«۶» نوشت: شبی در منزل یکی از دوستان بودیم و غذا سفارش دادیم. پیک موتوری هنگام تحویل غذا از ما پرسید که آیا خانه را اجاره کردهایم و البته من و دوستم که دلیل پرسش را نفهمیده بودیم توضیح دادیم که بله و صاحبخانه آشنا بوده و تخفیفاتی هم مبذول داشته در خصوص مبلغ اجاره و اصلا متوجه نبودیم که اجاره دادن خانه در محلهای پر از خانوادههای سعادتمند بشری به افراد مجردی چون ما که درست است که تحصیلکرده و مدرس دانشگاه محسوب میشویم اما به هرحال همان برچسب مجرد (بر وزن فاسد الاخلاق گویا) خورده است بر پیشانی مبارک و در نظر چنین افرادی موجب تعجب هست اینکه سنهامان بالاتر رفته ولی هنوز هم به جای تن دادن به سنتهای پوسیده اجتماعی (که وعده کردهاند به تصدیق هزاران راوی نسلهای مختلف معاصر و غیرمعاصر که نوبت ما هم میشود که حلقهها در دست کنیم و قلاویزها در گردن!) برای رسیدن به همان شادکامیهای بالای هجده سال محدود به زمان و مکان، به دنبال ارتباطی ایدهآلتر هستیم در فرمتی انسانی و نه لزوماً عرفی و یا حتی سانتیمانتالیستی.
پینوشت: میخواهم به نوشته اول برگردم و حرفهایم را جمعبندی کنم. به نظر میرسد اگر در آمریکا برای پیرمردها به عنوان نماد نسل سالخورده در بطن جامعه مصرفگرای تبلیغات زده جایی برای عرض اندام و ابراز وجود انسانی در رسانهها و فیلمها و خرده فرهنگهای اجتماعی وجود ندارد و هر انسان کهنسالی اگر خوششانس باشد قبل از مرگ در عزلت خانه سالمندان در حادثه رانندگی و یا در درگیری مسلحانه دار فانی را وداع میگوید؛ در ایران وضع به مراتب برای مجردها بدتر است زیرا با فرض نسبی بودن ظلم به انسانیت (و در نظر نگرفتن معیارهای حقوق بشری) در مقایسه بیش از نیمی از جامعه ایران هستند که در مناسبات اجتماعی و فرهنگی جایی ندارند و تمامی هنجارهای اجتماعی ابتکاری جایگزین مانند انجمنها و کافهها و پارتیها و شبکههای اجتماعی مسدود و محکوم هستند در عرف حاکم و برای افراد آنچنانی (معادل فحشهای ناموسی کشدار) محسوب میشود. پیرمرد آمریکایی شاید حرمت و جایگاه اجتماعی ندارد اما فردیتاش غیرقابل انکار است و راجع به آن هنوز هم بحث میشود در فیلمها و کتابها. جوان مجرد ایرانی نه حرمت و جایگاه اجتماعی دارد و نه فردیتاش به رسمیت شناخته میشود و نه اصلاً در برنامههای سعادت بشری وعده داده شده اشارهای به وی شدهاست. او محکوم است به رعایت نوبت در اوج گرفتن افیونی (همان به Space رفتن خودمان ـ چشمک) در اثر جنس مرغوب پیچیده شده لای زرورق «ازدواج» تا بلوغ اجتماعی اش را شاید که آینده و در دوران تأهل به رسمیت بشناسند.
به نقل از مطلب «عمو زنجیر باف هنوز هم بین کودکان شهر من خریدار دارد» منتشر شده در ایمنا
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم.
تو به مدرسه میرفتی؛ به تو گفته بودند باید دکتر شوی.
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا؟
من پول تو جیبیام را هفتگی از پدرم میگرفتم.
... تو پول تو جیبی نمیگرفتی؛ همیشه پول در خانه شما دم دست بود.
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت.
معلم گفته بود انشا بنویسید. موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت؟ من نوشته بودم علم بهتر است. مادرم میگفت با علم میتوان به ثروت رسید. تو نوشته بودی علم بهتر است؛ شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بینیازی. او اما انشا ننوشته بود برگه او سفید بود؛ خودکارش روز قبل تمام شده بود. معلم آن روز او را تنبیه کرد؛ بقیه بچهها به او خندیدند؛ آن روز او برای تمام نداشتههایش گریه کرد. هیچکس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد خوب معلم نمیدانست او پول خرید خودکار را نداشته؛ شاید معلم هم نمیدانست ثروت و علم، گاهی به هم گره میخورند. گاهی نمیشود بیثروت از علم چیزی نوشت. من در خانهای بزرگ میشدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امینالدوله میآمد. تو در خانهای بزرگ میشدی که شبها در آن بوی دستهگلهایی میپیچید که پدرت برای مادرت میخرید. او اما در خانهای بزرگ میشد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را میداد که پدرش میکشید. | ![]() |
من باید بیشتر درس میخواندم؛ دنبال کلاسهای تقویتی بودم.
