منتشر شده در 360 درجه به قلم عمار پورصادق
پینوشت: داستان «حوض نقاشی» ستایشی است دردمندانه از تلاش انسانهای ناتمام برای بقا و سربلند بودن در کوران زندگی. از این جنبه بسیار ارزشمند است و بیننده را تحت تأثیر قرار میدهد. کارگردان همانند کارهای قبلیاش تلاش داشته بدون شعار و پندهای اخلاقی تلویزیونی، دید اخلاقی خود نسبت به زندگی و انسان را به بیننده القاء نماید و به لطف هنرنمایی چشمگیر بازیگران از عهده این مهم به خوبی بر آمدهاست. فیلم مخاطب خود را در همه طبقههای اجتماعی رصد و ذهن او را با مسأله درگیر مینماید و به عقیده نگارنده با توجه به فرم جشنوارهای پرداخت داستان نماینده خوبی برای سینمای ایران در جشنوارههای جهانی محسوب میشود. هر چند همانطور که در متن بالا به درستی به آن اشاره شده؛ داستان فیلم نوعی گرتهبرداری ایرانی از سوژه فارستگامپ به نظر میرسد اما به عقیده نگارنده در اقتباس از یک داستان خوب اومانیستی حاجت به هیچ استخارهای نیست و نسل ما با توجه به زندگی روزمره زامبیواری که با آن درگیر است به چنین تلنگرهای انساندوستانهای برای بهتر اندیشیدن و نوعدوست بودن بدجوری نیازمند است!
به نقل از مطلب «مردم ایران زامبی شدهاند» منتشر شده در وبلاگ شخصی فرورتیش رضوانیه
پیشدرآمد: سال دیگری هم گذشت و با اندوه و غصه همه آرزوهای برآورده نشده و تجربههای کسب نکرده و مطالبات لاوصول و جیبهای بیپول و آیندههای بیشاغول، در دمای پنچ درجه بالای صفر یک روز ابری در راه استقبال از بهار هستیم و گند خورده است به جزء جزء زندگی در اوهاممان و امید است که عاقبتی در کار باشد در سالهای آتی و غیره و غیره.
یک چراغ جادو را مقابل مردم دنیا بگیرید و به آنها بگویید که غول داخل آن یک آرزویشان را برآورده میکند. هر فردی از هر کشوری آرزوی متفاوت خواهد داشت. یکی بوگاتی میخواهد و دیگری کشتی تفریحی دوست دارد، یکی میگوید هواپیمای شخصی و یکی کاخی بزرگ را طلب میکند و یکی هم میخواهد صاحب یک وبسایت مانند فیسبوک باشد و شاید کسی هم میخواهد نخستین فضانوردی باشد که قدم روی مریخ گذاشته است.
حالا همان چراغ جادو را مقابل مردم ایران بگیر؛ نفر نخست پول زیاد میخواهد، آن یکی پول فراوان میخواهد، یکی دیگر پول هنگفت میخواهد، یکی 3000 میلیارد طلب میکند و یکی دیگر میگوید میخواهد بین فامیل پولدارترین باشد و هرگز ثروت کسی از او بالاتر نرود. بیشتر مردم ایران، آرزویی ندارند. آنها میخواهند هر مشکلی را با پول حل کنند و هر چیزی را با سرمایهگذاری مستقیم مالی به دست بیاورند. آنها حتی اگر سلامتی یکی از اعضای خانوادهشان را میخواهند، با خدا و بزرگان معامله مالی میکنند: «اگر شفا پیدا کند، 500 تومن میگذارم کنار…». تعریف خیلی از آنها از «نذر کردن»، ارائه پیشنهاد مالی به آسمان است. کسی نذر نمیکند که اگر مشکلش حل شد، بعد از آن تا جایی که میتواند دروغگویی یا غیبت کردن را کنار بگذارد. آنها برای ادای نذر خود گوسفند میکشند و گوشت آن را میان چند خانواده پولدارتر از خودشان تقسیم میکنند و کلهپاچهاش را هم صبح نخستین روز تعطیل با خوشحالی و سنگک تازه میل میکنند.
