پنج شش سال قبل به دختری علاقه مند بودم ولی در نهایت این رابطه به فرجام خوبی ختم نشد و او با فرد دیگری ازدواج کرد. جزئیات قضیه خیلی خوب به خاطرم نمانده اما یکی از مکالمات آخری که با وی داشتم را به خوبی به خاطر می آورم که در آن او معتقد بود اینکه ما نمی توانیم با همدیگر باشیم میتواند مانع از اینکه همچنان دوست بمانیم نباشد. اما من معتقد بودم نتیجه آن خواهد شد که رابطه روز به روز کمرنگ تر می شود تا اینکه در نهایت از ذهن یکدیگر محو می شویم.
***
دو سال پیش مدیر یک شرکت نرم افزاری بودم. برای حفظ بقای آن به همراه شرکایم خیلی زحمت کشیده بودیم، اما به دلیل مشکلات اقتصادی و بنیه مالی ضعیف در یک روز بهاری تصمیم گرفتیم شرکت را ببندیم، چون همه تلاشها و زحماتی که کشیده بودیم نتیجه ای در بر نداشت و آهنگ رشد در شرکت خیلی کند بود و همانند روز اول تأسیس مجموعه دخل و خرج به هم نمی رسید.
***
سال پیش در یک مرکز علمی کاربردی در شهرستان دوری تدریس می کردم. رشته ای که من در آن درس خواندم اینقدر نوپا است که هنوز بدنه دانشی عمیق ندارد، چه برسد به مدرس دانشگاه و هیأت علمی. لذا پیدا کردن چنین موقعیتی خیلی مشکل نبود و به قول یکی از دوستان «کانال پ» خیلی قوی ای لازم نداشت. خیلی به کارم علاقه مند بودم و برای دانشجوهایم خیلی وقت می گذاشتم. تقریباً هیچ سئوالی (از کارهای پژوهشی و درسی گرفته تا مسائل روزمره) را بدون پاسخ و راهنمایی رها نمی کردم. پیش خودم تصور می کردم بعد از اینهمه ناکامی پی در پی بالأخره راهم را پیدا کرده ام. اما در نهایت به دلیل مسائل بیشتر مالی و شیوه ارزشیابی و تدریسم ـ که ظاهراً به مذاق مدیریت آن مرکز خوش نیامده بود ـ تمایل آن مجموعه به ادامه همکاری حتی در این حد هم نبود که دانشجویانی که آنهمه برایشان وقت گذاشته بودم را تشویق به اصرار به ماندنم کند. لذا همه آن زحمت باز هم نتیجه ای نداشت و ...
***
اگر به اطراف خود نگاه دقیق تری داشته باشید،متوجه خواهید شد که در زندگی روزمره، ما بسیاری از وقایع و سمت گیری های خود را با معیارهای ذهنی و یا عرفی سنجیده و در نهایت حکم به نتیجه بخش بودن و یا نبودن مجموعه آن فعالیت ها می دهیم:
اگر کمی منصفانه بیاندیشیم همه ما مثال هایی نظیر آنچه در بالا از تجربیات خودم و دیگران نقل کردم، در زندگی شخصیمان مواجه هستیم. اما چرا حاصل این همه تنش در زندگی روزانه همواره برای ما ناخوشایند است؟ و این روزها اگر از احوال کسی جویا شوی (و او فحش و ناسزا حواله دولت نکند) حتماً از وضعیت جاری زندگی اش ابراز نارضایتی خواهد کرد. این نوشتار در تلاش است یک پاسخ اولیه قابل قبول برای این پرسش بیابد تا زمینه برای تعمیم آن به مسائل دیگر مورد علاقه خوانندگان فراهم شود.
نظریه های اخلاقی جدید همانطور که آنسکومب گفته است در مورد آنچه عاملان فردی و نهادی باید انجام دهند بحث می نماید. این نظریه ها معمولاً به صورت صریح یا تلویحی می گویند چه چیز درست یا ارزشمند است و کدام کیفیات هستند که ما باید بخواهیم که در رابطه با ما یا در کائنات تحقق یابند. نظریه های اخلاقی در کلان ترین معنای خود به دو دسته نظریه های نتیجه گرا و نظریه های غیر نتیجه گرا تقسیم میشوند (برای مطالعه بیشتر در این خصوص به اینجا مراجعه شود). نظریه های نتیجه گرا ارزش عمل و اخلاقی بودن آن را با توجه به نتیجه ای که از آن حاصل می شود تعیین می کنند. بر طبق این رویکرد، فایده گرایی تأکید می کند اعمال با توجه به نتایج شان مطلوب، درست و یا خوب هستند. از این نتیجه گرایی می توان تفسیرهای بسیار متفاوتی صورت داد و احتمالا مشکل همینجاست که توافق بر سر معیارهای عرفی علاوه بر آنکه بین همه افراد میسر نیست، در بین موافقان نیز راه را برای اعمال سلیقه (ولو ذهنی و انتزاعی) در هنگام ارزیابی باز می نماید. و بسیار پیش می آید در توصیف و پذیرش یک رخدادی در مقایسه با معیارها تفسیر به رأی صورت بگیرد.
اگر بپذیریم بخشی از مشکل موجود در شعاع مشخصی از اطراف زندگی هر کدام از ما ناشی از تسلط رویکرد فایده گرایانه بر قوه تحلیل مسائل و منطق ما است، چه راه حلی برای آن می توان اندیشید؟
اجازه بدهید مجدداً یک گریز مختصر به روزمره داشته باشیم. همه ما با این جمله که «ایرانی ها مردمان بسیار باهوشی هستند» بارها مواجه شده ایم. جدا از اینکه منظور از این هوش بحث IQ و هوش ریاضیاتی است یا EQ و هوش اجتماعی، در فراگیر بودن این دیدگاه در رابطه با کنش ها و واکنش های جماعت ایرانی تردیدی نیست. این استدلال که این دیدگاه حاصل غرور و تعصب ملی گرایانه است خیلی معتبر نیست، چون مشابه این جمله در رابطه با ایرانی ها را از افراد غیرایرانی نیز بسیار شنیده ایم و آنها مانند ما چنین تعصبی ندارند. به نظر من پیچیدگی کنش و واکنش یک ایرانی در مسائل (که از آن به هوشمندی تعبیر می شود) ناشی از همان دیدگاه نتیجه گرایی است. به بیان نرم افزاری قدرت تحلیل مسائل به صورت انتزاعی و اتخاذ تصمیم بر اساس نتایج مقایسه شده با معیارهای مشخص به شکل بیمارگونه ای در خلق و خوی بومی جامعه ما نهادینه شده است. تأکیدم بر انتزاعی بودن این فعل و انفعال از این جنبه نیز هست که اغلب ما در تصمیم گیری های حساس و حیاتی تنها هستیم و بدون مشورت به تحلیل و بررسی موضوع می پردازیم. این حالت در بسیاری از کنش های اجتماعی ما وجود دارد. جمله معروف «هرکس فقط به فکر خودش هست.» بخشی از واقعیت عینی زندگی ما است و ظاهراً این به فکر خود بودن نوعی نزدیک بینی فکری ایجاد می کند که باعث می شود تصمیماتی گرفته شود که در این لحظه به نظر مناسب هستند، اما در فاصله زمانی کوتاهی از اتخاذ از درجه ارزش و اعتبار ساقط شوند. و نتیجه همان نارضایتی ناشی از عدم تحقق نتیجه ای است که انگیزه انتخاب و اتخاذ تصمیمات مترتب دستیابی به آن بوده است.
ممکن است این پرسش مطرح باشد که اگر اینچنین است چرا در اثر تکرار دائمی این خطاها بنیاد جامعه به خطر نمی افتد؟ آدام اسمیت با نظریه «دست نامرئی» توضیح خوبی در پاسخ به این پرسش می دهد: وجود رقابت بین افراد با انگیزه کسب فایده به صورت خود به خود یک تعادل غیر تعاونی (یعنی بدون امکان سازش و تبانی بین شرکت کنندگان) کارآمد ایجاد می نماید. برای مثال دلیل عدم طغیان و عدم فروپاشی من در داستان رابطه شکست خورده ام می تواند اینگونه توجیه شود که چون در نظام عرضه و تقاضا فرد دیگری فایده و ارزش بیشتری ایجاد کرد، من از فایده مورد نظر خودم محروم شدم. اینجا همان جایی است که مغز ایرانی ما اصطلاحاً هنگ می کند و به جای ارزیابی دقیق و موشکافانه، سریعاً به تغییر معیارهای قبلی برای جلوگیری از تکرار آن نتیجه در آینده ای (متأسفانه عموماً نزدیک) دست زده و همزمان به دنبال مسیر همپایان (به حالتی گفته میشود که دو مسیر به یک هدف برسند) دیگری می گردد.
از صاحب نظری در یک گفتگوی تلویزیونی شنیدم که ما ایرانی ها به قداست بخشیدن به موضوعات و ایجاد خطوط قرمز خیلی علاقه داریم و همین باعث شده انعطاف پذیری ما در برابر حوادث و رخدادهای جهان امروز کند باشد. به عبارت دیگر همپایان بودن مسیرها آنقدر برای ذهن ما اهمیت دارد که وقت زیادی صرف تفکر و سپس تقلید مکرر الگوهای تأیید شده (برای جبران زمان تفکر) می شود و نتایج آن اغلب ناهنجار است. بحث تکرار الگوها ممکن است حاصل رویکردهای غیرنتیجه گرا و اصطلاحاً وظیفه گرا هم باشد. اما به هر صورت نارضایتی ناشی از عدم کسب نتایج مورد انتظار اثری تقریباً یکسان بر جسم و روح انسان می گذارد.
جان فیبز نش بعداً اصلاحیه ای به نظریه آدام اسمیت وارد کرد و نشان داد تعادل موجود در جامعه نه فقط به خاطر نظام عرضه و تقاضا که به دلیل آن است که افراد اغلب بدون تبانی یا همکاری با دیگران و بدون توجه به رفاه کلی جامعه یا هر یک از دیگر اعضای جامعه، بهترین استراتژی ممکن را در راستای منافع خویش اتخاذ میکنند. لذا اگر این تعادل سازنده و رضایت بخش نیست، افراد باید مکانیسم اصالت بخشیدن به ارزش ها و فایده ها را کمی تغییر داده و کمی منافع دیگران را نیز در نظر بگیرند. در این صورت می توانند انتظار داشته باشند دیگران هم همینگونه رفتار نمایند. این نظریه تکمیلی بعدها در سال 1994 جایزه نوبل را برای پروفسور نش به همراه آورد. به نظر من پاسخ کلیدی و آغازین پرسش ما همین نکته است که اهمیت دادن به تشریک مساعی و تعریف نتایج دارای منفعت عمومی حلقه مفقوده ذهنیت فایده گرای ما است و در وهله اول باید به هنگام تبیین و تعریف نتایج مورد انتظار از یک تصمیم به این نیز بیاندیشیم که آیا این تصمیم گیری و انتخاب مسیر حرکتی در شعاع زندگی ما منشأ ایجاد تغییری مطلوب در رابطه با اطرافیان نیز هست یا خیر.
شوونیسم فارس یا تبلیغات فرصت طلبانه (ًPersian Chauvinism or Opportunistic Propaganda)
پیش درآمد: مدتی است به دلیل دسترسی اغلب فارسی زبانان به شبکه های ماهواره ای، در کنار انواع تلویزیون های خبری، تحلیلی، هنری و سرگرم کننده، شبکه های وابسته به گروه های تجزیه طلب (Secessionist) نیز دست به کار شده اند تا با استفاده از امکانات رسانه ای عصر دیجیتالی (Digital Age) اهداف خود را در پی بگیرند. جدا از در نظر گرفتن گرایشات ملی گرایانه و میهن پرستانه نگارنده، با وجود تعلق به یکی از اقلیت های قومی ایران زمین، بررسی نحله های فکری منتسب به این جریان های عموما تبلیغاتی و فاقد پایگاه اجتماعی با توجه به در شرایط خطیری که مجموعه نیروهای جامعه ایران درگیر مسائل مختلفی از حقوق شهروندی گرفته تا مطالبات فرهنگی و سیاسی هستند، می تواند نقطه اتکایی برای توجه شایسته به مطالبات اقوام و تفکیک آنها از تفکرات و تبلیغات سیاسی کورکورانه عده ای فرصت طلب، و در خوشبینانه ترین تحلیل ناآگاه، باشد.
ظهور پانها و ملی گرایی افراطی
قرن بیستم یکی از پرتلاطم ترین دوران تاریخی بشر بوده است. در گرفتن دو جنگ جهانی خانمانسوز و یک جنگ سرد فرسایشی میان بلوک بندی های سیاسی و ایدئولوژیک دنیا، آثار مخربی در گوشه و کنار جهان داشته است. در این میان ظهور و بروز جنبش های ملی گرایانه افراطی در مناطق توسعه نیافته و به اصطلاح جهان سوم مانند خاورمیانه که اغلب با پانها شناخته می شوند (مانند پان عربیسم، پان ترکیسم، پان ایرانیسم و ...) تغییراتی را در بوم (Eco) و مؤلفه های فرهنگی جوامع این نواحی به همراه داشته است. کشور ما نیز از این قاعده مستثنی نبوده و به دلیل واقع شدن در گذرگاه اغلب مناقشات بین المللی و تماس با مناطق بی ثباتی چون قفقاز، حاشیه خلیج فارس و آسیای میانه تحت تأثیر بسیاری از مصائب و معضلات این مناطق بوده است. از زمان سقوط ساسانیان تا قبل از روی کار آمدن رژیم پهلوی (جز در مقطع کوتاه عصر صفوی) در سال 1925 میلادی، در ایران حکومت مرکزی به معنی واقعی کلمه هیچگاه حاکم نبوده است. حتی در مناسبات بین المللی نیز نامی از ایران به عنوان یک کشور و ملت واحد به چشم نمی خورد. همین نابسامانی سیاسی و فرهنگی امروزه دستمایه افرادی قرار گرفته است که با شعارهای فدرالیسم (Federalism) و جدایی طلبی خواستار تجزیه بخش هایی از این کشور و ملت در واقع نوپا شده اند.
تجربه موفق آتاتورک در ویرانه های به جا مانده از امپراتوری عثمانی بازنده جنگ جهانی اول، حاکمان ایران را بر آن داشت تا با وجود فاصله فراوان بخش های مختلف جامعه از مدرنیته و زندگی شهری، به مفهومی به نام ملیت بیشتر توجه داشته و برای ایجاد آن اهتمام بورزند. لذا پدیده ای به نام ایران در نیمه اول قرن بیستم در حالی متولد شد که قبل از آن به ابعاد بعدی این پان ایرانیسم عجولانه و مؤلفه های فرهنگی مترتب، اصولاً توجهی نشده و در نتیجه مجموعه اقوام و مذاهب مقیم در آن ناراحتی ها و تبعیضات فراوانی را متحمل شده اند.
ملی گرایی افراطی عصر رضاخان تحمیل کننده یک پرچم، یک پوشش و زبان رسمی، یک مجموعه از اعتقادات مذهبی و ... برای آحاد مردم بود و این تحولات متأسفانه با روشهای غیر مدنی و تحت لوای چکمه و چکش سلطنت مشروطه تمام ساختارهای غیر مدرن عصر فئودالی را در ایران در نوردید. حتی انقلاب سفید شاه و مردم برای تقابل با نظام فئودالی پیشین و تثبیت مدرنیته در سطح جامعه در سال 1341 و جشنهای 2500 ساله سلطنت سال 1350 به جهت تأکید بر پیشینه عظیم تاریخی ایران با توجه به فقدان اهمیت دادن به ضرورت تدریجی بودن تغییرات، مخالفتها و نهضت هایی را شکل داد که در سالهای بعدی زمینه سقوط رژیم پهلوی را فراهم ساختند.
شووینیسم معکوس
گروههای نژادی (Ethnics) مختلفی در بوم ایران ساکن هستند. یک بررسی مردم شناسانه از اقوام ایران، دقیقا بیانگر وجود این تکثر در ساخت نژادی و آداب و رسوم اجتماعی آن است. با توجه به ویژگی های ژنتیک و بوم مناطق مختلف فلات ایران، اگر طوایف لر، لک و اقوام ساکن نواحی شمالی (مجموعا 17.4 درصد از کل جمعیت ایران) را از مردمان جنوب و مرکز که پارس نامیده می شوند جدا کنیم، جمعیت پارس ها حداکثر 37.6 درصد از کل جامعه ایران می باشد. این در حالی است که آذری ها 20.2 درصد، کردها 5.9 درصد، ترک های مرکز ایران 4.8 درصد، ترکمن ها 3.2 درصد، عربها 2.2 درصد، بلوچ ها 1.5 درصد و سایر اقوام (تاجیک، پشتو، تالش، هزاره، اردو، ایماق، ارمنی، آشوری، هندی، گرجی، روس و ...) 7.2 درصد از کل جمعیت ایران را تشکیل می دهد. لذا عنوان کردن ایران با نام «سرزمین پارس ها» یک تعبیر شووینیستی است و جالب آنکه جز از رسانه های جدایی طلب غیر رسمی، هیچگاه چنین عنوانی در ادبیات رسمی حکومتی ایران چه قبل و چه بعد از انقلاب اسلامی سال 1979 وجود نداشته است.
وقتی خاستگاه تاریخی اقوام مزبور مورد بررسی قرار می گیرد، نکاتی قابل مشاهده هستند که اغلب توسط این بلندگوهای تبلیغاتی نادیده گرفته شده اند. برای مثال ساتراپی آتروپاتگان هخامنشی همان آذربایجان امروزی است که تنها منطقه ایران بود که در مقابل حمله اسکندر مقاومت کرده و به محلی برای حفظ آیین زرتشت بدل شد. حال اگر ناحیه پشت رودخانه ارس که هیچگاه بخشی از آذربایجان نبوده و به دلایل تاریخی و سیاسی محلی برای مهاجرت آذری ها و تشکیل کشور جمهوری آذربایجان (تاریخ استقلال 1991) شده است، آیا جز از مسیر شووینیسم می توان ادعایی بر سرزمین تاریخی آذربایجان مطرح نمود؟ آمیختگی فرهنگ و بوم آذربایجان با سرزمین پارس به قدری است که پرجمعیت ترین شهر آذری زبان دنیا تهران (با بیش از 4 میلیون نفر آذری زبان) است و آیا می شود طرحی را برای مهاجرت اهالی این مناطق به سرزمین موعود آذربایجان، غیر از آنچه در اسرائیل رخ داد، مطرح کرد؟
اگر ایران را «سرزمین آریائیها» معنی کنیم، آن وقت اقوام پارت و ماد جزئی از بومیان فلات ایران خواهند بود. یعنی آذری ها کردها، لرها و خراسانی ها جدا از زبانها و گویش های مختلفی که در میانشان رواج دارد بخشی از فرهنگ و بوم ایران هستند. بیش از 1400 سال از ورود اسلام به ایران گذشته و چه کسی می تواند ادعا کند فارسی غربی (یا همان فارسی سره) به لحاظ ساختار زبانی و اسامی و کلمات با فارسی شرقی (دری) عینا برابر باقی مانده است؟ آیا یک عرب مقیم اهواز بهتر فارسی را می فهمد یا یهودی عبری زبان؟
واقعیت این است که به دلیل تغییر مناسبات اجتماعی در آغاز قرن بیست و یکم و گسترش ارتباطات میان افراد از گروهها و قومیت های مختلف، متوسط خواسته ها و مطالبات طبقه شهرنشین جامعه ایران همانند بسیاری از کشورها تغییرات فراوانی داشته و جستجو و کاوش برای موفقیات و رفاه در زندگی از مسیرهای دیگری غیر از جدایی طلب و خلق کشورهای جدید، به نتایج قابل اتکایی برای ساکنان این مناطق رسیده است. لذا این تقسیم بندی ها و تنوع حاکم بر ساخت اجتماعی ایران همواره در طی سال های اخیر در مقابل شکل گیری یک ملیت جدید تحت عنوان «ایرانی» رنگ باخته و بیشتر جنبه تاریخی پیدا کرده است.
تبلیغات رسانه ای به دور از واقعیات اجتماعی
سرکوب اغلب نهضت های جدایی طلبانه که با روش های کور مسلحانه در پی جدال با سیستم مرکزی حاکم بوده اند از یک سو و سرعت گرفتن استیلای مدرنیته و شهرنشینی در جامعه ایران به تدریج در دهه های اخیر فتیله مخالف خوانی و کوبیدن بر مطالبات رادیکال قومیتی و مذهبی را پایین کشیده است. این پدیده جدید همراه و همگام با بخشی از «جهانی شدن» مفهوم زندگی است. هرچند دستگاه سیاسی حاکم بر ایران به دلیل تقابل سیاسی و نظامی با غرب، در سال های اخیر خود را مخالف این روند جا زده، اما ایران بیش از هر کشور و منطقه ای در دنیا از گسترش مرزهای اطلاعاتی و ارتباطی میان ملل مختلف سود برده است. پنجاه سال قبل شعار جدایی طلبان ایجاد جمهوری کردستان یا آذربایجان شامل بخش هایی از خاک ایران بود. اما امروزه اغلب این پیکارجویان جدایی طلب به دلیل اقبال عمومی به فرهنگ جهانی و حقوق بشر مجبور شده اند از روش های نظامی قبلی دست برداشته و سطح مطالبات خود را بر روی مسائل فرهنگی و اجتماعی مانند زبان، پوشش و سنت های مذهبی و فرقه ای متمرکز نمایند. این واقعیت اجتماعی بر خلاف آنچه در الاهواز یا گوناز تبلیغ می شود ناشی از اختلاط نژادی و ملت سازی جعلی نیست. بلکه محصول مستقیم گسترش ارتباطات و اطلاعات عمومی افراد و همچنین اهمیت یافتن احقاق و پاسداشت حقوق بشر (فارغ از هر نژاد، رنگ، زبان و ...) در ذهن تک تک افراد این جوامع می باشد.
جمع بندی:
در این نوشتار به اختصار در رابطه با شیوع تبلیغات رسانه ای برخی از افراد و اصحاب رسانه های فرصت طلب و نحله های فکری ایشان مباحثی مطرح شد. استفاده از قید فرصت طلبی برای این جریانات فاقد پایگاه اجتماعی از این جنبه قابل تصور است که به دلیل وقوع نوعی انسداد سیاسی در جامعه ایران به دنبال وقایع پس از انتخابات ریاست جمهوری در سال 1388، برخی از این ورشکستگان سیاسی و قومی به فکر طرح مجدد مطالبات رادیکالی و خارج از چارچوب مطالبات عرفی اقلیت های نژادی و مذهبی ایران افتاده اند. نگارنده بر این باور است که این جریانات علیرغم صرف هزینه و زمان فراوان برای اشاعه تفکرات غیر واقع بینانه شان چندان با اقبال عمومی مواجه نخواهند بود، زیرا بر خلاف دهه های قبلی این بار نیروی مقابل آنها نه شوونیسم فرهنگی و نظامی (از جوک و لطیفه سازی گرفته تا تخریب تکیه ها و اماکن مورد احترام) حاکم بر سیستم که تغییر بنیادین در باورهای یکایک افراد جامعه ایران است. واقعیت امروز جامعه ایران این است که در زمانه ای به سر می بریم که نه پانها مورد توجه هستند و نه تجزیه طلب ها و فدرالیست ها، بلکه آنکه به عنوان یک پدیده انسانی و جهانی بیشتر فریاد حقوق شهروندی (در تقابل با حقوق ملیتی) سر میدهد از اقبال بیشتری برخوردار شده است.
به نقل از داستان «پشت دیوار ندامت» منتشر شده در خانواده ای در صراط مستقیم
به قلم آقای کمالی
چند روز پیش مجددا اتفاق جالبی برای ساجده خانم افتاده بود که بنا به عبرت آمیز و پند آموز بودنش تصمیم دارم برای شما نیز تعریف کنم. معلم کلاس نیامده بود و بچه ها بیکار بودند. ساجده خانم هم بی توجه به شلوغی کلاس در گوشه ای نشسته بود و سعی می کرد با مرور درسهایش از فرصت بدست آمده نهایت استفاده را ببرد و وقتش را به بطالت از دست ندهد. ولی متوجه شد دوتن از همشاگردی هایش به نام های آتوسا و روزیتا با هم مشغول پچ پچ کردن هستند و ساجده موفق شد در بین حرفهایشان کلمه کافی شاپ را بشنود و چون می دانست متاسفانه این دو از تربیت خانوادگی صحیحی برخوردار نیستند. تصمیم گرفت به هر نحو که شده جلوی کار بد آنها را بگیرد و مانع از آن شود که آن دو با نادانی و جهالت آبروی خودشان را ببرند و رسوای خاص و عام شوند. بنابراین نزد آن دو رفت و گفت: من شنیده ام که شما می خواهید به کافی شاپ بروید و من نیز تصمیم دارم همراه شما بیایم! آن دو قبول کردند و بعد از تعطیلی مدرسه هرسه به سمت کافی شاپ راه افتادند. هنگامی که می خواستند داخل شوند روزیتا گفت :
ـ ساجده خانم ! به نظرم بد نیست که شما چادرتان را بردارید چون هیچ کسی در کافی شاپ با چادر نیست و ما اگر با چادر باشیم در جمع انگشت نما می شویم!
و ساجده در پاسخ گفت : چادر بهترین و نیکوترین پوشش برای بانوان مسلمان است و من دلیلی نمی بینم چادرم را بردارم . زیرا برخلاف نظر شما حجاب مصونیت است و نه محدودیت!
وقتی داخل شدند ساجده متوجه شد که فضا پر از دود سیگار است و عده ای دختر بدحجاب به طرز زننده ای همراه با چندین پسر لا ابالی و هوسباز نشسته بودند و در ضمن صدای موسیقی غربی هم به گوش می رسید. ساجده به سمت صاحب آنجا رفت و گفت: اقا اگر ممکن است این موسیقی را قطع کنید.
ـ ولی خانم این موسیقی هیچ ایرادی ندارد و ارامش بخش هم هست!
ـ طبق قوانین اسلام موسیقی خلاف و شنیدنش هم گناه است و شما که نمی دانید خواننده خارجی آن چه می گوید؟ شاید در حال توهین به مقدسات و دعوت مردم به گناه و هوسبازی باشد ! شما اگر دوست دارید در اینجا موسیقی پخش کنید می توانید از موسیقی های اسلامی مانند تواشیح استفاده کنید تا مردم واقعا ارامش بگیرند و لذت ببرند.
آن اقا گفت ولی من این موسیقی را دوست دارم و می خواهم بشنوم و ساجده هم در پاسخ گفت: این استدلال شما مثل حرف آن کسی است که در کشتی نشسته بود و می گفت من فقط جای خودم را سوراخ می کنم و با بقیه کاری ندارم!
صاحب کافی شاپ که می دید حرف حساب جواب ندارد مجبور شد که موسیقی را قطع کند. ساجده با دیدن منو و قیمت ها به آن دو گفت: چرا شما این کار را می کنید و این همه پول صرف این کار بی معنی می کنید؟ مگر خوردن چای در محیط گرم خانه چه اشکالی دارد که شما اصرار دارید در امد یک روز پدر زحمت کشتان را صرف خوردن قهوه بکنید! آن هم در این محیط ضد اسلامی و زننده!
آن دو گفتند که حقیقت این است که ما چند روز پیش با دو تا پسر دوست شده ایم و قرار است که ان دو هم به اینجا بیایند. ساجده مملو از خشمی مقدس و پاک شده و به آن دو دختر نادان گفت: هیچ می دانید چه کار زشتی مرتکب می شوید؟ شما خودتان را بازیچه دو آدم هوسباز کردید و قطعا پس از مدت کوتاهی گوهر عفت تان را که بزرگترین سرمایه مادی ومعنوی یک زن است از دست خواهید داد!
ولی آن دو گفتند: نه ساجده خانم! این دو قرار است که با ما ازدواج کنند! و ساجده هم در حالی که لبخند معنی داری بر لب داشت پاسخ داد: حال من وقتی آنها به اینجا آمدند به هر دوی شما ثابت می کنم که اینطور نیست و در اینصورت آیا حرف من را قبول می کنید؟
هر دو گفتند البته که قبول می کنیم!
پس از مدت کوتاهی دو تا پسر که وضعیت ظاهری بسیار زننده ای داشتند و پیراهن های جلف استین کوتاه پوشیده بودند وارد شدند و خودشان را مازیار و خشایار معرفی کردند و سر میز آنها نشستند.
ساجده به آن دو گفت من دوست این بچه ها هستم و خواهش می کنم قبل از هر چیزی به دوتا سئوال کوچک من جواب دهید و آن دو گفتند مانعی ندارد.
ساجده گفت: ایا اگر شما خواهرتان را در این محیط ببینید که خدای نکرده با یک پسر نامحرم نشسته بود و در جواب شما می گفت که ما می خواهیم با هم ازدواج کنیم چه واکنشی نشان می دادید؟
آن دو گفتند که قطعا واکنش بسیار سختی نشان می دهیم زیرا ازدواج آداب و رسومی مثل خواستگاری و ... دارد و این ادعای پسر دخترها که برای معاشرت شان دلیل ازدواج می آورند حرف یاوه ای بیش نیست!
ساجده لبخند معنی داری زد و ادامه داد:
ـ حال شما حاضر هستید با یکی از دخترهائی که در میزهای کناری و اطراف ما نشسته اند ازدواج کنید؟
هر دو مجددا پاسخ دادند که: البته خیر! زیرا دختری که در این محیط باشد دیگر تکلیفش معلوم است و هیچ فرد عاقلی با چنین دختر خرابی ازدواج نمی کند!
سپس ساجده رو به روزیتا و آتوسا کرد و گفت: آیا حقیقت امر به شما روشن شد؟
آن دو گفتند از تو متشکریم ساجده خانم که ما را متوجه نیرنگ این دو فرد هوسباز کردی و سپس به آن دو پسر گفتند:
ـ ما متوجه شدیم که حرف و عمل شما با هم متفاوت است و ما حاضر نیستیم با چنین ادمهای دروغگو و نیرنگ بازی معاشرت کنیم و سپس با خشم و ناراحتی از آنجا دور شدند ...
آن دو پسر هوسباز که تازه متوجه شده بودند چگونه رسوا شده اند و دیگر دروغ گفتن هیچ فایده ای ندارد از شرمندگی و خجالت سرشان را پائین انداخته بودند و دیگر هیچ حرفی نمی زدند...
در بیرون از کافی شاپ روزیتا به ساجده گفت :
ـ ساجده خانم شما امروز ثابت کردید که یک دوست حقیقی هستید و اگر شما نبودید معلوم نیست که چه بلائی سر ما می آمد و حال اگر امکان دارد یک کتاب خوب برای ما معرفی کنید تا با مطالعه آن آگاهتر شویم و بدین ترتیب دفعه بعد نیرنگ چنین افرادی را نخوریم!
ساجده هم گفت: کتاب پشت دیوار ندامت یا انتهای دوستی های خیابانی را به شما توصیه می کنم تا با خواندن آن متوجه آخر و عاقبت چنین کارهائی بشوید!
واقعا ای کاش جوانان ما به حدی از دانائی برسند که متوجه چین بی احتیاطی هائی بشوند و دیگر ما شاهد چنین اعمال زشت و زننده ای نباشیم!
به امید آن روز!
پی نوشت: مطالب و مباحثی که آقای کمالی در وبلاگ «خانواده ای در صراط مستقیم» به تناوب از سال 1386 تاکنون نگارش نموده کم و بیش همگی از یک خط سیر مشخصی تبعیت می نمایند و لذا قبل از اینکه در بخش نظرات فحش و بد و بیراه نگاشته و یا تمجید و تعریف بفرمایید، بد نیست سری به مرجع اصلی زده و کمی با ادبیات این نویسنده مرموز آشناتر شوید.
پیش درآمد: چند سال قبل در یک جلسه نقد ادبی شرکت کرده بودم . در گرماگرم صحبتها موضوعی مطرح شد تحت عنوان ظهور نسل جدیدی از عقاید مارکسیستی در میان جوانان. در آن موقع خوب خودم هم جوانتر بودم و کمتر به اینگونه مسائل توجه نشان می دادم. به خصوص آنکه عقاید شخصی خودم م با این تفکر سازگاری نداشت و لذا اصلاً جدی هم نگرفتم که منظور به چی بوده است. اخیراً و در فضای چند سال اخیر جامعه متوسط شهری، (جسارت نباشد به عزیزان غیرشهری؛ عذر تقصیر از من است که فرصت نکردم برای تکمیل مشاهده ام به نقاط روستایی هم سری بزنم) موج جدیدی از افکار چپ و خواهان عدالت اجتماعی به راه افتاده و حوادثی هم که در یکی دو سال اخیر به وقوع پیوسته این پدیده را تشدید کرده است. در این نوشته بر آن شدم که یه تحلیل نیم بندی از دیدگاه خودم راجع موضوع بیان کنم و نظر دوستان را هم در این خصوص بشنوم.
در مباحث و مطالعات اجتماعی واژه نئومارکسیسم در پیوند با مکتب فرانکفورت و جامعه شناسان چون ماکس هورکهایمر، اریک فروم، هربرت مارکوزه و یورگن هابرماس مطرح است، که به دنبال انجام جستارهای تازه ای در نظریات کارل مارکس بودند تا با حفظ روح بحث عدالت اجتماعی و نقد سرمایه داری از سقوط به جنبه های جبری ماتریالیسم دیالکتیک پرهیز داشته باشند. همراهی مباحث تئوریک این نظریه در نقد اثبات گرایی مارکسیستی، که تنها مکاشافت علمی را معتبر می دانست، آن را در بسیاری از محافل فکری و روشنفکری جدید به عنوان یک رهیافت جدید در توصیف مسائل و کاوش راه حلهای اجتماعی مطرح کرد. در این نوشتار خیلی به جنبه های تئوریک این نظریه که عمدتاً خارج از حوصله مخاطب نیز هستند، پرداخته نمی شود. اما تأثیرپذیری جامعه مذهبی ایران از بنیادهای آن به عنوان یک چالش در سطح اجتماع و فرهنگ مورد بحث و بررسی قرار می گیرد.
نظریه کلاسیک مارکسیسم ـ لنینیسم به دلیل پاسخگو نبودن در برابر شبهات فکری و انکار مسائل متافیزیک در اوج سیطره اش در جامعه روشنفکری و مبارزات آزادیخواهانه ایران (دهه 1340 و 1350 و زمانی که اگر توده ای، مجاهد، چریک فدایی، پیکاری، مصدقی یا ساواکی نباشی اُمُل هستی) علیرغم تلاش فراوان از داخل و خارج ایران نتوانست نفوذش را از لایه ای سطحی از افکار و اعتقادات یک یا دو نسل بیشتر عبور دهد. بعد از برخوردهای خشن رژیم سلطنتی با مخالفان و بالا گرفتن آتش مبارزات، معتقدان به این افکار به تدریج خود را در میان نیروی عظیم تری از جامعه غوطه ور یافتند که در مدت زمان کوتاهی پس از حضور، طومار سلطنت پهلوی را در هم پیچید و با همان سرعت مجددا از سطح جامعه به عمق آن رجعت کرد. این نیروی اجتماعی (که در تاریخ از آن با عنوان انقلاب اسلامی) یاد می شود، متأثر از احساسات هیجان زده سطوح پایین دست جامعه (خیزشی که چپگرایان علیرغم 40 الی 50 سال تلاش نتوانستند ایجاد نمایند) و البته ملاحظات سیاسی و اجتماعی دیگری بود که در جای خود شایسته است مورد بحث قرار بگیرد. بعد از انقلاب اسلامی و اثرات آن بر جامعه، در سالهای اخیر موج جدیدی از افکار چپگرایانه میان جوانان و دانشجویان ایرانی شکل گرفته است که به مانند همان احساسات هیجان زده ملی ـ مذهبی سالهای پایانی دهه 1350 نظم مشخصی نداشته و بدون آنکه به صورت ریشه ای مورد بررسی قرار گیرد، صرفاً بر پایه مطالعات و مشاهدات جامعه کوچکی از روشنفکران طبقه متوسط در حال شیوع می باشد. البته نئومارکسیسم در حال شکل گیری، تفاوت زیادی با نظریات منبعث از مکتب فرانکفورت و حتی اسلاف سوسیالیست و مارکسیست خود در جامعه ایران دارد و بیشتر تلفیقی از عدالت خواهی و سانتی مانتالیسم در لایه ای سطحی از مناسبات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی افراد معتقد به آن می باشد.
با وجود نوپایی تفکرات چپگرایانه جدید و عدم سیطره آن بر افکار جامعه جوان ایرانی، اگر نگارنده به داشتن دیدگاه انتقادی بدبینانه یا محافظه کاری مذهبی متهم نشود، مقوله تکرار یک چرخه تاریخی در اینجا مطرح است و اثرات سوئی که آخرین تجربه سیاسی ـ اجتماعی ناشی از تلفیق افکار مارکسیستی و مذهبی در ایران، تحت لوای سازمانی چریکی و دارای افکار التقاطی با نام مجاهدین خلق، به همراه داشت. روی آوردن به اسلحه برای پیگیری مقاصد سیاسی و به راه افتادن موجی از ترور و سرکوب و از بین رفتن سرمایه های جامعه از بطن آن در ایدئولوژی های مختلفی مشاهده شده، اما تجربه تاریخی ایران از افراط گرایی حاکمان و مخالفان بسیار تأسف برانگیز و پر هزینه بوده است. لذا با اینکه شرایط حاضر جامعه با دهه 1350 و 1360 خیلی تفاوت کرده و به دلیل افزایش دسترسی مردم به رسانه و اخبار سطح آگاهی عمومی ایشان بسیار بالاتر رفته است، اما لایه ای از جوانان معترض شهری، به دلیل نامناسب بودن ساز و کارهای فکری ـ هنجاری جامعه و عدم توجه نهادهای مسئول و کاهش سطح پاسخگویی به روش های پلیسی و امنیتی، به گسترش این دگردیسی نئومارکسیستی ظاهرا پست مدرن، معتقد و مشغول شده اند که قطعا اثرات نامطلوبی را در سالهای بعدی به همراه خواهد داشت.
پی نوشت:در این نوشته می خواستم از یک منظر جدید به اتفاقات روز نگاهی داشته باشم. عصبانیت موجود در میان نیروهای اجتماعی ـ سیاسی، بی تفاوتی عمومی در سطوح پایین دست و بالادست جامعه، اختلال در گردش آزاد اطلاعات و زیرپوستی شدن اعتراضات و پیگیری مطالبات شهروندی، بستر را برای رشد و گسترش حرکت ها و مخالفت های مسلحانه بیشتر فراهم می کند تا اعتراضات مدنی.
![]() |
![]() |
![]() |
«۱» نوشت: چندی پیش به مراسم عروسی یکی از دوستان (در تصویر، نفر سوم از سمت چپ) رفته بودم. به هنگام خداحافظی و ترک مجلس، دوست عزیزی (در تصویر، نفر پنجم از سمت راست) با عتاب و ناراحتی جمع را مورد خطاب قرار داد که این چه وضعیتی است و چرا دوستی ماها هر چه بیشتر به جلو می رویم کمرنگ تر و کمرنگ تر می شود و قس علی هذا. بحث طولانی آن شب و نقطه نظرات حاضرین در نهایتاً به جمع بندی مشخصی نرسید. چند روز بعد به همراه دوست دیگری راهی سفر به شمال کشور بودم و مباحث مطرح شده در آن شب را با وی در میان گذاشتم. پیشنهادی در این بین مطرح شد، مبنی بر اینکه برای رفع برخی سوءتفاهمات دیداری میان عزیزان تنظیم شود. نهایتاً علیرغم پیگیری مختصری که انجام پذیرفت، به دلیل پراکندگی گسترده افراد این دیدار محقق نشد و مباحث چون گذشته سربسته ماند. لذا ابتدا تصمیم گرفتم که یه فضای مجازی را برای تبادل نظر میان افراد ایجاد کنم تا به غیر از بحث همزمانی اظهار نظرها، باقی موارد برای پیگیری بحث مربوطه فراهم شود. اما از آنجا که ظاهراً سرزدن به وب نوشته های دوستان نیز در جمعیت آفت زده ما هم شامل مرور زمان شده است، تصمیم گرفتم کمی پا را فراتر گذاشته و برخی مسائل را که مشکل زا بوده و بنده در جریان آنها هستم مطرح کنم تا فضای گفتگوی مورد نظر رونقی پیدا نماید. این نوشته به تدریج به روزرسانی می شود تا فضای بحث و گفتگو مجدداً شکل بگیرد.
«۲» نوشت: فرود در روابط دوستانه ما، یک امر طبیعی ناشی از بالا رفتن سن و افزایش مشغله های زندگی است و یا دلایل دیگری هم دارد؟
به نظر من غیر موارد مطرح شده، دلایل دیگری هم مطرح هستند. دوستی میان ما به دلایل گوناگون تری یکپارچگی گذشته خود را از دست داده و به فرم جزیره های سرگردان امروزی در آمده است. یکی از مهمترین دلایل به زعم من شکل گیری جزیره ها قبل از اعلام وحدت میان افراد هستش. با وجود آنکه همیشه (برای نمونه این مطلب را مشاهده نمایید) به رضا معترض بودم که چرا در یکی از گردهمایی ها بحث طیف طیف بودن جمع را به میان کشید، اما متأسفانه این مسأله حقیقت داشته و طیف شدن افراد جمع بین سالهای آغازین (۸۰-۸۱) تا هنگام وقوع Incident در بین سالهای ۸۷-۸۸، با یک روند تدریجی در حال شکل گیری بوده است. به عبارت دیگر با ایجاد یک تشکل دانشجویی علمی (کمیته فعالیت های فوق برنامه گروه کامپیوتر دانشگاه علوم و فنون مازندران) در میانه سال ۱۳۸۲، که ایده مشترکی از مسعود هاشمیان و تنی چند افراد حاضر در عکس بالا بود، اعلام وحدت موقتی بین لایه هایی از دوستی های ناهمسان صورت پذیرفت و متأسفانه به دلیل عمیق نبودن نگهدارنده های این اتصال (امری که بعدا برای جمعیت های دوستانه دیگری نیز قابل پیش بینی بود و به نظر من آنها با عبرت گرفتن از سرانجام ما، رفاقت هایشان را نجات دادند)، با فروکش نمودن تب ماجراجویی های برگزاری مسابقه ACM در سالهای ۸۳ و ۸۴ این وحدت عملاً از بین رفت و کثرت قبلی، که به دلیل برخی ناملایمات و حب و بغض ها، اینک عمیق تر هم شده بود مجددا به منصه ظهور رسید.
«۳» نوشت: «زندگی به سبک ایرانی» یا «هرکسی فقط به فکر خودش است».
جمله بالایی بحث ساده ای را مطرح می کند. وقتی زندگی روزمره جامعه پر است از خودخواهی و همه شئون زندگی را تعریف کردن از مرکز مختصاتی به نام «من»، آنوقت چه انتظاری است که آدمها ناچیزی مثل ما تافته ای جدا بافته از جریان عادی زندگی به سبک ایرانی باشند؟ «فکر خود بودن» فی نفسه بد نیست و لازم هم هست برای حفظ بقا در محیط؛ لیکن مشکل هنگامی بروز می کند که تقسیم منابع برای ارضای خواسته های «من» از فرم طبیعی خارج شده و با خواسته های «من» دیگری تداخل نماید. به جرئت ادعا دارم مهمترین دلیل از هم پاشیدگی جمع ما این تداخلهای همواره در حال وقوع بوده است. اصلاً دوست ندارم وارد بحث مصادیق بشوم که عاقلان خود دانند.
«۴» نوشت: «سکوت قبرستانی» خوب نیست.
می گویند ریاکاری و غیبت دو روی یک سکه هستند. از هر دوی اینها بدتر بی تفاوتی است. یعنی وقتی مشکلی پیش می آید میان دوستان، به جای پادرمیانی نباید جیم شد و رفت. ۷ الی ۸ سال قبل، من با یکی از دوستان قطع رابطه کردم. به دلایل بچه گانه ای که هر دو خوب می دانیم چقدر واهی بود. اما هیچکس برای حل مشکل پا به میان نگذاشت. همه فقط تماشا کردند و دست تکان دادند. ما سه سال از بهترین سالهایی که می توانستیم در کنار هم باشیم را از دست دادیم. چند مورد مشابه این سراغ دارید در ذهن تان که به دلیل بی تفاوتی جمع و یا جبهه گیری نادرست، مشکلی لاینحل مانده است؟ آیا بعد از فروکش کردن اختلافات اولیه، کسی پیشقدم شد برای حل و فصل موضوع؟ Exactly Not. ما فقط ناراحتی هایی که نسبت به یکدیگر داشته و داریم را کهنه کرده ایم و اصلاً مسأله ای حل نشده؛ از آن هم بدتر، در برخی موارد به دلیل غیرقابل بازگشت شدن سیر حوادث فقط به خاک سپرده شده است.
«۵» نوشت: روابط بی ساختار، بلای جان دوستی
یکی از مشکلات قابل اشاره در مورد ما، کاتوره ای بودن فرم آشنایی ها و رفت و آمدها است. دوستی مانند یک نوزاد است که مدام در حال آموختن می باشد. اگر ما به عنوان والدین به این کودک کنجکاو آموزش های لازم را ندهیم و او را در محیط به حال خود رها کنیم، اگر به خودش آسیب نزند، قطعاً به ما آسیب خواهد زد. این که گفتم تمثیلی بود که به نوعی در ارتباط با ما رخ داده است. دست انداختن یک نفر در جمع به صورت گروهی، تقلیل ارتباط از دیالوگ داشتن به گردهمایی برای بازی کردن، چشم و هم چشمی بر سر دوستی با فلان دختر یا بهمان پسر، عدم رعایت حریم شخصی ارتباط بین دختر و پسر، ایجاد مزاحمت و اخلال در فرآیند عمیق شدن رابطه های دوگانه با تشکیل کلوپی از روابط سطحی و به قولی گردشی و البته ده ها نمونه دیگر که امیدوارم عزیزان اگر در نظرات اشاره نمی کنند، حداقل به خاطر بیاورند. همه اینها باعث شده تا ارتباط دوستانه ما مانند یک جامد بی شکل مقاومت پذیری پایینی در برابر حوادث پیش رو داشته باشد. به همین دلیل هنگامی که کوران حوادث در سالهای بعدی از بعد زمان و مکان بین برخی از افراد با جمع فاصله انداخت، روابط بی ساختار نتوانست اولین موج گسست را خنثی نماید و دوستانی که برای ادامه تحصیل به خارج رفتند تقریباً محو شدند. موج دوم هم همینطور و موج سوم هم همینطور تا وضعیت فعلی که جز خاطره ای محدود به چند تا عکس چیز خاصی باقی نمانده است.
«۶ نوشت»: ازدواج هدف زندگی نیست.
ممکن است به نظر عجیب باشد، اما تجربه نشان داده است، رفتار و افکار برخی از «ما» (من جمله خودم) در بحث رابطه با جنس مخالف در سطوح مختلف (از دوستی ساده تا ازدواج) دچار تغییر و تحول فراوانی بوده است. به هر حال اکنون در سن و سالی هستیم که کمی از آن نوجوانی سالهای پیشین فاصله گرفته ایم و باید این مسائله را هم مدنظر داشته باشیم، زندگی آینده بدون بعضی وقتها گریز داشتن از مسائل روزمره در کنار دوستان، پیامدهای جالبی را به همراه نخواهد داشت. برخی ممکن است با این نظر مخالف باشند، که غرق شدن در زندگی خانوادگی با همسر، فرزندان و اقوام دور و نزدیک، هدف از تشکیل خانواده نیست. اما نگارنده بر این باور است که تشکیل خانواده در زندگی ما تنها یک ضرورت است و غایت نهایی به شمار نمی آید. ممکن است شرایط اقتصادی و اجتماعی بیشتر اوقات آینده زندگی ما را مصروف به رسیدگی به بام و شام خانواده نماید؛ اما تجربه نشان داده است یکی از بهترین راه های کاستن از فشار روزمرگی معاشرت با دوستان خانوادگی است. البته اگر دوستی در اطراف ما باقی مانده باشد...
