آن سالها گذشتند سالهای نشستن در ایوان؛ سالهای تماشای طلوع صبح در ساحل. در مرور خاطرات تلخ دور به کوچهای رسیدیم که نامی ندارد. نه درختی هست در آن، نه هوا، نه آب. کهنه زنجیر پایبندیهای انسانی گسسته از هم در لب جاده. مردمانی هستیم در گذار گذار از مرزهای سادگی سالهای جوانی؛ سالهای نشستن در ایوان؛ سالهای تماشای طلوع صبح در ساحل. اگر آسمان ابریست امروز ای رهگذران همیشه در کوچه بینام باران خواهد آمد. در ما اینک تلاطم روز ابری غوغایی به پا کردهاست. در گذریم با سرعتِ نور در شب تا طلوع بعدی را در پایان کوچه نظاره کنیم. کوچه بعدی آفتابی است؛ نیک میدانم. لیک افسوس از ما مردمانِ کمحافظه و سرد که آفتاب تابان را با چتر خوشباوری نشستن در ایوان از خود دریغ خواهیم کرد. چهار فصل بلوغ ـ فصل چهارم |
![]() |
از میان خاطرات و گذر روزهای عمر چه ماندهاست برای ما؟ برای راهی که سپردیم و اندوه تباهی و روزمرگیهای بی وقفه و دوری از لحظه آزادی. آه چه تلخ است اندیشیدن بر فرجام کار. خستهام از تکرار بیدرنگِ روزگارانِ سپری شده و خیابانهای تاریکِ محاسباتِ انسانی و کوچههای موفقیتهای چشمگیر به آن هنگام که کودکانِ کار در زیر پوست شهر پرسه میزنند؛ با ریههای مملو از دود ماشین و بخارات پراکنده در پمپ بنزین. خستهام از سردارانِ پوشالی مستقر در خودروهای ضدِ گلوله که برای ملتهای حقیر شده دستی به نشانه پیروزی تکان میدهند. خستهام از رؤیاهای امپراتوری از نمرههای کارشناسی ارشد از اتوبوسهای خط ویژه از هواپیماهای بیسرنشین از کشفِ راز سلولهای بنیادی از سرهای رفته به زیرِ برف و اخبارِ موفقیتهای چشمگیر. آری، خستهام و گریزی نیست از سرنوشتهای بی ارزشِ وعده داده شده به نیککاران و بدکاران. و نمیدانم این تسلسلِ بدکردارِ زندگی را آیا پایانی هست؟ □ در مکانی بیمعنی خارج از پرتوهای الکترومغناطیس خارج از سلولهای افسرده زمان حادثهای بد رخ داد و بهم خورد نظم موجود در جهان. و ما ـ زندگانِ کائنات ـ حاصل آن رنج بیپایانیم. و آن پرسشِ دلهرهانگیزِ سرد: «بعد از این لحظه، چه باید کرد؟» هیچ دمی از یاد نرفته و جهان پر شده از یافته های علمی وعدههای رستگاری پایبندیهای انسانی معراجهای روحانی وسوسههای جسمانی و بانگِ پوچ پوچِ زندگی در اوهام همه جا بلند است. به راستی چه باید کرد بعد از این لحظه که رفت؟ آیا نباید شک برد بر عدل؟ آن زمان که خون بیگناهان پایمال است. و سگان ولگرد، زوزهکشان پاس میدهند که مبادا اشکی در چشم تو باشد. آیا نباید شک برد بر حق؟ آن زمان که تنها منطق جاری قرن تزویر و فریب است. آیا نباید شک برد بر عشق؟ آن زمان که میزان رنگ پول است و ما ژندهپوشان بیتوازن بیشمار شدهایم گویا در حسرتِ از دست رفتنِ فرصتها. به راستی چه باید کرد بعد از این لحظه که رفت؟ اگر بر بودنمان دلیلی است، براستی آن چیست؟ دیدن اینهمه سیاهی در شبان همیشه یلدا و سفرههای خالی از نور [، خالی از نفت] دیدنِ اشکِ مادر در آغاز یائسگی جبرِ بیامانِ سرنوشت. آیا راهی هست که هنوز رهسپار نبوده باشیم؟ آیا پاسخی هست؟ چه باید کرد، بعد از این لحظه که رفت؟ بندر انزلی، اول دیماه 1389 چهار فصل بلوغ ـ فصل چهارم |
![]() |
تعداد معدودی از نسخههای چاپ اول کتاب مجموعه شعر چهار فصل بلوغ باقی مانده است که علاقهمندان میتوانند از طریق مراجعه به دفتر انتشارات پانیذ و یا به کتابفروشی فرحبخش اقدام به خرید نمایند.