اگر میخواهند بقیه دوستشان داشته باشند، خودشان را پولدار جلوه میدهند و اتومبیلهای مدل بالا سوار میشوند تا دیگران عاشقشان شوند. آنها میدانند اگر دوست و فامیل احساس کنند که وضعشان مناسب نیست، طردشان میکنند؛ پس وانمود میکنند که دغدغه مالی ندارند. وقتی توی میهمانی مینشینند، درباره قیمت جدید خودروها میپرسند و میگویند که قصد دارند یکی بخرند، اما این در حالی است که هرگز پولی برای این کار ندارند. آنها چنان در پی چشموهمچشمی هستند که یک کارگر ساده کارخانه خانه پدری خود را میفروشد و به اجارهنشینی روی میآورد تا همسرش بتواند به فامیل خود بگوید که سانتافه سوار میشوند.
بیشتر مردم ایران تاجران خانگی هستند. آنها طلای اندوخته دارند، دلار و یورو خریدهاند و یا در پی افزایش سود حساب بانکی خود هستند؛ هر روز در سه نوبت صبح، ظهر و عصر، قیمت ارز و سکه را پیگیری میکنند و با شنیدن آن سوت میکشند و نچنچ میکنند، چون نگران سرمایه خود هستند. مردم ایران آرامش ندارند. آنها به این اعتقاد ندارند که هر کسی باید هماهنگ با درآمد خود زندگی کند. آنها ابتدا یخچال سایدبای ساید را نمادی از ثروت میدانستند و سپس به تلویزیونهای تخت روی آوردند. بسیاری از مردم ایران ماهانه قسط خانه و اتومبیل و وسایل الکترونیکی را میپردازند که به آن نیازی ندارند. آنها پارکینگ ندارند، اما اتومبیل گرانقیمت میخرند و نیمهشب با شنیدن صدای آژیر دزدگیر از خواب میپرند و با عجله خودشان را به پشت پنجره میرسانند و پایین را نگاه میکنند. مردم ایران، ثروتمندترین ملت جهان هستند، اما همیشه ناله میکنند که پول ندارند. آنها خودروهای مدرن را به دو برابر قیمت آن در جهان میخرند و جدیدترین گوشیهای موبایل و تبلتها را به دست میگیرند...
مردم ایران مانند زامبیها زندگی میکنند. زامبی، انسانی است که هدف و آرزو ندارد و فقط صبح را به شب میرساند و شب خود را به صبح روز بعد پیوند میزند. زامبی، معنای عشق و دوست داشتن را نمیفهمد. همان زامبیها پشت میز مینشینند تا برای دیگران تصمیم بگیرند.
چیزی که مردم ایران آن را «زندگی» معنی کردهاند، زندگی نیست. آنها یکدیگر را دوست ندارد. بیشتر آنها فقط زامبی هستند. زامبیها، پولپرستهایی هستند که روی هر چیزی قیمت میگذارند و زندگی را فقط از زیر گلو تا سر زانوهایشان میبینند. فقط زامبیها هستند که در استادیوم و پارک به تماشای اعدام مینشینند. فقط زامبیها هستند که وقتی پشت فرمان اتومبیل مینشینند وحشی میشوند و با خوی حیوانی خود رانندگی میکنند. تنها زامبیها هستند که کارخانه تأسیس میکنند و آب کاه را داخل شیشه میریزند و به جای آبلیمو روانه بازار میکنند. فقط زامبیها هستند که پراید را تولید میکنند و میخرند و سوار میشوند و خودشان و دیگران را میکشند. فقط زامبیها، کودکان را نمیبینند و نمیخواهند به این اهمیت بدهند که فکر و شعور و استعداد فرزندانشان چطور رشد خواهد کرد...
پینوشت: ما اگر نخواهیم مثل زامبیها زندگی کنیم، باید متوسل بشیم به کی؟ به چی؟ نگو مهاجرت و فرار کردن که از بس فرار کردهام تو این 30 سال که دیگه نا ندارم و غیره و غیره
خلاصهای از مقدمه کتاب «مدرنیسم» نوشته پیتر چایلدز و ترجمه رضا رضایی
جنبش مدرنیستی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم عملاً یک انقلاب فرهنگی و ادبی بود که اهمیت آن خدشهناپذیر است؛ زیرا به تعبیری آغاز آن پایان رئالیسم است و پایان آن آغاز پستمدرنیسم. شعار جنبش مدرنیستی این بود: «نو کنید.» همین شعارها و کشمکشهای بعدیاش بنیادهای ادبیات را به لرزه درآورد و به وقوع انقلابی در فرهنگ غرب منجر شد که دهههای آغازین قرن بیستم را سراسر تحت تأثیر خود قرار داد و دامنه این تأثیرگذاری چنان بود که امواج آن چندین دهه دیگر هم ادامه یافت.
