چهار فصل بلوغ منتشر شد
بالأخره بعد از یکسال دوندگی و چندین نوبت رفت و برگشت پر وقفه با اداره ارشاد تهران مجوز اولین چاپ مجموعه شعر چهار فصل بلوغ صادر و چاپ و صحافی آن در قطع رقعی و با قیمت پشت جلد هر نسخه سه هزار تومان به پایان رسید. علاقهمندان در صورت تمایل به داشتن کتاب میتوانند از طریق مراجعه به دفتر انتشارات پانیذ و یا مکاتبه با آن اقدام به خرید نمایند.
خلاصهای از مقدمه کتاب «مدرنیسم» نوشته پیتر چایلدز و ترجمه رضا رضایی
جنبش مدرنیستی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم عملاً یک انقلاب فرهنگی و ادبی بود که اهمیت آن خدشهناپذیر است؛ زیرا به تعبیری آغاز آن پایان رئالیسم است و پایان آن آغاز پستمدرنیسم. شعار جنبش مدرنیستی این بود: «نو کنید.» همین شعارها و کشمکشهای بعدیاش بنیادهای ادبیات را به لرزه درآورد و به وقوع انقلابی در فرهنگ غرب منجر شد که دهههای آغازین قرن بیستم را سراسر تحت تأثیر خود قرار داد و دامنه این تأثیرگذاری چنان بود که امواج آن چندین دهه دیگر هم ادامه یافت.
آرا و نظریات متفکرانی نظیر چارلز داروین، کارل مارکس، زیگموند فروید، فردریش نیچه و فردینان دو سوسور تأثیر به سزایی در جنبش مدرنیستی و حوزههای کاری آن مانند ادبیات، درام، نقاشی و سینما داشتهاست. همچنین در کنار مؤلفههای بنیادی و ذاتگرایانه مدرنیستی قابل تعریف در این حوزه نوعی مدرنیسم پیشرفتهتر و عملگرایانه نیز در این بستر فرهنگی وجود دارد. به عبارت دیگر امروزه از یک مدرنیسم واحد نمیتوان سخن به میان آورد بلکه باید به مقوله «مدرنیسمها» اشاره داشت؛ زیرا هرگونه تعبیری که تعاریف رایج را مورد تردید قرار دهد جنبه مدرنیستی پیدا میکند و مدرنیسم تازهای در میان انواع مدرنیسمها سر بر میآورد. به همین دلیل بسیاری از جنبههای ضدهنجار و نامتعارف با آنکه داعیه «مدرن» و «نو» بودن دارند با چالش و مخالفت بخش دیگری از مدرنیسم مواجه هستند؛ بخشی که به جای خوشامدگویی و خوشبینانه پذیرفتن هر پدیده «نو» رویکردی نکوهشگرانه و مأیوسانه داشته و کلاً به پدیدههای «نو» به صرف جبری بودن آنها تن میدهد و نه اصالت داشتنشان.
هنر مدرنیستی به معنای فنیتر کلمه هنری است که هارولد روزنبرگ آنرا هنر «راه و رسم نو» نام مینهد. این هنر آزمایشگر است؛ از لحاظ فرم بغرنج است، فشرده و موجز است و علاوه بر عناصر آفرینش عناصر ضدآفرینش نیز دارد. معمولاً آمیخته به تصوراتی در باب رهایی هنرمند از رئالیسم، ماتریالیسم، ژانر و فرم مرسوم، و نیز تصوراتی در باب فاجعه و بلایای فرهنگی است. میتوان بحث کرد که از چه زمانی شروع شد (سمبولیسم فرانسوی، دوران انحطاط، زوال ناتورالیسم،...) و آیا به انتها رسیدهاست و یا خیر (برخی از صاحبنظران مانند فرانک کرمود با تفکیک مصادیق برای هنر و ادبیات مدرنیستی تا پس از جنگ جهانی دوم استمرار قائل میشوند). میتوان مدرنیسم را مفهومی مقید به زمان (مثلا 1890 تا 1930 یا تا 1945) در نظر بگیریم و یا مفهومی مستقل از دورههای زمانی که شامل برخی از هنرمندان دهههای اخیر نیز بشود اما به هر صورت تأکید عمده بر عدهای از نویسندگان و شاعران که آثارشان از لحاظ زیباییشناسانه رادیکال است، نوآوریهای فنی خیره کننده دارد، بر خلاف فرم تقویمی بر جنبههای موقعیتی و مکانی محصور تأکید مینماید، به شیوههای گفتاری کنایهآمیز گرایش دارد و با نوعی انسانیتزدایی از هنر همراه است. آثار متفکران و نویسندگانی نظیر هنری جیمز، ژوزف کنراد، مارسل پروست، توماس مان، آندره ژید، فرانتس کافکا، جیمز جویس، ویلیام فاکنر، لوئیجی پیراندلو، برتولد برشت، تی.اس.الیوت، ازرا پاوند و والاس استیونس.
