پیشدرآمد: بعضی از فیلمسازان هستند که سالی یک بار یا هر یکی دو سال یک بار فیلمی به جلوی دوربین میبرند و حالا یا کارشان میگیرد و خوب از آب در میآید و یا نمیگیرد و خوب از کار در نمیآید و آدم یواش یواش به موج سینوسی آثار ایشان عادت میکند مثل آثار داریوش مهرجویی در دهه 1360 و 1370 یا فیلمهای تهمینه میلانی. اما یه عده دیگری از فیلمسازها هستند که نمیسازند و نمیسازند تا زمانی که شرایط و سلایق دستگاه فرهنگی به ایشان مجوز بیان کم سانسور (بیسانسور که دیگه شده رؤیا) بدهد و وقتی به کارنامه کاری این افراد نگاه میکنی میشود هر ده سال یک فیلم که اغلب آثار ماندگاری هم هستند. مثل بیشتر آثار ناصر تقوایی و یا بهرام بیضایی. وقتی بین دو فیلم متوالی یک کارگردان وقفه زمانی بیشتر از سه الی چهار سال رخ میدهد، یعنی به احتمال زیاد باید منتظر رخداد خاصی باشیم. اتفاقی که برای فیلم «آقایوسف» ساخته استاد علی رفیعی رخ نداده به نظر نگارنده و انتظارات برآورده نشده است.
نقد و بحث: نه اینکه شروع فیلم خیلی شلوغ هست و هر چی آرتیست سانتیمانتال و خوشتیپ و غیره و غیره را جمعآوری کرده و حتی پا را فراتر گذشته و یک ورسیون جدید هم معرفی کرده، بیشتر حواس آدم در ثلث اول فیلم و تا رخداد تلفن در منزل دکتر مهران، همهاش پرت میشود به این مینیمالنگاری تصویری خوش آب و رنگ و غافل از شخصیتپردازی آقایوسف (با شخصیتی آوانگارد بین ژان وال ژان و رابین هود!) که به قول سید پورصادق (برای ملاحظه نقد مشابهی که در رابطه با اثر نگارش کردهاند اینجا را کلیک نمایید) فقط خانه خودش را آباد نکرده و غیره و غیره. و البته تا آخر فیلم چهرهای از ضدقهرمان تعیین کننده (منظورم همان دکتر مهران است که در هیأت پزشک احمدی بیشتر قابل تفکر بود تا یک کنشگر ضداجتماعی و ناهنجار) نمیبینیم و افسوس میخوریم که باید این دونژوآن نیمپز را در بازه کاراکتری وسیعی بین فارست گامپ تا دکتر فرانکشتین در میان محدودی انتخاب سینمایی در ایران تصور کنیم. بعد از رخداد تلفن یکهو مسیر داستانی فیلم شکل میگیرد و حوادث بی در پی ناشی از موقعیتها و ساختار داستانی کاراکترها با سرعت فراوان اصلا به آدم مجال نمیدهند که حتی تصویرسازی آبی و قرمز دوستداشتنی کارگردان در صحنهآرایی و لباسها تحسین نماید و به خاطر بسپارد.
از جنبه شخصیتپردازی جز خود آقایوسف باقی کاراکترها بسیار ناشناس باقی میمانند و فقط آنهایی که در همان ثلث اول مینیمال آمده و مینیمال هم رفتهاند را میتوان درک نمود. این ضعف از آنجایی اهمیت پیدا میکند که کارگردان قصد دارد کلاف سردرگم داستانی را که نقل کرده در پایانبندی فیلم به دستان بیننده بسپارد تا جمعبندی و قضاوت نهایی را خود فرد انجام دهد. اما وقتی دستمایهای برای این سنجش نباشد قضاوتها قطعاً افت میکند به سطحی عرفی و سناریوهای تأییدی و تکذیبی که خوشایند نیست.
کارگردان در فیلم اصراری هم به ایجاد تقابل گفتاری و فکری بین کاراکترها، برای مثال دیالوگهای آقایوسف با دوستش مرتضی (شاهرخ فروتنیان)، داشته که مثل یک مسابقه فوتبال میماند که نتیجه بازی مساوی بدون گل باشد. این مؤلفه از جنبه خاکستری بودن فضای قضاوت و گزینهها پوئن محسوب میشود اما همانطور که در بالا هم گفته شد در بحث نتیجهگیری مخاطب نمیتواند از آزادی عمل داده شده در تفکر و تصمیمگیری به خوبی بهرهبرداری نماید
در مقایسه با ماهیها عاشق میشوند (فیلم قبلی کارگردان) این فیلم به بعضی از مؤلفههای کاری آقای رفیعی مثل استفاده از رنگبندی و صحنهآرایی چشمگیر و یا سکانسبندیهای مربوط به پختن غذاهای مختلف وفادار مانده، اما از جنبه روایی بسیار شتابزدهتر عمل کرده و این شتابزدگی بیشتر به خاطر پیچیدگی فرم داستان است. در اثر قبلی همه کاراکترها به قدر کافی برای معرفی و تثبیت خویش در ذهن بیننده فرصت داشتند اما اینجا مناسبات و ریتم اثر چنین اجازهای به ایشان نمیدهد.
جمعبندی: اگر در یک جمله بخواهیم قضاوت کنیم، آقایوسف فیلم خوبی نیست چون به مخاطبش اجازه تفکر میهد بدون آنکه ماتریال و پیشزمینه کافی را فراهم کرده باشد. به عنوان یکی از علاقهمندان استاد رفیعی امیدوارم در فیلمهای بعدی ایشان بازگشت به خط داستانی دارای اصالت فکری «ماهیها عاشق میشوند» را باز هم شاهد باشم.
«۶» نوشت: شبی در منزل یکی از دوستان بودیم و غذا سفارش دادیم. پیک موتوری هنگام تحویل غذا از ما پرسید که آیا خانه را اجاره کردهایم و البته من و دوستم که دلیل پرسش را نفهمیده بودیم توضیح دادیم که بله و صاحبخانه آشنا بوده و تخفیفاتی هم مبذول داشته در خصوص مبلغ اجاره و اصلا متوجه نبودیم که اجاره دادن خانه در محلهای پر از خانوادههای سعادتمند بشری به افراد مجردی چون ما که درست است که تحصیلکرده و مدرس دانشگاه محسوب میشویم اما به هرحال همان برچسب مجرد (بر وزن فاسد الاخلاق گویا) خورده است بر پیشانی مبارک و در نظر چنین افرادی موجب تعجب هست اینکه سنهامان بالاتر رفته ولی هنوز هم به جای تن دادن به سنتهای پوسیده اجتماعی (که وعده کردهاند به تصدیق هزاران راوی نسلهای مختلف معاصر و غیرمعاصر که نوبت ما هم میشود که حلقهها در دست کنیم و قلاویزها در گردن!) برای رسیدن به همان شادکامیهای بالای هجده سال محدود به زمان و مکان، به دنبال ارتباطی ایدهآلتر هستیم در فرمتی انسانی و نه لزوماً عرفی و یا حتی سانتیمانتالیستی.
