دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

من ـ تو ـ او (Me-You-Him/Her)

به نقل از مطلب «عمو زنجیر باف هنوز هم بین کودکان شهر من خریدار دارد» منتشر شده در ایمنا


من به مدرسه می‌‌رفتم تا درس بخوانم.
تو به مدرسه میرفتی؛ به تو گفته بودند باید دکتر شوی.
او هم به مدرسه می‌رفت اما نمی دانست چرا؟

من پول تو جیبی‌ام را هفتگی از پدرم می‌گرفتم.
... تو پول تو جیبی نمی‌گرفتی؛ همیشه پول در خانه شما دم دست بود.
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس می‌فروخت.

معلم گفته بود انشا بنویسید.
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت؟

من نوشته بودم علم بهتر است.
مادرم می‌گفت با علم می‌توان به ثروت رسید.
تو نوشته بودی علم بهتر است؛
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی‌نیازی.
او اما انشا ننوشته بود برگه او سفید بود؛
خودکارش روز قبل تمام شده بود.

معلم آن روز او را تنبیه کرد؛
بقیه بچه‌ها به او خندیدند؛
آن روز او برای تمام نداشته‌هایش گریه کرد.
هیچکس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی‌دانست او پول خرید خودکار را نداشته؛
شاید معلم هم نمی‌دانست ثروت و علم،
گاهی به هم گره می‌خورند.
گاهی نمی‌شود بی‌ثروت از علم چیزی نوشت.

من در خانه‌ای بزرگ می‌شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین‌الدوله می‌آمد.
تو در خانه‌ای بزرگ می‌شدی که شب‌ها در آن
بوی دسته‌گل‌هایی می‌پیچید که پدرت برای مادرت می‌خرید.
او اما در خانه‌ای بزرگ می‌شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می‌داد که پدرش می‌کشید.

سال‌های آخر دبیرستان بود؛
باید آماده می‌شدیم برای ساختن آینده.


من باید بیشتر درس می‌خواندم؛ دنبال کلاس‌های تقویتی بودم.
تو تحصیل در دانشگاه‌های خارج از کشور برایت آینده بهتری را رقم می‌زد.
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می‌گشت.

روزنامه چاپ شده بود؛
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می‌گشت.

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه قبولی‌های کنکور جستجو کنم.
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی.
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود.

من آن روز خوشحال تر از آن بودم،
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است.
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس‌های روزنامه،
آن را به به کناری انداختی.
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه،
برای اولین بار بود در زندگی‌اش
که این همه به او توجه شده بود!!

چند سال گذشت؛
وقت گرفتن نتایج بود.
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی‌ام بودم.
تو می‌خواستی با مدرک پزشکی‌ات برگردی، همان آرزوی دیرینه پدرت؛
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود.

وقت قضاوت بود؛
جامعه ما همیشه قضاوت می‌کند.


من خوشحال بودم که مرا تحسین می‌کنند.

تو به خود می‌بالیدی که جامعه به تو افتخار می‌کند.
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می‌کنند.

زندگی ادامه دارد …
هیچ وقت پایان نمی گیرد …


من موفقم!

من می‌گویم نتیجه تلاش خودم است!


تو خیلی موفقی!

تو می‌گویی نتیجه پشت کار خودت است!


او اما زیر مشتی خاک است؛

[و] مردم میگویند مقصر خودش است.


من، تو، او
هیچ‌گاه در کنار هم نبودیم؛
هیچ‌گاه یکدیگر را نشناختیم؛

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود ؟!


پی‌نوشت‌ها:

1- خیلی وقت بود که انتشار اقتباسی از دسته «از نگاه دیگران» (عنوانی که می‌شود برای بیشتر نقل‌قولهای آغازین این وبلاگ از روی محتواهای فارسی منتشر شده بر روی وب در نظر گرفت) نگارش نکرده بودم و برای تنوع هم که شده زمستان غبارآلود تهران 1390 را با انشای معروف «علم بهتر است یا ثروت؟» پیشواز رفتیم.

2- اولش این نوشته را در صفحه فیسبوکی یکی از دوستانم دیدم و نظرم بهش جلب شد که نویسنده کی بوده و در چه تاریخی منتشر شده، اما هرچی جستجوی گوگلی انجام دادم نتیجه‌ای عاید نشد جز یه عالمه زبلاگ (وبلاگ زرد همسان با نشریه یا روزنامه زرد) که متن را آورده و بالای آن اسم خودشان را ذکر کرده بودند. لذا مجبوراً از معتبرترین مرجع نقل قول کردم و عکس هم انتخابی هستش و ارتباط مستقیمی با نوشته اصلی ندارد. و مرده‌شور ببره هرچی قانون حمایت از حقوق مؤلفین و مجری بی‌عرضه آنرا که اگر یه روزی دو یا چند نفر ابن‌الوقت دعوی شکسپیر بودن را به طور همزمان در این مملکت داشته باشند، به همه‌گی مجوز اظهار فضل داده می‌شود و همه تکثیر می‌شوند در لابلای هفتاد میلیون جهالت و بی‌مغزی دائم‌الوجود در آحاد توده‌های ملت‌های در حال زوال و غیره و غیره!