«۷ نوشت»: چه باید کرد؟
بعد از طرح همه این دلایل و البته موارد دیگری که مطرح هستند و حضور ذهن نگارنده به آنها یاری نکرده، باید گفت چندین گزینه پیش روی «ما» است. البته گروهی از عزیزان پیشاپیش انتخاب های خود را انجام داده و به آن جامه عمل پوشانیده اند، لذا این نوشتار تنها این موارد را برای افرادی مطرح می کند که هنوز تصمیم مشخصی در خصوص آینده ارتباطات دوستانه شان اتخاذ نکرده اند. گزینه های پیش رو عبارتند از:
الف ـ رها کردن ارتباط دوستانه قطع شده قبلی و تلاش برای ایجاد روابط دوستانه جدید
ب ـ تلاش برای احیای دوستی های قدیمی
پ ـ یافتن راه حلی بین گزینه های الف و ب
ت ـ حفظ وضعیت فعلی و کاهش روز به روز سطح دوستی ها
اینکه کدام گزینه عملی تر است و کدام گزینه برای «ما» مناسب تر است، به نقطه نظرات و برنامه های تک تک آدمها بستگی دارد. اما آنچه قطعی است این است که در مقطع بغرنجی از زندگی به سر می بریم و هرچه انجام دهیم در سالهای آتی زندگی مان تأثیر به سزایی خواهد داشت.
پی نوشت: تصویر قرار گرفته در ابتدای متن جنبه تزئینی داشته و بودن و یا نبودن هر کدام از دوستان در عکس، در بر دارنده مقصود و منظور خاصی نیست.
دیروز سرانجام از پایان نامه دفاع کردم و از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و خلاصی یافتم از مسیری که به اشتباه به درونش سقوط کرده بودم و خودم را در آن به آینده ای روشن و سودمند برای جامعه ام وعده داده بودم. بعد از آن اتفاقات ناگوار سال گذشته کلا نا امید شده بودم از ادامه دادن پایان نامه و فکر کردن به اینکه داشتن مدرک فوق لیسانس فناوری اطلاعات دیگر به چه دردی می خورد، کل ذهنم را مشغول کرده بود. اما به هرحال این نیز بگذشت و ایستگاهی دیگر در کور راه زندگی پشت سر گذاشه شد.
تابستان است و گرما بیداد می کند. ایام تلخی در گوشه و کنار زندگی های روزمره ما در گذر است. همه جا صحبت از دانشگاه شدن زندانها است و فریاد حقوق شهروندی و مطالبات بر حق مردم. و دریغ از یک حرکت و تلاش برای استیفای این حقوق مورد ادعا حتی از سوی بخشی از مردم. در یک روز گرم و غفلت زده تابستانی فارغ التحصیل شدم و حکم آزادی برایم آمد. آزادی از آنچه که اگر در تصویری Mirror شده از آینه حقایق جاری و ساری امروز ایران، «آزادی از زندان دانشگاه» نام به آن بدهم، شاید پر بیراه نگفته باشم.
بیرون سینما فلسطین آقایان محترمی از سازمان صدا و سیما به همراه مصاحبه شونده محترم تری که از قماش خودشان بود در حال استفاده از فضای خیابان جهت گرفتن پلان بودند و دائم به جمع ما اعتراض می کردند که صدای حرف زدنتان بلند است و نمی گذارید ما کارمان را انجام بدهیم...
به داخل سالن که رفتیم از برکت بیپولی و بلیت نیمبهای سهشنبهها جای سوزن انداختن نبود. شاید هم چون سالن کوچک بود به نظر من تعداد تماشاگران زیاد به نظر آمد. شاید هم شوق دیدن کاری از سازنده فیلم بوتیک آن هم بعد از شش هفت سال ملت را کشانده بود سینما تا ببینند آقای نعمتالله بعد از این همه سال چه کردهاست.
ضرباهنگ شروع فیلم خیلی تند بود و مثل اغلب داستانهای مینیمال این روزها خیلی اصراری در ارائه یک بیوگرافی اولیه راجع به کاراکترهای داستان وجود نداشت. اما به جای آن استفاده از شوخی و طنز کلامی بین بیننده و کاراکترهای داستان صمیمیت ایجاد میکرد. تا نیمه فیلم اما من همچنان در تفکر بودم که اینهمه اصرار شخصیت اصلی داستان به کار نکردن و قرض کردن پول از این و آن برای گذران چند روز بیشتر چیست؟ بلاهت بیش از حد کاراکتر شکوه (با بازی لیلا حاتمی) به خاطر چیست؟ و اینهمه کاراکتر خاکستری حول این دو نفر چرا دائماً در حال تغییر شیفت هستند؟
نمیدانم آیا دوستان همراه نیز با این تعلیق مواجه شدند و یا خیر. اما از نیمه فیلم به نظر من کاراکتر ایرج (با بازی بهرام رادان) نمادی از مردم جامعه امروز ایرانی است که تنها به دنبال رفع نیاز تا صبح فردا است و در نیل به این مقصود بسیاری از باورها و اعتبارات خود را خرج میکند. تأکید بر حفظ آبرو نمادی از سنت و پیشینه تاریخی ما است که همواره بر طبل آن میکوبیم ولی با عملکردها و رفتارهایمان از بینش بردهایم. و بسیاری از نمادهای دیگر که به گمانم اگر به فیلم خوب نگاه کرده باشید میتوانید لیست بلند بالایی از آنها تهیه نمایید.
حتی پایانبندی فیلم هم به نوعی به شرایط امروز ما نقب میزند. سکانسی که در آن پرویز افراشته (با بازی حبیب رضایی) که از ابتدای فیلم خودش و مشکلاتش را به ایرج تحمیل کرده خبر از بهبودی اوضاع میدهد؛ فیلم با چهره ایرج خاتمه میپذیرد و ما ناخودآگاه به یاد متحدان خارجی دغل باز دولت ایران میافتیم که هماره در سالهای اخیر جز دوشیدن سرمایهها و وعدههای پوشالی آینده بهتر چیز دیگری برای ما عرضه نکردهاند.
در رابطه با بازیها به نظرم مثل کار قبلی حمید نعمتالله، کاراکترهای مکمل به دلیل عمق نفوذشان بیشتر در ذهن انسان میمانند تا شخصیتهای محوری. بازی لیلا حاتمی با اینکه برنده سیمرغ بلورین شد اصلاً به دل من ننشست و به نظرم بهرام رادان همان راهی را میرود که خسرو شکیبایی بعد از هامون رفت. فرو رفتن در تیپ اجتماعی علی سنتوری آنچنان مشهود است که بیننده میتواند انتظار داشته باشد بلافاصله پلانی از آن فیلم روی پرده ظاهر شود.
بیشتر نقدهایی که در رابطه با فیلم خواندم به دلیل اینکه این فیلم به همراه درباره الی در جشنواره فیلم فجر پارسال به عنوان فیلم منتخب تماشاگران به طور مشترک انتخاب شد؛ به مقایسه میان این دو پرداخته و تقریباً همگی امتیاز برنده را به ساخته اصغر فرهادی داده بودند. البته به قول عزیزی ماها خیلی در رابطه با سینما صاحب نظر نیستیم که بخواهیم نقدی سینمایی داشته باشیم به این موضوع. اما به نظر خودم به لحاظ داستان بیپولی بسیار قویتر (یا شاید بتوان گفت با دغدغهتر) است و البته این موضوع شاید متأثر از شرایط جامعه باشد. اما همینکه کارگردان به بیننده اجازه بدهد به جای لذت بردن صرف از یک نمای طنز اجتماعی چنین داستان نمادینی را در پشت ذهنش خلق نماید، نشان از قدرت اوست. البته در مورد سایر موارد فنی و تکنیکی فیلم باید به صاحب نظران و منتقدین سینمایی گوش فرا داد.
ای دوست بیـــــا غــم فـــردا نخـــوریم
وین یک دم عمـر را غنیمت شمـریـــم
فردا کـــه ازین دیــــر فنا در گــــــذریـــم
با هفت هـــــزار سالگــان سر بسریـم
(خیام)
سال نوی ایرانی بر همه دوستان و هموطنان گرامی باد
به نقل از مطلب «امان از این ماهواره امید» منتشر شده در وبلاگ شخصی محمد رضایی
به دنبال دریافت اطلاعات ارسالی از ماهواره امید اعلام شد : زمین گرد است.
رئیس جمهور محمود احمدی نژاد ضمن اعلام این خبر خوش فضایی آن را رخدادی بزرگ و افتخار آمیز در تاریخ کشورمان دانست و گفت: البته گرده گرد هم نیست، یه چیزیه تو مایههای تخم اسب حضرت عباس! وی ادامه داد : ما از ابتدا هم حدس میزدیم که آلبرت نیوتن کاشف گردی زمین قربانی لابی صهیونیست شده بود. وی در جواب اعتراض حاضرین به این که اون گالیله بود که گفت زمین گرده, پاسخ داد: مگه گالیله اون نبود که تابلو میکشید ؟ جمعیت گفتند نه، اون لئوناردو داوینچی بود ، که در این لحظه رئیس جمهور با تیز هوشی پاسخ داد: مالیدین! لئوناردو رو که خودم میشناسم، همونه که فیلم تایتانیکو بازی کرد
دکتر رئیس جمهور در تبیین فعالیتهای آینده ایران در این زمینه گفت: برای روحانی تر شدن فضای فضا، اقدام به تغییر نام برخی از سیارات کردیم، در همین راستا نام سیارت بهرام و ناهید به ترتیب به ابوالفضل و رقیه سادات تغییر میکنند، رئیس جمهور همچنین از تغییر نام کهکشان راه شیری به بزرگراه شهید شیخ فضل الله نوری خبر داد.