پینوشت: میخواهم به نوشته اول برگردم و حرفهایم را جمعبندی کنم. به نظر میرسد اگر در آمریکا برای پیرمردها به عنوان نماد نسل سالخورده در بطن جامعه مصرفگرای تبلیغات زده جایی برای عرض اندام و ابراز وجود انسانی در رسانهها و فیلمها و خرده فرهنگهای اجتماعی وجود ندارد و هر انسان کهنسالی اگر خوششانس باشد قبل از مرگ در عزلت خانه سالمندان در حادثه رانندگی و یا در درگیری مسلحانه دار فانی را وداع میگوید؛ در ایران وضع به مراتب برای مجردها بدتر است زیرا با فرض نسبی بودن ظلم به انسانیت (و در نظر نگرفتن معیارهای حقوق بشری) در مقایسه بیش از نیمی از جامعه ایران هستند که در مناسبات اجتماعی و فرهنگی جایی ندارند و تمامی هنجارهای اجتماعی ابتکاری جایگزین مانند انجمنها و کافهها و پارتیها و شبکههای اجتماعی مسدود و محکوم هستند در عرف حاکم و برای افراد آنچنانی (معادل فحشهای ناموسی کشدار) محسوب میشود. پیرمرد آمریکایی شاید حرمت و جایگاه اجتماعی ندارد اما فردیتاش غیرقابل انکار است و راجع به آن هنوز هم بحث میشود در فیلمها و کتابها. جوان مجرد ایرانی نه حرمت و جایگاه اجتماعی دارد و نه فردیتاش به رسمیت شناخته میشود و نه اصلاً در برنامههای سعادت بشری وعده داده شده اشارهای به وی شدهاست. او محکوم است به رعایت نوبت در اوج گرفتن افیونی (همان به Space رفتن خودمان ـ چشمک) در اثر جنس مرغوب پیچیده شده لای زرورق «ازدواج» تا بلوغ اجتماعی اش را شاید که آینده و در دوران تأهل به رسمیت بشناسند.
به نقل از مطلب «عمو زنجیر باف هنوز هم بین کودکان شهر من خریدار دارد» منتشر شده در ایمنا
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم.
تو به مدرسه میرفتی؛ به تو گفته بودند باید دکتر شوی.
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا؟
من پول تو جیبیام را هفتگی از پدرم میگرفتم.
... تو پول تو جیبی نمیگرفتی؛ همیشه پول در خانه شما دم دست بود.
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت.
معلم گفته بود انشا بنویسید. موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت؟ من نوشته بودم علم بهتر است. مادرم میگفت با علم میتوان به ثروت رسید. تو نوشته بودی علم بهتر است؛ شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بینیازی. او اما انشا ننوشته بود برگه او سفید بود؛ خودکارش روز قبل تمام شده بود. معلم آن روز او را تنبیه کرد؛ بقیه بچهها به او خندیدند؛ آن روز او برای تمام نداشتههایش گریه کرد. هیچکس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد خوب معلم نمیدانست او پول خرید خودکار را نداشته؛ شاید معلم هم نمیدانست ثروت و علم، گاهی به هم گره میخورند. گاهی نمیشود بیثروت از علم چیزی نوشت. من در خانهای بزرگ میشدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امینالدوله میآمد. تو در خانهای بزرگ میشدی که شبها در آن بوی دستهگلهایی میپیچید که پدرت برای مادرت میخرید. او اما در خانهای بزرگ میشد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را میداد که پدرش میکشید. | ![]() |
من باید بیشتر درس میخواندم؛ دنبال کلاسهای تقویتی بودم.
تو تحصیل در دانشگاههای خارج از کشور برایت آینده بهتری را رقم میزد.
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار میگشت.
روزنامه چاپ شده بود؛
هر کس دنبال چیزی در روزنامه میگشت.
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه قبولیهای کنکور جستجو کنم.
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی.
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود.
من آن روز خوشحال تر از آن بودم،
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است.
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکسهای روزنامه،
آن را به به کناری انداختی.
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه،
برای اولین بار بود در زندگیاش
که این همه به او توجه شده بود!!
چند سال گذشت؛
وقت گرفتن نتایج بود.
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهیام بودم.
تو میخواستی با مدرک پزشکیات برگردی، همان آرزوی دیرینه پدرت؛
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود.
وقت قضاوت بود؛
جامعه ما همیشه قضاوت میکند.
من خوشحال بودم که مرا تحسین میکنند.
تو به خود میبالیدی که جامعه به تو افتخار میکند.
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش میکنند.
زندگی ادامه دارد …
هیچ وقت پایان نمی گیرد …
من موفقم!
من میگویم نتیجه تلاش خودم است!
تو خیلی موفقی!
تو میگویی نتیجه پشت کار خودت است!
او اما زیر مشتی خاک است؛
[و] مردم میگویند مقصر خودش است.
من، تو، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم؛
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم؛
اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟!
پینوشتها:
1- خیلی وقت بود که انتشار اقتباسی از دسته «از نگاه دیگران» (عنوانی که میشود برای بیشتر نقلقولهای آغازین این وبلاگ از روی محتواهای فارسی منتشر شده بر روی وب در نظر گرفت) نگارش نکرده بودم و برای تنوع هم که شده زمستان غبارآلود تهران 1390 را با انشای معروف «علم بهتر است یا ثروت؟» پیشواز رفتیم.
2- اولش این نوشته را در صفحه فیسبوکی یکی از دوستانم دیدم و نظرم بهش جلب شد که نویسنده کی بوده و در چه تاریخی منتشر شده، اما هرچی جستجوی گوگلی انجام دادم نتیجهای عاید نشد جز یه عالمه زبلاگ (وبلاگ زرد همسان با نشریه یا روزنامه زرد) که متن را آورده و بالای آن اسم خودشان را ذکر کرده بودند. لذا مجبوراً از معتبرترین مرجع نقل قول کردم و عکس هم انتخابی هستش و ارتباط مستقیمی با نوشته اصلی ندارد. و مردهشور ببره هرچی قانون حمایت از حقوق مؤلفین و مجری بیعرضه آنرا که اگر یه روزی دو یا چند نفر ابنالوقت دعوی شکسپیر بودن را به طور همزمان در این مملکت داشته باشند، به همهگی مجوز اظهار فضل داده میشود و همه تکثیر میشوند در لابلای هفتاد میلیون جهالت و بیمغزی دائمالوجود در آحاد تودههای ملتهای در حال زوال و غیره و غیره!
