دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

دیوار آزاد

اجتماعی ـ فرهنگی ـ طنز

چه باید کرد؟ (What Should We Do)

از میان خاطرات
و گذر روزهای عمر
چه مانده‌است برای ما؟
برای راهی که سپردیم و اندوه تباهی
و روزمرگی‌های بی وقفه
                                  و دوری از لحظه آزادی.

آه چه تلخ است
اندیشیدن بر فرجام کار.
خسته‌ام از تکرار بی‌درنگِ
                                   روزگارانِ سپری شده
و خیابان‌های تاریکِ محاسباتِ انسانی
و کوچه‌های موفقیت‌های چشمگیر
به آن هنگام که کودکانِ کار
در زیر پوست شهر پرسه می‌زنند؛
با ریه‌های مملو از دود ماشین
و بخارات پراکنده در پمپ بنزین.

خسته‌ام از سردارانِ پوشالی
مستقر در خودروهای ضدِ گلوله
که برای ملت‌های حقیر شده
دستی به نشانه پیروزی تکان می‌دهند.

خسته‌ام از رؤیاهای امپراتوری
از نمره‌های کارشناسی ارشد
از اتوبوس‌های خط ویژه
 از هواپیماهای بی‌سرنشین
از کشفِ راز سلول‌های بنیادی
از سرهای رفته به زیرِ برف
و اخبارِ موفقیت‌های چشمگیر.

آری، خسته‌ام
و گریزی نیست از سرنوشت‌های بی ارزشِ
وعده داده شده به نیک‌کاران و بدکاران.
و نمی‌دانم
این تسلسلِ بدکردارِ زندگی را
آیا پایانی هست؟

در مکانی بی‌معنی
خارج از پرتوهای الکترومغناطیس
خارج از سلول‌های افسرده زمان
حادثه‌ای بد رخ داد
و بهم خورد نظم موجود در جهان.
                         و ما ـ زندگانِ کائنات ـ
حاصل آن رنج بی‌پایانیم.
و آن پرسشِ دلهره‌انگیزِ سرد:
                         «بعد از این لحظه،
                           چه باید کرد؟»
هیچ دمی از یاد نرفته
و جهان پر شده از
یافته های علمی
وعده‌های رستگاری
پایبندی‌های انسانی
معراج‌های روحانی
وسوسه‌های جسمانی
و بانگِ پوچ پوچِ
               زندگی در اوهام
همه جا بلند است.

به راستی چه باید کرد
بعد از این لحظه که رفت؟

آیا نباید شک برد بر عدل؟
آن زمان که خون بی‌گناهان پایمال است.
و سگان ولگرد، زوزه‌کشان پاس می‌دهند
که مبادا اشکی در چشم تو باشد.
آیا نباید شک برد بر حق؟
آن زمان که تنها منطق جاری قرن
تزویر و فریب است.
آیا نباید شک برد بر عشق؟
آن زمان که میزان رنگ پول است
و ما ژنده‌پوشان بی‌توازن
بی‌شمار شده‌ایم گویا
در حسرتِ از دست رفتنِ فرصت‌ها.

به راستی چه باید کرد
بعد از این لحظه که رفت؟
اگر بر بودن‌مان دلیلی است،
براستی آن چیست؟

دیدن این‌همه سیاهی در شبان همیشه یلدا
و سفره‌های خالی از نور [، خالی از نفت]
دیدنِ اشکِ مادر در آغاز یائسگی
جبرِ بی‌امانِ سرنوشت.

آیا راهی هست که هنوز رهسپار نبوده باشیم؟
آیا پاسخی هست؟
چه باید کرد،
بعد از این لحظه که رفت؟

بندر انزلی، اول دیماه 1389

چهار فصل بلوغ ـ فصل چهارم



نظرات 2 + ارسال نظر
DA یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 12:45 ب.ظ

لیکن همیشه قابلیت بدتر شدن هست

یک دوست پنج‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 08:43 ب.ظ

والا همه راهها را رفته ایم!
آخرالزمان ما بن بستی است که توش گیر کرده ایم
کل ملت با هم!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد