دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

انتشار مجموعه اشعار (Poet Book Published)


چهار فصل بلوغ منتشر شد


بالأخره بعد از یکسال دوندگی و چندین نوبت رفت و برگشت پر وقفه با اداره ارشاد تهران مجوز اولین چاپ مجموعه شعر چهار فصل بلوغ صادر و چاپ و صحافی آن در قطع رقعی و با قیمت پشت جلد هر نسخه سه هزار تومان به پایان رسید. علاقه‌مندان در صورت تمایل به داشتن کتاب می‌توانند از طریق مراجعه به دفتر انتشارات پانیذ و یا مکاتبه با آن اقدام به خرید نمایند.


آدرس دفتر نشر: تهران ـ خیابان انقلاب ـ خیابان ابوریحان ـ خیابان وحید نظری ـ پلاک 26
شماره‌های تماس: 66415982-021 و 22190951-021
پست الکترونیک: nashrepaniz@hotmail.com
مکاتبه با نگارنده: divar_azad@yahoo.com

احتمالا در آینده نزدیک یک سامانه اینترنتی برای انتشار بخش‌هایی از کتاب به صورت آنلاین راه‌اندازی خواهد شد و اطلاعات دسترسی به وب‌سایت مزبور از طریق همین وبلاگ به اطلاع عموم علاقه‌مندان به ادبیات و شعر قرار خواهد گرفت.

گفتاری درباره مدرنیسم (Review about Modernism)


خلاصه‌ای از مقدمه کتاب «مدرنیسم» نوشته پیتر چایلدز و ترجمه رضا رضایی


جنبش مدرنیستی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم عملاً یک انقلاب فرهنگی و ادبی بود که اهمیت آن خدشه‌ناپذیر است؛ زیرا به تعبیری آغاز آن پایان رئالیسم است و پایان آن آغاز پست‌مدرنیسم. شعار جنبش مدرنیستی این بود: «نو کنید.» همین شعارها و کشمکش‌های بعدی‌اش بنیادهای ادبیات را به لرزه درآورد و به وقوع انقلابی در فرهنگ غرب منجر شد که دهه‌های آغازین قرن بیستم را سراسر تحت تأثیر خود قرار داد و دامنه این تأثیرگذاری چنان بود که امواج آن چندین دهه دیگر هم ادامه یافت.

آرا و نظریات متفکرانی نظیر چارلز داروین، کارل مارکس، زیگموند فروید، فردریش نیچه و فردینان دو سوسور تأثیر به سزایی در جنبش مدرنیستی و حوزه‌های کاری آن مانند ادبیات، درام، نقاشی و سینما داشته‌است. همچنین در کنار مؤلفه‌های بنیادی و ذات‌گرایانه مدرنیستی قابل تعریف در این حوزه نوعی مدرنیسم پیشرفته‌تر و عملگرایانه نیز در این بستر فرهنگی وجود دارد. به عبارت دیگر امروزه از یک مدرنیسم واحد نمی‌توان سخن به میان آورد بلکه باید به مقوله «مدرنیسم‌ها» اشاره داشت؛ زیرا هرگونه تعبیری که تعاریف رایج را مورد تردید قرار دهد جنبه مدرنیستی پیدا می‌کند و مدرنیسم تازه‌ای در میان انواع مدرنیسم‌ها سر بر می‌آورد. به همین دلیل بسیاری از جنبه‌های ضدهنجار و نامتعارف با آنکه داعیه «مدرن» و «نو» بودن دارند با چالش و مخالفت بخش دیگری از مدرنیسم مواجه هستند؛ بخشی که به جای خوشامدگویی و خوش‌بینانه پذیرفتن هر پدیده «نو» رویکردی نکوهش‌گرانه و مأیوسانه داشته و کلاً به پدیده‌های «نو» به صرف جبری بودن آنها تن می‌دهد و نه اصالت داشتن‌شان. 



برای به دست آوردن تصویر درستی از جایگاه مدرنیسم در هنر و ادبیات باید موقعیت زمانی و مکانی رخداد آن به درستی درک شود. در حوزه ادبیات و در دوران پیشامدرن که شامل ادبیات قرون وسطا (و با همسان‌پنداشتن داستان‌های اساطیری می‌توان آنها را نیز پیشامدرن تلقی کرد هرچند اتفاق نظری در این خصوص وجود ندارد) می‌شود سبک ادبی غالب ارائه روایت منظوم از ماجراهای شگفت‌آور شوالیه‌ها و قهرمانان بود که زمینه بروز رمانس یا همان ادبیات رمانتیک را فراهم آورد. پس از نیمه دوم قرن هجدهم و در سراسر قرن نوزدهم رمانس عبارت بود از اثر داستانی منثور که در آن صحنه‌ها و رخدادها کم و بیش از زندگی عادی فاصله می‌گرفته‌اند و نوعی حالات رازگونه‌ و ماجراجویانه فضای داستان را احاطه می‌کرده‌است. برای مثال دن‌کیشوت (اثر سروانتس) و یا بسیاری از منظومه‌های ویلیام شکسپیر نمونه‌های شاخصی از دوران ادبی رمانتیک هستند. همزمان با زوال رمانس در قرن نوزدهم شیوه ادبی دیگری رو به رشد نهاد و به صورت جریان ادبی مشخصی درآمد که رئالیسم نامیده می‌شود و سبک ادبیاتی است که می‌کوشد به شیوه تماماً عینی و بدون ایده‌آل‌سازی و زرق و برق، و بدون هدف‌های تعلیمی یا اخلاقی، زندگی را ترسیم نماید. آثار نویسندگانی نظیر دانیل دوفو، هنری فیلدینگ یا ساموئل ریچاردسون نمونه‌های آغازین این جریان ادبی هستند که همچنان با گذشت دو قرن از ظهور و بروز آن حضور گسترده و نسبتاً پر سر و صدایی در جوامع دارد.

هنر مدرنیستی به معنای فنی‌تر کلمه هنری است که هارولد روزنبرگ آنرا هنر «راه و رسم نو» نام می‌نهد. این هنر آزمایشگر است؛ از لحاظ فرم بغرنج است، فشرده و موجز است و علاوه بر عناصر آفرینش عناصر ضدآفرینش نیز دارد. معمولاً آمیخته به تصوراتی در باب رهایی هنرمند از رئالیسم، ماتریالیسم، ژانر و فرم مرسوم، و نیز تصوراتی در باب فاجعه و بلایای فرهنگی است. می‌توان بحث کرد که از چه زمانی شروع شد (سمبولیسم فرانسوی، دوران انحطاط، زوال ناتورالیسم،...) و آیا به انتها رسیده‌است و یا خیر (برخی از صاحب‌نظران مانند فرانک کرمود با تفکیک مصادیق برای هنر و ادبیات مدرنیستی تا پس از جنگ جهانی دوم استمرار قائل می‌شوند). می‌توان مدرنیسم را مفهومی مقید به زمان (مثلا 1890 تا 1930 یا تا 1945) در نظر بگیریم و یا مفهومی مستقل از دوره‌های زمانی که شامل برخی از هنرمندان دهه‌های اخیر نیز بشود اما به هر صورت تأکید عمده بر عده‌ای از نویسندگان و شاعران که آثارشان از لحاظ زیبایی‌شناسانه رادیکال است، نوآوری‌‌های فنی خیره کننده دارد، بر خلاف فرم تقویمی بر جنبه‌های موقعیتی و مکانی محصور تأکید می‌نماید، به شیوه‌های گفتاری کنایه‌آمیز گرایش دارد و با نوعی انسانیت‌زدایی از هنر همراه است. آثار متفکران و نویسندگانی نظیر هنری جیمز، ژوزف کنراد، مارسل پروست، توماس مان، آندره ژید، فرانتس کافکا، جیمز جویس، ویلیام فاکنر، لوئیجی پیراندلو، برتولد برشت، تی.اس.الیوت، ازرا پاوند و والاس استیونس.


دوره امروزی که ما در آن به سر می‌بریم دوران پسامدرن است که در آن در مقابل هژمونی غالب رئالیسم، نوعی ادبیات آوانگارد و پست‌مدرنیستی رواج یافته که از سویی مدرنیسم را پیشتر می‌برد و از سویی علیه آن (از جمله علیه ایدئولوژی و جهت‌گیری تاریخی آن) طغیان می‌نماید. این نوع جدید از ادبیات شدیداً خودویرانگر است و می‌کوشد با معرفی روش‌های کاملاً جدید، سرفصل‌های تازه، مجموعه جدیدی از نویسندگان و نیز حوزه‌های جدید اشارات و ارجاعات، شاخه‌های خود را از گذشته قطع نماید.

اگر فرض را بر این بگذاریم که هویت وجود دارد چون تفاوت وجود دارد (همان شیوه استدلال بر پایه برهان خلف که در اینجا یعنی ببینیم هر چیزی چه نیست تا بتوانیم بگوئیم چه هست) در این صورت می‌توانیم مدرنیسم را بر حسب وجوه افتراق آن درک کنیم. با این شیوه می‌توان استدلال کرد که مدرنیسم قطعاً مشابه رئالیسم نیست؛ یعنی آن شیوه غالب ادبیات نیست که با رشد کاپیتالیسم بورژوایی در قرن هجدهم در بریتانیا پدید آمد و تا صورت امروزینش تحول پیدا کرد. به نظر بسیاری از منتقدین ادبی، ویژگی رئالیسم این است که به طور عینی می‌کوشد آینه‌ای در برابر جهان قرار دهد و به این ترتیب فرآیندهای وابسته به فرهنگ خاص و همینطور مفروضات ایدئولوژیک سبکی در آن جایی پیدا نمی‌کنند. همچنین رئالیسم بر اساس فرم‌های منثور مانند سرگذشت و واقعه‌نگاری قالب یافته و عموماً کاراکترها، زبان و محیط‌های مکانی و زمانی کاملاً مأنوس خوانندگان زمانه را نشان می‌دهد و بیشتر اوقات به صورت شفاف نمایانگر جامعه شخص نویسنده است. هژمونی رئالیسم با چالش مدرنیسم و سپس پست مدرنیسم مواجه شده است که شیوه‌های دیگری از نمایش واقعیت و جهان بوده و هستند. رئالیسم خودش زمانی فرم جدید و نوگرایانه‌ای در هنر و ادبیات بود و در مقابل ادبیات رمانتیک قد علم کرده بود. با آنکه شیوه نگارش رمانس هنوز هم در داستان‌سرایی‌های گوتیک و خیال‌پردازانه ادامه حیات می‌دهد اما در سراسر تاریخ ادبیات جدید رئالیسم سبک رایج نویسندگان باقی مانده است و در کنار آن متفکران آوانگارد در دو سده اخیر کوشیده‌اند در اردوگاه مدرنیسم و پست‌مدرنیسم با شیوه‌های نوآورانه و رادیکال تار و پود آنرا بگسلند.
در شعر، مدرنیسم همراه است با تلاش‌هایی برای گسستن از اوزان ضربی که اساس شعر کلاسیک را تشکیل می‌دهد. ترویج «شعر آزاد»، سمبولیسم و سایر فرم‌های نوشتن همه و همه تلاش‌های مدرنیستی در این حوزه هستند. در نثر، مدرنیسم همراه است با تلاش برای ارائه ذهنیت انسانی به شیوه‌های واقعی‌تر از رئالیسم: بازنمایی آگاهی، شناخت و ادراک، عواطف و معناها، نسبت فرد با جامعه از طریق تک‌گویی درونی، سیال ذهن، آشنایی‌زدایی با مفاهیم، ریتم‌سازی و شیوه‌های دیگر...
ازرا پاوند معتقد است نویسندگان مدرنیست در کوشش خود برای نوسازی الگوهای موجود، تلاش دارند این الگوها را به سمت نوعی تجرید و بازتعریف انتزاعی درونی یا درون‌نگری سوق دهند و احساس‌های جدید زمانه را بیان دارند که در ادبیات متراکم و پیچیده شهری، صنعت و تکنولوژی، جنگ، ماشین و سرعت، بازارهای انبوه و ارتباطات، پوچ‌گرایی (نیهیلیسم)، زیبایی‌شناسی، اینترناسیونالیسم و خیابان‌گردی تجلی می‌یابد.