3- امروزه اگر از هم‌سن و سال‌های من بپرسند «علم بهتر است یا ثروت؟» ممکن است چندتایی شومپرت (فارسی‌اش بی‌ادبانه بود) هنوز از نسل ما باقی مانده باشند که در جواب بگوید «علم» و استدلال و اینها هم بیاورد. اما اگر از نسل دهه 70 پرسش صورت بگیرد، به احتمال قوی اصلاً گزینه «علم» یا تعبیر امروزی‌تر «دانش» را اصلاً بدون داشتن درصد مشخصی از «ثروت» اصلاً کسب‌پذیر نمی‌دانند و ممکن است در جواب بگویند موضوع بهتری مطرح کنید لطفاً؛ برای مثال «قدرت بهتر است یا ثروت؟»؛ یا «س ک س بهتر است یا ثروت؟» و قس علی‌هذا. لذا بعضی اوقات رسد آدمی به جایی که دعا کند پیش‌بینی قوم مایا ای کاش درست باشد و اول ژانویه 2012 روز رستاخیز بشری و پایان دنیا را رقم بزند، حداقل در این قسمت از کائنات!

درباره چهارشنبه سوری (About Chaharshanbe-Suri)

به نقل از مطلب «آیین چهارشنبه سوری» منتشر شده در بیابانها و کویرهای ایران


یکی از آیین‌های سالانه‌ ایرانیان چهارشنبه سوری یا به عبارتی دیگر چارشنبه سوری است. ایرانیان آخرین سه‌شنبه‌ سال خورشیدی را با بر افروختن آتش و پریدن از روی آن به استقبال نوروز می‌روند. چهارشنبه سوری، یک جشن بهاری است که پیش از رسیدن نوروز برگزار می‌شود. مردم در این روز برای دفع شر و بلا و برآورده شدن آرزوهایشان مراسمی را برگزار می کنند که ریشه‌اش به قرن‌ها پیش باز می گردد. مراسم ویژه‌ آن در شب چهارشنبه صورت می‌گیرد برای مراسم در گوشه و کنار کوی و برزن نیز بچه‌ها آتش‌های بزرگ می افروزند و از روی آن می پرند و ترانه می‌خوانند.



مراسم چهارشنبه سوری


بوته افروزی

در ایران رسم است که پیش از پریدن آفتاب، هر خانواده بوته‌های خار و گزنی را که از پیش فراهم کرده اند روی بام یا زمین حیاط خانه و یا در گذرگاه در سه یا پنج یا هفت «گله» کپه می‌کنند. با غروب آفتاب و نیم تاریک شدن آسمان، زن و مرد و پیر و جوان گرد هم جمع می‌شوند و بوته‌ها را آتش می‌زنند. در این هنگام از بزرگ تا کوچک هر کدام سه بار از روی بوته‌های افروخته می‌پرند، تا مگر ضعف و زردی ناشی از بیماری و غم و محنت را از خود بزدایند و سلامت و سرخی و شادی به هستی خود بخشند. مردم در حال پریدن از روی آتش ترانه‌هایی می‌خوانند.

[ایرانیان قدیم] خاکستر چهارشنبه سوری، را نحس می‌دانستند، چون بر این باور بودند که مردم هنگام پریدن از روی آن، زردی و بیماری های خود را به آتش سرایت می دهند و در عوض سرخی و شادابی آتش را به خود منتقل می کنند.

[این رسم در بین غیر زرتشتیان ایرانی هنوز هم رواج دارد. هرچند در سالهای اخیر به تدریج کمرنگتر شده است.]


قاشق زنی 

[در رسمی دیگر] زنان و دختران آرزومند و حاجت دار، قاشقی با کاسه‌ای مسین برمی‌داشتند و شب هنگام در کوچه و گذر راه می‌افتادند و در برابر هفت خانه می‌ایستاذند و بی‌آنکه حرفی بزنند پی در پی قاشق را بر کاسه می زدند. صاحب خانه که می‌دانست قاشق زنان نذر و حاجتی دارند، شیرینی یا آجیل، برنج یا بنشن و یا مبلغی پول در کاسه‌های آنان می‌گذاشت. اگر قاشق زنان در قاشق زنی چیزی به دست نمی آوردند، از برآمدن آرزو و حاجت خود ناامید می شدند. گاه مردان به ویژه جوانان، چادری بر سر می‌انداختند و برای خوشمزگی به قاشق زنی در خانه‌های دوست و آشنا و نامزدان خود می‌رفتند. 