اگر فرض را بر این بگذاریم که هویت وجود دارد چون تفاوت وجود دارد (همان شیوه استدلال بر پایه برهان خلف که در اینجا یعنی ببینیم هر چیزی چه نیست تا بتوانیم بگوئیم چه هست) در این صورت میتوانیم مدرنیسم را بر حسب وجوه افتراق آن درک کنیم. با این شیوه میتوان استدلال کرد که مدرنیسم قطعاً مشابه رئالیسم نیست؛ یعنی آن شیوه غالب ادبیات نیست که با رشد کاپیتالیسم بورژوایی در قرن هجدهم در بریتانیا پدید آمد و تا صورت امروزینش تحول پیدا کرد. به نظر بسیاری از منتقدین ادبی، ویژگی رئالیسم این است که به طور عینی میکوشد آینهای در برابر جهان قرار دهد و به این ترتیب فرآیندهای وابسته به فرهنگ خاص و همینطور مفروضات ایدئولوژیک سبکی در آن جایی پیدا نمیکنند. همچنین رئالیسم بر اساس فرمهای منثور مانند سرگذشت و واقعهنگاری قالب یافته و عموماً کاراکترها، زبان و محیطهای مکانی و زمانی کاملاً مأنوس خوانندگان زمانه را نشان میدهد و بیشتر اوقات به صورت شفاف نمایانگر جامعه شخص نویسنده است. هژمونی رئالیسم با چالش مدرنیسم و سپس پست مدرنیسم مواجه شده است که شیوههای دیگری از نمایش واقعیت و جهان بوده و هستند. رئالیسم خودش زمانی فرم جدید و نوگرایانهای در هنر و ادبیات بود و در مقابل ادبیات رمانتیک قد علم کرده بود. با آنکه شیوه نگارش رمانس هنوز هم در داستانسراییهای گوتیک و خیالپردازانه ادامه حیات میدهد اما در سراسر تاریخ ادبیات جدید رئالیسم سبک رایج نویسندگان باقی مانده است و در کنار آن متفکران آوانگارد در دو سده اخیر کوشیدهاند در اردوگاه مدرنیسم و پستمدرنیسم با شیوههای نوآورانه و رادیکال تار و پود آنرا بگسلند.
در شعر، مدرنیسم همراه است با تلاشهایی برای گسستن از اوزان ضربی که اساس شعر کلاسیک را تشکیل میدهد. ترویج «شعر آزاد»، سمبولیسم و سایر فرمهای نوشتن همه و همه تلاشهای مدرنیستی در این حوزه هستند. در نثر، مدرنیسم همراه است با تلاش برای ارائه ذهنیت انسانی به شیوههای واقعیتر از رئالیسم: بازنمایی آگاهی، شناخت و ادراک، عواطف و معناها، نسبت فرد با جامعه از طریق تکگویی درونی، سیال ذهن، آشناییزدایی با مفاهیم، ریتمسازی و شیوههای دیگر...
ازرا پاوند معتقد است نویسندگان مدرنیست در کوشش خود برای نوسازی الگوهای موجود، تلاش دارند این الگوها را به سمت نوعی تجرید و بازتعریف انتزاعی درونی یا دروننگری سوق دهند و احساسهای جدید زمانه را بیان دارند که در ادبیات متراکم و پیچیده شهری، صنعت و تکنولوژی، جنگ، ماشین و سرعت، بازارهای انبوه و ارتباطات، پوچگرایی (نیهیلیسم)، زیباییشناسی، اینترناسیونالیسم و خیابانگردی تجلی مییابد.
نوشته پیشین بحث حضوری و غیرحضوری چالشبرانگیزی بین نگارنده و تنی چند از دوستان ایجاد نموده و بعضاً این سوءتفاهم را باعث شده تا گروهی از آنها خود را مخاطب انتقادات مربوطه فرض نمایند. هرچند اشتباه از نگارنده است که نتوانسته فارغ از مباحثات مفصلی که داشته به خوبی حق مطلب را ادا کند و اشاره به برخی از مصادیق و موقعیتها شبههانگیز به نظر رسیدهاند، اما ضمن احترام به نظرات عزیزانی که یا حضوراً چوب زدند و یا با قلمهای شیوا نقطهنظرات خودشان را بیان نمودند، مجدداً قصد دارم بر مطالب و مباحث مطرح شده در آن نوشته تأکید مجدد بنمایم. جان کلام بحث همان مسأله طول و عرض داشتن زندگی است که در شرایط سنی و اجتماعی افرادی نظیر بنده خیلی دغدغهزا و پر فراز و نشیب است و غیره و غیره.