درباره توهم فانتزی (About Illusionic Fantasy)


نوشته پیشین بحث حضوری و غیرحضوری چالش‌برانگیزی بین نگارنده و تنی چند از دوستان ایجاد نموده و بعضاً این سوءتفاهم را باعث شده تا گروهی از آنها خود را مخاطب انتقادات مربوطه فرض نمایند. هرچند اشتباه از نگارنده است که نتوانسته فارغ از مباحثات مفصلی که داشته به خوبی حق مطلب را ادا کند و اشاره به برخی از مصادیق و موقعیت‌ها شبهه‌انگیز به نظر رسیده‌اند، اما ضمن احترام به نظرات عزیزانی که یا حضوراً چوب زدند و یا با قلم‌های شیوا نقطه‌نظرات خودشان را بیان نمودند، مجدداً قصد دارم بر مطالب و مباحث مطرح شده در آن نوشته تأکید مجدد بنمایم. جان کلام بحث همان مسأله طول و عرض داشتن زندگی است که در شرایط سنی و اجتماعی افرادی نظیر بنده خیلی دغدغه‌زا و پر فراز و نشیب است و غیره و غیره.

البته این نکته ناگفته نماند که در بین برخی از مباحثات گفتاری و نوشتاری و حتی سکوت‌های معنی‌دار برخی دیگر از مخاطبان پای ثابت دیوار آزاد به وضوح نوعی ندانم‌گرایی و دانایی‌هراسی از مواجه شدن با برخی از واقعیت‌های انکار‌ناپذیر زندگی هرکدام از ما، وجود دارد که خود موضوع بحث دیگری است که در نوشته‌های آتی حتماً مورد توجه قرار خواهد گرفت.

توهم فانتزی (Illusionic Fantasy)


پیش‌درآمد: این نوشته مملو از میزان شدیدی عصبانیت و کلافه‌گی از مشکلات روزمره نگارنده و اطرافیانش است و مطالعه آن برای افراد دارای ناراحتی قلبی و زیر سی‌سال توصیه نمی‌شود...


به نظرم خیلی مسخره است که آدم بخواهد یک ریز به مخ زنگ‌زده‌اش فشار بیاورد تا راجع به همه چیزهایی که ندارد معنا و مفهوم تعریف کند. بعد یه بعدازظهری یا غروبی با آدم‌های دیگری کم و بیش شبیه خودش برود در یک کافه‌ای یا گوشه‌ای بحث و جدل انتزاعی کند راجع به این مفاهیم که بیشتر فانتزی هستند تا حقیقی و غیره و غیره.
ما آنچنان توی فوبیای اطلاعاتی بی‌معرفتی غرق شده‌ایم در این زندگی فلاکت‌بار جهان سومی‌مان که اغلب دوست داریم همه روایت‌هایمان از زندگی سر راست و تک خطی باشد. یعنی چون داشتن یک تحلیل منصفانه از مسائل اینقدر نیازمند در نظر گرفتن جوانب مختلف هست که پیچیدگی داستان زندگی در مخلیه‌مان نمی‌گنجد و دوست داریم با روش‌های ماشینی و الگوریتمیک همه آنچه در دنیای اطراف‌مان در جریان است را تجزیه و تحلیل کنیم و با شانتاژ و غوغاسالاری حرف‌مان را حداقل برای خودمان به کرسی بنشانیم و بر پایه این مفروضات جعلی زندگی پیش رو را پی‌ریزی کنیم. فهمیدن اینکه مدل زندگی یا همان life style از قاعده تکامل داروینی تبعیت می‌کند که شق‌القمر نیست. اگر راست می‌گی نقطه‌های عطف این نوار در حال پخش که حداقل نصفش رو هم با پرت وقت از دست دادی کجاست؟ داشتن چند تعریف فانتزی از رضایت، خوشبختی و آرامش که نشد فلسفه و جهان‌بینی. اگر راست می‌گی و وجدانت دردش نمی‌یاد سرتو بگیر بالا و با افتخار بگو خوشبختم. نگو خوشبخت میشم. دروغ نگو! یا لااقل به خودت وعده سر خرمن نده! چه خوشبختی؟ کدام آرامش؟ وقتی پلتفرم خرابه چرا هی با بزک و دوزک می‌خواهی به خودت بقبولانی که درست میشه، آخرش خوب میشه و غیره و غیره. به نظر من با این ژست‌های شبه‌روشنفکری و پارانویایی زندگی کردن همچین آش دهن‌سوزی نیست. اصلا کی گفته باید آخر داستان ما خوب باشه؟! یه پایان بد و نیمه‌کاره سگش شرف داره به توهم زندگی در برج عاج و قناعت‌پیشگی ناشی از روزمرگی‌های تکراری که ما اسمش رو گذاشتیم: پیشرفت.
آدم برود از تنهایی دق کند بهتر است از دریوزگی کردن برای یه ذره محبت، یک جو معرفت، یک اپسیلون آرامش و غیره و غیره. آدم بنشیند پشت فرمان مسافرکشی کند یا زمین تی بکشد و هزار جور کار سیاه و بی‌شخصیت دیگر انجام بدهد از سر ناتوانی و بدبختی، اما توهم فانتزی مهم بودن یا مفید بودن نداشته باشد. اینکه خودت را بچسبانی به یه سازمانی، شرکتی، اداره‌ای با یک حقوق بخور و نمیر ساعتی 5 هزار یا 10 هزار تومان و از صبح تا شب قیمت دلار و سکه و زمین را رصد کنی برای از دست ندان چندرغاز پس‌اندازی که نشه باهاش حتی یه ماشین رو عوض کرد که نشد شغل و مرتبه اجتماعی؟! اینجا کشوری نیست که اموراتش بر اساس شایسته سالاری بچرخد. اینجا با n تا کار پژوهشی و پنج سال سابقه تدریس جات تو هیأت‌های علمی دانشگاه‌ها نیست، اینجا بدون فامیل پر زور یا چپ پر زندگی یک زونگ زوانگ اکراهی در شطرنج است که نتیجه بازی از ابتدا مشخص بوده و شما بازنده‌ای.

اینهمه عمر تباه کردن برای اینکه یک بیلاخ نشانت بدهند و بگویند که با اینهمه دک و پز و تحصیلات یا دانش فنی و حرفه‌ای به هیچ دردی نمی‌خوری و تو کارت این بشود که دائما از صبح تا شب جیب خودت و بازار مکاره بی‌رونق را اندازه بگیری تا شاید به گرده یک یا چند آدم شاخ شکسته دیگر کلاهی بدوزی بذاری سرت تا گوش‌هایت یخ نزند، آنوقت فلان آقازاده متصل به شیر نفت یا بهمان آدم پدرسوخته دیوث با ماشین پورشه 200 میلیون تومانی توی ترافیک عباس‌آباد آنچنان نگاه ترحم انگیزی به قارقارک بدون قالپاقت بیاندازد که از شدت خشم یکهو بزنی به سیم آخر و پریدن از اولین پرتگاه بیرون شهر و هوس سقوط آزاد به ته دره زندگی بشود آرزوی یک لحظه‌ات و غیره و غیره.

اینهمه ذلالت تحمل کردن و فلسفه بافتن که هیچ کس و هیچ چیز سر جای خودش نیست و امید است که درست بشود اگر تلاش کنی و همینه که هست چه بخواهی و نخواهی... آی موعظه‌گر خوش‌خیال! با توام هستم! با تو هم که هیچی نشدی و هیچی هم نبودی از اولش. هیچکس هیچی نشده، هیچی نیست! من دوست دارم دلم رو خوش کنم به اینکه هیچی نیستم. اینجوری راحت‌ترم. اینجوری راحت‌تر می‌تونم به جای یک روایت رئالیستی از زندگی با سیکل‌های مشخص، داستان زندگی‌ام رو با حاشیه‌پردازی برای خودم قشنگ‌تر جلوه بدم. چرا دروغ بگم و وانمود کنم که از بقیه جا نماندم؟ وقتی جا ماندن یا نماندن تأثیری نداره در آخر قصه همان بهتر که ابلوموف‌وار برم تا آخر خط به جای داشتن یه مشت توهم فانتزی که از سر تا پای همه زندگی‌ها داره سرریز می‌کنه و خودشون غافل‌اند ازش...

کیش و مات در خیابان (Checkmate in Street)


رفتم تا بر خلاف عادت ریختن زباله در کف خیابان آشغال‌ها را بندازم داخل سطل؛ به نصفه شکلاتم را که نخورده بودم نگاه کردم و به چهره ژولیده و خسته مرد میانسالی که تا کمر به داخل سطل خم شده و معلوم نبود دنبال چه می‌گشت. شکلات را انداختم و ماشین را روشن کردم. از کوچه بعدی که یکطرفه رو به بالا بود دور زدم و به همانجایی که مرد بی‌خانمان را دیده بودم رسیدم؛ جلوتر از من یک ماشین مدل بالا نیش ترمزی زد و راننده بعد از باز کردن شیشه یک ظرف یکبار مصرف که احتمالا داخلش پر از غذای گرم بود را به وی داد. لبخندی به لب مرد گرسنه آمد و دود اگزوز پاجیرو به حلق من رفت. ثروتمند با بخشیدن غذا به آرامش روحانی دست یافت و فقیر با گرفتن غذا به لذت جسمانی؛ سهم من این وسط چی بود؟ سوژه‌ای برای نوشتن یا کیش و مات در وسط خیابان؟ شاید هم افزوده شدن غصه‌ای به باقی دردها...