آرا و نظریات متفکرانی نظیر چارلز داروین، کارل مارکس، زیگموند فروید، فردریش نیچه و فردینان دو سوسور تأثیر به سزایی در جنبش مدرنیستی و حوزههای کاری آن مانند ادبیات، درام، نقاشی و سینما داشتهاست. همچنین در کنار مؤلفههای بنیادی و ذاتگرایانه مدرنیستی قابل تعریف در این حوزه نوعی مدرنیسم پیشرفتهتر و عملگرایانه نیز در این بستر فرهنگی وجود دارد. به عبارت دیگر امروزه از یک مدرنیسم واحد نمیتوان سخن به میان آورد بلکه باید به مقوله «مدرنیسمها» اشاره داشت؛ زیرا هرگونه تعبیری که تعاریف رایج را مورد تردید قرار دهد جنبه مدرنیستی پیدا میکند و مدرنیسم تازهای در میان انواع مدرنیسمها سر بر میآورد. به همین دلیل بسیاری از جنبههای ضدهنجار و نامتعارف با آنکه داعیه «مدرن» و «نو» بودن دارند با چالش و مخالفت بخش دیگری از مدرنیسم مواجه هستند؛ بخشی که به جای خوشامدگویی و خوشبینانه پذیرفتن هر پدیده «نو» رویکردی نکوهشگرانه و مأیوسانه داشته و کلاً به پدیدههای «نو» به صرف جبری بودن آنها تن میدهد و نه اصالت داشتنشان.
هنر مدرنیستی به معنای فنیتر کلمه هنری است که هارولد روزنبرگ آنرا هنر «راه و رسم نو» نام مینهد. این هنر آزمایشگر است؛ از لحاظ فرم بغرنج است، فشرده و موجز است و علاوه بر عناصر آفرینش عناصر ضدآفرینش نیز دارد. معمولاً آمیخته به تصوراتی در باب رهایی هنرمند از رئالیسم، ماتریالیسم، ژانر و فرم مرسوم، و نیز تصوراتی در باب فاجعه و بلایای فرهنگی است. میتوان بحث کرد که از چه زمانی شروع شد (سمبولیسم فرانسوی، دوران انحطاط، زوال ناتورالیسم،...) و آیا به انتها رسیدهاست و یا خیر (برخی از صاحبنظران مانند فرانک کرمود با تفکیک مصادیق برای هنر و ادبیات مدرنیستی تا پس از جنگ جهانی دوم استمرار قائل میشوند). میتوان مدرنیسم را مفهومی مقید به زمان (مثلا 1890 تا 1930 یا تا 1945) در نظر بگیریم و یا مفهومی مستقل از دورههای زمانی که شامل برخی از هنرمندان دهههای اخیر نیز بشود اما به هر صورت تأکید عمده بر عدهای از نویسندگان و شاعران که آثارشان از لحاظ زیباییشناسانه رادیکال است، نوآوریهای فنی خیره کننده دارد، بر خلاف فرم تقویمی بر جنبههای موقعیتی و مکانی محصور تأکید مینماید، به شیوههای گفتاری کنایهآمیز گرایش دارد و با نوعی انسانیتزدایی از هنر همراه است. آثار متفکران و نویسندگانی نظیر هنری جیمز، ژوزف کنراد، مارسل پروست، توماس مان، آندره ژید، فرانتس کافکا، جیمز جویس، ویلیام فاکنر، لوئیجی پیراندلو، برتولد برشت، تی.اس.الیوت، ازرا پاوند و والاس استیونس.