البته این نکته ناگفته نماند که در بین برخی از مباحثات گفتاری و نوشتاری و حتی سکوتهای معنیدار برخی دیگر از مخاطبان پای ثابت دیوار آزاد به وضوح نوعی ندانمگرایی و داناییهراسی از مواجه شدن با برخی از واقعیتهای انکارناپذیر زندگی هرکدام از ما، وجود دارد که خود موضوع بحث دیگری است که در نوشتههای آتی حتماً مورد توجه قرار خواهد گرفت.
اینهمه ذلالت تحمل کردن و فلسفه بافتن که هیچ کس و هیچ چیز سر جای خودش نیست و امید است که درست بشود اگر تلاش کنی و همینه که هست چه بخواهی و نخواهی... آی موعظهگر خوشخیال! با توام هستم! با تو هم که هیچی نشدی و هیچی هم نبودی از اولش. هیچکس هیچی نشده، هیچی نیست! من دوست دارم دلم رو خوش کنم به اینکه هیچی نیستم. اینجوری راحتترم. اینجوری راحتتر میتونم به جای یک روایت رئالیستی از زندگی با سیکلهای مشخص، داستان زندگیام رو با حاشیهپردازی برای خودم قشنگتر جلوه بدم. چرا دروغ بگم و وانمود کنم که از بقیه جا نماندم؟ وقتی جا ماندن یا نماندن تأثیری نداره در آخر قصه همان بهتر که ابلوموفوار برم تا آخر خط به جای داشتن یه مشت توهم فانتزی که از سر تا پای همه زندگیها داره سرریز میکنه و خودشون غافلاند ازش...
رفتم تا بر خلاف عادت ریختن زباله در کف خیابان آشغالها را بندازم داخل سطل؛ به نصفه شکلاتم را که نخورده بودم نگاه کردم و به چهره ژولیده و خسته مرد میانسالی که تا کمر به داخل سطل خم شده و معلوم نبود دنبال چه میگشت. شکلات را انداختم و ماشین را روشن کردم. از کوچه بعدی که یکطرفه رو به بالا بود دور زدم و به همانجایی که مرد بیخانمان را دیده بودم رسیدم؛ جلوتر از من یک ماشین مدل بالا نیش ترمزی زد و راننده بعد از باز کردن شیشه یک ظرف یکبار مصرف که احتمالا داخلش پر از غذای گرم بود را به وی داد. لبخندی به لب مرد گرسنه آمد و دود اگزوز پاجیرو به حلق من رفت. ثروتمند با بخشیدن غذا به آرامش روحانی دست یافت و فقیر با گرفتن غذا به لذت جسمانی؛ سهم من این وسط چی بود؟ سوژهای برای نوشتن یا کیش و مات در وسط خیابان؟ شاید هم افزوده شدن غصهای به باقی دردها...
به نقل از قطعه «رستگاری در یلدا» منتشر شده در 360 درجه به قلم عمار پورصادق
یلدا فرار کن
از این شب روسپیپرور بترسبرای صبح، عجول باش
سراپا اگر زرد و پژمردهایم ولی دل به پاییز نسپردهایم چو گلدان خالی لب پنجره پر از خاطرات ترک خوردهایم اگر داغ دل بود ما دیدهایم اگر خون دل بود ما خوردهایم اگر دل دلیل است آوردهایم اگر داغ شرط است ما بردهایم اگر دشنه دشمنان گردنیم اگر خنجر دوستان گردهایم گواهی بخواهید اینک گواه همین زخمهایی که نشمردهایم دلی سربلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر بردهایم |
![]() شعر از: قیصر امینپور |
پیشتر در نوشته قطعیت باینری توضیح دادم که با پیگیری شاخههای دوگانه (ضرورت انجام دادن و یا اجتناب از انجام دادن)، مسیرهای بعدی زندگی فرد تا لحظه مرگ قابل پیشبینی به نظر میرسند. اخیراً یکی از دوستان با زاویه دیدی متفاوت و البته انتقادی در مطلبی مشابه به موضوع پرداخته و برای رهایی از گرفتار شدن در تسلسل زندگی به خودش و اطرافیانش هشدار داده بود و غیره و غیره. لذا به نظرم آمد بابی در رابطه با این بحث در بین دوستان و همسالان ما مجدداً باز شده و لازم است مطلب جدیدی برای تشریح بیشتر مسأله نگارش گردد.