زمستان است (It's Winter)


به نقل از قطعه «رستگاری در یلدا» منتشر شده در 360 درجه  به قلم عمار پورصادق


یلدا فرار کن

از این شب روسپی‌پرور بترس
بلند شو از ویترین آسوده‌های شب زنده‌دار
به عشق بلندترین روز سال فرار کن
برای یک دقیقه‌ روز باش

برای صبح، عجول باش


مسیر اشتباه (Wrong Path)


اگر بشود راجع به «من مادر هستم» فقط یک جمله بشود گفت این است که فیلم مهجوری است. مانند همه آثار قبلی، کارگردان (فریدون جیرانی) دوست دارد مسائل پیچیده و مرزی اجتماع پرتناقض ایران را به سبک فیلمسازان رئالیست دهه‌های شصت و هفتاد میلادی برجسته‌سازی کند و با توجه محدودیت‌هایی که در به تصویر کشیدن رخدادهای غیر عرفی و نکوهش شده وجود دارد؛ نتیجه کار موفق از آب در نیامده است. به نظر می‌رسد مشکل اصلی کارگردان در روایتی است که مطرح کرده؛ و در پیشبرد سیر حوادث داستان توجه دقیقی به مقوله ‌شناسایی ذائقه مخاطب نداشته و تلاش کرده در فضای طبقه متوسط جامعه دغدغه‌ها و تضادهای فکری و اجتماعی قشر دیگری را برجسته‌سازی کند. قشری که از قضا چندان روی خوشی هم به پرداخته شدن به تناقض‌های عرفی‌اش نشان نمی‌دهد و برخورد قهرآمیزی با موضوع دارد. در جامعه شهری ایران که شدیداً در یک فضای دو قطبی بالای شهر و پایین شهر به سر می‌برد بازی کردن در زمین یک طرف و انتقاد کردن از افکار و اعتقادات طرف دیگر جدال دو سر باختی است که به جنبه هنری فیلم آسیب می‌زند و با وجود آنکه جیرانی تلاش کرده در کارش شعار زده نباشد اما به صورت زیرپوستی در سکانس‌های مختلف این شعارزدگی به وضوح مشاهده می‌گردد.

یک ایراد مهم دیگر فیلم بحث شخصیت‌پردازی است. خط سیر اصلی فیلم به سبک فیلم‌های اکشن و پلیسی (که جزو ژانرهای مورد علاقه جیرانی هم هست) خیلی سریع پیش می‌رود و مواجهات بیننده فیلم با کاراکترهای داستان خیلی عمیق نمی‌شود. هنگامی که قرار است تصویری از مشکلات روانی شخصیت‌های یک داستان مثلاً سرخوردگی و کمبود محبت در مردی میانسال که به جای وکالت رستوران‌داری می‌کند و یا حالات روحی و روانی زنی که مورد تجاوز قرار گرفته است ارائه گردد، باید به بیننده مجال بیشتری برای لمس حس‌ها و فکرهای آنها داده شود. نمونه موفق در این خصوص خون بازی (به کارگردانی رخشان بنی‌اعتماد) است که بسیار موشکافانه جزئیات روحی و روانی رابطه یک دختر معتاد با مادرش را به تصویر می‌کشد. در حالی که در اینجا ما بر خلاف عنوان اثر حتی اثری از چنین واکاوی روانشناسانه در رابطه با مادر و دختر هم نمی‌بینیم چه برسد به سایر روابط فیلم. بیننده «من مادر هستم» نمی‌تواند به عمق درونی کاراکترهای فیلم رفته و با آنها هم‌ذات پنداری کند، لذا نتیجه‌اش یا باورناپذیری کلیت داستان است و یا خستگی و زدگی ناشی از سکانس‌های آزاردهنده‌ای مثل مواجهه آوا دلنواز (با بازی باران کوثری) با خانواده‌اش در اتاقی لحظاتی قبل از اعدام.

فیلم با حاشیه‌های زیادی به روی پرده رفته و همزمان با نگارش این مطلب شورای نظارت و ارزشیابی تلاش‌هایی برای تغییراتی از جمله در پایان‌بندی فیلم در دستور کار داشته و همچنین نمایش آن برای سینماهای خارج از تهران و همچنین افراد زیر 16 سال ممنوع اعلام شده‌است. با این حال به عقیده نگارنده بیشتر این هیاهوها و جنجال‌های خبری و خیابانی نه به خاطر ارزش‌های هنری و یا ضد ارزشی بودن فیلم و یا حتی به خاطر پرداختن به موارد خلاف شرع در جلوی دوربین، بلکه تداوم همان نزاع دو قطبی جامعه ایران در حوزه فرهنگ و اجتماع است که قبلاً هم در زمان اکران «جدایی نادر از سیمین» و یا «گشت ارشاد» با موضع‌گیری‌ها و آکسیون‌های مشابهی رخ داده بود.

پی‌نوشت: همانند سایر نقدهای نگارش شده در این وبلاگ لازم است تأکید شود که نقطه‌نظرات نگارنده عموماً مربوط به خط سیر داستانی فیلم بوده و در خصوص جنبه‌های فنی و هنری اثر صاحب‌نظران باید نظر دهند و این نوشتار در این خصوص موارد مشخصی را ارائه نداده است.

رستگاری پاییزی (Autumn Redemption)

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده‌ایم

اگر داغ دل بود ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود ما خورده‌ایم

اگر دل دلیل است آورده‌ایم
اگر داغ شرط است ما برده‌ایم

اگر دشنه دشمنان گردنیم
اگر خنجر دوستان گرده‌ایم

گواهی بخواهید اینک گواه
همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده‌ایم

شعر از: قیصر امین‌پور



پی‌نوشت:شعر «سربلند» قیصر را خیلی دوست دارم. هیچوقت کهنه نمی‌شود و خیلی دقیق حس نوستالژیک دهه شصتی من را اغوا می‌کند. حال و هوای آخر پاییزم خیلی وقت‌ها شبیه حس شاعر مانند یک گیجی بین سرافکندگی ناشی از اشتباهات و اعتماد به نفس ناشی از تأیید حس‌ها و فکرهایم است. طبق معمول هر زمستان سرد موقع شمردن جوجه‌ها سر رسیده و سبد ما هم که مثل همیشه خالی مانده؛ حالا به دلیلش کاری نداشته باشید؛ فرض کنید بی‌عرضه‌گی ما بوده (چشمک)؛ به جاش از شعر لذت ببریم و سودای بهار داشته باشیم در صد روز پیش رو ...

زنجیره بی‌ارزش (None-Value Chain)


پیشتر در نوشته قطعیت باینری توضیح دادم که با پیگیری شاخه‌های دوگانه (ضرورت انجام دادن و یا اجتناب از انجام دادن)، مسیرهای بعدی زندگی فرد تا لحظه مرگ قابل پیش‌بینی به نظر می‌رسند. اخیراً یکی از دوستان با زاویه دیدی متفاوت و البته انتقادی در مطلبی مشابه به موضوع پرداخته و برای رهایی از گرفتار شدن در تسلسل زندگی به خودش و اطرافیانش هشدار داده بود و غیره و غیره. لذا به نظرم آمد بابی در رابطه با این بحث در بین دوستان و همسالان ما مجدداً باز شده و لازم است مطلب جدیدی برای تشریح بیشتر مسأله نگارش گردد.


ما بدون آنکه خودمان در تعیین نقشی که قرار است در زندگی ایفا نماییم به این دنیا وارد شده‌ایم. به دنیایی که قوانین و قواعد خودش را بر اساس یک نظام علت و معلولی قابل اثبات و انکار از مدت‌ها قبل در پیش گرفته و مناسبات اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی خود را به جوامع ارائه کرده و اصلاحات اعمال شده از سوی همگرایی‌های عرفی و قانونی ایشان را نیز با اقبال به مسیرها و شاخه‌های بی‌شمارش اضافه کرده‌است. در این شرایط اصرار داشتن به مقاومت در برابر جریان سیال قوانین زندگی شبیه شنا کردن در خلاف مسیر رودخانه می‌ماند و قطعاً مورد تأیید فرهنگ نشأت گرفته از چنین فضای اجتماعی و اقتصادی نیست. برای مثال یک فرمول مشخصی برای زندگی همه ما بعد از بلوغ و اتمام دوران تحصیل وجود دارد که اتفاقا خیلی هم جهان‌شمول و فرا فرهنگی است (به شکل زیر توجه نمایید):



حالا ممکن است بعضی از حالت‌ها در زندگی همه ساری و جاری نباشند فرضاً خدمت سربازی برای خانم‌ها مطرح نباشد و یا راه کسب درآمد دائمی برای همه افراد از مسیر دانشگاه عبور ننماید و غیره و غیره. اما قطعاً همه ما از دیدگاه فرهنگ رسمی تا پایان عمرمان در هر لحظه از زندگی در یکی از این وضعیت‌ها قرار داریم و ضمن مرتفع شدن شرایط وضعیت‌هی قبلی از ما انتظار می‌رود برای مرحله بعدی برنامه مشخصی داشته باشیم. به نظر می‌رسد همین وجود انتظار برای داشتن برنامه مشخصی از جانب دوست کم پیدای ما سرچشمه بروز یک جبرگرایی در ذهن انسان می‌شود و باید نسبت به بروز آن هشدار داد. زیرا با وجود آنکه این سیکل چهار الی شش مرحله‌ای مطرح شده یک مدل و شیوه زندگی نرمال و مورد قبول از سوی جامعه را نمایندگی می‌کند اما در واقع یک برداشت انتزاعی مبتنی بر واقعیت‌های اصلی زندگی هر فرد است بدون توجه به سایر مسائلی که به صورت انتزاعی و مجرد به نظر می‌رسد تأثیری در روندهای اصلی ندارند اما مجموعه آنها ممکن است تغییر آفرین باشند. برای مثال آیتم اشتغال و کسب درآمد دائم غیر از معادلات اقتصادی و مسائل حرفه‌ای و تخصصی به مقولات دیگری نظیر رضایت شغلی، رشد اجتماعی و اقتصادی در طول و عرض حوزه کاری و غیره و غیره وابسته هستند. لذا با وجود داشتن یک تصویر کلی از هر آنچه در زندگی انسان قرار است رخ دهد نمی‌توان یک برنامه‌ریزی استراتژیک بلندمدت را گام به گام تعریف کرده و به پیش برد. اینجاست که سرخوردگی ناشی از قرار گرفتن در فوران نابرابری‌های اجتماعی انسان را شدیداً آزرده‌خاطر ساخته و وادار می‌نماید برای بیشتر عقب نماندن، بسیاری از مسائل عرفی که در گذشته از آنها اجتناب می‌کرده را تن در داده و برای جبران خستگی‌های ناشی از تضاد ناعادلانه این واقع‌گرایی معقولانه در برابر آرمانگرایی احساسی دوران نوجوانی و جوانی، به استراحت و سرگرمی‌های مقطعی دلخوش باشد. فعالیت‌های خیریه دانشجویی، انجمن‌های علمی و NGOهای فرهنگی و اجتماعی، سفرهای دو نفره و یا گروهی ابتدای زندگی مشترک و یا در گروه‌های دوستانه، کلاس‌های و دوره‌های مختلف آموزشی، پرورشی و تفریحی و غیره و غیره همه راه‌حل‌هایی به نظر می‌رسند که به مثابه یک داروی مسکن قرار است از یاد انسان ببرند که زندگی او هیچ دستاورد دیگری جز طی کردن آن سیکل تعریف شده ضامن بقای اجتماعی قوانین و نظام عرفی حاکم بر جامعه نداشته‌است.

همانند آن اشاره قمار زندگی و یا نوشته قبلی نگارنده در باب قطعیت باینری، در این نوشتار فقط مطرح شد چه پدیده‌ای مطلوب نیست و نداشتن یک آلترناتیو یا آنتی‌تز در نکوهش یک تز مسلط شده و عرفی لزوماً نه موفقیت است و نه هنر است و نه ارزش اجتماعی ایجاد می‌کند. به قول دوست کم پیدا «آدم معمولی خاص» بودن شاید داشتن یک تصور غیرفرمالیستی از ماهیت اجتماعی انسان را دقیقاً نمایندگی نکند و به آرمانگرایانه اندیشیدن متهم باشد اما به هر حال نقطه شروعی محسوب می‌شود برای هر انسان آزادی که بخواهد چرخه حیات محتوم‌اش بیشتر از 4 یا 6 سیکل و یا اصلاً سیکل‌های متفاوتی نسبت به زنجیره بی‌ارزش از پیش تعریف شده داشته باشد و خاصه برای او سفارشی‌سازی شده باشد.