تو تحصیل در دانشگاههای خارج از کشور برایت آینده بهتری را رقم میزد.
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار میگشت.
روزنامه چاپ شده بود؛
هر کس دنبال چیزی در روزنامه میگشت.
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه قبولیهای کنکور جستجو کنم.
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی.
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود.
من آن روز خوشحال تر از آن بودم،
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است.
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکسهای روزنامه،
آن را به به کناری انداختی.
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه،
برای اولین بار بود در زندگیاش
که این همه به او توجه شده بود!!
چند سال گذشت؛
وقت گرفتن نتایج بود.
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهیام بودم.
تو میخواستی با مدرک پزشکیات برگردی، همان آرزوی دیرینه پدرت؛
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود.
وقت قضاوت بود؛
جامعه ما همیشه قضاوت میکند.
من خوشحال بودم که مرا تحسین میکنند.
تو به خود میبالیدی که جامعه به تو افتخار میکند.
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش میکنند.
زندگی ادامه دارد …
هیچ وقت پایان نمی گیرد …
من موفقم!
من میگویم نتیجه تلاش خودم است!
تو خیلی موفقی!
تو میگویی نتیجه پشت کار خودت است!
او اما زیر مشتی خاک است؛
[و] مردم میگویند مقصر خودش است.
من، تو، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم؛
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم؛
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟!
پینوشتها:
1- خیلی وقت بود که انتشار اقتباسی از دسته «از نگاه دیگران» (عنوانی که میشود برای بیشتر نقلقولهای آغازین این وبلاگ از روی محتواهای فارسی منتشر شده بر روی وب در نظر گرفت) نگارش نکرده بودم و برای تنوع هم که شده زمستان غبارآلود تهران 1390 را با انشای معروف «علم بهتر است یا ثروت؟» پیشواز رفتیم.
2- اولش این نوشته را در صفحه فیسبوکی یکی از دوستانم دیدم و نظرم بهش جلب شد که نویسنده کی بوده و در چه تاریخی منتشر شده، اما هرچی جستجوی گوگلی انجام دادم نتیجهای عاید نشد جز یه عالمه زبلاگ (وبلاگ زرد همسان با نشریه یا روزنامه زرد) که متن را آورده و بالای آن اسم خودشان را ذکر کرده بودند. لذا مجبوراً از معتبرترین مرجع نقل قول کردم و عکس هم انتخابی هستش و ارتباط مستقیمی با نوشته اصلی ندارد. و مردهشور ببره هرچی قانون حمایت از حقوق مؤلفین و مجری بیعرضه آنرا که اگر یه روزی دو یا چند نفر ابنالوقت دعوی شکسپیر بودن را به طور همزمان در این مملکت داشته باشند، به همهگی مجوز اظهار فضل داده میشود و همه تکثیر میشوند در لابلای هفتاد میلیون جهالت و بیمغزی دائمالوجود در آحاد تودههای ملتهای در حال زوال و غیره و غیره!
3- امروزه اگر از همسن و سالهای من بپرسند «علم بهتر است یا ثروت؟» ممکن است چندتایی شومپرت (فارسیاش بیادبانه بود) هنوز از نسل ما باقی مانده باشند که در جواب بگوید «علم» و استدلال و اینها هم بیاورد. اما اگر از نسل دهه 70 پرسش صورت بگیرد، به احتمال قوی اصلاً گزینه «علم» یا تعبیر امروزیتر «دانش» را اصلاً بدون داشتن درصد مشخصی از «ثروت» اصلاً کسبپذیر نمیدانند و ممکن است در جواب بگویند موضوع بهتری مطرح کنید لطفاً؛ برای مثال «قدرت بهتر است یا ثروت؟»؛ یا «س ک س بهتر است یا ثروت؟» و قس علیهذا. لذا بعضی اوقات رسد آدمی به جایی که دعا کند پیشبینی قوم مایا ای کاش درست باشد و اول ژانویه 2012 روز رستاخیز بشری و پایان دنیا را رقم بزند، حداقل در این قسمت از کائنات!