3- امروزه اگر از همسن و سالهای من بپرسند «علم بهتر است یا ثروت؟» ممکن است چندتایی شومپرت (فارسیاش بیادبانه بود) هنوز از نسل ما باقی مانده باشند که در جواب بگوید «علم» و استدلال و اینها هم بیاورد. اما اگر از نسل دهه 70 پرسش صورت بگیرد، به احتمال قوی اصلاً گزینه «علم» یا تعبیر امروزیتر «دانش» را اصلاً بدون داشتن درصد مشخصی از «ثروت» اصلاً کسبپذیر نمیدانند و ممکن است در جواب بگویند موضوع بهتری مطرح کنید لطفاً؛ برای مثال «قدرت بهتر است یا ثروت؟»؛ یا «س ک س بهتر است یا ثروت؟» و قس علیهذا. لذا بعضی اوقات رسد آدمی به جایی که دعا کند پیشبینی قوم مایا ای کاش درست باشد و اول ژانویه 2012 روز رستاخیز بشری و پایان دنیا را رقم بزند، حداقل در این قسمت از کائنات!
(Importance of Customer Care in Art and Literature)
البته دیدگاههای دیگری هم مطرح هستند. برای مثال جریان پست مدرنیسم (Post Modernism) که کار در حوزههای ماورای فرم و محتوا را مطرح کرده و البته نمیشود در بین هنرمندان ایرانی دقیقا تمایزی بین مدرنها و پستمدرنها قائل بود؛ چون به باور نگارنده جامعه ایران و به تبعیت از آن نخبگان هنری و ادبیاش هنوز گذار از مرحله مدرنیسم را تمام نکرده و همه ظرفیتهایش را در این پارادایم متبلور نساخته و در نتیجه نمیشود به هر اثر ظاهراً جدید و ماورای فرم و محتوا برچسب پست مدرن زد. یا مثال دیگر بحث تجربه گرایی (Empiricism) در ایجاد آثار هنری است. هنرمند تجربهگرا آن نوع اثری را که به دلیل تسلط بر روی اصول کاری و یا تکنیکهای ایجاد تمایز مایل به آفریدنش است، ایجاد میکند و مخاطبان آثارش افرادی هستند که به درک نگاه او به موضوع علاقهمند هستند.
بر خلاف سدههای گذشته متأسفانه یا خوشبختانه در زمان حاضر در رابطه با اینکه در سطح جامعه هنرمندان تجربه گرا موفقتر هستند یا پستمدرنها و یا وفاداران به هنر متعهد آمار دقیقی نداریم و نمیتوان حتی شاخص دقیقی نیز در بحث موفقیت یک اثر و ارتباط با کیفیت تولید آن پیدا کرد و فضای ارزیابی جامعه هنری بسیار مغشوش و بیش از حد متکثر شده است. کم کاری دستگاههای اجرایی و سیاستگذاری در حوزه فرهنگ و هنر و تمرکز فعالیت آنها بر روی نوع خاصی از هنر و ادبیات که بیشتر جنبه شعاری و تبلیغی دارد نیز به این آشفتگی دامن زده و به قول یکی از دوستان وضعیت به گونهای شده است که هر کسی میتواند قلم یا دوربین در دست بگیرد و ادعای خلق اثری هنری و متفاوت داشته باشد.
با توجه به مطالب فوق به نظر میرسد در غیاب وجود معیار برای سنجش کیفیت یک اثر هنری و یا ادبی بحث مخاطب و علاقهمندیهای او یکی از معدود شاخصهایی باشد که در طول زمان اصالت خود را از دست نداده و در درک و دوام یک پارادایم هنری و یا ادبی مؤثر واقع میشود. به عبارت دیگر اگر یک پدیده و یا رخداد در زمینه تولید یک اثر هنری و ادبی مورد توجه واقع شود این اثر به دلیل توجه به سلیقه مخاطب (Customer Care) به طور ضمنی دارای کیفیت و مقبولیت است. اما اولین پرسشی که در اینجا مطرح میشود این است که بحث مخاطب دقیقاً به چه افرادی اشاره دارد؟ آیا هر فردی با هر سطح درکی از موضوعات فرهنگی و اجتماعی میتواند بالقوه مخاطب فرض شود و یا به مانند بسیاری مناسبات فرهنگی و اجتماعی بحث کاستها و فاصلههای طبقاتی جامعه دستههای گوناگونی از مخاطبان را ایجاد میکند؟
برای مثال در سال جاری یک اتفاق نادر در اکران نوروزی فیلمهای سینمایی در ایران رخ داد و اکران فیلم اخراجیها 3 (مسعود ده نمکی) با فیلم جدایی نادر از سیمین (اصغر فرهادی) همزمان شد. فیلم اول با نگاهی هجوآمیز و فکاهی مناسبات جامعه را به عنوان بستر پرداخت داستان خود در نظر گرفته بود و فیلم دوم همین مناسبات اجتماعی را بسیار جدی و دقیق پرداخته و دستمایه کارش کرده بود. هر دو فیلم بیشتر از دو میلیارد تومان فروش در گیشه داشتند و مخاطبان آنها از دو کاست اجتماعی متفاوت و تقریبا همتعداد (از نظر داشتن انگیزه برای تماشای فیلم در سینما) بودند. اما آیا میتوان بین این دو اثر مقایسه کیفی داشت؟ یا میتوان آنها را به دلیل عدم رعایت برخی استانداردها تخطئه کرده و بیارزش تلقی نمود؟ آیا مقایسه این آثار با کارهای گذشته خلق کنندگان آنها میتواند معیار سنجش قرار بگیرد؟ پاسخ دادن به سئوالاتی از این دست بسیار سخت و اغلب جوابها سلیقهای است و به نظر نگارنده همان جمله خبری ابتدایی که گفته هر دو فیلم بیشتر از دو میلیارد تومان فروش داشتند (در حالی که متوسط فروش فیلمهای پربیننده در سینما عددی بین یکصد تا پانصد میلیون تومان است) به هنگام قضاوت درباره آثار، اهمیت توجه به سلیقه مخاطب را در غیاب وجود معیار دقیقی برای سنجش کیفیت مطرح مینماید.
