین موتیف پایانی خوب را (مثلاً صحنه ای که بحث بین مرتضی و مینا بالاگرفته و صدای بوق کامیون گفتگو را ناتمام باقی می گذارد می توانست پایان تعلیق وار بهتری باشد) رها کرده و در جستجوی سوژه ای معناگرا (دخیل بستن به درخت و نذر برای زنده بودن آزاده در ازای لغو سفر تحصیلی به کانادا و طلاق از همسر!) تماشاگر خاص واقع گرا ـ که برای یک پایان هالیوودی به سینما نیامده است ـ را دلزده می کند.
به نظر من فیلمنامه جاهای خوبی برای کاوش و بررسی داشت. اگر به جای حرکت مستقیم در سناریو، کارگردان از اپیزودی کردن داستان بهره می گرفت به نظرم کاراکتر علی (بهرام رادان) در مثلثی که با مرتضی و مینا داشت بهتر برای تماشاگر جا می افتاد. حال چرا نویسنده و کارگردان به مینمال گرایی و اشاراتی مختصر به ماجرای 15 سال قبل اکتفا کرده اند، یا سلیقه ایشان بوده و یا سلیقه دیگرانی که ما نمی دانیم چرا اصلاً با کاراکتر علی در فیلم کنار نیامده اند!
فیلم که تمام شد ساعتی با دوستان بحث کردیم و برداشت کلی ام از بحث نوشته ای شد که در بالا آمد. شاید زیادی سخت گیرانه است. به قول امیر اگر هیچی هم برای تفکر نداشت، لاقل بهانه ای شد تا بعد از مدت ها در سالن سینما (و البته نه در سینما آزادی!) دور هم جمع شویم و این خودش دوست داشتنی تر از فیلم به نظر می رسید!