آش چهارشنبه سوری 

خانواده‌هایی که بیمار یا حاجتی داشتند برای برآمدن حاجت و بهبود یافتن بیمارشان نذر می کردند و در شب چهارشنبه‌ی آخر سال «آش ابودردا» یا «آش بیمار» می‌پختند و آن را اندکی به بیمار می‌خوراندند و بقیه را هم در میان فقرا پخش می‌کردند.


با اندکی تغییر و تلخیص نسبت به متن اصلی


پ.ن اول: در چهارشنبه سوری خواندن آوزهایی مثل «سرخی تو از من ، زردی من از تو» و یا «غم برو شادی بیا ، محنت برو روزی بیا» و یا «ای شب چهارشنبه ، ای کلیه جاردنده ، بده مراد بنده» رواج داشته و به خوبی بیانگر این است این مراسم نه یک برنامه مذهبی بلکه یک کارناوال شادی و جشن بوده و به نظر می رسد از این جنبه باید با جشنهایی مثل هالوین (مربوط به فرهنگ کشورهای آنگلوساکسون) در یک رسته قرار بگیرد. در صورت تمایل برای آگاهی دقیقتر از پیشینه تاریخی چهارشنبه سوری اینجا را ملاحظه نمایید. 


پ.ن دوم: یه خاطره مبهم دارم از دوران کودکی ام راجع به چلچراغی که در شام غریبان در یکی از هیأتهای عزاداری محله ما روشن می کردند که ظاهراً این سنت باید ارتباطی با چهارشنبه سوری داشته بوده باشد چون بعدها که تحقیق کردم فقط در عزاداری های ایرانیان این رسم مشاهده شده است. اینکه نور و آتش نشانه و ساختاری برای استفاده در جشن و عزا اداشته باشد خیلی جالب است چون کدو تنبل هالوین مطمئناً چنین قابلیتی ندارد!

درک بی ثباتی (Instability Understanding)

به نقل از نوشته «درک بی ثباتی» منتشر شده در ایده های جدید

نوشته ران گیبسون


ما در عصری که پر از حوادث گوناگون است به سر می بریم. بسیاری از چیزهایی که به زندگی ما شکل و سامان می‌بخشیدند در حال نابود شدن هستند. نهادهایی که به وجود آنها نیاز داشتیم. به اعتقاد من، برای اینکه احساس اطمینان، هدفمندی و زندگی معنی‌داری داشته باشیم باید تا حد امکان آینده را درک کنیم. در تمام چیزهایی که به ظاهر بی‌معنی و ناشناخته‌اند، معناها و دلایلی نهفته است .هر چند تصویر فراسوی ما ممکن است پر هرج و مرج باشد. با این حال هرج و مرج واژه نامناسبی برایی توصیف اوضای جهان است. در علوم، هرج و مرج به معنای بی‌نظمی کامل نیست. هرج و مرج در واقع بر این تأکید دارد که الگوهای منطقی برای هر چیزی و دلایلی برای وقوع پدیده‌ها وجود دارد، اما جاهای خالی یا حلقه های گمشده ای در این استدلال وجود دارد که به شما اجازه می دهد در نتایج به دست آمده تأثیرگذار باشید. این همان چیزی است که برای من در میان این همه نامعلومی و آشوب خیلی جالب است، زیرا معلوم می شود که آینده به طور کامل از قبلا پیش بینی نشده است ـ حتی در علوم ـ و این یعنی این که کمترین تلاش ما برای فهمیدن و تغییر دادن، تغییر مختصری در جهان ایجاد می کند و این اساس رشد و پیشرفت در جامعه بشری است.

از یک منظر، من به آینده با این همه عناصر نامعلوم و پرخاطره بدبین هستم. در عین حال احساس قلبی خوبی دارم، چرا که این عصر را پر از فرصت های بزرگ برای افرادی می دانم که هرگز فکر  نمی کردند می توانند در جهان تأثیرگذار باشند.....


برای دریافت مقاله به صورت فایل PDF اینجا را کلیک نمایید.


ادامه مطلب ...