پانزده دقیقه (Fifteen Minute)


چقدر خوب است وقتی آدم ساعت را روی 6:15 کوک می‌کند با محاسبه اینکه تا کمی با خودش کلنجار برود برای بیداری و بلند شدن از رختخواب حداکثر 15 دقیقه طول می‌کشد، پس با رفتن به دستشویی و خوردن صبحانه و گرم کردن ماشین حدوداً 7 زده است از خانه بیرون و با کمی تأخیر می‌رسد به سر کار. حالا فرضاً به هر دلیل درونی یا بیرونی ساعت بدن به گونه‌ای کار کند که به جای 6:15 از ساعت 6 هوشیاری به سراغ آدم آمده باشد و همه کارها 15 دقیقه شیفت پیدا می‌کنند جلوتر و دیگر از تأخیر هم خبری نیست و رئیس با قیافه‌ای که ارث پدرش را طلب می‌کند تو را برانداز نمی‌کند و همینجور تا غروب به مدد این 15 دقیقه چشمگیر، از سر کار بیرون می‌زنی همه چی 15 دقیقه شیفت پیدا کرده و در زندگی 15 دقیقه جلوتر از خودت هستی. انرژی مثبت که می‌گویند همین است دیگر؟! حالا دلیلش هر چه می‌خواهد باشد؛ مگر فرقی هم می‌کند؟!



برخی از دوستان به من ایراد گرفته‌اند که زیاد نظریه‌پردازی می‌کنم در اینجا، حالا خوششان بیاید یا نیاید من الان یه هفته است راه‌حل خوبی برای حل مشکلاتم پیدا کردم که مطمئناً از اونی که دوست کم پیدا اخیراً بهش رسیده بهتر جواب میده (چشمک). این راه حل فقط 15 دقیقه وقت لازم دارد. بعد از آن به ازای هر روز از زندگی شما را 15 دقیقه از برنامه‌تان جلو می‌اندازد. امتحانش خیلی راحت است: در لحظه‌ای حساس هنگامی که می‌خواهید از ته دل‌تان صادقانه رفتار کنید، فقط برای 15 دقیقه (بیشتر لازم نیست) به خودتان بقبولانید که فرضاً به کسی که دوستش دارید ابراز علاقه نفرمائید یا فلان موضوع را در بحث داغ پیش رویتان مطرح نکنید یا فلان تماس بی‌موقع را جواب ندهید و غیره و غیره؛ به همین سادگی اینقدر در زندگی در و تخته براتان جور می‌شود و همه کارها به گردش می‌افتد که نگو و نپرس.
من نمی‌دانم از جنبه روانی این مقاومت لحظه‌ای چه اسمی فرضاً در پزشکی یا روانکاوی یا اخلاق یا مذهب و یا غیره و غیره دارد. اما مقدار آستانه‌ای‌اش برای من 15 دقیقه است و رعایت نکردنش نتایج فاجعه‌باری به همراه داشته؛ برای شما چند دقیقه است؟!

غربت خانگی ما (Our Homesickness)


به جای حرف‌های کلیشه‌ای همیشگی فقط می‌خوام بگم که خیلی خسته‌ام، خیلی فراتر از اون خستگی که مثلا 7 یا 5 یا 3 سال قبل بهش دچار بودم ...


به نقل از مطلب «درد بی‌درمان غریبی» منتشر شده در شماره سیزدهم هفته‌نامه نگاه پنجشنبه مورخ 1 تیر 1391 به قلم سیدعلی میرفتاح با اندکی تلخیص و تغییر نسبت به متن اصلی

مهاجران غریب‌اند، اما غریبی همان مهاجرت نیست. مسافر هم غریب است، اما سفرنکرده غریب کم نداریم. به هر کس بگویی «حدیث غربت» یا از سفر و تبعید و نفی بلد و مسافرت و مهاجرت می‌گوید یا تکه‌ای شعری از اخوان که اشاره دارد به «این در وطنِ خویش غریب» را برایت می‌خواند. ظاهراً غربت و وطن بیش از آنچه فکر کنیم به هم مربوط‌اند و غریب یا دورافتاده از وطن است یا بخت برگشته‌ای است که در وطنش جا و مکان ندارد.
غربت اما به زبان هم ربط دارد. جایی که کسی حرف آدم را نفهمد و آدم هم حرف بقیه را نفهمد، جز غربت چه نامی می‌شود بر آن نهاد. بی‌رفیقی و تنهایی هم با خودش غربت می‌آورد. آدم تنها غریب است و غریب هم همیشه تنهاست. تلخ‌ترین مفهوم غریبی وقتی است که آدم از سوی هموطن و همزبان و قوم و خویش و خانواده و رفیقانش درک نشود.


وقتی می‌گوییم «غریب» توی ذهن‌مان تصویر یک آدم غمگین تنهای بی‌یار و رفیق شکل می‌گیرد که از رفیقانش جدا افتاده و از کاروانش جامانده. غریب توی ذهن ما کسی است که در یک بلاتکلیفی حیرت‌انگیز گیر کرده و نه راه پس دارد و نه راه پیش؛ نه در مسجد دهندش ره که رند است؛ نه در میخانه کین خمار خام است. غریب کسی است که نه رویی در وطن دارد و نه در خانه‌اش دلشاد است ...
اما حقیقت این است که غریبی عمیق‌تر و گسترده‌تر از این تصویری است که به ذهن ما متبادر می‌شود. غریب شاعری مثل مهدی اخوان ثالث است که کلی رفیق دارد و شعرش کلی خواهان دارد و کلی عاشق و طرفدار دارد و زنش هم مثل پروانه دورش می‌گردد و همه برایش سر و دست می‌شکنند و اشعارش را حفظ می‌کنند و برای هم می‌خوانند و نقد می‌کنند و پایین تابلوهای نقاشی گران قیمت‌شان می‌نویسند و عکس و پوسترش را به دیوار خانه می‌زنند ... اما به عوام اگر بگویید، می‌گویند امثال ایشان خوشی به زیر دلشان زده و از بس کار نکرده‌اند و زحمت نکشیده‌اند، به حقیقت درک نکرده‌اند که یک من ماست چقدر کره می‌دهد، ادای غریبی و افسردگی در می‌آورند و خودشان را لوس می‌نمایند. اگر یک بار توی خیابان تنگ‌شان بگیرد هم عاشقی از یادشان می‌رود، هم بی‌پولی و هم غربت. غربت بیش از آنکه یک وضعیت رقت‌بار باشد، یک دکان دونبش است که هنرمندان و شاعران پشت دخلش می‌ایستند و غر می‌زنند و نفس‌ناله سر می‌دهند ...


غربت به مناسبات هم هست. همانقدری که کناس در بازار عطاران غریبی می‌کند و بی‌هوش می‌شود و نفسش بند می‌آید، عطار هم در محضر مقنی‌ها پس می‌افتد. بحث غربت در اصل بحث سهم ما از غربت است؛ بعضی‌ها سهم بیشتری دارند و بعضی‌ها سهم کمتری. طبق فهم ما سهم غلامحسین ساعدی از غربت چندین برابر سهمی است که به ما رسیده. شاید اگر ما هم آلاخون والاخون پاریس و لندن بشویم، خیلی زود به مرز خودکشی برسیم. حال آنکه اینهمه ایرانی در غربت می‌زنند و می‌رقصند و برای تعطیلات به وگاس می‌روند و پز انگلیسی حرف زدن و زیادی لهجه گرفتن می‌دهند. احتیاجی به فیلم بازی کردن و با سیلی صورت را سرخ کردن نیست. رنگ رخساره خبر می‌دهد که بیشتر مهاجران خوش و الکی خوش و شاد و فربه و کیفورند. خاصه آنها که از جیفه دنیا سهم بیشتری دارند، وضعشان بهتر است. فقر که بیاید افسردگی هم به ضمیمه‌اش می‌آید و ایضاً غربت. از پول و وضع اقتصادی نباید غافل شد که مادر همه بدبختی‌ها و بیچارگی‌ها همین بی‌پولی و نداری است.

شاعران غریبند و شاعران فقیر غریب‌تر. اتفاقاً مناسبات دنیا هم طوری است که شاعران و معلمان و نویسندگان و هنرمندان، به طور معمول وضع مالی خوبی ندارند و گرفتاری معاش تا دم مرگ آنها را رها نمی‌کند. متأسفانه نداری در دنیای امروز اعتماد به نفس آدم را زائل می‌کند. کسی که هیچ پولی ندارد به مراتب اوضاعش بهتر از کسی است که کم پول دارد. پول کم آدم را برای ورود به هر کاری می‌لرزاند. آدم بی‌پول تکلیفش معلوم است. آدم پولدار هم جنس غربتش با همه فرق دارد. نه اینکه جنس غربت پولدارها بدلی باشد بلکه آنها ناخواسته گرفتار سانتی‌مانتالیسم‌اند. البته این حرف تا حدودی درست است اما پول خیلی جاها به داد آدم می‌رسد و آدم را اطز وضعیت خطرناک می‌رهاند. با پول خیلی چیزها می‌شود خرید و این روزها حتی درصدی از عشق را همی می‌شود خرید. گیرم این عشق بدلی و دروغی باشد. اما بالأخره صورتی از عشق است. اما فقر که بیاید ... خدا نصیب نکند. فقر تنها و تنها برازنده آن وارستگانی است که از رعونت پای بر سر هستی می‌نهند. آنهایی که در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنند استثنائاتی هستند که بیرون از حوصله غربت ما و یادداشت ما قرار دارند.

غربت با سن و سال هم رابطه دارد. بعضی سنین مثل انبار افسردگی منتظر یک جرقه‌اند. ژان‌پل سارتر جمله‌ای دارد که اگر گسترشش بدهیم نهایت غربت آدمی را نشان می‌دهد. او درباره ساعت سه بعد از ظهر می‌گوید که برای انجام بعضی کارها زود است و برای انجام بعضی کارها خیلی دیر شده است. بعضی سنین هم حکم همین سه بعد از ظهر را دارند. مثلا این سن و سالی که من هستم توقف در سه بعد از ظهر است. از یک طرف جوانی با همه شادابی و غفلت‌هایش سپری شده، از یک طرف پیری و مرگ‌انتظاری هنوز فرا نرسیده. تکلیف جوان معلوم است، ایضاً تکلیف پیر، اما میانسالی لعنتی توقفی است در سه بعد از ظهر. همین بلاتکلیفی است که پدر صاحب‌بچه آدم را در می‌آورد و آدم را به مرز انزوا می‌کشاند. در بین مهاجرین هم از همه بدبخت‌تر و بیچاره‌تر همین آدم‌های میانسال هستند که نه زبان یاد می‌گیرند، نه به مناسبات آن دیار گردن می‌نهند و نه می‌توانند از پس ساده‌ترین کارها بر بیایند. گاهی که از بعضی چیزها به ستوه می‌آیم و شیطان زیر گوشم زمزمه می‌کند که بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش، خیلی زود به خودم نهیب می‌زنم که در میانسالی که نمی‌شود پیتزا دلیور کرد. برعکسش جوان‌ها در خارج خر را با خور می‌خوردند و مرده را با گور ... این تلاش بی‌حاصل برای معاش ما را غریب‌تر کرده؛ بخشی از این غربت می‌تواند انگیزه درک هنرمندانه شود و باعث شود که بنویسیم و شعر بگوییم و قصه بسازیم. اما بخش دیگرش دارد فرسوده‌مان می‌کند و کمرمان را می‌شکند...

