از عشق گفتن در زمانه بیداد باد از خاطرات آن روزهای کوتاه گرم از تقاطع چشمکزن بیتاب از من، در کودکی خود بیدار از تو، در خوابِ پایان جاده از همه، عبور کردهایم بیشک. رفتیم تا به بام شهر تا چراغانی عیاران بر کوه تا شام غریبان در بستر رفتیم با گرمی چراغ اندوه با حرارت روزهای تابستان با بیترانه، به ناکجا. و بازگشتیم به اینجا قلبِ شهر مرکز بیدادهای تاریخساز مرز شبهای جشن و مرگ مرز خوابهای تعبیر نشده بیمار مرز مرکزهای بیدایره بر سوزن پرگار. زمان، بیامان مالِ ماست، روشناییهای شهر تاریکی کوچهها همه وصلههای ناچسب مالِ ما همه غربتهای هفتگی در شب؛ مالِ ماست. اگر مرگ بیصبر نیست در پایان کار زندگی پس چرا جریان ندارد؟ این توقف در واژههای نامفهوم و گنگ اگر خواب نیست، پس چرا پایان ندارد؟ چهار فصل بلوغ ـ فصل سوم |
به نقل از قطعه «رستگاری در یلدا» منتشر شده در 360 درجه به قلم عمار پورصادق
یلدا فرار کن
از این شب روسپیپرور بترسبرای صبح، عجول باش
سراپا اگر زرد و پژمردهایم ولی دل به پاییز نسپردهایم چو گلدان خالی لب پنجره پر از خاطرات ترک خوردهایم اگر داغ دل بود ما دیدهایم اگر خون دل بود ما خوردهایم اگر دل دلیل است آوردهایم اگر داغ شرط است ما بردهایم اگر دشنه دشمنان گردنیم اگر خنجر دوستان گردهایم گواهی بخواهید اینک گواه همین زخمهایی که نشمردهایم دلی سربلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر بردهایم |
شعر از: قیصر امینپور |
چرا توقف کنم، چرا؟ پرندهها به جستجوی جانب آبی رفتهاند افق عمودی است افق عمودی است و حرکت فوارهوار و در حدود بینش سیارههای نورانی میچرخند زمین در ارتفاع به تکرار میرسد و چاههای هوایی به نقبهای رابطه تبدیل میشوند و روز وسعتی است که در مخیله گرم کرم روزنامه نمیگنجد. چرا توقف کنم؟ راه از میان مویرگهای حیات میگذرد کیفیت محیط کشتی زهدان ماه سلولهای فاسد را خواهد کشت |
شعر از: فروغ فرخزاد |
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذرههای زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟
چه میتواند باشد مرداب
چه میتواند باشد جز جای تخمریزی حشرات
فساد افکار سردخانه را جنازههای باد کرده رقم میزنند.
نامرد در سیاهی
فقدان مردیاش را پنهان کردهاست
و سوسک . . . آه
وقتی سوسک سخن میگوید.
چرا توقف کنم؟
همکاری حروف سربی بیهوده است.
همکاری حروف سربی
اندیشه حقیر را نجات نخواهد داد.
من از سلاله درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که
پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است؛ پیوستن.
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی میپوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشههای نارس گندم را
به زیر پستان میگیرم و شیر میدهم.
صدا، صدا،
صدا،
تنها صدا
صدای میل طویل گیاه به روئیدن.
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا،
تنها صداست که میماند.
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند.
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظام نامه قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست.
مرا به زوزه دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار؟
مرا به حرکت حقیر کرم
در خلاء گوشتی چه کار؟
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کردهاست.
تبار خونی گلها، میدانید؟
چه
کنم با دل خویش؟ آه، آه، از دل من که سزاوار به جز خون جگر، حاصل من زانکه هر دم فکند جان مرا در تشویش، چه کنم با دل خویش؟ چه دل مسکینی که غـمگین میشود اندر غم هر غـمگینی هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصه میش، چه کنم با دل خویش؟ در دلم هست هوس که رسد در همه احوال به درد همه کس چه امیری متمول، چه فقیری درویش چه کنم با دل خویش؟ |
شعر از: ابولقاسم حالت |
طفل عریانی دید
چشم گریانی و احوال پریشانی دید
شد چنان سخت پریشان که مرا ساخت پریش،
چه کنم با دل خویش؟
دیده
گردید فقیر
بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شد سیر
دل من سوخت بر او یا
جگر من شد ریش؟
چه کنم با دل خویش؟
چه کنم؟ دل نگذارد که برم حمله
بدو
زارم از دست عدو!
بس که محتاط به بار آمده و دوراندیش،
چه کنم
با دل خویش؟
گر در افتم با مار
نیست راضی دل من تا کشد از مار،
دمار!
لیک راضی است که از او بخورم صدها نیش،
چه کنم با دل خویش؟
دارد این دل اصرار
که من امروز شوم بهر جهانی غمخوار
همه جا، در همه وقت
و همه را در همه کیش،
چه کنم با دل خویش؟
از برای همه کس
دل
بیرحم در این دوره به کار آید و بس
نرود با دل پر عاطفه کاری از پیش،
چه
کنم با دل خویش؟
من
غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر، هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بیخبری رنج مبر، هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت: آمدم نعره مزن جامه مدر، هیچ مگو گفتم ای عشق! من از چیز دگر میترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت؛ سر بجنبان که بلی جز که به سر، هیچ مگو گفتم این روی فرشته ست عجب، یا بشر است؟ گفت این غیر فرشته ست و بشر، هیچ مگو | |
شاعر: مولانا جلالالدین بلخی دکلمه: احمد شاملو (الف.بامداد) |
گفتم این چیست بگو؟
زیر و زبر خواهم شد
گفت
میباش چنین زیر و زبر،
هیچ مگو
ای نشسته تو در این
خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر،
هیچ مگو
برای دانلود شعر با صدای احمد شاملو بر روی اینجا کلیک نمایید│حجم فایل: 2.43 مگابایت