ما بدون آنکه خودمان در تعیین نقشی که قرار است در زندگی ایفا نماییم به این دنیا وارد شدهایم. به دنیایی که قوانین و قواعد خودش را بر اساس یک نظام علت و معلولی قابل اثبات و انکار از مدتها قبل در پیش گرفته و مناسبات اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی خود را به جوامع ارائه کرده و اصلاحات اعمال شده از سوی همگراییهای عرفی و قانونی ایشان را نیز با اقبال به مسیرها و شاخههای بیشمارش اضافه کردهاست. در این شرایط اصرار داشتن به مقاومت در برابر جریان سیال قوانین زندگی شبیه شنا کردن در خلاف مسیر رودخانه میماند و قطعاً مورد تأیید فرهنگ نشأت گرفته از چنین فضای اجتماعی و اقتصادی نیست. برای مثال یک فرمول مشخصی برای زندگی همه ما بعد از بلوغ و اتمام دوران تحصیل وجود دارد که اتفاقا خیلی هم جهانشمول و فرا فرهنگی است (به شکل زیر توجه نمایید):
چقدر خوب است وقتی آدم ساعت را روی 6:15 کوک میکند با محاسبه اینکه تا کمی با خودش کلنجار برود برای بیداری و بلند شدن از رختخواب حداکثر 15 دقیقه طول میکشد، پس با رفتن به دستشویی و خوردن صبحانه و گرم کردن ماشین حدوداً 7 زده است از خانه بیرون و با کمی تأخیر میرسد به سر کار. حالا فرضاً به هر دلیل درونی یا بیرونی ساعت بدن به گونهای کار کند که به جای 6:15 از ساعت 6 هوشیاری به سراغ آدم آمده باشد و همه کارها 15 دقیقه شیفت پیدا میکنند جلوتر و دیگر از تأخیر هم خبری نیست و رئیس با قیافهای که ارث پدرش را طلب میکند تو را برانداز نمیکند و همینجور تا غروب به مدد این 15 دقیقه چشمگیر، از سر کار بیرون میزنی همه چی 15 دقیقه شیفت پیدا کرده و در زندگی 15 دقیقه جلوتر از خودت هستی. انرژی مثبت که میگویند همین است دیگر؟! حالا دلیلش هر چه میخواهد باشد؛ مگر فرقی هم میکند؟!
به جای حرفهای کلیشهای همیشگی فقط میخوام بگم که خیلی خستهام، خیلی فراتر از اون خستگی که مثلا 7 یا 5 یا 3 سال قبل بهش دچار بودم ...
مهاجران غریباند، اما غریبی همان مهاجرت نیست. مسافر هم غریب است، اما سفرنکرده غریب کم نداریم. به هر کس بگویی «حدیث غربت» یا از سفر و تبعید و نفی بلد و مسافرت و مهاجرت میگوید یا تکهای شعری از اخوان که اشاره دارد به «این در وطنِ خویش غریب» را برایت میخواند. ظاهراً غربت و وطن بیش از آنچه فکر کنیم به هم مربوطاند و غریب یا دورافتاده از وطن است یا بخت برگشتهای است که در وطنش جا و مکان ندارد. |
![]() |
وقتی میگوییم «غریب» توی ذهنمان تصویر یک
آدم غمگین تنهای بییار و رفیق شکل میگیرد که از رفیقانش جدا افتاده و از
کاروانش جامانده. غریب توی ذهن ما کسی است که در یک بلاتکلیفی حیرتانگیز
گیر کرده و نه راه پس دارد و نه راه پیش؛ نه در مسجد دهندش ره که رند است؛
نه در میخانه کین خمار خام است. غریب کسی است که نه رویی در وطن دارد و نه
در خانهاش دلشاد است ...
اما حقیقت این است که غریبی عمیقتر و گستردهتر از این تصویری است که به ذهن ما متبادر میشود. غریب شاعری مثل مهدی اخوان ثالث است که کلی رفیق دارد و شعرش کلی خواهان دارد و کلی عاشق و طرفدار دارد و زنش هم مثل پروانه دورش میگردد و همه برایش سر و دست میشکنند و اشعارش را حفظ میکنند و برای هم میخوانند و نقد میکنند و پایین تابلوهای نقاشی گران قیمتشان مینویسند و عکس و پوسترش را به دیوار خانه میزنند ... اما به عوام اگر بگویید، میگویند امثال ایشان خوشی به زیر دلشان زده و از بس کار نکردهاند و زحمت نکشیدهاند، به حقیقت درک نکردهاند که یک من ماست چقدر کره میدهد، ادای غریبی و افسردگی در میآورند و خودشان را لوس مینمایند. اگر یک بار توی خیابان تنگشان بگیرد هم عاشقی از یادشان میرود، هم بیپولی و هم غربت. غربت بیش از آنکه یک وضعیت رقتبار باشد، یک دکان دونبش است که هنرمندان و شاعران پشت دخلش میایستند و غر میزنند و نفسناله سر میدهند ...