تکریم جعلی عشق (Fake Respect to Love)


ما عادت داریم همیشه از ظن خود یار شده و تعمیم و تفسیری در رابطه با موضوعی خاص به کل کائنات صادر نماییم. و چون این صادرات مستبدانه، به شکلی بی‌وقفه در خیابان‌های ذهنی تمام گروه‌های سنی، تداوم دارد اینطور می‌شود که زندگی مثل یک اتوبان شلوغ و پر ترافیک در سر شب طولانی و عذاب‌آور است. صحبت کردن درباره ارزش و عظمت عشق هم از همان حرف‌ها است که آنقدر راویان مختلف در قرون متمادی درباره‌اش سخن‌سرایی‌ها کرده و نظریات اجتماعی و فلسفی و حتی روانشناسانه مطرح نموده‌اند که پنداری اگر یک دلیل برای زندگی در این جهان فیزیکی یا متافیزیکی وجود داشته باشد این دلیل همان عشق است و غیره و غیره. لذا پرداختن به چنین موضوع عام و همگانی در قالب یک فیلم یا داستان هوشمندی و بی‌طرفی خاصی را از سوی خالق اثر طلب می‌نماید؛ زیرا هر مخاطبی با تجارب شخصی خود می‌تواند به مثابه یک محک قابل اتکا با برداشت ارائه شده همراه شود و یا در اردوگاه مخالفت قرار بگیرد.



با ذکر این مقدمه می‌خواهم بگویم اگر فیلم تلخ و تاریک بغض (اثر رضا درمیشیان) به دلم ننشسته نه به دلیل رئالیسم ذهنی کارگردان در روایت یک تراژدی تلخ نسل سومی یا شعارگونه و غیرواقعی بودن فضای تصویر شده از مهاجرت ایرانی‌ها به سایر جوامع، بلکه به دلیل همین ساده‌سازی روایت عشق و عاشقی و خلق منظومه‌های کلاسیکی مانند شیرین و فرهاد یا رومئو و ژولیت (به مثابه سخن‌سرایی از فضیلت دوچرخه‌سواری در فضای ذهنی پر ترافیک مخاطب) است. برای نسل من که نوجوانی و جوانی خود را در تابوهای عرفی و اجتماعی ارتباط با جنس مخالف از کف داده ارائه یک تصویر افلاطونی از عاشق و معشوق شاید هجده سالگی انسان را اقناع نماید که باید عینک بدبینی را از چشم در آورده و خوشبین به قضایا نگاه کرد اما سی سالگی بی‌امان امثال ما چنین تصویری از رابطه داشتن و یا عشق و عاشقی را تاب ندارد (عجیب است که چگونه سی‌سالگی آقای کارگردان چنین برداشتی دارد) و قضیه از این هم بدتر هست زیرا هجده سالگی نسل بعد از ما نیز مناسبتی با این فضاهای فکری ندارد.


پی‌نوشت: به عقیده نگارنده اگر آثار کیشولوفسکی یا کوبریک یا دیوید لینچ در پرداختن به مسأله عشق و ارتباط بین زن و مرد مورد ستایش قرار می‌گیرند، نه به دلیل روایت‌های تلخ ایشان از مسأله بلکه به خاطر نگاه غیرذات‌گرایانه‌ای است که به مسأله داشته و در نتیجه غرق شدن در نوعی پوزیتیویسم اجتماعی را با ظرافت چشمگیری به چالش کشیده‌اند. مخاطب فیلم بغض مطلقاً طبقه متوسط اجتماع ایران است که دغدغه‌های فراتر از نان شب در زندگانی‌اش دارد و متأسفانه اثر به نمایش گذاشته شده جز تلخی تکان‌دهنده یک دقیقه و نیم آخر فیلم (که روایتگر آنچه بر پرسوناژ زن با بازی باران کوثری گذشته است) هیچ رهاورد اجتماعی دیگر را از خود نشان نمی‌دهد؛ نه در رابطه با آثار اجتماعی و فرهنگی مهاجرت به جوامع دیگر، نه در رابطه با اخلاق و فلسفه اخلاق و نه حتی درباره عشق و رابطه. فیلم یک تصویر جعلی از عشق را با بغض بیان می‌نماید؛ ای کاش کارگردان به ارائه یک برداشت سطحی از مسأله مهاجرت اکتفا کرده بود تا شاید حداقل به عنوان یک اثر تبلیغاتی مورد ستایش نهادها و دستگاه‌های فرهنگی قرار می‌گرفت و نه غضب مخاطبان طبقه متوسط که به خاطر چیزی فراتر از چند تا شعار احساسی پا به سینما می‌گذارد.

تب کابینی (Cabinet Fever)

پیش‌درآمد: چند روز پیش در محفلی دوستانه بودم و همان بحث قدیمی و تکراری محفلی بودن ادبیات و هنر روشنفکری در ایران در گرفت و اشارات متعددی که به مقوله «فلسفه هنر» و «مدیوم اجتماعی» مطلوب برای نشر اندیشه‌ها و رویکردها صورت گرفت و البته به دنبال آن سه شب بی‌خوابی مزمن و سرعت‌های بالای 150 در جاده‌های خارج شهر و ضیافت‌های کامیاب و ناکام و غیره و غیره و اکتشاف بی‌وقفه چیزهایی که در طی این چند روز در جاهای مختلف جا گذاشته‌ای، آمپر مغز را آنچنان بالا برده‌است که نگو و نپرس. در فراغتی که آخر هفته به دست داد کتابی خواندم و قسمتی از آن را که خیلی به دلم نشسته در ادامه آورده‌ام.



قسمتی از داستان «برو ولگردی کن رفیق» از کتابی به همین نام نوشته مهدی ربی


«مدام با خودم فکر می‌کردم کجا می‌خواهند بروند؟ چطور توانسته‌اند به این سرعت تغییر مسیر بدهند؟ چطور توانسته‌اند به جواب‌هایی محکم برسند و عمل کنند؟ خبرش را داشتم؛ بعضی از بچه‌ها توی یک هفته سه بار خواستگاری کرده‌بودند. یعنی به طور متوسط در هر دو روز از یکنفر خواستگاری می‌کردند و احتمال بردن را افزایش می‌دادند. برایم باورکردنی نبود. آن هم بعد از ده‌ها جلسه تخصصی و سخنرانی‌های جورواجور و نشست‌های خودمانی. ماه‌ها بود که موضوع جلسات‌مان از «مبارزه مدنی»، «عدالت اجتماعی» و «حقوق شهروندی» جایش را داده بود به «جنسیت»، «عشق» و «ازدواج». اما توی همان جلسات هم هنوز نتوانسته بودیم حتی به این نتیجه برسیم که چرا باید ازدواج کنیم. چه برسد به اینکه آیا عشق همان ازدواج است؟ آیا آدم باید با عشقش ازدواج کند یا بهتر است عشقش را رها کند و فقط از دور تماشایش کند و موسیقی‌های غمگین زندگی‌اش را به یاد او گوش کند؟
من مثل همیشه کاسه داغ‌تر از آش شده بودم. بیشتر از همه مطالعه می‌کردم و کلی کتاب و جزوه و عکس و فایل PDF به بچه‌ها می‌رساندم. برای من همه آن کارها جدی بود. واقعاً می‌خواستم به جوابی برسم. اما باز هم دیگران زودتر از من عمل کردن را شروع کرده بودند. همه داشتند کارهایی می‌کردند. مسیری برای زندگی‌شان انتخاب می‌کردند، راهی. دختری را با خود همراه می‌کردند؛ دفترچه تحصیلات تکمیلی می‌خریدند. خودشان را به نظام وظیفه معرفی می‌کردند برای خدمت. اما من مانده بودم و با دهان نیمه‌باز نگاه‌شان می‌کردم. باید کاری می‌کردم. باید خودم را می‌رساندم. باید به چیزی آویزان می‌شدم. مسابقه شروع شده بود و من داشتم عقب می‌افتادم. مسابقه موفقیت، مسابقه ازدواج، مسابقه اشتغال....»

ایجاد تغییر تنها با کلیک؟ (Made Change Just With Click)


به نقل از مقاله «آنها که می‌خواهند با کلیک جهان را تغییر دهند» منتشر شده در دویچه‌وله

پیش‌درآمد: هر روزه حجم نامه‌های اعتراضی آنلاین یا استاتوس‌های اعتراضی که بارها هم‌ خوانده می‌شوند، افزایش می‌یابد. آیا می‌توان این فعالیت‌ها را نوعی مبارزه تلقی کرد؟ تأثیر این اقدامات در دنیای واقعی چیست؟ نقش «کلیک» در اعتراض چیست؟


هر روز که میل‌باکس خود را باز می‌کنید، چندتایی ایمیل در انتظارتان است که این  نامه‌ اینترنتی را امضا کنید، آن صفحه‌ فیس‌بوکی را که خواهان آزادی یک زندانی سیاسی یا تعلیق حکم اعدام یک متهم است لایک بزنید، این ویدیو از تجمع در اعتراض به تخریب محیط زیست را  با دوستانتان به اشتراک بگذارید، به قوه قضائیه نامه بفرستید و به حکم زندان یک فعال اجتماعی اعتراض کنید و …
گاهی یکی از این صفحات را لایک می‌زنید یا ویدیویی را با دوستان‌تان به اشتراک می‌گذارید؛ خیلی مواقع اما کلافه از حجم ایمیل‌ها و پیغام‌هایی که در شبکه‌های اجتماعی به سویتان سرازیر می‌‌شود پیغام یا ایمیل را حذف می‌کنید یا نشانی فرستنده را به ستون اسپم‌ها می‌فرستید.
«اسلکتیویست‌ها» همه جای فضای مجازی هستند، معمولا کاربران فضای مجازی آن‌ها را به آسانی شناسایی می‌کنند، خیلی‌ها حواس‌شان هست که کار کدام کاربر در شبکه‌های اجتماعی مصداق «اسلکتیویسم» است، اما تقریبا محال است کاربری را بتوان پیدا کرد که قبول کند فعالیت‌هایش نمونه‌ای از «اسلکتیویسم» هستند.

