رفتم تا بر خلاف عادت ریختن زباله در کف خیابان آشغالها را بندازم داخل سطل؛ به نصفه شکلاتم را که نخورده بودم نگاه کردم و به چهره ژولیده و خسته مرد میانسالی که تا کمر به داخل سطل خم شده و معلوم نبود دنبال چه میگشت. شکلات را انداختم و ماشین را روشن کردم. از کوچه بعدی که یکطرفه رو به بالا بود دور زدم و به همانجایی که مرد بیخانمان را دیده بودم رسیدم؛ جلوتر از من یک ماشین مدل بالا نیش ترمزی زد و راننده بعد از باز کردن شیشه یک ظرف یکبار مصرف که احتمالا داخلش پر از غذای گرم بود را به وی داد. لبخندی به لب مرد گرسنه آمد و دود اگزوز پاجیرو به حلق من رفت. ثروتمند با بخشیدن غذا به آرامش روحانی دست یافت و فقیر با گرفتن غذا به لذت جسمانی؛ سهم من این وسط چی بود؟ سوژهای برای نوشتن یا کیش و مات در وسط خیابان؟ شاید هم افزوده شدن غصهای به باقی دردها...
امیدخان
به نظر روحانی همیشه از یک امر جسمانی نشات میگیره
مثل همین که فرمودید
البته این موضوع بحث جلسه آینده هم میتونه باشه عزیز
لایک
شما و عادت ریختن زباله در خیابان!؟!؟!؟
انقدر دل پُری دارم از مقوله ی ریختن زباله در هر جایی غیر از سطل زباله.. تفکیک زباله.. آدم هایی که توی سطل زباله ها دنبال چیزی هستن..هووففف..
اگه تمایل داشتین پست نوشته شده در سه شنبه 21 آذر1391ساعت 20:21 (مثل معمول عنوان نداره) رو بخونین. (می خواستم واسه راحتی کار، آدرس پست مربوطه رو بذارم.. متوجه شدم توی بلاگفا اگه پستی ادامه مطلب داشته باشه، روی لینک صرفا همون پست کلیک کنی، از ادامه مطلب میاره. نه ابتدای پست مذبور!)
سهم شما شااییید.. انگیزه ای برای دست یافتن به آرامش روحانی.. و تفکر درباره ی کاستن این دردها. [تبسم]
عزیز اگه یاد من هم بودی خاطره من رو هم شاید می نوشتی بازارو پیره زنو میوه های خراب
عزیز الان دیگه زمونه عوض شده گرگا هم بجای خوردن گوشت دربه در پیدا کردن سویا هستن گاوا هم که خیلی وقته همشو رفتن به جای علف چیز دیگه ای بخورنو...
حالا برادر گوشت تن برادر می خوره و ...
توکه خودت بهتر می دونی اگه شد زنگ تماسی گرفتی میلی زدی من خوشحال می کنی
موج موجت رو دوست دارم
آبی دریات رو دوست دارم
یادگارت را دوست دارم
به یاد من باش به یاد من باش
ملولتم
ما به یاد شما هستیم. خودتان نوشتن را رها کردهای ملول جان. باید به قلم خود آدم باشد هر تجربهای وگرنه دیگر وبلاگ نیست. میشه سایت خبری و غیره و غیره