از عشق گفتن در زمانه بیداد باد از خاطرات آن روزهای کوتاه گرم از تقاطع چشمکزن بیتاب از من، در کودکی خود بیدار از تو، در خوابِ پایان جاده از همه، عبور کردهایم بیشک. رفتیم تا به بام شهر تا چراغانی عیاران بر کوه تا شام غریبان در بستر رفتیم با گرمی چراغ اندوه با حرارت روزهای تابستان با بیترانه، به ناکجا. و بازگشتیم به اینجا قلبِ شهر مرکز بیدادهای تاریخساز مرز شبهای جشن و مرگ مرز خوابهای تعبیر نشده بیمار مرز مرکزهای بیدایره بر سوزن پرگار. زمان، بیامان مالِ ماست، روشناییهای شهر تاریکی کوچهها همه وصلههای ناچسب مالِ ما همه غربتهای هفتگی در شب؛ مالِ ماست. اگر مرگ بیصبر نیست در پایان کار زندگی پس چرا جریان ندارد؟ این توقف در واژههای نامفهوم و گنگ اگر خواب نیست، پس چرا پایان ندارد؟ چهار فصل بلوغ ـ فصل سوم |
![]() |