اگر فرض را بر این بگذاریم که هویت وجود دارد چون تفاوت وجود دارد (همان شیوه استدلال بر پایه برهان خلف که در اینجا یعنی ببینیم هر چیزی چه نیست تا بتوانیم بگوئیم چه هست) در این صورت میتوانیم مدرنیسم را بر حسب وجوه افتراق آن درک کنیم. با این شیوه میتوان استدلال کرد که مدرنیسم قطعاً مشابه رئالیسم نیست؛ یعنی آن شیوه غالب ادبیات نیست که با رشد کاپیتالیسم بورژوایی در قرن هجدهم در بریتانیا پدید آمد و تا صورت امروزینش تحول پیدا کرد. به نظر بسیاری از منتقدین ادبی، ویژگی رئالیسم این است که به طور عینی میکوشد آینهای در برابر جهان قرار دهد و به این ترتیب فرآیندهای وابسته به فرهنگ خاص و همینطور مفروضات ایدئولوژیک سبکی در آن جایی پیدا نمیکنند. همچنین رئالیسم بر اساس فرمهای منثور مانند سرگذشت و واقعهنگاری قالب یافته و عموماً کاراکترها، زبان و محیطهای مکانی و زمانی کاملاً مأنوس خوانندگان زمانه را نشان میدهد و بیشتر اوقات به صورت شفاف نمایانگر جامعه شخص نویسنده است. هژمونی رئالیسم با چالش مدرنیسم و سپس پست مدرنیسم مواجه شده است که شیوههای دیگری از نمایش واقعیت و جهان بوده و هستند. رئالیسم خودش زمانی فرم جدید و نوگرایانهای در هنر و ادبیات بود و در مقابل ادبیات رمانتیک قد علم کرده بود. با آنکه شیوه نگارش رمانس هنوز هم در داستانسراییهای گوتیک و خیالپردازانه ادامه حیات میدهد اما در سراسر تاریخ ادبیات جدید رئالیسم سبک رایج نویسندگان باقی مانده است و در کنار آن متفکران آوانگارد در دو سده اخیر کوشیدهاند در اردوگاه مدرنیسم و پستمدرنیسم با شیوههای نوآورانه و رادیکال تار و پود آنرا بگسلند.
در شعر، مدرنیسم همراه است با تلاشهایی برای گسستن از اوزان ضربی که اساس شعر کلاسیک را تشکیل میدهد. ترویج «شعر آزاد»، سمبولیسم و سایر فرمهای نوشتن همه و همه تلاشهای مدرنیستی در این حوزه هستند. در نثر، مدرنیسم همراه است با تلاش برای ارائه ذهنیت انسانی به شیوههای واقعیتر از رئالیسم: بازنمایی آگاهی، شناخت و ادراک، عواطف و معناها، نسبت فرد با جامعه از طریق تکگویی درونی، سیال ذهن، آشناییزدایی با مفاهیم، ریتمسازی و شیوههای دیگر...
ازرا پاوند معتقد است نویسندگان مدرنیست در کوشش خود برای نوسازی الگوهای موجود، تلاش دارند این الگوها را به سمت نوعی تجرید و بازتعریف انتزاعی درونی یا دروننگری سوق دهند و احساسهای جدید زمانه را بیان دارند که در ادبیات متراکم و پیچیده شهری، صنعت و تکنولوژی، جنگ، ماشین و سرعت، بازارهای انبوه و ارتباطات، پوچگرایی (نیهیلیسم)، زیباییشناسی، اینترناسیونالیسم و خیابانگردی تجلی مییابد.
به نقل از قطعه «رستگاری در یلدا» منتشر شده در 360 درجه به قلم عمار پورصادق
یلدا فرار کن
از این شب روسپیپرور بترسبرای صبح، عجول باش
به جای حرفهای کلیشهای همیشگی فقط میخوام بگم که خیلی خستهام، خیلی فراتر از اون خستگی که مثلا 7 یا 5 یا 3 سال قبل بهش دچار بودم ...
مهاجران غریباند، اما غریبی همان مهاجرت نیست. مسافر هم غریب است، اما سفرنکرده غریب کم نداریم. به هر کس بگویی «حدیث غربت» یا از سفر و تبعید و نفی بلد و مسافرت و مهاجرت میگوید یا تکهای شعری از اخوان که اشاره دارد به «این در وطنِ خویش غریب» را برایت میخواند. ظاهراً غربت و وطن بیش از آنچه فکر کنیم به هم مربوطاند و غریب یا دورافتاده از وطن است یا بخت برگشتهای است که در وطنش جا و مکان ندارد. |
![]() |
وقتی میگوییم «غریب» توی ذهنمان تصویر یک
آدم غمگین تنهای بییار و رفیق شکل میگیرد که از رفیقانش جدا افتاده و از
کاروانش جامانده. غریب توی ذهن ما کسی است که در یک بلاتکلیفی حیرتانگیز
گیر کرده و نه راه پس دارد و نه راه پیش؛ نه در مسجد دهندش ره که رند است؛
نه در میخانه کین خمار خام است. غریب کسی است که نه رویی در وطن دارد و نه
در خانهاش دلشاد است ...