اسلکتیویست‌ها چه کسانی هستند؟
اسلکتیویسم (Slacktivism) که به «مبارزه از زیر لحاف» هم معروف است، به فعالیت‌های مجازی‌ای اطلاق می‌شود که در کاربر احساس رضایت کاذب از انجام عملی مثبت را برمی‌انگیزاند.
کارشناسان رسانه در توصیف فعالیت‌های اسلکتیویستی می‌گویند که کاربران با «حداقل تلاش» که معمولا محدود به یک کلیک و فشردن دکمه‌ ارسال است، احساس می‌کنند در راستای یک هدف اجتماعی یا سیاسی، کنش داشته و سهمی ادا کرده‌اند.
فرد کلارک و دوایت اوزارد، اولین کسانی بودند که در سال ۱۹۹۵ دو واژه‌ی (slacker) به معنی فرد تنبل و سست و بی‌حال  و (Activism) به معنی فعالیت را با هم تلفیق کرده و اسلکتیویسم را در وصف  جوانانی به‌کار بردند که می‌خواستند با اقدامات کوچکی مثل کاشت یک درخت به تخریب محیط زیست اعتراض کنند. کلارک و اوزارد در مقاله‌ معروف خود این واژه را به معنای مثبتی به کار بردند. اما خیلی زود اینترنت فراگیر شد. فضای مجازی پر از فوروم‌ها، سایت‌های وب.۲، وبلاگ‌ها و بعدتر شبکه‌های مجازی شد و کاربران در گوشه و کنار دنیا به فکر استفاده از قابلیت‌های اینترنت برای بلند کردن صدای اعتراض خود و آرمان‌خواهی افتادند. تا جایی که در موج بهار عربی، اینترنت ابزار اصلی بسیاری از معترضانی شد که خود کاربران فضای مجازی هم بودند.
فعالیت‌های مجازی در بسیاری از مواقع، تأثیری در جهان واقعی ندارند. ویدیویی‌ صدها هزار بار دیده می‌شود، صفحه‌ای اعتراضی بارها  به اشتراک گذاشته می‌شود، توئیتی بارها خوانده می‌شود ولی در واقعیت نه زندانی سیاسی آزاد می‌شود، نه حق مظلومی بازستانده می‌شود و نه خشونتی متوقف. از سوی دیگر هر روز تعداد فعالان مجازی که برای هدفی سیاسی یا اجتماعی در شبکه‌های اجتماعی کلیک می‌کنند و مطلب به اشتراک می‌گذارند، بیشتر می‌شود. کارشناسان رسانه‌های دیجیتال در دانشگاه سن لوئیز امریکا، از فعالیت‌های زیر به عنوان نمونه‌هایی از فعالیت‌های اسلکتیویستی نام می‌برند:
  • تغییر دادن عکس  پروفایل فیس‌بوک به عکس یک زندانی یا عکسی اعتراضی
  • بایکوت موقت محصولات یا شرکت‌های تجاری و به‌ راه انداختن صفحه‌های اعتراض
  • خاموش کردن چراغ‌های محل مسکونی برای مدتی مشخص
  • امضای نامه‌های اعتراضی آنلاین
  • کمک به خیریه‌ها از طریق ارسال پیام‌های کوتاه تلفنی


فعالیت در فضای مجازی در تقابل با حضور واقعی
هرچقدر استفاده از اینترنت برای فعالیت‌های اعتراضی بیشتر شد، منتقدان و موافقان بیشتری نیز در مدح و ذم فعالیت‌های مجازی نوشتند. منتقدان می‌گویند سایت‌هایی مثل فیس‌بوک با امکانات بالقوه‌ای که در اختیار کاربر گذاشتند، به توهم مبارزه دامن زدند. منتقدان می‌گویند وقتی کاربری در فضای مجازی با چند کلیک ساده از ایده و آرمان و هدفی اعلام حمایت می‌کند، به کم‌‌هزینه‌ترین شیوه‌ ممکن حس می‌کند وظیفه‌ اجتماعی خود را انجام داده و دیگر در فضای حقیقی میل و انگیزه‌‌ای برای اعتراض منسجم ندارد. آن‌ها معمولا به تعریف‌های سنتی‌تری از «فعال سیاسی» یا «فعال اجتماعی» تأکید دارند و اطلاق این عنوان را مستلزم حضور در عرصه‌ واقعی و عضویت در نهادها و سازمان‌های غیردولتی می‌دانند.
جیسون استرن، حقوقدان متخصص کامپیوتر که چندسالی است در نقد اسلکتیویسم و خیل فعالان مجازی می‌نویسد، در مطلبی در «نیویورک تایمز» با بیهوده خواندن بیشتر فعالیت‌های آنلاین گفته است:«دنیا پر از شبه‌فعالانی شده که حاضر نیستند از پشت کامپیوتر خود تکان بخورند و با چند کلیک و امضای بیانیه‌های آنلاین احساس می‌‌کنند فعالیتی کرده‌اند. حمایت‌های این چنین معمولا در دراز مدت هیچ سودی برای ایده‌ها و اهداف ‌در پی ندارد.»
علی عبدی، یکی از کاربران پرکار فیس‌بوک که دانشجوی دکترای انسان‌شناسی است در مخالفت با این نگاه منتقدان به دویچه‌وله می‌گوید: «در پی گسترده‌تر شدن اینترنت و به ویژه رشد کمی و کیفی و محبوبیت شبکه‌های اجتماعیِ مجازی، اکتیویسم دیگر فعالیتی که مختصِ حرفه‌ای‌ها و افراد معمولا جوان و درس‌خوانده‌ای که در سازمان‌های غیردولتی کار می‌کنند یا در خیابان تظاهرات و تحصن می‌کنند نیست. افراد پیر و جوان با پیش‌زمینه‌های اجتماعی و طبقاتی متفاوت و سطح آموزشی گوناگون با عضو شدن در یک صفحه‌ فیس‌بوک و یا لایک کردن یک لینک نیز می‌توانند این تصور را داشته باشند که از طریق فعالیتی که در شبکه‌های مجازی انجام می‌دهند، نقش مثبتی در جهت ایجاد تغییراتی که در پی آن هستند، بازی می‌کنند.»
وی همچنین معتقد است که فعالیت‌های مجازی در بسیاری موارد ما به ازای بیرونی هم دارند. او از فعالیت آنلاین صلیب سرخ جهانی بعد از زلزله‌ ویرانگر هائیتی به عنوان یکی از نمونه‌های موفق فعالیت‌های مجازی نام می‌برد که تأثیر چشمگیری در جهان واقعی داشت. از نمونه‌های چشمگیری که فعالیت‌های مجازی تأثیر ملموسی در تصمیم‌گیری‌های سیاسی داشت، می‌توان از اعتراض‌های گسترده‌ی آنلاین به دو لایحه‌ی "سوپا" و "پیپا" در آمریکا و اتحادیه اروپا نیز نام برد که  موجب شد سیاستمداران در اثر حجم اعتراض‌های آنلاین و تظاهرات‌ در فضای واقعی، یک گام جدی پس بکشند.
همچنین نتیجه‌ یک تحقیق دانشگاه جورج تاون آمریکا در سال ۲۰۱۰ نشان داده که علی‌رغم بدبینی‌ها به فعالیت‌های اسلکتیویستی، افرادی که در فضای مجازی در اعتراض  و امضای بیانیه‌ها و پخش فراخوان‌ها فعال‌اند، در فضای واقعی نیز وقتی که امکانش فراهم باشد، مشارکت و فعالیت بیشتر و چشمگیر‌تری دارند.

انگشت اتهام شبکه‌های مجازی را نشانه می‌گیرد
مارشال مک لوهان در تئوری معروف خود می‌گوید «رسانه، پیام است.» طرفداران نظریه‌ معروف او در دنیای رسانه معتقدند رسانه می‌تواند با خط مشی خود پیام را کاملا دستخوش تغییر و تحول کند و انتخاب رسانه از سوی هر فعال رسانه‌ای، خود معنا و مفهوم سیاسی مشخصی دارد.
منتقدان فعالیت‌های اسلکتیویست‌ها با توسل به این نظریه‌ مک لوهان، انگشت اتهام را به سوی شبکه‌های اجتماعی هم می‌برند و می‌گویند این شبکه‌ها با قابلیت‌های خود و امکاناتی که در خدمت کاربر قرار دادند، به توهم مبارزه و فعالیت دامن زدند. نقد آنها متوجه برنامه‌های سایت‌هایی مثل فیس‌بوک نیز می‌‌شود که امکان اهدای پول یا افتتاح صفحه‌های اعتراضی را به کاربر می‌دهد.
علی عبدی  با تاکید بر این‌که در دنیای واقعی هم افراد با فعالیت‌هایی مثل بر تن کردن بلوزهایی با شعارهای اعتراضی، عملا فعالیتی کم‌هزینه با تاثیر اندک انجام می‌دهند، می‌گوید:«اسلکتیویسم تنها در محیط آنلاین اتفاق نمی‌افتد. همه‌ی فعالیت‌های فضای آنلاین نیز مصداق اسلکتیویسم نیست. هر فعالیتی که برای ایجاد تغییرات اجتماعی در جامعه صورت می‌گیرد، همواره با تلاش برای تغییر یک مفهوم یا یک نورم اجتماعی نیز همراه است. هیچ فعالیت اجتماعی را نمی‌توان سراغ گرفت که وجه نمادین نداشته باشد. در نتیجه وقتی گفته می‌شود که فردی دچار توهم مبارزه در اینترنت شده‌ست، به این نکته شاید توجه کمتری شود که فعالیت نمادین اتفاق افتاده که دارای قدرت نمادین است می‌تواند در آینده پایه‌های کنش دیگری خارج از فضای آنلاین باشد یا روی تصمیم‌گیری‌های عاملان اجتماعی اثر بگذارد.»
تنها نقطه‌ای که منتقدان و موافقان فعالیت‌های اسلکتیویستی بر سر آن توافق دارند، نقش غیرقابل انکار فعالان مجازی در اطلاع‌رسانی است. بررسی‌ها تأیید می‌کند که سهم اسلکتیویست‌ها در انتشار و آگاهی‌رسانی درباره‌ اخبار مربوط به هدف‌شان در فضای مجازی بسیار بالا است. نتایج تحقیق وب‌سایت تخصصی فناوری «سورتبل» که اینفوگرافیک‌های مربوط به فناوری نیز تولید می‌کند، نشان می‌دهد که اسلکتیویست‌ها به طور متوسط ۴ برابر بیش از سایر کاربران دیگران را تشویق به امضای بیانیه‌ها کرده و ۲ برابر بیشتر ممکن است برای جمع‌آوری اعانه و کمک‌های مالی داوطلب شده و فعالیت کنند.
بررسی‌ها نشان می‌دهد به طور کلی امکان این‌که اسلکتیویست‌ها در دنیای واقعی فعالیت داوطلبانه انجام دهند، ۲ برابر بیشتر از سایر افراد است. بنابراین هرچند هنوز هم بهترین راه برای ایجاد تغییر مثبت در جهان، بلند شدن از پشت میز و انجام کاری عملی در راستای هدف باشد، اما به نظر می‌رسد کلیک کردن و لایک زدن و به اشتراک گذاشتن، می‌تواند لااقل انگیزه‌ی بلند شدن و اقدام عملی را در بسیاری دوبرابر کند.

سانتی‌مانتالیسم اجتماعی (Social Sentimentalism)



«۱» نوشت: سانتی‌مانتالیسم واژه‌ای توصیفی در هنر و ادبیات است که به چشمداشت نویسنده یا هنرمند به وقوع نوعی واکنش عاطفی از سوی مخاطبانش اشاره دارد که با واقعیت موجود در اثر هنری تناسبی نداشته باشد و یا زمینه لازم برای آن فراهم نشده باشد. یعنی فرضا اگر اثر رئالیستی باشد برداشتی سورئالیستی در مخاطب رخ بدهد و یا برعکس از اثری که قصد آن نمادسازی باشد یک برداشت واقعی و نامربوط به منصه ظهور برسد. یک مثال مشهور در این زمینه مربوط به سال 1386 می‌شود که انتشار یک کمیک استریپ در روزنامه ایران برداشت ضدقومیتی در اذهان برخی از مخاطبان آن نشریه ایجاد کرد و با اینکه مانا نیستانی (خالق اثر) چندین بار در مصاحبه‌ها و موقعیت‌های مختلف صراحتاً اظهار داشت که قضیه اینگونه نبوده باز هم این برداشت سانتی‌مانتالیستی تداوم داشته‌است.


«۲» نوشت: امروزه به دلیل گسترش ارتباطات و شکل‌گیری نوعی دهکده جهانی حدود و بروز سانتی‌مانتالیسم از عرصه هنر خارج شده و به بسیاری از چارچوب‌های عرفی و اجتماعی زندگی مدرن نفوذ دارد. برای مثل پدیده مد و پیروی از مد در پوشش و گفتار از زمان تولد رسانه در قرن بیستم همیشه یک واقعیت فراگیر اجتماعی بوده‌است. اما ورود سانتی‌مانتالیسم به آن عرصه باعث می‌شود فرضاً یک لباس نه‌چندان متعارف با عرف اجتماعی چنان جنبه زیباشناسانه در ذهن کسی که آنرا می‌پوشد ایجاد نماید که وقتی آن طرف با اعتراض و انتقاد مواجه می‌شود سریعاً خودش را پشت ادبیات گفتاری نه چندان منطقی پنهان کرده و اشخاص معترض را سطحی‌نگر یا متحجر و غیره و غیره برشمارد. به عقیده نگارنده وجود این پدیده هم در حوزه مد و نمادهای اجتماعی نوعی سانتی‌مانتالیسم محسوب می‌شود. هرچند این مطلب مؤید آن نیست که با «سوسول» یا «بچه قرتی» نامیدن چنین افرادی و یا با برخوردهای غیرمعقولانه می‌توان جلوی بروز و شیوع آنرا گرفت و غیره و غیره.

«۳» نوشت: سانتی‌مانتالیسم وقتی وارد عرصه شبکه‌های اجتماعی می‌شود ابعاد نامطلوب‌تری پیدا می‌کند زیرا به دلیل گسترده بودن ابعاد ارتباطی در مدیوم‌های اجتماعی نوعی برداشت سطحی و نادرست از مسائل روزمره در بین افراد منتشر می‌شود که شدیدا ایشان را به همرنگ جماعت شدن ترغیب می‌نماید. در چنین فضایی اگر فرد قدرت تشخیص درستی نداشته باشد مرعوب چنین فضایی خواهد شد و ممکن است اظهارنظرها و رفتارهایی داشته باشد که دقیقا بیانگر تمام وجهه شخصیتی‌اش نباشد. «جو زدگی» اصطلاحی است که در عرف برای توصیف چنین حالتی بکار برده می‌شود.


«۴» نوشت: با مرور مختصری به محتواهای منتشر شده در اغلب شبکه‌های اجتماعی می‌توان به وفور این مطالبه برای «جوگیر شدن» را در نوشته‌ها و تصاویر مشاهده کرد. «لایک بزنید» به سلامتی فلان شخص یا به قصد تأیید فلان واقعه در فیسبوک یا در توئیتر فلان چهره مشهور «Follow کنید» نمونه‌هایی از این دست هستند که در کنار شیوه‌های سنتی مانند انتشار پندهای بزرگان و یا تصاویر آنچنانی از هنرمندان و مدل‌های لباس شدیداً فضای تنفس در این شبکه‌ها را با آلاینده‌های نامطلوبی پر کرده‌اند. مثال آلاینده‌های هوا را از این نظر مطرح می‌کنم که همانطور که در بحث هوا با کاهش استفاده از خودروهای شخصی و استفاده از سوخت‌های غیرفسیلی و غیره و غیره می‌توان تا حدود زیادی مشکل را حل کرد در موضوع بحث این نوشتار نیز تنها راه مقابله با اثرات نامطلوب مطرح شده به تعبیری «سانتی‌مانتالیست نبودن» است و این مهم تنها با مطالعه تفکر و به دست آوردن آگاهی و درک درست از موقعیت‌ها و مفاهیم میسر می‌باشد و متأسفانه عموم مردم چندان تمایلی به آن ندارند چون سانتی‌مانتالیست بودن خیلی ساده‌تر از سانتی‌مانتالیست نبودن است.

پی‌نوشت: عکس‌ها و تصاویر انتخابی هستند و نگارنده قصد انتساب مستقیم آنها به محتوای نگارش شده را نداشته‌است ـ چشمک


تراژدی یا کمدی (Tragedy or Comedy)



داستان‌ها اگه کمدی باشند اغلب یه جور شروع می‌شوند. یه آدم سرگردان یا بی‌دست و پا با کلی آرزوهای بزرگتر از حد خودش، که اغلب همان فانتزی‌های ذهنی نویسنده در دوران مختلفی از زندگی‌اش بوده یا هستند، با کسی یا حادثه‌ای برخورد می‌کنند و موقعیت‌های بعدی قرار است به نشاط خواننده بیافزایند و همان فانتزی‌ها را با زبان بی‌زبانی اثبات و القاء کنند.

داستان‌ها اگه تراژدی باشند هم اغلب یه جور شروع دارند. یه آدم سرگردان یا شکست‌خورده و یا مواجه شده با حادثه‌ای در پلان قبل از شروع داستان که یا آرزوهایش به فنا رفته، یا معشوق از کف داده و یا انسانیتش خدشه‌دار شده و غیره و غیره، با کسی یا حادثه‌ای برخورد می‌کند و موقعیت‌های بعدی قرار است به عمق تفکر خواننده بیافزایند و یا برای القاء و اثبات چیزی در ذهن وی تلاش نمایند.

اگر زندگی یه داستان در حال نوشتن باشه، به نظر تراژدی هست یا کمدی یا هر دو؟ چند وقت پیش یه جمله کنایه آمیز در جایی خوندم که از وقوع تراژدی و کمدی به صورت متوالی با فاصله زمانی چند سال نسبت به هم صحبت می‌کرد با این مضمون که «ما همیشه یا جای درست بودیم در زمان غلط و یا جای غلط بودیم در زمان درست» که اشاره به همان دو وجهی تراژدی و کمدی همزمان دارد. ولی جدا از این استعاره‌ها و کارکلیماتورها ماهیت زندگی واقعاً چیست؟ تراژدی یا کمدی یا هر دو؟



پی‌نوشت: اینجور وقت‌ها که مخ آدم می‌خوره به بن‌بست، یه جمله کدخدامنشانه هست که میگه «زندگی باید کرد». البته این جمله به شکل‌های دیگری هم مطرح شده مثلا «باید زندگی کرد» یا «کرد باید زندگی» یا «زندگی کرد باید» و غیره و غیره و بسته به اینکه ویرگول مربوطه و علامت مفعولی را در کجای جمله اضافه کنی معانی برایت فرق خواهند داشت قطعاً!

تیـپ‌شناسی در مترو (Typology in Metro)


به نقل از مطلب «تیپ‌های جالب زنان و دختران ایرانی در مترو» منتشر شده در ایران کارتون

تصویرسازی از الهام عطایی آذر

عزیز خانوم

کارمند

دانشجوی دانشگاه شریف

دیپلمه

دودی

مادر جان

مژگان جون

هنرمند

برنزه

جنگولک

مجری

فروشنده

خریدار

خفاش

کیف قرمزی

پشت کنکوری

جیگر

معلم

مدل

کپل

پلنگی

مو قشنگ

تپل خنگ

بچه مدرسه‌ای

تر و تمیز

پیرزن

پر مشغله

نوجوان

دهاتی

روشنفکر

ورزشکار


برای دریافت کمیک استریپ با فرمت صفحات وب اینجا را کلیک نمایید (حجم فایل: 1.5 مگابایت)

برای دریافت کمیک استریپ با فرمت PDF اینجا را کلیک نمایید (حجم فایل: 1.4 مگابایت)

قهرمانان می‌میرند (Heroes Dying)


پیش‌درآمد: این نوشته بیانگر یک دیدگاه انتقادی نسبت به مدیریت ورزش قهرمانی است و مطالعه آن برای افرادی که شدیداً  از موفقیت و کامیابی ورزشکاران ایرانی در المپیک اخیر احساس غرور و سرور ملی دارند و چشم‌هایشان را بر واقعیت‌های جامعه ورزش ایران بسته‌اند توصیه نمی‌شود.



المپیک 2012 لندن تمام شد و ایران با کسب 4 طلا و 5 نقره و 3 برنز در جایگاه هفدهم ایستاد. احتمالا مسئولان ورزشی بسیار شادمان و مسرور هستند که به ما ملت اخیراً مجازی و پوک شده اثبات کرده‌اند می‌توان با ساز مخالف کوک کردن و فحش دادن به دنیا هم صاحب عنوان و جایگاه جهانی بود. برای آنها اینکه در بین پنج هزار ورزشکار سهم ایران فقط پنجاه و چند نفر بوده چه اهمیتی دارد؟ چه اهمیتی دارد میلیون‌ها استعداد و تلاش فردی ورزشکاران بسیاری به دلیل بی‌کفایتی مدیران و دخالت‌های سیاستمدارن به باد رفته است؟ وقتی ورزش قهرمانی فقط ویترینی از افتخارات قابل سرقت باشد تا مهر تأییدی بر عملکردها بزند دیگر چه اهمیتی دارد چرا از بین اینهمه فرصت ورزشی فقط تعداد معدودی سهمیه به ایرانیان اختصاص داده می‌شود؟

تا وقتی مسائلی نظیر چگونگی پوشش شرکت‌کنندگان و مسابقه دادن یا ندادن با این و آن بالاتر از مسائل فنی و تخصصی ملاک حضور ورزشکاری با پرچم ایران در یک مسابقه ورزشی است چه انتظاری بیشتر از رتبه هفدهم می‌توان داشت؟ تا وقتی کمیته بین‌المللی المپیک و وزارت ورزش و جوانان در انحصار افراد فاقد صلاحیت‌های ورزشی است و قهرمان شدن تلاش‌های یک جوان از آنِ مسئولین و شکستش ناشی از عدم تمرین و آمادگی او قلمداد می‌شود جز یک شادمانی لحظه‌ای چه چیزی عاید یک ملت بی‌حافظه و مجازی می‌شود؟



این روزها رسانه‌های ورزشی و سیاسی و اجتماعی و غیره و غیره پر از اخبار قهرمانی و کسب رتبه‌های جهانی است و موفقیت افراد گمنامی که در طی چهار سال شاید کلا یک درصد از کل پول و بودجه‌ای که صرف ورزش کشور می‌شود به آنها اختصاص داده شده تا ملت از یاد ببرند ورزش غیرقابل افتخار ملی و باشگاهی چگونه تمام استعدادها و سرمایه‌ها را بر باد داده؛ تا امثال علی‌آبادی‌ها و رویانیان‌ها بدون ترس از تمام نتایج کسب نکرده‌ با خیال راحت بر صندلی‌های ریاست تکیه بزنند و از اخلاق ورزشی برای ملت تشنه اثبات نقش اعتقادات سخن‌سرایی کنند.



