دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

لحظه صفر ـ بخشی از یک نوشته بهاری



...
و بهاری در راه است
از این لحظه صفر
که درختان کنار جاده قبلا برف گرفته عمر
در آن شکوفه خواهند داد
و پرندگان مهاجر تازه از راه رسیده در آن
زندگی را سرودخوانان پرواز خواهند کرد
.
(الف.میم.روشن)

کاوه یا اسکندر ـ به یاد مهدی اخوان ثالث

موج‌ها خوابیده‌اند، آرام و رام
طبل طوفان از نوا افتاده است
چشمه‌های شعله‌ور خشکیده‌اند
آب‌ها از آسیا افتاده است

در مزار آباد شهر بی‌تپش
وای جغدی هم نمی‌آید به گوش
دردمندان بی‌خروش و بی‌فغان
خشمناکان بی‌فغان و بی‌خروش

آه‌ها در سینه‌ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بال‌ها
در سکوت جاودان مدفون شده‌است
هر چه غوغا بود و قیل و قال‌ها

آب‌ها از آسیا افتاده است
دارها برچیده، خون‌ها شسته‌اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته‌ها
پشکبن‌های پلیدی رسته‌اند

مشت‌های آسمان‌کوب قوی
وا شده‌ست و گونه‌گون رسوا شده‌ست
یا نهان سیلی‌زنان یا آشکار
کاسه پست گدایی‌ها شده‌ست

خانه خالی بود و خوان بی‌آب و نان
و آنچه بود، آش دهن‌سوزی نبود
این شب است، آری، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود

باز ما ماندیم و شهر بی‌تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه‌ست
گاه می‌گویم فغانی برکشم
باز می‌بینم صدایم کوته‌ست

باز می‌بینم که پشت میله‌ها
مادرم استاده، با چشمان تر
ناله‌اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که من لالم، تو کر

آخر انگشتی کند چون خامه‌ای
دست دیگر را به سان نامه‌ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه‌ای

من سری بالا زنم چون مکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گوید، این بیند جواب

گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده‌اند
گویدم این‌ها دروغ‌اند و فریب
گویم آنها بس به گوشم خوانده‌اند

گوید اما خواهرت، طفلت، زنت ...؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر

گاه رفتن گویدم نومیدوار
وآخرین حرفش که: این جهل است و لج
قلعه‌ها شد فتح، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج

می‌شود چشمش پر از اشک و به خویش
می‌دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین بُرده سیگار مرا

آب‌ها از آسیا افتاده، لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان

آب‌ها از آسیا افتاده، لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
وآنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی‌دست آمدی؟

آن که در خون‌اش طلا بود و شرف
شانه‌ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین و ناپیدا به دست
رو به ساحل‌های دیگر گام زد

در شگفت از این غبار بی‌سوار
خشمگین، ما ناشریفان مانده‌ایم
آب‌ها از آسیا افتاده، لیک
باز ما با موج و توفان مانده‌ایم

هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بد بخت و خوار و بی‌نصیب
زان چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟

باز می‌گویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه‌ای پیدا نخواهد شد، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود

تهران، 1335

شعر از: مهدی اخوان ثالث


کسب در آمد از مهاجرت مردم


پیش‌درآمد:  باج‌خورها همیشه بوده‌اند؛ همیشه هستند و احتمالا همیشه هم خواهند بود. این قانون بقای باج‌گیری است. تنها تفاوت در شکل و میزان باجی است که آدم می‌پردازد. یک فرد یا سیستم باج‌گیر یا باج‌خور با اتکا به مزیت رقابتی‌اش نسبت به دیگران (مثلا زور فیزیکی یا موقعیت استراتژیک) قوانین خود را به باج‌دهنده تحمیل می‌نماید. مثل همین قانون پرداخت عوارض خروجی از کشور! بله! حتما که نباید باج‌گیری از نوع زورگیری باشد. می‌تواند خیلی شیک و سیستماتیک به وقوع بپیوندد. با این شروع طوفانی از آنجا که اکثریت قریب به اتفاق ملت در طول عمرشان دست‌کم یک بار باج داده‌اند؛ نظر خوانندگان را جلب می‌کنم به یک شیوه با کلاس و مدرن باج‌خوردن یعنی چاپیدن فردی که قصد مهاجرت از کشور خود را دارد!



«۱» نوشت: اخیرا برای گرفتن مدرک زبان انگلیسی پس از قطع امید از آموزشگاه‌های حقه‌باز زبان با معرفی دوستان از معلم خصوصی استفاده کرده‌ام. خب تا اینجای کار که اشکالی وارد نیست. معلم سرویسی را ارائه می‌دهد که شاگرد به آن نیاز دارد. یک معامله دو طرفه است. او به من زبان یاد می‌دهد و من هم به او پول می‌دهم. تدریس زبان خارجی به برکت اوضاع و احوال عالی مملکت بازار خوبی هم پیدا کرده‌است. هر دو معلمی که من با ایشان کلاس داشته‌ام از اول صبح تا بوق سگ در حال کلاس برگزار کردن و کسب درآمد هستند. اگر نوجوان پشت کنکوری دارید اینقدر به گوشش پزشکی و مهندسی نخوانید! به نظر من تحصیل و تدریس زبان درآمد بهتری دارد نسبت به آن مشاغل طاقت‌فرسا که یک دهه طول می‌کشد تا آدم در آن روی دور درآمدزایی بیفتد. با صرف حدودا نصف این زمان می‌توان این شغل را زودبازده نمود و چون هیچ امکانی برای نظارت بر کار این افراد هم وجود ندارد بدون پرداخت حتی یک ریال مالیات و اجبار در تحمل قوانین و مقررات محیط های کار آشغال ایرانی؛ موفقیت پشت درب خانه شماست! خوشبختانه قرار هم نیست هیچ تغییری هم در امورات مملکت رخ بدهد و این شیوه کسب درآمد از آنها که قصد مهاجرت دارند به نظر تضمین شده‌است!


«۲» نوشت: معلم‌ها بهترین و شریف‌ترین افراد این زنجیره کسب و کار هستند. اما کاری که مؤسسات مهاجرتی (که معلوم نیست چگونه مجوز می‌گیرند از دولت معظم) انجام می‌دهند هیچ نسبتی با شرافت و انسانیت ندارد. یکی دو ماه پیش با معرفی یکی از دوستان به یک مؤسسه مهاجرتی مراجعه کردم که به اصطلاح یک جلسه مشاوره برگزار کنند برای مورد ما. شاید باورتان نشود اما از حدود یک ساعتی که وقت صرف این جلسه شد نزدیک به چهل پنجاه دقیقه فقط صرف این شد که شرایط این مؤسسه کذایی برای انعقاد قرارداد و زدن جیب ما به چه صورتی هست و غیره و غیره! در باقی صحبت هم تقریبا همه آنچه خودم می‌دانستم (و با کمی جستجو در اینترنت می‌توان آنها را یافت!) را مجددا تحویل دادند بهم و هزینه مشاوره هم گرفتند! البته خوشبختانه چون در این بازار مکاره گرگ بارون دیده‌ای شده‌ام همان حق مشاوره که از ابتدا نگفته بودند می‌گیرند تنها هزینه‌ای بود که از کف دادم؛ اما در سالنی که مثل اتاق‌های بازجویی شیشه‌ای کرور کرور آدم‌های دیگر نشسته بودند تا مشاوره بگیرند و متأسفانه خیلی‌ها وارد قراردادهای کاسب‌کارانه این مؤسسات می‌شوند شبانه روز و هفت و روز هفته! خیلی غم‌انگیز بود مشاهده این همه ساده‌دلی مردم حاضر در صحنه که منتظر بودند سلاخی بشوند توسط آن به اصطلاح مشاورهای خبیث گرگ در لباس میش!



«۳» نوشت: کاریاب یا recruiter فردی است که کارش پیدا کردن شغل برای دیگران است. این افراد که گاهی فردی و گاهی هم در قالب یک مؤسسه (فیزیکی و یا اینترنتی) فعالیت می‌کنند باج‌خورهای بعدی زنجیره کسب درآمد از مهاجرت مردم هستند. واقعیت مورد انتظار این است که از آنجا که امور استخدامی یک مهارت ویژه محسوب می‌شود (برای نوجوان پشت کنکوری‌تان این یکی را هم در نظر داشته باشید!!)، اینکه کاریاب از شما و یا کارفرمایی که برایتان جفت و جور می‌کند پول بگیرد چیزی فراتر از یک دلالی ساده در بنگاه معاملات ملکی باشد. معامله با این افراد زمانی به باج دادن تبدیل می‌شود که آنها خدمات خودشان را به یک دلالی ساده تقلیل می‌دهند. یعنی بدون آنکه به توانمندی‌های شما توجه بکنند با توجه به موقعیت شغلی مورد نظر تصمیم بگیرند که شما را به فلان کارفرما معرفی بکنند یا خیر. به عبارت دیگر اغلب این افراد تا مطمئن نشوند معامله جوش می‌خورد (و کمیسیون می‌رود توی جیب‌شان) کارجو را معطل نگه می‌دارند و ریسک نمی‌کنند که به همراه وی وارد فاز مصاحبه با کارفرما بشوند. این مورد برای خودم هم رخ داده. کاریاب بعد از یکی دو جلسه گفتگوی خودمانی (که برای من اتلاف وقت و برای او ابزاری جهت ارزیابی کارجو بود) چون از میزان روان بودن من بر روی مهارت speaking مطمئن نبود کار را به پیش نبرد. هر چند آدم منصفی به نظرمی‌رسید و hint داد که فلانی یه کم بیشتر روی مکالمه مسلط شو قبل از apply و غیره و غیره! اما مگر کارفرما می‌خواهد فقط با ارزیابی مهارت‌های صحبت کردن من قابلیت‌هایم را بسنجد؟! من برنامه‌نویسم و شغل من نوشتن است (نه حرف زدن!) و نتیجه امتحان زبان هم به خوبی نشان داده نوشتنم حتی به یک زبان دیگه هم مقبول است طبق استاندارد!

«۴» نوشت: اگر بخواهیم کلیه باج‌خورهای فرآیند مهاجرت را بر شمریم به نگارش مطلبی طولانی نیاز داریم. از دارالترجمه‌های رسمی گرفته تا کسی که در ازای دریافت پول وقت سفارت برای شما جور می‌کند یا آن کارمند بی‌همه‌چیز سفارت یا اداره مهاجرت که باید application شما را بررسی کند و به جریان بیاندازد، تا آژانس هواپیمایی که بلیط می‌فروشد به شما یا آنها که اثاث خانه شما را به قیمت بز می‌خرند یا مؤسسات Booking که اقامتگاه رزرو می‌کند برای شما تا پس از relocation جا و مکان برای خودتان اجاره کنید و یا وب‌سایت‌های کاریابی که می‌شناسید (و در این نوشتار نامی نبردم از آنها) همه و همه دست‌اندرکاران این زنجیره کاسبی از مهاجرت مردم هستند! تازه این در سطح خردش هست که من و شما توی آن واقع شده‌ایم. در سطح کلان هم باج‌خورهای دانه درشتی هستند که مسأله مهاجرت را دستمایه فعالیت‌های سیاسی‌شان و کمپین‌های انتخاباتی‌شان قرار می‌دهند و می‌شوند دونالد ترامپ و ویکتور اوربان و غیره و غیره!!