پشت دیوار ندامت

به نقل از داستان «پشت دیوار ندامت» منتشر شده در خانواده ای در صراط مستقیم

به قلم آقای کمالی


چند روز پیش مجددا اتفاق جالبی برای ساجده خانم افتاده بود که بنا به عبرت آمیز و پند آموز بودنش تصمیم دارم برای شما نیز تعریف کنم. معلم کلاس نیامده بود و بچه ها بیکار بودند. ساجده خانم هم بی توجه به شلوغی کلاس در گوشه ای نشسته بود و سعی می کرد با مرور درسهایش از فرصت بدست آمده نهایت استفاده را ببرد و وقتش را به بطالت از دست ندهد. ولی متوجه شد دوتن از همشاگردی هایش به نام های آتوسا و روزیتا با هم مشغول پچ پچ کردن هستند و ساجده موفق شد در بین حرفهایشان کلمه کافی شاپ را بشنود و چون می دانست متاسفانه این دو از تربیت خانوادگی صحیحی برخوردار نیستند. تصمیم گرفت به هر نحو که شده جلوی کار بد آنها را بگیرد و مانع از آن شود که آن دو با نادانی و جهالت آبروی خودشان را ببرند و رسوای خاص و عام شوند. بنابراین نزد آن دو رفت و گفت: من شنیده ام که شما می خواهید به کافی شاپ بروید و من نیز تصمیم دارم همراه شما بیایم! آن دو قبول کردند و بعد از تعطیلی مدرسه هرسه به سمت کافی شاپ راه افتادند. هنگامی که می خواستند داخل شوند روزیتا گفت :
ـ ساجده خانم ! به نظرم بد نیست که شما چادرتان را بردارید چون هیچ کسی در کافی شاپ با چادر نیست و ما اگر با چادر باشیم در جمع انگشت نما می شویم!
و ساجده در پاسخ گفت :  چادر بهترین و نیکوترین پوشش برای بانوان مسلمان است و من دلیلی نمی بینم  چادرم را بردارم . زیرا  برخلاف نظر شما حجاب مصونیت است و نه محدودیت!
وقتی داخل شدند ساجده متوجه شد که فضا پر از دود سیگار است و عده ای دختر بدحجاب به طرز زننده ای همراه با چندین پسر لا ابالی و هوسباز نشسته بودند و در ضمن صدای موسیقی غربی هم به گوش می رسید. ساجده به سمت صاحب آنجا رفت و گفت: اقا اگر ممکن است این موسیقی را قطع کنید.
ـ ولی خانم این موسیقی هیچ ایرادی ندارد و ارامش بخش هم هست!
ـ طبق قوانین اسلام موسیقی خلاف و شنیدنش هم گناه است و شما که نمی دانید خواننده خارجی آن چه می گوید؟ شاید در حال توهین به مقدسات و دعوت مردم به گناه و هوسبازی باشد ! شما اگر دوست دارید در اینجا موسیقی پخش کنید می توانید از موسیقی های اسلامی مانند تواشیح استفاده کنید تا مردم واقعا ارامش بگیرند و لذت ببرند.
آن اقا گفت ولی من این موسیقی را دوست دارم و می خواهم بشنوم و ساجده هم در پاسخ گفت: این استدلال شما مثل حرف آن کسی است که در کشتی نشسته بود و می گفت من فقط جای خودم را سوراخ می کنم و با بقیه کاری ندارم!
صاحب کافی شاپ که می دید حرف حساب جواب ندارد مجبور شد که موسیقی را قطع کند. ساجده با دیدن منو و قیمت ها به آن دو گفت: چرا شما این کار را می کنید و این همه پول صرف این کار بی معنی می کنید؟ مگر خوردن چای در محیط گرم خانه چه اشکالی دارد که شما اصرار دارید در امد یک روز پدر زحمت کشتان را صرف خوردن قهوه بکنید! آن هم در این محیط ضد اسلامی و زننده!
آن دو گفتند که حقیقت این است که ما چند روز پیش با دو تا پسر دوست شده ایم و قرار است که ان دو هم به اینجا بیایند. ساجده مملو از خشمی مقدس و پاک شده و به آن دو دختر نادان گفت: هیچ می دانید چه کار زشتی مرتکب می شوید؟ شما خودتان را بازیچه دو آدم هوسباز کردید و قطعا پس از مدت کوتاهی گوهر عفت تان را که بزرگترین سرمایه مادی ومعنوی یک زن است از دست خواهید داد!
ولی آن دو گفتند: نه ساجده خانم! این دو قرار است که با ما ازدواج کنند! و ساجده هم در حالی که لبخند معنی داری بر لب داشت پاسخ داد: حال من وقتی آنها به اینجا آمدند به هر دوی شما ثابت می کنم که اینطور نیست و در اینصورت آیا حرف من را قبول می کنید؟
هر دو گفتند البته که قبول می کنیم!
پس از مدت کوتاهی دو تا پسر که وضعیت ظاهری بسیار زننده ای داشتند و پیراهن های جلف استین کوتاه پوشیده بودند وارد شدند و خودشان را مازیار و خشایار معرفی کردند و سر میز آنها نشستند.
ساجده به آن دو گفت من دوست این بچه ها هستم و خواهش می کنم قبل از هر چیزی به دوتا سئوال کوچک من جواب دهید و آن دو گفتند مانعی ندارد.
ساجده گفت: ایا اگر شما خواهرتان را در این محیط ببینید که خدای نکرده با یک پسر نامحرم نشسته بود و در جواب شما می گفت که ما می خواهیم با هم ازدواج کنیم چه واکنشی نشان می دادید؟
آن دو گفتند که قطعا واکنش بسیار سختی نشان می دهیم زیرا ازدواج آداب و رسومی مثل خواستگاری و ... دارد و این ادعای پسر دخترها که برای معاشرت شان دلیل ازدواج می آورند حرف یاوه ای بیش نیست!
ساجده لبخند معنی داری زد و ادامه داد:
ـ حال شما حاضر هستید با یکی از دخترهائی که در میزهای کناری و  اطراف ما نشسته اند ازدواج کنید؟
هر دو مجددا پاسخ دادند که: البته خیر! زیرا  دختری که در این محیط باشد دیگر تکلیفش معلوم است و هیچ فرد عاقلی با چنین دختر خرابی ازدواج نمی کند!
سپس ساجده رو به روزیتا و  آتوسا کرد و گفت: آیا حقیقت امر به شما روشن شد؟
آن دو گفتند از تو متشکریم ساجده خانم که ما را متوجه نیرنگ این دو فرد هوسباز کردی و سپس به آن دو پسر گفتند:
ـ ما متوجه شدیم که حرف و عمل شما با هم متفاوت است و ما حاضر نیستیم با چنین ادمهای دروغگو و نیرنگ بازی معاشرت کنیم و سپس با خشم و ناراحتی از آنجا دور شدند ...
آن دو پسر هوسباز که تازه متوجه شده بودند چگونه رسوا شده اند و دیگر دروغ گفتن هیچ فایده ای ندارد از شرمندگی و خجالت سرشان را پائین انداخته بودند و دیگر هیچ حرفی نمی زدند...
در بیرون از کافی شاپ روزیتا به ساجده گفت :
ـ ساجده خانم شما امروز ثابت کردید که یک دوست حقیقی هستید و اگر شما نبودید معلوم نیست که چه بلائی سر ما می آمد و حال اگر امکان دارد یک کتاب خوب برای ما معرفی کنید تا با مطالعه آن آگاهتر شویم و بدین ترتیب دفعه بعد نیرنگ چنین افرادی را  نخوریم!
ساجده هم گفت: کتاب پشت دیوار ندامت یا انتهای دوستی های خیابانی را به شما توصیه می کنم تا با خواندن آن متوجه آخر و عاقبت چنین کارهائی بشوید!
واقعا ای کاش جوانان ما به حدی از دانائی برسند که متوجه چین بی احتیاطی هائی بشوند و دیگر ما شاهد چنین اعمال زشت و زننده ای نباشیم!
به امید آن روز!