اما حقیقت این است که غریبی عمیقتر و گستردهتر از این تصویری است که به ذهن ما متبادر میشود. غریب شاعری مثل مهدی اخوان ثالث است که کلی رفیق دارد و شعرش کلی خواهان دارد و کلی عاشق و طرفدار دارد و زنش هم مثل پروانه دورش میگردد و همه برایش سر و دست میشکنند و اشعارش را حفظ میکنند و برای هم میخوانند و نقد میکنند و پایین تابلوهای نقاشی گران قیمتشان مینویسند و عکس و پوسترش را به دیوار خانه میزنند ... اما به عوام اگر بگویید، میگویند امثال ایشان خوشی به زیر دلشان زده و از بس کار نکردهاند و زحمت نکشیدهاند، به حقیقت درک نکردهاند که یک من ماست چقدر کره میدهد، ادای غریبی و افسردگی در میآورند و خودشان را لوس مینمایند. اگر یک بار توی خیابان تنگشان بگیرد هم عاشقی از یادشان میرود، هم بیپولی و هم غربت. غربت بیش از آنکه یک وضعیت رقتبار باشد، یک دکان دونبش است که هنرمندان و شاعران پشت دخلش میایستند و غر میزنند و نفسناله سر میدهند ...
![]() | غربت به مناسبات هم هست. همانقدری که کناس در بازار عطاران غریبی میکند و بیهوش میشود و نفسش بند میآید، عطار هم در محضر مقنیها پس میافتد. بحث غربت در اصل بحث سهم ما از غربت است؛ بعضیها سهم بیشتری دارند و بعضیها سهم کمتری. طبق فهم ما سهم غلامحسین ساعدی از غربت چندین برابر سهمی است که به ما رسیده. شاید اگر ما هم آلاخون والاخون پاریس و لندن بشویم، خیلی زود به مرز خودکشی برسیم. حال آنکه اینهمه ایرانی در غربت میزنند و میرقصند و برای تعطیلات به وگاس میروند و پز انگلیسی حرف زدن و زیادی لهجه گرفتن میدهند. احتیاجی به فیلم بازی کردن و با سیلی صورت را سرخ کردن نیست. رنگ رخساره خبر میدهد که بیشتر مهاجران خوش و الکی خوش و شاد و فربه و کیفورند. خاصه آنها که از جیفه دنیا سهم بیشتری دارند، وضعشان بهتر است. فقر که بیاید افسردگی هم به ضمیمهاش میآید و ایضاً غربت. از پول و وضع اقتصادی نباید غافل شد که مادر همه بدبختیها و بیچارگیها همین بیپولی و نداری است. |
مقدمه کتاب شعر «من و نازی» منتشر شده در لیدوما
به قلم حسین پناهی
در کودکی نمیدانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم چون هیچ موضعگیری خاصی در برابر زندگی نداشتم!
فارغ از قضاوتهای آرتیستیک در رنگینکمان حیات ذرهای بودم که میدرخشیدم! آن روزها میلیونها مشغله دلگرمکننده در پسانداز ذهن داشتم! از هیأت گلها گرفته تا مهندسی سگها، از رنگ و فرم سنگها گرفته تا معمای بارانها و ابرها، از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار همه و همه دل مشغولی شیرین ساعات بیداریم بودند! به سماجت گاوها برای معاش، زمین و زمان را میکاویدم و به سادگی بلدرچین سیر میشدم.
گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکیهای حواس، توفعم را بالا برد! توقعات بالا و ایدههای محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود! مشکلات راه مدرسه، در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفشهایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحتها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد! هر چه بزرگتر شدم به دلیل خودخواهیهای طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم و این روزها و احتمالا تا همیشه مرثیهخوان آن روزها باقی خواهم ماند!