پی‌نوشت: اگر قصد مهاجرت دارید خیلی مراقب باشید. باج‌خورها همه‌جا و تقریبا در تمام مراحل جلای وطن دست‌شان توی جیب شماست! کسب درآمد از مهاجرت مردم بعد از تجارت اسلحه و روسپی‌گری به نظرم کثیف‌ترین و غیرانسانی‌ترین زنجیره کسب و کار بزرگ دنیا است. به ظاهر خیلی شیک و قانونی به نظر می‌رسد اما خیلی نامحسوس و فرسایشی انسانیت آدم و عزت نفسش را از او دریغ می‌کند. بیشتر اوقات فقط لحظه‌شماری می‌کنید که این قضایا تمام شود و فلان مصاحبه به ثمر برسد یا ویزا بیاید و یا دانشگاه قبول کند و غیره و غیره. اما در برخی از موارد کارتان بیخ پیدا می‌کند و از جاده به خاکی می‌رود و با هزار راه نرفته دیگر (مهاجرت غیرقانونی، مهاجرت به بهانه تحصیل، پناهندگی سیاسی یا عقیدتی و غیره و غیره) مواجه می‌شوید که به عقیده نگارنده حتی ارزش فکر کردن هم ندارند چه برسد به ریسک کردن و ادامه دادن مسیر از اساس اشتباه آنها در سودای یافتن زندگی بهتر در جایی که تاکنون در آن زندگی نکرده‌اید و غیره و غیره.

گور آزادیخواهان در پس‌کوچۀ تهران

به نقل از مطلبی به همین عنوان از مهدی تدینی منتشرشده در تاریخ‌اندیشی


مسیر از میدان «انقلاب» آغاز می‌شود. «انقلاب مشروطه». کارگر جنوبی را مستقیم بیایید، تقاطع «جمهوری» و بعد پاستور را رد کنید تا به میدان «حُر» برسید. سمت راست پادگان بزرگی است. همچنان کارگر را ادامه دهید تا به چهارراه «لشکر» برسید. تا این‌جا بیش‌تر راه آمده‌اید. حوالی چهارراه لشکر، در خیابان مخصوص، کنار بیمارستان لقمان، در انتهای کوچه‌ای در خانه‌ای قدیمی دو تن از آزادیخواهان مدفونند. ملک‌المتکلمین و میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل. این دو جزء جانباختگان استبداد صغیرند و برخی آن‌ها را «شهدای مشروطه» می‌نامند. باورش سخت است. در حیاط این خانه یکی از بدترین خاطرات سیاسی ایرانیان مدفون است. آن تیرماه خونین؛ تیرماه 1287، صدوده سال پیش، وقتی لیاخوف روس به دستور محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست. محمدعلی شاه از پیش از آن‌که شاه شود و زمانی که هنوز محمدعلی میرزا بود با آن مشاور مرموز روسی‌اش، شاپشال، علاقه‌ای به مشروطه نداشت. برایش روشن بود که مشروطه‌خواهان هدفی جز محدود کردن سلطنت ندارند و این به معنای تضعیف مقام آتی او بود. اما در ظاهر امر، رابطۀ محمدعلی شاه با مجلس مشروطه از زمانی شکراب شد که در اسفند 1286 با نارنجک سوءقصدی به جان شاه شد. او انتظار داشت عاملان سوءقصد شناسایی و مجازات شوند، اتفاقی که رخ نداد و به طور کلی از آن پس با مشروطه‌خواهان آبش در یک جوی نرفت. شاه با برخی از مشروطه‌خواهان که صدای بلندتری داشتند و در سخنرانی‌ها و روزنامه‌های خود انتقادهای تندی به سلطنت می‌کردند میانۀ خوبی نداشت و از مجلس می‌خواست این افراد تبعید شوند. مجلس زیر بار نرفت و درگیری میان شاه و مجلس شدت گرفت. در نهایت کار به مداخلۀ نظامی و قشون‌کشی رسید که ابتدا با مقاومت مسلحانۀ مشروطه‌خواهان همراه شد و با به توپ بستن مجلس (دوم تیر 1287) به شکست مشروطه‌خواهان انجامید. سران مشروطه‌خواهان بازداشت شدند، عده‌ای هم گریختند یا در سفارتی پناه گرفتند. در این میان وقت تصفیه‌حساب با حنجره‌های اصلی مشروطه‌خواهی بود. ملک‌المتکلمین از واعظان پرشور مشروطه، جهانگیرخان صوراسرافیل مدیر روزنامۀ صوراسرافیل، قاضی ارادقی از دیگر مشروطه‌خواهان پرشور و شیخ احمد روح‌القدس، مدیر روزنامۀ روح‌القدس، از جمله دستگیرشدگانی بودند که شکنجه شدند و به قتل رسیدند.

در سال‌های منتهی به مشروطه و پس از آن «انجمن‌های سرّی» بسیار رایج شده بود که یکی از تأثیرگذارترینِ این انجمن‌ها انجمن باغ میکده بود که معتقدترین مشروطه‌خواهان در آن جمع شده بودند. دلیل این نامگذاری این بود که این انجمن در باغ یکی از مشروطه‌خواهان به نام سلیمان خان میکده برگزار می‌شد. در دوران مشروطه برای این‌که بتوان مشروطه‌خواهی را سرکوب کرد بسیاری از مشروطه‌خواهان به بابی‎گری یا ازلی بودن متهم می‌شدند (یعنی عقاید بابی و ازلی داشتند). برای همین نمی‌توان به درستی تشخیص داد که چه کسانی واقعاً بابی/ازلی بودند و چه کسانی نبودند. اما در مورد انجمن باغ میکده گفته می‌شد که نیمی از اعضای انجمن بابی/ازلی بودند. ملک‌المتکلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل هم از اعضای انجمن باغ میکده بودند. از جمله اعضای اصلی دیگر این انجمن یحیی دولت‌آبادی و سیدجمال‌الدین واعظ بودند. در جریان به توپ بستن مجلس اعضای این انجمن نیز شناسایی و گرفتار قتل و تعقیب و تبعید شدند.

قضاوت تاریخی در مورد شخصیت‌ها هرگز کار ساده‌ای نیست. نمی‌توان به سادگی کسی را نیکی محض و دیگری را شر مطلق نامید. بزرگ‌ترین اصل در فهم تاریخ این است که ما از دوگانۀ خیر و شر خارج شویم و تاریخ را جدال نور با تاریکی ندانیم. نه مشروطه‌خواهان یکسر نور بودند و نه محمدعلی شاه یکسر تاریکی. ما می‌توانیم مشروطه‌خواه باشیم، اما خود را نور ندانیم و دیگری را تاریکی محض نپنداریم. اما در این تردیدی نیست که ایدۀ محمدعلی شاه، همانا این ایده که مانند اجدادش کشور را با شمشیر پس بگیرد، ایده‌ای ناروا بود و نتیجه‌ای جز خونریزی و قتل انسان‌های مفید نداشت. ضمن این‌که نهاد سلطنت نیز تضعیف شد.

بهت‌زده می‌شویم، وقتی در انتهای کوچه‌ای، پشتِ درِ خانه‌ای مخروبه می‌ایستیم که این همه تاریخ در حیاطش مدفون است؛ این همه معنا. آرامگاه این دو شهید مشروطه به مخروبه‌ای تبدیل شده بود. چندی پیش خبر آمد که قرار است سر و سامانی به گورها داده شود. در تصاویر پیوست، آرامگاه آزادی‌خواهان را می‌بینید. تصاویر برای یکی دو سال پیش است. این مخروبه برایم پر از معناست، پر از استعاره‌های جانکاه...



تمرکز (Focus)



برای مشاهده تصویر در ابعاد اصلی اینجا را کلیک نمایید.


چکیده‌ای از تاریخ (An Overview Of History)



پی‌نوشت: متنفرم از دنیایی که در انحصار رجاله‌های سیاست‌باز کت و شلوار پوش و سرداران پوشالی است. دنیایی که ما مردمان پایین‌دست هر چه بیشتر برای بهبودش تلاش می‌کنیم کمترین تغییری در وضعیت آن رخ نمی‌دهد و سیمای آن پیوسته زشت‌تر و پلیدتر می‌شود. به عقیده من ما از نوع انسان نیستیم وقتی کودکی از ما به جای محبت دیدن و حمایت شدن و کمک به پرورش استعدادهایش به کار سیاه واداشته می‌شود. این چکیده‌ای از تاریخ ماست و لعنت و ننگ بر همه سازندگانش.

حسرت همیشگی (Regret for ever)

حرف‌های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می‌کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن که با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان چقدر زود دیر می‌شود!

شعر از: قیصر امین‌پور



پی‌نوشت: گاهی اوقات نه فرصتی هست برای حرف زدن و نه حرفی است برای گفتن. گاهی اوقات هم یک دل پر از حرف داری و هیچ دوست و همکلامی باقی نمانده برای شنیدن. اینجور می‌شود که حس غربت عجیبی به آدم دست می‌دهد. البته شاید هم همه اینها توهمات نوستالژیک آغاز پاییز است!

گنج عشق ـ به یاد فریدون فرخزاد

از غم عشق در این خانه نهانیم هنوز
جمله دیروز و به فردا نگرانیم هنوز

گر چه از خویش بریدم و تهی باده شدیم
عاشق عشق جهان بین جهانیم هنوز

با بهار آمد و با برف شد آن باد صبا
ما اسیرسفر باد خزانیم هنوز

کاش می‌آمد و می‌دید پریشانی دل
آنکه پنداشت همه بی‌خبرانیم هنوز

ای دل از خلوت ما راه به بیراه مزن
کاندرین خلوت اندیشه زبانیم هنوز

درد ما را به کجا می‌برد این قافله عمر
ما در این گرگ‌سرا نای شبانیم هنوز

شعر از: فریدون فرخزاد


آه از فقر دل خویش چه گویم به رفیق
در زمانی که پر از تاب و توانیم هنوز

عشق گنجی‌ست که هر کس نتواند دیدن
دیده ایم و زپی اش پای فشانیم هنوز

نوامبر 1987 ـ لس‌آنجلس، کالیفرنیا

به وقت جام (In the Cup Time)


پیش‌درآمد:  بیست و یکمین جام جهانی فوتبال با قهرمانی فرانسه به پایان رسید. در نگاه اول این رویداد را می‌توان تماما ورزشی تلقی و ساعت‌ها راجع به آن تحلیل زرد ارائه کرد که قطعا انگیزه نگارش این مطلب از سوی نگارنده نیست. آنچه بیشتر ذهن من را درگیر کرده آن قسمتی از موضوع است که با قهرمانی فرانسه به اتمام می‌رسد. دقیق‌تر بگم نه قهرمانی که قسمت فرانسه‌اش. نه اینکه خیلی علاقه‌مند به این کشور باشم؛ که توجهم به نقشی است که این عنوان در زندگی ما در این دو دهه داشته‌است. نقطه ارجاع خوبی که کارنامه تمام نمای ما را (به اصطلاح نظامی) آنکارد شده با یک عنوان مشخص و تکراری می‌گذارد جلوی رویمان. لذا اگر با شنیدن عنوان نوشته منتظر شنیدن تحلیل آبکی جامعه‌شناختی یکطرفه به سبک رسانه به اصطلاح ملی هستید، درست متوجه شده‌اید. مگر ما چه‌مان از حضرت رئیس محترم صدا و سیما و رفقاشون کمتر هست ؟ این شما و این هم یک تحلیل یک‌طرفه دیگر از قضایا!



