تجربههای نو همیشه دلچسب از آب در نمیآیند. فرض کنید به سوپر مارکتی رفته و از قفسه آبمیوههای رنگارنگ به جای میوههای مرسوم مانند پرتقال، سیب و یا آلبالو، میوهای جدید (مثلا گوآ گوآ) را انتخاب کنید که تا به حال نه اسمش را شنیدهاید و نه مزهاش را میشناسید. آنوقت وقتی آبمیوه را مینوشید طعم آن دلچسب از آب در نمیآید. حکایت ماهی و گربه از این دست است. درک یک تجربه فرمی پیچیده و نسبتاً خسته کننده در ژانر
فیلمهای ترسناک (Slasher) که تجربه مشابهی را در مقایسه با آن نمیتوان حداقل در سالهای اخیر سینمای ایران پیدا کرد، خیلی سخت و طاقتفرسا است. خصوصاً وقتی تماشای فیلم را به دوستانی توصیه کرده باشی که داستانهای یک خطی و یا حداکثر چند خطی و تقاطعی را میپسندند و بیشتر به دنبال پیام راوی قصهگو هستند تا شیوه روایت. اینجوری میشود که بعد از تماشای فیلم در یک مجتمع شلوغ، گروهی آدم در حالی که به پیام فیلم فکر میکنند ساعتی به دنبال جایی که ماشین پارک کرده در هفت طبقه پارکینگ نوار موبیوس مشابهی را طی مینمایند تا به همان پارکینگ اولیه بازگردند!
«چند دختر و پسر برای شرکت در جشن بادبادک بازی به شمال کشور رفتهاند. در همسایگی کمپ کوچک آنها کلبه رستورانی قرار دارد که سه مرد ساکن آن هستند. رستوران به گوشت احتیاج دارد و جز این جوانها شکاری در آن اطراف نیست...»
ماهی و گربه از نگاه سمبولیک روایتی سورئالیستی (و البته تلخ و دلهرهآور) از زندگی است. انسان متکامل غرق شده در قواعد اجتماعی خودساخته که مشخص نیست به چه دلیل همچنان در سفر زندگی به دنبال نور و روشنی است و البته به مدد رشد تکنولوژیک در همه عرصههای زندگی و دور شدن از زیست اولیه از خطراتی که در محیط پیرامونیاش در کمین اوست غافل مانده و در نهایت مرگ و نیستی او را به پیامی تبدیل میکند که در قالب موسیقی زنده، خبر رسانهای و یا حتی ارتباط با عالم غیب (که در قالب رخدادها و شخصیتهای داستان پیش روی مخاطب نقش میبندند) در دایره جهان بزرگتر بارها و بارها در حال تکرار همان سه گانه بیولوژیک تولد ـ زیست ـ مرگ است.
با این مقدمه میتوان به ایدههای تجربهگرایانه کارگردان (
شهرام مکری) چند درجه تخفیف داد و روایتهای غیرخطی فیلم که با هوشمندی دوایر زمانی و مکانی را به هم دوختهاند را از جنبه فرمی نسبتاً دقیق و شایسته تقدیر دانست. اما به محض فراغت یافتن از فرم آرتیستیک و قدری تفکر در رابطه با محتوای اثر اخمها در هم میرود. چون همان بنبست اجتماعی ـ بیولوژیک تشریح شده در روایتی پیچیده و در زرورق ژانر سینمایی دلهره و ترس به مخاطب تحویل داده شدهاست. ضمن اینکه در روایت داستان غیر از سیر دایرهای حوادث عموماً همزمان، چندین نوبت سر و کله روایتگران هم پیدا میشود و بیننده گیج میشود که الان با یک الگوی شخصیتی من ـ راوی (مثلاً گفتگوی طولانی پدر و پسر در جنگل در اواسط فیلم یا روایت مارال در انتهای آن) مواجه است و یا یک حکایت تصویری چند راوی؛ مانند سکانس طولانی مواجهه در کنار دریاچه پرویز با بابک و پروانه و دیگران؛ که بر اساس محاسبات نگارنده به نظر نقطه گرانیگاه موبیوس حوادث در حال وقوع است.
با وجود دلزدگی از فقدان حرکت اجتماعی رو به رشد در ماهی و گربه؛ به عقیده نگارنده استقبال از تجربههای نو از این دست بد نیست که به عادت ذهنی ماها تبدیل شود؛ زیرا در این صورت میتوان در شیوه روایت و ارائه پیام از سقوط دائمی به ورطه در جا زدن و اسیر کلیشهها بودن اجتناب کرده و در درک ذهنی از مسائل اجتماعی به نوعی خلاقیت و هوشمندی دست یافت. لذا نگارنده تماشای فیلم را به همه دوستان توصیه میکند؛ و همچنین توصیه میکند تماشای چنین آثاری را از قاعده ساده وقتگذرانی و تفریح در سینما مستثنی بدانیم.
پینوشت: همانند سایر نقدهای نگارش شده در این وبلاگ لازم است تأکید شود که نقطهنظرات نگارنده عموماً مربوط به خط سیر داستانی فیلم بوده و در خصوص جنبههای فنی و هنری اثر صاحبنظران باید نظر دهند و این نوشتار در این خصوص موارد مشخصی را ارائه نداده است و علاقهمندان به نقد فیلم میتوانند برای نمونه به
اینجا و
اینجا و یا
اینجا مراجعه داشته باشند.
ممنون