تغییر سال بهانه خوبی هست تا آدم خودش و شیوه نگرش به زندگی در پیش رویش را مرور نماید. سالی که گذشت برای من و همسرم بسیار پرفراز و نشیب بود. ذکر جزئیات شاید در حوصله این نوشته نباشد اما اثرات و پیامدهای حوادث آن در تار و پود تفکرات و نقطهنظرات من نفوذ داشتهاست. بیثبات و بیهوده بودن جنبههای زیستی هرکدام از ما انسانها و اینکه خواسته و یا ناخواسته ناگزیریم برای بقا و تداوم زندگی بر جنبههای ذهنی و منطقی خودمان تکیه داشته باشیم و آنها را همانند دستاویزی ایجاد و مدیریت نماییم از جمله مواردی است که بیشتر سال با آن مواجه بوده و به کارکرد آن بیش از پیش مطمئن شدهام. جدال و تنازع برای بقا در سیستمی که اجتماع به صورتی مستبدانه برای ایجاد تطابق زیست ما با محیط زندگی ایجاد نموده با آهنگ پرشتابی تداوم دارد و ما بیشتر سال را به اجبار در این میدان جنگ حضور داشتهایم. بیهوده نیست که تعطیلات نسبتا طولانی آخر سال هم خستگی از تن ما بیرون نکرده چون از همان ابتدای سال جدید مسجل شده که این جدال با سیستم بیوقفه در طول سال در پیش رو هم تداوم خواهد داشت و نقطه پایانی را برای آن متصور نمیتوان بود. در آستانه بحران 35 سالگی که در آن آدم باید بداند اصطلاحا با خودش چند چند است و برای سالهای بعدی باید برنامههای تازهای تدارک ببیند این جدال نافرجام بسیار آزاردهنده است و تنهایی ما هم بر دلسردیمان میافزاید. اما اجازه بدهید در ادامه این نوشتار از گلهگذاری پرهیز کرده و مشخصا روی بحران یاد شاده متمرکز باشم. بحران 35 سالگی استعاره از وضعیتی است که ممکن است برای بسیاری از همنسلهای من هم پیش آمده باشد. اینکه روزی از خواب غفلت برخاسته و همانند
هامون احساس کنیم که در این زندگی هیچ غلطی نکردهایم و همه نقشهها و آرزوهایمان بر باد رفتهاست!

پیشتر در
مطلبی تصویری نمادین از همه رؤیاها، علاقهمندیها، رخدادها و واقعیتهای زندگیام تا تابستان پارسال را در همین وبلاگ ارائه کرده و سئوالاتی را که در ذهنم جریان داشتند را با خوانندگان مطرح نموده بودم. اما مجموعه حوادث رخ داده شش ماه دوم زندگی ما و اطرافیان در سال گذشته پایههای فکری متن پیشین را شدیدا به زیر سئوال برده و آن را به نمودی از بحران 35 سالگی زندگی من تبدیل ساختهاست. پرسشهایی در انتهای نوشته قبلی مطرح شده بودند که وقوع حوادث بعدی بعضا اصل آن پرسشها را از موضوعیت انداخته است. در آن مطلب پرسیده بودم:
آیا ممکن است در ادامه زندگی رؤیاها و علاقهمندیهایی که به دستاوردهای زمینی منتهی نشدهاند به کل محو شوند؟ این پرسش بر این مبنا استوار بود که ادامه زندگی سیری قابل پیشبینی داشته و آدم میتواند با تخمین زدن حدود وقوع حوادث را پیشبینی کند. فرضا من بدبینانه فکر میکردم پیشبینی حدود 50 درصد از قضایا قابل اتکا برای ارزیابی و طرح پرسش است. اما در واقع اوضاع به مراتب بدتر از این است و اگر بتوان 10 درصد پیشبینی درست داشت هم بسیار فراتر از انتظار خواهد بود و در این صورت دیگر طرح پرسش بیمعناست! در شش ماهی که از نگارش مطلب قبلی گذشت سه تن از