«۱» نوشت: بیست سال پیش در چنین ایامی تیم ملی فوتبال ایران با یک پیروزی در برابر آمریکا و دو شکست مقابل یوگسلاوی مرحوم و آلمان به کار خود در جام جهانی خاتمه داد. رخدادی بی‌نظیر (البته از دریچه ورزش) که در آن تیم ما که بعد از بیست سال در جام جهانی حضور می‌یافت توانست با پیروزی در یک مسابقه در این سطح تاریخ‌ساز شود و غیره و غیره. البته ما نه در کلاس فوتبال جهانی بودیم و نه در هیچ کلاس دیگه‌ای در سطح جهان و این پیروزی ناشی از تلاش خستگی‌ناپذیر نسل رؤیایی فوتبال ایران در آن زمان  بود (و نه یک برنامه‌ریزی فوتبالی عالی و بی‌نقص و غیره و غیره) و البته بعد از شادمانی خیابانی مردم بعد از برد در برابر آمریکا و بازگشت تیم به کشور جام جهانی برای ما تمام شد. فرانسه با درخشش زیدان سه بر صفر برزیل را شکست داد و برای نخستین بار جام را به خانه برد. بیست سال بعد در روزی مانند دیروز فرانسه مجددا قهرمان شد و ما هم در کلاس فوتبالی خودمان پس از چندمین حضور در جام جهانی با یک پیروزی در برابر مراکش، یک شکست در برابر اسپانیا و یک مساوی مقابل پرتغال (در گروه به اصطلاح مرگ که بر خلاف اسمش بعدا معلوم شد چندان گروه دشواری هم نبوده) مجددا تاریخ‌ساز شدیم و به کار خود پایان دادیم. خب تا اینجاش که فوتبالی بود. اما از اینجا به بعد چراغی  روشن می‌شود که خواب غفلت می‌رباید از چشم آدم.


«۲» نوشت: با این شروع و پایان یکسان (قهرمانی فرانسه و حذف ایران در مرحله گروهی) در دو دهه گذشته این پرسش به ذهن متبادر می‌شود که ما واقعا در این بیست سال از زندگی‌مان چه کرده‌ایم؟ اگر پیشرفت داشته‌ایم در ایجاد یک کشور توسعه‌یافته و مطلوب پس چرا مشت نمونه خروارمان همان نتیجه فوتبال بیست سال پیش است؟ و اگر نداشته‌ایم دقیقا به چه چیزی خوشبینیم و به حماقت‌مان ادامه می‌دهیم؟



«۳» نوشت: نگارنده نه سوادش را دارد و نه امکانش را که یک تحلیل اجتماعی ـ اقتصادی درباره وضعیت کشور ایران ارائه بدهد. اما مرور تمام خاطرات این بیست سال یک الگوی مشخص را برایش ترسیم کرده‌است. در هر چه که به دست آورده‌ام و یا از دست داده‌ام خودم یک بازیگر بودم و جامعه‌ام بازیگر دیگر. در گذشته از دریچه ذهن خودم مسئول اصلی من بودم و به گردن جامعه انداختن بهانه. اما اگر آدم بهترین تلاش‌هایش را انجام داده باشد و حاصل‌ها کمتر از مورد انتظارش است آیا می‌تواند انگشت اتهام را به سوی آن دیگری اشاره رود؟ جامعه‌ای با مجموعه‌ای از صفات فرهنگی ناپسند (بخیل، کوته‌نظر، ابن‌الوقت، مردسالار، استبدادزده، فاسد و غیره و غیره) که یکسره در گام‌های اولیه حرکت به سوی توسعه و پیشرفت تماما در جا زده و فقط یاد گرفته دایی‌جان ناپلئون‌وار بگوید کار انگلیس‌هاست یا کار روس‌هاست!  و به اشتباهاتش سرپوش بگذارد. پس چرا کار فرانسوی‌ها نیست؟ به قول ستوان آپرویز سریال شهرزاد: حالا چطورم؟!

پی‌نوشت: برای انبوهی از سئوالاتم تا دل‌تان بخواهد جواب‌های نگو پیدا کرده‌ام. اگر شما هم اینطورید و جملگی به خیال خودمان در بدبختی و فلاکت بی‌شماریم، پس لابد این گل و بلبل منتشره در رسانه‌ها هم کار فرانسوی‌هاست دیگر!  دیدید همه بخش‌های این نوشتار با فرانسه شروع شد و با فرانسه هم به اتمام رسید! به نظر من به این میگن به وقت جام  (!): گذر بیهوده دو دهه از عمر به نام ما و به کام دیگران!


پایان کوچه (End Of The Alley)

آن سال‌ها گذشتند
سال‌های نشستن در ایوان؛
سال‌های تماشای طلوع صبح در ساحل.

در مرور خاطرات تلخ دور
                   به کوچه‌ای رسیدیم
که نامی ندارد.
نه درختی هست در آن،
نه هوا، نه آب.

کهنه زنجیر پایبندی‌های انسانی
گسسته از هم در لب جاده.
مردمانی هستیم در گذار
گذار از مرزهای سادگی سال‌های جوانی؛
سال‌های نشستن در ایوان؛
سال‌های تماشای طلوع صبح در ساحل.

اگر آسمان ابری‌ست امروز
ای رهگذران همیشه در کوچه بی‌نام
باران خواهد آمد.

در ما اینک تلاطم روز ابری
غوغایی به پا کرده‌است.
در گذریم با سرعتِ نور در شب
تا طلوع بعدی را در پایان کوچه
                             نظاره کنیم.

کوچه بعدی آفتابی است؛
نیک می‌دانم.
لیک افسوس از ما مردمانِ
                            کم‌حافظه و سرد
که آفتاب تابان را
با چتر خوش‌باوری نشستن در ایوان
از خود دریغ خواهیم کرد.

چهار فصل بلوغ ـ فصل چهارم



فقط بدو هم‌سرنوشت!

به نقل از مطلب «افسردگی حق مسلم ماست!» نوشته مهدی تدینی منتشرشده در تاریخ‌اندیشی


(در این نوشته «من» هم منم، هم منِ نوعی‌ام و هم ماییم.)
این نوشته نه تحلیل است و نه پاره‌نوشته‌ای پژوهشی. نمی‌دانم نام چنین نوشته‌ای را چه باید گذاشت؟ «درد دل»؟ «درد مغز»؟ «درد روح»؟ «درد همه‌جا»؟ اصلاً نمی‌دانم در این نوشته گوینده منم یا شما یا کس دیگری! نمی‍دانم من حرف‌های شما را می‌خوانم یا شما نوشته‌های مرا. مثل دو زندانی که نیمه‌شب از فکر و خیال بی‌خواب شده‌اند، پک‌های عمیق به سیگار می‌زنند و آهسته، زیرلب، طوری که کسی بیدار نشود، برای هم حرف می‌زنند. فقط حرف می‌زنند. فقط. منتظر جواب هم نیستند. یکی می‌گوید: «این ماه رمضون که تموم بشه شیش سالِ پُره که حبسم! شیش ساله بزرگ شدن بچه‌م رو ندیدم. به خدا اگر سند داشتم، می‌ذاشتم می‌رفتم بیرون حتی اگه شده کلیه‌م رو می‌فروختم پول طلبکارا رو می‌دادم. ولی گیرم...» و آن دیگری خاکستر سیگارش را می‌تکاند و زیر لب می‌گوید: «آدم زندانی‌ عینِ مُرده‌ست! دستش از دنیا کوتاهه!»

من هم انگار دستم از دنیا کوتاه است، همان منی که هم خودمم، هم منِ نوعی‌ام و هم ماییم. دنبال زندگی می‌دویم، مانند کابوسی آزاردهنده هر چه می‌دویم از سر جایمان تکان نمی‌خوریم. انگار در صحنه‌ای بسته گیر کردیم، سر جایمان می‌دویم و از این نقطۀ ترسناک دور نمی‌شویم. این سرنوشت نسل من است، نسل ما. نسل پیشین و پسین ما. نه حرف عمیق و اندیشمندانه می‌خواهم بزنم، نه حرف فلسفی یا پیچیده. فقط از خستگی می‌گویم. خستگی ما. خستگی که ممنوع نیست! هست؟ خستگی که فیلتر نیست! هست؟ ولادمیر پوتین احتمالاً نظر خاصی در مورد حق خستگی ما ندارد؟

من را، یعنی ما را هیچ‌کس به مراسم افطاری‌اش دعوت نمی‌کند تا ما هم نظرمان را بگوییم. حتی دعوت نمی‌شویم تا عکس کارت دعوت‌مان را منتشر کنیم و بگوییم ما دعوت را قبول نمی‌کنیم. ما کلاً هیچ موقع هیچ‌جا دعوت نیستیم. در خانۀ خودمان هم به زور راهمان می‌دهند. گفتم خانه! الان جنوب شهر تهران آپارتمان متری چند است؟ اجارۀ آپارتمانی پنجاه متری چند است؟ سرنوشت نسلی که فقط درس خواند، فقط کار شرافتمندانه کرد، دلالی بلد نبود چه شد؟ نسل ما آرمان‌گرا نبود، اما اخلاق‌گرا بود! نمی‌خواست جهان را نجات دهد و آرمان‌هایش را به جهان صادر کند، ولی می‌خواست مفید باشد. می‌خواست مسئولیت‌پذیر باشد. سرنوشت همۀ آن کسانی که به اخلاق و مسئولیت‌پذیری پایبند ماندند چیست؟ الگوی پیشرفت خیلی ساده‌تر از آن چیزهایی بود که ما فکر می‌کردیم! نه درس خواندن لازم بود، نه باور به توسعه و مسئولیت شهروندی و وجدان ملی، و نه اخلاق و تعهد بینانسلی! فقط کافی بود 20 سال پیش بدانیم سرنوشت کار و تلاش ما در 20 سال آینده را نرخ سکه و دلار رقم می‌زند. کافی بود بدانیم ایدۀ توسعه و تولید را هیولای دلالی خواهد بلعید.  قرار بود بدویم تا پیشرفت کنیم، بعد فهمیدیم باید بدویم تا فقط کمی جلو برویم، بعد فهمیدیم باید با تمام توان بدویم تا همان سر جایمان بمانیم و آخر قصه فهمیدیم با آن‌که آن همه دویدیم فقط پسرفت کردیم و امروز می‌دانیم که فقط باید بدویم. برای چه؟ برای چه‌اش دیگر مهم نیست.