دکتر احمدی نژاد در جواب خبرنگاران در مورد اهداف ماموریت ماهواره امید تشریح کرد: کار خاصی قرار نبود بکنه! برای ما مهم این بود که یه چیزی هوا کنیم که کردیم، خیلی هم به هدف و ماموریتش فکر نکردیم، همینکه اون بالا میچرخه خودش خیلی باحاله! وی با بیان اینکه ماهواره امید تا این لحظه ۲۳ دور دور ما چرخیده گفت: جوانان انقلابی و مومن ما میتونن در اوقات فراغت بشینن بشمرن که امید چند دور چرخیده دورمون، براش دست تکون بدن و بوق بزنن تا خستگی از تنش بیرون بره! محمود احمدی نژاد در پایان اعلام کرد که ماهواره امید تا نابودی کامل اسراییل همچنان خواهد چرخید! گزارشها حاکیست جمعیت حاضر با شعار; دوچرخه دوچرخه قمر محمود میچرخه, حمایت خود را از رئیس جمهور ابراز داشتند.
به نقل از کاریکاتور «تصورات دانشجویی» منتشر شده در زیاده عرضی نیست!
منبع: phdcomics
به نقل از داستان «اجاره نشین ها» منتشر شده در کارتون ۳۰۰۰
نوشته و نقاشی از مهناز یزدانینمیدونم چرا بعضیها اینهمه غر میزنند که کرایه خونه ها گرون شده. شما بگید...گرونیه؟!
حالا گیریم یکم هم در اثر شایعه پراکنی بعضیها گرون شده باشه، پس تسهیلات بانکی رو واسه چی گذاشتن؟
خوب قد پولتون جا گیر میاد دیگه...تو خیابون که نمیمونید.
حالا اتاق هم که نداشت...دلتون باید بزرگ باشه
کرایش هم که اونقدرها زیاد نیست..کار کنید جور میشه.
بریز و بپاشم دیگه باید یاد بگیرید بگذارید کنار...کمی صرفه جویی کنید.
یکم بیشتر...
یکم دیگه...
آهااااااا...دیدید گفتم مشکلی نیست
اصلا واسه چی قیافه بدبخت بیچاره ها رو به خودتون گرفتید؟ دیدید که کرایه هم براحتی جور شد. دیگه چی میگین؟
به نقل از مثنوی «افسوس به مسند رجایی» منتشر شده در جهان نیوز
سروده محمدرضا ترکی
|
||
انگشت جـــــهانیان به دنـــــدان | از مـــــدرک دکـــــترای کـــــــردان | |
چــــون کار به مــجلس اوفتادش | شـــد مــــوقع رأی اعتـــــــمادش | |
گـــــویند یکی ز جــمع مـــجلس | پرســــید که ای تو شمع مجلس | |
پیــــــش از تو به مســـند وزارت | بــــــــــودند رجـــــــــال با وزانـــت | |
در علــم و ادب هــمه کـمابــیش | بــــــــــودند بــــزرگ دوره خـویش | |
جمعی هــمه با صفــــات ذاتــی | با [ســــــــــــــــوابق] مـــبارزاتی | |
بس رنج و شکنــجه دیده بـودند | زندان ستــــم کشـــیده بـــــودند | |
اکنون تو بـه چــنته ات چـه داری | دارای کـــــــــــــدام افتــــخاری ؟! | |
فرمـــود که من ز جمله پیشــــم | آیــــــــیـنـه روزگــار خـــــــــویشم | |
جــــز کـــار و ســـــــــــوابق اداری | "پی اچ دی" یی دارم افتــــخاری | |
یک مـدرک دکــــترای آکــسفورد | ممهور به مهر شخص جان فورد! | |
مجلس چو شنید گفته ، دادش | یـــــــــــکپارچه رای اعـــــتمادش | |
گــفتند وزیـــر شــو به شـــــادی | در دولــــــــــــت احـــمدی نــژادی | |
گـــفتند تو نـــور چــــشم مـایی | الــــبته نــــــبود اگر مــــــشایی!! | |
یک هـــفته نــرفته شـد مــــدلل | آن مـــــــــدرک دکـــتراست مختل | |
یک مـــــــــــرتبه تــــق آن درآمد | بــــــــــــن پـــایه لـــــــق آن درآمد | |
مــــعلوم شد از طریـــق تحقیق | بر مــــردم رنـــد نه، که هر بــیق، | |
کــــــــردان نه که دکــــترا نـــدارد | لیـــــسانس هم از قــــــضا ندارد! | |
خــــــود گفت مــرا به جعل دادند | خرمـــــــهره به جای لــــعل دادند! | |
افســـــوس به مســــند رجــایی | کــــــــردان بـنشسته و مـــشایی | |
هر کــــــس به زمانــــه دل ببندد | الــــــــبته به ریــــش خود بــخندد! |
به نقل از داستان «گداهای بارون دیده» منتشر شده در بیست و پنجمین کتاب مترو
به کوشش ابولفضل محترمی
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
تلفن که زنگ زد با خودم گفتم حتماً امیر است. حدسم درست بود. بعد از احوالپرسی گفت که ساسان خیلی دیرش می شود و سانس ساعت 9 سینما آزادی برایش مناسب نیست. خب این دفعه هم نشد؛ ان شاءالله فیلم بعدی. از آخرین فیلمی که در شهرفرنگ دیدم بیشتر از 15 سال گذشته است. شاید هم بیشتر. زمان از دستم در رفته. فیلم مانی حقیقی بهانه خوبی بود که به همراه دوستان یه سری به خاطرات کودکی مان بزنیم. که البته این دفعه هم نافرجام ماند.
هنگامی که به همراه امیر، حنیف و ساسان وارد سالن شدیم چند دقیقه ای از شروع فیلم گذشته بود. اما ریتم آغازین فیلم که بیشتر به معرفی شخصیت های داستان می پرداخت تند نبود. به همین خاطر گمان نمی کنم چیز خاصی از دست رفته باشد. اولین چیزی از فیلم که توی ذوقم زد غیر واقعی بودن سناریویی بود که کنش و واکنش شخصیت ها بر اساس آن شکل می گرفت. سرزده وارد شدن آزاده (افسانه بایگان) و مشکل چمدان های توقیف شده، اصلاً در فضای فیلم جا نیفتاده بود. به خصوص آنکه هر دو مأمور فرودگاه بسیار سیاه تصویر شده بودند و من هنوز نفهمیدم کارگردان دقیقاً چه برداشتی را می خواست به ذهن تماشاگر متبادر سازد.
سفر به شمال و قهر کردن آزاده به دلیل آنکه مینا (ترانه علیدوستی) می خواست شبی او را تنها بگذارد و به همراه همسرش مرتضی (محمدرضا فروتن) به شمال برود خیلی بچه گانه جلوه کرد. محمدرضا فروتن با وجود بازی خوبش اصلاً در کاراکتر یک مرد چهل پنجاه ساله که پانزده سال از همسرش (شاگرد سابق) بزرگتر است جا نیفتاده بود و همان تیپ عاشق جاهل فیلم دوزن بود!
استدلال های مینا برای اصرار به طلاق و سقط جنین (می خواهم تنها باشم، کسی منتظرم نباشه و ...) اصلاً سنخیتی با تصور یک آدم از فردی متعلق به طبقه متوسط جامعه ندارد. به قول حنیف آخه اینم شد دلیل؟ به نظر می رسد فیلمنامه در این رابطه چیزی کم دارد. شاید هم ناشی از تیغ سانسور باشد. ما که نمی دانیم.فصل آخر فیلم هم می توانست خیلی واقع گرایانه تر تمام شود. کارگردان چندین موتیف پایانی خوب را (مثلاً صحنه ای که بحث بین مرتضی و مینا بالاگرفته و صدای بوق کامیون گفتگو را ناتمام باقی می گذارد می توانست پایان تعلیق وار بهتری باشد) رها کرده و در جستجوی سوژه ای معناگرا (دخیل بستن به درخت و نذر برای زنده بودن آزاده در ازای لغو سفر تحصیلی به کانادا و طلاق از همسر!) تماشاگر خاص واقع گرا ـ که برای یک پایان هالیوودی به سینما نیامده است ـ را دلزده می کند.
به نظر من فیلمنامه جاهای خوبی برای کاوش و بررسی داشت. اگر به جای حرکت مستقیم در سناریو، کارگردان از اپیزودی کردن داستان بهره می گرفت به نظرم کاراکتر علی (بهرام رادان) در مثلثی که با مرتضی و مینا داشت بهتر برای تماشاگر جا می افتاد. حال چرا نویسنده و کارگردان به مینمال گرایی و اشاراتی مختصر به ماجرای 15 سال قبل اکتفا کرده اند، یا سلیقه ایشان بوده و یا سلیقه دیگرانی که ما نمی دانیم چرا اصلاً با کاراکتر علی در فیلم کنار نیامده اند!
فیلم که تمام شد ساعتی با دوستان بحث کردیم و برداشت کلی ام از بحث نوشته ای شد که در بالا آمد. شاید زیادی سخت گیرانه است. به قول امیر اگر هیچی هم برای تفکر نداشت، لاقل بهانه ای شد تا بعد از مدت ها در سالن سینما (و البته نه در سینما آزادی!) دور هم جمع شویم و این خودش دوست داشتنی تر از فیلم به نظر می رسید!
