من باهارم تو زمین تو بزرگی مثل شب خود مهتابی تو اصلا تازه وقتی بره مهتاب و تازه روزم که بیاد
|
![]() |
![]() | |
شاعر: احمد شاملو (الف.بامداد) خواننده: خشایار اعتمادی |
برای دانلود ترانه با صدای خشایار اعتمادی روی اینجا کلیک نمایید│حجم فایل: 4.37 مگابایت
![]() |
![]() |
![]() |
هنوز 5 کیلومتر از شرکت دور نشدهایم اما فضای اطراف شدیداً تغییر شکل دادهاست؛ کوچههای خلوت با جوی پر از لجن و آب گندیده به جای بزرگراههای شلوغ و پر تردد؛ اراذل اوباش خیابانی به جای پورشهسواران ادکلنزده و غیره و غیره ...
گشتن به دنبال خانه در محلههای ارزان قیمت قدیمی تهران کار خیلی دشواری است. خصوصاً آنکه بخواهی با قصد یافتن سرپناهی یهکم ارزانتر، بعد از اتمام تعطیلات نوروزی در خارج از فصل نقل و انتقالات انجامش بدهی. مثل داستان معروف قیر و قیف میماند: یکی در خانه نیست؛ یکی خانه را اجاره داده و به بنگاه معاملاتی اعلام نکرده؛ یکی در بنگاه را باز نکرده؛ یکی خارج از قیمت میگوید؛ یکی خارج از محل؛ یکی به مجرد خانه نمیدهد و یکی خانهای در حال فروریختن را به عنوان ملک دربستی معرفی میکند و غیره و غیره! همینجور حاصل چند ساعت تلاش میشود کشف این حقیقت که در در بالای شهر هم تهران بیقولههایی وجود دارند که با نرخ پول خون پدرشان برای درآمد ناچیز شما کیسه دوختهاند؛ محلههایی با کوچههای کمعرض؛ پر از چاله؛ شلوغ و بدبو؛ خانههایی که دیوارهایشان ترک دارد و مستأجران قبلی یا دانشجویند؛ یا زوجهای معتاد و یا غیر رسمی و یا چون صاحبخانه ودیعه اجاره را در موعد پس نداده دربهای خانه را قفل کرده و به جای دیگری رفتهاند؛ نوعی زاغهنشینی در وسط پایتخت دومین تولیدکننده نفت و گاز دنیا؛ آنهم با پرداخت انواع کمیسیون رسمی و غیر رسمی به انواع ادارات شهرداری، دارایی، برق، مخابرات، آب و فاضلاب و غیره و غیره!
شب که میشود خسته و کوفته پشت فرمان در ترافیک بزرگراه به بیخیالی مردم خیره میشوی؛ و هنگامی که به خانه بر میگردی و گوشه و کنار آنرا با مخروبههایی که به عنوان سرپناه به تو نشان دادهاند مقایسه میکنی؛ ناخودآگاه این جمله به زبانت جاری میشود که خانهای که هماکنون در آن هستی جای بهتری برای زندگیست ...
وقتی موضوعی مربوط به تو را بیشتر از خودت جدی میگیرند؛ چند تا حالت دارد:
نتیجهگیری اجتماعی: موضوع در هر حال جدی است!
نتیجهگیری ماکیاولیستی: موضوع وسیله را توجیه میکند!
نتیجهگیری اخلاقی: شما هر کاری انجام بدهی یک حرفی توش در میآید! پس کار خودتو انجام بده و غیره و غیره!
نتیجهگیری فلسفی: زندگی بدون موضوع خیلی کسلکنندهتر از زندگی با موضوع است!
نتیجهگیری پارادوکسیکال: پیشرفت در بعضی موضوعات خاص نسبت عکس با سایر موضوعات دارد!!
مشابه این مورد در رابطه با جایگاههای کاری محیط کار هم وجود دارد؛ یعنی ایجاد هیاهو برای پوشانیدن ضعفهای کاری و حفظ موقعیت در مجموعه به هر قیمتی بسیار شایع است. اینجا دیگر صحبت از تبعیض جنسیتی نیست. اینجا وجود ضعف در فرهنگ محیط کار، عافیتطلبی، از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن و یا کمبودهای شخصیتی و تربیتی است که منجر به کمتأثیری مفید نبودن حضور افراد میشود. در واقع مسأله وجود نوعی تبعیض در نظامهای جزا و پاداش در سطح سازمانی و ضعفهای مدیریتی به دلایل گوناگون فضای نامطلوبی را در محیط های کار ایجاد مینمایند که از آنها به وجود نوعی آپارتاید تعبیر میشود؛ در حالی که در بیشتر اوقات خود افراد و عملکردشان هستند که منشأ ایجاد ذهنیت و تصویر وجود داشتن نوعی نابرابری اجتماعی میباشند.
به نقل از مطلب «پیکان دیگری بسازیم» منتشر شده در توسن هفته
به قلم امیر مهرانی
با اندکی تغییر نسبت به متن اصلی
فرهنگ سیم باطری
صبحهای سرد، پیکان باطری خالی میکرد و روشن نمیشد. در این شرایط همواره همسایهای بود که سیم باطری از صندوق عقبش بیرون بکشد، ماشین را بیاورد کنار پیکان باطری خالی کرده و آن را شارژ کند. اینگونه بود که صبحهای زود، همسایهها در نقش ناجیهای مؤثری برای یکدیگر ظاهر میشدند که به داد همسایه درمانده میرسیدند و باز حسی مثبت و دوطرفه شکل میگرفت. امروز، ماشینهای جدید کمتر شانس روشن نشدن به خاطر ضعف باطری را دارند. سنسورها معمولا خبر از ایرادات میدهند و دستگاههای دیاگ حواسشان به همه چیز هست. مکانیکها هم حتی بیشتر دقت میکنند که باطری ماشین مشکل نداشته باشد و اینگونه ناخودآگاه فرصت نزدیکی همسایهها و هممحلیها از یکدیگر گرفته میشود.
فرهنگ گالن بنزین
آمپر بنزین پیکان باید ایرادی میداشت که [ماشین] یک خانواده در میانه راه مهمانی بنزین خالی کند و کنار خیابان بماند. راننده (که در زمان پیکان عموما [مرد خانواده] بود) با خونسردی تمام از ماشین پیاده میشد، صندوق را بالا میزد، یک گالن خالی را بیرون میآورد و کنار خیابان کمی آنرا تکان میداد. در مد ت زمان کوتاهی یک پیکان دیگر که در حال عبور بود، توقف میکرد، صندوق را باز میکرد و یک لوله بیرون میکشید، راننده لوله داخل باک را میمکید، کمی بنزین به دهانش میرفت، تف میکرد و لوله را میگذاشت داخل گالن و ...
اینگونه بود که مردم سخاوتمندانه بنزین بههم هدیه میدادند و باز هر دو طرف سرافراز و شاد از تأثیر مثبتی که [در زندگی همدیگر] گذاشتهاند از یکدیگر دور میشدند. سنسورهای ماشینهای امروزی به دقت حواسشان به میزان بنزین هست. اگر هم بنزین تمام شود دیگر گالن به دست گرفتن توجه کسی را جلب نمیکند، اگر هم توجه کسی جلب شود آن لوله بهسادگی درون باک خودروهای جدید نمیرود.
فرهنگ تولد
با تولد پیکان، ایران ناسیونال سابق برنامهای گسترده را برای معرفی این خودرو تدارک دید. آهنگ «تولدت مبارک» که سالها موسیقی مراسمهای تولد بسیاری از ایرانیان بوده، توسط انوشیروان روحانی با شعری از پرویز خطیبی ساخته شد و پیکان از وسط یک کیک تولد بیرون آمد. شاید کسی نداند روحانی، این موسیقی را با الهام از [موسیقی یک] رقص مکزیکی با عنوان «لاکوکاراچا» ساخته است. چندان هم مهم نیست. نکته مهم این است که تولد پیکان باعث شد تا موسیقیای شکل بگیرد که تا سالیان [متمادی] در مراسمهای تولد و مهمانیها بیرقیب باقی ماند. برای این مورد جای خوشحالی دارد که هنوز، وقتی شخصی که تولدش است به لحظه فوت کردن شمع روی کیک میرسد، اطرافیان همان آهنگ تولد معروف را برایش میخوانند. با این وجود هرگز برای هیچ خودرویی در ایران دیگر موسیقی ساخته نشد و خوانندگان نسلهای بعد جایگزینهای زیادی برای آهنگ تولد انوشیروان روحانی خواندند.
پیکان و دود
پیکان اگر قرار بود خراب شود، چنان دود میکرد که گویی همان یک ماشین برای آلوده کردن هوای یک شهر کافیاست. همین دود اگزوزش بهانهای شد تا تولیدش متوقف شود. اگرچه از اقوام پیکان – وانت – هنوز [در خیابانها] باقی مانده است، اما خداحافظی از پیکان این امید را ایجاد کرد که هوای شهرهای بزرگ آبی شود. پیکان رفت، فرهنگاش را هم با خودش برد و هوای شهرها هم آلودهتر شد و ما ماندیم و نمودارهایی که همواره وضعیت اضطرار را نشان میدهند.
[پیکان و پلیس
سابق که تعداد ماشینها کمتر بود و مردم عادت به رعایت مقرارت رانندگی نداشتند، در مسیرهایی که پلیس با برگه جریمه و دوربین چند میلیونی در کمین لغزش رانندگان مینشست تا مچگیری کند؛ در جادههایی که محدویت سرعت داشتند و یا خط ممتد ممنوع کننده سبقت گرفتن، معمولاً یک پیکانی از باند روبرو پیدا میشد که دائما از دور برای شما چراغ میزد و با حرکات دست کمین کردن پلیس وظیفهشناسی را به شما اطلاع میداد! مثل یک بزرگتری که شما را از وسوسه تخلف کردن نهی میکرد و هنگامی که پیام را گرفته و بسیار مؤدب از کنار آقای پلیس تردد میکردی لبخندی به لبانت میآمد و ته دل هشداردهنده پیکانسوار را دعا میکردی! امروزه پلیسها همچنان با دوربینهایشان در نقاط کور جادهها کمین میکنند اما پیکانی نیست که از مقابل به شما علامت بدهد و اگر اهل تخلف کردن باشی احتمال مواجه شدن با مکافات جریمه و خواباندن ماشین و پارکینگ و غیره و غیره بسیار بیشتر است!]
پیکان فرهنگمان را پیدا کنیم
با کم شدن این خودرو در کشور، ما هم انگار پیکان فرهنگیمان را گم کردهایم. یادمان رفته است که پیکان بهانهای بود برای اینکه در خیابان و در محله بیشتر هوای هم را داشته باشیم. یادمان رفته است که با کارهای کوچک میتوانیم احساسهای خوب ایجاد کنیم. یادمان رفته است که کسی که پیکان ندارد هم ممکن است لحظهای در خیابان درمانده شده باشد و به دستان قدرتمند شخصی دیگر که بیچشمداشت کمک میکند نیاز داشته باشد. شاید امروز ما نیاز داریم تا پیکان جدیدی بسازیم که فرهنگمان را دوباره بازیابی کنیم.
![]() |
![]() |
![]() |
من هیچ شیوه و ابزاری برای پر کردن انزوا جز فعالیت در اجتماع نمیشناسم؛ حتی فیسبوک و شبکههای اجتماعی اینترنتی دیگر هم بیش از حد شبیه خود زندگی هستند و منزوی بودن و فعالیت نکردن در آنها دقیقاً پیامدهایی مانند حس فراموش شدن و انزوا به همراه میآورد. شاید یک نفر باشد دوست داشته باشد وقتش را با وبگردی، تماشای سریال و تئاتر یا کافهگردی پر کند و برای اینکه احساس روشنفکری داشته باشد موعظه و خطابه هم بنویسد و منتشر هم کند و بلند بلند هم فریاد بزند. به نظر من به این شیوه زندگی نباید ایراد هم گرفت اما من اینجوری نیستم و اینجوری حس کامل بودن ندارم.
اخیراً درک کردهام تنهایی را میتوان با کسی قسمت کرد و با شلوغکاری و تجربه هیجانهای مختلف در محیط پیرامون زندگی اصطلاحاً کمی خانه تکانی داشت. اما برای خروج از انزوای فردی و اجتماعی به نظرم راه دشواری در پیش رو هست. میشود دلگرم بود که تنها نبودن میتواند کمک کند تا آدم از انزوای درون خودش بیرون بیاید و با دنیای پیرامونش مناسبت جدیدی را توافق کند؛ استقلال و آزادی پیدا کند و کمتر احساس پوچی نسبت به کل زندگی و کائنات داشته باشد. اما برعکسش رو اصلا مطمئن نیستم چون یک ماه و اندی غایب بودن در مجامع دنیای واقعی و شبکههای مجازی برایم به خوبی روشن کرده که بیرون آمدن تصنعی از انزوا به ضرب کلاس، و درس و دانشگاه و فیسبوک و میهمانیهای شبانه و شوخیهای محیط کار نه تنها میسر نیست؛ بلکه مثل گیر افتادن در مرداب است؛ هر چه بیشتر تقلا کنی بیشتر فرو میروی!
ـ چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم وین آتش خندان را با صبح برانگیزم گر سوختنم باید، افروختنم باید ای عشق بزن در من، کز شعله نپرهیزم صد دشت شقایق چشم، در خون دلم دارم تا خود به کجا آخر، با خاک در آمیزم چون کوه نشستم من، با تاب و تب پنهان صد زلزله برخیزد، آنگاه که برخیزم برخیزم و بگشایم، بند از دل پر آتش وین سیلگدازان را، از سینه فرو ریزم چون گریه گلو گیرد، از ابر فرو بارم چون خشم رخ افروزد، در صاعقه آویزم ای سایه! سحرخیزان دلواپس خورشیدند زندان شب یلدا، بگشایم و بگریزم. |
![]() شعر از: هوشنگ ابتهاج (هـ.الف.سایه) |
منتشر شده در 360 درجه به قلم عمار پورصادق
پینوشت: داستان «حوض نقاشی» ستایشی است دردمندانه از تلاش انسانهای ناتمام برای بقا و سربلند بودن در کوران زندگی. از این جنبه بسیار ارزشمند است و بیننده را تحت تأثیر قرار میدهد. کارگردان همانند کارهای قبلیاش تلاش داشته بدون شعار و پندهای اخلاقی تلویزیونی، دید اخلاقی خود نسبت به زندگی و انسان را به بیننده القاء نماید و به لطف هنرنمایی چشمگیر بازیگران از عهده این مهم به خوبی بر آمدهاست. فیلم مخاطب خود را در همه طبقههای اجتماعی رصد و ذهن او را با مسأله درگیر مینماید و به عقیده نگارنده با توجه به فرم جشنوارهای پرداخت داستان نماینده خوبی برای سینمای ایران در جشنوارههای جهانی محسوب میشود. هر چند همانطور که در متن بالا به درستی به آن اشاره شده؛ داستان فیلم نوعی گرتهبرداری ایرانی از سوژه فارستگامپ به نظر میرسد اما به عقیده نگارنده در اقتباس از یک داستان خوب اومانیستی حاجت به هیچ استخارهای نیست و نسل ما با توجه به زندگی روزمره زامبیواری که با آن درگیر است به چنین تلنگرهای انساندوستانهای برای بهتر اندیشیدن و نوعدوست بودن بدجوری نیازمند است!
از عشق گفتن در زمانه بیداد باد از خاطرات آن روزهای کوتاه گرم از تقاطع چشمکزن بیتاب از من، در کودکی خود بیدار از تو، در خوابِ پایان جاده از همه، عبور کردهایم بیشک. رفتیم تا به بام شهر تا چراغانی عیاران بر کوه تا شام غریبان در بستر رفتیم با گرمی چراغ اندوه با حرارت روزهای تابستان با بیترانه، به ناکجا. و بازگشتیم به اینجا قلبِ شهر مرکز بیدادهای تاریخساز مرز شبهای جشن و مرگ مرز خوابهای تعبیر نشده بیمار مرز مرکزهای بیدایره بر سوزن پرگار. زمان، بیامان مالِ ماست، روشناییهای شهر تاریکی کوچهها همه وصلههای ناچسب مالِ ما همه غربتهای هفتگی در شب؛ مالِ ماست. اگر مرگ بیصبر نیست در پایان کار زندگی پس چرا جریان ندارد؟ این توقف در واژههای نامفهوم و گنگ اگر خواب نیست، پس چرا پایان ندارد؟ چهار فصل بلوغ ـ فصل سوم |
![]() |
اگر بتوان کاریکاتور را نوعی طنز اجتماعی تصویری تلقی کرده و به واسطه داشتن جلوههای بصری جذاب، آن را یکی از انواع هنری به شمار آورد؛ شعر اجتماعی نوعی کاریکاتور است که جنبههای بصری ندارد و عموماً عاری از استعارههای طنز است. اما چرا این قیاس سخت باید صورت بپذیرد و فرضاً چرا به قاعده دیرین، تعریفی مستقل در خصوص این نوع از شعر را نمی توان مطرح کرد؟