سخنگوی نسل ما کیست؟ سخنگوی طبقۀ ما کیست؟ سخنگوی نسلی که نه ژن خوب دارد، نه میراث‌خوار دیگران است، نه دلالی بلد است و نه با زد و بند و دغل‌بازی آشناست. نسلی که فکر می‌کرد باید شهروند مفیدی باشد، باید درس بخواند، باید تولید کند، باید کارگاه داشته باشد، باید اشتغال‌زایی کند، باید خلاق باشد، باید افتخار بیافریند! نسلی که حقوق‌بگیر است، نسلی که برای تهیه کردن یک سرپناه کوچک و یک خودرو ساده سال‌ها دویده است. نسلی که بخشی از زندگی‌اش پشت درهای یکی از سفارت‌ها می‌گذرد. نسلی که گاهی آرزو می‌کند ای کاش دری وجود داشت، باز می‌کرد و از ایرانی‌بودن می‌رفت بیرون. نسلی که برای خرید آپارتمانی کوچک باید مقتصدانه‌ترین زندگی را در پیش گیرد تا در «محاسبه‌ای فرضی» ماهی یک میلیون پس‌انداز کند تا بعد از ده سال خانه‌دار شود، اما تا آن مقدار پول پس‌انداز کند قیمت آن آپارتمان هم سه برابر شده است. کیلومترشمارش دوباره صفر می‌شود و باید از اول شروع کند. حالا چند سال باید بدود؟ چند سال باید پس‌انداز کند؟

این حرف‌ها ساده است. برخی حرف‌ها را به همین سادگی باید گفت. تحلیل و نظریه‌پردازی حرف‌های ساده را لوث می‌کند، جان و عمق کلام را می‌گیرد. اما همین حرف هم زیادی است، آدمی که می‌دود حرف نمی‌تواند بزند، از نفس می‌افتد. باید بدویم، با تمام توان باید بدویم وگرنه از تهِ زندگی بیرون می‌افتیم ... بدو بدو! بدو هم‌نسل، بدو همدرد، بدو هم‌نفس، بدو هم‌سرنوشت، بدو هم‌آه.....

او آپامه است (She is Apameh)


پنج صبح در آسانسور بیمارستان

هفت صبح پشت درب اتاق عمل

آزاده در حال انتقال از ریکاوری به بخش

لبخندش زندگی من است

اولین آغوش پدر

اولین کادر خانوادگی ما

آرمیده در آغوش پدر

به همراه عمو ساسان

او بانوی اردیبهشت است

او آپامه است

این مجموعه با عکس‌های بیشتر به روزرسانی می‌شود

عشقی که مطلق نیست

به نقل از مطلب «مادر بودن عشقی که مطلق نیست» نوشته نعیمه دوستدار منتشرشده در مجله تابلو


وقتی بعد از ۹ ماه انتظار و هیجان، سرانجام با دخترم تنها شدم، واقعی‌ترین احساس من ترس بود. من واقعاً ترسیده بودم. در خودم دنبال آن احساس افسانه‌ای می‌گشتم که می‌گفتند مادران دارند، اما در عوض در من وحشتی خانه کرده بود از یک موجود بسیار کوچک که در مقابلش ناگهان احساس ضعف کردم. او بی‌دفاع و کوچک بود اما من حس می‌کردم تمام وجود مرا با حضورش تسخیر کرده و این تسخیر، برای من عاشقانه نبود، ترسناک بود. یادم هست که در تاریکی اتاق در یکی از آن‌ شبهای نخست، به صورتش در حال شیر خوردن نگاه کردم و به خودم گفتم که زندگی من تمام شده است. من دیگر با حضور او فرصت پرداختن به خودم وعلایقم را نخواهم داشت. احساسی ویرانگر و ناامید کننده که مرا در دادگاه قضاوت دیگران به بی‌مهری و بی‌عاطفگی محکوم می‌کرد. در خلوت و تنهایی به حال خودم گریه کردم و شرمنده شدم که به اندازۀ کلمۀ مادر، خوب نیستم.
تو لازم نیست مادر کاملی باشی. همین‌که برای او کافی باشی خوب است.
چند روز بعد وقتی دربارۀ این ترس‌ها و دغدغه‌ها با دوست نزدیکی حرف زدم، یک جملۀ ساده به من گفت که آبی بر آتش درونم ریخت: ” تو لازم نیست مادر کاملی باشی. همین‌که برای او کافی باشی خوب است.” این جمله مرا با طبیعت رابطۀ انسانی نزدیک کرد؛ اینکه یک رابطۀ عاشقانه اغلب، زمانی موفق است که در آن آدم‌ها از هم توقع کامل بودن نداشته باشند، بلکه سعی کنند برای هم کافی باشند. می‌دانستم گفتن این جمله در دادگاه قضاوت عمومی، بر جرم‌ من خواهد افزود. من هرگز نمی‌توانم شبیه آن کلیشه‌ها باشم: مادری که از خودش می‌گذرد، تا مرحلۀ فنا شدن پیش می‌رود اما تصویر مقدس مادرانه را خراب نمی‌کند. اما من راهی را انتخاب کردم که دوستم گفته بود: توقعم را از این رابطۀ تازه پایین آوردم و عشق مادرانه با تمام شدت و حدت و گرمایش، به من هجوم آورد.

مادر کامل نبودن
نوشتن از احساس بین مادر و فرزند، اگر بنایش بر تعمیم و حکم صادر کردن باشد، چیزی جز تکرار کلیشه‌های عشق جاودانی و فداکاری‌های عظیم نیست. به خلاف بسیاری از آدم‌ها، من فکر می‌کنم دربارۀ عشق مادرانه اغراق کردن و مادران را خاص‌ترین موجودات جهان دانستن، به بیراهه می‌رود. با این حال رابطۀ مادر و فرزند، یگانه است؛ در بسیاری موارد شبیه همان چیزهایی است که در کتاب‌ها نوشته‌اند و آدم‌ها آن را در زندگی احساس می‌کنند. اما همین رابطه، مثل بسیاری دیگر از رابطه‌های انسانی، می‌تواند سراسر مشکل و چالش و سئوال و دغدغه باشد. در فرهنگ ایران و بسیاری جاهای دیگر در دنیا، مادر باید بتواند کامل باشد و کامل بودن خود را با مثال‌های روزمره نشان دهد. فداکاری کند: یعنی اینکه کار نکند، درس نخواند، مهمانی نرود، دوستی و رابطه نداشته باشد، خلوت و تنهایی را برای همیشه فراموش کند. به همین دلیل است که در روابط انسانی، رابطه با مادر هم برای فرزندان دختر و هم برای فرزندان پسر، فراز و فرود دارد. در کنار بی‌شمار داستان‌هایی که از این بهشتی بودن رابطۀ مادر و فرزند نقل می‌شود، مادرانی هستند که فرزندان‌شان را آزار می‌دهند. تبعیض، خشونت روانی و فیزیکی، در بسیاری از روابط مادر و فرزندی به چشم می‌خورد. مادرانی وجود دارند که از فرزندان دختر خود بیزارند، چون آنها را استمرار زندگی زنانه‌ای می‌بیند که مواجه با تحقیر و تبعیض بوده است. آنها بزرگ‌ترین چالش را در پذیرش هویت جنسی خود دارند: بیگانگی و گاه نفرت از جنسیت خود. آنها گاه تبدیل به موجوداتی آزارخواه، مطیع و تخقیرپذیر می‌شوند و این خصلت‌ها را با استفاده از قدرت مادرانه به شکل معکوس در مقابل فرزندان خود اعمال می‌کنند: دختر را که استمرار این احساس نارضایتی است کمتر دوست دارند و پسر را بیشتر دوست دارند. تسلطی را که در اجتماع و خانواده از آنها گرفته شده، در قالب حمایت افراطی از پسر خانواده نشان می‌دهند. رابطۀ عاشقانۀ دوران کودکی را تا سال‌های بلوغ و بزرگسالی فرزند پسر ادامه می‌دهند، نقش پدر را کمرنگ می‌کنند و کنترل زندگی پسر را در ادامۀ مسیر زندگی به دست می‌گیرند. فرهنگ عرفی ایرانیان –ـ دربارۀ تمام جهان حرف نمی‌زنیم ـ حرمتی برای مادر و کانون خانواده قائل است که راه را بر شکافتن نقطه‌های تاریک می‌بندد. در خلوت خانواده‌ها، اگر چالش و تنشی است، با “روی هم را ببوسید” ختم به خیر می‌شود و اکثریت آدم‌ها تلاش می‌کنند بر خلاءها و کمبودهای روابط خانوادگی (به خصوص رابطۀ مادر و فرزندی) سرپوش بگذارند. با این حال من از این فرصت بهره‌مند شدم که پای حرف چند زن و مرد بنشینم که حاضر بودند روی دیگری از این رابطه را بنمایانند.

تجربه‌های ناهمگون
سارا، زنی در آستانۀ میانسالی است که هرگز مادر نشده‌است. اما معتقد است که می‌تواند این رابطه را از یک سوی دیگر روایت کند: “همیشه در آستانۀ روز مادر و مناسبت‌هایی مثل آن، وقتی متن‌های ستایش‌گر دیگران را می‌خوانم دربارۀ روابط بی‌نقص‌شان با مادرشان، از خودم می‌پرسم آیا من استثنای دنیا هستم؟ پس چرا مادر من این‌قدر بی‌نظیر نیست و چرا پرتنش‌ترین روابط را با مادرم داشته‌ام؟ اما راستش جرأت مطرح کردنش را در هیچ جمعی ندارم. تنها با خود مادرم دربارۀ آن حرف زده‌ام که نتیجه همیشه بدتر شدن رابطه و تنش بیشتر بوده است. اما اگر صادق باشم، رابطۀ من و مادرم هرگز عادی نبوده؛ مادر من شباهتی به آن تصویر فرشته‌گون ندارد. مادر من یک زن معمولی بوده، با خستگی‌ها، حسادت‌ها، افسردگی‌ها و خشم‌هایش. روزگاری من هیچ درکی از این رفتارها نداشتم چون آنها را متناقض با تصویر یک مادر ایده‌آل می‌دانستم. اما بعدها مادرم را یک موجود معمولی دیدم و جالب این است که احساسم تا حد زیادی ترمیم شد. سعی کردم او را درک کنم و تصورم را از عشق مادرانه تغییر دهم.”
وحید متاًهل است و قبل از اینکه حرف‌هایش را شروع کند یک نکته را یادآوری می‌کند: “من مادرم را خیلی دوست دارم.” اما ادامۀ جملۀ او با یک “اما” همراه است: ” مادرم هم گمان می‌کرد مرا خیلی دوست دارد. در واقع او خودش را به آن تصویر آرمانی و مقدس خیلی نزدیک می‌دید. وقتی پدرم را از دست دادم، همه چیز خود را وقف من کرد. هرگز تلاش نکرد کس دیگری را دوست بدارد و درصدی از فشار توجهش را به سمت دیگری متمایل کند. زندگی من در چنگال مادر تمامیت خواهم خراش برداشت. انتخاب رشته، معاشرت و همسرم تحت‌تأثیر خواسته‌های او بود و بعدها انتقام عشق دیوانه‌وارش را طور دیگری از من گرفت: همسرم را دوست نداشت و زندگی ما را نابود کرد.” این باور که برای مادر خوبی بودن احتیاجی به آموختن و تجربه کردن نیست، گاه به مرز اشتباهات جبران‌ناپذیر می‌رسد و زنان را از تمرکز و پرداختن به جنبه‌های دیگرهویت خود باز می‌دارد. وحید، مادرش را ۵ سال قبل از دست داد: ” حالا او را بخشیده‌ام و همواره،‌ حتی وقتی آزارم می‌داد دوستش داشته‌ام. اما این باعث نشده که نگاهم به این رابطه غیرواقعی شود. در عوض به این نتیجه رسیده‌ام که این نگاه غیرواقعی که فرهنگ و عرف بشری به مادران تحمیل می‌کند، خود آنها را هم قربانی کرده است.”