![]() | غربت به مناسبات هم هست. همانقدری که کناس در بازار عطاران غریبی میکند و بیهوش میشود و نفسش بند میآید، عطار هم در محضر مقنیها پس میافتد. بحث غربت در اصل بحث سهم ما از غربت است؛ بعضیها سهم بیشتری دارند و بعضیها سهم کمتری. طبق فهم ما سهم غلامحسین ساعدی از غربت چندین برابر سهمی است که به ما رسیده. شاید اگر ما هم آلاخون والاخون پاریس و لندن بشویم، خیلی زود به مرز خودکشی برسیم. حال آنکه اینهمه ایرانی در غربت میزنند و میرقصند و برای تعطیلات به وگاس میروند و پز انگلیسی حرف زدن و زیادی لهجه گرفتن میدهند. احتیاجی به فیلم بازی کردن و با سیلی صورت را سرخ کردن نیست. رنگ رخساره خبر میدهد که بیشتر مهاجران خوش و الکی خوش و شاد و فربه و کیفورند. خاصه آنها که از جیفه دنیا سهم بیشتری دارند، وضعشان بهتر است. فقر که بیاید افسردگی هم به ضمیمهاش میآید و ایضاً غربت. از پول و وضع اقتصادی نباید غافل شد که مادر همه بدبختیها و بیچارگیها همین بیپولی و نداری است. |
ما عادت داریم همیشه از ظن خود یار شده و تعمیم و تفسیری در رابطه با موضوعی خاص به کل کائنات صادر نماییم. و چون این صادرات مستبدانه، به شکلی بیوقفه در خیابانهای ذهنی تمام گروههای سنی، تداوم دارد اینطور میشود که زندگی مثل یک اتوبان شلوغ و پر ترافیک در سر شب طولانی و عذابآور است. صحبت کردن درباره ارزش و عظمت عشق هم از همان حرفها است که آنقدر راویان مختلف در قرون متمادی دربارهاش سخنسراییها کرده و نظریات اجتماعی و فلسفی و حتی روانشناسانه مطرح نمودهاند که پنداری اگر یک دلیل برای زندگی در این جهان فیزیکی یا متافیزیکی وجود داشته باشد این دلیل همان عشق است و غیره و غیره. لذا پرداختن به چنین موضوع عام و همگانی در قالب یک فیلم یا داستان هوشمندی و بیطرفی خاصی را از سوی خالق اثر طلب مینماید؛ زیرا هر مخاطبی با تجارب شخصی خود میتواند به مثابه یک محک قابل اتکا با برداشت ارائه شده همراه شود و یا در اردوگاه مخالفت قرار بگیرد.
با ذکر این مقدمه میخواهم بگویم اگر فیلم تلخ و تاریک بغض (اثر رضا درمیشیان) به دلم ننشسته نه به دلیل رئالیسم ذهنی کارگردان در روایت یک تراژدی تلخ نسل سومی یا شعارگونه و غیرواقعی بودن فضای تصویر شده از مهاجرت ایرانیها به سایر جوامع، بلکه به دلیل همین سادهسازی روایت عشق و عاشقی و خلق منظومههای کلاسیکی مانند شیرین و فرهاد یا رومئو و ژولیت (به مثابه سخنسرایی از فضیلت دوچرخهسواری در فضای ذهنی پر ترافیک مخاطب) است. برای نسل من که نوجوانی و جوانی خود را در تابوهای عرفی و اجتماعی ارتباط با جنس مخالف از کف داده ارائه یک تصویر افلاطونی از عاشق و معشوق شاید هجده سالگی انسان را اقناع نماید که باید عینک بدبینی را از چشم در آورده و خوشبین به قضایا نگاه کرد اما سی سالگی بیامان امثال ما چنین تصویری از رابطه داشتن و یا عشق و عاشقی را تاب ندارد (عجیب است که چگونه سیسالگی آقای کارگردان چنین برداشتی دارد) و قضیه از این هم بدتر هست زیرا هجده سالگی نسل بعد از ما نیز مناسبتی با این فضاهای فکری ندارد.
پیشدرآمد: چند روز پیش در محفلی دوستانه بودم و همان بحث قدیمی و تکراری محفلی بودن ادبیات و هنر روشنفکری در ایران در گرفت و اشارات متعددی که به مقوله «فلسفه هنر» و «مدیوم اجتماعی» مطلوب برای نشر اندیشهها و رویکردها صورت گرفت و البته به دنبال آن سه شب بیخوابی مزمن و سرعتهای بالای 150 در جادههای خارج شهر و ضیافتهای کامیاب و ناکام و غیره و غیره و اکتشاف بیوقفه چیزهایی که در طی این چند روز در جاهای مختلف جا گذاشتهای، آمپر مغز را آنچنان بالا بردهاست که نگو و نپرس. در فراغتی که آخر هفته به دست داد کتابی خواندم و قسمتی از آن را که خیلی به دلم نشسته در ادامه آوردهام.
