هر دوی ما چپ دستیم و همدیگر را از انجمن چپدستها میشناسیم. میدانید که ما چپدستهای این شهر مانند همه کسانی که دردی مشترک آنها را رنج میدهد، انجمنی تأسیس کردهایم و مرتباً همدیگر را ملاقات میکنیم و میکوشیم دست راست خود را که متأسفانه در کارها بسیار ناشی است، تمرین بدهیم. مدتی یک راستدست خوش قلب ما را آموزش میداد. متأسفانه او دیگر نمیآید. آقایان هیأت رئیسه از روشهای آموزشی او انتقاد میکردند و معتقد بودند، اعضای انجمن باید با نیروی خود تغییر عادت بدهند. به این ترتیب ما با هم و بدون هیچ اجباری، فقط به بازیهای دستهجمعی ابداعی و انجام کارهایی میپردازیم که مهارت را بالا میبرند مثل: سوزن نخ کردن، آب ریختن، و باز و بسته کردن در با دست راست. یکی از اصول اساسی ما این است: «تا زمانی که دست راست مثل دست چپ نشود، آرام نمیگیریم.»
این جمله هر چقدر هم که زیبا و دهن پرکن باشد، بیمعناترین حرفهاست. با این روش، ما هرگز به نتیجه دست نخواهیم یافت. جناح افراطی انجمن ما از مدتها قبل خواسته بود که این جمله به طور کامل حذف و به جای آن نوشته شود: «ما به دست چپمان افتخار میکنیم و از آنچه با آن متولد شدهایم، شرمگین نیستیم.»
مسلماً این شعار هم درست نیست و تنها جذابیت آن و نیز بلند طبعی مان به ما اجازه داد چنین حرفهایی را انتخاب کنیم. اریش و من که هر دو جزو جناح افراطی محسوب میشویم به خوبی میدانیم سرخوردگی تا چه حد در ما ریشه دوانده است. خانه، مدرسه و بعدها خدمت سربازی هم به ما کمک نکرد تا یاد بگیریم این نقص جزئی را ـ جزئی در مقایسه با سایر ناهنجاریهای رایج ـ با بردباری تحمل کنیم. باعث و بانی این احساس سرخوردگی هم آن طرز کودکانهای است که اطرافیان دست آدم را میگیرند؛ خالهها و عمهها، داییها و عموها، دوستان مادر و همکاران پدر، اینها همان جمع خانوادگی غیرقابل تحمل و وحشتناکی هستند که افق آینده یک کودک را تاریک میکنند. باید دستمان را به همه این افراد میدادیم. آنها میگفتند:«نه. با آن دست بدقواره نه! با دست واقعیات دست بده، با دست راست!!»
وقتی شانزده ساله بودم، برای اولین بار به یک دختر دست زدم. او با ناامیدی دستم را پس زد و گفت:«اه! تو که چپ دستی!» چنین خاطراتی در ذهن میمانند. با وجود این، وقتی بخواهیم، آن جمله را ـ که من و اریش آن را ساختیم ـ در کتاب خود بنویسیم، باید عنوان «هدفی دست نیافتنی» را برای آن در نظر گرفت.
حالا اریش لبهایش را روی هم فشار میدهد و پلکهایش را کمی میبندد. من هم همین کار را میکنم. گونههایمان کمی میپرد. پیشانیهایمان را درهم میکشیم و نوک بینیهایمان کشیده میشود. حالا اریش شبیه هنرپیشهای شده است که حرکاتش پس از دیدن صحنههای پرماجرای بسیار، برایم آشناست. آیا میتوانم بپذیرم که این شباهتهای مخرب مرا هم مانند قهرمانان خشن سینما میکند؟ ممکن است خشن به نظر برسیم و من خوشحالم که هیچکس در این حالت متوجه ما نیست. آیا او، یعنی همان شاهد ناخوانده، نخواهد پذیرفت که دو مرد جوان با طبیعتی رومانتیک با هم دوئل میکنند؟ ممکن است فکر کند آنها هر دو از یک قماشاند یا یکی از کارهای زشت دیگری تقلید کرده است. این یک دعوای بیقید و شرط خانوادگی است که نسلها به طول انجامیده است. فقط دو دشمن این طور به هم نگاه میکنند. لبهای نازک و رنگ پریده و بینیهای چروکیده از خشم ما را، که مبتلا به جنون مرگاند، نگاه کنید و زمزمه نفرت را در آنها ببیند!