روی دیگری از نگاه مطلق به رابطۀ مادر و فرزندی در جامعه، منحصر دیدن احساس مادرانه، به زنانی است که به شکل بیولوژیکی مادر شده‌اند. در این دیدگاه این احساس به سایر زنان تزریق می‌شود که وجود انسانی‌شان بدون هویت مادرانه نقصی دارد یا در درک برخی احساسات ناقص‌اند. این مطلق نگری، به زنانی که نقش مادری را پذیرفته‌اند و انتخاب کرده‌اند هم فشار می‌آورد. این باور که برای مادر خوبی بودن احتیاجی به آموختن و تجربه کردن نیست، گاه به مرز اشتباهات جبران‌ناپذیر می‌رسد و زنان را از تمرکز و پرداختن به جنبه‌های دیگرهویت خود باز می‌دارد.
سمیه، حالا مادر دو دختربچۀ دبستانی است و از احساس مادری لبریز، اما خودش می‌گوید که در کودکی همواره نسبت به مادرش خشمی را در خود احساس می‌کرده است: ” همیشه از دست هم عصبانی بودیم. او گمان می‌کرد به اندازه‌ای که برای من فداکاری می‌کند از من محبت و احترام نمی‌بیند، من حس می‌کردم او مادر خوبی نیست، چون مرا به حال خودم نمی‌گذارد. چرا او همیشه در خانه بود و مراقب من؟ چرا برای خودش عادات و علایقی نداشت؟ چرا می‌خواست من تمام نداشته‌ها را برایش جبران کنم؟ در دوران نوجوانی من تنش‌های ما به اوج رسید. همان زمان دوستانی داشتم که می‌دیدم مادرشان فقط یک مادر نیست؛ یک زن است، با یک زندگی کامل و کمترین اصطکاک و رقابت با فرزندان. اما هم می‌دیدم که جامعه مادر مرا بیشتر از آن زنان دوست دارد. خودم که مادر شدم، به ایدۀ تازه‌ای رسیدم: کیفیت رابطه مهم‌تر از کمیت آن است. سعی کردم زمان‌های محدود اما مفیدتری را صرف بچه‌هایم کنم.”
با تمام چالش‌ها اما، دوست داشتن بیکران، خصلت اصلی یک رابطۀ مادرانه است، مادامی که گستره‌اش حفظ مرزهای دوست داشتن باشد. رابطۀ مادر و فرزندی یک رابطۀ یگانه است، از آن رو که هر رابطۀ‌ انسانی یگانه است. آنچه که آن را متفاوت می‌کند، فرصتی است که برای حمایت از کوچک‌ترین اعضای جامعۀ انسانی فراهم می‌آورد،‌ احساسی که گاه ممکن است از بطن انسان و فضای تنگ رحم آغاز شود و گاه فارغ از آن، در حفره‌های قلب زنی که برای ارتباط با جهان، نقش مادری را پذیرفته است.

دیوار آزاد ده ساله شد


پیش درآمد: ده سال از آغاز انتشار این وبلاگ گذشته‌است. پوست خربزه‌ای که یکی از دوستان به عنوان هدیه تولد 26 سالگی به زیر پای من انداخت و تا امروز که 36 سالگی را پشت سر گذاشته‌ام به تواتر و بسته به احوالات نگارنده، مکاشفات درونی و دریافت‌های سال‌های مختلف زندگی، مطالب متنوعی در آن نگارش و با خوانندگان به اشتراک گذاشته شده است. در طی این دهه شیوه زندگی به صورت مجازی و نشر محتوای الکترونیکی و اینترنتی مورد توجه فارسی‌زبانان بوده و مدیوم‌ها و رسانه‌های اجتماعی متعددی مانند اورکات، Gazzag، توئیتر، گودر، فرندفید، لینکداین، یاهو 360، فیسبوک، گوگل‌پلاس، اینستاگرام، وایبر، تلگرام  و غیره و غیره پا به عرصه گذاشته‌اند. برخی از این شبکه‌های اجتماعی در همین سال‌ها اوج گرفته‌اند و برخی دیگر تعطیل شده و یا روزهای افول خود را را می‌گذرانند؛ اما با وجود نوبت مهاجرت تولیدکنندگان محتوای فارسی در این شبکه‌ها، علاقه نگارنده به نوشتن در وبلاگستان همچنان تداوم داشته‌است. وبلاگ‌نویسی در دهه‌های 1370 و 1380 بیشتر به صورت روزنگاری‌های شخصی و وقت‌گذرانی و تفریح در بین مردم رواج داشت؛ اما از نیمه دهه 1380 تا به امروز با رشد دسترسی مردم به اینترنت و تبدیل شدن وبلاگستان به رسانه‌ای مستقل و فراگیر، امکان طرح آرا و نظرات مختلف با برد اجتماعی چشمگیر فراهم شده و امروزه کمتر کسی صرفاً برای وقت‌گذرانی وبلاگ‌نویسی روی می‌آورد. امروز کارکردهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی مختلفی را می‌توان از وبلاگ‌ها انتظار داشت و پیدایش و رشد مفاهیمی نظیر شهروند ـ خبرنگار، جامعه مجازی و یا فضای سایبری مرهون تلاش هزاران وبلاگ‌نویس در اقصی نقاط جهان می‌باشد. دیوار آزاد همانطور که در مطالب گذشته اشاره شده؛ به نوعی ادامه مسیر یک نشریه و تشکل دانشجویی بوده که نگارنده در دوره تحصیل خود به همراه دوستان دیگری به شکل نشریه کاغذی و یا برد فرهنگی در آن فعالیت می‌کرده است. مطالب منتشر شده در این رسانه همراه با تحولات شخصیتی نگارنده و حوادث و وقایع اجتماعی رخ داده در پیرامون وی به رشته تحریر درآمده و به خوبی سیر تکاملی و دگردیسی افکار و آرای وی را نشان داده و نمایندگی می‌کند و هرچند مانند یک خبرگزاری و یا یک شبکه اجتماعی بزرگ و پر مخاطب نیست اما میدان کار مشخصی را در اختیار نگارنده قرار داده تا بر اساس یافته‌های خود با دیگران بحث و تبادل نظر نماید.


قصار در آمار: در طی ده سال گذشته مجموعا 177 مطلب در این وبلاگ نگارش شده؛ یعنی به طور متوسط هر یک ماه و نیم یک مطلب جدید پست و به انتشار رسیده است. همچنین بر اساس گزارش سیستم بلاگ‌اسکای این وبلاگ از بدو تأسیس تاکنون 128651 با مورد بازدید کاربران قرار گرفته که البته لزوما آمار دقیقی از فعالیت کاربران نیست اما با مبنا قرار دادن این تعداد بازدید در طی این مدت دیوار آزاد به طور متوسط روزانه 35 بار بازدید شده است. در ضمن از مجموع بازدیدهای انجام شده از این وبلاگ 65843 بازدید بر روی مشاهده پست‌های منتشر شده متمرکز بوده که نشانگر این است که از هر دو بازدید انجام شده یک مورد با هدف دنبال کردن مطلب مشخصی توسط کاربران صورت پذیرفته است. همچنین کاربران مختلف مجموعاً 666 بار در انتهای یادداشت‌های منتشر شده کامنت و یادداشت نوشته‌اند که به طور متوسط سهم هر پست وبلاگ 3.8 کامنت می‌باشد.
در خصوص دسته‌بندی مطالب، در این وبلاگ مجموعاً 177 پست وبلاگی در 10 گروه مختلف مطلب منتشر شده که همانطور که از شکل زیر پیداست به ترتیب عبارتند از: پرونده ویژه (48 مطلب، 27.1% از کل مطالب)، از نگاه دیگران (27 مطلب، 15.3% از کل مطالب)، شعرانه (25 مطلب، 14.1% از کل مطالب)، نقد سینمایی (20 مطلب، 11.3% از کل مطالب)، روزنگاری‌ها (20 مطلب، 11.3% از کل مطالب)، مکاشفات درونی (11 مطلب، 6.2% از کل مطالب)، فرهنگی ـ اجتماعی (9 مطلب، 5.1% از کل مطالب)، چهارفصل بلوغ (9 مطلب، 5.1% از کل مطالب)، داستان کارتونی (6 مطلب، 3.4% از کل مطالب) و از دیچه دوربین (26 مطلب، 1.1% از کل مطالب). همچنین سال 1391 با انتشار 41 پست (به طور متوسط 3.4 پست در ماه) پر مطلب‌ترین سال وبلاگ و سال 1388 با انتشار تنها 5 پست کم‌مطلب‌ترین سال این وبلاگ بوده‌اند. 


پی‌نوشت: امروزه بسیاری از وبلاگ‌نویسان دست از به روزرسانی بلاگ‌هایشان برداشته و به سرویس‌های اجتماعی دیگر مهاجرت کرده‌اند. به همین دلیل قطعاً وبلاگ‌نویسی رونق گذشته را ندارد و ممکن است وبلاگستان رسانه‌ای رو به زوال به نظر برسد؛ اما به عقیده نگارنده با خروج جمع بزرگی از توده مردم از فضای وبلاگستان و سرازیر شدن آنها به شبکه‌های اجتماعی دیگر فضا برای نوشتن صاحبان اندیشه بیش از پیش گشوده شده و به جای افسوس باید به خروجی وبلاگ‌های همچنان به روز امیدوار بود. دیوار آزاد با تکیه به همین ایده همچنان به روز می‌شود و امید است مطالب آن چون گذشته مورد توجه خوانندگان محترم قرار داشته باشد.

ستاره‌سازی کاذب در شب‌های بدون ماه

به نقل از مطلب «نه! نسیم اقدم مقصر نیست، مشکل ستاره‌سازی‌های کاذب ما در شب‌های عاری از ماه است!» نوشته علیرضا مجیدی منتشر شده در یک پزشک


واکنش‌های کاربران ایرانی شبکه‌های اجتماعی، خبرگزاری‌ها و همچنین رؤسای شرکت‌های بزرگ فناوری به تیراندازی در ساختمان مرکزی یوتیوب توسط یک زن ایرانی ـ آمریکایی به نام نسیم [نجفی] اقدم همچنان ادامه دارد.واکنش‌ها در یک طیف گسترده قرار دارند: محکوم کردن کلی این اقدام، کنجکاوی در مورد پیشیینه این زن و انگیزه‌های وی، ابراز نگرانی در مورد سوء استفاده از برچسب ایرانی این زن و احیانا بدنام شدن ایرانی‌ها در این بازه زمانی حساس سیاسی.
اما من در اینجا از زاویه دید دیگری می‌خواهم به قضیه نگاه کنم. آیا به ویژه در این دو سال اخیر، متعاقب همه‌گیر شدن شبکه‌های اجتماعی به خصوص تلگرام و اینستاگرام به وضعیت ستاره‌ها یا سلبریتی‌های ایرانی در آن دقت کرده‌اید؟ در اینجا ما بررسی کانال‌هایی که با انتشار اخبار متنوع، لطیفه و عکس‌های و ویدئوها، مخاطب جمع می‌کنند به کنار می‌نهیم و تنها روی اکانت‌های شخص‌محور، یعنی آنهایی که تنها به خاطر عکس‌ها و ویدئوهای ادمین و گاهی کوتاه‌نوشت‌های شخصی آنها پرمخاطب هستند، تمرکز می‌کنیم.به سبب ملاحظاتی البته از اشاره مستقیم به این اکانت‌ها پرهیز می‌کنم و تنها به صورت دسته‌بندی کلی آنها را بررسی می‌کنم.