به نقل از مطلب «شما این بازاریابی را قبول دارید؟ فقط خانم ها نخونند» منتشر شده در کلوب
در دانشگاه استانفورد، استاد در حال شرح دادن مفهوم بازاریابی به دانشجویان خود بود....
1) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و می گین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن". به این میگن بازاریابی مستقیم
2) شما در یک مهمانی به همراه دوستانتون، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله یکی از دوستاتون میره پیش دختره، به شما اشاره می کنه و میگه: "اون پسر ثروتمندیه، باهاش ازدواج کن". به این می گن تبلیغات
3) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و شماره تلفنش رو می گیرین، فردا باهاش تماس می گیرین و میگین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن". به این میگن بازاریابی تلفنی
4) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله کراواتتون رو مرتب می کنین و میرین پیشش، اون رو به یک نوشیدنی دعوت می کنین، وقتی کیفش می افته براش از روی زمین بلند می کنین، در آخر هم براش درب ماشین رو باز می کنین و اون رو به یک سواری کوتاه دعوت می کنین و میگین: "در هر حال، من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج می کنی؟" به این میگن روابط عمومی
5) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین که داره به سمت شما میاد و میگه: "شما پسر ثروتمندی هستی، با من ازدواج می کنی؟" به این می گن شناسایی علامت تجاری شما توسط مشتری
6) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و می گین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن". بلافاصله اون هم یک سیلی جانانه نثار شما می کنه، به این میگن پس زدگی توسط مشتری
7) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و می گین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن". و اون بلافاصله شما رو به همسرش معرفی می کنه. به این می گن شکاف بین عرضه و تقاضا
8) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، ولی قبل از این که حرفی بزنین، شخص دیگه ای پیدا می شه و به دختره میگه: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن". به این میگن از بین رفتن سهم توسط رقبا
9) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، ولی قبل از این که بگین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن". همسرتون پیداش میشه، به این میگن منع ورود به بازار
نامه ای به برادرم (این نوشته زنانه نیست)
از چه برایت بنویسم ای برادر؟ بیش از بیست سال است که حرفی نزده ایم با هم. آری بیست سال؛ نزدیک به سن تو. و چه تقصیری با من بوده است. چه تقصیری ...
از چه با تو سخن بگویم ای برادر؟ از چه بگویم که تو ندیده باشی و من لمس کرده باشم؟ از تباهی خیابان؟ یا از نفاق سیاست مداران؟ از سقوط مذهب و جامعه مان بنویسم یا از معشوق واره هامان؟
آیا هیچ نیکی در این جهان نمانده باقی که من از آن با برادرم سخن بگویم؟ اولین مکالمه نباید تلخ باشد. انسان زده می شود. غصه می خورد وقتی صدای گوینده اندوهگین است.
از من تا تو فاصله چند قدم است. و چنین بیگانه ماندیم از هم در عصر و همکلام نیستیم با هم. از آن بدتر همفکر هم نیستیم. همدلیم آیا هنوز یا نه؟
دیده ام ات پای اینترنت و درس
دیده ام ات در کوران بی همدمی
در حسرت کمی شادی
و هیچ نتوانستم کرد برایت. هیچکس دست یاری به سوی ما دراز نکرد. و هیچ کس راهی نشان ما نداد. شنیده بودم که بزرگی گفته بود زندگی مانند بازی شطرج است. تا ندانی همه می خواهند یادت بدهند و هنگامی که آزموده شدی همه در تلاش اند شکستت دهند. اما این قاعده نه چندان ساده هم برای ما رعایت نشد در سالهای گذشته. ما محکوم به شکست بودیم در تجارب اول. در ترم درسی، در سیاست، در عشق، در کار، در . . . و حال که کمی حرکت دادن مهره ها را یاد گرفته ایم هنوز هم در تکاپوی حفظ حیات هستیم. تا نفسی باشد و نظاره گر باشیم بر سرنوشت.
در گذشته می گفتم با خود زندگی باید کرد. مهلتی به فرار اندیشیدم. مهلتی به کار و تلاش دست زدم. درس خواندم و کار کردم. کار کردم و کار کردم. اما دورم از حاصلخیزی انگار. شده ام مثل سکوهای نفتی وطن هفت هزارساله مان. پوسیده و پر هیاهو. آیا تو نیز با من مشابهت داری؟ دریغ اگر پاسخت آری ست. که ما حتی بهر یکدیگر نیز ای عزیزتر از جان، هرگز آموزگار نبوده ایم.
آیا نباید از امروز حرف های خودمانی گفتن به هم را تمرین کنیم؟ باشد، باشد، سخت است اما نوبت اول با من. به هر صورت من برادر بزرگترم. از تو چه پنهان، زنی بود در این حوالی که من سخت می خواستمش. اما او عروس مرد دیگری شد. پاک رفتم از یادش. من بیگانه شدم با مفهوم زن در این سال ها. چه آنها که فقط استفاده گر بودند، چه آنها که فقط نظاره گر ماندند، و چه آنها که به رابطه آمدند و زود گریختند. حرف خودمانی است دیگر، یه کم غلو دارد، اما با اغماض پیامش را دریاب ای برادر. نیست وفا در رسم و عادت شان. و نمی توان سخت گیر بود وقتی همه اینچنین اند. اگر در رابطه با کسی هستی، بی محابا نباش. حتی اگر حس کنند سنگدلی بهتر است. چون آن وقت دلبری نتوانند کرد. بگذریم . . .
از دوست چه خبر؟ اینهمه سال خاطرم نیست از دوست سخن گفته باشی. آه، چه می گویم. ما از چه سخن گفتیم با هم که راجع به دوست پرده سرایی کرده باشیم. حساب دوستان را از حساب زنان جدا کن ای برادر. حتی اگر زنی در زمره دوست درآمد حسابش جداست. تکیه بر دوست آخرین ایستگاه جوانی است. اگر دوستی نداشته باشی که غمخوارت باشد یا محرم اسرارت افسرده خواهی بود. بر ساختن دوستی اهتمام بورز و مواظب سوءاستفاده کنندگان باش. ای کاش یک نفر مثلاً پنج سال پیش همین جمله را دوستانه به من فهمانیده بود. هنوز دوستی های بد عاقبت زندگی جلوی چشمم هست. و چقدر ساده بودم. دوست داشتنی نباش ای برادر، دوست باش. در دوست داشتنی بودن جای معرفت خالی است. نمی دانم منظورم را می فهمی یا نه. دوست بودن با برادر بودن یگانه است.
آه، چقدر زیاد نوشته ام. نمی دانم خواهی خواند یا نه. یا اگر خواندیش، ارتباط برقرار می کنی با فضای نوشته. ترسم بود که پیر شویم و همچنان با صامت بمانیم. دلم پر بود از زمانه. و نبود همدمی جز برادر. اگر تلخ بود ببخش.
به نقل از روزنامه همشهری عصر صفحه آخر مورخ 13 خردادماه 1387 به قلم حسین قدیانی
بنا به گفته رئیس سازمان ملی جوانان، دوازده میلیون جوان مجرد در کشور وجود دارد. با این همه عذب اوغلی که در بهترین حالت نصف دینشان ناقص است، خدا آخر و عاقبت همه ما را ختم به خیر کند. حالا بازتاب این واقعه چه می تواند باشد؟
غلامحسین الهام: مشکل کمبود خواستگار برای دختران دروغ 13 است.
سخنگوی بعدی دولت: دوازده میلیون جوان مجرد، دو میلیونش تقصیر مجلس هفتم، هشت میلیونش تقصیر مجمع تشخیص [مصلحت نظام] و بقیه اش تقصیر شورای شهر است.
افشین قطبی: ساعت ها نمی خوابم تا درباره جوانان مجرد پرسپولیسی که قلب شیر دارند، بهترین تصمیم را بگیرم.
علی زاکانی: عذب اوغلی ماندن جوانان به خاطر توسعه بی رویه دانشگاه آزاد است.
سخنگوی وزارت کشور: چون متأهل شدن جوانان مجرد باعث مهاجرت به پایتخت می شود به شهرداری امکانات نمی دهیم.
مرتضی حاجی: اگر دختران مجرد به ما رأی ندهند، پسران مجرد به ما رأی خواهند داد؛ چرا که جوانان متأهل سراپا ابراز ارادت به نظام هستند.
معاون سیاسی وزارت کشور: دوازده میلیون جوان مجرد را رسانه ها به جامعه تحمیل کردند.
سخنگوی حزب اعتماد ملی: اگر کروبی رئیس جمهور شود، به پسران مجرد ماهیانه 50 هزار تومان کمک نقدی می دهیم.
بهزاد نبوی: تنها راه متأهل کردن مجردها برقراری ارتباط با آمریکا است.
جواد لاریجانی: در قعر جهنم هم می توان برای جوانان عذب اوغلی آستین بالا زد.
رضا خاتمی: در این باره حتماً با یکی از سفرای اروپایی ملاقات می کنم.
یک مداح: جوانان عذب اوغلی ریشه در مجردهای جاهلیت قبل از اسلام دارند.
هاشمی ثمره: چه کسی قول داده برای متأهل کردن جوانان وام ازدواج می دهد؟
رایس: مجردهای ایران بعد از متأهل شدن باید ماه عسل شان را در خاک روسیه بگذرانند.
سخنگوی کاخ سفید: اسنادی داریم که نشان می دهد القاعده در مجرد ماندن جوانان ایرانی نقش داشته است.
بوش: وجود دوازده میلیون جوان مجرد ایرانی نشان می دهد که ایران در امور عراق دخالت می کند.
![]() |
![]() |
![]() |