موجها خوابیدهاند، آرام و رام طبل طوفان از نوا افتاده است چشمههای شعلهور خشکیدهاند آبها از آسیا افتاده است در مزار آباد شهر بیتپش وای جغدی هم نمیآید به گوش دردمندان بیخروش و بیفغان خشمناکان بیفغان و بیخروش آهها در سینهها گم کرده راه مرغکان سرشان به زیر بالها در سکوت جاودان مدفون شدهاست هر چه غوغا بود و قیل و قالها آبها از آسیا افتاده است دارها برچیده، خونها شستهاند جای رنج و خشم و عصیان بوتهها پشکبنهای پلیدی رستهاند مشتهای آسمانکوب قوی وا شدهست و گونهگون رسوا شدهست یا نهان سیلیزنان یا آشکار کاسه پست گداییها شدهست خانه خالی بود و خوان بیآب و نان و آنچه بود، آش دهنسوزی نبود این شب است، آری، شبی بس هولناک لیک پشت تپه هم روزی نبود باز ما ماندیم و شهر بیتپش و آنچه کفتار است و گرگ و روبهست گاه میگویم فغانی برکشم باز میبینم صدایم کوتهست باز میبینم که پشت میلهها مادرم استاده، با چشمان تر نالهاش گم گشته در فریادها گویدم گویی که من لالم، تو کر آخر انگشتی کند چون خامهای دست دیگر را به سان نامهای گویدم بنویس و راحت شو به رمز تو عجب دیوانه و خودکامهای من سری بالا زنم چون مکیان از پس نوشیدن هر جرعه آب مادرم جنباند از افسوس سر هر چه از آن گوید، این بیند جواب گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم گویمش اما جوانان ماندهاند گویدم اینها دروغاند و فریب گویم آنها بس به گوشم خواندهاند گوید اما خواهرت، طفلت، زنت ...؟ من نهم دندان غفلت بر جگر چشم هم اینجا دم از کوری زند گوش کز حرف نخستین بود کر گاه رفتن گویدم نومیدوار وآخرین حرفش که: این جهل است و لج قلعهها شد فتح، سقف آمد فرود و آخرین حرفم ستون است و فرج میشود چشمش پر از اشک و به خویش میدهد امید دیدار مرا من به اشکش خیره از این سوی و باز دزد مسکین بُرده سیگار مرا آبها از آسیا افتاده، لیک باز ما ماندیم و خوان این و آن میهمان باده و افیون و بنگ از عطای دشمنان و دوستان آبها از آسیا افتاده، لیک باز ما ماندیم و عدل ایزدی وآنچه گویی گویدم هر شب زنم باز هم مست و تهیدست آمدی؟ آن که در خوناش طلا بود و شرف شانهای بالا تکاند و جام زد چتر پولادین و ناپیدا به دست رو به ساحلهای دیگر گام زد در شگفت از این غبار بیسوار خشمگین، ما ناشریفان ماندهایم آبها از آسیا افتاده، لیک باز ما با موج و توفان ماندهایم هر که آمد بار خود را بست و رفت ما همان بد بخت و خوار و بینصیب زان چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟ زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟ باز میگویند: فردای دگر صبر کن تا دیگری پیدا شود کاوهای پیدا نخواهد شد، امید کاشکی اسکندری پیدا شود تهران، 1335 |
![]() شعر از: مهدی اخوان ثالث |