بستگان من دچار در زندگی و کارشان دچار حادثه شدند و خوشبختانه هر سه به سلامت از این حوادث هستند اما باید بگوییم «خوشبختانه»، چون برای هر کدام از ایشان میتوانست عواقب و پیامدهای بدتری به دنبال داشته باشد. در سالی که گذشت یک سینماگر بزرگ مثل آب خوردن در اثر قصور پزشکی درگذشت؛ سیاستمداری که کل دوران زندگی و بلوغ فکری ما در سایه حضورش در عرصه قدرت گذشته به صورت ناگهانی ایست قلبی نمود و دستش از دنیا کوتاه شد و یا آخر سال که واقعا محشر بود و ساختمان فرسوده 17 طبقه بر سر آتشنشانان و ملت همیشه در صحنه فروریخت و هزاران مرگ دلخراش دیگر که هیچکدام از آنها قابل پیشبینی نبودند و اثرات این حوادث به این راحتیها از خاطره و ذهن ما پاک نخواهند شد. حالا رخدادهای بد به کنار راجع به حوادث خوب هم وضعیت به همین منوال است. به عنوان مثال دو تن از دوستان من در طی این مدت فرزنددار شدهاند که دور از ذهن بود و نشاندهنده موقعیت بیثبات ذهن ما در تفسیر الگوهای حقایق و وقایعی است که به وقوع میپیوندند. نگارنده معتقد است با این سطح از پیشبینیناپذیری وقایع عدد 10 درصد هم بسیار خوشبینانه است و وقوع بیشتر از آن تقریبا محال میباشد. پرسش بعدی آن نوشته عبارت بود از اینکه:
آیا رؤیاها و علاقهمندیهایی که در ذهن ما به صورت دغدغه دائمی درآمدهاند وقایع روی زمین زندگی را تغییر نمیدهند؟ و پاسخ آن قطعا منفی است چون همانطور که در بالا گفته شد وقایع روی زمین زندگی قابلیت پیشبینی کمتری نسبت به تصورات ما دارند. اگر امروز بخواهم خوشبینانه به پرسش مذکور پاسخ بدهم فقط میتوانم بگویم رؤیاها و علاقهمندیهای ما وقایعی که در ذهن ما میگذرند را تغییر میدهند و این همیشه با آنچه در دنیای واقعی رخ میدهد مطابقت نخواهد داشت. در آخرین بخش
نوشته قبلی استدلال کرده بودم:
رویکرد ما در یافتن پاسخ این پرسشها فردی و وابسته به تجربیات و عمق باور و تلاش ما برای تحقق رؤیاها و علاقهمندیهایمان بر روی زمین زندگی بستگی دارد و نمیتوان در مورد آن به یک و یا چند قانون کلی دست یافت. اما یک و یا چند الگو چطور؟ استدلالی که امروزه معتقدم عمق بحران 35 سالگی را به خوبی نشان میدهد که در آن انسان در مقایسه کارهایی که انجام داده با آنهایی که فکر میکرده قرار است انجام دهد به آن نگرش تردیدآمیز میرسد. اما واقعیت پسا 35 سالگی به نظرم این است که اگر بتوان به یک قانون کلی هم دست یافت شاهکار است! حالا چندتا قانون و الگو پیشکش! زندگی بسیار کوتاهتر و بیثباتتر از آن است که بتوان بخش زیادی از آن را در کشف قوانین حاکم بر طبیعت و سیستم صرف نمود و به اصطلاح در بیشتر لحظات گردن ما از مو هم باریکتر است! حتی اگر خودمان متوجه نباشیم و متوهمانه فکر کنیم میتوان با تقریب خوبی جای سقف آرزوها و واقعیتهای زمینی را پیشبینی کرده و یا تغییر داد!

پینوشت: این نوشتار در تلاش بود بخشی از بحران 35 سالگی نگارنده را با خواننده در میان بگذارد و البته نثر آن در بخشهای پایانی کمی هم به
خودزنی به سبک مهدی2 شبیه شده که بدینوسیله پوزش طلبیده میشود از مخاطبان.