در گذشته هر اثر هنری و یا ادبی که گستردگی تعداد مخاطبان را در کانون توجه خود قرار می داد سریعا از سوی جامعه به اصطلاح روشنفکری آن زمان به عامهپسندی متهم و فاقد ارزش محسوب میشد. گسترش هنر و ادبیات پدیدهای محفلی بود و البته اغلب با بی انصافی و تنگنظری نسبت به کار افراد قضاوت میشد. اما گسترش ارتباطات این جریان غالب را در یک دهه اخیر به زیر کشیده و ابزارهای سنتی ایشان مانند مؤسسات انتشاراتی، مجلات، اصناف و مؤسسههای فرهنگی، رسانهها، جوایز هنری و محافل دانشجویی را در مقابل امکان ایجاد و معرفی اثر به صورت مجازی و با استفاده از وبلاگها و شبکههای اجتماعی در چالشی جدی قرار داده است. امروزه ایدههای نو و خلاقانه تنها در انحصار هنرمندان آکادمیک و یا تجربهگرا نیست، بلکه از رهگذار توجه به موج رنسانس طلبی در کاستهای مختلف جامعه نیمهمدرن ایران میتواند در اختیار طیف وسیعتری از ایجادکنندگان آثار قرار بگیرد چون گستره آگاهی عمومی نسبت به اصول بنیادین در هنر و ادبیات عمق بیشتری در نسل جدید داشته و روشهای سنتی فراگیری علوم کارکرد پیشین خود را از دست دادهاند. با این وجود پرسشهای آغازین همچنان بدون جواب هستند و اینکه چگونه میتوان دست به خلق اثری مطلوب در حوزه ادبیات و هنر زده و در دام عوامگرایی صرف و یا اصولگرایی صرف نیفتاده و همچنان مخاطب خاص و عام را هم راضی نگه داشت؟!
«۱» نوشت: پنجره خانه را که باز میکنی صدای فحش و ناسزای دو جوان درگیر شده با همدیگر در لابلای گرد و غبار و وزش باد غروب دلگیر آخر مهرماه پیچیده و رشته افکار مغشوش آدم را پاره می کند. البته افکار مغشوش شاید بهترین واژه برای توصیف وضعیت توی کله آدم نباشد. چون اصولا مخ آدم بدون اغتشاش به کار نمی افتد و مثل زمین کلنگ نخورده به درد هیچکاری نمی خورد؛ نه کاشتن گل و گیاه، نه نصب تابلوی گردش به چپ ممنوع و نه حفر چاه فاضلاب و ایستگاه مترو.
«۲» نوشت: پنجره ماشین را که باز میکنی غبار سیاه رنگ دود کامیون در حال سبقت گرفتن وسط خیابان تگزاس تو را به سرفه می اندازد و مزه پسته و بادامی که هنگام تماشای پوستر تئاتر «زمستان 66» دیده بودی شبیه گچ شکسته بندی تلخ می شود و یکهو به این فکر فرو میروی که آن هنرپیشه که برق سر صحنه گرفته بودش الان در چه حال است و فرضا اگر جامعه هنری باید از اعضایش حمایت کند پس چرا ترانه علیدوستی زن یه تاجر پولدار میشود و نه همان انسان بخت برگشته که هنوز هم اسمش یادت نیامده و کسالت بار پشت چراغ قرمز باید گذر پر و سر و صدای گروهی دختر و پسر جوان بادبادک باز را از تقاطع چهارراه به نظاره بنشینی و فکر کنی اگر یه روز تو هم به تیر غیبی دچار شدی آیا کسی بعدا تو را اصلا قاطی آمار هنرمندان یا نویسندگان یا شاعران حساب می کند که بعدش مثل خودت استدلال کند چرا فرضا باران کوثری به جای آن موجود مفلوک رفته زن یه آدم بی ربط کذا و کذایی شده است؟
«۳» نوشت: پنجره وال استریت مینی سیتی را که باز می کنی صدای بلند بلندگوی مسجد به گوش می رسد که در حال پخش زیارت عاشورا هست و همزمانم با فرکانسی تقریبا همنوا صدای جارو کردن سریع حیات حالت دیس دیس نوحه های ایام تاسوعا و عاشورا که این روزا بین جوانها مد شده را برایت تداعی می کند و نوسانات مغزی دوباره از سر گرفته می شود تا کسل کنندگی باقی روز که قرار است به خواندن متن و تولید محتوای پژوهشی بگذرد روی اعصاب نباشد...
«۴» نوشت: پنجره فیسبوک را که باز می کنی یک عالمه خبر بی ربط از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در اقصی نقاط پروفایلت دیده می شود و تو یکهو به این فکر فرو می روی که چرا آدم ها عوض می شوند، ولی فراموش می کنند این را به هم بگویند؟ بعدش هرچی میگردی یک نفر را پیدا کنی راجع به این موضوع باهاش حرف بزنی خبری نیست. نه ژان پل سارتر زنده است که با تو چت کند، نه شماره موبایل باران کوثری در فون بوکت هست که بهش زنگ بزنی و نه آدرس پاتوق بادبادک بازها را بلدی که بروی آنجا چند ساعتی اتراق کنی شاید به جای دلهره و تشویش یک دخترخانوم ماهرو یا یک حاج آقای قلچماق سیبیلو در کنارت بنشیند و شنونده درد دلت باشد و بفهمد که خلاصی از روزمرگی خیلی سخت است و آدم بلاتکلیف مثل اینترنت فیلتر شده دو قران ارزش ندارد و نهایتا میشوی یک استاتوس خشک و خالی با حدود ده الی بیست تا لایک دوستانه با این معنی کوتاه و غیرصمیمانه که «خوشمون اومد».
«۵» نوشت: پنجره گذر عمر را که باز میکنی، احساس پیری در دیدن اولین موهای جوگندمی به یادت می آورد که چقدر کار انجام نداده داری و چقدر وقت تنگ شده است....
یک سال دیگر هم از مرگ پدر طالقانی گذشت. وی از پیشگامان مبارزه ضداستبدادی در دوران قبل از انقلاب بود و بیشتر عمر خود را در بین سالهای 1334 تا 1357 در زندان رژیم پهلوی به سر برد. یکی از مهمترین جنبههای تفکر اجتماعی و سیاسی طالقانی بحث شوراها بود و او در مناسبتهای مختلف از آن به عنوان یک مدل مشارکت مردمی یاد میکرد و ایجاد آن را نشانه جامعه مطلوب میدانست ... برای دریافت ویژهنامهای در رابطه با شرح احوال این مبارز نستوه اینجا را کلیک نمایید. | ![]() |
پیش درآمد: خاطره نوشتن نوعی اعتیاد خفیف است که آدمهای با حوصله احتمالاً بین دوران کودکی تا پیری به انواعی از آن دچار شده و بارها و بارها تلاش به ترک آن خواهند کرد. لذا از آنجایی که ننوشتن سخت تر از نفس نکشیدن می باشد در ادامه این نوشته مکاشفات برجسته نگارنده از دوران آموزشی خدمت سربازی بی سانسور و بدون پیچ و تاب عیناً آورده می شود.
فنر را اگر فشرده کرده باشید در می یابید که جسم صلبی است که با فشردن دست تا زمانی که تمامی منافذ هوایی آن به همدیگر نچسبیده باشند توانایی تحمل فشار وارده را داراست. به عبارت ساده تر اولش راحت فشرده می شود اما در آخر بسیار سخت. تحولات درونی خدمت سربازی در نقطه شروع دقیقا برخلاف این قانون عمل می کند. یعنی سه الی چهار روز اول دوره آموزشی قطعاً سخت ترین دوران سربازی خواهد بود. در این ایام نیز روز اول بسی سخت تر است. زیرا در حالی که هنوز جای خواب سرباز مشخص نشده، منطقه نظافت او تعیین گشته و چندین ساعت عملیات نظام جمع او را از نفس می اندازد.