قسمتی از داستان «برو ولگردی کن رفیق» از کتابی به همین نام نوشته مهدی ربی
«مدام با خودم فکر میکردم کجا میخواهند بروند؟ چطور توانستهاند به این سرعت تغییر مسیر بدهند؟ چطور توانستهاند به جوابهایی محکم برسند و عمل کنند؟ خبرش را داشتم؛ بعضی از بچهها توی یک هفته سه بار خواستگاری کردهبودند. یعنی به طور متوسط در هر دو روز از یکنفر خواستگاری میکردند و احتمال بردن را افزایش میدادند. برایم باورکردنی نبود. آن هم بعد از دهها جلسه تخصصی و سخنرانیهای جورواجور و نشستهای خودمانی. ماهها بود که موضوع جلساتمان از «مبارزه مدنی»، «عدالت اجتماعی» و «حقوق شهروندی» جایش را داده بود به «جنسیت»، «عشق» و «ازدواج». اما توی همان جلسات هم هنوز نتوانسته بودیم حتی به این نتیجه برسیم که چرا باید ازدواج کنیم. چه برسد به اینکه آیا عشق همان ازدواج است؟ آیا آدم باید با عشقش ازدواج کند یا بهتر است عشقش را رها کند و فقط از دور تماشایش کند و موسیقیهای غمگین زندگیاش را به یاد او گوش کند؟
من مثل همیشه کاسه داغتر از آش شده بودم. بیشتر از همه مطالعه میکردم و کلی کتاب و جزوه و عکس و فایل PDF به بچهها میرساندم. برای من همه آن کارها جدی بود. واقعاً میخواستم به جوابی برسم. اما باز هم دیگران زودتر از من عمل کردن را شروع کرده بودند. همه داشتند کارهایی میکردند. مسیری برای زندگیشان انتخاب میکردند، راهی. دختری را با خود همراه میکردند؛ دفترچه تحصیلات تکمیلی میخریدند. خودشان را به نظام وظیفه معرفی میکردند برای خدمت. اما من مانده بودم و با دهان نیمهباز نگاهشان میکردم. باید کاری میکردم. باید خودم را میرساندم. باید به چیزی آویزان میشدم. مسابقه شروع شده بود و من داشتم عقب میافتادم. مسابقه موفقیت، مسابقه ازدواج، مسابقه اشتغال....»
«۱» نوشت: سانتیمانتالیسم واژهای توصیفی در هنر و ادبیات است که به چشمداشت نویسنده یا هنرمند به وقوع نوعی واکنش عاطفی از سوی مخاطبانش اشاره دارد که با واقعیت موجود در اثر هنری تناسبی نداشته باشد و یا زمینه لازم برای آن فراهم نشده باشد. یعنی فرضا اگر اثر رئالیستی باشد برداشتی سورئالیستی در مخاطب رخ بدهد و یا برعکس از اثری که قصد آن نمادسازی باشد یک برداشت واقعی و نامربوط به منصه ظهور برسد. یک مثال مشهور در این زمینه مربوط به سال 1386 میشود که انتشار یک کمیک استریپ در روزنامه ایران برداشت ضدقومیتی در اذهان برخی از مخاطبان آن نشریه ایجاد کرد و با اینکه مانا نیستانی (خالق اثر) چندین بار در مصاحبهها و موقعیتهای مختلف صراحتاً اظهار داشت که قضیه اینگونه نبوده باز هم این برداشت سانتیمانتالیستی تداوم داشتهاست.
![]() |
![]() |
![]() |
داستانها اگه کمدی باشند اغلب یه جور شروع میشوند. یه آدم سرگردان یا بیدست و پا با کلی آرزوهای بزرگتر از حد خودش، که اغلب همان فانتزیهای ذهنی نویسنده در دوران مختلفی از زندگیاش بوده یا هستند، با کسی یا حادثهای برخورد میکنند و موقعیتهای بعدی قرار است به نشاط خواننده بیافزایند و همان فانتزیها را با زبان بیزبانی اثبات و القاء کنند.
داستانها اگه تراژدی باشند هم اغلب یه جور شروع دارند. یه آدم سرگردان یا شکستخورده و یا مواجه شده با حادثهای در پلان قبل از شروع داستان که یا آرزوهایش به فنا رفته، یا معشوق از کف داده و یا انسانیتش خدشهدار شده و غیره و غیره، با کسی یا حادثهای برخورد میکند و موقعیتهای بعدی قرار است به عمق تفکر خواننده بیافزایند و یا برای القاء و اثبات چیزی در ذهن وی تلاش نمایند.