در گرگ و میش وعده داده شده در نقطهای بیسرانجام و ناشناس رنگ باخت پندار آینده؛ ایستاد قطار همراهی بیوقفه رفت به اغماء یاختههای ناتمام زنده و بالنده. بردیم از یاد پیچ و خمهای بحرانی گذر از راه کور طولانی گسست پیوندهای ابدی زیبا و ایستادیم در نیمه راه. ایستگاه اول مرگ باورهای دیرین بود. ایستگاه دوم مرگ ثانیههای جوانی؛ ایستگاه سوم رویگردانی همراهان؛ ایستگاه چهارم تزویر بدخواهان؛ ایستگاه پنجم فروپاشی برج اعتماد بود؛ ایستگاه ششم بانگ رفتن همسفران؛ و اینک ایستگاه هفتم: قطاری ایستاده در لبه پرتگاه و مسافرانی که کولهبار بر دوش در مسیرهای بیانتهای صحرای عمر رهسپارند... در دور دست واحهای است یا سرابی باز اما ناامیدی از رسیدن به ساحل مقصود، نه از جنس شب همیشگی است نه این سپیدهدم تلخ و سرد... در لبه پرتگاه، در کنار آن قطار دوستداشتنی امروز مرده آنچه ماندهست تنها سرافکندگیست و بس. آفتاب چونان همیشه تاریخ از شرق طلوع کرده و در غرب غروب خواهد کرد و ما سپاه خسته توابین جدال واگذار کرده در شنهای روان خودپرستی تنها به زرق و برق مانده عمر میاندیشیم و تکذیب اشتباهات گذشته. در باورمان واحهای بیامید چونان سرابی پر طمطراق نقش بسته و بیراهههای جدال تازه برای بقا راهنمایان تراژدی بعدیاند. هشتمین ایستگاه شاید مرگ باشد یا زندگی در جایی دور؛ هشتمین ایستگاه هر چه باشد، ای دریغ از زمانه بیرحم و یاران بیحضور. چهار فصل بلوغ ـ فصل چهارم با اندکی تلخیص نسبت به متن اصلی |
![]() |
وقتی دیروز تمام شد؛ وقتی صبح طلوع کرد بیتفاوت؛ از ما چیزی نوشته نشد در روزنامه؛ از ما نشانی نیز نبود در جاده. کسی از ما نپرسید به کدامین سو؟ کسی از ما نپرسید که چرا؟ کسی از ما نگفت و سقوطهای بیوقفه در چاه. کسی از ما نجست راز ستارههای زنگ زده را. زندگی چونان بادی تند جنگل ما را خالی کرد از برگهای زرد خاطره. از ما نقلی نبود در محفل دوستان دیروز از ما هیچ نشان از ما نیز نبود. وقتی دیروز تمام شد تنها من بودم و در پیش رو برج عاج نشینان خنده رو. وقتی صبح طلوع کرد بیتفاوت تنها من بودم و در پشت سر کوله بار خاطرات زنگ زده، ستارههای خاموش ... از ما چیزی نوشته نشد در روزنامه؛ از ما نشانی نیز نبود در جاده ... وقتی دیروز تمام شد تنها من بودم و نعشی که جامانده بود از من و جادهای در دست تعمیر بی آتش غفلت افیون خاموش دلسردی. و کارگرانی که مشغول کارند بی هیچ برج عاج و خاطرات زنگ زدهای. وقتی دیروز تمام شد با سرعت نور تا ته عمر، همه چیزی به رنگ سپیدهدمان است. چهار فصل بلوغ ـ فصل دوم با اندکی تلخیص نسبت به متن اصلی |
![]() |
سایت ویستا در یادداشتی که در خصوص معرفی مجموعه اشعار چهارفصل بلوغ منتشر کرده در قسمت توضیحات آورده است:
«در این کتاب مصور و رنگی که برای گروه سنی الف و ب در قالب شعر تدوین شده، مخاطبان با فصلهای مختلف و خصوصیات آنها آشنا میشوند؛ افزون برآن طرحهایی برای رنگآمیزی در کتاب درج شدهاست»
نگارنده بدینوسیله اصلاح میکند که مخاطب این کتاب نه کودکان گروه سنی الف و ب بلکه بزرگسالان هستند و همچنین هیچ طرحی برای رنگآمیزی و غیره و غیره در داخل کتاب درج نشده است! شایسته بود خبرنگار محترم آن رسانه به جای خیالپردازی درباره اسم و طرح جلد کتاب، پس از کمی تحقیق در خصوص فرم و محتوای اثر اقدام به درج مطلب میفرمود و به نظر تماس با ناشر و یا تهیه یک نسخه از کتاب جهت آگاهی از محتوای آن و عدم نشر اطلاعات غلط بر روی اینترنت کار چندان دشواری نبود!
