به نقل از مطلب «افسردگی حق مسلم ماست!»
نوشته مهدی تدینی منتشرشده در
تاریخاندیشی

(در این نوشته «من» هم منم، هم منِ نوعیام و هم ماییم.)
این نوشته نه تحلیل است و نه پارهنوشتهای پژوهشی. نمیدانم نام چنین نوشتهای را چه باید گذاشت؟ «درد دل»؟ «درد مغز»؟ «درد روح»؟ «درد همهجا»؟ اصلاً نمیدانم در این نوشته گوینده منم یا شما یا کس دیگری! نمیدانم من حرفهای شما را میخوانم یا شما نوشتههای مرا. مثل دو زندانی که نیمهشب از فکر و خیال بیخواب شدهاند، پکهای عمیق به سیگار میزنند و آهسته، زیرلب، طوری که کسی بیدار نشود، برای هم حرف میزنند. فقط حرف میزنند. فقط. منتظر جواب هم نیستند. یکی میگوید: «این ماه رمضون که تموم بشه شیش سالِ پُره که حبسم! شیش ساله بزرگ شدن بچهم رو ندیدم. به خدا اگر سند داشتم، میذاشتم میرفتم بیرون حتی اگه شده کلیهم رو میفروختم پول طلبکارا رو میدادم. ولی گیرم...» و آن دیگری خاکستر سیگارش را میتکاند و زیر لب میگوید: «آدم زندانی عینِ مُردهست! دستش از دنیا کوتاهه!»
من هم انگار دستم از دنیا کوتاه است، همان منی که هم خودمم، هم منِ نوعیام
و هم ماییم. دنبال زندگی میدویم، مانند کابوسی آزاردهنده هر چه میدویم
از سر جایمان تکان نمیخوریم. انگار در صحنهای بسته گیر کردیم، سر جایمان
میدویم و از این نقطۀ ترسناک دور نمیشویم. این سرنوشت نسل من است، نسل
ما. نسل پیشین و پسین ما. نه حرف عمیق و اندیشمندانه میخواهم بزنم، نه حرف
فلسفی یا پیچیده. فقط از خستگی میگویم. خستگی ما. خستگی که ممنوع نیست!
هست؟ خستگی که فیلتر نیست! هست؟ ولادمیر پوتین احتمالاً نظر خاصی در مورد
حق خستگی ما ندارد؟
من را، یعنی ما را هیچکس به مراسم افطاریاش
دعوت نمیکند تا ما هم نظرمان را بگوییم. حتی دعوت نمیشویم تا عکس کارت
دعوتمان را منتشر کنیم و بگوییم ما دعوت را قبول نمیکنیم. ما کلاً هیچ
موقع هیچجا دعوت نیستیم. در خانۀ خودمان هم به زور راهمان میدهند. گفتم
خانه! الان جنوب شهر تهران آپارتمان متری چند است؟ اجارۀ آپارتمانی پنجاه
متری چند است؟ سرنوشت نسلی که فقط درس خواند، فقط کار شرافتمندانه کرد،
دلالی بلد نبود چه شد؟ نسل ما آرمانگرا نبود، اما اخلاقگرا بود!
نمیخواست جهان را نجات دهد و آرمانهایش را به جهان صادر کند، ولی
میخواست مفید باشد. میخواست مسئولیتپذیر باشد. سرنوشت همۀ آن کسانی که
به اخلاق و مسئولیتپذیری پایبند ماندند چیست؟ الگوی پیشرفت خیلی
سادهتر از آن چیزهایی بود که ما فکر میکردیم! نه درس خواندن لازم بود، نه
باور به توسعه و مسئولیت شهروندی و وجدان ملی، و نه اخلاق و تعهد
بینانسلی! فقط کافی بود 20 سال پیش بدانیم سرنوشت کار و تلاش ما در 20 سال
آینده را نرخ سکه و دلار رقم میزند. کافی بود بدانیم ایدۀ توسعه و تولید
را هیولای دلالی خواهد بلعید. قرار بود بدویم تا پیشرفت کنیم، بعد
فهمیدیم باید بدویم تا فقط کمی جلو برویم، بعد فهمیدیم باید با تمام توان
بدویم تا همان سر جایمان بمانیم و آخر قصه فهمیدیم با آنکه آن همه دویدیم
فقط پسرفت کردیم و امروز میدانیم که فقط باید بدویم. برای چه؟ برای چهاش
دیگر مهم نیست.
سخنگوی نسل ما کیست؟ سخنگوی طبقۀ ما کیست؟ سخنگوی
نسلی که نه ژن خوب دارد، نه میراثخوار دیگران است، نه دلالی بلد است و نه
با زد و بند و دغلبازی آشناست. نسلی که فکر میکرد باید شهروند مفیدی باشد،
باید درس بخواند، باید تولید کند، باید کارگاه داشته باشد، باید اشتغالزایی
کند، باید خلاق باشد، باید افتخار بیافریند! نسلی که حقوقبگیر است، نسلی
که برای تهیه کردن یک سرپناه کوچک و یک خودرو ساده سالها دویده است. نسلی
که بخشی از زندگیاش پشت درهای یکی از سفارتها میگذرد. نسلی که گاهی آرزو
میکند ای کاش دری وجود داشت، باز میکرد و از ایرانیبودن میرفت
بیرون. نسلی که برای خرید آپارتمانی کوچک باید مقتصدانهترین
زندگی را در پیش گیرد تا در «محاسبهای فرضی» ماهی یک میلیون پسانداز کند
تا بعد از ده سال خانهدار شود، اما تا آن مقدار پول پسانداز کند قیمت آن
آپارتمان هم سه برابر شده است. کیلومترشمارش دوباره صفر میشود و باید از
اول شروع کند. حالا چند سال باید بدود؟ چند سال باید پسانداز کند؟
این
حرفها ساده است. برخی حرفها را به همین سادگی باید گفت. تحلیل و
نظریهپردازی حرفهای ساده را لوث میکند، جان و عمق کلام را میگیرد. اما
همین حرف هم زیادی است، آدمی که میدود حرف نمیتواند بزند، از نفس
میافتد. باید بدویم، با تمام توان باید بدویم وگرنه از تهِ زندگی بیرون
میافتیم ... بدو بدو! بدو همنسل، بدو همدرد، بدو همنفس، بدو همسرنوشت، بدو
همآه.....
چه خوب گفته بود!..