اگر زندگی یه داستان در حال نوشتن باشه، به نظر تراژدی هست یا کمدی یا هر دو؟ چند وقت پیش یه جمله کنایه آمیز در جایی خوندم که از وقوع تراژدی و کمدی به صورت متوالی با فاصله زمانی چند سال نسبت به هم صحبت میکرد با این مضمون که «ما همیشه یا جای درست بودیم در زمان غلط و یا جای غلط بودیم در زمان درست» که اشاره به همان دو وجهی تراژدی و کمدی همزمان دارد. ولی جدا از این استعارهها و کارکلیماتورها ماهیت زندگی واقعاً چیست؟ تراژدی یا کمدی یا هر دو؟
پینوشت: اینجور وقتها که مخ آدم میخوره به بنبست، یه جمله کدخدامنشانه هست که میگه «زندگی باید کرد». البته این جمله به شکلهای دیگری هم مطرح شده مثلا «باید زندگی کرد» یا «کرد باید زندگی» یا «زندگی کرد باید» و غیره و غیره و بسته به اینکه ویرگول مربوطه و علامت مفعولی را در کجای جمله اضافه کنی معانی برایت فرق خواهند داشت قطعاً!
به نقل از مطلب «تیپهای جالب زنان و دختران ایرانی در مترو» منتشر شده در ایران کارتون
عزیز خانوم |
کارمند |
دانشجوی دانشگاه شریف |
دیپلمه |
دودی |
مادر جان |
مژگان جون |
هنرمند |
برنزه |
جنگولک |
مجری |
فروشنده |
خریدار |
خفاش |
کیف قرمزی |
پشت کنکوری |
جیگر |
معلم |
مدل |
کپل |
پلنگی |
مو قشنگ |
تپل خنگ |
بچه مدرسهای |
تر و تمیز |
پیرزن |
پر مشغله |
نوجوان |
دهاتی |
روشنفکر |
ورزشکار |
برای دریافت کمیک استریپ با فرمت صفحات وب اینجا را کلیک نمایید (حجم فایل: 1.5 مگابایت)
برای دریافت کمیک استریپ با فرمت PDF اینجا را کلیک نمایید (حجم فایل: 1.4 مگابایت)
پیشدرآمد: این نوشته بیانگر یک دیدگاه انتقادی نسبت به مدیریت ورزش قهرمانی است و مطالعه آن برای افرادی که شدیداً از موفقیت و کامیابی ورزشکاران ایرانی در المپیک اخیر احساس غرور و سرور ملی دارند و چشمهایشان را بر واقعیتهای جامعه ورزش ایران بستهاند توصیه نمیشود.
المپیک 2012 لندن تمام شد و ایران با کسب 4 طلا و 5 نقره و 3 برنز در جایگاه هفدهم ایستاد. احتمالا مسئولان ورزشی بسیار شادمان و مسرور هستند که به ما ملت اخیراً مجازی و پوک شده اثبات کردهاند میتوان با ساز مخالف کوک کردن و فحش دادن به دنیا هم صاحب عنوان و جایگاه جهانی بود. برای آنها اینکه در بین پنج هزار ورزشکار سهم ایران فقط پنجاه و چند نفر بوده چه اهمیتی دارد؟ چه اهمیتی دارد میلیونها استعداد و تلاش فردی ورزشکاران بسیاری به دلیل بیکفایتی مدیران و دخالتهای سیاستمدارن به باد رفته است؟ وقتی ورزش قهرمانی فقط ویترینی از افتخارات قابل سرقت باشد تا مهر تأییدی بر عملکردها بزند دیگر چه اهمیتی دارد چرا از بین اینهمه فرصت ورزشی فقط تعداد معدودی سهمیه به ایرانیان اختصاص داده میشود؟
تا وقتی مسائلی نظیر چگونگی پوشش شرکتکنندگان و مسابقه دادن یا ندادن با این و آن بالاتر از مسائل فنی و تخصصی ملاک حضور ورزشکاری با پرچم ایران در یک مسابقه ورزشی است چه انتظاری بیشتر از رتبه هفدهم میتوان داشت؟ تا وقتی کمیته بینالمللی المپیک و وزارت ورزش و جوانان در انحصار افراد فاقد صلاحیتهای ورزشی است و قهرمان شدن تلاشهای یک جوان از آنِ مسئولین و شکستش ناشی از عدم تمرین و آمادگی او قلمداد میشود جز یک شادمانی لحظهای چه چیزی عاید یک ملت بیحافظه و مجازی میشود؟
این روزها رسانههای ورزشی و سیاسی و اجتماعی و غیره و غیره پر از اخبار قهرمانی و کسب رتبههای جهانی است و موفقیت افراد گمنامی که در طی چهار سال شاید کلا یک درصد از کل پول و بودجهای که صرف ورزش کشور میشود به آنها اختصاص داده شده تا ملت از یاد ببرند ورزش غیرقابل افتخار ملی و باشگاهی چگونه تمام استعدادها و سرمایهها را بر باد داده؛ تا امثال علیآبادیها و رویانیانها بدون ترس از تمام نتایج کسب نکرده با خیال راحت بر صندلیهای ریاست تکیه بزنند و از اخلاق ورزشی برای ملت تشنه اثبات نقش اعتقادات سخنسرایی کنند.