تلاش میکنم تا به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان، آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم و بعضاً نیر ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشم که برایم تاریخها و تمدنها ساختهاند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفشهایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحرانهای دروغ و دزدی دیوانه کنبم. جرا باید زیباییهای زندگی را فقط در دوران کودکیمان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیباسازی منظومههاییم. در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم نبودنِ بودن نعمتیست که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است.
بدبینیهای ما عارضههای بد حضور و ارتباطات ماست! فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما، هیچگاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد! منظومهها میچرخند و ما را با خود میچرخانند. ما، در هیأت پروانه هستی با همه تواناییها و تمدنهامان شاخکی بیش نیستیم. برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگیها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشستهایم و همه چیزهای تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنیم! به نظر میرسد انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور میدزدد! البته به نظر میرسد! ... تا نظر شما چه باشد؟
به نقل از نوشته «اعتبار محدود زنان مجرد در ایران» منتشر شده در ایران در جهان
نوشته توماس اردبرینک / مترجم: فائقه اشکوری
کسی که با فرهنگ دروغ [مصلحتی و ظاهرسازی] جامعه ایرانی زندگی کرده خوب میداند چگونه از پس آداب آن براید و از لابلای قوانین نوشته و نانوشته سر بخورد و راهحلی بیابد. در جامعه ایران بر پایه سنت از یک زن انتظار میرود که تحت سرپرستی پدر و مادر و یا همسر خود زندگی کند. شکوفه ۲۴ سال دارد و درخشش طلای سفید حلقه بدلیاش راهحل عدم اشتیاق بنگاهیها و صاحبخانههاست که خانه را به زن مجرد کرایه نمیدهند. میگوید: «برای آنها و همسایههایمان، من و همخانه ام زنان ازدواج کردهای هستیم که برای ادامه تحصیل از شوهران خود دور شدهایم.» و میافزاید: «البته در واقع هر دوتایمان مجرد هستیم.»
از زنانی که در شهرهای بزرگ ایران به تنهایی زندگی میکنند هیچ آمار رسمی در دست نیست. ولی استادان دانشگاه، بنگاهیها، خانوادهها و بسیاری از زنان جوان خودشان میگویند که با موج پیاپی دانشجویان دختر (که در شهرهای دیگر) در دانشگاه پذیرفته میشوند و همچنین افزایش آمار طلاق چنین پدیدهای که ده سال پیش نادر به شمار میرفت اکنون دیگر عادی شده است.
چنین تغییری (در بافت عادات جامعه)، چالشی پیش پای روحانیون و سیاستمداران نهاده که با نسلی از زنان جوانی روبرو شوند که به دور از هدایت پدران و شوهران خود در جامعهای با بافت سنتی در جستجوی استقلال باشند. حکومت برای پایان دادن به این روند ستادی برای ازدواجهای سریع و ارزان راه اندازی کرد- که کارشناسان میگویند نتیجه عکس داده است. ارزان کردن نهادی عمیقا فرهنگی چون ازدواج، که ریشه در باستان ایران دارد آنرا از چشم میاندازد و پیش پا افتاده میکند.
در جامعهای که عرف، دید عمیقا شکآلودی به جنس زن دارد زنان وادار به یافتن شیوهها و راهکارهای مختلف میشوند. شکوفه که به خاطر ترس از دست دادن خانه اجاره شدهاش نام کامل خود را اعلام نکرد، میگوید هر بار که از راهرو ساختمان عبور میکند چشمان کنجکاو پرسشگر، اغلب از درز و شکاف درها، او را ورانداز میکنند. ولی او میگوید که پدر و مادرش که پشتیبان تصمیم وی برای تنها زندگی کردنش بودهاند به او قدرت میبخشند: «میدانند میخواهم مستقل باشم.» قاطعانه میگوید: «درک میکنند که زمانه عوض شده است.»
در گذشتهای نه چندان دور، همیشه این دیده تردید به زنان مجرد وجود داشت که مشکل اخلاقی دارند و اگر نقش تعریف شدهشان را پیاده نمیکردند مثلا با «دختر ترشیده» خواندن آن ها انگها و برچسبهای اجتماعی مختلفی به آنها زده میشد. ولی بیشتر به خاطر شیوع تلویزیونهای ماهوارهای، رسانههای اجتماعی و سفرهای خارجی ارزان قیمت چنین روند و دیدگاهی در شهرهای بزرگ در حال تغییر است. بسیاری از ایرانیان میگویند که چنین ابزارهایی به تغییر نگرش آنها کمک بزرگی کردهاند. در دهه گذشته ثبت نام در دانشگاه بشدت رو به افزایش نهادهاست و زنان آمار ۶۰ درصدی در این ماجرا دارند. با گستردهتر شدن افق دیدگاهشان در چهارساله دانشگاه بسیاری از آنان برای پیدا کردن همسرانی هم تراز خود دچار مشکل میشوند.