پرده دوم: «بذار بمیره...»
جدا از برنامه مفرح ورزش صبحگاهی که یک روز در میان با پوشیدن زیرپیراهن سفید به جای لباس و البته پوتین به جای کفش ورزشی برگزار می شود، یکی از لحظات نوستالژیک تیارت سربازی وقتی است که سرباز از نفس افتاده ای در حیاط چند هکتاری پادگان در اثر بیماری سابقه دار، گرمی هوا و یا سختی تمرینات از حال می رود و قبل زمان رسیدن آمبولانس به محل سایر گروه مجبورند با سوت های ممتد به بشین و پاشو ادامه بدهند و سخنان گهربار فرمانده را در لابلای سوت زدن شنوا باشند که با جمله تاریخی «بذار بمیره» آغاز می شود.
پرده سوم: هوا عایق است یا لیسانس وظیفه ر.س جمعی گروهان یکم
افسر آموزش گروهان ما ایشان را به عنوان فردی که خودش را تابلو کرده معرفی کرد و چون نامبرده به هیچ روی علاقه ای به رعایت قوانین و مقررات نظامی گری از خودش نشان نمی داد درگیری های لفظی و غیرلفظی متعددی در طول دوره با افسر آموزش، فرمانده و جانشین گروهان، سرگروهبان مداومت کار و غیره داشت و هنوز از سرنوشت نهایی اطلاعی در دست نیست. ضمن آنکه طبق قانون فیزیکی هوا عایق است، حرکات نامبرده و پیامدهای آن در طول دوره آموزشی مانع بزرگی برای تداوم یافتن فشار بر روی همقطاران بود.
پرده چهارم: «وقتی ازت پرسیدند چه کار بلدی، دهنتو ببند»
بعضی وقت ها آدم باید بگوید چه کارهایی بلد هست. مثلا وقتی سرگروهبان مداومت کار می خواهد منشی ارکان یک تا چهار گروهان را انتخاب کند فرد باید اصرار داشته باشد که خط خوب و تجربه زیادی در امور ساده اداری دارد. زیرا در صورت انصراف بهترین جایگاه برای دریافت مرخصی ساعتی از فرمانده گروهان به شخص دیگری واگذار می شود. اما بیشتر اوقات «وقتی ازت پرسیدند چه کار بلدی، دهنتو ببند» چون در غیر این صورت عواقبی چون مسئولیت آب و برق کولر، حمل کردن یخچال و اجسام سنگین، انجام کارهای شخصی و یگانی فرمانده گروهان، چک کردن باطری لپ تاپ فرمانده هنگ به هنگام استراحت کل اهالی پادگان، از دست رفتن زمان مرخصی ساعتی و در نهایت کم خوابی گریبانت را خواهد گرفت
پرده پنجم: «ارشد مقصر» یا «وقتی دیگران در میدان هستند با کار لاس بزن»
هر فرمانده گروهان در سلسله مراتب خودش افرادی را به عنوان ارشد انتخاب می کند. ارشد گروهان باید توانایی های خاصی در استفاده از دستمال و پیام رسانی داشته باشد. ارشد منشی باید چندین مدرک در زمینه خوردن پاچه در رزومه اش باشد تا کارش راه بیفتد. ارشد خدمات باید لاغر باشد تا راهپیمایی های بزرگ ساعات نظافت او را از تک و تا نیندازد و در نهایت ارشد مقسم که موجودی است بدبخت که ظاهراً بهترین جایگاه یگان (نزدیکی به منابع غذایی) را در اختیار دارد اما در عمل کارهای او عبارت است از: حمل دیگ های سنگین غذا (250+کیلوگرم)، تی کشیدن زمین، خالی کردن سطل های زباله، تعویض شیشه های شکسته سلف سرویس، سر و کله زدن با بیش از 100 نفر آدم روزی 2 الی 3 بار و هر بار بیش از 1 الی 2 ساعت. او به دلیل امکان طول دادن وظایفش یا همان با کار لاس زدن، در ظاهر بیشتر از سایرین کلاس های آموزشی و مناسک میدانی را می پیچاند اما در عمل اگر کارش را به خوبی انجام دهد بین 5 الی 20 کیلوگرم کاهش وزن خواهد داشت.
پرده ششم: چال کردن وقت یا «خدمت یک پیچ بزرگ است»
در فیزیک اثبات می شود هرچه قطر یک پیچ بزرگتر باشد چرخاندن آن مستلزم صرف نیروی بیشتری است. در خدمت سربازی این قانون عمیقا جاری و ساری است. یعنی وقتی منفک شده از گروهان در محلی آرام و به دور از هر فعالیت اضافه ای به سر می بری زمان کند میگذرد و دلت مثل سیر و سرکه می جوشد که مبادا در کلاس درس آماری گرفته شده و پیچش بی دلیلت تابلو گردد. این قضیه به این صورت هم قابل توصیف است که برای خلاصی بیشتر از کلاسها و مناسک دوران آموزشی چندین برابر وقت معمول باید انرژی صرف کرد. کمک انباردار و کمک اسلحه دار گروهان ما در این خصوص نمونه های درخشانی هستند که باید از تجربیات آنها برای دوره های بعدی استفاده شود.
پرده هفتم: دوره آموزشی شبیه ساختن تمدنی جدید در یک بازی استراتژیک است
اگر به بازی های استراتژیک علاقه مند باشد در اغلب آنها بخشی از زمان فرد صرف ساختن استحکامات نظامی و شهری می شود. دوران آموزشی خدمت مثل فصل اول سریال Lost می ماند که نجات یافتگان غریبه با یکدیگر بعد از سقوط هواپیما در موقعیت های دشواری قرار می گیرند و در طول گذراندن یک الی دو ماه برای کنار آمدن با محیط خشک و عذاب آور ارتش مجبور به تنازع با محیط و با خودشان می شوند.
پرده هشتم: «اثر افق معکوس» یا «زلاندنو بهترین کشور دنیا است»
در هوش مصنوعی و تئوری بازی ها بحثی هست به نام اثر افق که بیان می کند بازیگر برای پرهیز از یک حالت بازنده اشتباهی را مرتکب می شود و برای جبران اشتباه اول اشتباه دوم و برای جبران اشتباه دوم اشتباه سوم و همینجور تا پایان بازی اشتباهات متوالیا تکرار می گردد. در خدمت سربازی عکس این قانون بعضی وقت ها (و نه همیشه) رخ می دهد. یعنی یک حرکت خوب زمینه ساز حرکت خوب بعدی می شود و این حرکات خوب متوالیاً باعث کسب منافعی چون مرخصی رفتن روزبرگ در ماه دوم آموزشی می شود، حتی برای ارشد مقصر!