پی نوشت: مطالب و مباحثی که آقای کمالی در وبلاگ «خانواده ای در صراط مستقیم» به تناوب از سال 1386 تاکنون نگارش نموده کم و بیش همگی از یک خط سیر مشخصی تبعیت می نمایند و لذا قبل از اینکه در بخش نظرات فحش و بد و بیراه نگاشته و یا تمجید و تعریف بفرمایید، بد نیست سری به مرجع اصلی زده و کمی با ادبیات این نویسنده مرموز آشناتر شوید.

زمین گرد است

به نقل از مطلب «امان از این ماهواره امید» منتشر شده در وبلاگ شخصی محمد رضایی


به دنبال دریافت اطلاعات ارسالی از ماهواره امید اعلام شد : زمین گرد است.


رئیس جمهور محمود احمدی نژاد  ضمن اعلام این خبر خوش فضایی آن را رخدادی بزرگ و افتخار آمیز در تاریخ کشورمان دانست و گفت: البته گرده گرد هم نیست، یه چیزیه تو مایه‌های تخم اسب حضرت عباس‌! وی ادامه داد : ما از ابتدا هم حدس میزدیم که آلبرت نیوتن کاشف گردی زمین قربانی لابی صهیونیست شده بود. وی در جواب اعتراض حاضرین به این که اون گالیله بود که گفت زمین گرده, پاسخ داد: مگه گالیله اون نبود که تابلو می‌کشید ؟ جمعیت گفتند نه، اون لئوناردو داوینچی بود ، که در این لحظه رئیس جمهور با تیز هوشی پاسخ داد: مالیدین! لئوناردو رو که خودم میشناسم، همونه که فیلم تایتانیکو بازی کرد

دکتر رئیس جمهور در تبیین فعالیتهای آینده ایران در این زمینه گفت: برای روحانی تر شدن فضای فضا، اقدام به تغییر نام برخی‌ از سیارات کردیم، در همین راستا  نام سیارت بهرام و ناهید به ترتیب به ابوالفضل و رقیه سادات تغییر میکنند، رئیس جمهور همچنین از تغییر نام کهکشان راه شیری به بزرگراه شهید شیخ فضل الله نوری خبر داد.
دکتر احمدی نژاد در جواب خبرنگاران در مورد اهداف ماموریت ماهواره امید تشریح کرد: کار خاصی‌ قرار نبود بکنه! برای ما مهم این بود که یه چیزی هوا کنیم که کردیم، خیلی‌ هم به هدف و ماموریتش فکر نکردیم، همینکه اون بالا میچرخه خودش خیلی‌ باحاله! وی با بیان اینکه ماهواره امید تا این لحظه ۲۳ دور دور ما چرخیده گفت: جوانان انقلابی‌ و مومن ما می‌تونن در اوقات فراغت بشینن بشمرن که امید چند دور چرخیده دورمون، براش دست تکون بدن و بوق بزنن تا خستگی‌ از تنش بیرون بره! محمود احمدی نژاد در پایان اعلام کرد که ماهواره امید تا نابودی کامل اسراییل همچنان خواهد چرخید! گزارشها حاکیست جمعیت حاضر با شعار; دوچرخه دوچرخه قمر محمود میچرخه, حمایت خود را از رئیس جمهور ابراز داشتند.