در همین بازه زمانی ده ساله گذشته نیز طلاق افزایش ۱۳۵ درصدی داشته است و اگر نگوییم سران جامعه را، دست کم خود جامعه را وادار به پذیرش زنان مجرد کردهاست. «بسیاری از دوستانم، به ویژه آن ها که از شهرهای کوچک برای ادامه تحصیل به تهران آمدهاند تنها زندگی میکنند.» شکوفه با گفتن این جمله ادامه میدهد: «برای بسیاری از دختران همسن و سال من تنها زندگی کردن عادی است و اکنون دیگر هنجار به شمار می رود.»
شکوفه میگوید زندگی در شهرهای بزرگ با فرصتها و آزادیهایش، آرزوهای تازهای به وجود آورده و به او و دوستانش اجازه داده که به نسبت پدر و مادر خود طرح زندگی کاملا متفاوتی را بریزند. «وقتی مادرم جوان بود پیدا کردن همسر و داشتن فرزند تنها معیار موفقیت در زندگی بود» شکوفه که اکنون به دنبال فرصتی میگردد تا برای ادامه تحصیل از ایران خارج شود ادامه میدهد: «ولی دست کم برای من ازدواج و بچهدار شدن از کمترین اهمیت برخوردار است.»
سیاستمداران و روحانیون هشدار میدهند که نسل جدید با معیارهایی بزرگ میشوند که به تمام ارزشهای سنتی مورد تایید دولت پشت پا میزنند. سران قدرت، مادر شدن را نه تنها چون فضیلتی مقدس ترویج میکنند بلکه در آموزشهای عالی طرح گنجانده اند که ازدواج را تنها راهحل کاهش آمار زنان مجرد معرفی میکند...
جامعه ایران هنوز فاصله زیادی دارد از دیدگاه بسیاری از کشورهای غربی که به ازدواج و مادر شدن، هر روز بیش از پیش به دیده اختیار مینگرند. ولی برای جلوگیری از در پیش گرفتن چنین باوری در ایران، شورایعالی انقلاب فرهنگی که مسئول سیاستگذاریهای اجتماعی است در سال ۲۰۰۶ دستور داد که ازدواج، آسان و ارزان شود. هدف اصلی این بود که خانوادهها از انتظارات خود بکاهند و فرزندانشان را به ازدواج تشویق کنند. اما کارشناسان می گویند به نظر میرسد دخالت دولت در امر ازدواج نتیجه عکس داده و از رغبت مردم کاسته است. محمد امین غنیراد سرپرست انجمن جامعهشناسی ایران میگوید «به جای جذابتر شدن ازدواج برای جوانها، به نظر میرسد انگار به فست فود رو آورده باشند. زیرا بر اساس این نگرش، ازدواج به راحتی همان تشریفاتش انگاشته میشود.»
«عجیب است که پدر و مادرم از من خواستند که خودم به تنهایی زندگی کنم.» نازنین، ۳۵ ساله این چنین میگوید. درآمد بالای میانگین وی، به عنوان مدیر یک شرکت لوازم آرایشی بهداشتی، به وی این امکان را داده که پس از جدایی از شوهر معتادش آپارتمانی اجاره کند. «به شدت به خدا باور دارم.» نازنین با گفتن این جمله میافزاید: «او برای من اینچنین خواسته است. زندگی مجردی من از زندگی مشترکم به مراتب بهتر است.» نازنین که به دلیل حریم خصوصی اش نخواست نام خانوادگی اش فاش شود میگوید: «همه همکارها این جایی که من کار میکنم طلاق گرفتهاند.» وی به تازگی به آپارتمان تازهای رفته که همه بیش از ۳۰ سال دارند و مجرد اند. نازنین می گوید: «جامعه چارهای جز پذیرفتن ما ندارد.» و میافزاید: «امیدوارم دولت هم از جامعه پیروی کند.»