پرده هشتم: فیلم هندی هم پایان دارد
یک شب مانده به پایان دوره وقتی جانشین فرمانده همه گروهان را برای خداحافظی دور هم جمع می کند دیگر هیچکس یادش نیست چقدر در این دو ماه سختی کشیده و همه در شوق رهایی از این محیط که کمتر از بیست و چهار ساعت دیگر خواهد بود شوخی و شادی و آوازخواندن و مرور خاطرات جمعی را تا پاسی از شب ادامه می دهند.
نتیجه گیری آماری: خدمت سربازی در 86 کشور ملغا شده، در 21 کشور کمتر از یک سال طول میکشد و در 23 کشور به صورت داوطلبانه و یا غیررزمی است. ایران بیرون از سه دسته فوق جزو 23 کشوری است که خدمت سربازی بیشتر از 18 ماه دارند.
نتیجه گیری سیاسی: چقدر خوب است روز پایان دوره آموزشی آدم همزمان با سقوط یک دیکتاتور جلاد مثل قذافی باشد. اینجوری همیشه به یاد آدم می ماند که چه زمانی آموزشی تمام شده است.
نتیجه گیری سانتامانتالیستی: چون اصولا موی سر بلند از فحش ناموس برای دژبانها و اذناب ایشان بدتر است، برای رفع هرگونه شرارت از ناحیه ایشان با کچل بودن تمام وقت کنار باید آمد.
نتیجه گیری اخلاقی: برخی قبل از خدمت بلوغ فکری به دست می آورند و برخی در حین خدمت. اما دسته بزرگتری هستند که هیچ تغییر خاصی در آنها رخ نمی دهد و در پایان همان آدم قبلی اول دوره هستند.
نتیجه گیری پارادوکسیکال: «ملت فدای ارتش =! ارتش فدای ملت» یا همان ضرب المثل «گهی زین به پشت و گهی باز هم زین به پشت»
«۱» نوشت: نه اینکه قصد خودستایی باشد یا بگویم عجب قله مرتفعی فتح کردم که فریب رسم سازی های عجیب و غریب زمانه را نخورده و بر خلاف جریان تند آب شنا نموده و تبریکی بابت روز گرانقدر مرد و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر نفرستاده و البته متقابلاً دریافت نیز ننموده ام. بلکه حیرانی از آن رو است که اصولاً فلسفه این نامگذاری چیست و در طول این چند ساله اخیر که مصادف با عمر بی مقدار امثال بنده حقیر بوده چه بر سر مردان و پدران و پدرجدها و هفت جد و آبای کل بشر آمده که همانند کارگران و ناشنوایان و نابینایان و معلولین و کودکان نیازمند حمایت از آزار و پایمالی حقوق خود شده اند یا نعوذبالله مگر زنها و مادران و مادرجدها و هفت جد و آباد مادران بشریت بر قدرت جهانی تکیه زده و حقوق مختلفه اعم از ارث و طلاق و حضانت و سفر به خارج و آزادی کار و اشتغال و اظهار نظر کردن را از ایشان منع نموده و یا اصلا به دلایل نرمتری مثل گرم شدن کره زمین یا کاهش حجم غذای موجد بر روی آن مانند محیط زیست و بیابان زدایی و هواشناسی و آب شناسی و منابع زیر زمینی و رو زمینی و احتمالا بعدها فضایی نیازمند توجه خاص و عام شده اند و یا مثل شاعران و ادیبان و دانشمندان و غیره و غیره که روزمرگی بی هدف بشریت نام ایشان از یادها برده باید روزی به نام ایشان نامگذاری و به تقویم زندگانی افزوده شود تا ضمن فریاد شدن در بلندگوها بشریت یادش بماند ایشان که به گواه تاریخ سرچشمه هر چه بدبختی در کل آفرینش بوده اند حالا نیاز به توجه و قدردانی پیدا کرده اند؟؟!
«۲» نوشت: داشتم بار و بندیل می بستم جهت اعزام به خدمت مقدس سربازی بعد از رویم به سوی دیوار سالها تأخیر و تعجیل و دانشجویی و معلمی و شرکت داری، گفتم یک سری به آن شبکه اجتماعی ضاله فیسبوکیه (که امان بریده از هر چی زن و مرد و مادر و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر) بزنم قبل از عزیمت که ملاحظه کردم که زرشک؛ بیا و ببین چه کمپین هاو تجمعات و شمایل بدیم و عقل و هوش از کف دادمی در جریان است برای تبرک فرستادن روز مرد و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر در Wall ها و Page های هنرپیشه گان و مدلهای لباس و خوانندگان و آهنگسازان و سیاستمداران و مهندسان و پزشکان و دانشجویان و کلا افراد بسیار مفید دیگری که مورد البته توجه خانم ها هستند همیشه و تازه دوزاری ام افتاد که بابا این روز مرد و پدر و پدرجد و هفت جد و آبا و کل ابنای بشر مثل همان سلف روز مادر و زن و مادرزن و غیره و غیره (شامل سپندارمذگان و ولنتاین هم اگر بدانید ثوابش بیشتر است) همش بهانه است واسه کمی شیرین بازی در آوردن مردم برای یکدیگر که کمی آداب و رسوم محبت کردن تجربه کنند به بهانه های غیر خانوادگی و ... (بالای هجده سال بود ادامه جمله) و کاسبی فروشگاه های غیر عروسک فروشی و عطر فروشی و گل فروشی و بوتیک و غیره و غیره هم رونقکی بگیرد در کوران تورم و گرانی بی سابقه در محله و کوچه ما (جسارت به محله هیچکس دیگری نشود!) و چرخی بچرخد و ما هم به جای گیر دادن به این موضوعات پرت و بی فایده بهتر است چرتکه به دست بگیریم و شروع کنیم به شمردن روزهای آشخوری و موتوری و ستوان سولاخی مان در ارتش و پلیس و سپاه معظم که آخرش معلوم نشد 18 بود یا 24 یا 42 یا 81 ماه یا سال یا قرن و قس علیهذا ...
نتیجه گیری پلورالیستی: روز مرد داریم. خدمت سربازی اجباری هم همینطور. اینجا متکثرترین و آزادترین کشور دنیاست.
نتیجه گیری سانتامانتالیستی: مهم نیت خوب در تبریکات است. باقی اش به ما مربوط نیست.
نتیجه گیری ادیبانه: تاجر ورشکسته شاعر میشه، شاعر پولدار میره تاجر میشه.