افسوس به مسند رجایی

به نقل از مثنوی «افسوس به مسند رجایی» منتشر شده در جهان نیوز

سروده محمدرضا ترکی

انگشت جـــــهانیان به دنـــــدان   از مـــــدرک دکـــــترای کـــــــردان
چــــون کار به مــجلس اوفتادش   شـــد مــــوقع رأی اعتـــــــمادش
گـــــویند یکی ز جــمع مـــجلس   پرســــید که ای تو شمع مجلس
پیــــــش از تو به مســـند وزارت   بــــــــــودند رجـــــــــال با وزانـــت
در علــم و ادب هــمه کـمابــیش   بــــــــــودند بــــزرگ دوره خـویش
جمعی هــمه با صفــــات ذاتــی   با [ســــــــــــــــوابق] مـــبارزاتی
بس رنج و شکنــجه دیده بـودند   زندان ستــــم کشـــیده بـــــودند
اکنون تو بـه چــنته ات چـه داری   دارای کـــــــــــــدام افتــــخاری ؟!
فرمـــود که من ز جمله پیشــــم   آیــــــــیـنـه روزگــار خـــــــــویشم
جــــز کـــار و ســـــــــــوابق اداری   "پی اچ دی" یی دارم افتــــخاری
یک مـدرک دکــــترای آکــسفورد   ممهور به مهر شخص جان فورد!
مجلس چو شنید گفته ، دادش   یـــــــــــکپارچه رای اعـــــتمادش
گــفتند وزیـــر شــو به شـــــادی   در دولــــــــــــت احـــمدی نــژادی
گـــفتند تو نـــور چــــشم مـایی   الــــبته نــــــبود اگر مــــــشایی!!
یک هـــفته نــرفته شـد مــــدلل   آن مـــــــــدرک دکـــتراست مختل
یک مـــــــــــرتبه تــــق آن درآمد   بــــــــــــن پـــایه لـــــــق آن درآمد
مــــعلوم شد از طریـــق تحقیق   بر مــــردم رنـــد نه، که هر بــیق،
کــــــــردان نه که دکــــترا نـــدارد   لیـــــسانس هم از قــــــضا ندارد!
خــــــود گفت مــرا به جعل دادند   خرمـــــــهره به جای لــــعل دادند!
افســـــوس به مســــند رجــایی   کــــــــردان بـنشسته و مـــشایی
هر کــــــس به زمانــــه دل ببندد   الــــــــبته به ریــــش خود بــخندد!

بازاریابی؟!

به نقل از مطلب «شما این بازاریابی را قبول دارید؟ فقط خانم ها نخونند» منتشر شده در  کلوب


در دانشگاه استانفورد، استاد در حال شرح دادن مفهوم بازاریابی به دانشجویان خود بود....


1) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و می گین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن". به این میگن بازاریابی مستقیم
2) شما در یک مهمانی به همراه دوستانتون، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله یکی از دوستاتون میره پیش دختره، به شما اشاره می کنه و میگه: "اون پسر ثروتمندیه، باهاش ازدواج کن". به این می گن تبلیغات
3) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و شماره تلفنش رو می گیرین، فردا باهاش تماس می گیرین و میگین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن". به این میگن بازاریابی تلفنی
4) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله کراواتتون رو مرتب می کنین و میرین پیشش، اون رو به یک نوشیدنی دعوت می کنین، وقتی کیفش می افته براش از روی زمین بلند می کنین، در آخر هم براش درب ماشین رو باز می کنین و اون رو به یک سواری کوتاه دعوت می کنین و میگین: "در هر حال، من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج می کنی؟" به این میگن روابط عمومی
5) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین که داره به سمت شما میاد و میگه: "شما پسر ثروتمندی هستی، با من ازدواج می کنی؟" به این می گن شناسایی علامت تجاری شما توسط مشتری
6) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و می گین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن". بلافاصله اون هم یک سیلی جانانه نثار شما می کنه، به این میگن پس زدگی توسط مشتری
7) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، بلافاصله میرین پیشش و می گین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن". و اون بلافاصله شما رو به همسرش معرفی می کنه. به این می گن شکاف بین عرضه و تقاضا
8) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، ولی قبل از این که حرفی بزنین، شخص دیگه ای پیدا می شه و به دختره میگه: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن". به این میگن از بین رفتن سهم توسط رقبا
9) شما در یک مهمانی، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد، ولی قبل از این که بگین: "من پسر ثروتمندی هستم، با من ازدواج کن". همسرتون پیداش میشه، به این میگن منع ورود به بازار

دوازده میلیون جوان عذب اوغلی!