ما دو دوستیم. اریش مدیر بخشی از یک فروشگاه است و من شغل پر درآمد ساخت قطعات ظریف فنی را انتخاب کردهام. با این که شغلمان با هم تفاوت بسیار دارد، علائق مشترک فراوانی داریم که لازمه تداوم بخشیدن به یک دوستی هستند. اریش بیشتر از من عضو انجمن بوده است. به خوبی روزی را به یاد میآورم که لباسی کاملاً رسمی تنم بود و با کمرویی به مجمع آنها وارد شدم. اریش از روبرو به سمتم آمد و مرا که نامطمئن بودم از طریق راهرو راهنمایی کرد، در عین حال با زیرکی و بدون کنجکاویهای بیمورد به من نگاه کرد و گفت:«مسلماً میخواهید عضو گروه ما بشوید. هیچ نترسید! ما برای کمک به هم اینجا هستیم.»
من بلافاصله گفتم:«میخواهم عضو یک طرفیها بشوم!» ما رسماً خودمان را این گونه مینامیم. به نظرم میآید، این نامگذاری هم مثل بیشتر مقررات آنطور که باید مناسب نیست. این عنوان چندان واضح بیان نمیکند که چه چیز اعضای انجمن را به هم پیوند میدهد و قویتر میکند. یقیناً بهتر بود نامی کوتاه مثل چپها یا کمی خوشآهنگتر مانند برادران چپدست را برای خودمان انتخاب میکردیم. شاید بتوانید حدس بزنید چرا مجبور شدیم، از معرفی خودمان تحت این عناوین صرفنظر کنیم. هیچ چیز نادرستتر و علاوه بر این آزاردهندهتر از این نبود که خود را با آن نوع آدمهای قابل ترحمی مقایسه کنیم که طبیعت تنها ارزش انسانی آنها را برای ارج نهادن به عشق از آنها سلب کرده است. کاملاً برعکس ما جمع متنوعی هستیم و میتوانم بگویم که زنان مجمع ما از نظر زیبایی، جذابیت و خوشرفتاری قادرند با بعضی از زنان راست دست رقابت کنند. بله، اگر با دقت مقایسه کنیم، از بین آنها مجموعهای از ستارگان به دست میآید که کشیشی را که از سکوی وعظ برای مخاطبان خود طلب آمرزش میکند، وا میدارد با دیدن آنها خطاب به جمع فریاد بزند:«آه! کاش همه شما چپدست بودید!»
این عنوان برای انجمن ناخوشایند است. حتی اولین رئیس ما که فردی بود با طرز فکر مردسالار و متأسفانه از کارمندان رده بالای شهرداری و ثبت اسناد هم بود، گاه و بیگاه به این نکته اذعان میکرد که ما با چنین روندی موافق نیستیم و دست چپمان را هم لازم داریم. به علاوه نه یک طرفه هستیم و نه یک طرفه فکر، احساس و عمل میکنیم. مسلماً دغدغههای سیاسی نیز باعث شد، پیشنهادهای بهتری مطرح کنیم و خود را با عنوانی که هرگز نباید آن را بر میگزیدیم، بنامیم. پس از آنکه اعضای میانه رو پارلمان به یکی از جناحین متمایل شدند و صندلیهای خانگی آنها طوری قرار گرفت که ترتیب قرار گرفتنشان وضعیت سیاسی سرزمین آبا و اجدادی ما را مشخص میکرد؛ باب شد که هر نوشته یا سخنرانیای را که کلمه «پ» بیشتر از یک بار در آن تکرار شده باشد متهم به رادیکالیسم مخاطره آمیز کنند. حالا همه دوست دارند اینجا آرامش حاکم باشد.