میخواهم به بحث اولم برگردم و به جای رودهدرازی تابستانی یک نقطهنظر دیگری را مطرح کنم. به عقیده نگارنده اگر در دنیای سایبر و اینترنت هم شرایط برای تحقق نوستالژی فراهم باشد، این حس با انسان به جا میماند، اما سرعت تحولات در این حوزه گاهی اوقات از یاد انسان میبرد نوستالژیهایش چی بوده و وقتی به یاد آنها میافتد با حسی شورانگیز حتی اگر به زبان نیاورد در دلش میگوید: «آه، یادش بخیر...» چه کسی است که در دهه 1990 بدون درگاه یاهو و از طریقی به غیر از ایمیل یاهو با اطرافیانش ارتباط برقرار کرده باشد؟ چه کسی به خاطرش مانده وقتی صدای گوشخراش مودمهای Dial-up به پایان میرسید امکان گشت و گذار اینترنتی با کلیک دوبل بر روی آیکون e (که بعدها فهمیدیم یک مرورگر اینترنتی است و نه خود اینترنت!) برای آدم فراهم میشود؟ کدامیک از گودربازها بعد از اینکه گوگل خدمات فیدریدرش را در گوگل پلاس ادغام کرد آه نکشیدند؟ چه کسی هست که عضو شبکههای اجتماعی باشد و اسم مایاسپیس و اورکات را قبل از فیسبوک و توئیتر نشنیده باشد؟ آیا این خاطرات مشترک چیزی غیر از نوستالژیهای سایبری نسل ما هستند که به واسطه این تجارب از نسل گراهام بل و داوینچی قابل تمایز شدهاند؟!
چهار فصل بلوغ در بیست و ششمین
نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران
از ما گذشته که بخواهیم مثل این اسلکتیویستها برای خودمان شیپسیکولا باز کنیم و از دوستان طلب حمایت و به اشتراکگذاری و غیره و غیره داشته باشیم! اگر دوست داشتید کتاب را داشته باشید و وقت نمایشگاهگردی و اینها دارید، آن طرفها ساندیس و بستنی نمیدهند! فقط کتاب هست و غیره غیره!
همانطور که پیشتر اشاره شده بود، علاقهمندان برای تهیه مجموعه شعر چهار فصل بلوغ میتوانند از طریق مراجعه به دفتر انتشارات پانیذ و یا مکاتبه با آن اقدام به خرید نمایند. همچنین کتابفروشی انجمن شاعران ایران برای دسترسی راحتتر و خرید کتاب در نظر گرفته شدهاست.
به نقل از مطلب «مردم ایران زامبی شدهاند» منتشر شده در وبلاگ شخصی فرورتیش رضوانیه
پیشدرآمد: سال دیگری هم گذشت و با اندوه و غصه همه آرزوهای برآورده نشده و تجربههای کسب نکرده و مطالبات لاوصول و جیبهای بیپول و آیندههای بیشاغول، در دمای پنچ درجه بالای صفر یک روز ابری در راه استقبال از بهار هستیم و گند خورده است به جزء جزء زندگی در اوهاممان و امید است که عاقبتی در کار باشد در سالهای آتی و غیره و غیره.
یک چراغ جادو را مقابل مردم دنیا بگیرید و به آنها بگویید که غول داخل آن یک آرزویشان را برآورده میکند. هر فردی از هر کشوری آرزوی متفاوت خواهد داشت. یکی بوگاتی میخواهد و دیگری کشتی تفریحی دوست دارد، یکی میگوید هواپیمای شخصی و یکی کاخی بزرگ را طلب میکند و یکی هم میخواهد صاحب یک وبسایت مانند فیسبوک باشد و شاید کسی هم میخواهد نخستین فضانوردی باشد که قدم روی مریخ گذاشته است.
حالا همان چراغ جادو را مقابل مردم ایران بگیر؛ نفر نخست پول زیاد میخواهد، آن یکی پول فراوان میخواهد، یکی دیگر پول هنگفت میخواهد، یکی 3000 میلیارد طلب میکند و یکی دیگر میگوید میخواهد بین فامیل پولدارترین باشد و هرگز ثروت کسی از او بالاتر نرود. بیشتر مردم ایران، آرزویی ندارند. آنها میخواهند هر مشکلی را با پول حل کنند و هر چیزی را با سرمایهگذاری مستقیم مالی به دست بیاورند. آنها حتی اگر سلامتی یکی از اعضای خانوادهشان را میخواهند، با خدا و بزرگان معامله مالی میکنند: «اگر شفا پیدا کند، 500 تومن میگذارم کنار…». تعریف خیلی از آنها از «نذر کردن»، ارائه پیشنهاد مالی به آسمان است. کسی نذر نمیکند که اگر مشکلش حل شد، بعد از آن تا جایی که میتواند دروغگویی یا غیبت کردن را کنار بگذارد. آنها برای ادای نذر خود گوسفند میکشند و گوشت آن را میان چند خانواده پولدارتر از خودشان تقسیم میکنند و کلهپاچهاش را هم صبح نخستین روز تعطیل با خوشحالی و سنگک تازه میل میکنند.