به نقل از روزنامه همشهری عصر صفحه آخر مورخ 13 خردادماه 1387 به قلم حسین قدیانی

بنا به گفته رئیس سازمان ملی جوانان، دوازده میلیون جوان مجرد در کشور وجود دارد. با این همه عذب اوغلی که در بهترین حالت نصف دینشان ناقص است، خدا آخر و عاقبت همه ما را ختم به خیر کند. حالا بازتاب این واقعه چه می تواند باشد؟

غلامحسین الهام: مشکل کمبود خواستگار برای دختران دروغ 13 است.

سخنگوی بعدی دولت: دوازده میلیون جوان مجرد، دو میلیونش تقصیر مجلس هفتم، هشت میلیونش تقصیر مجمع تشخیص [مصلحت نظام] و بقیه اش تقصیر شورای شهر است.

افشین قطبی: ساعت ها نمی خوابم تا درباره جوانان مجرد پرسپولیسی که قلب شیر دارند، بهترین تصمیم را بگیرم.

علی زاکانی: عذب اوغلی ماندن جوانان به خاطر توسعه بی رویه دانشگاه آزاد است.

سخنگوی وزارت کشور: چون متأهل شدن جوانان مجرد باعث مهاجرت به پایتخت می شود به شهرداری امکانات نمی دهیم.

مرتضی حاجی: اگر دختران مجرد به ما رأی ندهند، پسران مجرد به ما رأی خواهند داد؛ چرا که جوانان متأهل سراپا ابراز ارادت به نظام هستند.

معاون سیاسی وزارت کشور: دوازده میلیون جوان مجرد را رسانه ها به جامعه تحمیل کردند.

سخنگوی حزب اعتماد ملی: اگر کروبی رئیس جمهور شود، به پسران مجرد ماهیانه 50 هزار تومان کمک نقدی می دهیم.

بهزاد نبوی: تنها راه متأهل کردن مجردها برقراری ارتباط با آمریکا است.

جواد لاریجانی: در قعر جهنم هم می توان برای جوانان عذب اوغلی آستین بالا زد.

رضا خاتمی: در این باره حتماً با یکی از سفرای اروپایی ملاقات می کنم.

یک مداح: جوانان عذب اوغلی ریشه در مجردهای جاهلیت قبل از اسلام دارند.

هاشمی ثمره: چه کسی قول داده برای متأهل کردن جوانان وام ازدواج می دهد؟

رایس: مجردهای ایران بعد از متأهل شدن باید ماه عسل شان را در خاک روسیه بگذرانند.

سخنگوی کاخ سفید: اسنادی داریم که نشان می دهد القاعده در مجرد ماندن جوانان ایرانی نقش داشته است.

بوش: وجود دوازده میلیون جوان مجرد ایرانی نشان می دهد که ایران در امور عراق دخالت می کند.



یک خبر مهم!

به نقل از صفحه 2 ویژه نامه گل آقا مورخ 11 اردیبهشت 1386
به قلم ادیب المهالک
بعد از سال ها که صفحه حوادث روزنامه ها فقط اخبار هواشناسی و بارندگی را می نوشتند و هیچ حادثه هیجان انگیزی نبود که توجه خبرنگاران را جلب کند، نه سرقتی، نه قاچاقی، نه جعل مدارکی، نه جنایتی، آن روز خبرنگاران حوادث با شور و هیجان درباره یک حادثه منحصر به فرد صحبت می کردند، خبر می نوشتند، گفت و گو می کردند و فیم و عکس می گرفتند. خبر این بود: در خیابان مرکزی شهر، یک ته سیگار روی زمین افتاده است! یک ته سیگار آن هم در خیابان مرکزی شهر، آن هم در تهران! سالهاست که خرید و فروش سیگار از رونق افتاده است و معدود شهروندان سیگاری فقط در اتاقک های مخصوص، سیگار دود می کنند. خیابان های شهر از تمیزی برق می زنند و در جوی های کنار خیابان های شهر، آب زلال جاری است. در میدان ها آب نماها [همان استخر خودمان!] و فواره ها، گلاب و آب معدنی به هوا پرتاب می کنند. به هر حال برای شهری زیبا و پاکیزه مثل تهران حتی یک ته سیگار نیز قابل تحمل نیست.
***
عصر همان روز مدیر روابط عمومی شهرداری در جلسه مطبوعاتی برای خبرنگاران توضیح می دهد که بازبینی تصاویر دوربین های کنترل ترافیک و شهروندان نشان می دهد که آن ته سیگار حادثه آفرین متعلق به یک مهندس ژاپنی است که برای مطالعه درباره فناوری های مترو به تهران آمده است و در یک وضعیت نامتعادل روحی [این مسئله ارتباطی به توقف 45 دقیقه ای قطار در وسط تونل توحید ندارد!!] ناگزیر شده است که در خارج از اتاقک های مخصوص سیگار دود کند و ته سیگارش را به زمین بیاندازد.
خبرنگاران نفس راحتی کشیدند و به هم می گویند ما می دانستیم که بعید است از شهروندان عزیز خودمان این رفتار عجیب سر بزند!


