غلبه شخصیتها و کاراکترها بر حوادث و راوی داستان و تبدیل شدن آنها به
تیپهای اجتماعی (و بعضاً انتزاعی) امروزه یک شیوه رایج ادبی است. خصوصاً
وقتی این شخصیتها در آثار مختلفی از یک مؤلف بارها بازآفرینی میشوند. در
اغلب آثار سینمایی
ایرج کریمی (منتقد و فیلمساز) مانند
از کنار هم میگذریم (1379) و
باغهای کندلوس (1383) نمونههای بارزی از این غلبه تیپها بر خط روایی داستان را میتوان مشاهده نمود. در فیلم
نیمرخها
(که آخرین ساخته کریمی قبل از مرگش محسوب میشود) همانند دو اثر قبلی
تأکید بر این تیپهای اجتماعی به کارگردان این امکان را میدهد تا فارغ از
پلتفرم روایت داستان بتوانند حرفهایش را مستقیماً از زبان شخصیتهای
فراداستانی مانند مهران شاعر مبتلا به سرطان (همزاد همسر درگذشته درفیلم
از کنار هم میگذریم) یا سید ساده و خوشقلب (شخصیت مشترک در هر سه فیلم)
بزند. شخصیتهای آثار کریمی سیاه و سفید نیستند و همگی کوله بار رنج و درد مشابه و گاه مشترکی را بر دوش میکشند و تفاوت اصلی آنها در فرم شخصیتپردازی و دیالوگها است. پنداری که یک راوی با شمایلهای گوناگون حرفهای مشابهی را به زبان بیاورد. از این جنبه نیز نمیرخها تفاوت چندانی با آثار قبلی کارگردان ندارد و به نظر میرسد خود راوی هم علاقه به خلق شخصیتهای جدید و بدیع در داستانهایش ندارد و به عمد آنها را از فیلمی به فیلم دیگر ترانسفر مینماید؛ چون احتمالاً معتقد است مفاهیم و حرفهای آنها در اثر قبلی پخته نبوده و یا توسط مخاطب شنیده و یا درک نشدهاست.

نیمرخها همانند دو اثر قبلی (مطرح شده در این نوشتار) فیلمساز روایتی
درباره روبرو شدن با مرگ
و تأثیرات آن بر زندگی انسان است. رویکرد غالب در این مواجهه مرور خاطرات
شخصیتهای داستان است که جزئیاتی از مرگی که در گذشته اتفاق افتاده و یا در
شرف وقوع است را برای بیننده به تصویرمیکشند. از این جهت کریمی در ساخته
اخیرش به ژانر مزبور وفادار باقی مانده و احتمالاً این وفاداری و اصرار بر
شیوه روایی مرور خاطرات را ده سال پس از
باغهای کندلوس نمیتوان کاری نو
از کارگردان تلقی نمود و یکی از نقاط ضعف داستان این فیلم محسوب
میشود. ضمن اینکه همانند آثار قبلی شخصیتهای جانبی (برای مثال
هومن سیدی یا
سام قریبیان) حضور نامشخص و کم تأثیری دارند و دلیل اصرار کارگردان به گنجاندن آنها در اثر معلوم نیست.

نیمرخها همانند آثار قبلی کارگردان تلاش مینماید تا پروفایلی از طبقه متوسط جامعه عرضه نماید. گروه اجتماعی تأثیرگذاری که به دلایل گوناگون بار اندوه و رنج ناشی از پایین بودن معدل فرهنگی تمام جامعه را در طول زندگیاش تحمل مینماید و پرداختن به جزئیات زندگی افراد این طبقه اجتماعی فراگیر لاجرم جنبه دراماتیک هر اثر هنری را در خود جاسازی مینماید. اینکه سرطان مهران از کجا آمده و یا چرا ژاله نمیتواند در پایان داستان دست از خاطرات او بشوید مبهم و بدون توضیح است. اما کمتر بینندهای با این جنبه از داستان دچار مشکل میشود چون با تقریب خوبی اکثر مخاطبان فیلم سرنوشتهای مشابهی را در زندگی خود و اطرافیانشان تجربه کردهاند. اینجاست که عدم باورپذیری شخصیتهای اغراقآمیز کریمی مانند بانو در نیمرخها (یا کاوه در باغهای کندلوس) نقطه پیشبرد داستان محسوب میشوند چون در فضای معلق داستان آنها یی که از دیدگاه قشر متوسط جامعه کمتر مشابهی در دنیای واقعی دارند پیشبرنده اصلی داستان هستند. کریمی در نیمرخها ماهیت سفر بودن زندگی از دیدگاه خودش را تغییر مختصری داده و ضمن کاستن از جنبههای مکانی آن به جنبههای زمانی بیشتر توجه داشته و نوعی جریان سیال ذهن را در بستر داستان مدیریت مینماید. البته پیچیدگی این اثر به هیچ روی با باغهای کندلوس قابل مقایسه نیست چون در آنجا هر دو جنبه مکانی و زمانی مورد توجه بودهاند. جزئیات دیگری هم در داستان هستند که به نظر میرسد با توجه به بودجه فیلم به آن تحمیل شدهاند. مثلا اینکه تقریباً تمام وجههای زمانی داستان در یک محل ثابت به وقوع میپیوندند که اثر را به گروه فیلمهای آپارتمانی منتسب مینماید و با توجه به علاقه کریمی به نماهای فضای آزاد به نظر به دلایل دیگری در دستور کار بودهاند. حیف که دیدن اثر دیگری از این کارگردان فقید سینما به دلیل مرگ نابهنگام وی میسر نیست تا تغییر دیدگاه روایی او از فضاهای طبیعت به نماهای درونی را بتوان به بوته نقد و بررسی گذاشت.
سلام دنبال مطلبی درمورد الیزابت آنسکومب بودم سراز وبلاگ شما درآوردم! بسیار جالب بود میبینم که اخلاق دغدغه شما هم هست ..برای من هم علاوه بر رشته تحصیلیم (فلسفه اخلاق دانشگاه قم) دغدغه ام هم هست
دیدگاههای مشترک زیادی داریم :)