پی نوشت: بدی، خوبی، غرولند و ضدحال، هرچی از من به یاد دارید حلال کنید. اگر عمر باقی بود در اولین فرصت بازم اینورا پیدام میشه. به سبک مهدی (دو): خداحافظ
اول می گوید ما هنوز همانیم و هنوز بر همان حرف های قبلی هستیم. بعد کمی فکر می کند و میپرسد: حرف های قبلی آیا می دانستید چه بودند؟
پی نوشت۱: می گویند مردم ایران «حافظه تاریخی» ندارند. اینهم از آن حرفها است. این ملت گرانقدر در شبانه روز اصولا مگر چقدر مطالعه و تفکر دارد که بشود راجع به اندازه حافظه اش و محتوای درون آن صحبتی کرد؟
پی نوشت۲: عکس تزئینی است و اشاره به هیچ چیز نامربوطی که از حافظه تاریخی ملت محترم پاک شده ندارد. ما را به صحنه تصادف شدید رانندگی در سر چهار راه چه کار؟ ما را به چکیدن خون و جان باختن مصدومان بر روی آسفالت داغ تابستان چه کار؟ ما در اخترک چهارم خودمان خوش نشسته و در حال شمردن پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و یکمین هیچ چیز زندگی مان هستیم.
پیش درآمد: در بعضی کشورها برای تجلیل از معلمان روزی به نام روز معلم نامگذاری شدهاست. بعضی از آنها تعطیل هستند ولی بعضی دیگر در روزهای کاری گرامی داشته میشوند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران روز معلم به مناسبت بزرگداشت آیتالله مرتضی مطهری که در تاریخ ۱۲ اردیبهشت به دست اعضای گروه فرقان ترور شده است به این عنوان نامگذاری شده است. البته قبل از انقلاب نیز روز معلم در ۱۲ اردیبهشت برگزار می شد و مناسبت آن، کشته شدن یکی از معلمان به نام دکتر ابوالحسن خانعلی در روز ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ در تجمع اعتراضآمیز معلمان در میدان بهارستان تهران بود.
«۱» نوشت: این روز معلم هم برای ما شده حکایت معافیت های مالیاتی حق التدریس که توسط افراد محترمی بالا کشیده شده، دانشجویانی که درس خواندن برایشان یعنی پیچاندن استاد و بسنده کردن صرف به نمره و مدرک، تبریکات خشک و خالی و دک و پزهای عالی پوسیده عنوان مدرسی دانشگاه و البته حکایت همان جیب های همیشه خالی و بیمه های ناقص و بی اثر و سالهایی که صرف سپید کردن موها در کلاس درس می شود و خود بخوان باقی داستان ...
«۲» نوشت: مادر با یک عالمه کارت تبریک و هدیه های جورواجور مدرسه های مختلف می آید خانه و آدم یادش می آید که امسال هم روز معلم آمده و باز هم گوشی موبایل و صفحه فیس بوک پر میشود از تبریکات متعدد و سالی که نکوست از بهارش پیداست که اصلا ایامی خوبی در پیش روی زندگانی معلم و معلم زاده و جد اندر جد معلمان هیچگاه نبوده که بخواهد امروزه اوضاع بهتر باشد پس به قولی «هر چه کنی، همان است که بوده»...
نتیجه گیری صنفی: حق التدریس در ایران ساعتی پنج الی شش هزار تومان است. یعنی معلم یک آدمی هست در سطح راننده تاکسی، مغازه نانوایی، پلیس راهنمایی و رانندگی سر چهار راه، کارمند ادارات (همان منشی و آبدارچی مؤدبانه) و اقشاری توی همین مایه ها ...
نتیجه گیری اجتماعی: اگر فارابی یا ابوریحان در زمانه ما می زیستند احتمالا ترجیح میدادند مغازه صافکاری ماشین یا بقالی راه بیندازند به جای آنکه سنگ لوح آپولو 11 برای قرار گرفتن در ماه به نام ایشان باشد.
نتیجه گیری ادیبانه: نمره بده تا شوی محبوب. معلم باش تا شوی مغضوب.
پیش درآمد: لازم به ذکر است عنوان مهدی (دو) را یکی از دوستان برای اشاره به دوست مشترک دیگرمان (مهدی کرشته) به کار می برد. دلیلش هم این بود که توی گروه دوستان ما تعداد مهدی ها خیلی زیاد بود. اما چرا به سبک مهدی کرشته؟ به دلیل آنکه ایشان سبکی در وبلاگشان بداع کردند که شبیه تصویر روبرو هستش. (البته اگر روی وب نشان داده نشد دانلود کنید و آفلاین ببینید). سبک مزبور پریشان نامه نام داشته و در طی آن نویسنده از یک نقطه زمانی و یا مکانی خاص شروع به شرح روایتی مملو از بد و بیراه نسبت به افکار و رفتار خود در گذشته و یا زمان حال می کرد. از آنجایی که این نوشته نیت و قصد مشابهی دارد، چنین عنوانی برای متن برگزیده شده و در ضمن هرگونه تاثیرپذیری از متن بر عهده خواننده بوده و مطالعه آن برای افراد ۱۸تا ۲۵ سال توصیه نمی شود. | ![]() |
پرده اول: داشتم خاطرات گذشته و نوشته های پیشین خودم را مطالعه می کردم که برخوردم به یک مجموعه قدیمی که با ادبیاتی نسبتا ضعیف در حدود هفت سال قبل نوشته بودم. سبک کار یک نوع خاطره نویسی روزانه بود که در کنار آن داستان عاشقانه ای هم نقل شده و چون نویسنده (یعنی خود خاک بر سرم) خیلی تازه کار بوده، هرجا مطلب و واژه کم آورده دست به دامن شاعران و نویسندگان مشهور برده تا شاید رنگ و لعابی به کار داده شود. خلاصه نزدیک صد و چهل پنجاه صفحه سیاه مشق را که زیر و رو کردم شاید بهترین روایتش مربوط به داستان کیوسک تلفن بود که مثلا در این سطح و رده اشاره کرده به موضوع:
«از ساختمان دانشگاه که خارج می شدم، ناخودآگاه خودم را در حال رفتن به سمت مخابرات دیدم. شاید او برای سومین بار از پنجره کلاس شاهد رد شدن من از کنار داربستها بود. شاید هم اصلاً برایش مهم نبود ...» []
غم انگیزش اینجاست که این نوشته ها خیلی وقت بردند تا نهایی و جمع بندی شوند و من هم که در آن زمان فکر میکردم شاهکار ادبی نوشتم (!) غیر از مخاطب اصلی (که امروزه جدا از همه آن داستانها و بلاهت های دوران نوجوانی، هنوز هم جزو دوستان من هستش) حداقل به ده نفر دیگر هم نسخه هایی از این کار دادم که امیدوارم همه نابودش کرده باشند!