با اندکی تصرف نسبت به متن اصلی

چرا نباید عقده ای باشیم؟

به نقل از صفحه 13 ویژه نامه همشهری مسافر مورخ 1 اردیبهشت 1386
به قلم احسان پیربرناشpirbornash@yahoo.com

[درآمد]معلوم نیست هدفشان از این ازدواج ها چیست و چه چیزی را به چه کسی می خواهند ثابت کنند. پسر 10 ساله ای با دختری 11 ساله در عربستان ازدواج کردند و چون عرب ها اکثراً افراد متمول و پولداری هستند، عروس و داماد با هم پسرعمو دخترعمو بودند تا عقدشان را در آسمانها ببندند! قبول داریم این قسمت آخر را از روی عقده نوشتیم و خیلی ربطی به پولداری آنها نداشت. اما چرا نباید عقده ای باشیم؟ عقده ای هستیم، خلاف شرع که نمی کنیم! آدمیزاد است دیگر، یک سری حوادث را که می بیند عقده ای می شود و این یک امر طبیعی است.
وقتی اینجا توی مملکت خودمان افرادی را داریم که جای پدر ما هستند، ولی به دلیل مجرد بودن برادر خطابشان می کنیم، چرا نباید عقده ای شویم؟
وقتی سن ازدواج در کشورمان 70 سال است (این آمار خیلی دقیق نیست!)، تازه آن هم در صورتی که طرف شانس بیاورد و دخترعمو داشته باشد، چرا نباید از این 2 گل نوشکفته کینه ای داشته باشیم؟ لااقل به آنها بگویید جلوی چشم ما ازدواج نکنند که دلمان بخواهد!
اصلاً مگر سال آنها نو شده؟ یک کمی که به آنها بخندی، داربی های خود را هم مساوی تمام می کنند!

ازدواج برای صرفه جویی!فقط همین ازدواج مانده بود که بچه بازی نبود، این هم بچه بازی شد. یک سال دیگر طرف بچه دار می شود، باید بشیند با بچه اش لی لی بازی کند، آن وقت ما اینجا هنوز بهانه هایمان «میخواهم ادامه تحصیل بدم» است!
باور کنید آدم از روی این بچه خجالت می کشد که بگوید مجرد است. بچه 10 ساله آنها مرد است، 30 ساله های خودمان هنوز پسر هستند! واقعاً خنده دارد؟ بچه 10 ساله هم فهمید سن و سال مطرح نیست و مهم تفاهم است. فکر می کنید چگونه ازدواج کردند؟ هر دو لپ لپ دوست داشتند. هر دو از بستنی کاکائویی بدشان می آمد و هر دو موقع دیکته نوشتن خواب شان می برد، فهمیدند تفاهم دارند و با هم ازدواج کردند. تازه داماد خیلی هم زرنگ بود که با دختری ازدواج کرد که یک سال و شاید یک سر و گردن از خودش بزرگ تر است؛ چون برای سال بعد لااقل پول خرید کتاب های سال پنجم را نمی دهد و می تواند ان پول را به یک زخم زندگی اش بزند. اصلاً از کجا معلوم که به خاطر همین صرف جویی با هم ازدواج نکرده باشند؟!

دلیل افزایش سن ازدواجقابل توجه آقایام مسئولی که می خواستند کتاب های دخترها و پسرها را از دوران ابتدایی جدا کنند؛ دیدید کارها و تصمیمات شما رابطه مستقیمی با افزایش سن ازدواج در کشورمان دارد؟ اگر فکر می کنید با تغییر درس «تصمیم کبری» به «تصمیم ریزعلی» مشکل تصمیم گیری در جای جای کشور حل خواهد شد؛ حرفی نیست، جدا کنید. اما به در آوردن پیراهن ریزعلی و آتش زدن آن هم فکر کنید و ببینید چه جایگزینی برای آن دارید! نهایتاً کبری با حفظ سمت بتواند 10 تا پست را فقط ریاست [کند] و آخر سر در اداره کار هم ثبت نام کند! از جوانان عزیز خواهشمندیم هرچه زودتر ازدواج کنند. به من نگاه نکنید که ازدواج نمی کنم، من دارم مطلب می نویسم وگرنه چه کاری بهتر از ازدواج؟ از سیگار کشیدن که بهتر است! به شما قول می دهیم که داستان ازدواج را در همین جا خاتمه ندهیم و در شماره های بعدی باز هم شما را عذاب بدهیم! نظرات خود را به ایمیل نگارنده بفرستید تا سوژه بعدی را با نظرات شما بنویسیم.

با اندکی تصرف نسبت به متن اصلی