اگر در شهر ما یک انجمن بدون گرایش سیاسی و به منظور همیاری و همزیستی وجود داشته باشد، آن انجمن ماست. در اینجا ، برای جلوگیری از هرگونه سوءظن در مورد مسائل جنسی، باید یادآوری کنم که من نامزدم را از بین گروه جوانان انجمن انتخاب کردهام. قصد داریم، به محض این که آپارتمانی برایمان خالی شود، ازدواج کنیم. بالاخره سایه تیره اثیری که اولین برخوردم با جنس مخالف بر روحیهام انداخته بود؛ رفته رفته کمرنگ شد و من این را مدیون حمایت مونیکا هستم. عشق ما نه تنها با مشکلات متعارفی که در بسیاری از کتابها توصیف شده، به پایان نرسید؛ بلکه سختیهای جزئی زندگیمان هم برطرف و تا حدی به شادی تبدیل شد تا توانستیم به یک خوشبختی نسبی برسیم. پس از آن که در آشفتگی محسوس اوایل رابطهمان سعی کردیم با دست راستمان خوب کار کنیم؛ متوجه شدیم که قسمت دیگر بدنمان لمس است و با احتیاط همه چیز را لمس و نوازش میکنیم، یعنی همانطور که خداوند ما را آفرید. بیشتر از این چیزی نمیگویم و امیدورام بیملاحظگی نباشد، اگر اینجا اشاره کنم که دست مهربان مونیکا همیشه به من نیرو میدهد تا در امور استقامت داشته باشم و به وعدههایم عمل کنم. در اینجا، متأسفانه، ضمن تأکید بر استعداد خود در ناشیگری، باید اعتراف کنم که درست پس از اولین باری که با هم سینما رفتیم مجبور شدم به او قول بدهم، تا زمانی که حلقه نامزدی را در انگشت سبابه دست راستمان نکردهایم، او همچنان دختر خواهد ماند. به علاوه در شهرهای کاتولیکنشین جنوب، نشان طلایی ازدواج را به دست چپ میکنند، و در این میان در همین مناطق آفتابی نیز بیشتر قلب حاکم است تا عقل خشن. در این مورد، شاید برای اعتراض به رفتار دختران و نشان دادن این که آنها هنگام به خطر افتادن منافعشان چه شیوه یک جانبهای را برای استدلال بر میگزینند، بانوان جوانتر انجمن ما با کار خستگیناپذیر شبانه این جمله را روی پرچم سبز انجمن مان دوختند:«قلب چپ هنوز میزند.»
مونیکا و من قبلا درباره لحظه به دست کردن حلقه خیلی با هم بحث کردهایم و همیشه به این نتیجه رسیدهایم: ما جرأت نمیکنیم در یک دنیای نامطمئن و پر از شر خود را نامزد معرفی کنیم، در حالی که از مدتها قبل زوج باشهامتی بودهایم که همه چیزشان را از ریز و درشت با هم تقسیم کردهاند. مونیکا اغلب به خاطر ماجرای حلقه گریه میکند. در روز نامزدیمان همانطور که خوشحالی میکردیم، غباری از غم بر تمام هدایا، میزهای پر زرق و برق و سایر مراسم ویژه جشن نشسته بود.
حالا اریش دوباره چهره خوب و عادی خود را نشان میدهد. من هم کوتاه میآیم، اما با این حال تا مدتی حالت اخم را در ماهیچههای صورتم حس میکنم. علاوه بر این، شقیقههایم هنوز میپرند. نه! کاملاً مشخص است که این قیافهها به ما نمیآمد. با نگاههایی آرامتر و به تبع آن با شهامت بیشتری به هم خیره میشویم. نشانه میگیریم. هدف هر یک از ما دست راست دیگری است. مطمئنم که اشتباه نخواهم کرد و در مورد اریش هم یقین دارم. ما مدت زیادی تمرین کردهایم. تقریباً هر دقیقه از وقت آزادمان را به تمرین در گودالی شنی در حاشیه شهر گذراندهایم تا در روزی مثل امروز که باید خیلی چیزها مشخص شود، بازنده نباشیم. شاید از تعجب فریاد بزنید. این کار یک نوع سادیسم، یا نه یک خودزنی است. حرفم را باور کنید. تمام این استدلالها برایم آشناست. ما همدیگر را به هیچ جنایتی محکوم نکردهایم. به هیچ جنایتی. این اولین باری نیست که ما در این اتاق خالی میایستیم. چهار بار همدیگر را این طور مسلح دیدهایم و چهار بار وحشت زده از نیت خود، هفتتیرها را انداختهایم. اما امروز شجاعت این کار را داریم.
