چه
کنم با دل خویش؟ آه، آه، از دل من که سزاوار به جز خون جگر، حاصل من زانکه هر دم فکند جان مرا در تشویش، چه کنم با دل خویش؟ چه دل مسکینی که غـمگین میشود اندر غم هر غـمگینی هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصه میش، چه کنم با دل خویش؟ در دلم هست هوس که رسد در همه احوال به درد همه کس چه امیری متمول، چه فقیری درویش چه کنم با دل خویش؟ |
![]() شعر از: ابولقاسم حالت |
طفل عریانی دید
چشم گریانی و احوال پریشانی دید
شد چنان سخت پریشان که مرا ساخت پریش،
چه کنم با دل خویش؟
دیده
گردید فقیر
بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شد سیر
دل من سوخت بر او یا
جگر من شد ریش؟
چه کنم با دل خویش؟
چه کنم؟ دل نگذارد که برم حمله
بدو
زارم از دست عدو!
بس که محتاط به بار آمده و دوراندیش،
چه کنم
با دل خویش؟
گر در افتم با مار
نیست راضی دل من تا کشد از مار،
دمار!
لیک راضی است که از او بخورم صدها نیش،
چه کنم با دل خویش؟
دارد این دل اصرار
که من امروز شوم بهر جهانی غمخوار
همه جا، در همه وقت
و همه را در همه کیش،
چه کنم با دل خویش؟
از برای همه کس
دل
بیرحم در این دوره به کار آید و بس
نرود با دل پر عاطفه کاری از پیش،
چه
کنم با دل خویش؟
خوندن این شعر دوباره، حضور شما دوباره... با اینکه دقیق خاطرم نیست... محوی در آشنایی اسم شماست اما خوب است که هنوز کسی از پشت این خطوط مرا می شناسد
مهندس من از زمانی که «نوشتههای خط خطی» را مینوشتید خواننده کارهاتان بودم. آنموقع خیلی احساسی و کلیگرایانه مینوشتید و بارها در کامنتهایم بگو مگو داشتم باهاتان. البته حق دارید به یاد نیاورید چون ما هیچوقت خارج از دنیای مجازی همدیگر را ندیدهایم.
پیروز و موفق باشید
سلام
بسیار مهم و زیبا بود.
مرسی