در گرگ و میش وعده داده شده در نقطهای بیسرانجام و ناشناس رنگ باخت پندار آینده؛ ایستاد قطار همراهی بیوقفه رفت به اغماء یاختههای ناتمام زنده و بالنده. بردیم از یاد پیچ و خمهای بحرانی گذر از راه کور طولانی گسست پیوندهای ابدی زیبا و ایستادیم در نیمه راه. ایستگاه اول مرگ باورهای دیرین بود. ایستگاه دوم مرگ ثانیههای جوانی؛ ایستگاه سوم رویگردانی همراهان؛ ایستگاه چهارم تزویر بدخواهان؛ ایستگاه پنجم فروپاشی برج اعتماد بود؛ ایستگاه ششم بانگ رفتن همسفران؛ و اینک ایستگاه هفتم: قطاری ایستاده در لبه پرتگاه و مسافرانی که کولهبار بر دوش در مسیرهای بیانتهای صحرای عمر رهسپارند... در دور دست واحهای است یا سرابی باز اما ناامیدی از رسیدن به ساحل مقصود، نه از جنس شب همیشگی است نه این سپیدهدم تلخ و سرد... در لبه پرتگاه، در کنار آن قطار دوستداشتنی امروز مرده آنچه ماندهست تنها سرافکندگیست و بس. آفتاب چونان همیشه تاریخ از شرق طلوع کرده و در غرب غروب خواهد کرد و ما سپاه خسته توابین جدال واگذار کرده در شنهای روان خودپرستی تنها به زرق و برق مانده عمر میاندیشیم و تکذیب اشتباهات گذشته. در باورمان واحهای بیامید چونان سرابی پر طمطراق نقش بسته و بیراهههای جدال تازه برای بقا راهنمایان تراژدی بعدیاند. هشتمین ایستگاه شاید مرگ باشد یا زندگی در جایی دور؛ هشتمین ایستگاه هر چه باشد، ای دریغ از زمانه بیرحم و یاران بیحضور. چهار فصل بلوغ ـ فصل چهارم با اندکی تلخیص نسبت به متن اصلی |
![]() |