از عشق گفتن در زمانه بیداد باد از خاطرات آن روزهای کوتاه گرم از تقاطع چشمکزن بیتاب از من، در کودکی خود بیدار از تو، در خوابِ پایان جاده از همه، عبور کردهایم بیشک. رفتیم تا به بام شهر تا چراغانی عیاران بر کوه تا شام غریبان در بستر رفتیم با گرمی چراغ اندوه با حرارت روزهای تابستان با بیترانه، به ناکجا. و بازگشتیم به اینجا قلبِ شهر مرکز بیدادهای تاریخساز مرز شبهای جشن و مرگ مرز خوابهای تعبیر نشده بیمار مرز مرکزهای بیدایره بر سوزن پرگار. زمان، بیامان مالِ ماست، روشناییهای شهر تاریکی کوچهها همه وصلههای ناچسب مالِ ما همه غربتهای هفتگی در شب؛ مالِ ماست. اگر مرگ بیصبر نیست در پایان کار زندگی پس چرا جریان ندارد؟ این توقف در واژههای نامفهوم و گنگ اگر خواب نیست، پس چرا پایان ندارد؟ چهار فصل بلوغ ـ فصل سوم |
![]() |
اگر بتوان کاریکاتور را نوعی طنز اجتماعی تصویری تلقی کرده و به واسطه داشتن جلوههای بصری جذاب، آن را یکی از انواع هنری به شمار آورد؛ شعر اجتماعی نوعی کاریکاتور است که جنبههای بصری ندارد و عموماً عاری از استعارههای طنز است. اما چرا این قیاس سخت باید صورت بپذیرد و فرضاً چرا به قاعده دیرین، تعریفی مستقل در خصوص این نوع از شعر را نمی توان مطرح کرد؟
چهار فصل بلوغ در بیست و ششمین
نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران
از ما گذشته که بخواهیم مثل این اسلکتیویستها برای خودمان شیپسیکولا باز کنیم و از دوستان طلب حمایت و به اشتراکگذاری و غیره و غیره داشته باشیم! اگر دوست داشتید کتاب را داشته باشید و وقت نمایشگاهگردی و اینها دارید، آن طرفها ساندیس و بستنی نمیدهند! فقط کتاب هست و غیره غیره!
همانطور که پیشتر اشاره شده بود، علاقهمندان برای تهیه مجموعه شعر چهار فصل بلوغ میتوانند از طریق مراجعه به دفتر انتشارات پانیذ و یا مکاتبه با آن اقدام به خرید نمایند. همچنین کتابفروشی انجمن شاعران ایران برای دسترسی راحتتر و خرید کتاب در نظر گرفته شدهاست.
چهار فصل بلوغ منتشر شد
بالأخره بعد از یکسال دوندگی و چندین نوبت رفت و برگشت پر وقفه با اداره ارشاد تهران مجوز اولین چاپ مجموعه شعر چهار فصل بلوغ صادر و چاپ و صحافی آن در قطع رقعی و با قیمت پشت جلد هر نسخه سه هزار تومان به پایان رسید. علاقهمندان در صورت تمایل به داشتن کتاب میتوانند از طریق مراجعه به دفتر انتشارات پانیذ و یا مکاتبه با آن اقدام به خرید نمایند.