پیشامدهای اخیر در امور شخصی و نیز در دوران انجمن به ما حق میدهند که این کار را انجام دهیم. حالا بالأخره پس از تردیدی طولانی و زیر سئوال بردن خواسته جناح افراطی انجمن، دست به اسلحه میبریم. بسیار تأسفانگیز است. ما دیگر نمیتوانیم همکاری کنیم. وجدان ما حکم میکند که از اصول رایج اعضای انجمن فاصله بگیریم. آیا در این موضوع جناحگرایی به وجود آمده است یا خیالبافان و خیالپردازان جای صفوف عقلا را گرفتهاند؟ یک دسته رؤیای خود را در سمت راست میبینند و دسته دیگر جناح چپ را معبود خود قرار دادهاند. چیزی که هرگز نمیتوانستم باور کنم این بود که شعارهای سیاسی را محفل به محفل فریاد بزنند. سنت نفرتآور و دست چپی کوبیدن میخ همراه با سوگند خوردن آنچنان مرسوم است که بعضی از نشستهای هیأت رئیسه به مجالس عیش و نوشی شبیه است که در آن باید با پایکوبی دیوانهوار و شدید به وجد و سرور رسید. اگر هم کسی این را با صدای بلند به زبان نیاورد و کسانی را که آشکارا گرفتار گناه شدهاند، بدون معطلی تا مدتها از خود دور کند، نمیتوان انکار کرد که همان عشق بیهوده و به نظر من کاملاً نامفهوم بین همجنسها نیز در میان ما طرفدار پیدا کرده است. حالا بدترین چیز ممکن را بگویم: رابطه من و مونیکا هم تحت تأثیر این جو قرار گرفت. او اغلب اوقات را کنار یکی از دوستانش که دختری متزلزل و دمدمی مزاج بود، میگذراند. او اغلب اوقات مرا در ماجرای حلقه ازدواج به سهلانگاری و بیجربزگی متهم میکند و زیادهروی است اگر باور کنم که هنوز همان اعتماد سابق میان ما وجود دارد و او همان مونیکایی است که من قبلاً بیشتر در آغوشش میگرفتم.
حالا اریش و من سعی میکنیم به یک اندازه نفس بکشیم. هر چه بیشتر با هم هماهنگی داشته باشیم، بیشتر مطمئن میشویم که کارمان ناشی از احساسات مثبت است. باور نکنید که این یکی گفته کتاب مقدس است که به انسان پند میدهد خشم خود را فرو خورد. این بیشتر آرزویی شدید و دائمی برای رسیدن به صراحت است و به بیان صریحتر، برای دانستن این که در اطرافم چه میگذرد. آیا این سرنوشتی تغییرناپذیر است یا در دستان ما قرار دارد و قادریم در آن دخالت کنیم و به زندگی خود مسیری عادی بدهیم؟ ممنوعیتهای بچگانه و حقههایی از این دست دیگر بس است! ما میخواهیم از طریق انتخابات آزاد به اهداف خود برسیم و دیگر مجدداً به خاطر هیچ چیز خاصی جدا از عموم آغاز به کار نکنیم و در کارها دستی داشته باشیم.
حالا نفس هایمان با هم هماهنگ است. بدون این که علامتی بدهیم همزمان شلیک کردیم. اریش به هدف زد، من هم او را بینصیب نگذاشتم. همانطور که پیشبینی میشد، هر یک از ما چنان محکم ماهیچه دستان خود را میکشد که هفتتیرها به خاطر نداشتن نیروی کافی برای نگه داشتن آنها، از دستمان روی زمین میافتند و به این ترتیب هر شلیک دیگری اضافی است. ما میخندیم و آزمایش بزرگ خود را با پیچیدن پانسمان زخم آغاز میکنیم. اما ناشیانه، زیرا تنها از دست راستمان استفاده میکنیم!
برای دریافت
فایل داستان با ترجمه علیاصغر حداد، منتشر شده در نشریه
بخارا اینجا را کلیک نمایید
دو ئل جانانه ای بود ، دوئل دست راست.