پرده دوم: یک دفتر شعری آماده کردم که حاصل ده سال تفکر و تلاش برای مکتوب کردن برای حسهایم هست. پونصد شونصد بار ویرایش کردم و با توجه به زمانه یه سر و دو گوشی که در آن به سر می بریم قبل از ارشاد خودم کلی سانسور پانسور کردم موارد مسأله دارش رو، اما پریشب که تازه از زیر تیغ یکی دو تا منتقد هم با عبارت «بسیار خوب هست» خارج شده بود، گفتم یه بار دیگه هم ورق بزنم و دیدم که زرشک، هنوز یه عالم سکته دارد و بعضی جاها نثر مسجع شده. خلاصه بازم خورد توی ذوقم که آخه مرد حسابی خوب مگه مجبوری؟ برو همان کشک خودت (برنامه نویسی/IT و غیره) را بساب و این غلط های زیادی به تو نیومده. تو رو خدا این متن را نگاه کنید
«عطر گلها در بهار رابطه پیچیده بود.
و ما
مسخ نشده و پر شور
در پنجره های عادتِ
دنیایی که بنایش کرده
و به آن خو گرفته بودیم ....»
خداییش این قسمتش خیلی وصله ناجوری از آب دراومده و تازه چیزی که شما می بینید حاصل چندصدبار اصلاحیه خوردن هستش وگرنه اولین نسخه که اصلا دیگه حرفش رو نزن...
به نقل از مطلب «آیین چهارشنبه سوری» منتشر شده در بیابانها و کویرهای ایران
یکی از آیینهای سالانه ایرانیان چهارشنبه سوری یا به عبارتی دیگر چارشنبه سوری است. ایرانیان آخرین سهشنبه سال خورشیدی را با بر افروختن آتش و پریدن از روی آن به استقبال نوروز میروند. چهارشنبه سوری، یک جشن بهاری است که پیش از رسیدن نوروز برگزار میشود. مردم در این روز برای دفع شر و بلا و برآورده شدن آرزوهایشان مراسمی را برگزار می کنند که ریشهاش به قرنها پیش باز می گردد. مراسم ویژه آن در شب چهارشنبه صورت میگیرد برای مراسم در گوشه و کنار کوی و برزن نیز بچهها آتشهای بزرگ می افروزند و از روی آن می پرند و ترانه میخوانند.
مراسم چهارشنبه سوری
بوته افروزی
در ایران رسم است که پیش از پریدن آفتاب، هر خانواده بوتههای خار و گزنی را که از پیش فراهم کرده اند روی بام یا زمین حیاط خانه و یا در گذرگاه در سه یا پنج یا هفت «گله» کپه میکنند. با غروب آفتاب و نیم تاریک شدن آسمان، زن و مرد و پیر و جوان گرد هم جمع میشوند و بوتهها را آتش میزنند. در این هنگام از بزرگ تا کوچک هر کدام سه بار از روی بوتههای افروخته میپرند، تا مگر ضعف و زردی ناشی از بیماری و غم و محنت را از خود بزدایند و سلامت و سرخی و شادی به هستی خود بخشند. مردم در حال پریدن از روی آتش ترانههایی میخوانند.
[ایرانیان قدیم] خاکستر چهارشنبه سوری، را نحس میدانستند، چون بر این باور بودند که مردم هنگام پریدن از روی آن، زردی و بیماری های خود را به آتش سرایت می دهند و در عوض سرخی و شادابی آتش را به خود منتقل می کنند.
[این رسم در بین غیر زرتشتیان ایرانی هنوز هم رواج دارد. هرچند در سالهای اخیر به تدریج کمرنگتر شده است.]
قاشق زنی
[در رسمی دیگر] زنان و دختران آرزومند و حاجت دار، قاشقی با کاسهای مسین برمیداشتند و شب هنگام در کوچه و گذر راه میافتادند و در برابر هفت خانه میایستاذند و بیآنکه حرفی بزنند پی در پی قاشق را بر کاسه می زدند. صاحب خانه که میدانست قاشق زنان نذر و حاجتی دارند، شیرینی یا آجیل، برنج یا بنشن و یا مبلغی پول در کاسههای آنان میگذاشت. اگر قاشق زنان در قاشق زنی چیزی به دست نمی آوردند، از برآمدن آرزو و حاجت خود ناامید می شدند. گاه مردان به ویژه جوانان، چادری بر سر میانداختند و برای خوشمزگی به قاشق زنی در خانههای دوست و آشنا و نامزدان خود میرفتند.
آش چهارشنبه سوری
خانوادههایی که بیمار یا حاجتی داشتند برای برآمدن حاجت و بهبود یافتن بیمارشان نذر می کردند و در شب چهارشنبهی آخر سال «آش ابودردا» یا «آش بیمار» میپختند و آن را اندکی به بیمار میخوراندند و بقیه را هم در میان فقرا پخش میکردند.
با اندکی تغییر و تلخیص نسبت به متن اصلی
پ.ن اول: در چهارشنبه سوری خواندن آوزهایی مثل «سرخی تو از من ، زردی من از تو» و یا «غم برو شادی بیا ، محنت برو روزی بیا» و یا «ای شب چهارشنبه ، ای کلیه جاردنده ، بده مراد بنده» رواج داشته و به خوبی بیانگر این است این مراسم نه یک برنامه مذهبی بلکه یک کارناوال شادی و جشن بوده و به نظر می رسد از این جنبه باید با جشنهایی مثل هالوین (مربوط به فرهنگ کشورهای آنگلوساکسون) در یک رسته قرار بگیرد. در صورت تمایل برای آگاهی دقیقتر از پیشینه تاریخی چهارشنبه سوری اینجا را ملاحظه نمایید.
پ.ن دوم: یه خاطره مبهم دارم از دوران کودکی ام راجع به چلچراغی که در شام غریبان در یکی از هیأتهای عزاداری محله ما روشن می کردند که ظاهراً این سنت باید ارتباطی با چهارشنبه سوری داشته بوده باشد چون بعدها که تحقیق کردم فقط در عزاداری های ایرانیان این رسم مشاهده شده است. اینکه نور و آتش نشانه و ساختاری برای استفاده در جشن و عزا اداشته باشد خیلی جالب است چون کدو تنبل هالوین مطمئناً چنین قابلیتی ندارد!
به نقل از نوشته «درک بی ثباتی» منتشر شده در ایده های جدید
نوشته ران گیبسون
از یک منظر، من به آینده با این همه عناصر نامعلوم و پرخاطره بدبین هستم. در عین حال احساس قلبی خوبی دارم، چرا که این عصر را پر از فرصت های بزرگ برای افرادی می دانم که هرگز فکر نمی کردند می توانند در جهان تأثیرگذار باشند.....
برای دریافت مقاله به صورت فایل PDF اینجا را کلیک نمایید.
این تصویر مربوط به 9 و 9 دقیقه صبح روز سه شنبه 9 آذر 1389 در حیاط دانشگاه علوم و فنون میباشد. قرار بود همه دوستان بیایند بعد از چهار پنج سال دور هم جمع بشویم. عطف به نوشته همه چیز درباره ما که مدتی قبل نوشته بودم، ترجیحاً حرف دیگری زده نشود بهتر است.