این روزها ملت جمعیتی پرچم به دست در سالنهای ورزشی است که اگر نحوه لباس پوشیدن و شادمانی کردنش مطابق آییننامهها نباشد تصویری در رسانههای به اصطلاح ملی ندارد و البته هیچکس هم به روی خودش نمیآورد که معلوم نیست چرا دهنکجی مسئولان ورزشی را به خاطر تشویق کردن قهرمانانی که چندان هم در خاطرش نمیماند تحمل مینماید. وقتی هیچکس و هیچ چیزی سر جای خودش نباشد دیگر چه اهمیتی دارد قهرمانان ورزشی مثل مهرههای بازی شطرنج مورد استفاده ابزاری باشند و کار به جایی برسد که حتی دوربینهای رسانهای حریمهای خانوادگی منطبق بر آییننامهها را برای اثبات حقانیت شعارهای دولتی به ثبت برسانند؟
«۲» نوشت: در فضای جنگ سرد بین آمریکا و شوروی یک نزاع فرهنگی ـ هنری عمیق نیز بین بلوکهای شرق و غرب برقرار بود که در میادین ورزشی، سبکهای موسیقی و فستیوالها و جشنوارههای هنری برگزار شده در آن دوران مصادیق بسیاری از این رقابت زیرپوستی قابل مشاهده بودهاست. فستیوال دختر شایسته نیز از قاعده مورد نظر مستثنی نبوده و هرساله به عرصهای برای تبلیغ و نمایش مؤلفههای فرهنگی بلوک غرب در برابر جو تبلیغاتی ضد سرمایهداری شوروی و متحدانش بدل میگردید. پس شاید اعطای تاج شایستگی و لباسهای فاخر و توجه به شایستگیهایی که فقط دختران مرفه جوامع غربی در آن دوران میتوانستند آنها را اکتساب بیمنظور نبوده و جزئی از همین تقابل فرهنگی با تفکر پرولتاریای شوروی بوده است. اما با فروپاشی شوروی و پیامدهای اجتماعی و سیاسی دهه 1990 از عظمت و شکوه این مراسم به تدریج کاسته شده است. به گونهای که بر خلاف چند دهه قبل در همان جوامع غربی تبلیغ کننده این خرده فرهنگ، Miss World مخالفان سرسختی در بین فعالان حقوق اجتماعی و فعالان مدافع حقوق زنان پیدا کرده که معمولا همزمان با برگزاری جشن پایانی تظاهرات اعتراضی نسبت به آن برگزار مینمایند.
«۳» نوشت: اینکه خارج از دریچه اخلاق و تفکرات ایدئولوژیک با چنین پدیدههایی مخالفت میشود کمی عجیب به نظر میرسد، اما مخالفان فستیوال Miss World در بین فمینیستهای دو آتشه انتخاب دختر شایسته را نوعی توهین به تواناییهای زنان تلقی میکنند و معتقدند توجه به «زن بودن» و بررسی «شایستگیهایی که از یک زن باید انتظار داشت» یک سنت فکری مردسالارانه است که تصویری فانتزی و عروسکوار و به دور واقعیتهای انسانی و اجتماعی زنان را مطلوب میانگارد و تبلیغ و تشویق زنان به کسب این فاکتورهای جنسیتی نقض حقوق اجتماعی ایشان محسوب میشود. در نگاه بیشتر این دسته از فعالان حقوق زنان فستیوال مذکور مانند سالنهای مد و کلوبهای شبانه نگاهی افراطی به جاذبههای جنسیتی زنان دارد و در معرفی زن به عنوان موجود ضعیفتر با تفکرات ایدئولوژیک و مذهبی همداستان است.
«۴» نوشت: برخی از فعالان معتدلتر حقوق زنان هم هستند که بیشتر به کیفیت برگزاری این نوع جشنوارهها اعتراض دارند و نوعاً معتقدند شایستگیهای مطلوب چنین برنامههایی در بدنه جامعه این انتظار را ایجاد میکند که همه دختران باید درصد قابل قبولی از همه این شایستگی فردی و اجتماعی را دارا باشند و اگر اینگونه نباشند فاقد ارزش انسانی و اجتماعی هستند و اگر دختری باشد که فرضاً همزمان نه شاعر است نه مهارت در نواختن ساز دارد و یا تسلط به زبانهای خارجی، ممکن است اعتماد به نفسش را از دست بدهد. چون این قبیل فستیوالها در جنس مخالفش این توقع را ایجاد کرده که داشتن همزمان این تواناییها انتظار بالایی نیست و دیگران انجام دادهاند.