۱- اکانت‌های مربوط به ستارگان سینما، موسیقی، ورزشکاران، خبرنگاران و چهره‌های شناخته شده صدا و سیما
این اکانت‌ها را یا خود این افراد اداره می‌کنند یا هر یک از آنها ادمینی برای خود دست و پا کرده‌اند. معمولا کیفیت مطالب ارسالی در این اکانت‌ها بالا نیست، اما به سبب محبوبیت یا مورد توجه بودن زیاد این افراد، هر چیزی که آنها پست کنند یا طعنه و اشاره‌های آنها مورد توجه بسیار قرار می‌گیرد. به صورت خلاصه و مختصر و مفید، آنها از محوبیت قبلی خود برای موفقیت در یک قلمرو دیگر استفاده می‌کنند. بعضی از آنها علی‌رغم وضعیت مالی خوب در عرصه اصلی فعالیت خود، با توجه به داشتن دنبال‌کننده میلیونی، در شبکه‌های اجتماعی به صورت آشکار یا زیرپوستی، تبلیغ می‌کنند و گاه ارقامی که دریافت می‌کنند، نجومی است. آنها گاه به خاطر صداقت و عکس‌العمل‌های آنی شجاعانه در مقاطع حساس، بدل به یک فعال اجتماعی می‌شوند، اما برخی از آنها تنها به دنبال معروف کردن بیشتر خود هستند و گاهی شاهد دعواهای آنها با هدف لوث کردن محبویت رقبای خود مثلا با عنوان کردن فیک بودن دنبال‌کننده‌های دیگری هستیم. علی‌رغم همه این جار و جنجال‌ها این ستاره‌ها به سبب اینکه یک زندگی آفلاین قابل توجهی دارند، از خطوط قرمز رسمی و عرفی عبور نمی‌کنند و سعی می‌کنند معقول باشند و هم‌صدا با مردم سخن بگویند و یا دست‌کم در تعارض با جامعه سخن نگویند. آنها معمولا کمتر پیش می‌آید که خود آغازگر یک حرکت یا نقد جدی باشند و علی‌رغم وزن بالای اجتماعی، کمتر از آنها تحلیل می‌خوانیم.

۲- اکانت‌های مربوط به کاربران قدیمی وب و آنهایی که به سبب ماهیت نوشته‌هایشان ستاره شده‌اند
اینها البته علی‌رغم تأثیرگذار بودن، کسر کوچکی از مخاطب دسته اول را دارند. آنها یا از قبل جزو ستارگان وب بوده‌اند یا اینکه با سخنان سنجیده و تحلیل‌های خود به آرامی مخاطب جمع کرده‌اند. گاهی این کاربران با سخنانی که مطرح می‌کنند، آغازگر نقدها و حرکات اجتماعی هستند. این کاربران بیشتر به برد رسانه‌ای اندیشه خود و ایجاد تغییر در جامعه اهمیت می‌دهند. کمتر پیش می‌آید که از آنها سلفی‌های متعدد یا ویدئو ببینیم و بیشتر می‌نگارند.

۳- اکانت‌هایی که از مدل کسب محوبیت و یا مدل اقتصادی مشاهیر فرنگی تقلید می‌کنند
در یوتیوب و شبکه‌های اجتماعی خارجی تعداد کسانی که به سبب اندام موزون و چهره زیبای خود، بعد از کسب یک هسته اول مخاطب، وارد عرصه تبلیغات پوشاک، مدلینگ، فیتنس یا تبلیغات می‌شوند، کم نیستند. کاربران ایرانی در شبکه‌های اجتماعی هم هستند که سعی می‌کنند در همین مسیر حرکت کنند. ما گاهی کارهای آماتورگونه از این کاربران مشاهده می‌کنیم. اما رفته رفته رفتار این کاربران در حال سنجیده‌تر شدن است. گرچه به لحاظ رسمی کار این کاربران نکوهش می‌شود، اما وجود آنها یک واقعیت موجود است.
۴- و بالاخره کاربرانی که به خاطر رفتارها و سخنان عجیب خود یا برهنه‌نمایی مشهور شده‌اند
وقتی شما نه قبلا یک ستاره سینما باشید و نه قلم یا اندیشه چندان قابل توجهی نداشته باشید و نه صورت چندان زیبای ظاهر، سعی می‌کنید با شناسایی حساسیت‌ها و دغدغه‌های پنهان جامعه به صورت پوسته‌ای این عطش را پاسخ بدهید. همه دوست دارند که به خاطر ظاهر یا شخصیت والای خودشان مورد توجه قرار بگیرند. اما کاربری را تصور کنید که در مشکلات مالی شدید است، جدا از خانواده افتاده یا خانواده آشفته‌ای دارد، او به وضعیت مالی خوب دیگران می‌نگرد و در شرایطی که در دنیای واقع کسی تحسین‌اش نمی‌کند، متوجه می‌شود با رفتارهایی کودکانه، هزل‌ها یا احیانا وضعیتی پوششی دور از عرف کلی جامعه می‌تواند یک شبه ره صد ساله بپیماید. در کمال شگفتی سیل دنبال‌کننده و لایک و کامنت است که نصیب آنها می‌شود، آنها کافی است که حرف‌های عجیب و غریب خود را با غلظت بیشتری تکرار کنند، کافی است که بی‌شرم‌تر شوند و لباس بازتری انتخاب کنند (دقت کنید: نه به خاطر باور به آزادی پوشش، بلکه با هدف اولیه جلب مخاطب با خیرگی وقیحانه به اندام‌شان)، کافی است که در قالب دلقک‌های آنلاین ظاهر شوند، هزاران کشته و مرده و موافق و مخالف پیدا کنند. کامنت‌های متضاد با ادبیات سخیف، کامنت‌دانی آنها را پر می‌کند و ناگهان می‌بینند که می‌توانند به سود مالی هم دست پیدا کنند و به قول خودشان تبدیل به اینفلوئنسر (Influencer) بشوند! اینها در درون خودشان گاهی از این نوع مشهور شدن راضی نیستند، پس سعی می‌کنند که گاهی ژست‌های روشنفکرانه بگیرند، مثلا مسائل جنسیتی را در قالبی بسیار ابتدایی و به صورت غیرعلمی با ادبیاتی کوچه بازاری برجسته می‌کنند. گاهی ادعا می‌کنند که برای اینکه اندیشه‌شان را همه‌گیر کنند، ترجیح می‌دهند که شخصیت‌ آنلاین‌شان ترور شود و علت همه این مسخرگی‌هاشان همین است.

در ادامه بحثم روی کاربران دسته چهارم تمرکز می‌کنم. با عنوان یک کاربر چه رفتاری باید با این ستاره‌های دسته چهارم باید بکنیم؟
چیزی که تا حالا بیشتر مشاهده شده این بوده که بیشتر ماها، حتی اگر رفتار آنلاین اتوکشیده داشتیم، با تمنای اینکه از جو خبری شبکه‌‌های اجتماعی دور نمانیم و متوجه حاشیه‌های آن باشیم، این کاربران را هم دنبال می‌کردیم. اصلا چه بسا شمار قابل توجهی از دنبال‌کننده‌های این ستارگان از همین دسته باشد. اما این محبوب‌سازی و ستاره‌سازی‌ها مگر چه مشکلاتی می‌تواند در بر داشته باشد:
۱- جفا به خود این کاربران
این افراد چند صباحی می‌آیند و می‌درخشند و ستاره می‌شوند. حرف‌ها و کردارشان که تکراری و عادی شد، متعاقب بالا رفتن آستانه تحریک اجتماعی، میزان توجه به آنها به میزان قابل توجهی کاسته می‌شود و آنها می‌مانند و سرخوردگی روانی. اصلا ممکن است متعاقب فیلتر فرضی یک شبکه اجتماعی، ناگهان کل مخاطبان یکی از این ستاره‌ها ریزش پیدا کنند و آنها چون مجدد نمی‌توانند با همان تکنیک‌ها مخاطب جمع کنند، به شدت ناامید می‌شوند. در مورد حادثه اخیر دیدیم که یک تغییر سیاست یوتیوب در شیوه نمایش ویدئو در سرچ‌های اینترنتی یا محدودسازی سنی ویدئوها باعث افت شدید تعداد بیننده عامل حادثه ساختمان یوتیوب شد و او را به جایی رساند که اقدامی غیر قابل باور را انجام داد. یک موضوع دیگر این است که در محیط واقعی اگر ما همکاری داشته باشیم که کرداری عجیب و خارج از عرف داشته باشید، دیر یا زود مکانیسم‌هایی برای مشاوره و کنترل رفتار او ایجاد خواهد شد، اما در محیط آنلاین، چنین مکانیسم کنترلی وجود ندارد. تنها چیزی که گاهی اعمال می‌شود، ریپورت کاربر و بعداز کار افتادن اکانت او یا محدود شدن او است. این کار مسلما کار درمانی و مشاوره‌ای برای کاربر دچار کمپلکس‌های احتمالی انجام نمی‌دهد. پس کاربری که احیانا از شدت تنهایی، فقر مالی یا احیانا مشکلات روانپزشکی و شخصیتی دست به گریبان است تا مدت‌ها همچنان به رفتار خود ادامه می‌دهد.
۲- جفا به خودمان
خواه ناخواه دیدن ویدئوها و نوشتار این اشخاص وقت‌مان را می‌گیرد و از هدف اصلی دورمان می‌کند. گاهی هم خون‌مان به جوش می‌آید و با دیدن این همه حرف و حدیث بیهوده پیرامون این افراد با خودمان فکر می‌کنیم که بهتر است زیاد روی کار خودمان تمرکز نکنیم، چون دست آخر جامعه به سخیف‌ترین رفتارها اهمیت می‌دهد و دیگران را به هیچ می‌انگارد. حتی برای مثال، مطابق الگوریتم‌های نمایش مطلب در اینستاگرام، وقتی شما چند بار ویدئوی یکی از این ستارگان را دیدید، در دفعات بعدی ورود به اینستاگرام ویدئوهای بیشتری از این ستارگان به شما نشان داده می‌شود!
۳- جفا به کاربران دردمند و آنهایی که کارشناسان و تحلیل‌گران واقعی جامعه هستند
شما به دنبال کردن اکانت‌های این افراد، فراهم آوردن یک اکوسیستم اقتصادی برای آنها و بی‌توجهی به افکار و اقدامات کاربران اندیشه‌ورز باعث می‌شوید که آنها در چرخه معیوب خودخوری و تولید محتوای کمتر گرفتار شوند و رفته رفته محو شوند.
۴- جفا به جامعه
و سرانجام این ستاره‌سازی کاذب ما در «شب‌های عاری از ماه» ما باعث می‌شود که مشکل از جایی به صورت انفجاری رخ بنماید، مثل همین حادثه تیراندازی در ساختمان یوتیوب. یا اینکه به صورت خزنده و ناملموس این امر باعث تنزل اخلاقی جامعه، تقبیح فکر و ارجمند شدن پوچی‌ها شود. پیشنهاد می‌کنم که کسانی را که دنبال می‌کنید به صورت پیوسته بپالایید، در فورواردهای خود دقت کافی را انجام بدهید. شما با دنبال نکردن این اکانت‌ها مطلقا چیز از دست نمی‌دهید، بلکه هر روز چند دقیقه زمان می‌خرید که می‌توانید به ورزش یا مطالعه کاغذی اختصاص بدهید. نه! با عبارت همه فلانی را دنبال می‌کنند، دنباله‌روی کور نباشید. سعی کنید اکانت‌ها را با توجه با ماهیت آنها و کاربرد آنها برای خودتان و نه توجه به تعداد قبلی دنبال‌کننده‌ها، شناسایی و دنبال کنید.