این روزها ملت جمعیتی پرچم به دست در سالن‌های ورزشی است که اگر نحوه لباس پوشیدن و شادمانی کردنش مطابق آیین‌نامه‌ها نباشد تصویری در رسانه‌های به اصطلاح ملی ندارد و البته هیچکس هم به روی خودش نمی‌آورد که معلوم نیست چرا دهن‌کجی مسئولان ورزشی را به خاطر تشویق کردن قهرمانانی که چندان هم در خاطرش نمی‌ماند تحمل می‌نماید. وقتی هیچکس و هیچ چیزی سر جای خودش نباشد دیگر چه اهمیتی دارد قهرمانان ورزشی مثل مهره‌های بازی شطرنج مورد استفاده ابزاری باشند و کار به جایی برسد که حتی دوربین‌های رسانه‌ای حریم‌های خانوادگی منطبق بر آیین‌نامه‌ها را برای اثبات حقانیت شعارهای دولتی به ثبت برسانند؟



افسوس که ماندگاران ورزشی را تنها به صورت گزینش شده در مناصب دولتی و ورزشی می‌توان تصور کرد زیرا که در دیدگان ملت‌های فانتزی و مجازی قهرمانان می‌میرند حتی اگر در بالاترین جایگاه‌ها بایستند. مردمی که حافظه تاریخی ندارند تا وقفه‌های زمانی و مکانی که در آن از حاصل دسترنج یک هموطن شادی کاذبی نصیب‌شان شده‌است را به خاطر بسپارند و افسوس که اینها همان خلق‌کنندگان آخرین نسل از پهلوانان قرن بیستم بوده‌اند و اکنون و در این حقارت دائمی چندصدساله حتی توانایی و شایستگی حفظ قهرمانان را هم ندارند چه برسد ارتقاء ایشان به جایگاه‌های معرفتی بالاتر. ما هم به جای مرثیه‌سرایی برای اینچنین مفاهیم انتزاعی و ذهنی، اصطلاحاً برویم کشک‌مان را بسابیم بهتر است که المپیک 2012 هم تمام شد و تا 2016 کی زنده‌است و کی مرده؟

شایستگی نیاز به فستیوال ندارد


پیش‌درآمد: اینقدر سرعت تحولات سریع شده که تحلیل آنها و تنظیم زندگی با آنها به نظر کار دشواری است. هنوز مطلبی که برای تحلیل المپیک 2012 لندن نوشتم تکمیل نشده خبر انتخاب ملکه زیبایی سال 2012 به فاصله یک هفته از زلزله آذربایجان به تیتر خبرگزاری‌ها رفته‌است. لذا قبل از اینکه صفحات شبکه اجتماعی ضاله فیسبوکیه دوستان مزین به اخبار و تصاویر این برنامه آراسته شود، نگارش مطلبی کوتاه در این خصوص خالی از لطف نخواهد بود!


«۱» نوشت: فستیوال دختر شایسته دنیا یا ملکه زیبایی جهان (Miss World) یک مسابقه بین‌المللی زیبایی است که هر سال توسط سازمانی به همین نام برگزار می‌شود. شعار اصلی این مسابقه زیبایی هدفمند است و در آزمون‌های آن علاوه بر زیبایی چهره و اندام به معیارهایی چون شخصیت، هوش و روابط اجتماعی، توانایی‌های ورزشی، معلومات عمومی و همچنین مهارت‌ها و استعدادهای ویژه هر یک از شرکت‌کنندگان توجه می‌شود. به فرد برگزیده هر دوره از مسابقه در پایان تاج دوشیزه دنیا و مبالغی به عنوان جایزه نقدی پرداخت می‌شود. او همچنین می‌بایست به مدت یک سال در به کشورهای مختلف دنیا سفر کرده و برای سازمان برگزار کننده فستیوال فعالیت تبلیغاتی داشته باشد. این مسابقه از سال 1951 به مدت 61 سال است که به طور متمادی در حال برگزاری می‌باشد. در ایران هم به ابتکار مجله زن روز از 1965 تا 1978 جشنواره مشابهی هم در ایران برگزار می‌شد.

«۲» نوشت: در فضای جنگ سرد بین آمریکا و شوروی یک نزاع فرهنگی ـ هنری عمیق نیز بین بلوک‌های شرق و غرب برقرار بود که در میادین ورزشی، سبک‌های موسیقی و فستیوال‌ها و جشنواره‌های هنری برگزار شده در آن دوران مصادیق بسیاری از این رقابت زیرپوستی قابل مشاهده بوده‌است. فستیوال دختر شایسته نیز از قاعده مورد نظر مستثنی نبوده و هرساله به عرصه‌ای برای تبلیغ و نمایش مؤلفه‌های فرهنگی بلوک غرب در برابر جو تبلیغاتی ضد سرمایه‌داری شوروی و متحدانش بدل می‌گردید. پس شاید اعطای تاج شایستگی و لباس‌های فاخر و توجه به شایستگی‌هایی که فقط دختران مرفه جوامع غربی در آن دوران می‌توانستند آنها را اکتساب بی‌منظور نبوده و جزئی از همین تقابل فرهنگی با تفکر پرولتاریای شوروی بوده است. اما با فروپاشی شوروی و پیامدهای اجتماعی و سیاسی دهه 1990 از عظمت و شکوه این مراسم به تدریج کاسته شده است. به گونه‌ای که بر خلاف چند دهه قبل در همان جوامع غربی تبلیغ کننده این خرده فرهنگ، Miss World مخالفان سرسختی در بین فعالان حقوق اجتماعی و فعالان مدافع حقوق زنان پیدا کرده که معمولا همزمان با برگزاری جشن پایانی تظاهرات اعتراضی نسبت به آن برگزار می‌نمایند.


«۳» نوشت: اینکه خارج از دریچه اخلاق و تفکرات ایدئولوژیک با چنین پدیده‌هایی مخالفت می‌شود کمی عجیب به نظر می‌رسد، اما مخالفان فستیوال Miss World در بین فمینیست‌های دو آتشه انتخاب دختر شایسته را نوعی توهین به توانایی‌های زنان تلقی می‌کنند و معتقدند توجه به «زن بودن» و بررسی «شایستگی‌هایی که از یک زن باید انتظار داشت» یک سنت فکری مردسالارانه است که تصویری فانتزی و عروسک‌وار و به دور واقعیت‌های انسانی و اجتماعی زنان را مطلوب می‌انگارد و تبلیغ و تشویق زنان به کسب این فاکتورهای جنسیتی نقض حقوق اجتماعی ایشان محسوب می‌شود. در نگاه بیشتر این دسته از فعالان حقوق زنان فستیوال مذکور مانند سالن‌های مد و کلوب‌های شبانه نگاهی افراطی به جاذبه‌های جنسیتی زنان دارد و در معرفی زن به عنوان موجود ضعیف‌تر با تفکرات ایدئولوژیک و مذهبی همداستان است.


«۴» نوشت: برخی از فعالان معتدل‌تر حقوق زنان هم هستند که بیشتر به کیفیت برگزاری این نوع جشنواره‌ها اعتراض دارند و نوعاً معتقدند شایستگی‌های مطلوب چنین برنامه‌هایی در بدنه جامعه این انتظار را ایجاد می‌کند که همه دختران باید درصد قابل قبولی از همه این شایستگی فردی و اجتماعی را دارا باشند و اگر اینگونه نباشند فاقد ارزش انسانی و اجتماعی هستند و اگر دختری باشد که فرضاً همزمان نه شاعر است نه مهارت در نواختن ساز دارد و یا تسلط به زبان‌های خارجی، ممکن است اعتماد به نفسش را از دست بدهد. چون این قبیل فستیوال‌ها در جنس مخالفش این توقع را ایجاد کرده که داشتن همزمان این توانایی‌ها انتظار بالایی نیست و دیگران انجام داده‌اند.


پی‌نوشت: از بین رفتن مرزهای فرهنگی و چندصدایی بودن جهان امروزی یکی از هزاران رهاورد اینترنت و انقلاب اطلاعاتی سال‌های اخیر است که برای انسان امکان تنوع در انتخاب و تریبون برای بیان نظراتش را فراهم کرده‌است. شاید فستیوال دختر شایسته در قرن پیشین با معیارهای ثابت و مشخصی که برای انسان آن دوران در نظر گرفته بود در جهان آن روز مجموعه‌ای از فاکتورهای ثابت را برای «شایسته بودن» و گزینش «شایستگان» فراهم می‌کرد اما به عقیده نگارنده دقیقاً با وقوع تحول انقلابی اخیر و شکسته شدن انحصار رسانه‌ای پیشین جنبش‌های فکری و اجتماعی جدیدی شکل گرفته‌اند که توانایی ایجاد مدل‌های ارزشیابی جایگزین مناسب برای چنین برنامه‌هایی را دارا می‌باشند و انسان مدرن امروزی خیلی راحت می‌تواند با چند لبخند و اسکرول کردن متن اخبار Miss World را ورق بزند و سراغ علاقه‌مندی‌های خودش برود بی آنکه نگران آن معیارهای فانتزی شایستگی باشد.

یک درک موازی از سرنوشت


پیش‌درآمد: وبلاگ‌ها و وب‌سایت‌های زیادی مطلبی که در پی می‌آید را به نقل از وب‌سایت دکتر صادق زیباکلام نقل کرده‌اند. اما برای نگارنده که این مطلب به اصرار یک دوست در سیستم کامپیوتری دوست دیگری مورد مطالعه قرار گرفت، این جنبه از نوشته برجسته است که اگر زندگی برای ما مجموعه‌ای از انتخاب‌ها باشد که با اتخاذ آنها مجموعه‌ای از نتایج و حوادث در پی خواهند بود؛ آنچه برای افضل یزدان پناه در پی انتخاب شاخه‌ها و انشعاب‌های محتمل از مجموعه کل حوادث ممکن‌الوقوع زندگی‌اش رخ داده کمابیش با آنچه در زندگی بسیار از تحصیلکردگان این مملکت امکان وقوع دارد و یا به وقوع پیوسته مشابهت فراوان دارد و از این رو مواجه شدن با موضوع برای ما به طور مضاعفی دردناک و ناراحت‌کننده بوده‌است.

به نقل از مطلب «آذری غریب: افضل و یک عمر حسرتی که می‌خورم» به قلم دکتر صادق زیباکلام و منتشر شده در وب‌سایت شخصی ایشان


هنوز هر بار که وارد کریدورهای دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی می‌شوم و از پله‌های قدیمی که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نیاورده‌اند بالا می‌روم، بی‌اختیار احساس می‌کنم که افضل را دومرتبه می‌بینم. احساس می‌کنم عنقریب افضل با پاهای نیمه‌فلجش در حالی که دو دستی طارمی‌ها را گرفته و دارد به سختی پایین می‌آید با من سینه‌به‌سینه خواهد شد. نمی‌دانم در چشمان نافذ این جوان ترک که از روستای کوچکی بین بناب و مراغه می‌آمد چه بود که هنوز هر وقت به او و نحوهٔ مرگش می‌اندیشم ترسی جانکاه با آمیزه‌ای از ناامیدی و خشمی فروخورده از نظام آموزشی دانشگاهیمان سراپای وجودم را می‌گیرد...
ادامه مطلب ...