اگر میخواهند بقیه دوستشان داشته باشند، خودشان را پولدار جلوه میدهند و اتومبیلهای مدل بالا سوار میشوند تا دیگران عاشقشان شوند. آنها میدانند اگر دوست و فامیل احساس کنند که وضعشان مناسب نیست، طردشان میکنند؛ پس وانمود میکنند که دغدغه مالی ندارند. وقتی توی میهمانی مینشینند، درباره قیمت جدید خودروها میپرسند و میگویند که قصد دارند یکی بخرند، اما این در حالی است که هرگز پولی برای این کار ندارند. آنها چنان در پی چشموهمچشمی هستند که یک کارگر ساده کارخانه خانه پدری خود را میفروشد و به اجارهنشینی روی میآورد تا همسرش بتواند به فامیل خود بگوید که سانتافه سوار میشوند.
بیشتر مردم ایران تاجران خانگی هستند. آنها طلای اندوخته دارند، دلار و یورو خریدهاند و یا در پی افزایش سود حساب بانکی خود هستند؛ هر روز در سه نوبت صبح، ظهر و عصر، قیمت ارز و سکه را پیگیری میکنند و با شنیدن آن سوت میکشند و نچنچ میکنند، چون نگران سرمایه خود هستند. مردم ایران آرامش ندارند. آنها به این اعتقاد ندارند که هر کسی باید هماهنگ با درآمد خود زندگی کند. آنها ابتدا یخچال سایدبای ساید را نمادی از ثروت میدانستند و سپس به تلویزیونهای تخت روی آوردند. بسیاری از مردم ایران ماهانه قسط خانه و اتومبیل و وسایل الکترونیکی را میپردازند که به آن نیازی ندارند. آنها پارکینگ ندارند، اما اتومبیل گرانقیمت میخرند و نیمهشب با شنیدن صدای آژیر دزدگیر از خواب میپرند و با عجله خودشان را به پشت پنجره میرسانند و پایین را نگاه میکنند. مردم ایران، ثروتمندترین ملت جهان هستند، اما همیشه ناله میکنند که پول ندارند. آنها خودروهای مدرن را به دو برابر قیمت آن در جهان میخرند و جدیدترین گوشیهای موبایل و تبلتها را به دست میگیرند...
مردم ایران مانند زامبیها زندگی میکنند. زامبی، انسانی است که هدف و آرزو ندارد و فقط صبح را به شب میرساند و شب خود را به صبح روز بعد پیوند میزند. زامبی، معنای عشق و دوست داشتن را نمیفهمد. همان زامبیها پشت میز مینشینند تا برای دیگران تصمیم بگیرند.
چیزی که مردم ایران آن را «زندگی» معنی کردهاند، زندگی نیست. آنها یکدیگر را دوست ندارد. بیشتر آنها فقط زامبی هستند. زامبیها، پولپرستهایی هستند که روی هر چیزی قیمت میگذارند و زندگی را فقط از زیر گلو تا سر زانوهایشان میبینند. فقط زامبیها هستند که در استادیوم و پارک به تماشای اعدام مینشینند. فقط زامبیها هستند که وقتی پشت فرمان اتومبیل مینشینند وحشی میشوند و با خوی حیوانی خود رانندگی میکنند. تنها زامبیها هستند که کارخانه تأسیس میکنند و آب کاه را داخل شیشه میریزند و به جای آبلیمو روانه بازار میکنند. فقط زامبیها هستند که پراید را تولید میکنند و میخرند و سوار میشوند و خودشان و دیگران را میکشند. فقط زامبیها، کودکان را نمیبینند و نمیخواهند به این اهمیت بدهند که فکر و شعور و استعداد فرزندانشان چطور رشد خواهد کرد...
پینوشت: ما اگر نخواهیم مثل زامبیها زندگی کنیم، باید متوسل بشیم به کی؟ به چی؟ نگو مهاجرت و فرار کردن که از بس فرار کردهام تو این 30 سال که دیگه نا ندارم و غیره و غیره