چه باید کرد؟ (What Should We Do)

از میان خاطرات
و گذر روزهای عمر
چه مانده‌است برای ما؟
برای راهی که سپردیم و اندوه تباهی
و روزمرگی‌های بی وقفه
                                  و دوری از لحظه آزادی.

آه چه تلخ است
اندیشیدن بر فرجام کار.
خسته‌ام از تکرار بی‌درنگِ
                                   روزگارانِ سپری شده
و خیابان‌های تاریکِ محاسباتِ انسانی
و کوچه‌های موفقیت‌های چشمگیر
به آن هنگام که کودکانِ کار
در زیر پوست شهر پرسه می‌زنند؛
با ریه‌های مملو از دود ماشین
و بخارات پراکنده در پمپ بنزین.

خسته‌ام از سردارانِ پوشالی
مستقر در خودروهای ضدِ گلوله
که برای ملت‌های حقیر شده
دستی به نشانه پیروزی تکان می‌دهند.

خسته‌ام از رؤیاهای امپراتوری
از نمره‌های کارشناسی ارشد
از اتوبوس‌های خط ویژه
 از هواپیماهای بی‌سرنشین
از کشفِ راز سلول‌های بنیادی
از سرهای رفته به زیرِ برف
و اخبارِ موفقیت‌های چشمگیر.

آری، خسته‌ام
و گریزی نیست از سرنوشت‌های بی ارزشِ
وعده داده شده به نیک‌کاران و بدکاران.
و نمی‌دانم
این تسلسلِ بدکردارِ زندگی را
آیا پایانی هست؟

در مکانی بی‌معنی
خارج از پرتوهای الکترومغناطیس
خارج از سلول‌های افسرده زمان
حادثه‌ای بد رخ داد
و بهم خورد نظم موجود در جهان.
                         و ما ـ زندگانِ کائنات ـ
حاصل آن رنج بی‌پایانیم.
و آن پرسشِ دلهره‌انگیزِ سرد:
                         «بعد از این لحظه،
                           چه باید کرد؟»
هیچ دمی از یاد نرفته
و جهان پر شده از
یافته های علمی
وعده‌های رستگاری
پایبندی‌های انسانی
معراج‌های روحانی
وسوسه‌های جسمانی
و بانگِ پوچ پوچِ
               زندگی در اوهام
همه جا بلند است.

به راستی چه باید کرد
بعد از این لحظه که رفت؟

آیا نباید شک برد بر عدل؟
آن زمان که خون بی‌گناهان پایمال است.
و سگان ولگرد، زوزه‌کشان پاس می‌دهند
که مبادا اشکی در چشم تو باشد.
آیا نباید شک برد بر حق؟
آن زمان که تنها منطق جاری قرن
تزویر و فریب است.
آیا نباید شک برد بر عشق؟
آن زمان که میزان رنگ پول است
و ما ژنده‌پوشان بی‌توازن
بی‌شمار شده‌ایم گویا
در حسرتِ از دست رفتنِ فرصت‌ها.

به راستی چه باید کرد
بعد از این لحظه که رفت؟
اگر بر بودن‌مان دلیلی است،
براستی آن چیست؟

دیدن این‌همه سیاهی در شبان همیشه یلدا
و سفره‌های خالی از نور [، خالی از نفت]
دیدنِ اشکِ مادر در آغاز یائسگی
جبرِ بی‌امانِ سرنوشت.

آیا راهی هست که هنوز رهسپار نبوده باشیم؟
آیا پاسخی هست؟
چه باید کرد،
بعد از این لحظه که رفت؟

بندر انزلی، اول دیماه 1389

چهار فصل بلوغ ـ فصل چهارم



روشنفکری به سبک گلستان


پیش درآمد: سال گذشته بی‌بی‌سی به مناسبت پنجاهمین سالمرگ فروغ فرخزاد مصاحبه‌ای را با ابراهیم گلستان ترتیب داد که این شوق را در ذهن دوستداران فروغ ایجاد کرد که پس از نیم قرن سکوت گلستان چه ناگفته‌هایی از زندگی فروغ را برملا خواهد کرد. جدا از شکل برگزاری این گفتگو که به دلیل اصرار مجری برنامه (داریوش کریمی) در پوشش این بحث در قالب برنامه پرگار (از اینجا می‌توانید این گفتگو را مشاهده نمایید و یا از اینجا پادکست آنرا بشنوید) برگزار شد و اصلا مناسب نبود؛ محتوای گفتگو نیز دور از انتظار مخاطبان و علاقه‌مندان به فروغ آثارش از آب درآمد و مجموعه این مسائل انگیزه‌ای برای نگارش این متن گردید. اما به دلیل مشغله فراوان فرصت انتشار آنرا تا این لحظه پیدا نکردم. لذا قبل از خواندن این نوشتار مرور مجدد آن مصاحبه به علاقه‌مندان توصیه می‌شود.


کریمی در ابتدای گفتگو در خصوص میل به مرگ فروغ که در مصاحبه‌ها و اشعارش بازتاب داشته پرسید و گلستان ضمن اعتراض به این تلقی در پاسخ گفت که اتفاقا ستایش زندگی مؤلفه اصلی تفکر و شعر فروغ است. همچنین در خصوص پوچ‌گرایی در اشعار فروغ که توسط مجری ادعا شد گلستان این تلقی را ناشی از وجود شک در اندیشه انسان دانست و استدلال کرد پایه معلومات انسانی در شک است و اگر نارضایتی از اوضاع زندگی و جهان وجود نداشته باشد نمی‌توان در خصوص دستیابی به رضایت اندیشه نمود. او تلویحا ادعا کرد فروغ فردی ناراضی از اوضاع و احوال اجتماع هم‌نسل‌اش بود و این نارضایتی در آثارش بازتاب داشته و به اشتباه پوچ‌گرایانه تلقی می‌شود. در ادامه بحث کریمی به این موضوع که در آثار هر دو نفر (گلستان و فروغ) نقد مدرنیته ابتدای دهه 1340 ملاحظه می‌شود در خصوص وجود نوعی رابطه فکری میان این دو نفر پرسش مطرح کرد که باعث شده پس از 3 کتاب اول فروغ (که نگارش بیشتر اشعار آنها قبل از آشنایی او با گلستان و استودیوی فیلمسازی‌اش انجام شده است) در 2 اثر بعدی (تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) فضاهای دیگری در اندیشه و قلم فروغ مشاهده می‌گردد و شعرهای آخر فروغ فوق‌العاده سیاسی هستند. این امر مورد تأیید گلستان قرار گرفت و او این نکته را اضافه کرد که حرف اساسی و تجزیه و تحلیل اساسی اجتماعی ـ سیاسی در مطبوعات و محافل روشنفکری آن دوران وجود نداشته و سمت و سوی درست در شناختن اجتماع از طریق همان گفتگوی فکرها به دست می‌آمده و درکی که فروغ از مسائل اجتماعی آن دوره به دست آورد محصول تغییر مناسبات اوست و اندیشه‌های گلستان در آن تأثیر داشته‌است. گلستان در ادامه افزود فضای شعری در دهه 1340 به این صورت بود که شاعر مجموعه‌ای از ایماژها را در کارش جمع می‌کرد و فروغ به واسطه حشر و نشری که با وی و اخوان ثالث داشته برای کارهایش ایده می‌گرفت اما تقلید نمی‌کرد.

کریمی در ادامه مصاحبه از موضوع ادبیات و اجتماع بیرون زد و پرسید آیا رفاقت ذهنی گلستان با فروغ در چارچوب فرهنگی آن دوران مردم ایران پذیرفته بود؟ و اینکه این رابطه بعدا رسمی شد و یا به صورت صیغه جاری شد چقدر واقعیت دارد؟ از همین جای بحث به بعد است که سیمای گلستان به عنوان یک روشنفکر مدرن شروع به رنگ باختن می‌کند و او به مانند بسیاری از مردان ایرانی دیگر (که لزوما صاحب اندیشه و فکر خاصی هم نیستند) به ورطه تفکر سنتی و مردسالارانه سقوط می‌نماید: در لحظه طرح پرسش او ابتدا برافروخته می‌شود و موضوع صیغه را مسکوت و تأکیدش را به فضای فکری احمقانه آن دوران می‌گذارد. همچنین ضمن ارائه تعریف خودش درباره ازدواج، که عبارت است از یک رابطه و قرارداد اقتصادی، مدعی می‌شود چون چنین دیدگاهی در بین او و فروغ از ابتدا وجود نداشته پس ضرورتاً ازدواجی هم به وقوع نپیوسته‌است. گلستان ضمن تمجید از همسرش که با وجود اطلاع از این رابطه حرف و مخالفتی ابراز نداشته و این رابطه را به رسمیت شناخته، فرافکنی را به آنجا می‌رساند که مجبور می‌شود از اعتبار پدرش خرج نماید. اینکه پدر اصرار داشته او حتما با فروغ ازدواج نماید اما او اعتنایی به این خواسته نکرده‌است. او در ادامه می‌گوید بعد از مرگ همسرش و فروغ مجددا ازدواج کرده‌است و یک سال قبل از ازدواج با همسر سوم را هم به همراه هم زندگی نموده‌اند.


