او میآید با مهربانیاش با خندههای کودکانهاش با پرسشهای بیشمارش از چیستی و چراییها که بیپاسخاند کم و بیش. او میآید با گامهای کوتاه و بلندش که در بند عادات هیچ سیستمی نیستند و گفتار و پندار آزادهاش که مرزی برای زیستن باز نمیشناسند. او میآید و چراغی در دلها روشن میشود به بهانه حضورش در دنیا چونان نوری که در تاریکی میافتد و خبر از وجود ستارهایاست در دوردستها او میآید تا زندگی چیزی بیشتر از اقساط بانکی ماهانه و تحویل محصولات در زمانهای تعیین شده و مشارکت در انتخاباتهای پرشور و رنگارنگ و تکرار پی در پی حوادث بیشمار و بیهوده باشد او میآید تا زندگی معنایی بیشتر از کوفتن آب در هاون باشد (الف. م. روشن) |
![]() |
پیشدرآمد: اخیراً وزیر آموزش و پرورش با اعتماد به نفس بالایی در یک برنامه گفت و گوی ویژه خبری گفته: «موضوعات کتب درسی هرچندسال یک بار تغییر میکنند و درس دهقان فداکار در کتاب فارسی سوم دبستان نیز جای خود را به نمادهای دیگری داده است.» البته شایسته است ایشان بعداً در پیشگاه ملت و وجدان خودشان پاسخگو باشند که دقیقاً چه نمادهایی جایگزین این خاطره مشترک جمعی ایرانیان شدهاند؛ اما درگذشت ریزعلی خواجوی در آستانه ۸۷ سالگی این انگیزه را برای نگارنده ایجاد کرده که داستان نوستالژیک دهقان فداکار را برای احترام به این قهرمان ملی و مرور مجدد این حادثه تاریخی در اینجا به اشتراک بگذارد.
غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوههای پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کار روزانه دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز میگشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن میکرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانهاش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگهای بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با تودههای سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمیدانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار میرفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان میدادند. از اندیشه حادثه خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چارهای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چارهای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.
پینوشت: ازبرعلی حاجوی متولد پنجم اسفندماه ۱۳۰۹ در روستای قلعهجوق شهرستان میانه در استان آذربایجان شرقی بود. او در نیمه آبانماه سال ۱۳۴۰ خورشیدی شبهنگام در حالی که در کنار ریل قطار حرکت میکرد، متوجه مسدود شدن مسیر قطار به علت ریزش کوه شد. در آن هنگام برای نجات قطار و مسافران آن، کُت خود را آتش زد و به سمت قطار دوید؛ اما این کار نتوانست مسئولین قطار را آگاه سازد و در نهایت با شلیک چند گلوله از تفنگ شکاری خود، توانست باعث توقف قطار شود. به گفته خودش پس از توقف قطار، مردم ناراضی از قطار پیاده شده و او را کتک زدند! تا اینکه او آنها را متوجه خطری که در انتظارشان بوده ساخت و پس از آنکه مسافران با چشم خود ریزش کوه را دیدند به تشکر و عذرخواهی از او روی آوردند! این هم داستان واقعی دهقان فداکار بود که جان مردمی را نجات داد که به گمان ایجاد مزاحمت و خطر برای مسافرتشان او را کتک زدند! ریزعلی خواجوی شنبه ۱۱ آذرماه سال ۱۳۹۶ در سن ۸۶ سالگی به دلیل عارضه ریوی، در تبریز درگذشت اما یادش در خاطره همه ماهاست.