در ادامه گفتگو مجری در خصوص مشاهده نوعی افسردگی و هیجان تواما در آثار فروغ می‌پرسد و گلستان ادعا می‌کند یک عدم تعادل موسمی در فروغ و افکارش پیش می‌آمد که دلایل مختلفی می‌تواند داشته باشد. او به دلایل مذکور مشخصاً اشاره‌ای نکرد اما در لحظه مشاهده واکنش گلستان نگارنده در ذهن خود با این پرسش مواجه بود که آیا گلستان اساساً برای خودش سهمی در این مورد قائل هست و یا نه؟ اینکه شما با زنی جوان خارج از چارچوب ازدواج و زمانه و عرف اجتماع رابطه‌ای مخفیانه (به گفته خود گلستان) داشته باشی مگر می‌شود در روحیات او بی‌تأثیر باشد. وزن این رابطه حتماً او را از جنبه عاطفی بالا و پایین می‌برد. انتشار نامه‌های جدیدی از فروغ توسط یک پژوهشگر (فرزانه میلانی) نوعی شیفتگی افراط گونه نسبت به گلستان را در گفتار و حالات روحی فروغ نشان می‌دهد. گلستان در ادامه گفتگو این گزاره مطرح شده از سوی کریمی را که فروغ در جایی گفته‌است از موسیقی ایرانی خوشش می‌آید چون اندوه دارد را در حد نقل‌قولی از یک دختر جوان 33 ساله که الان سال‌هاست درگذشته و به واسطه مرگ در جوانی اندیشه‌اش سیر تحولی نداشته پایین می‌آورد. ادامه گفتگو دیگر چندان برای من جذابیت ندارد. بحث مجددا به ادبیات و ورود فروغ به حیطه‌های دیگری نظیر فیلمسازی کشیده می‌شود و نقطه‌نظرات گلستان در خصوص مسائلی چون «خانه سیاه است»، جراحی بینی فروغ، خانواده و فرزندخوانده فروغ، نامه‌های جدیداً منتشر شده و مرگ فروغ در اثر سانحه رانندگی بسیار واکنشی و بدون حضور ذهن کافی از سوی گوینده بودند و چندان جذابیتی برای نگارنده ندارد که راجع به آنها قلم‌فرسایی کند. در پایان بحث و قبل یا بعد از گفتار گلستان درباره سیمین دانشور مجری با رها کردن سیر بحث به طور ناگهانی در خصوص رابطه فروغ و همسر گلستان می‌پرسد (که نشان می‌دهد در آن لحظه ذهن او هم جنبه‌های موضوع را به درستی هضم نکرده‌است) و گلستان در پاسخ همسرش را زنی روشنفکر (؟!) معرفی می‌کند که رابطه آنها را درک می‌کرده و حتی به اتفاق مسافرتی را هم با هم رفته‌اند! این استدلال آقای گلستان جای بسی تأسف داشت چون به عقیده نگارنده خود او (با تعریفی که از روشنفکر بودن در طول برنامه کرد) دیگر چندان در قاب روشنفکری جای نمی‌گیرد و اگر می‌گفت همسرم «فداکار» بود شاید بیشتر قابل درک بود تا توجیه سانتی‌مانتالیستی رابطه‌اش با فروغ در چارچوب روشنفکری! او در پاسخ به آخرین پرسش مجری هم که آیا مرگ فروغ یکی از دلایلی بوده که او ایران را پیش از انقلاب ترک کرده است هم پاسخ منفی داد و گفت استبداد سیاسی آن دوره عامل اصلی بوده‌است.


پی‌نوشت: چندسال قبلی فیلمی دیده بودم به نام «یک بوس کوچولو» یکی از ساخته‌های بهمن فرمان‌آرا که در آن فیلمساز مقایسه‌ای نمادین بین روشنفکری با کاراکتر گلستان با یک روشنفکر آرمانگرا (برخی منتقدین معتقدند مقایسه مذکور با اسماعیل فصیح یا ابولحسن نجفی صورت گرفته است) انجام داده بود و تیپ روشنفکری به سبک گلستان را به زیر سئوال برده بود. پس از مشاهده گفتگویی که نیم قرن با تأخیر انجام شده به نظرم مقایسه کارگردان جدا از زیاده‌گویی‌های فیلم درست بوده و مشاهده این گفتگوی یک ساعته بالاخره پرده از سیمای نادوست‌داشتنی ابراهیم گلستان انداخته و اندوه بیشتر نگارنده برای فروغ فرخزاد و هزاران زن هنرمند و اندیشمند این جامعه (که در طی این دوره‌های متمادی در محدودیت شناختی و اجتماعی زیستند و رفتند) را رقم زده‌است.

خانواده دکتر ارنست

به نقل از مطلب «یادش به خیر، خانواده دکتر ارنست» نوشته محمد فاضلی

پیش درآمد: وضعیت اجتماعی جامعه امروز ما اسف‌بار است. چنان حجمی از خشم‌ها و مطالبات سرکوب شده در بطن جامعه وجود دارد که می‌توان آن را شبیه به بشکه باروتی در آستانه انفجار در نظر گرفت. اخیراً وزیر راه و شهرسازی در همایشی از تعبیر «جامعه در حال زوال اجتماعی است» برای توصیف وضعیت فعلی جامعه استفاده کرده که نشانگر اهمیت موضوع است و در عین حال خارج از تحمل دستگاه‌های اجرایی و قضایی و لذا نمی‌توان در باب آن از یک حدی بیشتر اشاره و بحث داشت. نوشتار زیر را یکی از دوستان در شبکه ضاله تلگرام به اشتراک گذاشته بود و چون برای اهالی دهه 60 اشارت زدن به نوستالژی‌های آن دوران جذاب است به نظرم رسید نقل مجدد آن در اینجا خالی از لطف نباشد.


انیمیشن پنجاه قسمتی «خانواده دکتر ارنست» ساخته استودیو «نیپون انیمیشن» ژاپن در سال 1981 میلادی (1360 شمسی) است که برای کودکان و نوجوانان دهه 1360 ایران کاملاً آشناست. ساخته‌ای برگرفته از رمان «خانواده سوئیسی رابینسون» که شرح داستان پزشکی سوئیسی است که با خانواده‌‌اش شهر برن سوئیس را به مقصد استرالیا ترک می‌کند. کشتی حامل ایشان در میانه راه غرق می‌شود و دکتر ارنست و اعضای خانواده (همسر دکتر ارنست، فلون دختر ده ساله، جک سه چهار ساله، و فرانس جوان) در نهایت با قایق خود را به جزیره‌ای متروکه می‌رسانند و به مدت یک سال در این جزیره چه سختی‌ها که نمی‌کشند. خانواده‌ای که در انزوای از جهان بیرون و در آرزوی گریز از فضای زیبا ولی ناخوشایند و خشن جزیره متروکه، روی درخت خانه می‌سازند، کشاورزی را از نو گسترش می‌دهند، تیروکمان درست می‌کنند، شکار می‌آموزند و با دو بز موجود در جزیره کارشان راه می‌افتد؛ اما یک چیز دست از سرشان برنمی‌دارد: گریز از جزیره متروکه و قدم گذاشتن به دنیایی که آرزوی آن‌را دارند.
دکتر ارنست هر تدبیری به خرج می‌دهد و آنا همه گونه همراهی می‌کند تا خانواده ناامید نشود و رخدادهای ناخوشایند جمع را از پا درنیاورند. فلونه دختربچه شیطانی است که شگفتی‌های جزیره برایش جالب است، و جک گویی هنوز ناآگاه‌تر و بی‌دفاع‌تر از آن است که بداند در کجا زندگی می‌کند؛ اما فرانس پس از مدتی امیدواری به گذر کشتی‌ها از نزدیک جزیره متروکه، کم کم می‌برد. او برای زندگی در جزیره متروکه‌ای که هیچ کشتی‌ای از نزدیکی آن عبور نمی‌کند، پا به راه سفر نگذاشته است.

این روزها زندگی‌های بسیاری از خانواده‌های ما شبیه زندگی «خانواده دکتر ارنست» شده است. پدرهای بسیاری تصور می‌کنند می‌توانسته‌اند در دنیایی دیگر (استرالیای دکتر ارنست) کار و زندگی بهتری داشته باشند، اما فعلاً همه حواس‌شان به تدبیر کردن زندگی خانواده در میان سختی‌هاست و نیم‌نگاهی به ساختن قایقی که روزی روزگاری برای رفتن به‌کار بیاید، و در عین حال نگران روحیه خانواده هستند. مادران بسیاری هم‌چون همسر ارنست، نگران بچه‌هایی که معلوم نیست آینده‌شان چه می‌شود در میان جامعه‌ای که شغل و کار در آن کمیاب و خطراتش (از کودک‌آزاری تا اعتیاد) بسیار است. کوچک‌ترها هنوز نمی‌دانند کجا هستند و سرشان به بازی گرم است، و فلونه‌ها شیطنت‌های خاص خودشان را دارند. عین چند دختر نوجوانی که گاهی کنار پارک نزدیک خانه ما در مسیر رفتن به سمت چند مغازه بخش تجاری شهرک، شیطنت‌آمیز روسری‌های‌شان را برمی‌دارند، گوشی‌های موبایل‌شان را به هم نشان می‌دهند و بعد می‌زنند زیرخنده، گاهی هم سیگار می‌کشند. حال جوانان از همه بدتر است، عین احوالات فرانس خانواده دکتر ارنست است. درس‌خوانده‌ای که برایش در جزیره‌ای که نهایت صناعت و خلاقیت، ساختن تیروکمان و شکار یا کشاورزی بدوی است، کاری پیدا نمی‌شود. ازدواج هم ممکن نیست، و از آن رؤیاها که در سر پرورانده است، خبری نیست. زندگی در ساحل پایان می‌یابد، با نگاهی خیره به جایی که نمی‌دانند کجاست. جزیره متروکه خیلی زیباست، گل‌ها، آبشارها، درختان گرمسیری، و حتی خانه‌ای که بر بالای درختی تنومند بنا شده است. این همه زیبایی در برابر حس نگرانی از آینده، جز بازیچه کنجکاوی‌های فلونه شدن ارزشی ندارد. حس متروکه‌بودن، و دست نیافتن به آینده‌ای که برای آن پای در راه سفر گذاشته‌اند، خانواده دکتر ارنست را می‌آزارد و آرام و قرار ندارند.

گزارش روندهای جهانی مهاجرت نشان می‌دهد جمهوری اسلامی ایران با داشتن یک میلیون و هشتصد هزار نفر جمعیت که برای مهاجرت برنامه‌ریزی می‌کنند در رده هفتم کشورهای مبدأ مهاجرت قرار دارد؛ و چهارصد هزار نفر از اتباع ایران علاوه بر داشتن برنامه مهاجرت، در حال آماده‌سازی شرایط مهاجرت نیز هستند. این‌ها کسانی هستند که همه زیبایی‌های ایران هیچ به چشم‌شان نمی‌آید یا زیستن در زیبایی بدون امید را خوش ندارند. این‌ها پدران و مادرانی هستند که با چنگ و دندان خانواده را در میانه سختی‌ها چسبیده‌اند، اما نیم‌نگاهی هم به قایقی برای زدن به اقیانوس دارند، بی‌آنکه بدانند عاقبت چه خواهد شد. هر کاری که سبب شود مردم ما زیبایی‌های کشور خود را نبینند، بیشتر در آن تنهایی احساس کنند، و آینده ناامیدکننده‌تر به نظر آید، ما را بیشتر به «خانواده دکتر ارنست» شبیه می‌کند. هر کدام بیشتر به دنبال قایقی خواهیم بود که ناگاه با آن به اقیانوس بزنیم، شاید بی‌سرانجام. حس زیستن در جزیره‌ای متروکه و بی‌تناسب با دنیا، و ناامیدی از آینده بر هر زیبایی غلبه خواهد کرد.